طرح از کایاندرش سمپلر، ویژهنامهی آتومیشن هفتهنامهی سوئدی Ny Teknik دهم اکتبر ۲۰۰۷.
Showing posts with label دانش. Show all posts
Showing posts with label دانش. Show all posts
09 June 2022
قیچیکردهها - ۵
نقض غرض در «خودکارسازی» (Automation).
طرح از کایاندرش سمپلر، ویژهنامهی آتومیشن هفتهنامهی سوئدی Ny Teknik دهم اکتبر ۲۰۰۷.
طرح از کایاندرش سمپلر، ویژهنامهی آتومیشن هفتهنامهی سوئدی Ny Teknik دهم اکتبر ۲۰۰۷.
02 June 2022
قیچیکردهها - ۳
از سالهای دور چیزهایی را از روزنامههای داخلی و خارجی قیچی کردهام و نگه داشتهام. اکنون دارم کاغذهایم را پاکسازی میکنم، و از آن قیچیکردهها هر چیز دندانگیری یافتم، بهتدریج اینجا میگذارم.
فروید در شوروی
روزنامهی سوئدی Dagens Nyheter ۲۴ آوریل ۱۹۹۰
بهار سال ۱۹۳۰ کارل مارکس در اتحاد شوروی بر زیگموند فروید پیروز شد. بر پیشانی فروید مهر ایدهآلیست ارتجاعی زدند، انتشار مطالب مربوط به روانکاوی psychoanalyticsممنوع شد، و نمایندهی پیشتاز آن، ایوان یرماکوف، کمی بعد سر از گولاگ در آورد.
در یکی از واپسین جلسات انجمن روانکاوی روسها در ۱۷ مارس ۱۹۳۰ تازهترین نوشتهی فروید را با عنوان «ما در محیط فرهنگی راحت نیستیم» بررسی کردند. پیداست که این بررسی سرنوشت نهایی روانکاوی عمقی را در جامعهی استالینی با درونمایهی ویژهی کمونیستی خود، همچون «رؤیایی پوچ»، رقم زد.
امروز، درست ۶۰ سال پس از آن، فروید انتقام میگیرد. نشریهی «لیتراتورنایا گازتا» در مقالهای «توهمات مارکسیستی» را فاش میکند. همزمان آثار فروید در تیراژهای بزرگ منتشر میشوند: سه جلد تنها در سال جاری. «انجمن روانکاوی شوروی» به تازگی در مسکو تشکیل شدهاست. رئیس آن پروفسور آرون بلکین است، و چند هزار عضو دارد. شعبههای محلی آن در شهرهای گوناگون یکی پس از دیگری پدیدار میشوند، و شمار اعضای آن بهزودی دهها برابر میشود.
پروفسور بلکین میخواهد هر چه زودتر اثر فروید «ما در محیط فرهنگی راحت نیستیم» را منتشر کند. به نظر او این اثر گویای وضع دههی ۱۹۹۰ اتحاد شوروی است.
ماگنوس لیونگگرن
فروید در شوروی
روزنامهی سوئدی Dagens Nyheter ۲۴ آوریل ۱۹۹۰
بهار سال ۱۹۳۰ کارل مارکس در اتحاد شوروی بر زیگموند فروید پیروز شد. بر پیشانی فروید مهر ایدهآلیست ارتجاعی زدند، انتشار مطالب مربوط به روانکاوی psychoanalyticsممنوع شد، و نمایندهی پیشتاز آن، ایوان یرماکوف، کمی بعد سر از گولاگ در آورد.
در یکی از واپسین جلسات انجمن روانکاوی روسها در ۱۷ مارس ۱۹۳۰ تازهترین نوشتهی فروید را با عنوان «ما در محیط فرهنگی راحت نیستیم» بررسی کردند. پیداست که این بررسی سرنوشت نهایی روانکاوی عمقی را در جامعهی استالینی با درونمایهی ویژهی کمونیستی خود، همچون «رؤیایی پوچ»، رقم زد.
امروز، درست ۶۰ سال پس از آن، فروید انتقام میگیرد. نشریهی «لیتراتورنایا گازتا» در مقالهای «توهمات مارکسیستی» را فاش میکند. همزمان آثار فروید در تیراژهای بزرگ منتشر میشوند: سه جلد تنها در سال جاری. «انجمن روانکاوی شوروی» به تازگی در مسکو تشکیل شدهاست. رئیس آن پروفسور آرون بلکین است، و چند هزار عضو دارد. شعبههای محلی آن در شهرهای گوناگون یکی پس از دیگری پدیدار میشوند، و شمار اعضای آن بهزودی دهها برابر میشود.
پروفسور بلکین میخواهد هر چه زودتر اثر فروید «ما در محیط فرهنگی راحت نیستیم» را منتشر کند. به نظر او این اثر گویای وضع دههی ۱۹۹۰ اتحاد شوروی است.
ماگنوس لیونگگرن
15 June 2014
تب فوتبال
این روزها همه فوتبال تماشا میکنند، همه از فوتبال حرف میزنند، همه کارشناس خطا و پنالتی شدهاند. دشوار است برکنار ماندن از این تب همهگیر. میکوشم همراهی کنم. میکوشم از اخبار هیجانانگیز فوتبال عقب نمانم. میکوشم برخی از بازیها را تماشا کنم تا در این گفتوگوها من نیز چند کلمهای برای گفتن داشتهباشم. فوتبال زیباست. اما...
اما فوتبال بازی من نیست، و نه تنها فوتبال، که هیچ بازی دیگری، هیچ رقابت و مسابقهی دیگری که در آن قوم و ملت و کشوری در رویارویی با قوم و ملت و کشور دیگری قرار میگیرد تا نشان دهند کدام برتراند: هلند برتر از اسپانیاست؛ ایتالیا برتر از انگلستان است؛ و در پایان خواهیم دانست که آرژانتین (؟) برتر از همه است، و احساس سرشکستگی خواهیم کرد که چرا ما برتر از دیگران نیستیم. آیا این است چیزی که در پایان یک ماه بازیها در انتظارش هستیم؟
گاه احساس شرم میکنم از این که کاری سازندهتر از این نمیکنم که در برابر تلویزیون نشستهام و یک توپ را دنبال میکنم. به یاد آن شوخی معروف میافتم که میگوید: "خب، نفری یک توپ به اینها بدهید تا با هم دعوا نکنند!"
بازی و مسابقهی من مسابقه با طبیعت و نیروهای آن است: ببین! انسان میتواند صد متر را در کمتر از 10 ثانیه بدود! ببین! انسان میتواند نزدیک دو متر و نیم بپرد؛ میتواند دویست و هفتاد کیلو را بلند کند، میتواند قلههای بلندتر از هشت هزار متر را زیر پا آورد، میتواند در سرمای زیر پنجاه درجه تا قطب برود. انسان میتواند ماشینی بسازد که او را در آسمان و بلندی ده هزار متری از این سوی جهان به آن سو ببرد؛ میتواند تندتر از صوت جابهجا شود، میتواند کوه را سوراخ کند و تونل بسازد، میتواند زیر کف دریا جاده بسازد؛ میتواند اتم را بشکافد، ورقهای از زغال به ضخامت یک اتم بسازد، مادهی ابررسانا تولید کند؛ میتواند تا ماه پرواز کند و بر سطح آن راه برود؛ میتواند ماشینی را بر سطح مریخ پیاده کند و از اینجا هدایتش کند... آری، انسان میتواند! این است مسابقهای که من دوست دارم تماشا کنم!
در سریال تلویزیونی "پیشتازان فضا" از دانشمندی بهنام زفرام کوکرین Zefram Cochrane سخن میرود که در سال 2063 موتور وارپ Warp drive را اختراع میکند. این موتور با سوخت "ضد ماده" کار میکند و میتواند کشتی فضایی را با سرعتی بیش از سرعت نور در فضا جابهجا کند. این روزها خبر رسید که یک دانشمند ناسا بهنام هرولد وایت با همکاری یک هنرمند عکاس طرحی برای کشتی فضایی IXS Enterprise ارائه دادهاست که با سرعت وارپ پرواز میکند. این البته هنوز طرحی خیالیست، اما اینجاست دورخیزهای مسابقه با نیروهای طبیعت. بهپیش ای انسان آفریننده!
اما فوتبال بازی من نیست، و نه تنها فوتبال، که هیچ بازی دیگری، هیچ رقابت و مسابقهی دیگری که در آن قوم و ملت و کشوری در رویارویی با قوم و ملت و کشور دیگری قرار میگیرد تا نشان دهند کدام برتراند: هلند برتر از اسپانیاست؛ ایتالیا برتر از انگلستان است؛ و در پایان خواهیم دانست که آرژانتین (؟) برتر از همه است، و احساس سرشکستگی خواهیم کرد که چرا ما برتر از دیگران نیستیم. آیا این است چیزی که در پایان یک ماه بازیها در انتظارش هستیم؟
گاه احساس شرم میکنم از این که کاری سازندهتر از این نمیکنم که در برابر تلویزیون نشستهام و یک توپ را دنبال میکنم. به یاد آن شوخی معروف میافتم که میگوید: "خب، نفری یک توپ به اینها بدهید تا با هم دعوا نکنند!"
بازی و مسابقهی من مسابقه با طبیعت و نیروهای آن است: ببین! انسان میتواند صد متر را در کمتر از 10 ثانیه بدود! ببین! انسان میتواند نزدیک دو متر و نیم بپرد؛ میتواند دویست و هفتاد کیلو را بلند کند، میتواند قلههای بلندتر از هشت هزار متر را زیر پا آورد، میتواند در سرمای زیر پنجاه درجه تا قطب برود. انسان میتواند ماشینی بسازد که او را در آسمان و بلندی ده هزار متری از این سوی جهان به آن سو ببرد؛ میتواند تندتر از صوت جابهجا شود، میتواند کوه را سوراخ کند و تونل بسازد، میتواند زیر کف دریا جاده بسازد؛ میتواند اتم را بشکافد، ورقهای از زغال به ضخامت یک اتم بسازد، مادهی ابررسانا تولید کند؛ میتواند تا ماه پرواز کند و بر سطح آن راه برود؛ میتواند ماشینی را بر سطح مریخ پیاده کند و از اینجا هدایتش کند... آری، انسان میتواند! این است مسابقهای که من دوست دارم تماشا کنم!
در سریال تلویزیونی "پیشتازان فضا" از دانشمندی بهنام زفرام کوکرین Zefram Cochrane سخن میرود که در سال 2063 موتور وارپ Warp drive را اختراع میکند. این موتور با سوخت "ضد ماده" کار میکند و میتواند کشتی فضایی را با سرعتی بیش از سرعت نور در فضا جابهجا کند. این روزها خبر رسید که یک دانشمند ناسا بهنام هرولد وایت با همکاری یک هنرمند عکاس طرحی برای کشتی فضایی IXS Enterprise ارائه دادهاست که با سرعت وارپ پرواز میکند. این البته هنوز طرحی خیالیست، اما اینجاست دورخیزهای مسابقه با نیروهای طبیعت. بهپیش ای انسان آفریننده!
17 November 2013
در فضا نمیتوان زندگی کرد
شانزده هفده ساله بودم، بهگمانم در سال 1348، که فیلم "راز کیهان" (اودیسه فضایی، یا اودیسه 2001) ساختهی استنلی کوبریک را در سینمای "نوین" اردبیل دیدم، و یک صحنهی تکاندهندهی آن برای همیشه بر خاطرم نقش بست: آنجا که کامپیوتر "هال" HAL بند ناف یک فضانورد را، یعنی رشتهای را که فضانورد را به کشتی فضایی وصل میکرد، میبرد، و فضانورد، چرخزنان، در فضای تاریک و بیپایان رها میشود و جان میدهد.
بسیاری از صحنههای آن فیلم در سکوت سپری میشود و حتی موسیقی متن ندارد، زیرا در فضا هیچ صدایی شنیده نمیشود. در 25 دقیقهی نخست و 23 دقیقهی پایانی فیلم نیز هیچ گفتوگویی، هیچ صدای انسانی وجود ندارد. انسان و صدای انسان در فضا پدیدههای ناچیزیست. فیلم دیگری نیز که دوست دارم، "بیگانه" Alien، یک عنوان ثانوی دارد: "در فضا هیچکس فریاد تو را نمیشنود".
دیشب رفتم و فیلم "جاذبه" Gravity را در سینما و با عینک سهبعدی دیدم. اینجا نیز در آغاز بر پرده میخوانیم که: "در مدار زمین گرما تا 125 درجه و سرما تا 100 درجه در نوسان است، هوایی نیست، جاذبه نیست... در فضا نمیتوان زندگی کرد..."
و داستان همین است: انسان زمین را لازم دارد تا بتواند زنده بماند. او حتی زیر آب هم نمیتواند زندگی کند؛ زمین را، روی زمین را؛ زمین سخت را لازم دارد که جاذبه داشتهباشد، هوا داشتهباشد، تا او بتواند نفس بکشد، با پاهای خود بر آن بایستد و روی آن راه برود.
