امروز، سهشنبه ۲۸ ماه می، قرار است که من و یکی از دوستان با ماشین به الحمرا Alhambra برویم. دو دوست دیگر یکیشان آنجا بوده، و دیگری تمایلی به دیدن این قبیل جاها ندارد. فاصلهمان نزدیک ۳۸۰ کیلومتر است و گویا ۴ ساعت در راهیم. پس ساعت ۶ و نیم بر میخیزیم، صبحانهای میخوریم، و به راه میافتیم.
برای ورود به محوطهٔ قصر نصریان یا همان الحمرا باید بلیت خرید و این بلیت صف بیش از یکماهه دارد. بلیتها ساعت ورود معین دارند. ما یک ماه و نیم پیش برای ورود در ساعت ۱۲:۳۰ امروز بلیت آنلاین خریدهایم، به قیمت نفری حدود ۲۰ یورو. تصویر گذرنامه را هم باید از پیش فرستاد. وقت زیاد داریم و فکر کردهایم که شاید پیش از ورود بتوانیم به شهر مجاور آن غرناطه Granada هم سری بزنیم، آنجا ناهار بخوریم، و بعد وارد قصر بشویم. اما در طول راه بر میخوریم به عملیات ترمیم جاده که شاید ۱۰ کیلومتر ادامه دارد. اینجا ماشینها متر به متر راه میروند و گاه دقایقی هیچ حرکتی نمیکنند. وقت اضافهمان آنجا از دست میرود.
یکراست وارد پارکینگ محوطهٔ قصر میشویم. پارک میکنیم. بطری آب و کولهپشتی را بر میدارم و بهسوی قصر به راه میافتیم. راهمان از باغی میگذرد. درختهای پرتقال و نارنج فراوان است و نارنجهای فراوانی بر زمین ریختهاست. در آن میان دوستم درخت توت سفید کشف میکند. جاهای دم دست را کندهاند و خوردهاند. از جاهای دور چند دانه میکنیم و میخوریم... آه، مزهٔ آشنایی از دور دست جوانی... آخرین باری که توتِ تر خوردم به گمانم توتهای دزدی از باغهای کلاتهخیج هنگام سربازی و فرار از زیر سیمهای خاردار پادگان چهلدختر شاهرود بود، سال ۱۳۵۶.
صاحب یک ساندویچفروشی درست پیش از دروازهٔ ورود به محوطهٔ قصر میگوید که داخل محوطهٔ باغهای قصر رستورانهایی هست، اما در گوشههای پرتی هستند. از خود او هر کدام ساندویچ و بطری کوچکی آب میخریم. دوستم ساندویچش را بهسرعت میخورد. اما من باز اشتها ندارم و نیمی از آن را به زور آب میخورم و بقیه را توی کولهپشتی میگذارم. ساندویچ ژامبون است. ژامبون اینجا به ران خوک میگویند که به شیوههای گوناگون نمک به خوردش دادهاند و خشکش کردهاند. ورقههای خیلی نازکی از گوشت و چربی خشکیدهٔ آن ران را با کاردهایی تیز میبُرند، و به اشکال گوناگون سرو میکنند: یکی از بهترین مزهها برای شراب و آبجو.
وقت ورود رسیدهاست. برای من که تصویر گذرنامهام را دادهام و ثبت شده، نشان دادن بلیت لازم نیست. اما دوستم که بهجای گذرنامه تصویر کارت ملیش را داده، که همه جای اتحادیهٔ اروپا باید مانند گذرنامه معتبر باشد، با دیدن آن، میگویند که باید بلیتش را هم نشان دهد. در طول روز نزدیک ده بار لازم میشود مدارکمان را نشان دهیم، و همه جا از او دو مدرک میخواهند، و کلافهاش میکنند.
قصر، باغ، قلعه
آفتاب داغ نیمروزی بر سر و صورتمان میتابد. چه خوب که هر دو کلاهی سبک بر سر داریم. در محوطهای که بلیتش را خریدهایم، قصر نصریان هست، قلعهٔ الکازابا (القصبه)، و باغ ژنرالیف (جنّةالعریف = بهشت طراحان). توریستها مسیر معینی را دنبال میکنند و همه بهسوی قصر نصریان روانند. ما نیز به همان سو میرویم.
