Showing posts with label موسیقی. Show all posts
Showing posts with label موسیقی. Show all posts

30 August 2024

موسیقی نجات‌بخش

ونسان ون‌گوک (یا فان‌خوخ) (۱۸۵۳-۱۸۹۰)
با الهام از گوستاو دوره (۱۸۳۲-۱۸۸۳)
شبکهٔ دوم رادیوی سوئد که موسیقی کلاسیک پخش می‌کند، از شنوندگان خواسته‌بود که اگر ‏قطعه‌ای موسیقی می‌شناسند که زمانی در شرایط سخت کمک‌شان کرده، نیروبخش یا تسلی‌بخش ‏بوده، معرفی کنند.‏

دیروز در فیسبوک‌شان نوشتم: «من در دههٔ ۱۹۷۰ در ایران بارها در زندان بوده‌ام، و هر بار که امکان می‌یافتم تا در ‏محوطه‌ای کوچک قدم بزنم، دوست خوبی داشتم که با خود به این قدم‌زدن می‌بردم. این دوست ‏عبارت بود از بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ. من این قطعه را در سرم اجرا می‌کردم، از ‏آغاز تا پایان، و بارها. از آن پس این قطعه همدم من در تنهاترین تنهایی‌هایم بوده.»‏

امروز خانم مجری برنامه با افزودن چند جملهٔ توضیحی، و خواندن نوشتهٔ من، یکی از زیباترین اجراهای این اثر را پخش کرد: ‏اجرای ارکستر خانهٔ کنسرت آمستردام به رهبری برنارد هایتینگ.‏

تا ۳۰ روز آینده، در همه جای جهان، می‌توانید در این نشانی نوار را تا ۲:۳۰:۱۰ جلو بکشید و بعد گوش بدهید. پس از سی روز، اجرایی دیگر، اما خیلی خوب (و شاید بهتر) از آن قطعه را در این نشانی بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 July 2024

بیا ای بامداد


این ترانه‌ای‌ست به نام «گَل ای سحر» (بیا ای بامداد) که آن را پولاد بلبل‌اوغلو خوانندهٔ معروف ‏آذربایجانی سروده و اجرا کرده. ترانه در اصل برای صحنهٔ پایانی فیلم آذربایجانی «اوشاق‌لیغین سون ‏گئجه‌سی» (واپسین شب کودکی) سروده شده‌ و در سال ۱۹۶۸ اجرا شده‌است، و این اجرای ‏اوریجینال آن است روی فیلم.‏

من این ترانه را نخستین بار در سال ۱۳۵۱ (۱۹۷۲) از رادیوی «آراز» (ارس) که از باکو ویژهٔ آذربایجان ‏ما پخش می‌شد شنیدم، شیفته‌اش شدم (مثل خیلی ترانه‌های آذربایجانی دیگری که از آن رادیو پخش می‌شد)، از رادیو، با صدایی با کیفیت نازل ضبطش کردم، گوش ‏دادم، گوش دادم، گوش دادم...‏

و بعد آن را در «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) بارها برای علاقمندان پخش ‏کردم، و هم‌زمان بارها همراه با ترانه‌های آذربایجانی دیگر بر نوارهای کاست، که پدیده‌ای به‌نسبت ‏نوظهور بود ضبط کردم و به این و آن دادم، ضبط کردم و به این و آن دادم، درس نخواندم و ضبط کردم...، ضبط کردم... ‏ساعت‌ها.‏

البته بسیاری از دوستان آذربایجانی آن موقع ترانه‌های با رگه‌های «غربی» از این نوع، و با سازهای غیر آذربایجانی اصیل را دوست نمی‌داشتند و موسیقی «موغامات» می‌خواستند. از آن نوع هم برایشان ضبط می‌کردم، اغلب با اجرای حاجی‌بابا حسینوف، بیش از همه «راست تصنیفی» که حاجی‌بابا در آن می‌خواند: «جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جان‌دیر...»، بشنوید در این نشانی.

پولاد، زادهٔ ۱۹۴۵، پسر دیگر خوانندهٔ معروف آذربایجانی «بلبل» با نام اصلی مرتضی ممدوف (۱۸۹۷-‏‏۱۹۶۱) است.‏

خوانندهٔ معروف و خوش‌صدای بریتانیایی اِیمی واینهاوس (که دیگر در جهان نیست) ترانه‌ای روی همین آهنگ خوانده، و یک رمیکس اجرای او و اجرای پولاد موجود است، در این نشانی.‏

یک پست فیسبوکی از دوستم مرتضی نگاهی (یولداش) حاوی همین ترانه‌بود، با اجرایی دیگر، در این نشانی، که ‏بهمنی از خاطرات بر سرم آوار کرد، و این چند سطر را از زیر آن آوار بیرون کشیدم. درود بر ‏‏«یولداش»!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۶

پیش از ظهر این آخرین روز سفرمان با اتوبوس به مرکز شهر می‌رویم. دیدنی خاصی در نظر نداریم. ‏دوستان «بزرگ‌ترین کاتدرال جهان» را هم دیده‌اند. پس بی‌اختیار به‌سوی «میدان اسپانیا» می‌رویم و ‏مغناطیس محل ثابت رقص فلامنکو ما را به‌سوی خود می‌کشد.‏

امروز گروه تازه‌ای این‌جا برنامه اجرا می‌کنند. ترکیب همان است: سه رقصنده، یک نوازندهٔ گیتار، یک ‏خواننده، و یک نوازندهٔ کاخون. از سه زن رقصنده، هم در گروه قبلی، و هم در این گروه، یک نفرشان ‏کارآموز است. او با آن که خود نیز گاه می‌رقصد، اما باقی زمان را می‌نشیند و با دقت حرکات دو نفر دیگر ‏را زیر نظر دارد تا یاد بگیرد.‏

و این رقص شگفت‌انگیز... با این همه دقت، این همه جزییات، این همه جدیت، این همه «پایکوبی». ‏نمی‌دانم که آیا صورت جدی و بی‌لبخند هم از سنت‌های این رقص است و لبخند مجاز نیست؟ ‏کلیپ‌های فراوانی از رقص گروه‌های گوناگون درست در همین مکان از میدان اسپانیای شهر سویل در ‏یوتیوب یافت می‌شود. در آن‌چه دیده‌ام رقاص مرد حضور ندارد، هر چند که در تلویزیون فلامنکوی دونفرهٔ ‏زن و مرد هم به تصادف دیده‌ام. در اغلب آن‌ها رقص مرد مرا به‌یاد گاوبازها می‌انداخته!‏

دل کندن از تماشای زندهٔ این رقص‌ها دشوار است. از یکی از رقص‌های کامل فیلمی نه‌چندان حرفه‌ای ‏گرفتم که در این نشانی می‌توان دیدش.‏

در پس‌کوچه‌های سنگ‌فرش بخش قدیمی شهر بی‌هدف قدم می‌زنیم. دوستی برای خرید کلاه ‏آفتاب‌گیر، و من در پی خرید سوغاتی‌های کوچکی برای دخترم و نوه‌ام به برخی دکان‌ها سرک ‏می‌کشیم. هوا به‌شدت گرم است؛ شاید گرم‌ترین روز سفرمان. از زیر چادر سایبان برخی دکان‌ها و ‏رستوران‌ها، از سوراخ‌هایی به فاصلهٔ حدود یک متر، آب به شکل اسپری پاشیده می‌شود. ذرات ریز آب ‏پیش از آن که به زمین یا به سطح میزها برسند گرما را جذب می‌کنند و بخار می‌شوند، و هوای همان ‏محدوده خنک می‌شود. این روش را هیچ جای دیگری ندیده‌ام.‏

کم‌کم وقت ناهار شده. صندلی‌های بیرون اغلب رستوران‌ها اشغال است. به میدانچهٔ کوچک و باصفایی ‏می‌رسیم در احاطهٔ دیوارهای بلند. در سراسر میدانچه، مانند باغی، میز چیده‌اند. اما همهٔ میزها ‏اشغال است. به رستورانی که به این میزها خدمات می‌دهد سرک می‌کشیم. داخل آن را با تهویه ‏خنک کرده‌اند و خنک‌تر از بیرون است. میزهایش خالی‌ست. با مشورتی کوتاه با هم، تصمیم می‌گیریم ‏که در داخل بنشینیم.‏

مرد خدمتکار خوش‌اخلاقی از ما پذیرایی می‌کند. دو نفر از دوستان فیلهٔ کباب‌شدهٔ ماهی ‏Seabass‏ ‏سفارش می‌دهند که فارسی‌اش گویا می‌شود «خارماهی اروپایی». در سوئد هم آن را داریم و بارها ‏خورده‌ام. خوش‌مزه است. این‌جا هم تماشای بشقاب دوستان هوس‌انگیز است. یادم نیست چه ‏سفارش می‌دهم. هر چه هست با بی‌اشتهایی و به زور شراب سفید می‌خورم. دوستان هم می‌گویند ‏که ماهی‌شان بسیار بی‌مزه است.‏

روی دیوار روبه‌روی من تابلوی نقاشی بزرگی آویخته‌اند. تصویر شاه جوانی‌ست در لباس نظامی. به ‏گمانم پادشاه فلیپه ششم، شاه کنونی اسپانیاست که در سال ۲۰۱۴ بعد از کناره‌گیری پدرش خوان ‏کارلوس اول به سلطنت رسید. کناره‌گیری یک حکمران از قدرت؟ داوطلبانه؟ چه جالب!‏

دوستان اصرار دارند که امروز زودتر از معمول برای دیالیز بروم تا شاید مثل پریروز که پرستار تا بیرون به ‏استقبالم آمده‌بود، دیالیز زودتر آغاز شود و شب زودتر خلاص شوم، تا شام را در جایی که دیشب برای ‏امروز رزرو کردیم با هم بخوریم. گمان نمی‌کنم زودتر رفتنم تأثیری داشته‌باشد، زیرا که دیالیز شیفت ‏قبلی باید تمام شود و ماشین‌ها آزاد شوند تا به من جا بدهند. اما، باشد، زودتر می‌روم. پس باید ‏کم‌کم به سوی خانه بروم. دوست دیگر هم طبق معمول برای استراحت نیمروزی بعد از ناهار می‌خواهد ‏همراهیم کند، و دو دوست دیگر هم که دیگر کاری در شهر ندارند، به ما می‌پیوندند، ولی میل دارند که ‏پیاده و از مسیر تازه‌ای برویم. باشد، برویم.‏

توریست برو گم‌شو!‏

هوا گرم است. رهگذران خود را به سایهٔ دیوارها می‌کشانند. جهت بعضی کوچه‌ها طوری‌ست که هیچ ‏سایه ندارند. ساق پاهایم درد می‌کند و کف پاهایم می‌سوزد. پاکشان دنبال دوستان می‌روم و اغلب ‏عقب می‌مانم: ده متر، بیست متر، و گاه هفتاد هشتاد متر.‏

نگاهم به در و دیوار است تا مبادا در این واپسین فرصت‌ها چیزی نادیده بماند. یک نکتهٔ جالب آن است ‏که نه در سویل و نه در شهرهای دیگر هیچ گرافیتی یا دیوارنویسی ندیدم. یا شاید کثیف‌کاری دیوارها ‏به حد استکهلم نبوده تا جلب نظر کند، یا شاید گذارمان به محلاتی در سطح این کارها نیفتاد؟

غرق همین افکار، ناگهان نوشته‌ای با خط درشت و رنگ سیاه روی دیوار نظرم را جلب می‌کند: ‏Tourist ‎go home!‎‏ خب، راست می‌گوید! اصلاً ما این‌جا چه می‌کنیم؟! هیچ برایتان پیش نیامده که از حضور ‏مهمان در خانه خسته و کلافه شوید؟ اکنون چند سال است که در شهرهای بزرگ و برخی مناطق اروپا ‏که با «توریسم انبوه» مواجه هستند، مردم در اعتراض به این همه توریست تظاهرات می‌کنند. همهٔ ‏امکاناتی را که آنان برای خود و استفادهٔ خود ساخته‌اند، ما توریست‌ها اشغال می‌کنیم و جایی برای ‏خود آنان نمی‌ماند: در شهر و کوچه و خیابان و رستوران‌هایشان؛ در ساحل‌ها، موزه‌ها، ییلاق‌ها... ‏مهمان‌نوازی به‌جای خود، اما آخر این همه مهمانان پرمدعا، که می‌خوریم و می‌پاشیم و می‌ریزیم، ‏خرابکاری می‌کنیم، محیط را آلوده می‌کنیم، قیمت‌ها را بالا می‌بریم، از قیمت خرید خانه، تا قیمت آب و ‏دانه؟ اکنون در بارسلون اجاره دادن خانه به توریست‌ها را ممنوع کرده‌اند. در ونیز اگر اشتباه نکنم ‏توریست‌ها برای ورود به محدودهٔ شهر باید بلیت بخرند، و...‏

در عمل به آن شعار روی دیوار، ما همین فردا داریم می‌رویم! پروازمان ظهر فرداست. من یکی تصمیم ‏می‌گیرم که دیگر به جاهای مورد هجوم توریست‌ها نروم!‏

‏***‏
امروز ماشین زیر آفتاب نبوده، گرمای هوای درون آن جهنمی نیست، و در طول راه هشدار نامیزان بودن فشار باد چرخ‌ها ظاهر نمی‌شود.

حدسم درست است و زودتر رفتنم تأثیری در ساعت آغاز دیالیز ندارد. امروز و در این شیفت تیم به‌کلی ‏تازه‌ای از پرستارها کار می‌کنند. هیچ‌کدام را در دو بار گذشته ندیده‌ام. نوبت من حتی دیرتر از معمول ‏می‌رسد. سرشان شلوغ است. همه در حال دوندگی هستند. به گمانم صرفه‌جویی‌ها دامن اینان را ‏هم گرفته و نیرو کم دارند. در پایان، هنگام فشردن گاز با انگشتم روی سوراخ رگ برای بند آمدن خون، ‏با یک لحظه غفلت گاز از روی سوراخ رگ کنار می‌رود و خون تا سه متر آن‌طرف‌تر فوران می‌زند. ‏پرستاری عبوری کمکم می‌کند تا گاز غرق در خون را عوض کنم. خدمتکاری می‌آید و خونی را که بر کف ‏سالن پاشیده‌شده پاک می‌کند. شرمنده‌ام از این که در آن اوضاع کار اضافی برایشان تراشیده‌ام.