فیلم صحنههای زیبایی دارد با چشمانداز زمین از فضا، و نیز جلوههای فنی و تصویری جالب و واقعنما. اینجا خرد و ناچیز بودن انسان در برابر نیروهای طبیعت و در برابر فضا و کهکشان بهخوبی دیده میشود و احساس میشود، و نیز میبینیم چگونه انسان کنجکاو و کاوشگر، انسان آفرینشگر با کوششی خستگیناپذیر مرزهای داناییها و تواناییهای خود را دورتر و دورتر میبرد، حتی به بهای جان خود و رفتن به جاهایی که زندگی در آن ممکن نیست.
و بد نیست بدانید که حادثهای که در فیلم رخ میدهد، پایههای علمی دارد و بر فرضیهی "سندرم زنجیرهای کسلر" Kessler Cascading Syndrome استوار است که در سال 1978 توسط دانشمند ناسا دانلد کسلر مطرح شد.
اما باید هشدار دهم که اگر علاقهای به فضا و تکنیک و مهندسی ندارید، شاید فیلم برایتان جالب نباشد! هنرپیشهی اصلی فیلم، ساندرا بولاک ِ بهزودی پنجاهساله که برای این نقش شش ماه تمرینهای فیزیکی کرده و نفسزدنهای او یکی از راههای انتقال احساس او به ماست، در صحنهای فریاد میزند: "من متنفرم از فضا"!
بسیاری از صحنههای آن فیلم در سکوت سپری میشود و حتی موسیقی متن ندارد، زیرا در فضا هیچ صدایی شنیده نمیشود. در 25 دقیقهی نخست و 23 دقیقهی پایانی فیلم نیز هیچ گفتوگویی، هیچ صدای انسانی وجود ندارد. انسان و صدای انسان در فضا پدیدههای ناچیزیست. فیلم دیگری نیز که دوست دارم، "بیگانه" Alien، یک عنوان ثانوی دارد: "در فضا هیچکس فریاد تو را نمیشنود".
دیشب رفتم و فیلم "جاذبه" Gravity را در سینما و با عینک سهبعدی دیدم. اینجا نیز در آغاز بر پرده میخوانیم که: "در مدار زمین گرما تا 125 درجه و سرما تا 100 درجه در نوسان است، هوایی نیست، جاذبه نیست... در فضا نمیتوان زندگی کرد..."
و داستان همین است: انسان زمین را لازم دارد تا بتواند زنده بماند. او حتی زیر آب هم نمیتواند زندگی کند؛ زمین را، روی زمین را؛ زمین سخت را لازم دارد که جاذبه داشتهباشد، هوا داشتهباشد، تا او بتواند نفس بکشد، با پاهای خود بر آن بایستد و روی آن راه برود.
فیلم صحنههای زیبایی دارد با چشمانداز زمین از فضا، و نیز جلوههای فنی و تصویری جالب و واقعنما. اینجا خرد و ناچیز بودن انسان در برابر نیروهای طبیعت و در برابر فضا و کهکشان بهخوبی دیده میشود و احساس میشود، و نیز میبینیم چگونه انسان کنجکاو و کاوشگر، انسان آفرینشگر با کوششی خستگیناپذیر مرزهای داناییها و تواناییهای خود را دورتر و دورتر میبرد، حتی به بهای جان خود و رفتن به جاهایی که زندگی در آن ممکن نیست.
و بد نیست بدانید که حادثهای که در فیلم رخ میدهد، پایههای علمی دارد و بر فرضیهی "سندرم زنجیرهای کسلر" Kessler Cascading Syndrome استوار است که در سال 1978 توسط دانشمند ناسا دانلد کسلر مطرح شد.
اما باید هشدار دهم که اگر علاقهای به فضا و تکنیک و مهندسی ندارید، شاید فیلم برایتان جالب نباشد! هنرپیشهی اصلی فیلم، ساندرا بولاک ِ بهزودی پنجاهساله که برای این نقش شش ماه تمرینهای فیزیکی کرده و نفسزدنهای او یکی از راههای انتقال احساس او به ماست، در صحنهای فریاد میزند: "من متنفرم از فضا"!
02 July 2012
دانش اسلامی
تازهترین ترجمهام با همین عنوان، که معرفی دو کتاب است، در سایت پرسیران منتشر شدهاست.
صفحهی نخست سایت.
نشانی ترجمه.
صفحهی نخست سایت.
نشانی ترجمه.
13 May 2012
بدرود آموزگار سختکوش
خبر میرسد که پرویز شهریاری، یکی از اصلیترین ستونهای آموزش ریاضیات کشورمان، دو روز پیش در 22 اردیبهشت در 86 سالگی ترکمان گفتهاست. نمیدانم نسلها را چگونه میشمارند و چند نسل از ما پروردهی تلاش خستگیناپذیر پرویز شهریاری در فرآوردن کتابهای درسی و کمکدرسی ریاضیات هستیم. همینقدر میدانم که او در تدوین و نوشتن همهی کتابهای درسی ریاضیات دبیرستانهای ایران از سال 1335 تا سال 1351، و شاید دیرتر نیز، دست داشتهاست، و گذشته از آن دهها و دهها کتاب کمک درسی ریاضیات ترجمه کردهاست. بنابراین به جرئت میتوان گفت که هر آنکس که در 55 سال گذشته در ایران دستی به یک کتاب ریاضیات زده، از حاصل کار پرویز شهریاری سود بردهاست.
در بسیاری از کشورهای خارج، در محافل آکادمیک و دانشگاهی و دبیرستانی، و همچنین در صنایع، معروف است که ایرانیان ریاضیاتشان خوب است. یکی از بستگانم همین تازگیها تعریف کرد که پس از چند سال کار متفرقه در سوئد، خواستهبود که برای تکمیل مدرک تحصیلیاش در کلاس ریاضیات دانشگاه صنعتی سلطنتی KTH استکهلم شرکت کند. در همان نخستین جلسهی کلاس، که او دقایقی هم دیر به آن رسیده بود و نه استاد سوئدی را میشناخت و نه با همکلاسیها آشنایی داشت، استاد را برای کاری به بیرون از کلاس فرا خواندند. استاد رو به شاگردان پرسید: اینجا کسی ایرانی هست؟ این دوستم دستش را بلند کرد، و استاد گفت: شما کلاس را اداره کنید و به بقیه کمک کنید، تا من برگردم! – و من هیچ تردیدی ندارم که بخش بزرگی از استحکام پایهی ریاضیات ما در این نیم سده، حاصل کتابهای درسی آفریدهی پرویز شهریاری و دوستانش است. فهرستی از کارهای او را در لینک دادهشده در آغاز این نوشته ببینید.
پرویز شهریاری را نخستین بار پس از عضویت در شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال 1359 از نزدیک دیدم. هر دو عضو گروه مترجمان بودیم: من تازه سه کتابچهی لاغر ترجمه و تألیف کردهبودم و مقالات پراکندهای اینجا و آنجا نوشتهبودم، و او کوهی از کتاب ترجمه و تألیف کردهبود – مردی آرام و متین و شیرینسخن. چندین مجله، و از جمله "سخن علمی" را سردبیری و منتشر کردهبود و چندی بعد مجلهی تازهای بهنام "چیستا" را بنیاد نهاد، که اکنون بیستونهمین سال انتشار خود را میگذراند.
پرویز شهریاری عضو حزب توده ایران بود و بارها به همین "جرم" به زندان افتاد. نخستین بار در سال 1328 بود که مزهی شکنجههای "استوار ساقی" معروف را چشید، و نیز رفتار انسانی او را، و واپسین بار همراه با سران حزب در سال 1362 دستگیر شد و یک سال و نیم شکنجههای غیر انسانی جمهوری اسلامی را چشید. در اوج جنون انتقامجویی و کینهورزیهای پس از انقلاب، هنگامی که داس مرگ شیخ صادق خلخالی حکم میراند و همهی وابستگان به رژیم گذشته را به جوخههای مرگ میسپردند؛ در هنگامهای که شعار "اعدام باید گردد" ورد زبان همه بود، پرویز شهریاری دست بهکاری شگفتانگیز زد: در دادگاه استوار ساقی، کسی که دهها تودهای و از جمله خسرو روزبه را در حمام معروف لشگر دوی زرهی شکنجه دادهبود، شرکت جست و به سود ساقی شهادت داد. برای بسیاری از ما باورکردنی نبود و در حزب نیز زمزمههایی در مخالفت با این کار شهریاری شنیده میشد. اما پرویز شهریاری، با وجود وفاداری به حزب، کار خود را کرد و با شهادت خود (همراه با برخی کسان دیگر) ساقی را از اعدام نجات داد. جزئیات داستان شهریاری را به یاد ندارم، اما چیزی از این مایه بود که خانودهای بزرگ از دسترنج او (شهریاری) نان میخوردند و اکنون که او به زندان افتادهبود، کسانی گرسنه ماندهبودند و کرایه خانه عقب افتادهبود و صاحب خانه دیگر داشت همه را از خانه بیرون میریخت، که استوار ساقی به یاریش آمد و خانواده را نجات داد: ساقی شهریاری را با جیپ فرمانداری نظامی به بیرون از زندان و به نشانی مورد نظر او برد، اجازه داد که شهریاری پیاده شود و به خانه ای برود و از کسی پولی بگیرد، و سپس او را پیش خانوادهاش برد تا پول را به آنان برساند، و سپس به زندان برش گرداند.
واپسین بارها که پرویز شهریاری را دیدم، سی سال پیش، در سال 1361 بود: همهی نشریههایی را که مستقیم یا غیر مستقیم به حزب وابسته بودند، بسته بودند و توقیف کردهبودند، و من نوشتههایی از احسان طبری را از جمله برای انتشار در چیستا میبردم. پرویز شهریاری، سه سال جوانتر از امروز من، آرام و متین چون همیشه، سلامم را پاسخ میگفت، پاکت را میگشود، نگاهی به نوشتهی تایپشده میانداخت، سپاسی میگفت، و به راه خود میرفتم. این نوشتهها با نامهای مستعار ا. طباطبایی، یا کاووس صداقت منتشر میشدند.
با همهی وجودم از پرویز شهریاری سپاسگزارم و برایش سر تعظیم فرود میآورم. نانی که امروز میخورم و گردشی که زندگانیم دارد، از جمله به برکت ریاضیاتیست که از کتابهای پرویز شهریاری آموختم. از جمله اینجا نوشتهام.
یادش همواره زنده و گرامی باد.
از مراسم ترحیم پرویز شهریاری
در بسیاری از کشورهای خارج، در محافل آکادمیک و دانشگاهی و دبیرستانی، و همچنین در صنایع، معروف است که ایرانیان ریاضیاتشان خوب است. یکی از بستگانم همین تازگیها تعریف کرد که پس از چند سال کار متفرقه در سوئد، خواستهبود که برای تکمیل مدرک تحصیلیاش در کلاس ریاضیات دانشگاه صنعتی سلطنتی KTH استکهلم شرکت کند. در همان نخستین جلسهی کلاس، که او دقایقی هم دیر به آن رسیده بود و نه استاد سوئدی را میشناخت و نه با همکلاسیها آشنایی داشت، استاد را برای کاری به بیرون از کلاس فرا خواندند. استاد رو به شاگردان پرسید: اینجا کسی ایرانی هست؟ این دوستم دستش را بلند کرد، و استاد گفت: شما کلاس را اداره کنید و به بقیه کمک کنید، تا من برگردم! – و من هیچ تردیدی ندارم که بخش بزرگی از استحکام پایهی ریاضیات ما در این نیم سده، حاصل کتابهای درسی آفریدهی پرویز شهریاری و دوستانش است. فهرستی از کارهای او را در لینک دادهشده در آغاز این نوشته ببینید.
پرویز شهریاری را نخستین بار پس از عضویت در شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال 1359 از نزدیک دیدم. هر دو عضو گروه مترجمان بودیم: من تازه سه کتابچهی لاغر ترجمه و تألیف کردهبودم و مقالات پراکندهای اینجا و آنجا نوشتهبودم، و او کوهی از کتاب ترجمه و تألیف کردهبود – مردی آرام و متین و شیرینسخن. چندین مجله، و از جمله "سخن علمی" را سردبیری و منتشر کردهبود و چندی بعد مجلهی تازهای بهنام "چیستا" را بنیاد نهاد، که اکنون بیستونهمین سال انتشار خود را میگذراند.
