Showing posts with label دانش. Show all posts
Showing posts with label دانش. Show all posts

09 June 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۵

نقض غرض در «خودکارسازی» (Automation).

طرح از کایاندرش سمپلر، ویژه‌نامه‌ی آتومیشن هفته‌نامه‌ی سوئدی Ny Teknik دهم اکتبر ۲۰۰۷.

02 June 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۳

از سال‌های دور چیزهایی را از روزنامه‌های داخلی و خارجی قیچی کرده‌ام و نگه داشته‌ام. اکنون دارم کاغذهایم را پاکسازی می‌کنم، و از آن قیچی‌کرده‌ها هر چیز دندان‌گیری یافتم، به‌تدریج این‌جا می‌گذارم.

فروید در شوروی

روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ ۲۴ آوریل ۱۹۹۰‏

بهار سال ۱۹۳۰ کارل مارکس در اتحاد شوروی بر زیگموند فروید پیروز شد. بر پیشانی فروید مهر ‏ایده‌آلیست ارتجاعی زدند، انتشار مطالب مربوط به روانکاوی ‎ psychoanalyticsممنوع شد، و ‏نماینده‌ی پیشتاز آن، ایوان یرماکوف، کمی بعد سر از گولاگ در آورد.‏

در یکی از واپسین جلسات انجمن روانکاوی روس‌ها در ۱۷ مارس ۱۹۳۰ تازه‌ترین نوشته‌ی فروید را با ‏عنوان «ما در محیط فرهنگی راحت نیستیم» بررسی کردند. پیداست که این بررسی سرنوشت ‏نهایی روانکاوی عمقی را در جامعه‌ی استالینی با درون‌مایه‌ی ویژه‌ی کمونیستی خود، همچون ‏‏«رؤیایی پوچ»، رقم زد.‏

امروز، درست ۶۰ سال پس از آن، فروید انتقام می‌گیرد. نشریه‌ی «لیتراتورنایا گازتا» در مقاله‌ای ‏‏«توهمات مارکسیستی» را فاش می‌کند. هم‌زمان آثار فروید در تیراژهای بزرگ منتشر می‌شوند: ‏سه جلد تنها در سال جاری. «انجمن روانکاوی شوروی» به تازگی در مسکو تشکیل شده‌است. ‏رئیس آن پروفسور آرون بلکین است، و چند هزار عضو دارد. شعبه‌های محلی آن در شهرهای ‏گوناگون یکی پس از دیگری پدیدار می‌شوند، و شمار اعضای آن به‌زودی ده‌ها برابر می‌شود.‏

پروفسور بلکین می‌خواهد هر چه زودتر اثر فروید «ما در محیط فرهنگی راحت نیستیم» را منتشر ‏کند. به نظر او این اثر گویای وضع دهه‌ی ۱۹۹۰ اتحاد شوروی است.‏
ماگنوس لیونگ‌گرن

15 June 2014

تب فوتبال

این روزها همه فوتبال تماشا می‌کنند، همه از فوتبال حرف می‌زنند، همه کارشناس خطا و پنالتی ‏شده‌اند. دشوار است برکنار ماندن از این تب همه‌گیر. می‌کوشم همراهی کنم. می‌کوشم از اخبار ‏هیجان‌انگیز فوتبال عقب نمانم. می‌کوشم برخی از بازی‌ها را تماشا کنم تا در این گفت‌وگوها من نیز ‏چند کلمه‌ای برای گفتن داشته‌باشم. فوتبال زیباست. اما...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 November 2013

در فضا نمی‌توان زندگی کرد

شانزده هفده ساله بودم، به‌گمانم در سال 1348، که فیلم "راز کیهان" (اودیسه فضایی، یا اودیسه ‏‏2001) ساخته‌ی استنلی کوبریک را در سینمای "نوین" اردبیل دیدم، و یک صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ی آن ‏برای همیشه بر خاطرم نقش بست: آن‌جا که کامپیوتر "هال" ‏HAL‏ بند ناف یک فضانورد را، یعنی ‏رشته‌ای را که فضانورد را به کشتی فضایی وصل می‌کرد، می‌برد، و فضانورد، چرخ‌زنان، در فضای ‏تاریک و بی‌پایان رها می‌شود و جان می‌دهد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 July 2012