خون ‏دو سوراخ بند می‌آید. رویشان چسب زخم می‌زنم. بساطم را جمع می‌کنم و وقت رفتن است. با ‏پاشیده‌شدن خون تمام بازویم و همچنین انگشتان آن‌یکی دست خونین شده‌اند که اکنون ‏خشکیده‌است. همهٔ پرستاران آن‌چنان غرق کارند، بلند بلند با هم حرف می‌زنند، وقت سر خاراندن ‏ندارند، که هیچ فضایی و فرصتی برای دو کلمه خداحافظی و تشکر هم نیست، تا چه رسد به دادن ‏هدیه‌ای کوچک، مثل بلغارستان. برای چند نفرشان که بر گرد بیماری جمع شده‌اند سری فرود می‌آورم، ‏سپاسی و خدانگهداری می‌گویم. هیچ کدامشان بازوی خون‌آلودم را نمی‌بینند، یا می‌بینند و وقت ندارند ‏که بیایند و نشانم دهند که کجا می‌توانم خون را بشویم یا پاکش کنم. حتی نمی‌دانم که این‌جا ‏دستشویی دارد یا نه.‏

بیرون، در نیمه‌تاریکی، کنار ماشین، بطری آب خوردنی را که داشتم بیرون می‌کشم و با آن آب، و چند ‏دستمال کاغذی خون‌های بازو و دو دستم را پاک می‌کنم و می‌شویم.‏

با شتاب می‌رانم تا به خانه و به شام با دوستان برسم. اما... نزدیک خانه و کوچه‌ها و خیابان‌های ‏پیرامون آن هیچ جایی برای پارک کردن ماشین نیست. می‌گردم و می‌چرخم، به امید آن که جایی خالی ‏شود. از گوگل دو پارکینگ عمومی و پولی در آن اطراف پیدا می‌کنم. اما هر دو در ساعت ۲۲ درشان را ‏بسته‌اند. پیامکی برای دوستان می‌فرستم و وضعیتم را گزارش می‌دهم، و باز در همان کوچه‌ها ‏می‌چرخم. امشب مردم حتی در جاهای ممنوع هم پارک کرده‌اند. لازم می‌شود که نزدیک یک ساعت ‏بگردم تا سرانجام جایی تنگ در حدود یک کیلومتری خانه پیدا کنم.‏

دوستان خیلی وقت است که شام‌شان را خورده‌اند. از گارسون می‌خواهند که غذای مرا که پیش‌تر، ‏پیش از بسته‌شدن آشپزخانه سفارش داده‌اند، برایم بیاورد. می‌آورد و با طعنه زدن به دیر آمدنم ‏می‌خواهد شوخی کند و سربه‌سرم بگذارد. اما من هیچ در آن حال و هوا نیستم. دوستان که پیش از ‏من سر شوخی را با او باز کرده‌اند، جور مرا هم می‌کشند و خلاصم می‌کنند. دارند میزهای دیگر را بر ‏می‌چینند. این‌جا نیم ساعت دیگر تعطیل می‌شود. با بی‌اشتهایی چیزکی می‌خورم. حتی هوس ‏نوشیدن نیمهٔ ماندهٔ آبجوی خنک را هم ندارم.‏

‏***‏
صبح باید خانه را تمیز و مرتب کرد و آشغال‌ها را دور ریخت. من و دوستی پروازمان ساعتی بعد از ظهر ‏است. اما ساعت تحویل ماشین، در فرودگاه، قبل از ظهر است. یکی از دوستان پروازش دیر وقت شب ‏است، و آن دیگری یک روز بیشتر می‌ماند. آن دو را به هتل‌شان می‌رسانیم، باک بنزین ماشین را پر ‏می‌کنیم، و تحویلش می‌دهیم.‏

پس از دو ساعت انتظار در فرودگاه، معلوم می‌شود که هواپیمایمان دچار اشکال فنی شده و باید ‏هواپیمای پرواز بعدی از مادرید بیاید و ما را ببرد! روی پنج ساعت فاصله با پرواز از مادرید به استکهلم ‏حساب کرده‌بودیم، برای خرید و غذا. برنامه‌مان به هم می‌ریزد. در سویل به خاطر تأخیر به هر یک از ‏مسافران این پرواز یک کوپن ۶ یورویی می‌دهند تا چیزی بخریم و بخوریم.‏

خوب است که هواپیمای مادرید به استکهلم تأخیری ندارد، و ساعت ۳ صبح یکشنبه در خانه به رختخواب ‏می‌روم. بیدار که بشوم، دو روز از دیالیز قبلی گذشته و باید همین‌جا در خانه دیالیز بکنم.‏

خسارت هم باید داد؟

دوستی که خانه‌مان در سویل به نامش بود، در بخش نظر دادن وبگاه «بوکینگ» به آن خانه ۶ امتیاز از ‏‏۱۰ می‌دهد، و پس از یک هفته نامه‌ای از «بوکینگ» می‌آید که می‌گوید صاحب‌خانه در سویل ادعا ‏می‌کند که ما به خانه‌اش خسارت زده‌ایم و او برای جبران آن ۱۲۰ یورو از ما می‌خواهد! من نظر ‏می‌دهم که ما اگر این مبلغ را چهار قسمت کنیم، پولی نیست و می‌توانیم بپردازیم. دوستان با من ‏موافقند اما نمی‌خواهند بدون اعتراض پول زبان‌بسته را به آقای پدرو بدهند. یکی از دوستان نامه‌ای به ‏انگلیسی فصیح می‌نویسد، ماجرای نشت آب از کولر و تلاش ما برای جلوگیری از خسارت بیشتر را ‏شرح می‌دهد، و اضافه می‌کند که پدرو در آن هنگام از توضیح ما قانع شد و هیچ خسارتی نخواست، ‏اما حالا که ما به خانه‌اش ۶ از ده نمره دادیم، خسارت می‌خواهد. نامه برای بوکینگ فرستاده می‌شود.‏

هفتهٔ دیگری می‌گذرد، و بعد بوکینگ برای ما می‌نویسد که حق با ماست، هیچ پولی لازم نیست ‏بپردازیم، و اگر هم پدرو مستقیم با ما تماس گرفت، پاسخی ندهیم.‏

پایان

با سپاس از دوستان برای عکس‌ها.

شش بخش سفرنامه در وبلاگ من، در این نشانی.

مجموعهٔ شش بخش این سفرنامه را در یک فایل پی.دی.اف. نیز در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۳

امروز، سه‌شنبه ۲۸ ماه می، قرار است که من و یکی از دوستان با ماشین به الحمرا ‏Alhambra‏ ‏برویم. دو دوست دیگر یکی‌شان آن‌جا بوده، و دیگری تمایلی به دیدن این قبیل جاها ندارد. فاصله‌مان ‏نزدیک ۳۸۰ کیلومتر است و گویا ۴ ساعت در راهیم. پس ساعت ۶ و نیم بر می‌خیزیم، صبحانه‌ای ‏می‌خوریم، و به راه می‌افتیم.‏

برای ورود به محوطهٔ قصر نصریان یا همان الحمرا باید بلیت خرید و این بلیت صف بیش از یک‌ماهه ‏دارد. بلیت‌ها ساعت ورود معین دارند. ما یک ماه و نیم پیش برای ورود در ساعت ۱۲:۳۰ امروز بلیت ‏آن‌لاین خریده‌ایم، به قیمت نفری حدود ۲۰ یورو. تصویر گذرنامه را هم باید از پیش فرستاد. وقت زیاد ‏داریم و فکر کرده‌ایم که شاید پیش از ورود بتوانیم به شهر مجاور آن غرناطه ‏Granada‏ هم سری ‏بزنیم، آن‌جا ناهار بخوریم، و بعد وارد قصر بشویم. اما در طول راه بر می‌خوریم به عملیات ترمیم جاده ‏که شاید ۱۰ کیلومتر ادامه دارد. این‌جا ماشین‌ها متر به متر راه می‌روند و گاه دقایقی هیچ حرکتی ‏نمی‌کنند. وقت اضافه‌مان آن‌جا از دست می‌رود.‏

یک‌راست وارد پارکینگ محوطهٔ قصر می‌شویم. پارک می‌کنیم. بطری آب و کوله‌پشتی را بر می‌دارم ‏و به‌سوی قصر به راه می‌افتیم. راهمان از باغی می‌گذرد. درخت‌های پرتقال و نارنج فراوان است و ‏نارنج‌های فراوانی بر زمین ریخته‌است. در آن میان دوستم درخت توت سفید کشف می‌کند. جاهای ‏دم دست را کنده‌اند و خورده‌اند. از جاهای دور چند دانه می‌کنیم و می‌خوریم... آه، مزهٔ آشنایی از ‏دور دست جوانی... آخرین باری که توتِ تر خوردم به گمانم توت‌های دزدی از باغ‌های کلاته‌خیج ‏هنگام سربازی و فرار از زیر سیم‌های خاردار پادگان چهل‌دختر شاهرود بود، سال ۱۳۵۶.‏

صاحب یک ساندویچ‌فروشی درست پیش از دروازهٔ ورود به محوطهٔ قصر می‌گوید که داخل محوطهٔ ‏باغ‌های قصر رستوران‌هایی هست، اما در گوشه‌های پرتی هستند. از خود او هر کدام ساندویچ و ‏بطری کوچکی آب می‌خریم. دوستم ساندویچش را به‌سرعت می‌خورد. اما من باز اشتها ندارم و ‏نیمی از آن را به زور آب می‌خورم و بقیه را توی کوله‌پشتی می‌گذارم. ساندویچ ژامبون است. ‏ژامبون این‌جا به ران خوک می‌گویند که به شیوه‌های گوناگون نمک به خوردش داده‌اند و خشکش ‏کرده‌اند. ورقه‌های خیلی نازکی از گوشت و چربی خشکیدهٔ آن ران را با کاردهایی تیز می‌بُرند، و به ‏اشکال گوناگون سرو می‌کنند: یکی از بهترین مزه‌ها برای شراب و آبجو.‏

وقت ورود رسیده‌است. برای من که تصویر گذرنامه‌ام را داده‌ام و ثبت شده، نشان دادن بلیت لازم ‏نیست. اما دوستم که به‌جای گذرنامه تصویر کارت ملیش را داده، که همه جای اتحادیهٔ اروپا باید ‏مانند گذرنامه معتبر باشد، با دیدن آن، می‌گویند که باید بلیتش را هم نشان دهد. در طول روز نزدیک ‏ده بار لازم می‌شود مدارکمان را نشان دهیم، و همه جا از او دو مدرک می‌خواهند، و کلافه‌اش ‏می‌کنند.‏

قصر، باغ، قلعه

آفتاب داغ نیمروزی بر سر و صورتمان می‌تابد. چه خوب که هر دو کلاهی سبک بر سر داریم. در ‏محوطه‌ای که بلیتش را خریده‌ایم، قصر نصریان هست، قلعهٔ الکازابا (القصبه)، و باغ ژنرالیف ‏‏(جنّة‌العریف = بهشت طراحان). توریست‌ها مسیر معینی را دنبال می‌کنند و همه به‌سوی قصر ‏نصریان روانند. ما نیز به همان سو می‌رویم.‏

می‌توان پیش از ورود گوشی راهنما به رایگان به امانت گرفت. اما ما فراموش می‌کنیم، و بعد دیگر ‏دیر است. کنار تابلو و نقشه‌ای می‌ایستم تا کمی جهت‌یابی کنم. یکی از نگهبانان دروازهٔ ورودی، که ‏چندان از آن دور نشده‌ایم، دوان خود را می‌رساند و تذکر می‌دهد که کوله‌پشتیم باید «کوله‌جلویی» ‏بشود و روی سینه‌ام آویزان باشد. این را هنگام ورود هم به ما گفتند. همان موقع کوله را روی ‏سینه‌ام آوردم و نگاه کوچکی هم به داخل آن انداختند، و عبور کردیم. فکر کردم که آوردن کوله روی ‏سینه فقط برای آن بازدید کوچک بوده و بعد آن را به پشتم بردم. اما حالا معلوم شد که در تمام ‏طول بازدیدمان، کوله باید روی سینه باشد! چرا؟ به گمانم برای آن است که در ازدحام کوله‌ای را ‏که در پشت است، به این و آن می‌کوبید و هیچ نمی‌فهمید. اما اگر روی سینه باشد، آن را به ‏کسی نمی‌کوبید. همچنین کولهٔ پشتی را به‌راحتی دزد می‌زند، اما روی سینه کسی نمی‌تواند ‏چیزی از آن بدزدد، و کار رسیدگی به شکایات برای نگهبانان کم‌تر می‌شود. ابتکار خوبی‌ست و جز در ‏محوطهٔ باغ کوله را تمام مدت بر سینه‌ام حمل می‌کنم.‏

از همان لحظهٔ ورود به کاخ، در زیبایی‌های آن غرق می‌شویم: این‌همه زیبایی؟! این همه ظرافت؟! ‏این همه ریزه‌کاری؟! شگفتا! شگفتا!‏

ظرافت‌ها و ریزه‌کاری‌ها را شاید بتوان با نقاشی‌های مینیاتور و اسلیمی مقایسه کرد، که این‌جا روی ‏سنگ‌های آهکی و گاه حتی روی مرمر کنده‌کاری شده‌اند. هر طرف که نگاه می‌کنید ظرافت است و ‏ریزه‌کاری، و زیبایی. آیا ماشین‌های فرِزکاری ‏CNC‏ امروزی، با هدایت هوش مصنوعی می‌توانند این ‏اشکال هندسی را رسم کنند و چنین کنده‌کاری‌هایی بکنند؟! دوربین را باید فراموش کرد و در ‏زیبایی‌ها باید غرق شد.‏