میتوان پیش از ورود گوشی راهنما به رایگان به امانت گرفت. اما ما فراموش میکنیم، و بعد دیگر دیر است. کنار تابلو و نقشهای میایستم تا کمی جهتیابی کنم. یکی از نگهبانان دروازهٔ ورودی، که چندان از آن دور نشدهایم، دوان خود را میرساند و تذکر میدهد که کولهپشتیم باید «کولهجلویی» بشود و روی سینهام آویزان باشد. این را هنگام ورود هم به ما گفتند. همان موقع کوله را روی سینهام آوردم و نگاه کوچکی هم به داخل آن انداختند، و عبور کردیم. فکر کردم که آوردن کوله روی سینه فقط برای آن بازدید کوچک بوده و بعد آن را به پشتم بردم. اما حالا معلوم شد که در تمام طول بازدیدمان، کوله باید روی سینه باشد! چرا؟ به گمانم برای آن است که در ازدحام کولهای را که در پشت است، به این و آن میکوبید و هیچ نمیفهمید. اما اگر روی سینه باشد، آن را به کسی نمیکوبید. همچنین کولهٔ پشتی را بهراحتی دزد میزند، اما روی سینه کسی نمیتواند چیزی از آن بدزدد، و کار رسیدگی به شکایات برای نگهبانان کمتر میشود. ابتکار خوبیست و جز در محوطهٔ باغ کوله را تمام مدت بر سینهام حمل میکنم.
از همان لحظهٔ ورود به کاخ، در زیباییهای آن غرق میشویم: اینهمه زیبایی؟! این همه ظرافت؟! این همه ریزهکاری؟! شگفتا! شگفتا!
ظرافتها و ریزهکاریها را شاید بتوان با نقاشیهای مینیاتور و اسلیمی مقایسه کرد، که اینجا روی سنگهای آهکی و گاه حتی روی مرمر کندهکاری شدهاند. هر طرف که نگاه میکنید ظرافت است و ریزهکاری، و زیبایی. آیا ماشینهای فرِزکاری CNC امروزی، با هدایت هوش مصنوعی میتوانند این اشکال هندسی را رسم کنند و چنین کندهکاریهایی بکنند؟! دوربین را باید فراموش کرد و در زیباییها باید غرق شد.
در تاریخ نشانههایی یافتهاند از این که در سدهٔ نهم میلادی بر بالای همین تپه قلعهای دفاعی وجود داشته، که بعد رها شد. نصریان واپسین سلسلهٔ مسلمانی بودند که در شبهجزیرهٔ ایبریا، و در اندلس (اسپانیای قدیم) از ۱۲۳۸ تا ۱۴۹۲ میلادی حکومت کردند. عبداللّه بن الاحمر در قلعهٔ مجاور، یعنی القصبه ساکن شد و دستور ساختن این قصر را داد. بیگمان دستها و انگشتان آفرینشگر استادکاران بیشماری از سراسر جهان اسلام آن روزگار در آفریدن این زیباییها در کار بودهاست.
فردیناند دوم و ایزابل اول در ۱۴۹۲ میلادی بر حاکمیت اسلامی در غرناطه پایان دادند و خود تا چندی در الحمرا اقامت گزیدند. آنان چیزی از یادگارهای اسلامی را نابود نکردند و برعکس، به آبادانی آن، منتها به سبک مسیحی، کمک کردند. همینجا هم بود که به کریستف کلمب اجازه و امکانات دادند که اقیانوس اطلس را بهسوی غرب بپیماید تا شاید راه تازهای به هند از آن سمت پیدا کند.
غرق در شگفتی از تالاری به تالاری میرویم: تالار پذیرش سفرا، حیاط شیران، عمارت اندرونی، حمام، چهارباغ، و... نمیتوان از این زیباییها سیر شد، اما وقت بینهایت نیست، و باید به تماشای دیدنیهای دیگر هم برسیم.
از قصر نصریان خارج میشویم. حال نخست به قلعهٔ القصبه برویم، یا به باغ معروف جنةالعریف؟ شنیدهایم که دوستانی همین پارسال قلعه را انتخاب کردند، و بعد دیگر وقت نداشتند باغ را ببینند. پس ما زرنگی میکنیم و نخست بهسوی باغ میرویم، و البته بعد میفهمیم که باغ در مسیر خروج ما قرار دارد، و با رفتن به باغ و برگشتن به قلعه، و خروج، در واقع بیش از سه کیلومتر زیادی راه رفتهایم!
