پس از شبی با بدخوابی، این بار به تقصیر تقتق کولر، صبح زود بیدار میشوم. دوستی، که او هم بدخوابی مزمن دارد، بیدار است. وسایل صبحانهمان ناقص است. از پنجره نگاه میکنیم. درست روبهروی خانهمان کافهای باز است و کسانی سر میزهای توی پیادهرو نشستهاند و دارند صبحانه میخورند. دوست سوم میل دارد که به خواب و استراحت ادامه دهد. دونفری میزنیم بیرون و آنجا خانم جوان و زیبا و مهربانی که هیچ انگلیسی نمیداند، به کمک واژههای مشترک میان اسپانیایی و انگلیسی، و زیان بینالمللی ایما و اشاره، سفارش ما را میگیرد. صبحانهٔ سادهای میخوریم و به حانه بر میگردیم. دوست سوم هنوز مشغول خواندن اخبار جهان از سایتهای گوناگون است.
ساعتی بعد سهنفری پیاده بهسوی مرکز شهر، که مطابق نقشهٔ گوگل گویا نیم ساعت بیشتر راه نیست، به راه میافتیم. آفتاب دارد داغ میشود. از راهی میانبُر و از پسکوچههای باریک میرویم. مثل همهٔ دیگر رهگذران خود را به سایهها میکشانیم. کف پاهای من میسوزد، روی پاهایم و ساق پاهایم درد میکند. این درد دائمی ارمغان پیوند کلیهایست که از ۱۹۹۶ تا ۲۰۱۷ کار کرد و بعد از کار افتاد، اما درد نوروپاتی Neuropathy هرگز از بین نمیرود و درمانی هم ندارد. کمی بعد کف کوچهها سنگفرش است و مرا به یاد کوچههای «شهر کهنه»ی استکهلم میاندازد. اینجا خرّازیفروشیها و کافهها بازند.
ناگهان از میدانی سر در میآوریم که بنای مدرن و بزرگ و جالبی وسط آن هست. اینجا میدان «تجسّم» La Encarnación است. ساختمان وسط این میدان را کاسبکاران پیرامون میدان و شهرداری سویل به مسابقه گذاشتند، و سرانجام آرشیتکت آلمانی یورگن مایر Jürgen Mayer برنده شد و نام آفریدهاش را Metropol Parasol یا چتر (سایهبان) متروپل گذاشت. اما اهل محل پیبردند که او میخواهد این نام را به ثبت برساند و بابت هر بار استفادهٔ رسمی از آن پولی بخواهد، پس، از همان هنگام آماده شدن و افتتاح بنا در سال ۲۰۱۱، آن را Setas de Sevilla یعنی «قارچهای سویل» نامیدند. سازه بر چهار پایه بنا شده و بهراستی شبیه چهار قارچ است که به هم چسبیدهاند.
با دوستی که خود آرشیتکت است سعی میکنیم حدس بزنیم جنس ورقهایی که در این بنا بهکار رفته چیست. لبهها و مقطع آنها شبیه تختههای چند لایه (مثل «تخته سهلا») است. من نمیدانم و میان چوب و فلز سرگردانم. اما دوستم اصرار دارد که جنس آنها چوب است. اکنون میخوانم که حق با اوست: ادعا میشود که این بزرگترین سازهٔ چوبی جهان است؛ از چوب کاجهای فنلاندی به شکل چند لایه ساخته شده، به طول ۱۵۰ و عرض ۷۰ متر و بلندی ۲۶ متر. بیگمان مواد فراوانی به این چوبها خوراندهاند تا رطوبت و آب باران در آنها نفوذ نکند، ورم نکنند و تغییر شکل ندهند. طبقهٔ همکف زیر آن بازارچهٔ مواد غذاییست، درست مثل Saluhall های استکهلم، مثلاً زیر Hötorget. داخل این بازارچه خنک است و برای خنک شدن دقایقی در آن پرسه میزنیم. طبقههای دوم و سوم آن برای کنسرت بزرگی که امروز در آنجا برپاست، بسته است. میتوان روی سقف آن رفت برای تماشای چشماندازهای پیرامون. ما نرفتیم.
وقت ناهار است. سر نبش دو کوچه به درون رستورانی سرک میکشیم. کوچک و نقلیست با چند میز کوچک و باری با چهار نیمکت بلند. یکی از میزها اشغال است. تصمیم میگیریم که به چند جای دیگر هم سر بزنیم و بعد انتخاب کنیم. همه جور جایی هست: بزرگ و کوچک و «لوکس» و معمولی. هیچ کدامشان به دلمان نمینشیند و تصمیم میگیریم به همان جای نقلی و «مردمی» اول برگردیم. اما... آنجا اکنون بدجوری پر است. چه کنیم؟ برویم؟ بمانیم توی صف؟ دوستمان که صبحانه نخورده خیلی گرسنه است. در همین ششوبش هستیم که یک چهارپایهٔ بلند کنار بار خالی میشود. تا به طرف آن برویم یکی دیگر در کنارش خالی میشود. مینشینیم و هنوز جابهجا نشدهایم که دوتای دیگر خالی میشود و جای ما جور میشود. پشت سر ما صفی درست شدهبود که هنوز برجاست و بلندتر میشود.