پرویز شهریاری عضو حزب توده ایران بود و بارها به همین "جرم" به زندان افتاد. نخستین بار در سال 1328 بود که مزهی شکنجههای "استوار ساقی" معروف را چشید، و نیز رفتار انسانی او را، و واپسین بار همراه با سران حزب در سال 1362 دستگیر شد و یک سال و نیم شکنجههای غیر انسانی جمهوری اسلامی را چشید. در اوج جنون انتقامجویی و کینهورزیهای پس از انقلاب، هنگامی که داس مرگ شیخ صادق خلخالی حکم میراند و همهی وابستگان به رژیم گذشته را به جوخههای مرگ میسپردند؛ در هنگامهای که شعار "اعدام باید گردد" ورد زبان همه بود، پرویز شهریاری دست بهکاری شگفتانگیز زد: در دادگاه استوار ساقی، کسی که دهها تودهای و از جمله خسرو روزبه را در حمام معروف لشگر دوی زرهی شکنجه دادهبود، شرکت جست و به سود ساقی شهادت داد. برای بسیاری از ما باورکردنی نبود و در حزب نیز زمزمههایی در مخالفت با این کار شهریاری شنیده میشد. اما پرویز شهریاری، با وجود وفاداری به حزب، کار خود را کرد و با شهادت خود (همراه با برخی کسان دیگر) ساقی را از اعدام نجات داد. جزئیات داستان شهریاری را به یاد ندارم، اما چیزی از این مایه بود که خانودهای بزرگ از دسترنج او (شهریاری) نان میخوردند و اکنون که او به زندان افتادهبود، کسانی گرسنه ماندهبودند و کرایه خانه عقب افتادهبود و صاحب خانه دیگر داشت همه را از خانه بیرون میریخت، که استوار ساقی به یاریش آمد و خانواده را نجات داد: ساقی شهریاری را با جیپ فرمانداری نظامی به بیرون از زندان و به نشانی مورد نظر او برد، اجازه داد که شهریاری پیاده شود و به خانه ای برود و از کسی پولی بگیرد، و سپس او را پیش خانوادهاش برد تا پول را به آنان برساند، و سپس به زندان برش گرداند.
واپسین بارها که پرویز شهریاری را دیدم، سی سال پیش، در سال 1361 بود: همهی نشریههایی را که مستقیم یا غیر مستقیم به حزب وابسته بودند، بسته بودند و توقیف کردهبودند، و من نوشتههایی از احسان طبری را از جمله برای انتشار در چیستا میبردم. پرویز شهریاری، سه سال جوانتر از امروز من، آرام و متین چون همیشه، سلامم را پاسخ میگفت، پاکت را میگشود، نگاهی به نوشتهی تایپشده میانداخت، سپاسی میگفت، و به راه خود میرفتم. این نوشتهها با نامهای مستعار ا. طباطبایی، یا کاووس صداقت منتشر میشدند.
با همهی وجودم از پرویز شهریاری سپاسگزارم و برایش سر تعظیم فرود میآورم. نانی که امروز میخورم و گردشی که زندگانیم دارد، از جمله به برکت ریاضیاتیست که از کتابهای پرویز شهریاری آموختم. از جمله اینجا نوشتهام.
یادش همواره زنده و گرامی باد.
از مراسم ترحیم پرویز شهریاری
26 December 2010
چرا در فیسبوک نیستم
دوستان و آشنایان و خوانندگان پر مهرم اغلب میپرسند که چرا در فیسبوک نیستم. یک موقعی باید بنشینم و مقالهی مفصلی در بارهی این موضوع بنویسم، به سبک "آنچه یک فعال سیاسی – اجتماعی باید بداند"، و دنبالههای آن: 1، 2، 3، 4. اکنون اما میکوشم فشرده توضیح دهم.
زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعهی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و جهان غرب را در وحشت از جامعهای غرق کرد که در آن چشمها و وسایلی همیشه و همهجا شهروندان را میپایند و حتی خیالها و رؤیاهایشان را میخوانند. پیشبینی اورول درست در آمد: "1984" هماکنون اینجاست، اما نه در جامعهی کمونیستی. سرمایهداری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همهی کارها و دانستهها و شبکهی دوستان و نوشتهها و کتابهایی که دوست دارند و عکسها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همهی شهروندان را میبیند و میپاید، و گویی همه راضیاند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعهی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شدهاند. مفهومی بهنام "حریم شخصی" کمرنگتر و کمرنگتر میشود.
برای من فیسبوک یکی از ابزارهای ایجاد جامعهی "1984" است و میل ندارم همهی اطلاعات مربوط به خودم و شبکهی دوستان و آشنایان و خوانندگانم را دودستی و به رایگان در اختیار انواع جانورانی که در گوشه و کنار جهان پشت کامپیوتر نشستهاند، بگذارم. همینقدر که در این وبلاگ "اعترافاتنویسی" میکنم، وجدانم در عذاب است. میدانم که میتوان دسترسی به اطلاعات و شبکهی دوستان را در فیسبوک محدود کرد، اما فیسبوک بدون "دوستبازی" معنی ندارد و اگر من شبکهی "دوستانم" را بپوشانم و یکی از "دوستانم" شبکهاش را باز بگذارد که من در آن دیده میشوم، پنهانکاری من بیاثر میشود. و تازه، گردانندگان فیسبوک و متخصصان اطلاعاتی در کشورهای گوناگون بهسادگی به اطلاعات پنهانکردهی اعضای فیسبوک هم دسترسی دارند.
چند هفته پیش مردی خود را در شلوغی خیابانی در استکهلم منفجر کرد. تصویر زیر نشاندهندهی شبکهی "دوستان" این مرد در فیسبوک است که پلیس امنیتی سوئد توانسته ترسیم کند.
چندی پیش به شکل ناشناس در فیسبوک میگشتم و کنجکاوی میکردم، و دیدم چهگونه بهسادگی میتوان مشابه تصویر بالا را برای این و آن سازمان سیاسی ایرانی و شبکهی فعالان و دوستان و هوادارن آنها نیز ترسیم کرد.
میگویند کسی که ریگی به کفش ندارد، نباید از علنی بودن بترسد. میگویند سانسور کار دستگاههای دولتیست و شهروندان نباید به دستگاههای دولتی کمک کنند و خود را سانسور و پنهان کنند. من خیال ندارم روزی خود را منفجر کنم. ریگی هم به کفشم نیست. از حریم شخصی سخن میگویم، و برای "دوستانی" که قرار است در فیسبوک شبکهای بر گرد من تشکیل دهند، احساس مسئولیت میکنم، زیرا سوابقی دارم، کارهایی میکنم، و چیزهایی مینویسم که میتواند برای آن "دوستان" که در ایران هستند و یا به ایران رفتوآمد میکنند، به دلیل "دوست" بودن با من در فیسبوک، مایهی دردسر شود. یا دستکم همان "دوست" بودنشان با من، برای کسانی که نباید، فاش کند چه تیپ انسانی با چه افکار و عقایدی هستند. دشمن در کمین نشستهاست. هشیار باید بود.
منبع تصویر: روزنامهی سوئدی Dagens Nyheter، شانزده دسامبر 2010.
زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعهی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و جهان غرب را در وحشت از جامعهای غرق کرد که در آن چشمها و وسایلی همیشه و همهجا شهروندان را میپایند و حتی خیالها و رؤیاهایشان را میخوانند. پیشبینی اورول درست در آمد: "1984" هماکنون اینجاست، اما نه در جامعهی کمونیستی. سرمایهداری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همهی کارها و دانستهها و شبکهی دوستان و نوشتهها و کتابهایی که دوست دارند و عکسها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همهی شهروندان را میبیند و میپاید، و گویی همه راضیاند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعهی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شدهاند. مفهومی بهنام "حریم شخصی" کمرنگتر و کمرنگتر میشود.
برای من فیسبوک یکی از ابزارهای ایجاد جامعهی "1984" است و میل ندارم همهی اطلاعات مربوط به خودم و شبکهی دوستان و آشنایان و خوانندگانم را دودستی و به رایگان در اختیار انواع جانورانی که در گوشه و کنار جهان پشت کامپیوتر نشستهاند، بگذارم. همینقدر که در این وبلاگ "اعترافاتنویسی" میکنم، وجدانم در عذاب است. میدانم که میتوان دسترسی به اطلاعات و شبکهی دوستان را در فیسبوک محدود کرد، اما فیسبوک بدون "دوستبازی" معنی ندارد و اگر من شبکهی "دوستانم" را بپوشانم و یکی از "دوستانم" شبکهاش را باز بگذارد که من در آن دیده میشوم، پنهانکاری من بیاثر میشود. و تازه، گردانندگان فیسبوک و متخصصان اطلاعاتی در کشورهای گوناگون بهسادگی به اطلاعات پنهانکردهی اعضای فیسبوک هم دسترسی دارند.
چند هفته پیش مردی خود را در شلوغی خیابانی در استکهلم منفجر کرد. تصویر زیر نشاندهندهی شبکهی "دوستان" این مرد در فیسبوک است که پلیس امنیتی سوئد توانسته ترسیم کند.
چندی پیش به شکل ناشناس در فیسبوک میگشتم و کنجکاوی میکردم، و دیدم چهگونه بهسادگی میتوان مشابه تصویر بالا را برای این و آن سازمان سیاسی ایرانی و شبکهی فعالان و دوستان و هوادارن آنها نیز ترسیم کرد.
میگویند کسی که ریگی به کفش ندارد، نباید از علنی بودن بترسد. میگویند سانسور کار دستگاههای دولتیست و شهروندان نباید به دستگاههای دولتی کمک کنند و خود را سانسور و پنهان کنند. من خیال ندارم روزی خود را منفجر کنم. ریگی هم به کفشم نیست. از حریم شخصی سخن میگویم، و برای "دوستانی" که قرار است در فیسبوک شبکهای بر گرد من تشکیل دهند، احساس مسئولیت میکنم، زیرا سوابقی دارم، کارهایی میکنم، و چیزهایی مینویسم که میتواند برای آن "دوستان" که در ایران هستند و یا به ایران رفتوآمد میکنند، به دلیل "دوست" بودن با من در فیسبوک، مایهی دردسر شود. یا دستکم همان "دوست" بودنشان با من، برای کسانی که نباید، فاش کند چه تیپ انسانی با چه افکار و عقایدی هستند. دشمن در کمین نشستهاست. هشیار باید بود.
منبع تصویر: روزنامهی سوئدی Dagens Nyheter، شانزده دسامبر 2010.
17 April 2010
بازشناسی مارکس
کارل مارکس که بود و چه میگفت؟ اندیشههای او چهگونه پرورش یافت؟ چه چیزهایی خواند و چه چیزهایی نوشت؟ چه هدفی داشت؟ آیا دانشمند بود، تاریخدان بود، یا فیلسوف؟ چه پیشبینیهایی کرد؟ آیا همهی حرفها و پیشبینیهای او درست در آمد؟ آیا اشتباهی داشت و آیا انتقادی بر او وارد است؟ میراث اندیشگی او چیست و چه ارزشی دارد؟
بهتازگی کتاب کوچک و جمعوجوری نزدیک به 140 صفحه به دستم رسید که به همهی پرسشهای بالا و بسیاری پرسشهای دیگر به زبانی ساده و روشی جالب پاسخ میدهد: "مارکس"، نوشتهی پیتر سینگر، ترجمهی محمد اسکندری، چاپ دوم 1387، تهران، انتشارات طرح نو.
ترجمهی کتاب خوب و روان است و چاپ نخست آن در سال 1379 با شمارگان 5000 گویا بهسرعت نایاب شد. نسخهی اصلی و انگلیسی کتاب در سال 1980 (1359) منتشر شد که گرچه پیش از فرو ریختن دیوار برلین بود، اما وجود دیوار در نگرش نویسنده بازتابی ندارد، و یا دستکم من این بازتاب را نمیبینم. با اینهمه پیتر سینگر نسخهی بازبینیشدهای از همین کتاب را در سال 2006 منتشر کرد. مقایسهی آن دو نسخه باید جالب باشد. Marx: a very short introduction / Peter Singer, Oxford University Press, 2006
پیتر سینگر کتاب دیگری را برای مطالعه پیرامون مارکس توصیه میکند که منبع اصلی خود او نیز بودهاست: David McLellan, Karl Marx: His life and Thoughts, Macmillan, London, 1979 نه این کتاب، اما روایت فشردهای از آن David McMillan: Marx, Fontana, London, 1975 با دو ترجمه در ایران منتشر شدهاست. آن ترجمهها را ندیدهام و از کیفیت آنها اطلاعی ندارم: کارل مارکس، اثر دیوید مکللان، ترجمهی منصور مشکینپوش، نشر رازی، تهران 1362، و ترجمهی عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، آبادان 1379.
از پیتر سینگر کتاب "هگل" نیز به فارسی منتشر شدهاست: ترجمهی عزتالله فولادوند، چاپ دوم، نشر ماهی، تهران 1386 (همچنین به شکل "کتاب گویا" در 7 نوار کاست).
نسخهی انگلیسی این کتابها در کتابخانههای سوئد موجود است و از ترجمههای فارسی تنها کتاب مکللان با ترجمهی دستغیب در کتابخانهی بینالمللی استکهلم یافت میشود.
با سپاس از دوستی که کتاب سینگر را برایم فرستاد.
اطلاعات کتابهای ایران
اطلاعات کتابخانههای سوئد، و کتابخانهی بینالمللی استکهلم
بهتازگی کتاب کوچک و جمعوجوری نزدیک به 140 صفحه به دستم رسید که به همهی پرسشهای بالا و بسیاری پرسشهای دیگر به زبانی ساده و روشی جالب پاسخ میدهد: "مارکس"، نوشتهی پیتر سینگر، ترجمهی محمد اسکندری، چاپ دوم 1387، تهران، انتشارات طرح نو.