در تاریخ نشانه‌هایی یافته‌اند از این که در سدهٔ نهم میلادی بر بالای همین تپه قلعه‌ای دفاعی وجود ‏داشته، که بعد رها شد. نصریان واپسین سلسلهٔ مسلمانی بودند که در شبه‌جزیرهٔ ایبریا، و در ‏اندلس (اسپانیای قدیم) از ۱۲۳۸ تا ۱۴۹۲ میلادی حکومت کردند. عبداللّه بن الاحمر در قلعهٔ مجاور، ‏یعنی القصبه ساکن شد و دستور ساختن این قصر را داد. بی‌گمان دست‌ها و انگشتان آفرینشگر ‏استادکاران بی‌شماری از سراسر جهان اسلام آن روزگار در آفریدن این زیبایی‌ها در کار بوده‌است.‏

فردیناند دوم و ایزابل اول در ۱۴۹۲ میلادی بر حاکمیت اسلامی در غرناطه پایان دادند و خود تا چندی ‏در الحمرا اقامت گزیدند. آنان چیزی از یادگارهای اسلامی را نابود نکردند و برعکس، به آبادانی آن، ‏منتها به سبک مسیحی، کمک کردند. همین‌جا هم بود که به کریستف کلمب اجازه و امکانات دادند ‏که اقیانوس اطلس را به‌سوی غرب بپیماید تا شاید راه تازه‌ای به هند از آن سمت پیدا کند.‏

غرق در شگفتی از تالاری به تالاری می‌رویم: تالار پذیرش سفرا، حیاط شیران، عمارت اندرونی، ‏حمام، چهارباغ، و... نمی‌توان از این زیبایی‌ها سیر شد، اما وقت بی‌نهایت نیست، و باید به تماشای ‏دیدنی‌های دیگر هم برسیم.‏

از قصر نصریان خارج می‌شویم. حال نخست به قلعهٔ القصبه برویم، یا به باغ معروف جنة‌العریف؟ ‏شنیده‌ایم که دوستانی همین پارسال قلعه را انتخاب کردند، و بعد دیگر وقت نداشتند باغ را ببینند. ‏پس ما زرنگی می‌کنیم و نخست به‌سوی باغ می‌رویم، و البته بعد می‌فهمیم که باغ در مسیر خروج ‏ما قرار دارد، و با رفتن به باغ و برگشتن به قلعه، و خروج، در واقع بیش از سه کیلومتر زیادی راه ‏رفته‌ایم!‏

پاهایم سخت درد می‌کند. کف پاهایم می‌سوزد. صبح فراموش کردم قرص مسکن بخورم، که آن هم ‏عوارض خود را دارد. اکنون درد پاها بس نبود، به قول تهرونی‌ها «دلم» هم درد می‌کند. چرا؟ آن ‏ساندویچ ژامبون بود که ایرادی داشت؟ چه می‌دانم. قدری آب از بطری همراهم می‌نوشم. شاید ‏کمکی بکند.‏

بنای باغ را محمد اول و محمد دوم در اواخر سدهٔ ۱۲۰۰ و اوایل سدهٔ ۱۳۰۰ میلادی آغاز کردند و سپس ‏محمد سوم در سال‌های ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۹ یک کاخ تابستانی در کنار آن ساخت. اسماعیل اول در ‏سال‌های ۱۳۱۳ تا ۱۳۲۴ کاخ تابستانی باغ را به سلیقهٔ خود تغییر داد. باغبانان هنرمند بی‌شماری ‏این‌جا کار کرده‌اند و نمونه‌هایی از باغ‌های معروف سراسر جهان اسلام آن روزگار و از گل‌ها و گیاهان ‏آن‌ها به این‌جا آورده‌اند. سروهای سهی و سر بر آسمان کشیده، گل‌های کم‌یاب، حوض‌ها، آب‌نماها، ‏فواره‌ها، جوی‌هایی که در دو طرف پله‌ها جریان دارند... همه از مهندسی آبرسانی شگفت‌انگیزی ‏حکایت دارند.‏

پای هر پله‌ای به دوستم می‌گویم که همان‌جا می‌مانم تا او برود و برگردد، اما با راه افتادن او فکر ‏می‌کنم که معلوم نیست مسیر او به همین جا برگردد، پس پاکشان دنبالش می‌روم. تا بلندترین ‏جای باغ می‌رویم، و سپس به‌سوی قلعهٔ القصبه بر می‌گردیم.‏

این‌جا هم باید از پله‌های بی‌شماری بالا رفت. از بالای باروهای قلعه چشم‌اندازهای گسترده و زیبایی ‏بر پیرامون و بر شهر غرناطه وجود دارد. چه خوب که دوستم قصد ندارد بالای باروی اصلی برود. ‏می‌گوید: «از آن‌جا هم چیزی جز همین چشم‌اندازها دیده نمی‌شود!»‏

این قلعه و کاخ نصریان، و باغ، در طول تاریخ بارها بی‌صاحب به حال خود رها شده‌اند. همین اوایل ‏سدهٔ ۱۹۰۰ افراد عادی بخش‌هایی از قصر را اشغال کرده‌بودند و در آن زندگی می‌کردند. گردشگران ‏خارجی بودند که در میانهٔ سدهٔ گذشته توجه مقامات اسپانیا را به ارزش‌های این مجموعه جلب ‏کردند، و اکنون مجموعهٔ الحمرا یکی از جذاب‌ترین و پربازدیدترین دیدنی‌های توریستی جهان است. ‏

ساعت ۴ بعد از ظهر است. به دوستانمان در سویل پیام می‌دهیم که حوالی ساعت ۷ می‌رسیم و ‏می‌توانیم با هم شام بخوریم.‏

آه چه دور است راهمان تا پارکینگ و ماشین، زیر این آفتاب و با این پاهای دردناک... دوستم با دیدن ‏حال زارم در راه‌رفتن، می‌گوید که همان‌جا بنشینم تا او برود و ماشین را بیاورد. با سپاسگزاری ‏می‌نشینم. او پول پارکینگ را می‌پردازد و می‌رود، اما «غیرت» من اجازه نمی‌دهد او را تنها بگذارم و ‏خود را به او می‌رسانم. راه زیادی هم نبود! نزدیک سیصد متر، و دو پلکان! سر راه درخت نارنجی را ‏می‌تکانیم و نارنجی را که می‌افتد برای دوستان می‌بریم. تکیلا با نارنج خیلی می‌چسبد.‏

یاک بنزین خالی

در راه بازگشت، کارگران راه‌سازی کارشان را تعطیل کرده‌اند و رفته‌اند، و راه‌بندانی نیست. اما... ‏ناگهان ماشین هشدار می‌دهد که بنزینش دارد تمام می‌شود و فقط ۴۰ کیلومتر دیگر می‌توانیم با ‏آن برویم. ای‌بابا! چرا زودتر نگفتی؟ تازه، مگر این ماشین را با باک پر به ما ندادند؟ چرا به این سرعت ‏خالی شد؟ دوستم می‌راند و من شروع می‌کنم به جست‌وجوی نزدیک‌ترین پمپ بنزین. کم‌کم ‏دستمان می‌آید که این ماشین بزرگ و مجهز پژو ۳۰۰۸ که موتور دوسوختی دارد، تفاوت‌هایی با ‏ماشین‌های «عادی» دارد. هیچ‌کدام‌مان تجربهٔ ماشین دوسوختی نداریم. دوستم ماشین تمام‌برقی ‏دارد، و من ماشین تمام بنزینی. دستمان می‌آید که ظرفیت باک ماشین‌های دوسوختی نصف ‏ماشین‌های بنزینی‌ست، برای صرفه‌جویی در وزن، برای وقتی که برق می‌سوزاند. آهاااان... پس ‏این‌طور...‏

در ده کیلومتری پمپی پیدا می‌کنم، و به‌زودی در کنار اتوبان هم تابلوی آن پدیدار می‌شود. از اتوبان ‏خارج می‌شویم و کمی بعد به یک دوراهی می‌رسیم. این جا تابلویی نیست و معلوم نیست باید به ‏راست بپیچیم یا به چپ. گوگل چپ را نشان می‌دهد و فاصلهٔ ۲ و نیم کیلومتر تا پمپ بنزین. اما ‏نیمی از راه را رفته‌ایم که گوگل می‌گوید دور بزنیم و در خلاف جهت برویم! ای‌بابا! این‌طوری که ‏بنزینمان تمام می‌شود و به هیچ پمپی نمی‌رسیم. تازه، شارژ باطری ماشین هم روی صفر است و ‏امیدی به دوسوختی بودنش نیست.‏

چاره چیست، دور می‌زنیم و راهنمایی گوگل را دنبال می‌کنیم. کمی بعد از محل خروجمان از اتوبان، ‏از دور پمپ بنزین کوچک و متروکی می‌بینیم که فقط دو پمپ دارد. به‌به، نجات یافتیم! لولهٔ بنزین را ‏توی سوراخ باک می‌گذارم و شروع می‌کنم به پرداختن با کارت بانکی. اما... دستگاه می‌گوید که ‏رمز کارت را غلط وارد کرده‌ام. یک بار دیگر وارد می‌کنم. باز هم غلط است. عجب! اگر یک بار دیگر رمز ‏غلط باشد، کارتم قفل می‌شود و تا ۲۴ ساعت کار نمی‌کند. دوستم می‌آید و دو کارت مختلف ‏امتحان می‌کند، و همین است. حال چه کنیم؟ وسط بیابانی که پرنده در آن پر نمی‌زند، در این غربت، بی بنزین...‏

دوستم دگمهٔ کمک روی دستگاه را فشار می‌دهد، و من به شمارهٔ تلفن کمک زنگ می‌زنم. ‏هیچ‌کدام پاسخ نمی‌دهند. اما ناگهان ماشینی با زوجی پدیدار می‌شود. آیا در پاسخ به تقاضای ‏کمک آمده‌اند، یا رهگذرند؟ نمی‌دانیم. دست تکان می‌دهیم. به‌سوی ما می‌رانند. خانم راننده پیاده ‏می‌شود، نگاهی می‌کند، و به انگلیسی ضعیفی می‌گوید: این پمپ‌ها مخصوص اعضای یک باشگاه ‏است. باید کارت باشگاه را داشته‌باشید! آهاااان... پس این‌طور! حال چه کنیم؟ روی گوشی ‏فهرست نزدیک‌ترین پمپ‌ها را نشانش می‌دهم و می‌پرسم کدام‌یک از این‌ها درست و معتبر است؟ ‏او یکی از آن‌ها و جهت آبادی نزدیک را نشان می‌دهد. همان جایی‌ست که داشتیم می‌رفتیم و ‏گوگل ما را برگرداند.‏

کمی بعد بانک بنزین را پر کرده‌ایم، و به شکرانهٔ نجات‌مان، با خیال راحت بستنی چوبی از همان ‏پمپ بنزین می‌خریم و می‌خوریم.‏

با ساعتی تأخیر به سویل و پیش دوستان می‌رسیم، و در جا می‌زنیم بیرون تا شامی بخوریم.‏

با سپاس از دوست گرامی برای دو تا از عکس‌ها.

‏***‏
حین گردش در باغ جنة‌العریف در الحمرا اثری زیبا از مانوئل دفایا (۱۸۷۶-۱۹۴۶) آهنگساز معروف ‏اسپانیایی به نام «شب در باغ‌های اسپانیا» پیوسته در سرم جریان داشت. اثری‌ست برای پیانو ‏همراه با ارکستر در توصیف باغ‌های معروف اسپانیا. بخش نخست آن در توصیف همین جنة‌العریف است. نخستین بار آن را ۵۰ سال پیش از صفحهٔ گراموفونی شنیدم که دختری از ‏علاقمندان برنامه‌های «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به من هدیه داد. در این ‏نشانی بشنوید.‏ این اجرا در فضای شب باغ‌های نام‌برده فیلم‌برداری شده‌است.

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۱

با چند تن از دوستان قصد سفر داشتیم و صحبت از شمال اسپانیا بود. اما محدودیت دسترسی به ‏دیالیز مهمان در آن نواحی، ما را به‌سوی جنوب راند و به‌ناگزیر شهر سویل ‏Sevilla‏ را انتخاب کردیم.‏

نام این شهر همواره مرا به یاد اپرای معروف «آرایشگر شهر سویل» اثر آهنگساز ایتالیایی جواکینو ‏روسینی می‌اندازد ‏Gioachino Rossini (1792-1868)‎‏. این یکی از معروف‌ترین اپراهای روسینی‌ست ‏که بعد از گذشت بیش از ۲۰۰ سال از نخستین اجرای آن (۱۸۱۶)، امروزه هنوز مقام نهم پر ‏اجراترین اپراهای سراسر جهان را دارد. داستان اپرا کمدی ساده‌ای‌ست پیرامون تلاش مردی ‏عاشق، با کمک یک آرایشگر، برای درآوردن دختری زیبا از چنگ پزشکی پیر که به هر قیمتی قصد ‏ازدواج با دختر را دارد.‏

البته برای کسانی که اهل اپرا و موسیقی کلاسیک آوازی نیستند، مثل خود من، اوورتور، یا ‏‏«پیش‌نوا»ی بدون آواز این اپراست که می‌توان از آن لذت برد. این «پیش‌نوا» خود جداگانه در ‏فیلم‌های بی‌شماری به کار برده شده‌است. در این نشانی بشنوید (۲ دقیقه و ۲۵ ثانیه دندان روی ‏جگر بگذارید تا به جای معروفش برسد که حتماً شنیده‌اید).‏

بگذریم از آرایشگر شهر سویل و برسیم به خود شهر سویل.‏

حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر یکشنبه ۲۶ ماه می، با تعویض پرواز در مادرید، وارد شدیم، و ورودمان با کلاهبرداری شرکت کرایهٔ ‏ماشین آغاز شد: شرکت‌های واسطهٔ اینترنتی اصرار دارند که بیمه‌های آن‌ها را بخرید تا از ‏پرداخت هرگونه خسارتی بابت ماشین رها شوید و خیالتان راحت باشد. اما بعد در محل، خود ‏شرکت کرایه‌دهندهٔ ماشین ساز دیگری می‌زند و ادعا می‌کند که بیمه‌های شرکت واسطه به هیچ ‏دردی نمی‌خورند و باید بیمه‌های خود آن‌ها را بخرید! بناچار پذیرفتیم، به امید آن که پولمان را از ‏شرکت واسطه پس بگیریم.‏