دانش اسلامی

تازه‌ترین ترجمه‌ام با همین عنوان، که معرفی دو کتاب است، در سایت پرسیران منتشر شده‌است.‏

صفحه‌ی نخست سایت.‏
نشانی ترجمه.‏

13 May 2012

بدرود آموزگار سخت‌کوش

خبر می‌رسد که پرویز شهریاری، یکی از اصلی‌ترین ستون‌های آموزش ریاضیات کشورمان، دو روز پیش در 22 اردیبهشت در 86 سالگی ‏ترکمان گفته‌است. نمی‌دانم نسل‌ها را چگونه می‌شمارند و چند نسل از ما پرورده‌ی تلاش ‏خستگی‌ناپذیر پرویز شهریاری در فرآوردن کتاب‌های درسی و کمک‌درسی ریاضیات هستیم. همین‌قدر ‏می‌دانم که او در تدوین و نوشتن همه‌ی کتاب‌های درسی ریاضیات دبیرستان‌های ایران از سال 1335 تا ‏سال 1351، و شاید دیرتر نیز، دست داشته‌است، و گذشته از آن ده‌ها و ده‌ها کتاب کمک درسی ‏ریاضیات ترجمه کرده‌است. بنابراین به جرئت می‌توان گفت که هر آن‌کس که در 55 سال گذشته در ‏ایران دستی به یک کتاب ریاضیات زده، از حاصل کار پرویز شهریاری سود برده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 December 2010

چرا در فیس‌بوک نیستم

دوستان و آشنایان و خوانندگان پر مهرم اغلب می‌پرسند که چرا در فیس‌بوک نیستم. یک موقعی باید بنشینم و ‏مقاله‌ی مفصلی در باره‌ی این موضوع بنویسم، به سبک "آن‌چه یک فعال سیاسی – اجتماعی باید بداند"، و ‏دنباله‌های آن: 1، 2، 3، 4. اکنون اما می‌کوشم فشرده توضیح دهم.‏

زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعه‌ی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و ‏جهان غرب را در وحشت از جامعه‌ای غرق کرد که در آن چشم‌ها و وسایلی همیشه و همه‌جا شهروندان را ‏می‌پایند و حتی خیال‌ها و رؤیاهایشان را می‌خوانند. پیش‌بینی اورول درست در آمد: "1984" هم‌اکنون ‏این‌جاست، اما نه در جامعه‌ی کمونیستی. سرمایه‌داری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و ‏کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همه‌ی کارها و دانسته‌ها و ‏شبکه‌ی دوستان و نوشته‌ها و کتاب‌هایی که دوست دارند و عکس‌ها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در ‏برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همه‌ی شهروندان را می‌بیند و می‌پاید، و ‏گویی همه راضی‌اند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعه‌ی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شده‌اند.‏ مفهومی به‌نام "حریم شخصی" کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 April 2010

بازشناسی مارکس

کارل مارکس که بود و چه می‌گفت؟ اندیشه‌های او چه‌گونه پرورش یافت؟ چه چیزهایی خواند و چه چیزهایی نوشت؟ چه هدفی داشت؟ آیا دانشمند بود، تاریخ‌دان بود، یا فیلسوف؟ چه پیش‌بینی‌هایی کرد؟ آیا همه‌ی حرف‌ها و پیش‌بینی‌های او درست در آمد؟ آیا اشتباهی داشت و آیا انتقادی بر او وارد است؟ میراث اندیشگی او چیست و چه ارزشی دارد؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 November 2009

آیا همدیگر را خواهیم خورد؟

Det finns en rolig läsning av Kaianders Sempler angående årets ekonomipristagare och hennes forskningar kring hur vi ska rädda oss från ”allmänningens tragedi”. Jag har översatt den till persiska som kan spåras i texten nedan. Läs originalet i Ny Teknik.