جا تنگ است، اما فضا خودمانی است. زن و مردی پشت میز بار سخت در تلاش و دوندگی برای ادارهٔ رستوران هستند. دری باریک به آشپزخانهای کوچک باز میشود. یکی از دوستان آبجو میگیرد و دو نفرمان سانگریا (مخلوط شراب قرمز و عرق و نوشابهای ترش، و دارچین، روی یخ). تکههای یخ آنقدر بزرگ و زیاد است که حجم کمی برای مخلوط نوشیدنی میماند. در آن هوای گرم بسیار گواراست. میان خوراکیهای موجود چیزی بهتر از همان میگوپلو پیدا نمیکنیم، و هر سه همان را سفارش میدهیم. در اندازهٔ تاپاز Tapas.
من اشتها ندارم و میگوپلو را به زور سانگریا میبلعم. اما دوستان سیر نمیشوند و یک تاپاز دیگر متشکل از چهار تکه گوشت سفارش میدهند. اصرار دارند که من هم سهمی از آن بخورم. باشد. یک تکه را به زور سانگریا میخورم. مزهٔ تاسکباب خودمان را دارد. دوستان با تشخیص من موافقند.
میپردازیم و میرویم و کمی دیگر در کوچههای تنگ میگردیم. کمکم وقت آن است که به خانه برگردیم تا من آماده شوم، ماشین را بردارم، و بهسوی دیالیز بروم. اینجا متفاوت با بلغارستان که ماشینهای سرویس برای بیماران دیالیزی داشت، چنین خدماتی ندارند. دوستان هم میخواهند در خانه استراحت کنند و برای شبگردی آماده شوند. پس زیر آفتاب داغ سلانهسلانه بر میگردیم.
دیالیز اسپانیایی
پارسال در بلغارستان ساعت ۸ صبح وقت دیالیز داشتم. اما امسال اینجا فقط در شیفت سوم و ساعت ۱۷:۳۰ برایم وقت داشتند. کولهپشتیم را بر میدارم و راه میافتم. دیروز از قضای روزگار برای پارک ماشین جایی درست دم در خانهمان پیدا کردند.
در ماشین را باز میکنم و تویش مینشینم. جهنمیست. تمام روز زیر آفتاب داغ بوده. موتور را روشن میکنم تا تهویهاش راه بیفتد. اما تهویه هم باد بسیار داغ به صورت و دستهایم فوت میکند. به داشبرد داغ ماشین و صفحهٔ راهنمای جیپیاس نمیتوان دست زد. عجب! فکر اینجا را نکردهبودم. میکوشم با نوک انگشتان نشانی کلینیک دیالیز را در جیپیاس وارد کنم، هم نوک انگشتانم تاب آن صفحهٔ داغ را ندارد، و هم دستگاه نشانیهایی را که وارد میکنم نمیپذیرد. تهویه هنوز هوای بهشدت داغ فوت میکند. زندگی در جای گرم هم مشکلات ریز و درشت خود را دارد. در سوئد مردم برای مبارزه با یخبندان درون ماشینهای پارکشده، باید بخاری مخصوصی بخرند که با سیم به برق وصل میشود و درون ماشین را گرم نگه میدارد، و اینجا... البته آن بخاریها اکنون در مناطق میانی و جنوبی سوئد از مد افتاده، زیرا که هوای سوئد نسبت به سی سال پیش گرمتر شده و آن سرماها و یخبندانها بهندرت پیش میآید.
نه، دارد دیر میشود و موفق نمیشوم نشانی را به جیپیاس ماشین بقبولانم. پس دستبهدامن گوشی میشوم. گوگل بهسادگی نشانی را میپذیرد و مسیر را نشان میدهد. پرههای تهویهٔ ماشین را طوری تنظیم میکنم که باد داغ آن به صورتم و دستهایم نخورد، و راه میافتم.
اما مشکل تمام نشده. در بخشهایی از مسیر آفتاب روی صفحهٔ گوشی میافتد، مسیر را نمیبینم، جای خوبی برای گوشی پیدا نمیکنم، کلافهام، عجله دارم، از روی حرفهای شفاهی راهنمای گوگل میرانم، و خوشبختانه درست میروم. پس از دو سه کیلومتر، ماشین هشدار میدهد که باد چرخهای ماشین میزان نیست. عجب! شرکت کرایهٔ ماشین آن را با باد نامیزان تحویلمان داد، یا در همین فاصله برای اولین بار در همهٔ طول عمر ۳۷ سالهٔ رانندگی در خارج، پنچر کردم؟ نه، فرمان به هیچ طرفی نمیکشد و صدای چرخی پنچر شنیده نمیشود. در حال رانندگی در مسیری بهکلی ناشناس، دنبال دگمهٔ خاموش کردن این هشدار میگردم، که هشدار چشمکزن هر چهار چراغ راهنمای ماشین (هَزارد) راه میافتد. این دیگر چیست؟!
یکی دو کیلومتر با «هَزارد» روشن میرانم تا دگمهاش را پیدا کنم و خاموشش کنم. اما هشدار نامیزانی باد چرخها هنوز روشن است که به مقصد میرسم. یکی از خوبیهای این مملکت (یا شاید فقط این شهر؟) آن است که کموبیش هر جا و هر جور خواستید ماشین پارک میکنید و پولی هم نمیپردازید. مثل تهران سابق.