راهنمای جی.پی.اس ماشین در انتهای مسیر گیج شده‌است و اصرار دارد ما را به یک کوچهٔ ورود ‏ممنوع وارد کند. هوا داغ است، کم‌تر رهگذری دیده می‌شود، دو طرف همهٔ کوچه‌ها ماشین پارک ‏شده و جایی برای ایستادن ما نیست. دوست پشت فرمان سر نبش دو کوچه، و نیمی روی خط ‏عابر پیاده، می‌ایستد تا ما پیاده شویم و خانهٔ چهاراتاقه‌ای را که کرایه کرده‌ایم پیدا کنیم.‏

آفتاب سوزان است. پرس‌وجو از رهگذران تصادفی ما را به نبش دو خیابان پایین‌تر می‌کشاند، بی ‏آن‌که خانه را پیدا کنیم. آن‌جا دختر جوانی دارد شیشه‌های دکانش را می‌شوید. از او، که هیچ انگلیسی نمی‌داند، خواهش می‌کنیم که با ‏صاحبخانه که در آن‌سوی خط تلفن با انگلیسی شکسته‌بسته‌ای دارد ما را راهنمایی می‌کند، حرف ‏بزند، و خانه را نشانمان دهد. از ما می‌خواهند که همان‌جا بمانیم تا بیایند.‏

زوجی میان‌سال می‌آیند، و خانه را دویست‌متر بالاتر نشانمان می‌دهند. مرد با دوست پشت فرمان ‏می‌رود تا جای پارک پیدا کنند. زن مراسم تحویل خانه را انجام می‌دهد، از گذرنامه‌هامان عکس ‏می‌گیرد و کلیدها را تحویل می‌دهد، خانه را نشان می‌دهد، و با همسرش می‌روند.‏

حالا باید آبی به دست و رویمان بزنیم، لباس گرمی را که از سوئد به تن داشته‌ایم با لباس تابستانی ‏عوض کنیم، و بزنیم بیرون.‏

‏***‏
شهر بدجوری خلوت است. همهٔ دکان‌ها بسته‌اند. هوا گرم است. کم‌کم دستمان می‌آید که: ‏آهان... هم یکشنبه است، و هم وقت سی‌یستا (استراحت نیمروزی)! تشنه و گرسنه دنبال جایی ‏می‌گردیم تا خوردنی و نوشیدنی بخریم. اندک‌شمار رهگذران در برابر پرسش ما سری تکان می‌دهند ‏و می‌گذرند. سرانجام زوج میان‌سالی که عاشقانه بازو به بازو انداخته‌اند و در گوش هم نغمهٔ عشق ‏می‌خوانند، دلشان به حالمان می‌سوزد: با اشارهٔ دست راهی را و جایی را نشانمان می‌دهند که ‏گویا امروز هم دایر است و می‌توان آب و دانه از آن خرید. بعد از سپاسگزاری راه می‌افتیم که به آن ‏سو برویم، اما زن چیزی به نجوا در گوش مرد می‌خواند، و همراهمان می‌شوند که تا نزدیکی ‏خواربارفروشی همراهی‌مان کنند. درود بر آن زوج عاشق!‏

‏«سوپر» کوچکی‌ست. مرد جوانی همه‌کارهٔ آن است. آب و نان و پنیر و کالباس و سبزی و میوه و ‏آبجو می‌خریم، آذوقهٔ امشب و صبح فردا، تا بعد چه شود.‏

در کوچه‌های خلوت و پر آفتاب به خانه بر می‌گردیم و کمی استراحت می‌کنیم. شب هنوز مشکل ‏داریم: در میان کرکره‌های پایین‌کشیده و دکان‌های به‌شدت بستهٔ کوچه‌ها و خیابان‌های پیرامون، ‏تابلوهای رستوران‌های زیادی دیده می‌شود. اما همه بسته‌اند. یکشنبه است و اینان به‌شدت ‏دین‌دار هستند!‏

باز ناگزیریم از این و آن بپرسیم. دو زوج که بر نیمکت‌هایی کنار خیابان نشسته‌اند، با پرسش ما در ‏سکوت به فکر فرو می‌روند، کمی با هم به اسپانیایی حرف می‌زنند، و بعد زنی از آن میان نام ‏رستورانی را می‌گوید و با اشارهٔ دست راهنمایی می‌کند. سپاسگزاری می‌کنیم و راه می‌افتیم. او ‏نامی گفته که ما ‏Er manos‏ شنیده‌ایم، در نقشهٔ گوگل پیدایش نمی‌کنیم، و بعد می‌فهمیم که اینان ‏نیز مانند فرانسویان ‏H‏ را ‏E‏ تلفظ می‌کنند، ‌و آن نام ‏Bar Hermanos Gomez‏ بوده‌است!‏

می‌رویم و پیدایش می‌کنیم. کمی از ساعت ۷ شب گذشته، اما این‌جا تازه دارند میز توی پیاده‌رو ‏می‌چینند. آهان... زندگی شبانه این‌جا تازه از ساعت ۸ شب آغاز می‌شود! میان خواندن منوی روی ‏دیوار و رفتن و ماندن سرگردانیم که میزی توی پیاده‌رو برایمان می‌گذارند و ما را می‌نشانند و سه ‏لیوان آبجو پیش‌مان می‌گذارند (دوست چهارم فردا شب می‌رسد). کم‌کم شام مفصلی می‌شود؛ ‏با حلزون‌های ریز آب‌پز برای مزهٔ آبجو، پایه‌یا ‏Paella‏ یا همان میگوپلوی خودمان که صدف هم تویش ‏هست، و سپس میگوهای عظیم‌الجثهٔ کباب‌شده. میگوهایی به این عظمت هرگز ندیده‌ام. در سوئد ‏درشت‌ترین میگو را میگوی ببری ‏Tigerräkor‏ می‌نامند که یک سوم این‌ها هم نیستند و کسانی، از ‏جمله من، از خوردن آن اکراه دارند، زیرا که کشت آن صدمهٔ بزرگ و جبران‌ناپذیری به محیط زیست ‏می‌زند. این میگوها را لابد باید «میگوی فیلی» نامید.‏

همه چیز البته خوشمزه و مطبوع است، حتی حلزون‌ها. اما من چند هفته است که هیچ اشتهای ‏خوردن و نوشیدن ندارم. به اصرار دوستان یکی از میگوهای فیلی را به زور شراب سفیدی که ‏تعریفی ندارد، فرو می‌دهم. از منو و لیست شراب خبری نیست. موقع سفارش شراب غفلت کردیم ‏و نگفتیم که «خشک» باشد، و یک شراب نیمه‌شیرین برایمان آوردند. اما در مجموع جای بدی نبود. ‏درود بر آن خانم راهنما. در گوگل می‌بینم که بیش از هزار نفر در مجموع امتیاز ۳/۳ از ۵ به این بار ‏داده‌اند.‏

سر راه بازگشت به خانه، خیلی نزدیک به خانه، یک بستنی‌فروشی بزرگ می‌بینیم که موقع ‏آمدنمان خیلی بسته بود، اما اکنون باز است و داخل و میزهای پیاده‌روی بیرون آن پر از ‏مشتری‌ست. هیچ جایی برای نشستن نیست. تا بستنی بخریم میز کوچکی خالی می‌شود، و ‏داخل می‌نشینیم. انواع بستنی‌هایش خوشمزه است. از فردا این‌جا پاتوق ما می‌شود.‏

شب کولر اتاقم تق‌تق صدا می‌دهد. تا صبح هی کم و زیادش می‌کنم و خاموش و روشنش می‌کنم. ‏اما تق‌تق از بین نمی‌رود.‏

‏***‏
عکس از خودم است (حتی انگشتم توی آن پیداست!) و برج ناقوس‌ها و بخشی از بزرگ‌ترین ‏کلیسای جامع همهٔ جهان را که در سویل قرار دارد نشان می‌دهد. آن برج، بناشده در سدهٔ ۱۱۰۰ ‏میلادی به عنوان منارهٔ مسجد، تا زیر سقف بالاترین طاقش ۱۰۵ متر ارتفاع دارد. مسیحیان، پس از ‏تسخیر آن، ویرانش نکردند و از سال ۱۴۰۲ درون و بیرون و پیرامون مناره را به بزرگ‌ترین کلیسای ‏جامع جهان تبدیل کردند. درون کاتدرال (همان کلیسای جامع) هم خود جهانی‌ست. از جمله کریستف کلمب آن‌جا به‌خاک سپرده شده‌است.‏

بخش دوم در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی.
بخش چهارم در این نشانی.
بخش پنجم در این نشانی.
بخش ششم در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 April 2024

امیروف در رادیوی سوئد - ۳

برنامهٔ موسیقی درخواستی شبکهٔ دوم رادیوی سوئد هفته‌ای را که امروز به پایان رسید، صرف گردش موزیکال در قارّه‌های جهان ‏کرد. امروز نوبت آسیا بود. من از فرصت استفاده کردم و قطعاتی از آهنگسازان معروف جمهوری ‏آذربایجان درخواست کردم.‏

در درخواستی که نوشتم گله کردم که آثار آهنگسازان آذربایجانی بسیار بسیار به‌ندرت از رادیوی سوئد ‏شنیده می‌شود، حال آن که آثار آهنگسازان همسایهٔ آذربایجان، یعنی ارمنستان، آن‌قدر هر روز و هر روز ‏پخش می‌شود که آدم شک می‌کند که مبادا کیم کارداشیان لابی خیلی نیرومندی در رادیوی سوئد ‏دارد!‏

خلاصه، درخواست مرا پخش کردند! تا یک ماه می‌توان دو قطعه از «رقص‌های سنفونیک» اثر فیکرت ‏امیروف را در این نشانی شنید. نوار را تا یک ساعت و ۲۴ دقیقه جلو بکشید و بعد گوش بدهید.‏

وگرنه خود اثر را در یوتیوب هم می‌توان شنید، در این نشانی.‏

پیشتر دست‌کم دو بار دربارهٔ امیروف و آثار او نوشته‌ام: این‌جا، و این‌جا.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2024

بروکنر - ۲۰۰

خیلی وقت است که دربارهٔ موسیقی ننوشته‌ام. البته همواره در کمین بوده‌ام تا مناسبتی پیش ‏بیاید و دینم را به این یکی دیگر از «ب»های بزرگ جهان موسیقی ادا کنم («ب»های دیگر: باخ، ‏بیتهوفن، برامس...). اکنون سال بروکنر است، زیرا که او ۲۰۰ ساله می‌شود.‏

در پاییز ۱۳۵۱، آنگاه که پس از زندان، غم و تنهایی بر دلم سنگینی می‌کرد، درس نمی‌خواندم، سرگرمی ‏دیگری نداشتم و در قفسهٔ صفحه‌های اتاق موسیقی دانشگاه پرسه می‌زدم، یک قوطی حاوی دو ‏صفحهٔ گراموفون یافتم که فقط سنفونی هشتم آنتون بروکنر (۱۸۲۴-۱۸۹۶) ‏Bruckner‏ بر آن‌ها ضبط ‏شده‌بود. عجب! یعنی یک سنفونی به طول نزدیک به یک ساعت و نیم؟ هیچ سنفونی دیگری این ‏قدر طولانی نشنیده‌بودم. روی جلد قوطی عکسی بود از نمای عظیم یک کلیسای جامع. چه ‏می‌خواهد بگوید؟

با بار اول و دوم گوش دادن به این سنفونی سنگین و طولانی چیزی دستگیرم نشد. مانند سر ‏کوبیدن بی‌حاصل به دروازه و دیوار آن بنای عظیم و نفوذناپذیر کلیسای جامع روی جلد قوطی ‏صفحه‌ها بود. راهی به درون نمی‌یافتم. گذشته از طول و تفصیل اثر، نمونه‌ای مشابه خود این ‏موسیقی هم هرگز نشنیده‌بودم: «مدرن» نبود. صد در صد کلاسیک بود. اما هیچ نشانی از ملودی‌های ‏آشنا، از آهنگ‌های مردم عادی، از موسیقی فولکلوریک، در آن نبود. سراسر و به‌تمامی سروده و ‏بافتهٔ ذهن خود آهنگساز؛ به‌شدت تجریدی. هیچ جایی از این سنفونی را نمی‌شد با خود زمزمه ‏کرد، یا با سوت زد! چیست این؟ به کجای آن پنجه درآویزم؟ اثر دیگری از او نداشتیم و من ‏می‌بایست با همین اثر (که بعد دانستم سنگین‌ترین اثر اوست) از بروکنر رمزگشایی می‌کردم.‏

سر به دیوار کوفتن‌هایم سرانجام به نتیجه رسید: موومان سوم سنفونی سرانجام احساس «آهان» ‏به من داد. توانسته‌بودم رمز آن را بگشایم. عجب زیباست! اما هیچ چیزی ندارد که بتوان به زبانی ‏دیگر به شعر، با نقاشی، با داستان، با هیچ وسیلهٔ دیگری بیانش کرد: موسیقی ناب! صدا، فقط صدا! مجرد از هر ‏چیز دیگری.‏

پس از ورود از بخش سوم، به‌تدریج سراسر سنفونی را ذره ذره کشف می‌کنی: ‏موسیقی‌شناسانی گفته‌اند که بروکنر در سنفونی‌هایش کاتدرال‌هایی عظیم و سربه‌فلک کشیده ‏می‌سازد، با همهٔ جزییات پرکار نمای بیرون و درون آن‌ها، با همهٔ شکوه و زیبایی آن‌ها.‏

‏۹ سال پیش در سفرنامهٔ نیو – زیلند، در توصیف راه رسیدن به میلفوردِ شگفت‌آور نوشتم:‏