هیچکس انگیزه‌ای ندارد که در خوردن از سفره‌ی مشترک جلوی خود را بگیرد. ماهیگیران با آن‌که می‌بینند و می‌دانند که اگر همین‌طور به ماهیگیری ادامه دهند نسل ماهی‌ها از بین خواهد رفت، باز به سودشان است که به ماهی‌گیری ادامه دهند. و از این‌جاست که جلوگیری از غارت منابع همگانی دشوار است، حتی اگر همه ببینند که منبع مشترک آب، جنگل، ماهی، یا هر چیز دیگری محدود است. همه خیلی ساده به این نتیجه می‌رسند که به سودشان است که تا می‌توانند و تا هنگامی که چیزی در دسترسشان هست، از آن بهره‌برداری کنند، زیرا اگر تو برنداری، یکی دیگر می‌زند و می‌برد.

الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برنده‌ی امسال جایزه‌ی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دهه‌ی اخیر را به پژوهش در یافتن راه‌هایی برای حل مشکل سفره‌های مشترک گذرانده‌است. او می‌گوید که کشف کرده‌است که نمونه‌های بسیاری وجود دارد که نشان می‌دهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفره‌های مشترک بهره برداری شده‌است. نوشته‌ی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهش‌های او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابید.

05 April 2009

بازهم انفجار دیجیتال و شنود

دیروز، شنبه، گفت‌وگوئی داشتم با رادیوی همبستگی در استکهلم درباره‌ی نظارتی که "برادر بزرگ" بر کارها و رفتار ما دارد. برنامه‌ی رادیو را در این نشانی بشنوید (روی برنامه‌ی هفته‌ی گذشته کلیک کنید) و اگر می‌خواهید فقط بخش مربوط به مرا بشنوید، چهار ساعت و پنجاه دقیقه نوار را جلو بکشید و گوش بدهید.

[آن بخش از برنامه را اکنون در این نشانی می‌توانید بشنوید.]

30 March 2009

ریاضیدان بی‌کله!‏

‎”En huvudlös matematiker” är en rolig läsning skriven av Kaianders Sempler i Ny Teknik. Här nedan ‎kommer en fri översättning på persiska. Bilden är också från Ny Teknik.‎

رنه دکارت René Descartes یکی از بزرگ‌ترین اندیشمندان زمانه‌ی خود بود. دستگاه محورهای مختصات را او اختراع کرد و بدین‌گونه جبر را با هندسه پیوند زد. او فیلسوف نیز بود، رو در روی کلیسا ایستاد و گفت که راه رسیدن به حقیقت راستین شک کردن است و پرسیدن. او همان است که گفت Cogito, ergo sum "فکر می‌کنم، پس هستم!" پیکر او پس از مرگش تا 16 سال در محوطه‌ی کلیسای آدولف فردریک در استکهلم (همان جایی که اولوف پالمه آرمیده) در خاک بود.

این فیلسوف و ریاضیدان بزرگ فرانسوی در 11 فوریه 1650 در سفارتخانه‌ی فرانسه در استکهلم به بیماری ذات‌الریه درگذشت. او که در آن هنگام 53 سال داشت، تنها چهار ماه بود که به عنوان آموزگار سرخانه‌ی کریستینا ملکه‌ی سوئد، و البته برای خودنمائی دربار سوئد، به استخدام این دربار در آمده‌بود. اما او از آب و هوای سردسیری استکهلم هیچ راضی نبود و معروف است که گفته‌بود "این‌جا حتی افکار مردم هم یخ می‌زند" و پیش‌بینی کرده‌بود که اقامتش در این‌جا به درازا نخواهد کشید – و پیش‌بینی او درست در آمد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 February 2009

حریم شخصی، و انفجار دیجیتال

عرض نکردم؟ برخی از دوستان و آشنایان به دیده‌ی ناباوری و شک و تردید مقاله‌ی من "آن‌چه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند" را خواندند و ته دلشان، چه می‌دانم، شاید ناسزاهایی هم نثارم کردند. اما یک استاد دانشگاه هاروارد به‌نام هری لوئیس Harry Lewis همان مقاله‌ی مرا برداشت، با همکاری کسانی حسابی شاخ و برگش داد، یک کتاب از آن درست کرد، و اینک، دارد معروف می‌شود و به نان و نوائی می‌رسد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2009

آن‌چه یک فعال... – نظرها‏

سپاسگزارم از همه‌ی شما خوانندگانی که زحمت کشیدید و نظرتان را درباره‌ی مقاله‌ام از راه‌های گوناگون به آگاهیم رساندید.