پاهایم سخت درد میکند. کف پاهایم میسوزد. صبح فراموش کردم قرص مسکن بخورم، که آن هم عوارض خود را دارد. اکنون درد پاها بس نبود، به قول تهرونیها «دلم» هم درد میکند. چرا؟ آن ساندویچ ژامبون بود که ایرادی داشت؟ چه میدانم. قدری آب از بطری همراهم مینوشم. شاید کمکی بکند.
بنای باغ را محمد اول و محمد دوم در اواخر سدهٔ ۱۲۰۰ و اوایل سدهٔ ۱۳۰۰ میلادی آغاز کردند و سپس محمد سوم در سالهای ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۹ یک کاخ تابستانی در کنار آن ساخت. اسماعیل اول در سالهای ۱۳۱۳ تا ۱۳۲۴ کاخ تابستانی باغ را به سلیقهٔ خود تغییر داد. باغبانان هنرمند بیشماری اینجا کار کردهاند و نمونههایی از باغهای معروف سراسر جهان اسلام آن روزگار و از گلها و گیاهان آنها به اینجا آوردهاند. سروهای سهی و سر بر آسمان کشیده، گلهای کمیاب، حوضها، آبنماها، فوارهها، جویهایی که در دو طرف پلهها جریان دارند... همه از مهندسی آبرسانی شگفتانگیزی حکایت دارند.
پای هر پلهای به دوستم میگویم که همانجا میمانم تا او برود و برگردد، اما با راه افتادن او فکر میکنم که معلوم نیست مسیر او به همین جا برگردد، پس پاکشان دنبالش میروم. تا بلندترین جای باغ میرویم، و سپس بهسوی قلعهٔ القصبه بر میگردیم.
اینجا هم باید از پلههای بیشماری بالا رفت. از بالای باروهای قلعه چشماندازهای گسترده و زیبایی بر پیرامون و بر شهر غرناطه وجود دارد. چه خوب که دوستم قصد ندارد بالای باروی اصلی برود. میگوید: «از آنجا هم چیزی جز همین چشماندازها دیده نمیشود!»
این قلعه و کاخ نصریان، و باغ، در طول تاریخ بارها بیصاحب به حال خود رها شدهاند. همین اوایل سدهٔ ۱۹۰۰ افراد عادی بخشهایی از قصر را اشغال کردهبودند و در آن زندگی میکردند. گردشگران خارجی بودند که در میانهٔ سدهٔ گذشته توجه مقامات اسپانیا را به ارزشهای این مجموعه جلب کردند، و اکنون مجموعهٔ الحمرا یکی از جذابترین و پربازدیدترین دیدنیهای توریستی جهان است.
ساعت ۴ بعد از ظهر است. به دوستانمان در سویل پیام میدهیم که حوالی ساعت ۷ میرسیم و میتوانیم با هم شام بخوریم.
آه چه دور است راهمان تا پارکینگ و ماشین، زیر این آفتاب و با این پاهای دردناک... دوستم با دیدن حال زارم در راهرفتن، میگوید که همانجا بنشینم تا او برود و ماشین را بیاورد. با سپاسگزاری مینشینم. او پول پارکینگ را میپردازد و میرود، اما «غیرت» من اجازه نمیدهد او را تنها بگذارم و خود را به او میرسانم. راه زیادی هم نبود! نزدیک سیصد متر، و دو پلکان! سر راه درخت نارنجی را میتکانیم و نارنجی را که میافتد برای دوستان میبریم. تکیلا با نارنج خیلی میچسبد.
یاک بنزین خالی
در راه بازگشت، کارگران راهسازی کارشان را تعطیل کردهاند و رفتهاند، و راهبندانی نیست. اما... ناگهان ماشین هشدار میدهد که بنزینش دارد تمام میشود و فقط ۴۰ کیلومتر دیگر میتوانیم با آن برویم. ایبابا! چرا زودتر نگفتی؟ تازه، مگر این ماشین را با باک پر به ما ندادند؟ چرا به این سرعت خالی شد؟ دوستم میراند و من شروع میکنم به جستوجوی نزدیکترین پمپ بنزین. کمکم دستمان میآید که این ماشین بزرگ و مجهز پژو ۳۰۰۸ که موتور دوسوختی دارد، تفاوتهایی با ماشینهای «عادی» دارد. هیچکداممان تجربهٔ ماشین دوسوختی نداریم. دوستم ماشین تمامبرقی دارد، و من ماشین تمام بنزینی. دستمان میآید که ظرفیت باک ماشینهای دوسوختی نصف ماشینهای بنزینیست، برای صرفهجویی در وزن، برای وقتی که برق میسوزاند. آهاااان... پس اینطور...
در ده کیلومتری پمپی پیدا میکنم، و بهزودی در کنار اتوبان هم تابلوی آن پدیدار میشود. از اتوبان خارج میشویم و کمی بعد به یک دوراهی میرسیم. این جا تابلویی نیست و معلوم نیست باید به راست بپیچیم یا به چپ. گوگل چپ را نشان میدهد و فاصلهٔ ۲ و نیم کیلومتر تا پمپ بنزین. اما نیمی از راه را رفتهایم که گوگل میگوید دور بزنیم و در خلاف جهت برویم! ایبابا! اینطوری که بنزینمان تمام میشود و به هیچ پمپی نمیرسیم. تازه، شارژ باطری ماشین هم روی صفر است و امیدی به دوسوختی بودنش نیست.
چاره چیست، دور میزنیم و راهنمایی گوگل را دنبال میکنیم. کمی بعد از محل خروجمان از اتوبان، از دور پمپ بنزین کوچک و متروکی میبینیم که فقط دو پمپ دارد. بهبه، نجات یافتیم! لولهٔ بنزین را توی سوراخ باک میگذارم و شروع میکنم به پرداختن با کارت بانکی. اما... دستگاه میگوید که رمز کارت را غلط وارد کردهام. یک بار دیگر وارد میکنم. باز هم غلط است. عجب! اگر یک بار دیگر رمز غلط باشد، کارتم قفل میشود و تا ۲۴ ساعت کار نمیکند. دوستم میآید و دو کارت مختلف امتحان میکند، و همین است. حال چه کنیم؟ وسط بیابانی که پرنده در آن پر نمیزند، در این غربت، بی بنزین...
دوستم دگمهٔ کمک روی دستگاه را فشار میدهد، و من به شمارهٔ تلفن کمک زنگ میزنم. هیچکدام پاسخ نمیدهند. اما ناگهان ماشینی با زوجی پدیدار میشود. آیا در پاسخ به تقاضای کمک آمدهاند، یا رهگذرند؟ نمیدانیم. دست تکان میدهیم. بهسوی ما میرانند. خانم راننده پیاده میشود، نگاهی میکند، و به انگلیسی ضعیفی میگوید: این پمپها مخصوص اعضای یک باشگاه است. باید کارت باشگاه را داشتهباشید! آهاااان... پس اینطور! حال چه کنیم؟ روی گوشی فهرست نزدیکترین پمپها را نشانش میدهم و میپرسم کدامیک از اینها درست و معتبر است؟ او یکی از آنها و جهت آبادی نزدیک را نشان میدهد. همان جاییست که داشتیم میرفتیم و گوگل ما را برگرداند.
کمی بعد بانک بنزین را پر کردهایم، و به شکرانهٔ نجاتمان، با خیال راحت بستنی چوبی از همان پمپ بنزین میخریم و میخوریم.
با ساعتی تأخیر به سویل و پیش دوستان میرسیم، و در جا میزنیم بیرون تا شامی بخوریم.
با سپاس از دوست گرامی برای دو تا از عکسها.
***
حین گردش در باغ جنةالعریف در الحمرا اثری زیبا از مانوئل دفایا (۱۸۷۶-۱۹۴۶) آهنگساز معروف اسپانیایی به نام «شب در باغهای اسپانیا» پیوسته در سرم جریان داشت. اثریست برای پیانو همراه با ارکستر در توصیف باغهای معروف اسپانیا. بخش نخست آن در توصیف همین جنةالعریف است. نخستین بار آن را ۵۰ سال پیش از صفحهٔ گراموفونی شنیدم که دختری از علاقمندان برنامههای «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به من هدیه داد. در این نشانی بشنوید. این اجرا در فضای شب باغهای نامبرده فیلمبرداری شدهاست.
بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی
برای ورود به محوطهٔ قصر نصریان یا همان الحمرا باید بلیت خرید و این بلیت صف بیش از یکماهه دارد. بلیتها ساعت ورود معین دارند. ما یک ماه و نیم پیش برای ورود در ساعت ۱۲:۳۰ امروز بلیت آنلاین خریدهایم، به قیمت نفری حدود ۲۰ یورو. تصویر گذرنامه را هم باید از پیش فرستاد. وقت زیاد داریم و فکر کردهایم که شاید پیش از ورود بتوانیم به شهر مجاور آن غرناطه Granada هم سری بزنیم، آنجا ناهار بخوریم، و بعد وارد قصر بشویم. اما در طول راه بر میخوریم به عملیات ترمیم جاده که شاید ۱۰ کیلومتر ادامه دارد. اینجا ماشینها متر به متر راه میروند و گاه دقایقی هیچ حرکتی نمیکنند. وقت اضافهمان آنجا از دست میرود.
یکراست وارد پارکینگ محوطهٔ قصر میشویم. پارک میکنیم. بطری آب و کولهپشتی را بر میدارم و بهسوی قصر به راه میافتیم. راهمان از باغی میگذرد. درختهای پرتقال و نارنج فراوان است و نارنجهای فراوانی بر زمین ریختهاست. در آن میان دوستم درخت توت سفید کشف میکند. جاهای دم دست را کندهاند و خوردهاند. از جاهای دور چند دانه میکنیم و میخوریم... آه، مزهٔ آشنایی از دور دست جوانی... آخرین باری که توتِ تر خوردم به گمانم توتهای دزدی از باغهای کلاتهخیج هنگام سربازی و فرار از زیر سیمهای خاردار پادگان چهلدختر شاهرود بود، سال ۱۳۵۶.
صاحب یک ساندویچفروشی درست پیش از دروازهٔ ورود به محوطهٔ قصر میگوید که داخل محوطهٔ باغهای قصر رستورانهایی هست، اما در گوشههای پرتی هستند. از خود او هر کدام ساندویچ و بطری کوچکی آب میخریم. دوستم ساندویچش را بهسرعت میخورد. اما من باز اشتها ندارم و نیمی از آن را به زور آب میخورم و بقیه را توی کولهپشتی میگذارم. ساندویچ ژامبون است. ژامبون اینجا به ران خوک میگویند که به شیوههای گوناگون نمک به خوردش دادهاند و خشکش کردهاند. ورقههای خیلی نازکی از گوشت و چربی خشکیدهٔ آن ران را با کاردهایی تیز میبُرند، و به اشکال گوناگون سرو میکنند: یکی از بهترین مزهها برای شراب و آبجو.
وقت ورود رسیدهاست. برای من که تصویر گذرنامهام را دادهام و ثبت شده، نشان دادن بلیت لازم نیست. اما دوستم که بهجای گذرنامه تصویر کارت ملیش را داده، که همه جای اتحادیهٔ اروپا باید مانند گذرنامه معتبر باشد، با دیدن آن، میگویند که باید بلیتش را هم نشان دهد. در طول روز نزدیک ده بار لازم میشود مدارکمان را نشان دهیم، و همه جا از او دو مدرک میخواهند، و کلافهاش میکنند.
قصر، باغ، قلعه
آفتاب داغ نیمروزی بر سر و صورتمان میتابد. چه خوب که هر دو کلاهی سبک بر سر داریم. در محوطهای که بلیتش را خریدهایم، قصر نصریان هست، قلعهٔ الکازابا (القصبه)، و باغ ژنرالیف (جنّةالعریف = بهشت طراحان). توریستها مسیر معینی را دنبال میکنند و همه بهسوی قصر نصریان روانند. ما نیز به همان سو میرویم.