‏«نمی‌دانم چه مدتی گذشته‌است که از ایستادن ماشین بیدار می‌شوم. سر بلند می‌کنم و از ‏پنجره ‏بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌بارد. هوا تیره و تار است. از لابه‌لای شیارهایی که آب ‏باران بر ‏شیشهٔ ماشین کشیده، منظره‌ای می‌بینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا ‏و هیچ کابوسی ‏هم ندیده‌ام: صخره‌هایی‌ست قهوه‌ای رنگ، دیواره‌ای‌ست کم‌وبیش عمودی، که از ‏همه‌جایش ‏آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... می‌ریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر ‏می‌برم، به بالای ‏صخره‌ها نمی‌رسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا می‌رود. آن‌سوتر، این‌سوتر، ‏دیواره است و ‏آبشارهای بی‌شمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف درهٔ آن ‏پایین می‌ریزند. ‏خوابم، یا بیدار؟ این‌جا کجاست؟ احساسم شبیه احساسی‌ست که در نوجوانی از ‏تماشای ‏نقاشی‌های گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من ‏دست می‌داد. ‏نه، زبان و کلمات به‌تنهایی برای توصیف این چشم‌انداز کافی نیست: نقاشی، شعر و ‏موسیقی را ‏هم باید به کمک گرفت. سنفونی دانته اثر فرانتس لیست به ذهنم می‌آید که با "دوزخ" ‏آغاز ‏می‌شود. اما این‌جا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیارهٔ دیگری هم نیست. این‌جا زمین است. ‏‏این‌جا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. ‏‏شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! ‏اما این آبشارهای سپید و باریک و بی‌شمار را بر این ‏دیواره‌های هولناک به ‏چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت ‏بر این ذهن خائن که ‏برای توصیف این منظرهٔ باشکوه یاری نمی‌کند!»‏

احساس مشابه گوش دادن به سنفونی‌های بروکنر و تماشای مناظر میلفورد در نیو – زیلند، هنگام ‏دیدن عظمت فرش متعلق به بقعهٔ شیخ صفی‌الدین اردبیلی، که در موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن ‏نگهداری می‌شود، نیز به من دست داد.‏

آنتون بروکنر در ۴ سپتامبر ۱۸۲۴ در یکی از آبادی‌های نزدیک شهر لینتس ‏Linz‏ در اتریش پا به جهان ‏نهاد. پدر آموزگارش او را از کودکی با موسیقی آشنا کرد. دوازده ساله بود که پدرش از جهان رفت، و ‏مادرش در غیاب نان‌آور خانواده، او را به عضویت گروه کر نوجوانان کلیسا درآورد تا مختصر پولی که از ‏آن‌جا می‌گرفت کمکی باشد به درآمد خانواده.‏

آنتون جوان راه پدر را پی گرفت و آموزگار شد. سال‌هایی بود که او در دبستان روستاهای دورافتادهٔ ‏اتریش، درست مانند آموزگاران زحمتکش روستاهای دورافتادهٔ خودمان، هم مدیر مدرسه بود، هم ‏آموزگار و ناظم، و هم خدمتکار و فرّاش و جاروکش حیاط مدرسه.‏

اما عشق بزرگ او موسیقی بود، و وقت آزادش را در آن سال‌ها صرف موسیقی و رونویسی ‏مجموعهٔ «هنر فوگ» اثر یوهان سباستیان باخ می‌کرد و در ریزه‌کاری‌های موسیقی باخ غرق ‏می‌شد. او همچنین در جشن‌های روستاییان با پیانو موسیقی رقص می‌نواخت و در مراسم ‏کلیسایی ارگ کلیسا را می‌نواخت.‏

او تا چهل سالگی نامی از ریشارد واگنر نشنیده‌بود، و سپس با شنیدن اپرایی از او سخت شیفتهٔ ‏واگنر شد. دانش تئوریک او از راه مطالعهٔ آثار باخ، و مهارتش در نواختن ارگ، راه استخدام در کلیسای ‏جامع پایتخت، شهر وین، را برای او گشود، و آن‌جا توانست سرودن سنفونی‌ها و دیگر آثارش را آغاز ‏کند، و به تدریس در کنسرواتوار وین بپردازد. هوگو وولف، و گوستاو مالر از شاگردانش بودند و از ‏موسیقی او بسیار تأثیر گرفتند. واگنر او را «تنها سنفونیست راستین بعد از بیتهوفن» می‌نامید، و ‏بروکنر مقامی خدای‌گونه برای واگنر قایل بود و نقل کرده‌اند که یک بار در حاشیهٔ اجرای اثری از واگنر ‏پیش چشم همگان جلوی او خود را بر زمین انداخت و بر پاهای واگنر بوسه زد.‏

او بی‌بهره از عشق و ازدواج روزگار گذراند. به میزان افراطی دین‌دار بود. گذشته از سنفونی‌هایش، ‏باقی آثارش، به‌جز چند نمونهٔ انگشت‌شمار، همگی کلیسایی هستند. حتی روی سنفونی نهمش ‏نیز نوشته‌است: «تقدیم به خدای مهربان در آسمان». او در حال نوشتن همین سنفونی پشت میز ‏کارش دچار حملهٔ قلبی شد، در ۷۲‌سالگی از جهان رفت، و بخش چهارم سنفونی نهمش نانوشته ‏ماند. بعدها کشف شد که یک سنفونی فراموش‌شده هم دارد که پیش از نخستین سنفونی آن را ‏نوشته، و با شمارهٔ «صفر» آن را منتشر و اجرا کردند.‏

در جهان موسیقی از پدیده‌ای به‌نام «مسئلهٔ بروکنر» سخن می‌گویند، در اشاره به وسواس او که ‏سنفونی‌هایش را پیوسته دستکاری می‌کرد و تغییراتی در آن‌ها می‌داد. او نسخه‌های متعددی از ‏اغلب سنفونی‌هایش به‌جا گذاشته‌است. همچنین کسانی کوشیده‌اند مدل‌های ریاضی، از قبیل ‏سری فیبوناچی (که در سراسر هستی ما حضور دارد؛ از شکل مارپیچ کهکشان‌ها تا شکل چینش ‏دانه‌های گل آفتاب‌گردان و...)، و پنج‌ضلعی‌ها و شش‌ضلعی‌های منتظم در آثار او بیابند.‏

همهٔ ۱۰ سنفونی او طولانی هستند، سازهای بادی برنجی نقش مهمی در آن‌ها دارند، و بخش ‏سوم آن‌ها، یعنی از نظر من دروازهٔ ورود به سنفونی‌هایش، همگی ساختار کلاسیک «روندو»ی ‏کامل دارند. روندوی کامل از سه تم اصلی ‏A‏ و ‏B‏ و ‏C‏ تشکیل می‌شود که به شکل متقارن ‏ABACABA‏ به نوبت بسط و گسترش می‌یابند و تکرار می‌شوند. همین است که دریافت آن‌ها را به‌نسبت آسان ‏می‌کند.‏

معروف‌ترین و پر طرفدارترین آثارش سنفونی‌های چهارم و هفتم و نهم او هستند. اجرای ‏سنفونی‌های بروکنر کار هر رهبر و هر ارکستری نیست و تخصص می‌خواهد. رهبر مورد علاقهٔ من ‏در این مورد و بسیاری موارد دیگر، رهبر معروف سوئدی – فنلاندی هربرت بلومستد ‏Blomstedt‏ ‏است که اکنون در ۹۷‌سالگی هنوز ماهرانه رهبری می‌کند. اما حیف که اجرای تصویری آثار بروکنر با ‏رهبری او در یوتیوب یافت نمی‌شود، جز این سه دقیقه پایان سنفونی چهارم.‏

لینک‌های زیر را برای شروع از بخش سوم سنفونی‌ها تنظیم کرده‌ام. اما پس از ورود به لینک اگر ‏خواستید می‌توانید آن را عقب بکشید و از اولش گوش بدهید. اگر علاقمند شدید، بقیهٔ سنفونی‌ها ‏را خودتان می‌یابید!‏

سنفونی چهارم:‏
https://youtu.be/o0g82i784bw?si=TSSx8o4icw0mB1Cc&t=2431‎

سنفونی هفتم:‏
https://youtu.be/dSGOaTuAesY?si=TJCyVC6KtykHyTn-&t=3529‎

سنفونی نهم:‏
https://youtu.be/PkiIR1XLgnk?si=rMOgzLt1hNY3wiA8&t=1665‎
‏***‏
در این وبلاگ ۱۱۰ مطلب دیگر هم نوشته‌ام که سخن از موسیقی در آن‌ها هست. همهٔ آن‌ها زیر ‏این لینک فهرست شده‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2023

پنیر بلغار - ۴

دومین دیالیز... و قطران

سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر می‌آید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به ‏انگلیسی سلام و صبح‌بخیر می‌گوید، و سپس گوشی به‌دست با کسی حرف می‌زند.‏

در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن می‌کنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع ‏شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران ‏مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپه‌نووا – تونه‌وا هم امروز این‌جا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم ‏دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.‏

به بیماران صبح‌بخیر می‌گویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ می‌دهند. همان صندلی پریروز را برایم ‏نگه‌داشته‌اند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافه‌های پریروز را تویش گذاشته‌اند و ‏روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشته‌اند «‏Shiva – Shvetsya‏» یعنی «شیوا – سوئد». در ‏سوئد هم همینطور است و ملافه‌ها را یک بار آخر هر هفته عوض می‌کنند. دستگاه را آماده ‏کرده‌اند. ملافه‌ها را روی صندلی می‌کشم و دست به‌کار می‌شوم.‏

خانم پرستاری می‌آید و برای ضدعفونی دست‌ها و روی بازو کمک می‌کند و بعد که سوزن‌ها را در ‏رگ‌ها فرو می‌کنم، به دستگاه وصلشان می‌کند و چسب‌کاری می‌کند. دیالیز شروع می‌شود.‏

کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچه‌وا می‌آید. کمی جوان‌تر از دکتر کوپه‌نوواست. ‏ارقام روی ماشین را می‌خواند و در پروتکل وارد می‌کند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به ‏بلغاری با من حرف می‌زند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز می‌پرسد، و شگفت آن که همه را ‏می‌فهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای ‏روسی‌شان را می‌دانم، پاسخش می‌دهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و ‏واضح حرف می‌زند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر می‌زند و به ‏همین شکل بلغاری حرف می‌زند و جواب می‌گیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که ‏دارد با کسی حرف می‌زند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان می‌گوید و می‌شنود و ‏می‌رود!‏

در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبان‌های روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در ‏واقع بسیار نزدیک‌تر به زبان مقدونی‌ست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین ‏زبانی سخن می‌گفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گسترده‌تر و اصلاح‌شده‌تر از روسی است ‏و تأثیر زیادی بر روسی، به‌ویژه زبان کلیسای روسی نهاده‌است.‏

امروز هم چای بی‌خاصیت است، اما به‌جای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای ‏Banitsa‏ پر از پنیر بلغار ‏می‌دهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» ‏Börek‏ نامیده می‌شود. مانند یک پیراشکی بزرگ ‏است. نگهش می‌دارم تا وقت ناهار بخورمش.‏

سرم با خواندن روزنامه در لپ‌تاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا می‌رود و نامنظم می‌شود. ‏این حالت را به سوئدی ‏Förmaksflimmer‏ و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» می‌گویند. چند ‏سال است که رنجم می‌دهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را به‌سوی ‏خودم می‌چرخانم و رقم‌های رویش را نگاه می‌کنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا برده‌اند. ‏پرستاری را صدا می‌زنم و می‌گویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه پایین بیاورد. ‏انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آن‌طرف‌تر می‌شنود و ترجمه می‌کند. این تپش ‏نامیزان و شدید معمولاً ساعت‌ها، و اغلب شب تا صبح طول می‌کشد تا میزان شود.‏

بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد می‌شود، می‌شنوم که بیمار می‌پرسد: «این خارجی کیست؟» ‏و پرستار پاسخ می‌دهد: «توریست از سوئیس»!! این‌جا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و ‏سوئد را عوضی می‌گیرند.‏

امروز با پایان دیالیز، خودم ملافه‌ها را جمع می‌کنم و توی همان کیسه می‌گذارم، گره می‌زنم و روی ‏صندلی می‌گذارم، خداحافظی می‌کنم و می‌روم.‏

ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل می‌رسم و روی تخت می‌افتم. و چه خوب که نیم ساعت ‏بعد فیبریلاسیون قلبم رفع می‌شود.‏

قطره‌ای قطران در کوزهٔ عسل


پس از استراحت نیم‌روزی، با دوستان پیاده به‌سوی پارک ساحلی می‌رویم. کمی در ساحل قدم ‏می‌زنیم و سپس از پله‌هایی طولانی بالا می‌رویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانه‌های پلکان ‏هستیم که تلفنم زنگ می‌زند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. ‏پس از سلام می‌پرسد که آیا بی‌موقع زنگ نزده و می‌توانم حرف بزنم؟

‏- نه، بی‌موقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!‏
‏- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟

سخت شگفت‌زده است، و رگه‌ای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماه‌ها قبل در جریان ‏بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا ‏کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. ‏می‌گویم:‏

‏- خوبم. مشکلی نبوده.‏
‏- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگ‌های بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق ‏که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (‏stenosis‏) داری و هر لحظه ممکن ‏است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟

‏- عادی بوده و چیزی حس نکرده‌ام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.‏
‏- چند دیالیز دیگر مانده؟
‏- پس‌فردا جمعه آخرین دیالیزم این‌جاست. شنبه شب به خانه می‌رسم و یکشنبه صبح در خانه ‏دیالیز می‌کنم.‏
‏- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همان‌جا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی ‏عروق بیمارستان این‌جا با تو تماس می‌گیرند و وقت آنژیوگرافی می‌دهند تا اگر مراجعه به اورژانس ‏آن‌جا لازم نشد، این‌جا هر چه زودتر رگ‌ها را باز کنند.‏
‏- باشد! ممنونم!‏
‏- سفر خوش!‏
‏- مرسی!‏

لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو می‌روم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از ‏گلویمان پایین برود! این‌جا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمی‌دارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل ‏خوشی‌های ما ریخت، و رفت.‏

سخت دلم می‌خواهد به سرود تنهایی‌هایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. ‏اما این‌جا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پله‌ها به انتظار ایستاده‌اند. ‏جدی‌بودن مکالمه را دریافته‌اند و چاره‌ای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران ‏می‌شوند. دلداریشان می‌دهم:‏