کولهپشتیم را بر میدارم، ماشین را قفل میکنم و بهسوی کلینیک میروم. چند آمبولانس جلوی آن ایستادهاند. بعد میفهمم که کموبیش همهٔ مشتریهای این کلینیک را آمبولانسها حمل و نقل میکنند.
در کلینیک
ده دقیقه قبل از ۱۷:۳۰ رسیدهام. در سالن ورودی کلینیک حدود ده نفر به انتظار نشستهاند تا نوبتشان برسد و به داخل فراخوانده شوند. همه، مثل خودم، پیر و دربوداغوناند و مناسب انتقال با آمبولانس. به جمع «هولا» (سلام) میگویم و مینشینم. همه ماسک کرونا به صورت دارند. به من هم خبر دادهاند که اینجا، حین دیالیز، داشتن ماسک اجباریست. از کولهپشتی ماسکی را که در سوئد خریدهام بیرون میکشم و روی صورتم میگذارم. همه را یکیک میبرند و مرا، آخر از همه، پرستاری میبرد نخست پیش خانم دکتر. خانم دکتر که انگلیسیاش خوب است، مرا سینجیم میکند، امضاهای بیشماری از من میگیرد، و سپس میسپارد به دست همان پرستار.
نخستین وظیفه، همیشه و همه جا، آن است که خود را وزن کنی تا معلوم شود چه میزان مایعات از دیالیز قبلی تا امروز در بدنت جمع شده، تا با دیالیز بیرون کشیدهشود. ترازوی اینجا نشان میدهد که وزن من از آخرین دیالیزم، پریروز در سوئد، چند صد گرم پایینتر رفته؟ عجب! پس همهٔ نوشیدنیهایی که در این فاصله نوشیدم کجا رفت؟ تولید ادرار من صفر است. یعنی دو کلیهٔ طبیعی و کلیهٔ پیوندی سوم اکنون اعضای مچالهشدهای هستند که هیچ ادراری تولید نمیکنند. آیا این اختلاف وزن بر اثر تفاوت ترازوهاست، یا همهٔ نوشیدههایم، و بیش از آن، در گرمای این دو روز از راه پوست بخار شدند و به هوا رفتند؟
پرستار مرا با خود میبرد. در سالنی بزرگ نزدیک بیست مشتری دارند دیالیز میشوند، و در سالن مجاور هم، که از سالن ما دیده میشود، به همین تعداد. همه روی صندلیهای چرمی تنظیمشونده خوابیدهاند، اما برای من بین دو تا از اینها یک تخت اضافی بهزحمت جا دادهاند. پیداست که من «اضافی» هستم. عیبی ندارد. فقط خونم را تصفیه کنند.
همهٔ پرستارها جمع میشوند دور تخت من، و خانم دکتر هم میآید. میخواهند ببینند این چه پدیدهایست که خود در خانه، تنها، همهٔ کارهای دیالیز را انجام میدهد و حتی خود سوزنها را در رگهای بازویش فرو میکند. دستگاه دیالیز آماده است. از پیش به من خبر دادهاند که نوع سوزنهایی را که من استفاده میکنم و پزشکم در گزارشش نوشته، اینجا ندارند و باید با خودم بیاورم. سوزنها و برخی خرد و ریزهای دیگر را از کولهپشتی بیرون میکشم. نظافت کلینیکی اینجا تعریفی ندارد. کاغذ استرلیزهای زیر این وسایل و زیر بازویم برایم پهن نمیکنند. با اشارهٔ دست خواهش میکنم که الکل شستوشوی دست به من بدهند. آهان... پرستاری الکل کف دستم میریزد، و پوست محل فرو رفتن سوزنها در بازو را هم ضد عفونی میکند.
نخست سوزن تیز را در جایی از تکهای رگ مصنوعی که درون بازویم کار گذاشتهاند فرو میکنم. همه در سکوت تماشا میکنند، و با دیدن فوران خون در لولهٔ متصل به سوزن، خوشحالند و «هولهی» میگویند. آن سر لولهٔ سوزن را به پرستار دستکش بهدست میسپارم و او آن را به لولهٔ مربوط به سرخرگ دستگاه وصل میکند. این سوزن را با کمک هم چسبکاری میکنیم تا در اثر حرکتهای بازو از سوراخش بیرون نیاید و محکم بماند.
اکنون نوبت سیاهرگ است. برای سیاهرگ در بازویم Button hole دارم. یعنی سوزن را همیشه در همان سوراخ فرو میکنم. برای این کار باید اول زخم روی سوراخ را با سوزن معینی، که با خود آوردهام، کَند، و بعد سوزنی کُند را در آن سوراخ فرو کرد. در طول همهٔ این عملیات، حاضران با صدای بلند به زبان اسپانیایی مشغول بحثاند و کسی از آن میان که گویا واردتر از همه است، کارهای مرا برایشان توضیح میدهد.
با وزنم چه کنیم؟
این یکی هم با موفقیت و خوشی انجام میشود: خون از رگ به درون لولهٔ متصل به سوزن فوران میزند و صدای «هولهی» پرستارن بلند میشود. اکنون به دستگاه دیالیز وصل شدهام. پرستار دگمههای فراوانی را میزند، و با یکی دو کلمهٔ انگلیسی میپرسد با وزنم چه کند؟ او میبیند که وزنم نسبت به آنچه در پروندهام نوشته شده پایینتر رفته. میپرسد: ماشین را روی چه تنظیم کنیم؟ وزنت را بالاتر ببرد (با افزودن آبنمک به خون)، در همین سطح نگه دارد، یا پایینتر ببرد؟ من در فکرم دارم حساب و کتاب میکنم، و او به خیال این که پرسش را نفهمیدهام، هی تکرار میکند و هی میپرسد.
میدانم که اگر بیش از اندازه آب از بدنم بکشند، آخر کار یا ساعاتی بعد از آن افت فشار خون و «فیبریلاسیون دهلیزی» (Förmaksflimmer) قلب به سراغم میآید، که سخت عذابم میدهد. اگر کمتر آب بکشند، دستها و پاهایم ورم میکند، که آن هم عذابیست. پرستار کمکم دارد فکر میکند که من یا کر هستم و یا زبان حالیم نیست. نتیجهٔ محاسبات ذهنیم را میگویم: همین وزنی را که دارم حفظ میکنیم. او دگمهٔ آخر را میزند و ماشین را راه میاندازد، و میرود. اما مغز من هنوز دارد حساب و کتاب میکند و یادم میآید که دوستی دارم که اصرار دارد که پزشک غلط تشخیص داده: من «فیبریلاسیون دهلیزی» ندارم و «طپش قلب» Hjärtrusning دارم. چه میدانم. شاید هم او درست میگوید. هر چه هست، از آن بیزارم.
فکر کردهبودم که برای سرگرمی در طول دیالیز، از کتابها و مجلاتی که در گوشیم هست بخوانم. اما هنگام حرکت برای آمدن به دیالیز اشتباه بزرگی کردم و چارجر گوشی را همراه برنداشتم. گوشی در طول روز فعال بوده و همچنین تا این کلینیک راهنماییم کرده. اکنون باید در مصرف باتری آن صرفهجویی کنم، زیرا که قرار است پس از خاتمهٔ دیالیز حوالی ساعت ۲۳، بروم به فرودگاه و دوست چهارممان را که هواپیمایش ساعت ۲۳:۵۵ مینشیند سوار کنم و به خانه ببرم. راهنمای جیپیاس ماشین اعتباری ندارد و معلوم نیست نشانیهای فرودگاه و خانه را پیدا کند و در آن صورت باید به گوشی متوسل شد. حفظ ارتباط با دوستان، شامل مسافرمان، هم لازم و مهم است.
پس، سرگرمی ندارم! همهٔ دیگر دیالیزیها به خواب عمیقی فرو رفتهاند. من هرگز نتوانستهام در حال دیالیز بخوابم. اما اکنون چارهای نیست. سعی میکنم بخوابم. یک ساعت در خوابی پارهپاره و خواب و بیداری سپری میشود. هنوز بیش از سه ساعت به پایان دیالیز مانده...
گرسنهام شده. از پیش میدانم که اینجا برخلاف سوئد و بلغارستان، حین دیالیز خوردنی و نوشیدنی به بیماران نمیدهند. ساندویچی را که بعد از ظهر در شهر خریدم از کولهپشتی بیرون میکشم، همراه با یک شیشه آب. اما نمیبینم که کسی دیگر چیزی بخورد یا بنوشد. از پرستاری که دارد رد میشود به انگلیسی میپرسم که آیا خوردن مجاز است؟ او از پرستار بخش که انتهای سالن نشسته به اسپانیایی میپرسد، و بعد به من میفهماند که نه، متأسفانه مجاز نیست! شگفتزده میپرسم چرا؟ او با اشارهٔ انگشت به ماسک روی صورتش میفهماند که برداشتن ماسک حتی برای خوردن و نوشیدن هم مجاز نیست. عجب! میگویم: آهان! باشه، فهمیدم – و ساندویچ را به کولهپشتی بر میگردانم.
بهسوی فرودگاه و خانه
سرانجام چهار ساعت و نیم دیالیز به پایان میرسد. پایان آن هم مراسمی دارد (بیرون کشیدن سوزن از بازو و...) که از نقل آن میگذرم. ساعت ۲۲:۴۵ است که رها میشوم. بیرون هوا مطبوع است. گشتی دور ماشین میزنم و چرخهایش را وارسی میکنم. هیچکدامشان پنچر نیست. نخست باید خود را به فرودگاه برسانم زیرا که معلوم نیست چهقدر راه است. راهنمای ماشین خوشبختانه فرودگاه را بلد است. اما راه که میافتم، هشدار نامیزانی باد چرخها روشن میشود. میایستم و منوهای ماشین را میگردم تا «ثبت باد چرخها» را پیدا کنم، و تأیید میکنم که همین فشار باد چرخها را ثبت کند. چراغ هشدار خاموش میشود.
نیم ساعت بعد بخش مسافران ورودی و نزدیکترین پارکینگ به آن را پیدا میکنم. پارک میکنم، ساندویچ و بطری آب را بر میدارم و به سوی سالن مسافران ورودی میروم. گازی به ساندویچ میزنم و برای دوست مسافر پیامک میفرستم که اینجا منتظرش هستم. هنوز ساندویچم تمام نشده که او زودتر از موعد میرسد. سلام و چاقسلامتی، و بهسوی خانه راه میافتیم. راهنمای ماشین راه خانه را هم بلد است. چه خوب.
در خانه، دوستان هر یک به اتاق خود رفتهاند، برای خوابیدن. اما با ورود ما، میآیند به استقبال دوستمان.
بخش نخست، در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی
ساعتی بعد سهنفری پیاده بهسوی مرکز شهر، که مطابق نقشهٔ گوگل گویا نیم ساعت بیشتر راه نیست، به راه میافتیم. آفتاب دارد داغ میشود. از راهی میانبُر و از پسکوچههای باریک میرویم. مثل همهٔ دیگر رهگذران خود را به سایهها میکشانیم. کف پاهای من میسوزد، روی پاهایم و ساق پاهایم درد میکند. این درد دائمی ارمغان پیوند کلیهایست که از ۱۹۹۶ تا ۲۰۱۷ کار کرد و بعد از کار افتاد، اما درد نوروپاتی Neuropathy هرگز از بین نمیرود و درمانی هم ندارد. کمی بعد کف کوچهها سنگفرش است و مرا به یاد کوچههای «شهر کهنه»ی استکهلم میاندازد. اینجا خرّازیفروشیها و کافهها بازند.
ناگهان از میدانی سر در میآوریم که بنای مدرن و بزرگ و جالبی وسط آن هست. اینجا میدان «تجسّم» La Encarnación است. ساختمان وسط این میدان را کاسبکاران پیرامون میدان و شهرداری سویل به مسابقه گذاشتند، و سرانجام آرشیتکت آلمانی یورگن مایر Jürgen Mayer برنده شد و نام آفریدهاش را Metropol Parasol یا چتر (سایهبان) متروپل گذاشت. اما اهل محل پیبردند که او میخواهد این نام را به ثبت برساند و بابت هر بار استفادهٔ رسمی از آن پولی بخواهد، پس، از همان هنگام آماده شدن و افتتاح بنا در سال ۲۰۱۱، آن را Setas de Sevilla یعنی «قارچهای سویل» نامیدند. سازه بر چهار پایه بنا شده و بهراستی شبیه چهار قارچ است که به هم چسبیدهاند.
با دوستی که خود آرشیتکت است سعی میکنیم حدس بزنیم جنس ورقهایی که در این بنا بهکار رفته چیست. لبهها و مقطع آنها شبیه تختههای چند لایه (مثل «تخته سهلا») است. من نمیدانم و میان چوب و فلز سرگردانم. اما دوستم اصرار دارد که جنس آنها چوب است. اکنون میخوانم که حق با اوست: ادعا میشود که این بزرگترین سازهٔ چوبی جهان است؛ از چوب کاجهای فنلاندی به شکل چند لایه ساخته شده، به طول ۱۵۰ و عرض ۷۰ متر و بلندی ۲۶ متر. بیگمان مواد فراوانی به این چوبها خوراندهاند تا رطوبت و آب باران در آنها نفوذ نکند، ورم نکنند و تغییر شکل ندهند. طبقهٔ همکف زیر آن بازارچهٔ مواد غذاییست، درست مثل Saluhall های استکهلم، مثلاً زیر Hötorget. داخل این بازارچه خنک است و برای خنک شدن دقایقی در آن پرسه میزنیم. طبقههای دوم و سوم آن برای کنسرت بزرگی که امروز در آنجا برپاست، بسته است. میتوان روی سقف آن رفت برای تماشای چشماندازهای پیرامون. ما نرفتیم.
وقت ناهار است. سر نبش دو کوچه به درون رستورانی سرک میکشیم. کوچک و نقلیست با چند میز کوچک و باری با چهار نیمکت بلند. یکی از میزها اشغال است. تصمیم میگیریم که به چند جای دیگر هم سر بزنیم و بعد انتخاب کنیم. همه جور جایی هست: بزرگ و کوچک و «لوکس» و معمولی. هیچ کدامشان به دلمان نمینشیند و تصمیم میگیریم به همان جای نقلی و «مردمی» اول برگردیم. اما... آنجا اکنون بدجوری پر است. چه کنیم؟ برویم؟ بمانیم توی صف؟ دوستمان که صبحانه نخورده خیلی گرسنه است. در همین ششوبش هستیم که یک چهارپایهٔ بلند کنار بار خالی میشود. تا به طرف آن برویم یکی دیگر در کنارش خالی میشود. مینشینیم و هنوز جابهجا نشدهایم که دوتای دیگر خالی میشود و جای ما جور میشود. پشت سر ما صفی درست شدهبود که هنوز برجاست و بلندتر میشود.
جا تنگ است، اما فضا خودمانی است. زن و مردی پشت میز بار سخت در تلاش و دوندگی برای ادارهٔ رستوران هستند. دری باریک به آشپزخانهای کوچک باز میشود. یکی از دوستان آبجو میگیرد و دو نفرمان سانگریا (مخلوط شراب قرمز و عرق و نوشابهای ترش، و دارچین، روی یخ). تکههای یخ آنقدر بزرگ و زیاد است که حجم کمی برای مخلوط نوشیدنی میماند. در آن هوای گرم بسیار گواراست. میان خوراکیهای موجود چیزی بهتر از همان میگوپلو پیدا نمیکنیم، و هر سه همان را سفارش میدهیم. در اندازهٔ تاپاز Tapas.
من اشتها ندارم و میگوپلو را به زور سانگریا میبلعم. اما دوستان سیر نمیشوند و یک تاپاز دیگر متشکل از چهار تکه گوشت سفارش میدهند. اصرار دارند که من هم سهمی از آن بخورم. باشد. یک تکه را به زور سانگریا میخورم. مزهٔ تاسکباب خودمان را دارد. دوستان با تشخیص من موافقند.
میپردازیم و میرویم و کمی دیگر در کوچههای تنگ میگردیم. کمکم وقت آن است که به خانه برگردیم تا من آماده شوم، ماشین را بردارم، و بهسوی دیالیز بروم. اینجا متفاوت با بلغارستان که ماشینهای سرویس برای بیماران دیالیزی داشت، چنین خدماتی ندارند. دوستان هم میخواهند در خانه استراحت کنند و برای شبگردی آماده شوند. پس زیر آفتاب داغ سلانهسلانه بر میگردیم.
دیالیز اسپانیایی
پارسال در بلغارستان ساعت ۸ صبح وقت دیالیز داشتم. اما امسال اینجا فقط در شیفت سوم و ساعت ۱۷:۳۰ برایم وقت داشتند. کولهپشتیم را بر میدارم و راه میافتم. دیروز از قضای روزگار برای پارک ماشین جایی درست دم در خانهمان پیدا کردند.
در ماشین را باز میکنم و تویش مینشینم. جهنمیست. تمام روز زیر آفتاب داغ بوده. موتور را روشن میکنم تا تهویهاش راه بیفتد. اما تهویه هم باد بسیار داغ به صورت و دستهایم فوت میکند. به داشبرد داغ ماشین و صفحهٔ راهنمای جیپیاس نمیتوان دست زد. عجب! فکر اینجا را نکردهبودم. میکوشم با نوک انگشتان نشانی کلینیک دیالیز را در جیپیاس وارد کنم، هم نوک انگشتانم تاب آن صفحهٔ داغ را ندارد، و هم دستگاه نشانیهایی را که وارد میکنم نمیپذیرد. تهویه هنوز هوای بهشدت داغ فوت میکند. زندگی در جای گرم هم مشکلات ریز و درشت خود را دارد. در سوئد مردم برای مبارزه با یخبندان درون ماشینهای پارکشده، باید بخاری مخصوصی بخرند که با سیم به برق وصل میشود و درون ماشین را گرم نگه میدارد، و اینجا... البته آن بخاریها اکنون در مناطق میانی و جنوبی سوئد از مد افتاده، زیرا که هوای سوئد نسبت به سی سال پیش گرمتر شده و آن سرماها و یخبندانها بهندرت پیش میآید.
نه، دارد دیر میشود و موفق نمیشوم نشانی را به جیپیاس ماشین بقبولانم. پس دستبهدامن گوشی میشوم. گوگل بهسادگی نشانی را میپذیرد و مسیر را نشان میدهد. پرههای تهویهٔ ماشین را طوری تنظیم میکنم که باد داغ آن به صورتم و دستهایم نخورد، و راه میافتم.
اما مشکل تمام نشده. در بخشهایی از مسیر آفتاب روی صفحهٔ گوشی میافتد، مسیر را نمیبینم، جای خوبی برای گوشی پیدا نمیکنم، کلافهام، عجله دارم، از روی حرفهای شفاهی راهنمای گوگل میرانم، و خوشبختانه درست میروم. پس از دو سه کیلومتر، ماشین هشدار میدهد که باد چرخهای ماشین میزان نیست. عجب! شرکت کرایهٔ ماشین آن را با باد نامیزان تحویلمان داد، یا در همین فاصله برای اولین بار در همهٔ طول عمر ۳۷ سالهٔ رانندگی در خارج، پنچر کردم؟ نه، فرمان به هیچ طرفی نمیکشد و صدای چرخی پنچر شنیده نمیشود. در حال رانندگی در مسیری بهکلی ناشناس، دنبال دگمهٔ خاموش کردن این هشدار میگردم، که هشدار چشمکزن هر چهار چراغ راهنمای ماشین (هَزارد) راه میافتد. این دیگر چیست؟!
یکی دو کیلومتر با «هَزارد» روشن میرانم تا دگمهاش را پیدا کنم و خاموشش کنم. اما هشدار نامیزانی باد چرخها هنوز روشن است که به مقصد میرسم. یکی از خوبیهای این مملکت (یا شاید فقط این شهر؟) آن است که کموبیش هر جا و هر جور خواستید ماشین پارک میکنید و پولی هم نمیپردازید. مثل تهران سابق.
کولهپشتیم را بر میدارم، ماشین را قفل میکنم و بهسوی کلینیک میروم. چند آمبولانس جلوی آن ایستادهاند. بعد میفهمم که کموبیش همهٔ مشتریهای این کلینیک را آمبولانسها حمل و نقل میکنند.
در کلینیک
ده دقیقه قبل از ۱۷:۳۰ رسیدهام. در سالن ورودی کلینیک حدود ده نفر به انتظار نشستهاند تا نوبتشان برسد و به داخل فراخوانده شوند. همه، مثل خودم، پیر و دربوداغوناند و مناسب انتقال با آمبولانس. به جمع «هولا» (سلام) میگویم و مینشینم. همه ماسک کرونا به صورت دارند. به من هم خبر دادهاند که اینجا، حین دیالیز، داشتن ماسک اجباریست. از کولهپشتی ماسکی را که در سوئد خریدهام بیرون میکشم و روی صورتم میگذارم. همه را یکیک میبرند و مرا، آخر از همه، پرستاری میبرد نخست پیش خانم دکتر. خانم دکتر که انگلیسیاش خوب است، مرا سینجیم میکند، امضاهای بیشماری از من میگیرد، و سپس میسپارد به دست همان پرستار.
نخستین وظیفه، همیشه و همه جا، آن است که خود را وزن کنی تا معلوم شود چه میزان مایعات از دیالیز قبلی تا امروز در بدنت جمع شده، تا با دیالیز بیرون کشیدهشود. ترازوی اینجا نشان میدهد که وزن من از آخرین دیالیزم، پریروز در سوئد، چند صد گرم پایینتر رفته؟ عجب! پس همهٔ نوشیدنیهایی که در این فاصله نوشیدم کجا رفت؟ تولید ادرار من صفر است. یعنی دو کلیهٔ طبیعی و کلیهٔ پیوندی سوم اکنون اعضای مچالهشدهای هستند که هیچ ادراری تولید نمیکنند. آیا این اختلاف وزن بر اثر تفاوت ترازوهاست، یا همهٔ نوشیدههایم، و بیش از آن، در گرمای این دو روز از راه پوست بخار شدند و به هوا رفتند؟
پرستار مرا با خود میبرد. در سالنی بزرگ نزدیک بیست مشتری دارند دیالیز میشوند، و در سالن مجاور هم، که از سالن ما دیده میشود، به همین تعداد. همه روی صندلیهای چرمی تنظیمشونده خوابیدهاند، اما برای من بین دو تا از اینها یک تخت اضافی بهزحمت جا دادهاند. پیداست که من «اضافی» هستم. عیبی ندارد. فقط خونم را تصفیه کنند.
همهٔ پرستارها جمع میشوند دور تخت من، و خانم دکتر هم میآید. میخواهند ببینند این چه پدیدهایست که خود در خانه، تنها، همهٔ کارهای دیالیز را انجام میدهد و حتی خود سوزنها را در رگهای بازویش فرو میکند. دستگاه دیالیز آماده است. از پیش به من خبر دادهاند که نوع سوزنهایی را که من استفاده میکنم و پزشکم در گزارشش نوشته، اینجا ندارند و باید با خودم بیاورم. سوزنها و برخی خرد و ریزهای دیگر را از کولهپشتی بیرون میکشم. نظافت کلینیکی اینجا تعریفی ندارد. کاغذ استرلیزهای زیر این وسایل و زیر بازویم برایم پهن نمیکنند. با اشارهٔ دست خواهش میکنم که الکل شستوشوی دست به من بدهند. آهان... پرستاری الکل کف دستم میریزد، و پوست محل فرو رفتن سوزنها در بازو را هم ضد عفونی میکند.
نخست سوزن تیز را در جایی از تکهای رگ مصنوعی که درون بازویم کار گذاشتهاند فرو میکنم. همه در سکوت تماشا میکنند، و با دیدن فوران خون در لولهٔ متصل به سوزن، خوشحالند و «هولهی» میگویند. آن سر لولهٔ سوزن را به پرستار دستکش بهدست میسپارم و او آن را به لولهٔ مربوط به سرخرگ دستگاه وصل میکند. این سوزن را با کمک هم چسبکاری میکنیم تا در اثر حرکتهای بازو از سوراخش بیرون نیاید و محکم بماند.
اکنون نوبت سیاهرگ است. برای سیاهرگ در بازویم Button hole دارم. یعنی سوزن را همیشه در همان سوراخ فرو میکنم. برای این کار باید اول زخم روی سوراخ را با سوزن معینی، که با خود آوردهام، کَند، و بعد سوزنی کُند را در آن سوراخ فرو کرد. در طول همهٔ این عملیات، حاضران با صدای بلند به زبان اسپانیایی مشغول بحثاند و کسی از آن میان که گویا واردتر از همه است، کارهای مرا برایشان توضیح میدهد.
با وزنم چه کنیم؟
این یکی هم با موفقیت و خوشی انجام میشود: خون از رگ به درون لولهٔ متصل به سوزن فوران میزند و صدای «هولهی» پرستارن بلند میشود. اکنون به دستگاه دیالیز وصل شدهام. پرستار دگمههای فراوانی را میزند، و با یکی دو کلمهٔ انگلیسی میپرسد با وزنم چه کند؟ او میبیند که وزنم نسبت به آنچه در پروندهام نوشته شده پایینتر رفته. میپرسد: ماشین را روی چه تنظیم کنیم؟ وزنت را بالاتر ببرد (با افزودن آبنمک به خون)، در همین سطح نگه دارد، یا پایینتر ببرد؟ من در فکرم دارم حساب و کتاب میکنم، و او به خیال این که پرسش را نفهمیدهام، هی تکرار میکند و هی میپرسد.