میتوان پیش از ورود گوشی راهنما به رایگان به امانت گرفت. اما ما فراموش میکنیم، و بعد دیگر دیر است. کنار تابلو و نقشهای میایستم تا کمی جهتیابی کنم. یکی از نگهبانان دروازهٔ ورودی، که چندان از آن دور نشدهایم، دوان خود را میرساند و تذکر میدهد که کولهپشتیم باید «کولهجلویی» بشود و روی سینهام آویزان باشد. این را هنگام ورود هم به ما گفتند. همان موقع کوله را روی سینهام آوردم و نگاه کوچکی هم به داخل آن انداختند، و عبور کردیم. فکر کردم که آوردن کوله روی سینه فقط برای آن بازدید کوچک بوده و بعد آن را به پشتم بردم. اما حالا معلوم شد که در تمام طول بازدیدمان، کوله باید روی سینه باشد! چرا؟ به گمانم برای آن است که در ازدحام کولهای را که در پشت است، به این و آن میکوبید و هیچ نمیفهمید. اما اگر روی سینه باشد، آن را به کسی نمیکوبید. همچنین کولهٔ پشتی را بهراحتی دزد میزند، اما روی سینه کسی نمیتواند چیزی از آن بدزدد، و کار رسیدگی به شکایات برای نگهبانان کمتر میشود. ابتکار خوبیست و جز در محوطهٔ باغ کوله را تمام مدت بر سینهام حمل میکنم.
از همان لحظهٔ ورود به کاخ، در زیباییهای آن غرق میشویم: اینهمه زیبایی؟! این همه ظرافت؟! این همه ریزهکاری؟! شگفتا! شگفتا!
ظرافتها و ریزهکاریها را شاید بتوان با نقاشیهای مینیاتور و اسلیمی مقایسه کرد، که اینجا روی سنگهای آهکی و گاه حتی روی مرمر کندهکاری شدهاند. هر طرف که نگاه میکنید ظرافت است و ریزهکاری، و زیبایی. آیا ماشینهای فرِزکاری CNC امروزی، با هدایت هوش مصنوعی میتوانند این اشکال هندسی را رسم کنند و چنین کندهکاریهایی بکنند؟! دوربین را باید فراموش کرد و در زیباییها باید غرق شد.
در تاریخ نشانههایی یافتهاند از این که در سدهٔ نهم میلادی بر بالای همین تپه قلعهای دفاعی وجود داشته، که بعد رها شد. نصریان واپسین سلسلهٔ مسلمانی بودند که در شبهجزیرهٔ ایبریا، و در اندلس (اسپانیای قدیم) از ۱۲۳۸ تا ۱۴۹۲ میلادی حکومت کردند. عبداللّه بن الاحمر در قلعهٔ مجاور، یعنی القصبه ساکن شد و دستور ساختن این قصر را داد. بیگمان دستها و انگشتان آفرینشگر استادکاران بیشماری از سراسر جهان اسلام آن روزگار در آفریدن این زیباییها در کار بودهاست.
فردیناند دوم و ایزابل اول در ۱۴۹۲ میلادی بر حاکمیت اسلامی در غرناطه پایان دادند و خود تا چندی در الحمرا اقامت گزیدند. آنان چیزی از یادگارهای اسلامی را نابود نکردند و برعکس، به آبادانی آن، منتها به سبک مسیحی، کمک کردند. همینجا هم بود که به کریستف کلمب اجازه و امکانات دادند که اقیانوس اطلس را بهسوی غرب بپیماید تا شاید راه تازهای به هند از آن سمت پیدا کند.
غرق در شگفتی از تالاری به تالاری میرویم: تالار پذیرش سفرا، حیاط شیران، عمارت اندرونی، حمام، چهارباغ، و... نمیتوان از این زیباییها سیر شد، اما وقت بینهایت نیست، و باید به تماشای دیدنیهای دیگر هم برسیم.
از قصر نصریان خارج میشویم. حال نخست به قلعهٔ القصبه برویم، یا به باغ معروف جنةالعریف؟ شنیدهایم که دوستانی همین پارسال قلعه را انتخاب کردند، و بعد دیگر وقت نداشتند باغ را ببینند. پس ما زرنگی میکنیم و نخست بهسوی باغ میرویم، و البته بعد میفهمیم که باغ در مسیر خروج ما قرار دارد، و با رفتن به باغ و برگشتن به قلعه، و خروج، در واقع بیش از سه کیلومتر زیادی راه رفتهایم!
