19 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۴

صبح چهارشنبه چهارنفری به‌سوی مرکز شهر می‌رویم تا دو دوستمان ما را به جاهایی ببرند که دیروز ‏در غیاب ما کشف کرده‌اند. این بار نزدیک خانه سوار اتوبوس می‌شویم که تا مرکز شهر می‌رود. نفری ‏‏۱.۴ یورو. بسیار راحت.‏

در صد متری «میدان اسپانیا» ‏Plaza de España‏ پیاده می‌شویم و دوستان ما را به داخل میدان ‏راهنمایی می‌کنند. دیواری را باید دور بزنیم. روی این دیوار چشم من و یکی از دوستان به تصویر ‏برجستهٔ این رشد می‌افتد. تصویر درون دایره‌ای‌ست که نامش را، و تاریخ تولد و مرگش را بر حاشیهٔ آن ‏نوشته‌اند: ۱۱۲۶ و ۱۱۹۸ میلادی. این دوست من اکنون روی خط بیزاری از هر چیزی‌ست که رنگ و بو و ‏نشانی از اسلام بر خود دارد. می‌خواهد شروع کند به بدگویی، اما حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم ‏که دانشمندان آن دوران، و به‌ویژه ابن رشد را باید استثنا کرد. پیشنهاد می‌کنم که او نوشتهٔ خیلی ‏کوتاهی را در معرفی دو کتاب که من نزدیک ده سال پیش از سوئدی ترجمه کردم، بخواند، و در جا آن را ‏با گوشی تلفن برایش می‌فرستم. او در طول روز آن را می‌خواند، و بعد بسیار به شوق می‌آید از این ‏کشف تازه.‏

ابن رشد در غرب ‏Averroës‏ نامیده می‌شود. او در شهر قُرطبه ‏Cordoba‏ که همین نزدیکی‌های سویل ‏است به دنیا آمد، و سپس در همین سویل به کار قضاوت پرداخت. او را یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان ‏مسلمان مغرب می‌شمارند. او چندین کتاب در شزح رسالات ارسطو نوشت، و رسالت آشتی دادن ‏الهیات اسلامی (و مسیحی) و فلسفهٔ ارسطو را بر عهده گرفت. از جمله کتابی نوشت در رد ایرادهای ‏غزالی بر فلسفهٔ ارسطو. غزالی یکی از بزرگ‌ترین الهیون و صوفیان آن عصر در جهان شرق بود و ‏حتی کسانی او را «امام محمد غزالی» می‌نامیدند. او کتابی نوشته‌بود به‌نام ‏‏«تَهافَت‌الفلاسفه» یعنی «تناقض‌گویی‌های فیلسوفان» در نقد فلسفهٔ ابن سینا، و ابن رشد در کتاب «تَهافَت‌التَهافَت» (تناقض ‏در تناقض) اولاً می‌گفت که غزالی شخص درستی را برای نقد ارسطویی بودنش انتخاب نکرده، زیرا که ‏ابن سینا، این طور که ابن رشد می‌گوید، ارسطو را درست نفهمیده، و غزالی اگر با ارسطو حرفی دارد، ‏می‌بایست به سراغ خود او، ابن رشد، می‌آمد. ثانیاً بر تنفاقضاتی که غزالی ادعا می‌کرد در آرای ‏فیلسوفان یافته، نقد مفصلی در ادامه نوشت. غزالی و دیگر «علمای» اسلام از این جسارت ابن رشد ‏خوششان نیامد. اما ابن رشد با پافشاری بر افکارش، سرانجام کار دست خود داد: هم «علمای» ‏اسلام و هم کلیسای مسیحی او را تکفیر کردند، او ناگزیر شد به مراکش فرار کند، و سه سال بعد ‏همان‌جا در تنگدستی از جهان رفت.‏