ترجمهی کتاب خوب و روان است و چاپ نخست آن در سال 1379 با شمارگان 5000 گویا بهسرعت نایاب شد. نسخهی اصلی و انگلیسی کتاب در سال 1980 (1359) منتشر شد که گرچه پیش از فرو ریختن دیوار برلین بود، اما وجود دیوار در نگرش نویسنده بازتابی ندارد، و یا دستکم من این بازتاب را نمیبینم. با اینهمه پیتر سینگر نسخهی بازبینیشدهای از همین کتاب را در سال 2006 منتشر کرد. مقایسهی آن دو نسخه باید جالب باشد. Marx: a very short introduction / Peter Singer, Oxford University Press, 2006
پیتر سینگر کتاب دیگری را برای مطالعه پیرامون مارکس توصیه میکند که منبع اصلی خود او نیز بودهاست: David McLellan, Karl Marx: His life and Thoughts, Macmillan, London, 1979 نه این کتاب، اما روایت فشردهای از آن David McMillan: Marx, Fontana, London, 1975 با دو ترجمه در ایران منتشر شدهاست. آن ترجمهها را ندیدهام و از کیفیت آنها اطلاعی ندارم: کارل مارکس، اثر دیوید مکللان، ترجمهی منصور مشکینپوش، نشر رازی، تهران 1362، و ترجمهی عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، آبادان 1379.
از پیتر سینگر کتاب "هگل" نیز به فارسی منتشر شدهاست: ترجمهی عزتالله فولادوند، چاپ دوم، نشر ماهی، تهران 1386 (همچنین به شکل "کتاب گویا" در 7 نوار کاست).
نسخهی انگلیسی این کتابها در کتابخانههای سوئد موجود است و از ترجمههای فارسی تنها کتاب مکللان با ترجمهی دستغیب در کتابخانهی بینالمللی استکهلم یافت میشود.
با سپاس از دوستی که کتاب سینگر را برایم فرستاد.
اطلاعات کتابهای ایران
اطلاعات کتابخانههای سوئد، و کتابخانهی بینالمللی استکهلم
22 November 2009
آیا همدیگر را خواهیم خورد؟
Det finns en rolig läsning av Kaianders Sempler angående årets ekonomipristagare och hennes forskningar kring hur vi ska rädda oss från ”allmänningens tragedi”. Jag har översatt den till persiska som kan spåras i texten nedan. Läs originalet i Ny Teknik.
هیچکس انگیزهای ندارد که در خوردن از سفرهی مشترک جلوی خود را بگیرد. ماهیگیران با آنکه میبینند و میدانند که اگر همینطور به ماهیگیری ادامه دهند نسل ماهیها از بین خواهد رفت، باز به سودشان است که به ماهیگیری ادامه دهند. و از اینجاست که جلوگیری از غارت منابع همگانی دشوار است، حتی اگر همه ببینند که منبع مشترک آب، جنگل، ماهی، یا هر چیز دیگری محدود است. همه خیلی ساده به این نتیجه میرسند که به سودشان است که تا میتوانند و تا هنگامی که چیزی در دسترسشان هست، از آن بهرهبرداری کنند، زیرا اگر تو برنداری، یکی دیگر میزند و میبرد.
الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برندهی امسال جایزهی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دههی اخیر را به پژوهش در یافتن راههایی برای حل مشکل سفرههای مشترک گذراندهاست. او میگوید که کشف کردهاست که نمونههای بسیاری وجود دارد که نشان میدهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفرههای مشترک بهره برداری شدهاست. نوشتهی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهشهای او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی مییابید.
الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برندهی امسال جایزهی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دههی اخیر را به پژوهش در یافتن راههایی برای حل مشکل سفرههای مشترک گذراندهاست. او میگوید که کشف کردهاست که نمونههای بسیاری وجود دارد که نشان میدهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفرههای مشترک بهره برداری شدهاست. نوشتهی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهشهای او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی مییابید.
05 April 2009
بازهم انفجار دیجیتال و شنود
دیروز، شنبه، گفتوگوئی داشتم با رادیوی همبستگی در استکهلم دربارهی نظارتی که "برادر بزرگ" بر کارها و رفتار ما دارد. برنامهی رادیو را در این نشانی بشنوید (روی برنامهی هفتهی گذشته کلیک کنید) و اگر میخواهید فقط بخش مربوط به مرا بشنوید، چهار ساعت و پنجاه دقیقه نوار را جلو بکشید و گوش بدهید.
[آن بخش از برنامه را اکنون در این نشانی میتوانید بشنوید.]
[آن بخش از برنامه را اکنون در این نشانی میتوانید بشنوید.]
30 March 2009
ریاضیدان بیکله!
”En huvudlös matematiker” är en rolig läsning skriven av Kaianders Sempler i Ny Teknik. Här nedan kommer en fri översättning på persiska. Bilden är också från Ny Teknik.
رنه دکارت René Descartes یکی از بزرگترین اندیشمندان زمانهی خود بود. دستگاه محورهای مختصات را او اختراع کرد و بدینگونه جبر را با هندسه پیوند زد. او فیلسوف نیز بود، رو در روی کلیسا ایستاد و گفت که راه رسیدن به حقیقت راستین شک کردن است و پرسیدن. او همان است که گفت Cogito, ergo sum "فکر میکنم، پس هستم!" پیکر او پس از مرگش تا 16 سال در محوطهی کلیسای آدولف فردریک در استکهلم (همان جایی که اولوف پالمه آرمیده) در خاک بود.
این فیلسوف و ریاضیدان بزرگ فرانسوی در 11 فوریه 1650 در سفارتخانهی فرانسه در استکهلم به بیماری ذاتالریه درگذشت. او که در آن هنگام 53 سال داشت، تنها چهار ماه بود که به عنوان آموزگار سرخانهی کریستینا ملکهی سوئد، و البته برای خودنمائی دربار سوئد، به استخدام این دربار در آمدهبود. اما او از آب و هوای سردسیری استکهلم هیچ راضی نبود و معروف است که گفتهبود "اینجا حتی افکار مردم هم یخ میزند" و پیشبینی کردهبود که اقامتش در اینجا به درازا نخواهد کشید – و پیشبینی او درست در آمد.
این فیلسوف و ریاضیدان بزرگ فرانسوی در 11 فوریه 1650 در سفارتخانهی فرانسه در استکهلم به بیماری ذاتالریه درگذشت. او که در آن هنگام 53 سال داشت، تنها چهار ماه بود که به عنوان آموزگار سرخانهی کریستینا ملکهی سوئد، و البته برای خودنمائی دربار سوئد، به استخدام این دربار در آمدهبود. اما او از آب و هوای سردسیری استکهلم هیچ راضی نبود و معروف است که گفتهبود "اینجا حتی افکار مردم هم یخ میزند" و پیشبینی کردهبود که اقامتش در اینجا به درازا نخواهد کشید – و پیشبینی او درست در آمد.
ملکه کریستینا در محضر استاد دکارت
به علت نامعلومی پیکر دکارت را بیدرنگ پس از مرگش به فرانسه نبردند و در استکهلم دفنش کردند. اما او کاتولیک بود و نمیشد در میان پروتستانها به خاکش سپارند، پس در گورستان تعمیدنشدهها در محوطهی کنونی کلیسای آدولف فردریک خاکش کردند. در سال 1666 پیکر دکارت را از خاک در آوردند، در یک تابوت مسین گذاشتند، به فرانسه بردند و در کلیسای سن ژنهویو دو مون قرار دادند. همزمان با انقلاب فرانسه بار دیگر او را جابهجا کردند و این بار به پانتئون بردند. اما سفر آخرت دکارت با این جابهجایی نیز به پایان نرسید. در سال 1819 بقایای پیکر او را به سن ژرمن دپره در جنوب رود سن بردند. هنگام این جابهجایی تابوت را برای نخستین بار گشودند و وحشتزده کشف کردند که پیکر دکارت سر ندارد.
معلوم شد که هنگام انتقال پیکر از سوئد در سال 1666 تابوتی کوتاهتر از قد دکارت سفارش دادهبودند و پیکر فیلسوف در تابوت جا نمیگرفت. راه حلی که افسر مأمور تحویل تابوت یافت، آن بود که سر دکارت را از تن جدا کند!
دست بر قضا در آغاز سدهی 1800 گذار شیمیدان معروف سوئدی برزلیوس از پاریس افتاد و داستان سر گمشدهی دکارت به گوشش رسید. او قول داد که سر را پیدا کند، اما به سوئد که رسید با شگفتی تمام شنید که هفتهای پیش جمجمهی دکارت در یک حراجی به یک کلکسیونر اشیای عجیب فروخته شدهاست! برزلیوس این کلکسیونر را یافت و به هر زحمتی بود توانست جمجمه را از او بازپس بخرد. جمجمهی دکارت اکنون ناقص بود: دندانها و فک پایین آن ناپدید شدهبود و خریدار پیشین روی پیشانی و فرق جمجمه یادگاری نوشتهبود.
برزلیوس به پاریس بازگشت و جمجمهی دکارت را به آشنائی در موزهی تاریخ طبیعی سپرد تا به تن او بازگردانده شود، اما این کار صورت نگرفت. جمجمه را در قفسهای در بخش انسانشناسی موزه گذاشتند و جمجمهی دکارت هنوز در همان قفسه و در کنار جمجمهی انسان نئاندرتال و انسان کرومانیون به تماشای همگان گذاشته شدهاست.
دکارت از ترس خشم کلیسا بخشی از پژوهشهایش را در "کتابچهای سری" به رمز مینوشت. پس از مرگش، دارائیهای او و از جمله این کتابچهی سری را با کشتی به فرانسه فرستادند. اما کشتی در راه غرق شد، کتابچهی سری ناپدید شد، بار دیگر پیدا شد، لایبنیتس آن را رونویسی کرد، و نسخهی اصلی بار دیگر برای همیشه گم شد.
خطرناکترین نوشتهها در این کتابچه چیزهاییست که صد سال بعد اویلر نشان داد: نسبت ثابتی میان تعداد گوشهها، کنارهها و یالهای چندوجهیها وجود دارد. خب، کجای این قضیه خطرناک بود و به کلیسا بر میخورد؟ به کلیسا بر میخورد، زیرا این قضیه با نظریهی خورشیدمرکزی کوپرنیک ارتباط مییافت که از سوی کلیسا محکوم شدهبود. یوهان کپلر، یکی از پیشروان نظریهی کوپرنیکی، گفتهبود که قطر مدار گردش سیارات بر گرد خورشید نسبتی با چندوجهیهای منظم دارد.
مرگهای ناگهانی همواره گمان توطئه را به میان میآورد و با مرگ دکارت نیز کسانی میپرسیدند که آیا بهراستی ذاتالریه جان او را گرفت؟ نویسندهای آلمانی بهنام ایکه پایس Eike Pies میگوید که مدارکی در اثبات قتل دکارت یافتهاست.
میدانیم که سفیر فرانسه در سوئد که دکارت پیش او بهسر میبرد، دچار ذاتالریه شدهبود و در غیاب پزشک مخصوص سفارت که به سفر هلند رفتهبود، دکارت پرستاری از سفیر را به گردن گرفت. سفیر که از بستر بیماری برخاست، نوبت دکارت بود که به بستر بیافتد. پزشک مخصوص ملکه کریستینا پیشنهاد کرد که دکارت را حجامت کند، اما او نپذیرفت. پزشک مخصوص با این حال همه روزه گزارش حال دکارت را مینوشت و برای پزشک سفیر به هلند میفرستاد و او نیز آنها را برای استادش میفرستاد. این اسناد را 330 سال بعد ایکه پایس در کتابخانهی لایدن هلند یافت و از پزشکان امروزی خواست که بیماری دکارت را تشخیص دهند. پزشکان میگویند که نشانههایی از مسمومیت آرسنیک در این گزارشها دیده میشود. پایس درخواست کرده که بقایای پیکر دکارت را در جستوجوی علت مرگ او آزمایش کنند، اما دولت فرانسه تا امروز اعتنائی به درخواست او نکردهاست.
اما چرا کسی باید بخواهد دکارت را بکشد؟ شاید برای آن که در دربار سوئد کسانی خوش نداشتند که بیگانهای اینچنین مورد علاقهی ملکه باشد؟ بدتر آن که دکارت کاتولیک بود و کسی چه میدانست که او چه آموزههای پلید فلسفی در مغز ملکه تزریق میکرد؟
هنوز نمیدانیم که آیا دکارت را کشتند یا نه، اما همینقدر میدانیم که بدبینیها درست در آمد: چهار سال پس از آن، در سال 1654، ملکه کریستینا پسرعمویش کارل را به جانشینی خود گماشت، از سلطنت سوئد کنارهگیری کرد، به کاتولیکگری تغییر مذهب داد، و در رم اقامت گزید. خیلیها گفتند که کار کار دکارت بود.
برداشت آزاد از هفتهنامه Ny Teknik
معلوم شد که هنگام انتقال پیکر از سوئد در سال 1666 تابوتی کوتاهتر از قد دکارت سفارش دادهبودند و پیکر فیلسوف در تابوت جا نمیگرفت. راه حلی که افسر مأمور تحویل تابوت یافت، آن بود که سر دکارت را از تن جدا کند!