دوستی نوشت که ممکن است کسانی گمان کنند که نویسنده در توصیف خطرها بزرگنمایی می‌کند و باعث می‌شود که ما در زندگی روزمره از آن‌چه لازم است محتاط‌تر شویم. راست آن است که من کوشیدم نوشته‌ام حالت "سناریوی وحشت" نداشته‌باشد و در سطح یک هشدار باقی بماند. وگرنه خطرات و امکانات شنود و کنترل که بر شمردم بخش کوچکی‌ست از آن‌چه خوانده و شنیده‌ام، و بخش کوچک‌تری‌ست از آن‌چه سرّی‌ست و نخوانده‌ام و نشنیده‌ام! به‌ناگزیر نمونه‌های دیگری می‌آورم تا روشن‌تر شود که به کدام سو می‌رویم.

شاید توجه کرده‌باشید که سیاستمداران و دیپلمات‌های بلند‌پایه هنگام شرکت در کنفرانس‌های مطبوعاتی اگر بخواهند با همکار کنار دست خود سخنی بگویند، پشت به دوربین می‌کنند، یا دهانشان را از چشم دوربین‌ها می‌پوشانند. چرا؟ زیرا اگر از حرکت لبان آنان فیلم‌برداری شود، حتی اگر صدایی هم ضبط نشود، نرم‌افزارهایی هست که لبان آنان را می‌خواند و فاش می‌کند که آنان چه گفتند. یعنی حتی میکروفون تلسکوپی هم لازم نیست. کافیست از گفت‌گوی بنده و شما در خیابان یا پارک از زاویه‌ی درستی از دور فیلم‌برداری کنند و حتی اگر نرم‌افزار پیشرفته‌ی این کار را هم نداشته‌باشند، با کمک یک لب‌خوان ماهر (که در میان ناشنوایان فراوان است)، گفت‌وگوی ما را "بشنوند".

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 December 2008

آن‌چه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند‏

مطلبی با عنوان بالا نوشتم درباره‌ی این‌که در جهان امروز چه‌گونه دستگاه‌های دولتی و پلیس همه جا اعمال و رفتار ما را زیر نظر دارند و خیلی‌ها که لازم است این را بدانند، نمی‌دانند. نوشته در سایت ایران امروز منتشر شده‌است و آن را در این یا این نشانی می‌یابید.

06 April 2008

گرفتاری با تقویم

پس از "مصاحبه"ی مقدماتی با پلیس در فرودگاه آرلاندای استکهلم، اکنون نوبت به "مصاحبه"ی اساسی رسیده‌بود که تصمیم بگیرند آیا به ما پناهندگی بدهند یا آن‌که به کشوری که از آن آمده‌ایم برمان گردانند. در قرارگاه پلیس شهر هوفورش Hofors (شهر که چه عرض کنم!) در مرکز سوئد بودیم. مأمور پلیسی که با من "مصاحبه" می‌کرد پیوسته تاریخ‌های گوناگونی را می‌پرسید: تاریخ تولد، تاریخ فارغ‌التحصیلی، تاریخ دستگیری رهبران حزب، تاریخ خروج از ایران، و... و من که همه‌ی این‌ها را به تاریخ ایرانی می‌دانستم، روی تکه‌ای کاغذ معادل تاریخ میلادی را حساب می‌کردم و می‌گفتم. جوان مترجم (من هم جوان 34‌ساله‌ای بودم!) شگفت‌زده نگاهی در من می‌کرد، نیم نگاهی به محاسباتم می‌انداخت، و با ناباوری تاریخ را به پلیس می‌گفت. سرانجام مترجم تاب نیاورد و پرسید این چه محاسباتی‌ست و چه‌گونه تاریخ ایرانی را به تاریخ میلادی تبدیل می‌کنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 December 2007

مرگ از گرسنگی به‌جای جایزه‌ی نوبل

ساعت‌های طولانی از نوجوانی من در بازی با "رادیو گوشی" یا "رادیوی کریستالی" سپری شد. این‌ها رادیوهایی بودند که بی برق و باتری و تنها با نیروی امواج رادیوئی کار می‌کردند. در زیرزمین خانه‌مان تلاش می‌کردم با تغییراتی که در طراحی آن‌ها می‌دادم صدای هرچه بلندتر و فرستنده‌‌های هرچه بیش‌تری را از گوشی بشنوم. بهترین نمونه‌ای که ساختم سه ایستگاه را با صدای خوب می‌گرفت و هنوز آن را به‌یادگار دارم. افسوس که این‌جا در سوئد دیگر هیچ برنامه‌ای روی موج‌های متوسط و بلند پخش نمی‌شود!