‏- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار می‌کند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ‏ماه پیش می‌آید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آن‌قدر اینطور شد و آن‌قدر آنژیو کردند و رگ‌ها ‏را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزن‌های ثابت نصب‌شده ‏در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، ‏تا از آن‌جا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کرده‌اند و شکافته‌اند و دوخته‌اند. حسابش را دیگر ‏ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا ‏خروجی آن دچار تنگی شده...‏

‏- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
‏- همین‌طوری نمی‌شود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم می‌شود که خون جریان ‏ندارد و نمی‌شود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانه‌ای از کاهش ‏جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئله‌ای نیست. نگران نباشید...‏

دوستان به‌ظاهر آرام می‌شوند و دنبالش را نمی‌گیرند. اما می‌دانم که هنوز نگرانند و بقیه‌اش را ‏نمی‌گویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بی‌درنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر این‌جا امکانش ‏نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز ‏‏«یک‌سوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کرده‌اند. اگر آن کار را ‏هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمی‌میرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع ‏می‌شود بیشتر و بیشتر ورم می‌کنم، و از مواد زایدی که در بدن می‌ماند، مسمومیت اوره و غیره ‏می‌گیرم. تا چند روزی می‌شود تحملش کرد.‏

نمی‌گویم که تا چند هفته هم می‌توان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمی‌گویم که در کودکی ‏نامادری پدرم را دیدم که کلیه‌هایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی به‌نام دیالیز در دسترس ‏نبود. حجامت‌اش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی به‌خوردش دادند، مانند دم‌کردهٔ برگ زیتون؛ پزشک ‏آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همین‌طور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ ‏رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.‏

ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار ‏را...‏

بالای پله‌ها مجسمه‌های بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا می‌کنیم. اغلب مجسمه‌ها در ‏سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شده‌اند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس ‏از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شده‌اند و هیچ رسیدگی به آن‌ها نمی‌شود. روی همهٔ آن‌ها را ‏گل‌سنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضی‌ها را کسانی تخریب و سرنگون کرده‌اند و تابلوهایشان را ‏پاک کرده‌اند یا شکسته‌اند. بسیاری زیر شاخه‌های بوته‌ها یا درخت‌ها مدفون و ناپدید شده‌اند، یا ‏زباله‌ها یا برگ‌های جمع‌شده در کنارشان را سال‌هاست که پاک نکرده‌اند. در آن میان تندیس برخی ‏اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده می‌شود. این است انتقام مخالفان رژیم ‏سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود می‌شوند یا زیر خاک می‌روند و به «آثار باستانی» ‏تبدیل می‌شوند!‏





عکس‌هایی می‌گیریم و سپس به‌سوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا ‏که همان نزدیکی‌ست می‌رویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که این‌جا بودیم ‏جمعیت بیشتری در رفت‌وآمد و جنب و جوش است.‏

ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی به‌نام ‏The Old Bar‏ یا به بلغاری ‏Starata Krychmy‏ ‏‏(‏Старата Кръчмъ‏) در خیابان سلاویانسکا ‏Slavyanska‏ سر در می‌آوریم. هوا مطبوع است و ‏می‌خواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشه‌ای پرت حواله می‌دهند، نمی‌پذیریم و ‏داخل را انتخاب می‌کنیم. این بار دوم است که در رستورانی می‌خواهند ما را جدای از جمعیت ‏بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاری‌ها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زده‌اند که یهودی ‏هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفری‌ست که کار دستمان می‌دهد. یا ‏شاید کولی حسابمان می‌کنند؟ بلغارستان گرچه هم‌پیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش ‏شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودی‌اش ‏را به اردوگاه‌های مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انسان‌دوست» شوروی و اقمارش ‏همواره احساسات شدید یهودی‌ستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه ‏نوشته‌ام. آیا این رفتار بقایای همان یهودی‌ستیزی است؟

داخل این‌جا قدیمی‌ست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشه‌ای می‌بیند و در جا ‏عکسی از آن می‌گیرد. می‌گوید که صد در صد به دکوراسیون خانه‌اش می‌خورد. منوی این‌جا هم ‏مانند رستوران‌های دیگری که دیده‌ایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی ‏در دسته‌بندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آن‌ها نمی‌توان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران ‏خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمای‌ها و پیشنهاد‌هایی می‌کند. یکی از دوستان کلهٔ ‏گوسفند انتخاب می‌کند، اما می‌گویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب می‌کند که ‏همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفت‌دادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! ‏دوست دیگر می‌زند به خال و سوپ سرد «تاراتور» ‏Tarator‏ می‌خواهد که بعد معلوم می‌شود یکی ‏از محبوب‌ترین پیش‌غذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغ‌خیار خودمان. این‌جا کمی ‏سرکه و روغن مایع هم توی آن می‌ریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشت‌پای ‏سرخ‌کرده انتخاب می‌کنم.‏

این‌ها پیش‌غذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ می‌گیرند، و من استیک ‏بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویس‌شان هم بد ‏نیست. قیمت؟ کم‌تر از نصف قیمت‌های سوئد.

قرار می‌شود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتن‌های امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. ‏می‌خواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامت‌های ‏رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمی‌ایستند. نا امید می‌شویم و می‌خواهیم پیاده ‏برویم که یک تاکسی با زرق‌وبرق کم‌تر می‌ایستد و سوارمان می‌کند. بارها خوانده‌ایم و هشدارمان ‏داده‌اند که تاکسی‌های این‌جا کلاهبرداری می‌کنند و دولاپهنا حساب می‌کنند و پوست از سر آدم ‏می‌کنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را می‌گیرد که تاکسی‌متر نشان ‏می‌دهد، و این چیزی‌ست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.‏ ‏ ‏

ساعت از یازده شب گذشته که به هتل می‌رسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی ‏از پس‌کوچه‌های الکساندروفسکا باقلوا پیدا کرده‌اند و خریده‌اند. در کافهٔ هتل می‌نشینیم و باقلوا با ‏چای می‌خوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع ‏کیسه‌های لوکس و توری به شکل هرم است، باز نام‌ونشان و رنگ و طعمی ندارد.‏

با سپاس از همسفران برای عکس‌ها.

ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 May 2023

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان‏

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان (۱۳۵۱-۱۳۵۹)


(نسخهٔ پی.دی.اف این نوشته: کلیک کنید)

اپرای آذربایجانی کوراوغلو (۱۹۳۸) اثر بزرگ آهنگساز بزرگ عزیر ‏Üzeyir‏ حاجی‌بیگوف (۱۸۸۵-۱۹۴۸) ‏چندین سال در میان دانشجویان و گروه‌های فرهنگی دانشجویی سراسر ایران محبوبیت بی‌همتایی ‏داشت و معروفیت و جایگاهی که به‌دست آورد، پدیده‌ای شگرف بود. پیرامون این موضوع در برخی ‏نوشته‌ها اشاره‌هایی شده‌است، اما جا داشت که کسی جز من به آن در مقام یک «پدیده» ‏بپردازد، و چون چنین کاری صورت نگرفته، و از ترس آن که به فراموشی سپرده‌شود، ناگزیر خود ‏می‌نویسم!

با ورود به دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در سال ۱۳۵۰، در خوابگاه خیابان زنجان سابق ‏‏(خوابگاه «احمدی روشن»، خیابان تیموری) با اپرای کوراوغلو آشنا شدم: اپرایی در پنج پرده روی ‏سه صفحهٔ بزرگ و ۳۳ دور گراموفون، که میان دانشجویان آذربایجانی و هم‌اتاقی‌های ارشدتر از من ‏دست‌به‌دست می‌گشت. گراموفونی از یک‌دیگر به امانت می‌گرفتند و به آن صفحه‌ها گوش ‏می‌دادند.‏

در آن سال‌ها در ایران دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست هنوز پدیده‌ای نوظهور و گران‌قیمت بود. من تا ‏پیش از آمدن به تهران و دانشگاه، از طریق گوش دادن به رادیوهای ایران و باکو و مسکو با موسیقی ‏کلاسیک و موسیقی آذربایجانی از جمهوری آذربایجان آشنایی داشتم. به‌ویژه از آن رو که در شهر ‏من اردبیل فرستنده‌های رادیویی جمهوری آذربایجان و مسکو به‌مراتب بهتر از فرستنده‌های ایران ‏شنیده می‌شدند. اما با موسیقی کلاسیک آوازی و اپرا میانه‌ای نداشتم و گوش نمی‌دادم. اکنون در ‏خوابگاه دیدن شیفتگی این دوستان به اپرایی ناآشنا، برایم جالب بود.‏

پس از چند بار شنیدن، من نیز به آن اپرا علاقمند شدم: داستان دلاوری‌های یک قهرمان مردمی ‏طرفدار ستم‌دیدگان و دشمن ستم‌کاران، و هم‌سنگران او بود، در ستیز با خان‌های خون‌خوار، و البته ‏عشق و دلدادگی آتشین در آن میان، با موسیقی حماسی و شورانگیز، با مایه‌های آذربایجانی... ‏بسیار زیبا!‏

نمی‌دانم چگونه این فکر به‌میان آمد که اپرا را جایی در دانشگاه پخش کنیم تا بقیهٔ دانشجویان ‏آذربایجانی نیز آن را بشنوند.‏

در آن هنگام «مرکز تعلیمات عمومی» به‌تازگی در دانشگاه ایجاد شده‌بود تا دانشجویان تعدادی ‏واحدهای درس‌های علوم انسانی هم بخوانند تا مهندسان خشک‌مغزی بار نیایند! از جمله درس‌های ‏این مرکز «شناخت موسیقی» بود که دکتر هرمز فرهت آن را تدریس می‌کرد. برای این درس در ‏یکی از کلاس‌ها وسایل صوتی، گراموفون، ضبط‌صوت ریل، و بلندگوهای قوی نصب کرده‌بودند و نزدیک ‏دویست صفحهٔ گراموفون موسیقی کلاسیک غربی خریده‌بودند. این صفحه‌ها در طول درس دکتر ‏فرهت برای دانشجویان کلاس پخش می‌شد (من چند ماه بعد مسئول همین کار شدم). اگر ‏می‌شد برای پخش اپرای کوراوغلو از همین امکان استفاده کرد، بسیار عالی بود.‏

گردانندهٔ امور اجرایی مرکز تعلیمات عمومی در آن هنگام، و پیش از آن که غلامعلی حداد عادل ‏همه‌کارهٔ آن مرکز شود و زیر سایهٔ سید حسین نصر همهٔ درس‌های آن مرکز را اسلامی کند، مهدی ربانی‌فر بود؛ دانش‌آموختهٔ همین دانشگاه و فعال سابق گروه نقاشی ‏دانشگاه، که اکنون برای انجام خدمت سربازی به‌جای رفتن به پادگان، این کار را انجام می‌داد. او با ‏گشاده‌رویی از پیشنهاد من استقبال کرد.‏

هنگام نخستین پخش اپرای کوراوغلو در دانشگاه، در اردیبهشت ۱۳۵۱ (اکنون ۵۱ سال از آن ‏می‌گذرد)، تعداد کمی در کلاسی که ۷۰ صندلی داشت گرد آمدند. کسانی از آن میان گوششان با ‏اپرا و این نوع موسیقی آشنا نبود، کسانی تاب دو ساعت و نیم نشستن و گوش دادن نداشتند، و ‏برخی که با ممنوعیت انتشارات به ترکی آذربایجانی، با زبان کتابی آذربایجانی آشنایی نداشتند و ‏زبان و موضوع اپرا را درست نمی‌فهمیدند، یا به هر دلیل دیگری، در میانه‌های برنامه برخاستند و ‏رفتند.‏


برای پخش بعدی که نزدیک یک ماه بعد صورت گرفت، با استفاده از بروشور همراه صفحه‌های اپرا که ‏به زبان انگلیسی بود، شرح مختصری از موضوع اپرا به اندازهٔ یک برگ آ۴ با دست نوشتم و پخش ‏کردم. بار سوم در نیمسال پاییزی سال ۱۳۵۱ جزوه‌ای در چهار – پنج برگ آ۴ حاوی نام خوانندگان، ‏ارکستر و رهبر آن، و شرح داستان تک‌تک پرده‌های پنج‌گانهٔ اپرا نوشتم، برای روی جلد آن هم ‏نقاشی روی قوطی صفحه‌های اپرا را با دست کپی کردم، و از آقای ربانی‌فر خواهش کردم تا دستور ‏تکثیر آن را بدهد.‏

موضوع اپرا، و نوشتهٔ من، به‌ظاهر به جایی بر نمی‌خورد: مبارزهٔ دهقانان و رهبر آنان با خان‌های ‏ستمگر بود، و نظام خان‌ها بیش از ده سال پیش با «انقلاب سفید» در کشور ما برچیده شده‌بود!‏

آقای ربانی‌فر، که خود نقاش بود، نقاشی مرا هم پسندید و دستور تکثیر آن چند صفحه را داد.‏

در آن هنگام دستگاه فتوکپی هم هنوز پدیده‌ای بسیار کم‌یاب و گران‌بها بود. در دانشگاه ما برای تکثیر ‏جزوه‌ها و کتاب‌های درسی از دستگاه تکثیر الکلی و چاپ استنسیل استفاده می‌کردند. دستگاه ‏الکلی متن را به رنگ آبی تکثیر می‌کرد.‏

اکنون، به هنگام پخش اپرای کوراوغلو در پاییز ۱۳۵۱ در کلاسی که نامش را «اتاق موسیقی» ‏گذاشته‌بودم، حتی روی کف زمین جا برای نشستن نبود، و بیرون کلاس نیز کف کریدور، و همچنین ‏روی چمن‌های پشت پنجره‌های کلاس عده‌ زیادی نشسته‌بودند، آن چند برگ را ورق می‌زدند و به ‏موسیقی گوش می‌دادند.‏

به‌تدریج دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست به بازارهای ایران سرازیر می‌شد، اما صفحه‌های گراموفون ‏اپرای کوراوغلو کم‌یاب و گران بود. به درخواست دوستان و علاقمندان، کاست‌های خالی از آنان ‏می‌گرفتم، صفحه‌ها را روی آن‌ها به رایگان ضبط می‌کردم و پسشان می‌دادم.‏