ترجمه کوچک مرا در این نشانی می‌یابید.‏

میدان اسپانیا و فلامنکو

بناهای «میدان اسپانیا»ی سویل در سال ۱۹۲۸ برای نمایشگاه بزرگ ایبری – امریکا که در سال ۱۹۲۹ ‏برگزار شد، ساخته شد. آن را با ترکیبی از سبک‌های «بازگشت به معماری باروک»، «بازگشت به ‏معماری رنسانس» و «معماری مورها (مغربی‌ها)» ساختند. ساختمان به شکل نیم‌دایرهٔ خیلی ‏بزرگی ساخته شده که پارک و استخر نیم‌دایرهٔ بزرگی را در آغوش می‌گیرد. استخر برای قایق‌سواری ‏استفاده می‌شود، و بخش‌هایی از پارک صحنهٔ اجرای کنسرت‌های بزرگ است.‏

از پله‌هایی به طبقه اول می‌رویم. یک طرف این طبقه به سوی میدان بزرگ باز است. حین تماشای ‏دیوارها و ستون‌ها، و میدان بزرگ، پیش می‌رویم. صدای موسیقی رقص فلامنکو از کمی دورتر شنیده ‏می‌شود. کمی جلوتر گروهی ایستاده و نشسته دارند رقص و آواز فلامنکو تماشا می‌کنند. چند پله ‏پایین‌تر گروهی متشکل از یک نوازندهٔ گیتار، یک مرد خواننده، و یک نوازندهٔ کاخون (قوطی که رویش ‏می‌نشینند و بر سطحی که میان دو پاست می‌نوازند)، و سه زن رقصنده که تک‌تک یا با هم می‌رقصند، ‏دارند برنامه اجرا می‌کنند. جای خوبی را با آکوستیک خوب انتخاب کرده‌اند.‏

ما هم می‌ایستیم، و کم‌کم در رقص و آواز و در فضا غرق می‌شویم. کمی بعد، با باز شدن جا، روی ‏پله‌ها و در نزدیک‌ترین فاصلهٔ ممکن از رقصندگان نشسته‌ایم. من تا پیش از آن هرگز رقص فلامنکو را ‏به‌طور زنده، و چنین از نزدیک ندیده‌ام. موسیقی و آواز زیبا، و این رقص شگفت‌انگیز: پرکار، پر از جزییات ‏دشوار، پر از ریزه‌کاری، پر از حرکات دست و پا و کمر و سر و گردن، کوبیدن پاشنه و پنجهٔ پا بر زمینِ ‏سنگی و بر تخته‌ای که برای همین کار گذاسته‌اند. این حرکات دقت و تمرکز فوق‌العاده‌ای لازم دارد: اگر ‏حتی یک ضربهٔ پاشنه را زودتر یا دیرتر بزنی، همهٔ ریتم موسیقی بر هم می‌ریزد. در دل صدها آفرین به ‏این هنرمندان می‌گویم، و اینان هر کسی نیستند که با حرکات الکی کاسهٔ گدایی گذاشته‌باشند. ‏خوانندهٔ مرد در فاصله‌ای به انگلیسی توضیح می‌دهد که آنان عضو آکادمی رقص فلامنکو هستند که ‏محل آن در همان نزدیکی‌ست، و هر روز همین‌جا، با تعویض گروه، به ترویج رقص و آواز فلامنکو ‏می‌پردازند، و البته پول قهوه، و اگر شد، پول ناهار یا شامی هم از ما تماشاگران جمع می‌کنند. اهل ‏آکادمی بودنشان از سطح کارشان پیداست.‏

تاریخچهٔ رقص فلامنکو، و همین‌طور آوازهای آن، پر از ابهام است. معلوم نیست کی و از کجا آمده. ‏برخی منابع پیدایش آن را سال‌های ۱۴۰۰ میلادی می‌دانند. گفته می‌شود که عناصر بسیاری از رقص ‏هندی، و ایرانی، و عربی و کولی (که خود بر می‌گردد به هند) در آن هست، و کولی‌های اسپانیا آن را ‏حفظ کرده‌اند و گسترش داده‌اند. یکی از مراکز تحول و تداوم آن، گویا همین شهر سویل بوده.‏

از تماشای این رقص‌ها و شنیدن این آوازها سیر نمی‌شویم. به‌گمانم نزدیک یک ساعت نشسته‌ایم. ‏باید برخاست و رفت. به زحمت دل می‌کنیم و می‌رویم.‏