پاهایم سخت درد میکند. کف پاهایم میسوزد. صبح فراموش کردم قرص مسکن بخورم، که آن هم عوارض خود را دارد. اکنون درد پاها بس نبود، به قول تهرونیها «دلم» هم درد میکند. چرا؟ آن ساندویچ ژامبون بود که ایرادی داشت؟ چه میدانم. قدری آب از بطری همراهم مینوشم. شاید کمکی بکند.
بنای باغ را محمد اول و محمد دوم در اواخر سدهٔ ۱۲۰۰ و اوایل سدهٔ ۱۳۰۰ میلادی آغاز کردند و سپس محمد سوم در سالهای ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۹ یک کاخ تابستانی در کنار آن ساخت. اسماعیل اول در سالهای ۱۳۱۳ تا ۱۳۲۴ کاخ تابستانی باغ را به سلیقهٔ خود تغییر داد. باغبانان هنرمند بیشماری اینجا کار کردهاند و نمونههایی از باغهای معروف سراسر جهان اسلام آن روزگار و از گلها و گیاهان آنها به اینجا آوردهاند. سروهای سهی و سر بر آسمان کشیده، گلهای کمیاب، حوضها، آبنماها، فوارهها، جویهایی که در دو طرف پلهها جریان دارند... همه از مهندسی آبرسانی شگفتانگیزی حکایت دارند.
پای هر پلهای به دوستم میگویم که همانجا میمانم تا او برود و برگردد، اما با راه افتادن او فکر میکنم که معلوم نیست مسیر او به همین جا برگردد، پس پاکشان دنبالش میروم. تا بلندترین جای باغ میرویم، و سپس بهسوی قلعهٔ القصبه بر میگردیم.
اینجا هم باید از پلههای بیشماری بالا رفت. از بالای باروهای قلعه چشماندازهای گسترده و زیبایی بر پیرامون و بر شهر غرناطه وجود دارد. چه خوب که دوستم قصد ندارد بالای باروی اصلی برود. میگوید: «از آنجا هم چیزی جز همین چشماندازها دیده نمیشود!»
این قلعه و کاخ نصریان، و باغ، در طول تاریخ بارها بیصاحب به حال خود رها شدهاند. همین اوایل سدهٔ ۱۹۰۰ افراد عادی بخشهایی از قصر را اشغال کردهبودند و در آن زندگی میکردند. گردشگران خارجی بودند که در میانهٔ سدهٔ گذشته توجه مقامات اسپانیا را به ارزشهای این مجموعه جلب کردند، و اکنون مجموعهٔ الحمرا یکی از جذابترین و پربازدیدترین دیدنیهای توریستی جهان است.
ساعت ۴ بعد از ظهر است. به دوستانمان در سویل پیام میدهیم که حوالی ساعت ۷ میرسیم و میتوانیم با هم شام بخوریم.
آه چه دور است راهمان تا پارکینگ و ماشین، زیر این آفتاب و با این پاهای دردناک... دوستم با دیدن حال زارم در راهرفتن، میگوید که همانجا بنشینم تا او برود و ماشین را بیاورد. با سپاسگزاری مینشینم. او پول پارکینگ را میپردازد و میرود، اما «غیرت» من اجازه نمیدهد او را تنها بگذارم و خود را به او میرسانم. راه زیادی هم نبود! نزدیک سیصد متر، و دو پلکان! سر راه درخت نارنجی را میتکانیم و نارنجی را که میافتد برای دوستان میبریم. تکیلا با نارنج خیلی میچسبد.
یاک بنزین خالی
در راه بازگشت، کارگران راهسازی کارشان را تعطیل کردهاند و رفتهاند، و راهبندانی نیست. اما... ناگهان ماشین هشدار میدهد که بنزینش دارد تمام میشود و فقط ۴۰ کیلومتر دیگر میتوانیم با آن برویم. ایبابا! چرا زودتر نگفتی؟ تازه، مگر این ماشین را با باک پر به ما ندادند؟ چرا به این سرعت خالی شد؟ دوستم میراند و من شروع میکنم به جستوجوی نزدیکترین پمپ بنزین. کمکم دستمان میآید که این ماشین بزرگ و مجهز پژو ۳۰۰۸ که موتور دوسوختی دارد، تفاوتهایی با ماشینهای «عادی» دارد. هیچکداممان تجربهٔ ماشین دوسوختی نداریم. دوستم ماشین تمامبرقی دارد، و من ماشین تمام بنزینی. دستمان میآید که ظرفیت باک ماشینهای دوسوختی نصف ماشینهای بنزینیست، برای صرفهجویی در وزن، برای وقتی که برق میسوزاند. آهاااان... پس اینطور...
در ده کیلومتری پمپی پیدا میکنم، و بهزودی در کنار اتوبان هم تابلوی آن پدیدار میشود. از اتوبان خارج میشویم و کمی بعد به یک دوراهی میرسیم. این جا تابلویی نیست و معلوم نیست باید به راست بپیچیم یا به چپ. گوگل چپ را نشان میدهد و فاصلهٔ ۲ و نیم کیلومتر تا پمپ بنزین. اما نیمی از راه را رفتهایم که گوگل میگوید دور بزنیم و در خلاف جهت برویم! ایبابا! اینطوری که بنزینمان تمام میشود و به هیچ پمپی نمیرسیم. تازه، شارژ باطری ماشین هم روی صفر است و امیدی به دوسوختی بودنش نیست.
چاره چیست، دور میزنیم و راهنمایی گوگل را دنبال میکنیم. کمی بعد از محل خروجمان از اتوبان، از دور پمپ بنزین کوچک و متروکی میبینیم که فقط دو پمپ دارد. بهبه، نجات یافتیم! لولهٔ بنزین را توی سوراخ باک میگذارم و شروع میکنم به پرداختن با کارت بانکی. اما... دستگاه میگوید که رمز کارت را غلط وارد کردهام. یک بار دیگر وارد میکنم. باز هم غلط است. عجب! اگر یک بار دیگر رمز غلط باشد، کارتم قفل میشود و تا ۲۴ ساعت کار نمیکند. دوستم میآید و دو کارت مختلف امتحان میکند، و همین است. حال چه کنیم؟ وسط بیابانی که پرنده در آن پر نمیزند، در این غربت، بی بنزین...
دوستم دگمهٔ کمک روی دستگاه را فشار میدهد، و من به شمارهٔ تلفن کمک زنگ میزنم. هیچکدام پاسخ نمیدهند. اما ناگهان ماشینی با زوجی پدیدار میشود. آیا در پاسخ به تقاضای کمک آمدهاند، یا رهگذرند؟ نمیدانیم. دست تکان میدهیم. بهسوی ما میرانند. خانم راننده پیاده میشود، نگاهی میکند، و به انگلیسی ضعیفی میگوید: این پمپها مخصوص اعضای یک باشگاه است. باید کارت باشگاه را داشتهباشید! آهاااان... پس اینطور! حال چه کنیم؟ روی گوشی فهرست نزدیکترین پمپها را نشانش میدهم و میپرسم کدامیک از اینها درست و معتبر است؟ او یکی از آنها و جهت آبادی نزدیک را نشان میدهد. همان جاییست که داشتیم میرفتیم و گوگل ما را برگرداند.
کمی بعد بانک بنزین را پر کردهایم، و به شکرانهٔ نجاتمان، با خیال راحت بستنی چوبی از همان پمپ بنزین میخریم و میخوریم.
با ساعتی تأخیر به سویل و پیش دوستان میرسیم، و در جا میزنیم بیرون تا شامی بخوریم.
با سپاس از دوست گرامی برای دو تا از عکسها.
***
حین گردش در باغ جنةالعریف در الحمرا اثری زیبا از مانوئل دفایا (۱۸۷۶-۱۹۴۶) آهنگساز معروف اسپانیایی به نام «شب در باغهای اسپانیا» پیوسته در سرم جریان داشت. اثریست برای پیانو همراه با ارکستر در توصیف باغهای معروف اسپانیا. بخش نخست آن در توصیف همین جنةالعریف است. نخستین بار آن را ۵۰ سال پیش از صفحهٔ گراموفونی شنیدم که دختری از علاقمندان برنامههای «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به من هدیه داد. در این نشانی بشنوید. این اجرا در فضای شب باغهای نامبرده فیلمبرداری شدهاست.
بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی
No comments:
Post a Comment