یکی‌دو بار دستگاه‌هایی را که می‌ساختم برای آزمایش به برق وصل کردم، و البته دیود و سیم‌پیچ آن‌ها سوخت! اکنون می‌خوانم که سال‌ها پیش دو پژوهش‌گر، جدا از هم، درست همین کار را کردند، یعنی جریان برق را به کریستال دیود وصل کردند و موفق به کشف پدیده‌ی "دیود نوری" شدند! دیود نوری اکنون به‌عنوان منبع روشنائی مدرن برای آینده و جانشین لامپ‌های التهابی و مهتابی شمرده می‌شود.

100 سال پیش (1907) هنری جوزف راوند Henry Joseph Round که برای مارکونی (مخترع رادیو) کار می‌کرد، جریان برق را به کریستال کاربید سیلیسیوم که برای یک‌سوسازی جریان حاصل از امواج رادیوئی به‌کار می‌رفت وصل کرد و دید که این کریستال نورانی می‌شود. او این مشاهده را در نامه‌ای کوتاه برای یک نشریه‌ی علمی نوشت. اما توجه کسی به این موضوع جلب نشد و به‌زودی همه آن را فراموش کردند.

16 سال بعد (1923) آله‌گ لوسه‌ف Oleg Losev پژوهش‌گر خودساخته‌ی روسی در آزمایشگاهش در لنین‌گراد همین آزمایش را تکرار کرد و همین پدیده را مشاهده کرد. او گمان کرد که این "اثر فوتوالکتریک" معکوس است. هشت سال پیش از آن آلبرت اینشتین جایزه‌ی نوبل را برای کشف "اثر فوتوالکتریک" از آن خود کرده‌بود. گفته می‌شود که لوسه‌ف نامه‌ای برای اینشتین نوشت و برای تکمیل فرضیه‌ی خود از او کمک خواست، اما هرگز پاسخی نگرفت.

در سال 1929 لوسه‌ف نتایج آزمایش‌های خود بر روی دیود نوری را منتشر کرد و ثبت اختراع "رله‌ی نوری" را تقاضا کرد. بنا بر توضیح او، این اختراع چیزی بود که در آینده کاربرد گسترده‌ای در تلگراف نوری، ارتباط تلفنی، انتقال تصویر و بسیاری تکنیک‌های دیگر می‌توانست داشته‌باشد. اختراع او امروز در عمل در شبکه‌ی فیبرهای نوری به‌کار می‌رود.

تا سال 1942 او توانسته‌بود 43 مقاله‌ی پژوهشی به روسی، انگلیسی و آلمانی در نشریات معتبر علمی منتشر کند، و در این سال چیز تازه‌ای اختراع کرد: "وسیله‌ای ساخته از نیمه‌هادی‌ها که می‌تواند جای لامپ سه‌قطبی را بگیرد". آیا این همان ترانزیستور بود؟ نمی‌دانیم، زیرا پیش از آن‌که بتواند گزارش واپسین اختراعش را برای نشریات علمی بفرستد، و به‌جای آن‌که روزی به‌حق جایزه‌ی نوبل را دریافت کند، در سال 1942 در لنین‌گراد که به محاصره‌ی ارتش آلمان نازی درآمده‌بود، در 39‌سالگی از گرسنگی مرد.

پس‌از جنگ، در دسامبر 1947 اختراع ترانزیستور به نام سه دانشمند امریکائی به‌ثبت رسید و آنان در سال 1956 جایزه‌ی نوبل را برای همین اختراع برنده شدند. در 1951 سه دانشمند امریکائی دیگر نخستین توضیح مدرن پدیده‌ی دیود نوری را منتشر کردند.

اقتباس از هفته‌نامه‌ی سوئدی "نی تکنیک" (همچنین منبع عکس مدار رادیوی کریستالی).