در طبقهٔ هم‌کف «میدان اسپانیا»، یعنی همان‌جا که استخر و پارک هست، درون قوس نیم‌دایره، ‏قطاع‌هایی به تعداد استان‌های اسپانیا ساخته‌اند، با نام استان و کاشی‌کاری‌های زیبا، منظره‌ای از آن ‏استان، و سکوهایی برای نشستن در قطاع هر استان.‏

پس از گرفتن چند عکس جمعی و تکی، وقت آن است که چیزی بخوریم. باز شلوغ است و یافتن جا ‏برای چهار نفر دشوار. در کوچه‌ای سنگفرش وارد رستوران کوچکی می‌شویم که به نظرمان ‏‏«مردمی»ست و خود اسپانیایی‌ها آن‌جا غذا می‌خورند. جا برای نشستن نیست. فقط دو چهارپایه کنار ‏بار خالی‌ست. خانم پشت بار انگلیسی‌اش خوب است. می‌گوید که هیچ معلوم نیست کی میز خالی ‏شود: دو دقیقه بعد، یا دو ساعت بعد! چه کنیم؟ تصمیم می‌گیریم که دو نفر همان‌جا کنار بار بنشینند، ‏نوشابه‌ای مزمزه کنند، و دو نفر دیگر بیرون «هوا» بخورند، و اگر انتظار طولانی شد، جا عوض کنیم.‏

من و دوستی می‌نشینیم و هر دو سانگریا سفارش می‌دهیم. در آن شلوغی و دوندگی‌های ‏خدمتکاران برای رساندن بشقاب‌های غذا به میزها، خانم پشت بار تازه وقت پیدا کرده سانگریاهای ما ‏را درست کند و بدهد، که یک میز دونفره خالی می‌شود. آن را برایمان به میز چهارنفره تبدیل می‌کنند و ‏دعوتمان می‌کنند که بنشینیم. دوستانمان را از بیرون صدا می‌زنیم و می‌نشینیم.‏

هر یک چیزی سفارش می‌دهیم. در دو متری ما پنجره‌ای به آشپزخانه باز می‌شود، و آن‌جا چند نفر در ‏تب و تابند و از اجاقی به اجاقی می‌دوند. سرآشپز هشت‌پایی را با سری به بزرگی توپ فوتبال از آب ‏جوش بیرون می‌کشد و نگه می‌دارد تا آب از آن فرو بچکد. تماشا دارد! هشت‌پا را به هر شکلی که ‏پخته‌اند، به نظر من خوشمزه بوده.‏

بر گرد میز مجاور ما هشت یا ده زن نشسته‌اند و نوش‌خواری می‌کنند. به‌زودی معلوم می‌شود که به ‏مناسبت زادروز یکی‌شان جمع شده‌اند، و سرود «تولد مبارک» اسپانیایی برایش می‌خوانند. با آن‌که ‏آهنگش برایمان تازگی دارد و کلماتش را نمی‌فهمیم، در بندهای تکراری ما نیز ادای همراهی با آنان را ‏در می‌آوریم.‏

فضایی خودمانی و «مردمی» و راحت و لذت‌بخش است. اشتهایم خوب نیست، اما بد هم نیست. حیف ‏که وقت آن شده که به خانه برگردم، آماده شوم، ماشین را بردارم و بروم برای دیالیز. یکی از دوستان ‏هم می‌خواهد برود و در خانه «استراحت نیمروزی» بکند. دو دوست دیگر همان‌جا می‌نشینند. ما جدا ‏می‌شویم و می‌رویم.‏

دو خیابان دورتر اتوبوسی را که پیش از ظهر با آن آمدیم می‌گیریم، البته در خلاف جهت، و به خانه ‏می‌رویم.‏