میدانم که اگر بیش از اندازه آب از بدنم بکشند، آخر کار یا ساعاتی بعد از آن افت فشار خون و «فیبریلاسیون دهلیزی» (Förmaksflimmer) قلب به سراغم میآید، که سخت عذابم میدهد. اگر کمتر آب بکشند، دستها و پاهایم ورم میکند، که آن هم عذابیست. پرستار کمکم دارد فکر میکند که من یا کر هستم و یا زبان حالیم نیست. نتیجهٔ محاسبات ذهنیم را میگویم: همین وزنی را که دارم حفظ میکنیم. او دگمهٔ آخر را میزند و ماشین را راه میاندازد، و میرود. اما مغز من هنوز دارد حساب و کتاب میکند و یادم میآید که دوستی دارم که اصرار دارد که پزشک غلط تشخیص داده: من «فیبریلاسیون دهلیزی» ندارم و «طپش قلب» Hjärtrusning دارم. چه میدانم. شاید هم او درست میگوید. هر چه هست، از آن بیزارم.
فکر کردهبودم که برای سرگرمی در طول دیالیز، از کتابها و مجلاتی که در گوشیم هست بخوانم. اما هنگام حرکت برای آمدن به دیالیز اشتباه بزرگی کردم و چارجر گوشی را همراه برنداشتم. گوشی در طول روز فعال بوده و همچنین تا این کلینیک راهنماییم کرده. اکنون باید در مصرف باتری آن صرفهجویی کنم، زیرا که قرار است پس از خاتمهٔ دیالیز حوالی ساعت ۲۳، بروم به فرودگاه و دوست چهارممان را که هواپیمایش ساعت ۲۳:۵۵ مینشیند سوار کنم و به خانه ببرم. راهنمای جیپیاس ماشین اعتباری ندارد و معلوم نیست نشانیهای فرودگاه و خانه را پیدا کند و در آن صورت باید به گوشی متوسل شد. حفظ ارتباط با دوستان، شامل مسافرمان، هم لازم و مهم است.
پس، سرگرمی ندارم! همهٔ دیگر دیالیزیها به خواب عمیقی فرو رفتهاند. من هرگز نتوانستهام در حال دیالیز بخوابم. اما اکنون چارهای نیست. سعی میکنم بخوابم. یک ساعت در خوابی پارهپاره و خواب و بیداری سپری میشود. هنوز بیش از سه ساعت به پایان دیالیز مانده...
گرسنهام شده. از پیش میدانم که اینجا برخلاف سوئد و بلغارستان، حین دیالیز خوردنی و نوشیدنی به بیماران نمیدهند. ساندویچی را که بعد از ظهر در شهر خریدم از کولهپشتی بیرون میکشم، همراه با یک شیشه آب. اما نمیبینم که کسی دیگر چیزی بخورد یا بنوشد. از پرستاری که دارد رد میشود به انگلیسی میپرسم که آیا خوردن مجاز است؟ او از پرستار بخش که انتهای سالن نشسته به اسپانیایی میپرسد، و بعد به من میفهماند که نه، متأسفانه مجاز نیست! شگفتزده میپرسم چرا؟ او با اشارهٔ انگشت به ماسک روی صورتش میفهماند که برداشتن ماسک حتی برای خوردن و نوشیدن هم مجاز نیست. عجب! میگویم: آهان! باشه، فهمیدم – و ساندویچ را به کولهپشتی بر میگردانم.
بهسوی فرودگاه و خانه
سرانجام چهار ساعت و نیم دیالیز به پایان میرسد. پایان آن هم مراسمی دارد (بیرون کشیدن سوزن از بازو و...) که از نقل آن میگذرم. ساعت ۲۲:۴۵ است که رها میشوم. بیرون هوا مطبوع است. گشتی دور ماشین میزنم و چرخهایش را وارسی میکنم. هیچکدامشان پنچر نیست. نخست باید خود را به فرودگاه برسانم زیرا که معلوم نیست چهقدر راه است. راهنمای ماشین خوشبختانه فرودگاه را بلد است. اما راه که میافتم، هشدار نامیزانی باد چرخها روشن میشود. میایستم و منوهای ماشین را میگردم تا «ثبت باد چرخها» را پیدا کنم، و تأیید میکنم که همین فشار باد چرخها را ثبت کند. چراغ هشدار خاموش میشود.
نیم ساعت بعد بخش مسافران ورودی و نزدیکترین پارکینگ به آن را پیدا میکنم. پارک میکنم، ساندویچ و بطری آب را بر میدارم و به سوی سالن مسافران ورودی میروم. گازی به ساندویچ میزنم و برای دوست مسافر پیامک میفرستم که اینجا منتظرش هستم. هنوز ساندویچم تمام نشده که او زودتر از موعد میرسد. سلام و چاقسلامتی، و بهسوی خانه راه میافتیم. راهنمای ماشین راه خانه را هم بلد است. چه خوب.
در خانه، دوستان هر یک به اتاق خود رفتهاند، برای خوابیدن. اما با ورود ما، میآیند به استقبال دوستمان.
بخش نخست، در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی
No comments:
Post a Comment