17 December 2007

از کودک آواره‌ی جنگ‌زده تا جایزه‌ی نوبل

ماریو کاپه‌چی یکی از سه برنده‌ی جایزه‌ی نوبل پزشکی امسال کودکی شگفت‌انگیزی داشته‌است. در خانواده‌ی او ابتدا همه چیز آماده بود تا پژوهشگری با آینده‌ی درخشان پرورش یابد: همه‌ی اعضای خانواده هنرمندان و دانشگاهیان درجه یک بودند. پدربزرگ مادریش باستان‌شناس آلمانی نامداری بود و مادربزرگ مادریش هنرمندی امریکائی. این دو در جوانی در ایتالیا با هم آشنا شدند. فرزندان آنان در ویلائی با باغ عظیم و باغبانان کارکشته، با پرستاران، آشپزها، خدمتکاران و آموزگاران سرخانه در شهر فلورانس بزرگ شدند.

یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر می‌سرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس می‌کرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" می‌نامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته می‌شدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپه‌چی چیز زیادی درباره‌ی پدر خود نمی‌گوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانه‌ای بود". لوسی به‌جای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبه‌ای در کوه‌های آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیت‌های ضد فاشیستی خود ادامه می‌داد و خوب می‌دانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائی‌هایش را فروخت و پول نقد را به خانواده‌ای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.

از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپه‌چی می‌گوید: "این یکی از نخستین چیزهایی‌ست که به‌یاد دارم. با آن‌که فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس می‌کردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانواده‌ی روستائی به‌سر برد و می‌گوید که "زندگی بسیار ساده‌ای" داشتند. خانواده گندمی به اندازه‌ی مصرف خود می‌کاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب می‌بردند و سپس به نانوا می‌سپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبق‌های بزرگی می‌چیدند، و همه‌ی بچه‌ها، از جمله ماریو، لخت می‌شدند و انگورها را لگد می‌کردند تا آبشان گرفته‌شود. او می‌گوید: "ما همه آدمک‌های سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی می‌شدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس می‌کنم."

اما پس از یک سال گویا پول سپرده‌ی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها به‌سوی جنوب ایتالیا روانه شود. او می‌گوید: "بعضی وقت‌ها توی خیابان‌ها زندگی می‌کردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بی‌خانمان می‌پیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیق‌اند، اما پیوستگی ندارند. بیش‌تر مانند مجموعه‌ی عکس‌های بی‌حرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکان‌دهنده‌اند و دشوار بتوان توصیف‌شان کرد، برخی دیگر ملایم‌تراند."

در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی می‌کرد. می‌گوید: "همه‌ی کودکانی را که آن‌جا بودند یک عامل به آن‌جا کشانده‌بود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آن‌قدر نیرو نمی‌گرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آن‌جا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمی‌شد. جیره‌ی روزانه‌ی ما پیاله‌ای جوشانده‌ی ریشه‌ی گیاهان بود و تکه‌ای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آن‌جا بودم. تخت‌خواب‌ها در ردیف‌های طولانی در سالن‌ها و راهروها تنگ هم چیده شده‌بودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکت‌ها می‌خوابیدیم."

اما مادر که از تبعید رهایی یافته‌بود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آورده‌بود، ماریو هنوز به‌یادگار دارد. آن‌دو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوان‌تر لوسی که در امریکا زندگی می‌کرد پول بلیط کشتی را پرداخته‌بود.

ادوارد رامبرگ خود فیزیک‌دان برجسته‌ای بود. این دائی و زن او دشواری‌های بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساخته‌نبود، زیرا داغ‌های بسیاری از سال‌های جنگ و تبعید داشت.

با آن‌که ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقه‌ی مذهبی سخت‌گیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمی‌دانست. البته به‌تدریج او دانش‌آموزی معمولی و نه‌چندان درخشان شد. همه‌ی نیرویش را صرف ورزش می‌کرد. می‌گوید: "فوتبال و راگبی و بیس‌بال بازی می‌کردم و کشتی‌گیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درس‌ها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه می‌بایست کار عملی دشواری انجام می‌دادند و این‌جا بود که ماریو با زیست‌شناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازه‌ای بود، آشنا شد.

باقی دیگر داستان تلاش خستگی‌ناپذیر در آزمایشگاه‌هاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژن‌های سلول پایه برای تولید موش‌هایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزه‌ی نوبل.

(اقتباس از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نی‌هتر)