دست بر قضا در آغاز سدهی 1800 گذار شیمیدان معروف سوئدی برزلیوس از پاریس افتاد و داستان سر گمشدهی دکارت به گوشش رسید. او قول داد که سر را پیدا کند، اما به سوئد که رسید با شگفتی تمام شنید که هفتهای پیش جمجمهی دکارت در یک حراجی به یک کلکسیونر اشیای عجیب فروخته شدهاست! برزلیوس این کلکسیونر را یافت و به هر زحمتی بود توانست جمجمه را از او بازپس بخرد. جمجمهی دکارت اکنون ناقص بود: دندانها و فک پایین آن ناپدید شدهبود و خریدار پیشین روی پیشانی و فرق جمجمه یادگاری نوشتهبود.
برزلیوس به پاریس بازگشت و جمجمهی دکارت را به آشنائی در موزهی تاریخ طبیعی سپرد تا به تن او بازگردانده شود، اما این کار صورت نگرفت. جمجمه را در قفسهای در بخش انسانشناسی موزه گذاشتند و جمجمهی دکارت هنوز در همان قفسه و در کنار جمجمهی انسان نئاندرتال و انسان کرومانیون به تماشای همگان گذاشته شدهاست.
دکارت از ترس خشم کلیسا بخشی از پژوهشهایش را در "کتابچهای سری" به رمز مینوشت. پس از مرگش، دارائیهای او و از جمله این کتابچهی سری را با کشتی به فرانسه فرستادند. اما کشتی در راه غرق شد، کتابچهی سری ناپدید شد، بار دیگر پیدا شد، لایبنیتس آن را رونویسی کرد، و نسخهی اصلی بار دیگر برای همیشه گم شد.
خطرناکترین نوشتهها در این کتابچه چیزهاییست که صد سال بعد اویلر نشان داد: نسبت ثابتی میان تعداد گوشهها، کنارهها و یالهای چندوجهیها وجود دارد. خب، کجای این قضیه خطرناک بود و به کلیسا بر میخورد؟ به کلیسا بر میخورد، زیرا این قضیه با نظریهی خورشیدمرکزی کوپرنیک ارتباط مییافت که از سوی کلیسا محکوم شدهبود. یوهان کپلر، یکی از پیشروان نظریهی کوپرنیکی، گفتهبود که قطر مدار گردش سیارات بر گرد خورشید نسبتی با چندوجهیهای منظم دارد.
مرگهای ناگهانی همواره گمان توطئه را به میان میآورد و با مرگ دکارت نیز کسانی میپرسیدند که آیا بهراستی ذاتالریه جان او را گرفت؟ نویسندهای آلمانی بهنام ایکه پایس Eike Pies میگوید که مدارکی در اثبات قتل دکارت یافتهاست.
میدانیم که سفیر فرانسه در سوئد که دکارت پیش او بهسر میبرد، دچار ذاتالریه شدهبود و در غیاب پزشک مخصوص سفارت که به سفر هلند رفتهبود، دکارت پرستاری از سفیر را به گردن گرفت. سفیر که از بستر بیماری برخاست، نوبت دکارت بود که به بستر بیافتد. پزشک مخصوص ملکه کریستینا پیشنهاد کرد که دکارت را حجامت کند، اما او نپذیرفت. پزشک مخصوص با این حال همه روزه گزارش حال دکارت را مینوشت و برای پزشک سفیر به هلند میفرستاد و او نیز آنها را برای استادش میفرستاد. این اسناد را 330 سال بعد ایکه پایس در کتابخانهی لایدن هلند یافت و از پزشکان امروزی خواست که بیماری دکارت را تشخیص دهند. پزشکان میگویند که نشانههایی از مسمومیت آرسنیک در این گزارشها دیده میشود. پایس درخواست کرده که بقایای پیکر دکارت را در جستوجوی علت مرگ او آزمایش کنند، اما دولت فرانسه تا امروز اعتنائی به درخواست او نکردهاست.
اما چرا کسی باید بخواهد دکارت را بکشد؟ شاید برای آن که در دربار سوئد کسانی خوش نداشتند که بیگانهای اینچنین مورد علاقهی ملکه باشد؟ بدتر آن که دکارت کاتولیک بود و کسی چه میدانست که او چه آموزههای پلید فلسفی در مغز ملکه تزریق میکرد؟
هنوز نمیدانیم که آیا دکارت را کشتند یا نه، اما همینقدر میدانیم که بدبینیها درست در آمد: چهار سال پس از آن، در سال 1654، ملکه کریستینا پسرعمویش کارل را به جانشینی خود گماشت، از سلطنت سوئد کنارهگیری کرد، به کاتولیکگری تغییر مذهب داد، و در رم اقامت گزید. خیلیها گفتند که کار کار دکارت بود.
برداشت آزاد از هفتهنامه Ny Teknik
13 February 2009
حریم شخصی، و انفجار دیجیتال
عرض نکردم؟ برخی از دوستان و آشنایان به دیدهی ناباوری و شک و تردید مقالهی من "آنچه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند" را خواندند و ته دلشان، چه میدانم، شاید ناسزاهایی هم نثارم کردند. اما یک استاد دانشگاه هاروارد بهنام هری لوئیس Harry Lewis همان مقالهی مرا برداشت، با همکاری کسانی حسابی شاخ و برگش داد، یک کتاب از آن درست کرد، و اینک، دارد معروف میشود و به نان و نوائی میرسد!
شوخی کردم! آن نوشتهی من حرف تازهای اگر داشت، همانا برای فعالان سیاسی و اجتماعی خودمان بود که در طول تاریخمان "قضا و قدری" بار آمدهایم و در قمار دخالت در امور سیاسی و اجتماعی، شعارمان عبارت است از "هرچه بادا باد"، و "حالا ببینیم چی میشه"! وگرنه هر کسی که اندکی هوشیارانه سر در این کارها داشتهباشد، بیگمان حرف تازهای در نوشتهی من نیافتهاست.
هری لوئیس در این گفتوگوی بیست دقیقهای پیرامون کتابش، بی کموکاست همان چیزهایی را بر میشمارد که من در نوشتهام بر شمردم. او حتی یکی از روشهای شنود تلفن موبایل خاموش را هم توضیح میدهد: نرمافزار گوشی شما یک ایراد (باگ) عمدی دارد که باعث میشود وقتی که آن را خاموش میکنید و گمان میکنید که خاموش ِ خاموش است، در واقع بخشی از آن و میکروفون (دهانی) آن هنوز فعال است [و من با تجربهی برنامهنویسی خود میتوانم اضافه کنم: یا میتوان میکروفون را از دور فعال کرد] و کسی که پشت پردهی آن ایراد عمدیست، گفتوگوهای جلسهی شما را گوش میدهد.
اگر نوشتهی مرا باور نداشتید، یا اگر باور داشتید و تأییدی بر آن میخواهید، این گفتو گو را ببینید و بشنوید و کتاب پروفسور هری لوئیس و شرکا را هم بخوانید تا ببینید چهگونه پیشگویی جرج اورول در رمان "1984" درست از آب در آمده، که هیچ، کسانی هستند که با آغوش باز به این "1984" عشق میورزند.
بسیار سپاسگزارم از محمد عزیز، یکی از خوانندگان خوب و وفادار این وبلاگ، که پیوند گفتوگوی پروفسور هری لوئیس را برایم فرستاد.
شوخی کردم! آن نوشتهی من حرف تازهای اگر داشت، همانا برای فعالان سیاسی و اجتماعی خودمان بود که در طول تاریخمان "قضا و قدری" بار آمدهایم و در قمار دخالت در امور سیاسی و اجتماعی، شعارمان عبارت است از "هرچه بادا باد"، و "حالا ببینیم چی میشه"! وگرنه هر کسی که اندکی هوشیارانه سر در این کارها داشتهباشد، بیگمان حرف تازهای در نوشتهی من نیافتهاست.
هری لوئیس در این گفتوگوی بیست دقیقهای پیرامون کتابش، بی کموکاست همان چیزهایی را بر میشمارد که من در نوشتهام بر شمردم. او حتی یکی از روشهای شنود تلفن موبایل خاموش را هم توضیح میدهد: نرمافزار گوشی شما یک ایراد (باگ) عمدی دارد که باعث میشود وقتی که آن را خاموش میکنید و گمان میکنید که خاموش ِ خاموش است، در واقع بخشی از آن و میکروفون (دهانی) آن هنوز فعال است [و من با تجربهی برنامهنویسی خود میتوانم اضافه کنم: یا میتوان میکروفون را از دور فعال کرد] و کسی که پشت پردهی آن ایراد عمدیست، گفتوگوهای جلسهی شما را گوش میدهد.
اگر نوشتهی مرا باور نداشتید، یا اگر باور داشتید و تأییدی بر آن میخواهید، این گفتو گو را ببینید و بشنوید و کتاب پروفسور هری لوئیس و شرکا را هم بخوانید تا ببینید چهگونه پیشگویی جرج اورول در رمان "1984" درست از آب در آمده، که هیچ، کسانی هستند که با آغوش باز به این "1984" عشق میورزند.
بسیار سپاسگزارم از محمد عزیز، یکی از خوانندگان خوب و وفادار این وبلاگ، که پیوند گفتوگوی پروفسور هری لوئیس را برایم فرستاد.
02 January 2009
آنچه یک فعال... – نظرها
سپاسگزارم از همهی شما خوانندگانی که زحمت کشیدید و نظرتان را دربارهی مقالهام از راههای گوناگون به آگاهیم رساندید.
دوستی نوشت که ممکن است کسانی گمان کنند که نویسنده در توصیف خطرها بزرگنمایی میکند و باعث میشود که ما در زندگی روزمره از آنچه لازم است محتاطتر شویم. راست آن است که من کوشیدم نوشتهام حالت "سناریوی وحشت" نداشتهباشد و در سطح یک هشدار باقی بماند. وگرنه خطرات و امکانات شنود و کنترل که بر شمردم بخش کوچکیست از آنچه خوانده و شنیدهام، و بخش کوچکتریست از آنچه سرّیست و نخواندهام و نشنیدهام! بهناگزیر نمونههای دیگری میآورم تا روشنتر شود که به کدام سو میرویم.
شاید توجه کردهباشید که سیاستمداران و دیپلماتهای بلندپایه هنگام شرکت در کنفرانسهای مطبوعاتی اگر بخواهند با همکار کنار دست خود سخنی بگویند، پشت به دوربین میکنند، یا دهانشان را از چشم دوربینها میپوشانند. چرا؟ زیرا اگر از حرکت لبان آنان فیلمبرداری شود، حتی اگر صدایی هم ضبط نشود، نرمافزارهایی هست که لبان آنان را میخواند و فاش میکند که آنان چه گفتند. یعنی حتی میکروفون تلسکوپی هم لازم نیست. کافیست از گفتگوی بنده و شما در خیابان یا پارک از زاویهی درستی از دور فیلمبرداری کنند و حتی اگر نرمافزار پیشرفتهی این کار را هم نداشتهباشند، با کمک یک لبخوان ماهر (که در میان ناشنوایان فراوان است)، گفتوگوی ما را "بشنوند".
دوستی نوشت که ممکن است کسانی گمان کنند که نویسنده در توصیف خطرها بزرگنمایی میکند و باعث میشود که ما در زندگی روزمره از آنچه لازم است محتاطتر شویم. راست آن است که من کوشیدم نوشتهام حالت "سناریوی وحشت" نداشتهباشد و در سطح یک هشدار باقی بماند. وگرنه خطرات و امکانات شنود و کنترل که بر شمردم بخش کوچکیست از آنچه خوانده و شنیدهام، و بخش کوچکتریست از آنچه سرّیست و نخواندهام و نشنیدهام! بهناگزیر نمونههای دیگری میآورم تا روشنتر شود که به کدام سو میرویم.
شاید توجه کردهباشید که سیاستمداران و دیپلماتهای بلندپایه هنگام شرکت در کنفرانسهای مطبوعاتی اگر بخواهند با همکار کنار دست خود سخنی بگویند، پشت به دوربین میکنند، یا دهانشان را از چشم دوربینها میپوشانند. چرا؟ زیرا اگر از حرکت لبان آنان فیلمبرداری شود، حتی اگر صدایی هم ضبط نشود، نرمافزارهایی هست که لبان آنان را میخواند و فاش میکند که آنان چه گفتند. یعنی حتی میکروفون تلسکوپی هم لازم نیست. کافیست از گفتگوی بنده و شما در خیابان یا پارک از زاویهی درستی از دور فیلمبرداری کنند و حتی اگر نرمافزار پیشرفتهی این کار را هم نداشتهباشند، با کمک یک لبخوان ماهر (که در میان ناشنوایان فراوان است)، گفتوگوی ما را "بشنوند".
در ماه گذشته دادگاهی در سوئد تشکیل شد تا دربارهی قانونی بودن یا نبودن استفاده از اطلاعات مربوط به مشتریان رأی دهد. ماجرا چنین است که برخی از فروشگاههای زنجیرهای برای مشتریان دائمی خود کارت عضویت صادر میکنند و اگر مشتری هنگام خرید این کارت را نشان دهد، تخفیف میگیرد. اما کمتر سرمایهداری هست که بخواهد پول مفت به کسی بدهد. با ارائهی این کارت در واقع همهی ریز خرید مشتری به نام خود او در بانک اطلاعاتی ذخیره میشود تا فروشنده آنها را برای سیاستهای عرضهی کالا و قیمتگذاری تجزیه و تحلیل کند. یکی از این فروشگاهها (ICA) گامی فراتر نهاد و آگهیهایی با نام و نشانی برای این مشتریان فرستاد و نوشت: "آقا یا خانم فلانی، شما که اغلب این جنس و کالای معین را میخرید، امروز همین جنس در شعبهی فلان حراج شدهاست"! این آگهی با نام و نشان که چنین عریان نشان میداد که فروشگاه مربوطه خریدهای مشتریان را کنترل کردهاست، بر کسانی گران آمد و شکایت کردند. اما دادگاه سرانجام رأی به برائت این فروشگاه داد!
مورد بالا مشابه کاریست که گوگل در جیمیل انجام میدهد و در مقالهام دربارهی آن نوشتم، اما نگفتم که به نوشتهی مجلهی "مهندس Ingenjören" ارگان اتحادیهی مهندسان سوئد (شمارهی ژانویه 2008)، امروزه اقتصاددانان، روانشناسان و پژوهشگران مغز همکاری میکنند و رشتهای پدید آوردهاند که "نورواکونومی Neuroeconomy" نامیده میشود (ترجمهی فارسی جالبی برای آن نمییابم). بانکهای اطلاعاتی عظیمی شیوهی زندگی ما، عقاید ما، علاقمندیهای ما، نام و شبکهی دوستان ما، مکانهای جغرافیایی ما و محلههای ما، خریدهای ما و غیره را ثبت میکنند، به هم ربط میدهند، تجزیه و تحلیل میکنند، تا از طرز کار مغز هنگام انتخاب کالا و خدمات سر در آورند، البته برای آنکه آن را به خدمت خود در آورند، و هیچ مرز و نهایتی برای این فضولیها متصور نیست. نمونهای از زیانی که به بنده و شما میرسد این است که اگر در میان خریدهای ما داروهای معینی وجود داشتهباشد، یا اگر مشروبات الکلی را هم با کارت بانکی خریدهباشیم و خریدمان ثبت شدهباشد، ممکن است این اطلاعات روزی به دست شرکتهای بیمه یا بانکها بیافتد و آنگاه ممکن است ما را بیمهی بیماری و بیمهی عمر نکنند، یا مبلغ حق بیمهی بیماری و عمر و منزل و اتوموبیل ما را افزایش دهند، و ممکن است بانکها نخواهند به ما وام بدهند. نمونههایی از این پدیده در امریکا دیده شدهاست.
من مواردی را در نوشتهام نیاوردم تا مبادا "سرود یاد مستان" بدهم. اما حقیقت این است که آن "مستان" بهتر از بنده و شما "سرود" میدانند! چند سال پیش مشتریان یکی از بانکهای سوئد ایمیلی دریافت کردند که همه چیز آن درست بود: از نشانی بانک آمدهبود، آرم بانک در پیام وجود داشت، و هیچ چیز نشان نمیداد که پیام از کسی جز خود بانک آمده است. در پیام گفته میشد که بانک برای کنترل ایمنی سیستم اینترنتی از مشتریان میخواهد که رمز ورود خود را وارد کنند، و اشکال کار همینجا بود. صدها مشتری خوشباور رمز خود را وارد کردند و کلاهبرداران با خالی کردن حساب آنان میلیونها کرون به بانک مربوطه زیان رساندند. گویا مشابه این اتفاق برای یکی از بانکهای ایران هم افتادهاست.
سطل آشغال صندوق جیمیل من پر از هرزنامه spam هاییست که از نشانی من برای خودم فرستاده شده، البته بی آنکه من آنها را فرستادهباشم! یکی از ایرادهای ایمیل آن است که میتوان نام و نشانی فرستنده را به دلخواه تغییر داد. همینجا باید از فرصت استفاده کنم و به همهی آشنایانم هشدار بدهم که همهی ایمیلهایی که با نام و نشانی من به دستتان میرسد، از من نیست! اگر عنوان پیام به نظرتان عجیب است، بهتر است پیام را اصلاً باز نکنید، و اگر باز کردید، دقت کنید که پیام از شما چه میخواهد. آیا ممکن است من چنین چیزی از شما بخواهم؟! و در نهایت، میتوان کشف کرد که پیام در واقع از کجا آمدهاست:
* در آوتلوک و آوتلوک اکسپرس، در Inbox روی نامه راست- کلیک کنید و Options را انتخاب کنید. در پنجرهای که گشوده میشود در بخش پایین Internet headers یا Message header را میبینید؛
* در جیمیل پیام را باز کنید و در گوشهی سمت راست بالای پیام، در کنار Reply روی مثلث کوچک کلیک کنید و Show Original را انتخاب کنید؛
* در یاهو پیام را باز کنید و در گوشهی پایین سمت راست روی Full Headers کلیک کنید؛
در هر سه حالت متنی شبیه به متن زیر در بالای متن اصلی پیام خواهید یافت:
مورد بالا مشابه کاریست که گوگل در جیمیل انجام میدهد و در مقالهام دربارهی آن نوشتم، اما نگفتم که به نوشتهی مجلهی "مهندس Ingenjören" ارگان اتحادیهی مهندسان سوئد (شمارهی ژانویه 2008)، امروزه اقتصاددانان، روانشناسان و پژوهشگران مغز همکاری میکنند و رشتهای پدید آوردهاند که "نورواکونومی Neuroeconomy" نامیده میشود (ترجمهی فارسی جالبی برای آن نمییابم). بانکهای اطلاعاتی عظیمی شیوهی زندگی ما، عقاید ما، علاقمندیهای ما، نام و شبکهی دوستان ما، مکانهای جغرافیایی ما و محلههای ما، خریدهای ما و غیره را ثبت میکنند، به هم ربط میدهند، تجزیه و تحلیل میکنند، تا از طرز کار مغز هنگام انتخاب کالا و خدمات سر در آورند، البته برای آنکه آن را به خدمت خود در آورند، و هیچ مرز و نهایتی برای این فضولیها متصور نیست. نمونهای از زیانی که به بنده و شما میرسد این است که اگر در میان خریدهای ما داروهای معینی وجود داشتهباشد، یا اگر مشروبات الکلی را هم با کارت بانکی خریدهباشیم و خریدمان ثبت شدهباشد، ممکن است این اطلاعات روزی به دست شرکتهای بیمه یا بانکها بیافتد و آنگاه ممکن است ما را بیمهی بیماری و بیمهی عمر نکنند، یا مبلغ حق بیمهی بیماری و عمر و منزل و اتوموبیل ما را افزایش دهند، و ممکن است بانکها نخواهند به ما وام بدهند. نمونههایی از این پدیده در امریکا دیده شدهاست.
من مواردی را در نوشتهام نیاوردم تا مبادا "سرود یاد مستان" بدهم. اما حقیقت این است که آن "مستان" بهتر از بنده و شما "سرود" میدانند! چند سال پیش مشتریان یکی از بانکهای سوئد ایمیلی دریافت کردند که همه چیز آن درست بود: از نشانی بانک آمدهبود، آرم بانک در پیام وجود داشت، و هیچ چیز نشان نمیداد که پیام از کسی جز خود بانک آمده است. در پیام گفته میشد که بانک برای کنترل ایمنی سیستم اینترنتی از مشتریان میخواهد که رمز ورود خود را وارد کنند، و اشکال کار همینجا بود. صدها مشتری خوشباور رمز خود را وارد کردند و کلاهبرداران با خالی کردن حساب آنان میلیونها کرون به بانک مربوطه زیان رساندند. گویا مشابه این اتفاق برای یکی از بانکهای ایران هم افتادهاست.
سطل آشغال صندوق جیمیل من پر از هرزنامه spam هاییست که از نشانی من برای خودم فرستاده شده، البته بی آنکه من آنها را فرستادهباشم! یکی از ایرادهای ایمیل آن است که میتوان نام و نشانی فرستنده را به دلخواه تغییر داد. همینجا باید از فرصت استفاده کنم و به همهی آشنایانم هشدار بدهم که همهی ایمیلهایی که با نام و نشانی من به دستتان میرسد، از من نیست! اگر عنوان پیام به نظرتان عجیب است، بهتر است پیام را اصلاً باز نکنید، و اگر باز کردید، دقت کنید که پیام از شما چه میخواهد. آیا ممکن است من چنین چیزی از شما بخواهم؟! و در نهایت، میتوان کشف کرد که پیام در واقع از کجا آمدهاست:
* در آوتلوک و آوتلوک اکسپرس، در Inbox روی نامه راست- کلیک کنید و Options را انتخاب کنید. در پنجرهای که گشوده میشود در بخش پایین Internet headers یا Message header را میبینید؛
* در جیمیل پیام را باز کنید و در گوشهی سمت راست بالای پیام، در کنار Reply روی مثلث کوچک کلیک کنید و Show Original را انتخاب کنید؛
* در یاهو پیام را باز کنید و در گوشهی پایین سمت راست روی Full Headers کلیک کنید؛
در هر سه حالت متنی شبیه به متن زیر در بالای متن اصلی پیام خواهید یافت:
Delivered-To: Neshanie_man@gmail.com
Received: by 10.142.240.2 with SMTP id n2cs83825wfh; Thu, 1 Jan 2009 05:34:13 -0800 (PST)
Received: by 10.210.16.10 with SMTP id 10mr18572119ebp.131.1230816852304; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Return-Path: neshanie_man@gmail.com
Received: from akira.jp ([118.219.244.252]) by mx.google.com with SMTP id 5si64167614nfv.18.2009.01.01.05.34.09; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Received-SPF: neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) client-ip=118.219.244.252;
Authentication-Results: mx.google.com; spf=neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) smtp.mail=Neshanie_man@gmail.com
Date: Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Message-Id: 495cc654.0516300a.7d95.ffffa3a3smtpin_added@mx.google.com
To: neshanie_man@gmail.com
Subject: Greater Joys For U...
From: neshanie_man@gmail.com
MIME-Version: 1.0
Importance: High
Content-Type: text/html
Received: by 10.142.240.2 with SMTP id n2cs83825wfh; Thu, 1 Jan 2009 05:34:13 -0800 (PST)
Received: by 10.210.16.10 with SMTP id 10mr18572119ebp.131.1230816852304; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Return-Path: neshanie_man@gmail.com
Received: from akira.jp ([118.219.244.252]) by mx.google.com with SMTP id 5si64167614nfv.18.2009.01.01.05.34.09; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Received-SPF: neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) client-ip=118.219.244.252;
Authentication-Results: mx.google.com; spf=neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) smtp.mail=Neshanie_man@gmail.com
Date: Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Message-Id: 495cc654.0516300a.7d95.ffffa3a3smtpin_added@mx.google.com
To: neshanie_man@gmail.com
Subject: Greater Joys For U...
From: neshanie_man@gmail.com
MIME-Version: 1.0
Importance: High
Content-Type: text/html
این Header مربوط به هرزنامهایست که به نام من برای خودم فرستاده شده (البته نشانی واقعیم را اینجا به Neshanie_man تغییر دادهام)! اما در این متن اگر آخرین Received: from را پیدا کنید (ممکن است چند بار تکرار شدهباشد، اما آخرین آنها فرستندهی اصلیست)، در برابر آن نام و IP فرستندهی اصلی دیده میشود. در این مورد پیام از یک نشانی ژاپنی فرستاده شده است. اما ابزارهایی برای یافتن جزئیات بیشتری از فرستنده وجود دارد. شمارهی IP را میتوان در یکی از پنج نشانی زیر (بسته به منطقهی جغرافیایی فرستنده) وارد کرد و اطلاعات لازم را بهدست آورد:
http://www.ripe.net/
http://www.afrinic.net/cgi-bin/whois
http://www.apnic.net/whois
http://www.arin.net/whois/
http://www.lacnic.net/cgi-bin/lacnic/whois
APNIC فاش میکند که شمارهی 118.219.244.252 در واقع متعلق به یک شرکت ISP در سئول پایتخت کره جنوبیست! من به عمرم پا به خاک کره (چه شمالی و چه جنوبی) نگذاشتهام که از آنجا برای خودم هرزنامه بفرستم! پس نشانی من چهگونه از سئول سر در آورده؟ خیلی ساده، به یکی از روشهایی که در مقالهام نوشتم، یا به علت وجود "کرم" wurm یا ترویان در کامپیوتر یکی از آشنایانم، نشانی من لو رفته، پخش شده، به فروش رسیده، دستبهدست شده، و سرانجام (سرانجامی بر آن متصور نیست!) از سئول سر در آوردهاست.
دوستی در گفتوگویی تلفنی میگفت: "تو که دربارهی مخفیکاری نوشتی، خوب بود اشارهای هم به مخفیبازی میکردی!" و منظور از مخفیبازی رفتار کسانی از ما ایرانیان است که اینجا در خارج با آنکه همهی سازمانهای اطلاعاتی جهان همهچیزمان را میدانند، هنوز نام مستعار داریم، عینک دودی میزنیم، کلاهمان را تا روی ابروها پایین میکشیم، یقهی پالتو را بالا میزنیم، تا مبادا "شناسایی" شویم، اما همهی آشنایان ایرانی هم میدانند و ما را میشناسند، و اگر نام مستعارمان را بهکار ببرند و کسی بپرسد "کدام حمید؟" میگویند "بابا، همان حسین دیگه!"
مقالهای را که نوشتم نزدیک دو سال در سر داشتم، مینوشتم و پاک میکردم، میپروراندم، و نمیدانستم از کجا شروع کنم، چه بنویسم و چه ننویسم، و هنوز دلم میخواهد در آن دست ببرم و حک و اصلاحش کنم. آنچه باعث تبلور آن شد در واقع بحثهای مربوط به قانون تازهای بود که همین روزها در سوئد "اجرایی" میشود و مطابق آن "نهاد رادیوئی وزارت دفاع سوئد FRA" اجازه مییابد که همهی ارتباطهای تلفنی و اینترنتی را در کابلهایی که از مرز سوئد عبور میکنند، گوش دهد. این قانون با نام FRA law معروف شدهاست و بحثهای بیپایانی را بر انگیختهاست. و تفاوت همینجاست: در برخی نظامها و کشورها نهادهای اطلاعاتی و امنیتی هر طور که میخواهند با جان و مال و هستی و حریم شخصی انسانها بازی میکنند، "پروندهی اخلاقی" میسازند، "نقطهی ضعف" پیدا میکنند، و با "رو کردن" شنودهایشان در بازجوییها انسانها را خرد میکنند. اینجا اما بحث میشود، بحثها را به پارلمان میبرند، لایحهی قانونی مینویسند، به رأی میگذارند، و متعهد میشوند که کوچکترین تعرضی به حریم شخصی افراد صورت نگیرد. تفاوت اینجاست. مقامات وزارت دفاع سوئد میگویند که اینکار برای کشف اقدامات تروریستیست، و بخش بزرگی از شهروندان سوئد میگویند که حتی این را هم نمیخواهند. آیا برای مردم جمهوری اسلامی راهی برای ابراز مخالفت با شنودها و کنترلها وجود دارد؟
27 December 2008
آنچه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند
06 April 2008
گرفتاری با تقویم
پس از "مصاحبه"ی مقدماتی با پلیس در فرودگاه آرلاندای استکهلم، اکنون نوبت به "مصاحبه"ی اساسی رسیدهبود که تصمیم بگیرند آیا به ما پناهندگی بدهند یا آنکه به کشوری که از آن آمدهایم برمان گردانند. در قرارگاه پلیس شهر هوفورش Hofors (شهر که چه عرض کنم!) در مرکز سوئد بودیم. مأمور پلیسی که با من "مصاحبه" میکرد پیوسته تاریخهای گوناگونی را میپرسید: تاریخ تولد، تاریخ فارغالتحصیلی، تاریخ دستگیری رهبران حزب، تاریخ خروج از ایران، و... و من که همهی اینها را به تاریخ ایرانی میدانستم، روی تکهای کاغذ معادل تاریخ میلادی را حساب میکردم و میگفتم. جوان مترجم (من هم جوان 34سالهای بودم!) شگفتزده نگاهی در من میکرد، نیم نگاهی به محاسباتم میانداخت، و با ناباوری تاریخ را به پلیس میگفت. سرانجام مترجم تاب نیاورد و پرسید این چه محاسباتیست و چهگونه تاریخ ایرانی را به تاریخ میلادی تبدیل میکنم.
دقایقی طولانی پلیس را فراموش کردیم و برای او توضیح دادم که دو رقم اول سالها را میتواند کنار بگذارد، و بعد اگر سخن از تاریخی میان 12 دیماه و آخر اسفند است، باید عدد 22 را به سال بیافزاید، و اگر تاریخی میان یکم فروردین و 11 دیماه است، باید 21 را به آن بیافزاید.
پیدا بود که این جوان نمرههای خوبی در درس ریاضیات نداشت و همین جمعزدن ساده هم برایش دشوار بود. مأمور پلیس طاقت نیاورد، کلاس درس مرا قطع کرد و پرسید که بحثمان بر سر چیست. مترجم توضیح داد، پلیس مصاحبه را قطع کرد، مرا به قرارگاه پناهندگان فرستاد، و چند روز بعد که باز برای "مصاحبه" فراخوانده شدم، مترجم جا افتادهتر و باسوادتری که تبدیل تاریخ را هم بلد بود برایم آوردهبودند!
گرفتاری ما با تبدیل تاریخ همین فاصلهی یکم ژانویه و یکم فروردین نیست. در تقویم میلادی همیشه سالهای بخشپذیر بر 4 و 400 (اما نه بر 100) کبیسه هستند. اما در تقویم ایرانی چنین نیست. از سال 1342 تا 1370 سالهای کبیسه ایرانی با سال کبیسهی میلادی همزمانی داشتند. در آن سالها فقط در فاصلهی بیستروزهی 29 فوریه – 10 اسفند (روز کبیسه در تقویم میلادی) و 19 مارس- 29 اسفند بود که تطابق روزهای دو تقویم یک روز جابهجا میشد. تاریخ تولد کسانی که در این بیست روز زاده شدهاند، سه سال ثابت بود و در سال چهارم در ایران یک روز زودتر از تقویم میلادی جشن گرفته میشد! در آن سالها یکم فروردین همواره مطابق با 21 مارس بود و باقی روزهای سال جابهجا نمیشدند.
اما سال 1374 کبیسه نبود و سال معادل آن، یعنی 1996 کبیسه بود! سال 1375 کبیسه بود و از آن هنگام هر بار که سال ایرانی کبیسه است، یا اگر سال میلادی کبیسه است، تطابق همهی روزهای سال یک روز جابهجا میشود. ماه فوریهی گذشته 29 روز داشت و سال 2008 کبیسه است، اما 1386 کبیسه نبود و در عوض 1387 کبیسه است. اکنون محاسبه و تبدیل روزهای تولد و ازدواج و غیره میان این دو تقویم دیگر آسان نیست و باید دانست کدام سال ایرانی و کدام سال میلادی کبیسه بودهاند. برای این محاسبه و تبدیل، نرمافزارهای رایگان در اینترنت یافت میشود، اما باید بر میزان درستی آنها آگاه بود. همه درست محاسبه نمیکنند، زیرا گاهشماری ما چندان ساده نیست!
شخصی بهنام یان ساندرد Jan Sandred در مقالهای در مجلهی سوئدی داتاتکنیک Datateknik (شماره 3، 13 فوریه 1997) تقویمهای عربی، عبری، ژولین، گرگوریان (میلادی کنونی)، روسی، ایرانی، هندو، و چینی را تشریح و مقایسه کرده و نتیجه گرفته که گاهشماری ایرانی بغرنجترین و دقیقترین ِ گاهشماریهاست. او مینویسد:
آیا میتوان از دقت غیر ضروری و غیر مهندسی سخن گفت؟ اگر آن جوان مترجم پلیس را پیدا کنم، باید این فورمول را برایش توضیح دهم!
یک تقویم رایگان سه هزار ساله را در این نشانی مییابید. منتها میزان درستی و دقت آن هنوز بر من روشن نیست.
دقایقی طولانی پلیس را فراموش کردیم و برای او توضیح دادم که دو رقم اول سالها را میتواند کنار بگذارد، و بعد اگر سخن از تاریخی میان 12 دیماه و آخر اسفند است، باید عدد 22 را به سال بیافزاید، و اگر تاریخی میان یکم فروردین و 11 دیماه است، باید 21 را به آن بیافزاید.
پیدا بود که این جوان نمرههای خوبی در درس ریاضیات نداشت و همین جمعزدن ساده هم برایش دشوار بود. مأمور پلیس طاقت نیاورد، کلاس درس مرا قطع کرد و پرسید که بحثمان بر سر چیست. مترجم توضیح داد، پلیس مصاحبه را قطع کرد، مرا به قرارگاه پناهندگان فرستاد، و چند روز بعد که باز برای "مصاحبه" فراخوانده شدم، مترجم جا افتادهتر و باسوادتری که تبدیل تاریخ را هم بلد بود برایم آوردهبودند!
گرفتاری ما با تبدیل تاریخ همین فاصلهی یکم ژانویه و یکم فروردین نیست. در تقویم میلادی همیشه سالهای بخشپذیر بر 4 و 400 (اما نه بر 100) کبیسه هستند. اما در تقویم ایرانی چنین نیست. از سال 1342 تا 1370 سالهای کبیسه ایرانی با سال کبیسهی میلادی همزمانی داشتند. در آن سالها فقط در فاصلهی بیستروزهی 29 فوریه – 10 اسفند (روز کبیسه در تقویم میلادی) و 19 مارس- 29 اسفند بود که تطابق روزهای دو تقویم یک روز جابهجا میشد. تاریخ تولد کسانی که در این بیست روز زاده شدهاند، سه سال ثابت بود و در سال چهارم در ایران یک روز زودتر از تقویم میلادی جشن گرفته میشد! در آن سالها یکم فروردین همواره مطابق با 21 مارس بود و باقی روزهای سال جابهجا نمیشدند.
اما سال 1374 کبیسه نبود و سال معادل آن، یعنی 1996 کبیسه بود! سال 1375 کبیسه بود و از آن هنگام هر بار که سال ایرانی کبیسه است، یا اگر سال میلادی کبیسه است، تطابق همهی روزهای سال یک روز جابهجا میشود. ماه فوریهی گذشته 29 روز داشت و سال 2008 کبیسه است، اما 1386 کبیسه نبود و در عوض 1387 کبیسه است. اکنون محاسبه و تبدیل روزهای تولد و ازدواج و غیره میان این دو تقویم دیگر آسان نیست و باید دانست کدام سال ایرانی و کدام سال میلادی کبیسه بودهاند. برای این محاسبه و تبدیل، نرمافزارهای رایگان در اینترنت یافت میشود، اما باید بر میزان درستی آنها آگاه بود. همه درست محاسبه نمیکنند، زیرا گاهشماری ما چندان ساده نیست!
شخصی بهنام یان ساندرد Jan Sandred در مقالهای در مجلهی سوئدی داتاتکنیک Datateknik (شماره 3، 13 فوریه 1997) تقویمهای عربی، عبری، ژولین، گرگوریان (میلادی کنونی)، روسی، ایرانی، هندو، و چینی را تشریح و مقایسه کرده و نتیجه گرفته که گاهشماری ایرانی بغرنجترین و دقیقترین ِ گاهشماریهاست. او مینویسد:
"تقویم کنونی ایرانیان که از سال 1925 بهکار گرفته شد (پیش از آن، سالهای طولانی، تقویم هجری قمری بهکار میرفت- شیوا) بغرنجترین و دقیقترین همهی تقویمهاست. سال ایرانی 12 ماه دارد. شش ماه نخست 31روزه هستند، پنج ماه بعدی 30روزه هستند، و ماه آخر 29 روز دارد که در سالهای کبیسه یک روز بر آن میافزایند. اغلب هر چهار سال یک بار سال کبیسه است، اما استثناهائی هم پیش میآید که با فورمول دشوار زیر محاسبه میشود:
هر دورهی 2820 ساله را به 21 دورهی 128 ساله بخش میکنند و یک دورهی 132 ساله باقی میماند. سپس هر دورهی 128 ساله را به چهار بخش میکنند. بخش نخست 29 سال است و سه بخش بعدی هر یک 33 سال. دورهی 132 ساله را به یک بخش 29 ساله، دو بخش 33 ساله، و یک بخش 37 ساله تقسیم میکنند. هر چهار سال یک بار در هر یک از این بخشهای کوچک کبیسه است، منتها سال کبیسه از سال 5 آغاز میشود، یعنی سالهای 5، 9، 13، و غیره تا 29 کبیسه هستند، سپس سال پنجم کبیسه است و بعد باز هر چهار سال یکبار تا پایان دورهی 33ساله. به همین سادگی!
خطای انباشته در تقویم ایرانی یک روز در 2 ممیز 39 میلیون سال است (در مقایسه با یک روز در 3333 سال در تقویم میلادی- شیوا)".
آیا میتوان از دقت غیر ضروری و غیر مهندسی سخن گفت؟ اگر آن جوان مترجم پلیس را پیدا کنم، باید این فورمول را برایش توضیح دهم!
یک تقویم رایگان سه هزار ساله را در این نشانی مییابید. منتها میزان درستی و دقت آن هنوز بر من روشن نیست.
28 December 2007
مرگ از گرسنگی بهجای جایزهی نوبل
ساعتهای طولانی از نوجوانی من در بازی با "رادیو گوشی" یا "رادیوی کریستالی" سپری شد. اینها رادیوهایی بودند که بی برق و باتری و تنها با نیروی امواج رادیوئی کار میکردند. در زیرزمین خانهمان تلاش میکردم با تغییراتی که در طراحی آنها میدادم صدای هرچه بلندتر و فرستندههای هرچه بیشتری را از گوشی بشنوم. بهترین نمونهای که ساختم سه ایستگاه را با صدای خوب میگرفت و هنوز آن را بهیادگار دارم. افسوس که اینجا در سوئد دیگر هیچ برنامهای روی موجهای متوسط و بلند پخش نمیشود!
یکیدو بار دستگاههایی را که میساختم برای آزمایش به برق وصل کردم، و البته دیود و سیمپیچ آنها سوخت! اکنون میخوانم که سالها پیش دو پژوهشگر، جدا از هم، درست همین کار را کردند، یعنی جریان برق را به کریستال دیود وصل کردند و موفق به کشف پدیدهی "دیود نوری" شدند! دیود نوری اکنون بهعنوان منبع روشنائی مدرن برای آینده و جانشین لامپهای التهابی و مهتابی شمرده میشود.
100 سال پیش (1907) هنری جوزف راوند Henry Joseph Round که برای مارکونی (مخترع رادیو) کار میکرد، جریان برق را به کریستال کاربید سیلیسیوم که برای یکسوسازی جریان حاصل از امواج رادیوئی بهکار میرفت وصل کرد و دید که این کریستال نورانی میشود. او این مشاهده را در نامهای کوتاه برای یک نشریهی علمی نوشت. اما توجه کسی به این موضوع جلب نشد و بهزودی همه آن را فراموش کردند.
16 سال بعد (1923) آلهگ لوسهف Oleg Losev پژوهشگر خودساختهی روسی در آزمایشگاهش در لنینگراد همین آزمایش را تکرار کرد و همین پدیده را مشاهده کرد. او گمان کرد که این "اثر فوتوالکتریک" معکوس است. هشت سال پیش از آن آلبرت اینشتین جایزهی نوبل را برای کشف "اثر فوتوالکتریک" از آن خود کردهبود. گفته میشود که لوسهف نامهای برای اینشتین نوشت و برای تکمیل فرضیهی خود از او کمک خواست، اما هرگز پاسخی نگرفت.
در سال 1929 لوسهف نتایج آزمایشهای خود بر روی دیود نوری را منتشر کرد و ثبت اختراع "رلهی نوری" را تقاضا کرد. بنا بر توضیح او، این اختراع چیزی بود که در آینده کاربرد گستردهای در تلگراف نوری، ارتباط تلفنی، انتقال تصویر و بسیاری تکنیکهای دیگر میتوانست داشتهباشد. اختراع او امروز در عمل در شبکهی فیبرهای نوری بهکار میرود.
تا سال 1942 او توانستهبود 43 مقالهی پژوهشی به روسی، انگلیسی و آلمانی در نشریات معتبر علمی منتشر کند، و در این سال چیز تازهای اختراع کرد: "وسیلهای ساخته از نیمههادیها که میتواند جای لامپ سهقطبی را بگیرد". آیا این همان ترانزیستور بود؟ نمیدانیم، زیرا پیش از آنکه بتواند گزارش واپسین اختراعش را برای نشریات علمی بفرستد، و بهجای آنکه روزی بهحق جایزهی نوبل را دریافت کند، در سال 1942 در لنینگراد که به محاصرهی ارتش آلمان نازی درآمدهبود، در 39سالگی از گرسنگی مرد.
پساز جنگ، در دسامبر 1947 اختراع ترانزیستور به نام سه دانشمند امریکائی بهثبت رسید و آنان در سال 1956 جایزهی نوبل را برای همین اختراع برنده شدند. در 1951 سه دانشمند امریکائی دیگر نخستین توضیح مدرن پدیدهی دیود نوری را منتشر کردند.
اقتباس از هفتهنامهی سوئدی "نی تکنیک" (همچنین منبع عکس مدار رادیوی کریستالی).
یکیدو بار دستگاههایی را که میساختم برای آزمایش به برق وصل کردم، و البته دیود و سیمپیچ آنها سوخت! اکنون میخوانم که سالها پیش دو پژوهشگر، جدا از هم، درست همین کار را کردند، یعنی جریان برق را به کریستال دیود وصل کردند و موفق به کشف پدیدهی "دیود نوری" شدند! دیود نوری اکنون بهعنوان منبع روشنائی مدرن برای آینده و جانشین لامپهای التهابی و مهتابی شمرده میشود.
100 سال پیش (1907) هنری جوزف راوند Henry Joseph Round که برای مارکونی (مخترع رادیو) کار میکرد، جریان برق را به کریستال کاربید سیلیسیوم که برای یکسوسازی جریان حاصل از امواج رادیوئی بهکار میرفت وصل کرد و دید که این کریستال نورانی میشود. او این مشاهده را در نامهای کوتاه برای یک نشریهی علمی نوشت. اما توجه کسی به این موضوع جلب نشد و بهزودی همه آن را فراموش کردند.
16 سال بعد (1923) آلهگ لوسهف Oleg Losev پژوهشگر خودساختهی روسی در آزمایشگاهش در لنینگراد همین آزمایش را تکرار کرد و همین پدیده را مشاهده کرد. او گمان کرد که این "اثر فوتوالکتریک" معکوس است. هشت سال پیش از آن آلبرت اینشتین جایزهی نوبل را برای کشف "اثر فوتوالکتریک" از آن خود کردهبود. گفته میشود که لوسهف نامهای برای اینشتین نوشت و برای تکمیل فرضیهی خود از او کمک خواست، اما هرگز پاسخی نگرفت.
در سال 1929 لوسهف نتایج آزمایشهای خود بر روی دیود نوری را منتشر کرد و ثبت اختراع "رلهی نوری" را تقاضا کرد. بنا بر توضیح او، این اختراع چیزی بود که در آینده کاربرد گستردهای در تلگراف نوری، ارتباط تلفنی، انتقال تصویر و بسیاری تکنیکهای دیگر میتوانست داشتهباشد. اختراع او امروز در عمل در شبکهی فیبرهای نوری بهکار میرود.
تا سال 1942 او توانستهبود 43 مقالهی پژوهشی به روسی، انگلیسی و آلمانی در نشریات معتبر علمی منتشر کند، و در این سال چیز تازهای اختراع کرد: "وسیلهای ساخته از نیمههادیها که میتواند جای لامپ سهقطبی را بگیرد". آیا این همان ترانزیستور بود؟ نمیدانیم، زیرا پیش از آنکه بتواند گزارش واپسین اختراعش را برای نشریات علمی بفرستد، و بهجای آنکه روزی بهحق جایزهی نوبل را دریافت کند، در سال 1942 در لنینگراد که به محاصرهی ارتش آلمان نازی درآمدهبود، در 39سالگی از گرسنگی مرد.
پساز جنگ، در دسامبر 1947 اختراع ترانزیستور به نام سه دانشمند امریکائی بهثبت رسید و آنان در سال 1956 جایزهی نوبل را برای همین اختراع برنده شدند. در 1951 سه دانشمند امریکائی دیگر نخستین توضیح مدرن پدیدهی دیود نوری را منتشر کردند.
اقتباس از هفتهنامهی سوئدی "نی تکنیک" (همچنین منبع عکس مدار رادیوی کریستالی).
17 December 2007
از کودک آوارهی جنگزده تا جایزهی نوبل
ماریو کاپهچی یکی از سه برندهی جایزهی نوبل پزشکی امسال کودکی شگفتانگیزی داشتهاست. در خانوادهی او ابتدا همه چیز آماده بود تا پژوهشگری با آیندهی درخشان پرورش یابد: همهی اعضای خانواده هنرمندان و دانشگاهیان درجه یک بودند. پدربزرگ مادریش باستانشناس آلمانی نامداری بود و مادربزرگ مادریش هنرمندی امریکائی. این دو در جوانی در ایتالیا با هم آشنا شدند. فرزندان آنان در ویلائی با باغ عظیم و باغبانان کارکشته، با پرستاران، آشپزها، خدمتکاران و آموزگاران سرخانه در شهر فلورانس بزرگ شدند.
یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر میسرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس میکرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" مینامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته میشدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپهچی چیز زیادی دربارهی پدر خود نمیگوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانهای بود". لوسی بهجای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبهای در کوههای آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیتهای ضد فاشیستی خود ادامه میداد و خوب میدانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائیهایش را فروخت و پول نقد را به خانوادهای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.
از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپهچی میگوید: "این یکی از نخستین چیزهاییست که بهیاد دارم. با آنکه فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس میکردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانوادهی روستائی بهسر برد و میگوید که "زندگی بسیار سادهای" داشتند. خانواده گندمی به اندازهی مصرف خود میکاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب میبردند و سپس به نانوا میسپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبقهای بزرگی میچیدند، و همهی بچهها، از جمله ماریو، لخت میشدند و انگورها را لگد میکردند تا آبشان گرفتهشود. او میگوید: "ما همه آدمکهای سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی میشدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس میکنم."
اما پس از یک سال گویا پول سپردهی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها بهسوی جنوب ایتالیا روانه شود. او میگوید: "بعضی وقتها توی خیابانها زندگی میکردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بیخانمان میپیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیقاند، اما پیوستگی ندارند. بیشتر مانند مجموعهی عکسهای بیحرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکاندهندهاند و دشوار بتوان توصیفشان کرد، برخی دیگر ملایمتراند."
در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی میکرد. میگوید: "همهی کودکانی را که آنجا بودند یک عامل به آنجا کشاندهبود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آنقدر نیرو نمیگرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آنجا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمیشد. جیرهی روزانهی ما پیالهای جوشاندهی ریشهی گیاهان بود و تکهای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آنجا بودم. تختخوابها در ردیفهای طولانی در سالنها و راهروها تنگ هم چیده شدهبودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکتها میخوابیدیم."
اما مادر که از تبعید رهایی یافتهبود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آوردهبود، ماریو هنوز بهیادگار دارد. آندو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوانتر لوسی که در امریکا زندگی میکرد پول بلیط کشتی را پرداختهبود.
ادوارد رامبرگ خود فیزیکدان برجستهای بود. این دائی و زن او دشواریهای بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساختهنبود، زیرا داغهای بسیاری از سالهای جنگ و تبعید داشت.
با آنکه ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقهی مذهبی سختگیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانست. البته بهتدریج او دانشآموزی معمولی و نهچندان درخشان شد. همهی نیرویش را صرف ورزش میکرد. میگوید: "فوتبال و راگبی و بیسبال بازی میکردم و کشتیگیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درسها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه میبایست کار عملی دشواری انجام میدادند و اینجا بود که ماریو با زیستشناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازهای بود، آشنا شد.
باقی دیگر داستان تلاش خستگیناپذیر در آزمایشگاههاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژنهای سلول پایه برای تولید موشهایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزهی نوبل.
(اقتباس از روزنامهی سوئدی داگنز نیهتر)
یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر میسرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس میکرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" مینامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته میشدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپهچی چیز زیادی دربارهی پدر خود نمیگوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانهای بود". لوسی بهجای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبهای در کوههای آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیتهای ضد فاشیستی خود ادامه میداد و خوب میدانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائیهایش را فروخت و پول نقد را به خانوادهای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.
از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپهچی میگوید: "این یکی از نخستین چیزهاییست که بهیاد دارم. با آنکه فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس میکردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانوادهی روستائی بهسر برد و میگوید که "زندگی بسیار سادهای" داشتند. خانواده گندمی به اندازهی مصرف خود میکاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب میبردند و سپس به نانوا میسپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبقهای بزرگی میچیدند، و همهی بچهها، از جمله ماریو، لخت میشدند و انگورها را لگد میکردند تا آبشان گرفتهشود. او میگوید: "ما همه آدمکهای سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی میشدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس میکنم."
اما پس از یک سال گویا پول سپردهی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها بهسوی جنوب ایتالیا روانه شود. او میگوید: "بعضی وقتها توی خیابانها زندگی میکردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بیخانمان میپیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیقاند، اما پیوستگی ندارند. بیشتر مانند مجموعهی عکسهای بیحرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکاندهندهاند و دشوار بتوان توصیفشان کرد، برخی دیگر ملایمتراند."
در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی میکرد. میگوید: "همهی کودکانی را که آنجا بودند یک عامل به آنجا کشاندهبود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آنقدر نیرو نمیگرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آنجا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمیشد. جیرهی روزانهی ما پیالهای جوشاندهی ریشهی گیاهان بود و تکهای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آنجا بودم. تختخوابها در ردیفهای طولانی در سالنها و راهروها تنگ هم چیده شدهبودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکتها میخوابیدیم."
اما مادر که از تبعید رهایی یافتهبود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آوردهبود، ماریو هنوز بهیادگار دارد. آندو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوانتر لوسی که در امریکا زندگی میکرد پول بلیط کشتی را پرداختهبود.
ادوارد رامبرگ خود فیزیکدان برجستهای بود. این دائی و زن او دشواریهای بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساختهنبود، زیرا داغهای بسیاری از سالهای جنگ و تبعید داشت.
با آنکه ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقهی مذهبی سختگیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانست. البته بهتدریج او دانشآموزی معمولی و نهچندان درخشان شد. همهی نیرویش را صرف ورزش میکرد. میگوید: "فوتبال و راگبی و بیسبال بازی میکردم و کشتیگیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درسها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه میبایست کار عملی دشواری انجام میدادند و اینجا بود که ماریو با زیستشناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازهای بود، آشنا شد.
باقی دیگر داستان تلاش خستگیناپذیر در آزمایشگاههاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژنهای سلول پایه برای تولید موشهایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزهی نوبل.
(اقتباس از روزنامهی سوئدی داگنز نیهتر)
Subscribe to:
Posts (Atom)