معمای نامیزانی فشار لاستیک‌ها، و کنسرت ‏AC/DC

باز ماشین از صبح زیر آفتاب داغ بوده و درون آن جهنمی‌ست. این بار هر چهار در آن را باز می‌کنم و ‏تهویه را به کار می‌اندازم و چند دقیقه صبر می‌کنم. به‌زودی آن‌قدر خنک می‌شود که بتوان تویش ‏نشست و به داشبردش دست زد. اما باز هر قدر می‌کوشم، و نشانی کلینیک دیالیز را به هر شکل که ‏وارد می‌کنم، راهنمای جی‌پی‌اس ماشین آن را پیدا نمی‌کند. خیلی عجیب است. کلینیک چسبیده به ‏استادیوم المپیک سویل است، یا در واقع بخشی از ساختمان‌های تأسیسات استادیوم را اجاره ‏کرده‌است. اما راهنمای ماشین حتی استادیوم را هم پیدا نمی‌کند.‏

استادیوم المپیک سویل در سال ۱۹۹۹ بنا شد و قهرمانی دو و میدانی جهان در همان سال در آن‌جا برگزار شد. ‏هدف از ساختن آن برگزاری المپیک ۲۰۰۴ یا ۲۰۰۸ در سویل بود، اما هر دو درخواست شهر سویل را ‏کمیتهٔ المپیک رد کرد. با این حال هنوز آن را استادیوم المپیک می‌نامند.‏

بناچار باز با راهنمایی گوشی تلفن راه می‌افتم. این بار نیز بعد از یکی دو کیلومتر چراغ هشدار نامیزان ‏بودن فشار باد چرخ‌ها روشن می‌شود. عجب! آخر این چه رازی‌ست؟ دیروز آن همه راه تا الحمرا رفتیم ‏و برگشتیم، و هیچ چنین هشداری روشن نشد. در فکر سخت در پی یافتن علت این هشدار هستم، و ‏چند ساعت بعد، زیر دیالیز، در حالتی شهودی (!) پاسخ پیدا می‌شود: خب، واضح است: یک طرف ‏ماشین و دو چرخ آن تمام روز جلوی آفتاب بوده‌اند، چرخ‌های این طرف داغ شده‌اند، هوای داخل آن‌ها ‏منبسط شده، و فشار آن‌ها بالا رفته، حال آن که آن طرف ماشین در سایه بوده و چرخ‌هایش خنک ‏بوده‌اند. واضح است که فشار باد چرخ‌ها نامیزان است! اما باید صبر کرد تا همهٔ چرخ‌ها خنک شوند، و ‏بعد فشار آن‌ها را ثبت کرد، یعنی همان کاری که من پریروز انجام دادم. این هم از مشکلات زندگی در جاهای گرم و پر آفتاب است.‏

نزدیک کلینیک، راه را بسته‌اند و کسی را راه نمی‌دهند. خوشبختانه همین پریروز خانم دکتر کلینیک به ‏من گفت که امروز راه بسته است، زیرا که امروز کنسرت گروه «هارد راک» ‏AC/DC‏ در استادیوم برگزار ‏می‌شود و ماشین‌ها و افراد متفرقه را به نزدیکی محوطهٔ استادیوم راه نمی‌دهند. او در تماس با پلیس ‏کارت عبور برایم تهیه کرد و با ای‌میل برایم فرستاد. اکنون آن ای‌میل را باز می‌کنم و کارت را به نگهبان ‏نشان می‌دهم. او بی آن‌که درست به کارت نگاه کند، در جا می‌گوید: آهان، بفرمایید. – و از دور به ‏همکارانش می‌گوید که راه را برای من باز کنند.‏

هنوز ۲۰ دقیقه به وقت مقرر مانده، پارک می‌کنم و پیاده می‌شوم. از دور می‌بینم که پرستاری از در ‏کلینیک بیرون آمده و برایم دست تکان می‌دهد. این خانم پرستار با من مهربان‌تر از پرستاران دیگر ‏است: دست روی شانه‌ام می‌گذارد، بازویم را می‌گیرد. آه چه دل‌پذیر: مهربانی پرستاری جوان به پیرمردی ‏بیمار.‏

او امروز مرا به سالن تروتمیزتری راهنمایی می‌کند و مثل دیگران روی صندلی چرمی تنظیم‌شونده ‏می‌نشاند. سپاسگزارم.‏

سپاس از دوستان برای عکس‌ها.

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش سوم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

No comments: