Showing posts with label پانزده قصه. Show all posts
Showing posts with label پانزده قصه. Show all posts

25 April 2023

پانزده قصه - منتشر شد

هفت قصه از این قصه‌ها را پیشتر در این وبلاگ منتشر کردم.

این کتاب با تشویق و زحمت زنده‌یاد حسین محمدزاده صدیق نخستین بار در تابستان ۱۳۵۷، و پس از آن که نزدیک دو سال با مانع‌تراشی عنایت‌الله رضا اجازهٔ انتشار نمی‌یافت، با نام «پانزده ‏قصه از پانزده جمهوری شوروی» منتشر شد. آن نسخه را متأسفانه ندارم، اما دست‌نوشته‌اش از دستبرد طوفان‌ها ‏جست، و اکنون با بازویرایش و با همت و زحمت آقای امیر عزتی و «باشگاه ادبیات» به شکلی تازه و مصور منتشر می‌شود. آن «پانزده جمهوری ‏شوروی» اکنون کشورهای کم‌وبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 December 2022

پانزده قصه - ۷

۷- ارمنستان

سیب طلایی

روزی از روزها شاه به هوس افتاد که مجلس شادی بر پا کند. او افراد خود را به همه طرف فرستاد ‏تا جار بزنند و به مردم بگویند که:‏

‏- آی مردم! هر کس بتواند در حضور شاه یک دروغ دور از عقل بگوید، شاه یک سیب طلایی به او ‏پاداش می‌دهد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 November 2022

پانزده قصه - ۶

پانزده قصه از پانزده کشور

۶- مولداوی

پنج نان


دو مرد با هم و پیاده سفر می‌کردند. بعد از مدتی راه رفتن خسته و گرسنه شدند. این موقع درختی ‏سر راهشان دیده شد و چاه آبی هم پای این درخت بود. دو مرد زیر سایهٔ درخت نشستند و ‏سفره‌شان را باز کردند؛ نان‌هایی را که داشتند توی سفره گذاشتند. یکی‌شان دو نان، و آن‌یکی سه ‏نان داشتند. نان‌ها را قسمت کردند و شروع کردند به خوردن.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 October 2022

پانزده قصه - ۵

پانزده قصه از پانزده کشور

۵ - گرجستان

دختر عاقل


یکی بود، یکی نبود. یک حاکم ستمگر بود. روزی از روزها حاکم ستمگر وزیرش را فراخواند و از او ‏پرسید:‏

‏- وقتی که لوبیا توی دیگ می‌جوشد، چه چیزی می‌گوید؟ زود باش جواب بده، وگرنه سرت را از تنت ‏جدا می‌کنم!‏

وزیر ترسید. از حاکم سه روز مهلت خواست. عصایش را برداشت، و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت ‏تا این که رسید به یک دهاتی. دوتایی با هم رفتند و رفتند تا رسیدند به ده آن دهاتی. دهاتی وزیر را ‏به خانهٔ خودش برد، خوردند و نوشیدند، و بعد دهاتی برای وزیر جا انداخت، و دراز کشیدند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2022

پانزده قصه - ۴


‏۴- آذربایجان

جیرتدان

یکی بود یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیر زن نوهٔ ریزه‌میزه‌ای داشت به نام جیرتدان. یک روز جیرتدان ‏خواست که با بچه‌های همسایه برای آوردن هیزم به جنگل برود. پیرزن به آن‌ها کوکو داد و جیرتدان ‏را به بچه‌ها سپرد.‏

بچه‌ها رفتند و رسیدند به جنگل و شروع کردند به جمع کردن هیزم، ولی دیدند که جیرتدان همین‌طور ‏نشسته و کاری نمی‌کند. گفتند:‏

‏- جیرتدان، تو چرا هیزم جمع نمی‌کنی؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 September 2022

پانزده قصه - ۳

۳- اوکراین

کی‌ریل دبّاغ

نزدیک شهر کی‌یف اژدهایی زندگی می‌کرد. همه از این اژدها می‌ترسیدند. مردم برای این ‏که اژدها خشمگین نشود هر سال دختری به او می‌دادند، و اژدها دختر را می‌کشت و می‌خورد.‏

روزی از روزها نوبت به حاکم شهر کی‌یف رسید. دختر حاکم وقتی که داشت پیش اژدها می‌رفت، ‏کبوترش را نیز همراه خودش برد. این دختر بسیار زیبا بود، آن‌قدر که اژدها از او خوشش آمد و او را ‏نخورد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 September 2022

پانزده قصه - ۲

۲- کازاخستان


دَمبوره چه گفت

در زمان‌های گذشته خانی بود که زنش در سال‌های جوانی مرده‌بود و فقط پسری به نام حسین ‏برایش مانده‌بود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست می‌داشت، همین حسین دلاور بود.‏

حسین دلاور شکار را خیلی دوست می‌داشت، ولی هر بار که به شکار می‌رفت و بر می‌گشت، پدرش با ‏نگرانی به او می‌گفت:‏

‏- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کرده‌ای بس است.‏

ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمی‌داد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و ‏خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچ‌کس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2022

پانزده قصه - ۱

پانزده قصه برای کودکان از پانزده کشور
*

‏۱- قیرغیزستان

چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد

روزی از روزها خان ظالم و ستمگری به‌نام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر ‏خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که ‏آزارشان به هیچ کسی نمی‌رسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را ‏به‌تمامی ویران می‌کند.‏

شهر چندان هم بزرگ نبود و نمی‌توانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریش‌سفیدهای ‏شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و ‏صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه می‌دانستند که خان خیلی ستمگر است و ‏می‌ترسیدند که پیکی را که می‌فرستند بکشد. مهلتی که خان به آن‌ها داده‌بود داشت تمام ‏می‌شد، ولی هنوز نتوانسته‌بودند کسی را انتخاب کنند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