کم‌کم در خوابگاه، و در برنامه‌های کوهنوردی، شنیده می‌شد که کسانی انفرادی یا گروهی ‏تکه‌هایی از اپرای کوراوغلو را می‌خوانند یا با خود زمزمه می‌کنند. اپرا داشت با سرعت برق و باد در ‏سراسر ایران، به‌ویژه در میان دانشجویان، راه خود را می‌گشود، و حتی بسیاری از دانشجویانی که ‏هیچ ترکی نمی‌دانستند به آن علاقمند می‌شدند و می‌کوشیدند قطعاتی از آن را زمزمه کنند.‏

می‌شنیدم که خیلی‌ها جاهایی از شعرهای اپرا را درست در نمی‌یابند و درست نمی‌خوانند، حتی ‏چیزهای نامفهومی می‌گویند، و گاه حتی بر سر این که در اپرا چه گفته می‌شود با هم بگومگو ‏دارند. در زمستان ۱۳۵۱ به این نتیجه رسیدم که باید همهٔ متن اپرا را بنویسم و منتشر کنم. اما ‏هیچ منبع کتبی برای متن کامل اپرا وجود نداشت، یا داخل ایران در دسترس من نبود. پس یک راه ‏می‌ماند: بنشینم، گوش بدهم، و بنویسم!‏

کم‌ترین وقت اضافه که می‌یافتم، به اتاقک وسایل صوتی و بایگانی «اتاق موسیقی» می‌رفتم، ‏گوشی می‌گذاشتم، گوش می‌دادم و می‌نوشتم. برخی جاها روشن بود و راحت می‌نوشتم. اما ‏برخی جاها، در میان هیاهوی سازهای ارکستر، خواننده و گروه کر چه می‌گفتند؟ گوش‌هایم را تیز ‏می‌کردم. زیر و بم صدا را تغییر می‌دادم، گوش می‌دادم، سوزن را روی صفحه عقب می‌کشیدم و باز ‏گوش می‌دادم: این چند کلمه چه بود؟ «حسن خان» با آن صدای باس در پردهٔ دوم می‌خواند: «...نای ...ریق‌لره ‏شراب دولدورون» چه می‌گوید؟ چه چیزهایی را پر از شراب کنند؟ یا در پردهٔ پنجم می‌خواند: ‏‏«دوزلتسین قشونلار پلاددان ...ا.» سپاهیان چه چیزی از پولاد بسازند؟

این‌ها نمونه‌های کوچکی‌ست که اکنون با ورق زدن کتاب یادم آمد. تکه‌های نامفهوم بزرگ‌تری بود. ‏گوش می‌دادم، فکر می‌کردم، دنبال منابع می‌گشتم... روزی دیگر و باری دیگر. و اغلب می‌یافتم: ‏آهان... می‌گوید «مینا ابریق‌لره» یعنی در ابریق‌های مینایی شراب پر کنید! ابریق را خیام هم به‌کار ‏برده، آن‌جا که خشمگین خدا را متهم می‌کند که مست است، و زده است و «ابریق می مرا ‏شکستی، ربی!» حسن خان دستور می‌دهد که در انتظار رسیدن میهمانی ارجمند صراحی‌های ‏میناکاری‌شده را پر از شراب کنند.‏

آهان... می‌گوید «... پلاددان حصار»، یعنی لشکریان حصاری پولادین در برابر دهقانان شورشی بر پا ‏کنند!‏

چنین بود که کار نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو، و ترجمهٔ آن به فارسی، نزدیک سه سال طول ‏کشید. درست در پایان کار دوستی خبر آورد که کتاب متن کامل اپرای کوراوغلو با الفبای سیریلیک در ‏کتابخانهٔ انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی و ایران در تهران وجود دارد، و چند برگ دست‌نویس ‏شتابزده را که از بخش‌هایی از آن کتاب به خط فارسی رونویسی شده‌بود، نشانم داد. عجب! آیا ‏کتاب را تازه آورده‌اند، یا آن‌جا بود و من نمی‌دانستم؟

اما کار من هنوز ادامه داشت. آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول کارهای فرهنگی و هنری ‏دانشجویی در دانشگاه، که ناظر تلاش‌های من در اتاق موسیقی و پخش موسیقی کلاسیک ‏غربی، موسیقی اصیل ایرانی، موسیقی آذربایجانی و فولکلوریک برای شنیدن دانشجویان در ‏دانشگاه بود، بیش از صد صفحه دست‌نویس متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را از من گرفت، ورق زد و ‏خواند، پسندید، تشویقم کرد، و گفت: «آقایان که ادعا می‌کنند نظام فئودالی و خان‌خانی را نابود ‏کرده‌اند، چه اعتراضی به این داستان شورش دهقانی می‌توانند داشته‌باشند؟ چاپش می‌کنیم!»‏

ماشین‌نویس مرکز تعلیمات عمومی زبان ترکی و تایپ ترکی بلد نبود. آقای وفا کلید اتاق خودش، و ‏ماشین تحریر برقی را که در اتاقش بود در اختیارم نهاد. او به‌ندرت در این اتاق می‌نشست و من وقت ‏فراوان داشتم، به‌ویژه بعد از ساعات اداری، که (به‌جای درس خواندن!) آن‌جا بنشینم و متن اپرا و ‏ترجمهٔ فارسی آن را تایپ کنم. زمانه‌ای بود که خریدن و داشتن ماشین تحریر مجوز ویژه از ساواک ‏لازم داشت، و گروه‌های زیرزمینی چریک‌های فدایی و مجاهدین خلق، که در میان دانشجویان نفوذ ‏فراوانی داشتند، از هر امکانی برای تایپ و تکثیر اعلامیه‌ها و جزوه‌هایشان استفاده می‌کردند. ‏بنابراین آقای وفا فداکاری بزرگی کرد و اعتماد بسیاری نسبت به من داشت که این امکانات را بی ‏هیچ محدودیتی در اختیارم نهاد.‏

تایپ یک انگشتی و دو زبانی در دو ستون، با نشانه‌های ناقص برای حروف و صداهای ویژهٔ زبان ‏ترکی، روی کاغذ استنسیل، ماه‌ها طول کشید. هرگز هیچ‌کسی در هیچ کلاسی نوشتن به زبان ‏ترکی آذربایجانی را به من نیاموخته‌بود. خود خطی اختراع کردم، و نشانه‌های ناقص را با دست ‏تکمیل کردم. یک دختر دانشجوی عضو گروه نقاشی، که بی دانستن زبان ترکی به اپرای کوراوغلو ‏بسیار علاقمند شده‌بود و نقاشی روی جلد اولیهٔ مرا هم پسندیده‌بود، داوطلب شد که نقاشی مرا ‏در اندازهٔ کوچک‌تری برای روی جلد متن کامل اپرا بازسازی کند.‏

من قصد نداشتم هیچ نامی از خود روی جلد این کتابچه بنویسم، اما آقای وفا (که نام «اتاق ‏موسیقی» را هم نمی‌پسندید)، به اصرار زیاد این عناوین را روی جلد متن اپرا اضافه کرد: «از ‏انتشارات مرکز پخش موسیقی (اتاق ۳) دانشگاه صنعتی آریامهر – گردآوری، برگردان، ویرایش: شیوا ‏فرهمند راد».‏

جزوهٔ متن کامل و دو زبانهٔ اپرای کوراوغلو نخستین بار در بهار ۱۳۵۴ در ۲۰۰ نسخه در چاپخانهٔ ‏دانشگاه صنعتی آریامهر با چاپ استنسیل، در قطع آ۴ در ۶۴ صفحه و با جلد مقوای نازک به رنگ ‏آبی یا سبز پسته‌ای چاپ شد، با مقدمه‌هایی، و از جمله شرح حال آهنگساز بزرگ عزیر ‏حاجی‌بیگوف. هم این بار، و هم به هنگام چاپ بعدی در پاییز همان سال برنامهٔ ویژه‌ای در «اتاق ‏موسیقی» اعلام کردم، و هنگام ورود شنوندگان نسخه‌ای از جزوه به هر یک دادم. هر دو بار همهٔ ‏نسخه‌های چاپ‌شده ظرف چند دقیقه تمام شد، یا در واقع «غارت» شد. کسانی جزوه‌ها را از ‏دست من می‌قاپیدند و می‌رفتند. دیگر برای گوش دادن به اپرا هم نمی‌ماندند. اکنون نوار کاست آن ‏را از خود من گرفته بودند، یا کپی آن را از راه‌های دیگر یافته‌بودند.‏


جزوهٔ اپرا اکنون در محافل دانشجویی به پدیده‌ای تبدیل شده‌بود. متن کامل و درست شعرها اکنون ‏در دسترس همگان بود، هرچند که بسیاری از آنان زبان ترکی را هم بلد نبودند، اما ترجمهٔ فارسی ‏من کار خود را می‌کرد. اکنون کم‌تر برنامهٔ کوهنوردی بود که در آن سرودهایی از اپرای کوراوغلو را ‏نخوانند. در زندان‌ها و در خانه‌های تیمی چریک‌ها آن را زمزمه می‌کردند. کار «اتاق موسیقی» و ‏انتشار این جزوه الهام‌بخش بسیاری از گروه‌های دانشجویی در سراسر ایران بود. دانشجویان ‏دانشکدهٔ پلی‌تکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر بعدی) «اتاق موسیقی» درست کردند که مهران ‏رفیعی گوشه‌ای از داستان آن را نوشته‌است (https://akhbar-rooz.com/?p=200197). دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران با ‏سرپرستی دوستم فرشید واحدیان و راهنمایی‌های من «اتاق موسیقی» بر پا کردند.‏

برایم خبر می‌آوردند که نخست گروه موسیقی دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تبریز، و سپس ‏گروه دیگری در همان دانشگاه جزوهٔ اپرای کوراوغلو را بازتکثیر کرده‌اند. خبر آوردند که کتابفروشی ‏شمس در تبریز جزوه را پنهانی تکثیر کرده و زیرمیزی می‌فروشد. سپس خبرها از دوردست‌های ایران ‏آمد: از دانشگاه‌های مشهد، زاهدان، شیراز، اهواز... که جزوهٔ اپرا را تکثیر و توزیع کرده‌اند.‏

شگفت‌انگیز بود. خود نیز حیرت‌زده بودم. با فضای حاکم بر ایران و خفقان سیاسی، موضوع اپرا ‏اکنون رنگ سیاسی به خود گرفته‌بود. خفقان راه را برای نمادگرایی می‌گشود: حسن خان اپرا، نماد ‏شاه بود؛ کوراوغلو و یارانش نماد چریک‌ها بودند که در «چنلی‌بئل» (کمرکش مه‌آلود)، در کوه، در ‏‏«سیاهکل»، سنگر گرفته‌بودند، هر بار که فرصتی پیش می‌آمد از کوه (سیاهکل) فرود می‌آمدند و ‏به سپاهیان خان (شاه) شبیخون می‌زدند، غارتشان می‌کردند، و اموال او را میان دهقانان بی‌چیز ‏پخش می‌کردند.‏

حماسهٔ بزرگ در پردهٔ آخر و پنجم است که کوراوغلو و یارانش از کمینگاه بیرون می‌آیند، سپاهیان ‏خان را تارومار می‌کنند، نگار زیبارو و برادرش و چند دهقان را از تیغ جلاد نجات می‌دهند، و دهقانان ‏آزاد به جشن و پایکوبی می‌پردازند. چه داستانی شیرین‌تر و زیباتر از این برای دانشجویان انقلابی؟ ‏اکنون در برخی محافل دانشجویی هنگام بحث‌های سیاسی، به‌جای «شاه» می‌گفتند «حسن ‏خان»! جزوه و نوارهای اپرا اکنون به بیرون از گروه‌های دانشجویی نیز راه می‌گشود.‏

به گمانی،‌ شرایط و فضای سیاسی آن هنگام در ایران در استقبال گسترده از اپرای کوراوغلو و ‏محتوای آن، تأثیر بسیار داشت. برای نمونه در هنگامهٔ «جشن‌های ۲۵۰۰سالهٔ شاهنشاهی»، که ‏رهبران سراسر جهان به ضیافتی عظیم و پر ریخت‌وپاش در بیایان‌های تخت‌جمشید دعوت شده‌بودند، ‏دهقانان در پردهٔ اول این اپرا می‌خواندند:‏

هر هفته باشیندا بیر خان یا پاشا
قوناق گلمیش اولسا بو داغیلمیشا
گئدر وار – یوخوموز قوناق‌لار اوچون
اوغول – اوشاقیمیز قالار آج او گون...‏

یعنی:‏

اگر سر هر هفته یک خان یا پاشا
مهمان بیاید به این ویرانه
دار و ندارمان را به پای مهمان می‌ریزند
فرزندانمان گرسنه می‌مانند آن روز.‏

یا در مورد اختناق و سرکوب، حسن خان می‌خواند:‏

قامچی‌دیر ساخلایان بو رعیتی
قامچی‌سیز یاشاماز خانین دؤولتی
ظلمه اؤیره‌نن‌لر سئومز مرحمت
ظلم‌سیز یاشاماز بیزیم مملکت
دؤیمه‌سن، سؤیمه‌سن، مالین آلماسان
دارا چکدیرمه‌سن، داما سالماسان
رعیت بیرداها خانی دینله‌مز
مالی‌مین – جانی‌مین صاحبی دئمز
ساکیت‌لیک ایسته‌سن، از رعیتی
سؤیله‌ییب آتالار بو وصیتی.‏

یعنی:‏

فقط تازیانه است که رعیت را مهار می‌کند
بدون تازیانه دولت خان بر جا نمی‌ماند
کسی که به ظلم عادت کرده، مهربانی سزاوارش نیست
بی ظلم کشور ما پاینده نیست
اگر نزنی، دشنام ندهی، دار و ندارش را نگیری
اگر دارش نزنی، حبس‌اش نکنی
رعیت دیگر از خان حرف‌شنوی نخواهد داشت
خان را صاحب جان و مال خود نخواهد انگاشت
آرامش اگر می‌خواهی، باید رعیت را خرد کنی
این وصیت پدران است.‏

از این صحنه‌ها در طول اپرا فراوان است. آن‌جا که کوراوغلو دهقانان شورشی را فرا می‌خواند که با ‏او به کوه (سیاهکل) بزنند، یا آن‌جا که گونه‌ای «سرود انترناسیونال» می‌خواند و ملت‌های گوناگون ‏را در جنبش خود می‌پذیرد، بسیاری را سخت به هیجان می‌آورد.‏

از همین دست است آن‌جا که احسان‌پاشا در پردهٔ پنجم می‌خواند:‏

بو گوندن بیرجه انسان
خانا قارشی ائتسه عصیان
یا ئولوم وار یا دا زندان
عفو ائدیلمز خایین انسان
وئرمه‌ریک بیز بیرده فرصت چیخسین عصیان‌لار
خیانت‌پرور انسان‌لار
بو یول‌سوز، اوغرو نادان‌لار
بو جاهل، بو قودورقان‌لار
کسیلسین، محو ائدیل‌سین‌لر.‏

یعنی:‏

از امروز هر کس
بر ضد خان طغیان کند
سزای او مرگ است، یا زندان
خائنان را نمی‌بخشیم
بار دیگر فرصت نمی‌دهیم که عصیانی بر پا شود
آدم‌های خائن،
دزدان نادان و گمراه
جاهلان و گردن‌کشان
همگی ریشه‌کن شوند، نابود شوند.‏

یا خطابهٔ آتشین نگار پیش از آن که گردنش را بزنند:‏

بیر ییغین ظلمکار، بیر ییغین جلاد
تأثیر ائتمز سیزه بو قدر فریاد
سرخوش ائتمیش سیزی ظلمون نشئه‌سی
ناراحت ائیله‌مز مظلوم ناله‌سی
بیر گون گله‌جک‌دیر انتقام گونو
کسه‌جک ظالیمین باشی‌نین اوستونو
بو گون ازیلن‌لر، ازر سیزلری
خان ظلموندن قورتارارلار بیزلری...‏

یعنی:‏

مشتی ستمگر، مشتی جلاد
این همه فریاد تأثیری بر شما ندارد
نشئهٔ ستمگری شما را سرمست کرده
نالهٔ مظلومان شما را آزار نمی‌دهد
سرانجام روز انتقام می‌رسد
تیغ انتقام بالای سر ظالمان می‌آویزد
و پایمال‌شدگان امروز، پایمالتان می‌کنند
از ظلم خان نجاتمان می‌دهند.‏

من خود هیچ در حال‌وهوای برداشت‌های سیاسی از اپرا نبودم، نمی‌خواستم به آن‌ها رسمیت ‏ببخشم، و پخش‌شان کنم. برنامه‌های من در «اتاق موسیقی» بر لبهٔ تیغ حرکت می‌کرد. ‏می‌دانستم که ساواک به‌شدت مراقب است که موسیقی یا جزوه‌ای با محتوای سیاسی آن‌جا ‏پخش نشود، و تازه، هم دانشجویان «ماورای چپ» و هم خشکه مذهبی‌ها هم مراقب بودند تا مبادا ‏آن‌جا «رقاص‌خانه» شود. همچنان که اتاق موسیقی پلی‌تکنیک را بر هم ریختند، بی آن که ربطی به ‏‏«رقاص‌خانه» داشته‌باشد. آری، فشار مذهبی تازگی ندارد، و در زمان رژیم سلطنتی هم وجود ‏داشت!‏

اکنون هیچ کنترلی بر سیر نوارها و جزوهٔ اپرا نداشتم. نوارهای کاست اپرا، تکثیری من و دیگران، و ‏جزوهٔ دوزبانهٔ آن، چاپ دانشگاه ما یا کپی‌های دست چندم از آن، اکنون راه خود را مستقل از من ‏می‌پیمودند. کسانی با آن نوارها عاشق می‌شدند. کسانی، فارس و ترک، در قحطی متن کتبی به ‏ترکی از آن جزوه‌ها برای آموزش زبان ترکی استفاده می‌کردند. کسانی تمامی متن اپرا را حفظ ‏می‌کردند. کسانی در محافل باده‌گساری‌شان جزوهٔ مرا پیش می‌آوردند و با هم شادمانی می‌کردند. ‏کسانی با دیدن نام من بر روی جلد جزوه با رؤیای دختری زیبا نامه‌های عاشقانه برایم می‌نوشتند! ‏تفسیرهای مستقل در ذهن شنوندگان و خوانندگان جزوه وجود داشت.‏

در بهار سال ۱۳۵۵ نیز ۲۰۰ نسخه چاپ تازهٔ جزوه در دانشگاه در چشم بر هم زدنی به معنای ‏واقعی کلمه «غارت» شد، با آن که به هر کس تنها یک نسخه می‌دادم. کسانی که جزوه به ایشان ‏نرسید سخت ناراحت و از من عصبانی بودند. اما چاپخانهٔ دانشگاه، در لابه‌لای چاپ و تکثیر کتاب‌ها و ‏جزوه‌های درسی هر نیم‌سال تحصیلی، به‌زحمت فرصتی می‌یافت تا سفارش چاپ سرپرست ‏گروه‌های فوق برنامه و دانشجویی را انجام دهد، و با آن شیوهٔ چاپ هر بار بیش از ۲۰۰ نسخه ‏نمی‌شد چاپ کرد.‏

در تابستان ۱۳۵۶ یکی از همکاران «اتاق موسیقی»، زنده‌یاد حسن جلالی نایینی، خبرم کرد که ‏ناشری با سود بردن از «فضای باز سیاسی» که نخست‌وزیر اعلام کرده، بدون اجازهٔ ما دست‌به‌کار ‏حروفچینی جزوهٔ اپرای کوراوغلو شده و مقدمات چاپ آن را فراهم می‌کند. محترمانه از او خواستیم ‏که این کار را نکند، زیرا که با ناشر دیگری قرار و مدار داشتم.‏


نخستین چاپ رسمی این جزوه به‌شکل کتاب در زمستان ۱۳۵۷ (بعد از انقلاب) با همکاری انتشارات ‏ارمغان (تهران) منتشر شد. طرح روی جلد آن کار مهروز کیانوری است.‏

اما بسیاری از دانشجویان آن سال‌ها و دوستانشان هنوز از دوردست‌های گوشه و کنار جهان پیدایم ‏می‌کنند و در پیام‌هایی مهرآمیز می‌نویسند: «هنوز همان جزوهٔ جلدآبی را دارم ها... با همان ‏نقاشی...» حتی ناشری در استکهلم، گویا بی آن‌که بداند من خود در استکهلم هستم، نسخهٔ ‏بسیار فرسوده و بدون جلدی از چاپ ۱۳۵۷ را در خانهٔ دوستی در هلند یافت، و آن را بدون اطلاع من ‏با جلدی به رنگ نوستالژیک همان چاپ‌های دانشگاه تجدید چاپ کرد و به فروش گذاشت.‏

دربارهٔ تأثیر جزوه و اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان، دوست هم‌دانشگاهی آقای علیرضا صرافی در ‏رساله‌ای با عنوان «حرکات دانشجویان آذربایجانی در دههٔ پنجاه» ضمن تشریح فعالیت‌های «اتاق ‏موسیقی» و اهمیت آن، نوشته است: «چاپ این كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم راه یافته‌بود، در ‏زمانی كه هیچ اثر تركی اجازه‌ی چاپ نداشت، در نوع خود حادثه‌ٔ مهمی شمرده میشد. كتاب با ‏استقبال بسیاری مواجه‌شد. یادم می‌آید كه دانشجویان دانشگاه تبریز نیز نامه‌ای محبت‌آمیز به ‏شیوا نوشته‌بودند و به خاطر كار با ارزشش از وی تشكر كرده‌بودند.»[ص ۱۲ یا در این نشانی: http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329].‏

همچنین خانم سودابه اردوان تعریف می‌کند که در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آستانهٔ «انقلاب فرهنگی»، ‏هنگامی که دولت حکم کرده‌بود که گروه‌های دانشجویی باید اتاق‌ها و ستادهایشان را از محوطهٔ ‏دانشگاه‌ها برچینند، ایشان و رفقایشان در مخالفت با این تصمیم در دانشگاه تهران سنگربندی ‏کرده‌بودند، آغاز پردهٔ سوم اپرای کوراوغلو با صدای بلند از بلندگوها پخش می‌شد، و آنان پشت سنگر ‏با این آهنگ و سرود نرمش می‌کردند و روحیهٔ پایداری را در خود و دیگران تقویت می‌کردند:‏

چنلی‌بئل ئولکه‌م، هر یئری محکم، محکم
قوش اؤته‌بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
قهرمان‌لار یوردو چنلی‌بئل
باسیلماز بیر اردو چنلی‌بئل

یعنی:‏

چنلی‌بئل وطنم، همه جایش محکم است
هیچ پرنده‌ای هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها بگذرد
هیچ دشمنی نمی‌تواند خیال تسخیر این‌جا را به سر راه دهد
سرزمین قهرمانان است چنلی‌بئل
اردویی تسخیرناپذیر است چنلی‌بئل

آخرین چاپ کتاب دوزبانهٔ اپرای کوراوغلو، تا جایی که می‌دانم، با تجدید نظر در حروف‌نگاری، و این بار ‏همراه با سی.دی. های اپرا، در تابستان ۱۳۸۲ (نشر دنیای نو، تهران) بوده‌است.‏

همهٔ اطلاعات مربوط به آهنگساز و اپرایش، با جزئیات فراوان، در پیشگفتارهای کتاب هست و لازم ‏نمی‌دانم این‌جا چیزی بنویسم. نسخهٔ اسکن‌شدهٔ آخرین چاپ را از این نشانی دانلود کنید:‏ https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing

نسخهٔ کامل و رسمی متن اپرا به زبان اصلی و با حروف لاتین در این نشانی موجود است، با این ‏تذکر که سخنان موجود در اجراهای گوناگون با یک‌دیگر تفاوت‌ها و جابه‌جایی‌هایی دارند: http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html

اما نکته‌ای از حاشیهٔ نخستین اجرای آن هست، که به‌گمانم جالب است و جایی به‌فارسی نوشته ‏نشده: اپرای کوراوغلو نخستین بار در سال ۱۹۳۸ در جشنوارهٔ ده‌روزهٔ موسیقی آذربایجانی در ‏‏«بالشوی تئاتر» مسکو اجرا شد. استالین طبق معمول از لژ ویژه‌اش اپرا را تماشا می‌کرد. در این ‏اجرا برای نخستین بار اسب هم بر صحنه‌ی اپرا آوردند و کوراوغلو سوار بر اسب بود. کوراوغلو بی ‏اسب نمی‌تواند باشد! اجرا بسیار موفقیت‌آمیز بود. پس از پایان اجرا عده‌ای از رهبران حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی بر گرد عزیر حاجی‌بیگوف حلقه زدند. استالین هم بود. کسی از آن میان ‏‏(ژدانوف؟) خطاب به عزیر گفت: «بابا! یک جفت دیگر از این اپراها بنویس!» ناگهان استالین غرید: «نخیر!»‏

آن زمان اوج دوران وحشت استالینی و اعدام و تبعید هر کسی که سرش به تنش می‌ارزید به ‏اردوگاه‌های برده‌داری سیبری بود. همه با شنیدن «نخیر» استالین در جا یخ زدند. سکوتی طولانی ‏برقرار شد، تا آن که استالین خود سکوت را شکست و گفت: «[یک جفت نه،] دو جفت ‏بنویس!»[منبع http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html]‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو، اجرای سال ۱۹۸۵ با شرکت لطفیار ایمانوف: ‏https://youtu.be/i4afB488Xi0

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 February 2023

حیف - ۲

یادش بخیر جوانی!

۳۲ سال پیش، در ماه مارس ۱۹۹۱، (یادم نیست که پیش از نوروز ۱۳۷۰ بود یا در فروردین‌ماه) ، در آغاز این کنسرت به سه زبان اعلام برنامه کردم، و آن خانم به زبان چهارم گفت.

فلورا کریمووا بهترین زن خوانندهٔ مورد علاقهٔ من است، شاید بعد از ادل!

سال‌ها پیش چیزکی دربارهٔ این کنسرت نوشتم، در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2023

نظیرووا و امیروف در رادیوی سوئد

پیش از ظهر دوشنبه دوم ژانویه، زیر دیالیز، با شنیدن نام فیکرت امیروف (سرایندهٔ «شور» معروف) از رادیو، گوش‌هایم تیز شد: ‏نخست قطعهٔ «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر او را پخش کردند، و پس از ساعتی بخش ‏نخست از «کنسرتو برای پیانو و ارکستر روی تم‌های عربی» اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف پخش شد.

من آن‌چنان به شوق آمدم که در جا ای‌میلی نوشتم و از خانم کاتارینا آ. کارلسون مجری آن بخش از برنامه سپاسگزاری کردم. برای او نوشتم که سال‌ها پیش مقاله‌ای دربارهٔ عشق دیمیتری شوستاکوویچ به المیرا نظیرووا نوشته‌ام، و این که شوستاکوویچ در بخش سوم سنفونی شمارهٔ ده، بارها نام المیرا را با ساز هورن «فریاد» می‌زند، اما حیف که مقاله‌ام به فارسی‌ست.

خانم کارلسون بی هیچ درنگی پاسخی بسیار مهرآمیز به ای‌میل من داد، سپاسگزاری کرد، و نوشت که وجود نام المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ را نمی‌دانسته، و حتماً می‌رود و مقالهٔ مرا با گوگل به سوئدی ترجمه می‌کند و می‌خواند.

با پایان پخش نمونهٔ اثر مشترک نظیرووا و امیروف از رادیو، خانم کارلسون از رادیو هم مفاد ای‌میل مرا با نام بردن از من اعلام کرد.

با سپاسی دیگر از خانم کارلسون، آن برنامه را تا ۲ فوریه امسال می‌توان در این نشانی شنید. در همان آغاز «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر امیروف پخش می‌شود، و سپس از ۱:۱۸:۵۳ تا ‏‏۱:۴۵:۲۰ اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف، و توضیحات مربوط به آن را می‌توان شنید. نام من در ۱:۴۵:۰۰ اعلام می‌شود.

پیشتر هم، چهار سال پیش، اثری از امیروف به درخواست من از شبکهٔ دوم رادیوی سوئد پخش کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