امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش تعریف میکنم. او خانم خدمتکاری را صدا میزند و همراهم میکند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او در بالکن اتاقم را باز میکند و میبندد، و دگمههای کنترل را میزند. هیچ اتفاقی نمیافتد، اما او به بلغاری و با حرکت دستها اصرار دارد که تهویه درست شدهاست. هیچ هوایی نمیآید و من میدانم که دستگاه کار نمیکند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه میزنم، مردی که پیداست حرفهای مرا از راهرو شنیده وارد اتاق میشود، کنترل را از دست خدمتکار میگیرد، دگمههایی را فشار میدهد، و وقتی که میبیند دستگاه کار نمیکند، زیر لب دشنامهایی میدهد و به اتاق روبهرویی میرود، کنترل دستی آن اتاق را میآورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق من بهراه میافتد و هوای خنک به داخل اتاق میدمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض میکند، رو به من میگوید «اوکی»، و با زن از اتاقم میروند. پشت سرشان میگویم: اوکی!
لوازم آبتنی بر میداریم و بهسوی شهرک ساحلی و توریستی سانیبیچ که معروفیت جهانی دارد میرانیم. نام بلغاری آن Slăntjev Brjag (Слънчев бряг) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در جهت همان نسهبار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسهبار عبور کنیم.
در آستانهٔ ورود به سانیبیچ تابلویی میبینم که نام آشنایی روی آن نوشتهاند: بالاتُن Balaton. کجا دیدهام این نام را؟ چند روز بعد یادم میآید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، پیش از دستگیری، تکهتکه مینوشت و به من میسپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، مینویسد:
«مهماندارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت میفرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچههای بالاتُن یا وربیلنزه، که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی (سوپوت)، کوههای تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و استراحتِ یهسنتوکی و ماتسست در قفقاز و لیبناشتاین و فالکناشتاین در آلمان... چنین است فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.
در این نقاط هتلها و رستورانها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارکهای زیبا و سینماها و بسیار مؤسسات دیگر دایر شدهاست و سالبهسال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن است.
معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایهداری و جهان سوم هستند، تعدادی را دعوت میکنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکباند. برای این مهمانان هتلهای ویژهای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»[«از دیدار خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].
پس نام را آنجا دیدهام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. اینجا دریاچه ندارد و فقط هتلیست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری بورگاس قرار دارد.
پاکسازی قومی «سوسیالیستی»
جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته بهشدت دگرگون شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.
بلغارستان در جنگهای جهانی اول و دوم همپیمان آلمانیها بود، تا آنکه ارتش شوروی در سپتامبر ۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف Zhivkov (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادامالعمر» حزب کمونیست و دولت بلغارستان رسید.
با آغاز لرزههای فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیمبندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم در بلغارستان بر سر کار آمد.
بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسیهای سفت و سختی در کار است!).
بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپهای دُن و خزر آمدند) ترکیب شدهاند. ترکان بلغار بهتدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی بلغارستان امروزه چنین است:
بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُمها (کولیها) ۴/۷ درصد؛
سپس روسها، ارمنیها، مقدونیها، آلبانیها، یونانیها، و رومانیاییها، و بیگمان عدهای مهاجران ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).
نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخههای گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلماناند و گروههای کوچکتری کلیمی و پیرو کلیسای ارمنی و سایر ادیان، یا بیدین.
در گردشهایمان نوشتههایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه مسجدی دیدیم و نه نوشتهای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی Kardzjali نزدیک مرز مشترک با ترکیه و یونان تمرکز یافتهاند. البته نامهای ترکی خوراکیها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی رستورانها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا (شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچهتا، کؤفتهتا، و...
اما ترکان بلغارستان تاریخ غمانگیزی داشتهاند:
به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد از زمینهای کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخنگاران ترک معتقدند که جنگهای روسیه و عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان میگفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.
در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ترکان بلغارستان محدودیتهای شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان مجاز نبودند در مکانهای عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمیپذیرفت که اینان ترک هستند و ادعا میکرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی بهاجبار مسلمان شدهاند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی آسیمیلاسیون اجباری.
از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترکستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاشگویی یا شفافیت) گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان میرسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفتوآمد اعلام شد، و دهها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس گذرنامه با نام بلغاری نمیخواهد، میتواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه «بزرگترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا میکردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ترکان بلغارستان را ایجاد کردهاست!
عکسهای گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای زیست آنان را نشان میدهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال کردن اخبار آن پاکسازی قومی بزرگ (که سوئدی هم میدانند) میتوانند آلبومی را که از قیچیکردهها درست کردهام در این نشانی ببینند.
پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کردهاست. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ راندهشدگان دهها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر بهتدریج برگشتند. وعدههای آزادی زبان و آیینهای دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی بهپا کرد، بلغارها را خشمگین کرد، و پای نخستوزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمیدانیم بعد چه شد! در اتاق هتل بارها دهها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.
بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کمترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانوادهها در بلغارستان فرزند کوچکتر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر بودهاست.
سانیبیچ
نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبهخود بهسوی ساحل میرود اما در چند خیابان یکطرفه کمی سرگردان میشویم و در دایرههایی میچرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابانها تابلو زدهاند که در صورت پارک کردن، جرثقیل ماشین را میبرد. همه جا پر از هتلها و هتل – آپارتمانهای بزرگ است. گویی شهر فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شدهاست.
با پرسوجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا میکنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست آمدهایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمدهایم، اما زرنگ بودهایم و یکی دو ساعت پیش از دیگر شناگران رسیدهایم. برای سه ساعت میپردازیم، و پیش بهسوی دریا!
آفتاب داغ است. هیچ باد نمیوزد. بهبه! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکتهای مسافرتی اینجا را «ارزانترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهادهاند. هرگز ماسههای ساحلی به این نرمی و به این تمیزی ندیدهام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده نمیشود.
کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحلها و آبتنیها، حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسهها باید پا نهاد، و چه لذتبخش است نوازش کف دردناک پا با این ماسههای گرم!
ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض میکنیم و میزنیم به آب. بهبه! آب اینجا حتی زلالتر از بورگاس است. چهقدر پاکیزه! نه از خردهچوبهای ساحل خزر که اهل محل به آن «چای» میگفتند اثری هست، نه از آن خرچنگهای کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر آمدند، نه از کرمهای ریز شنهای خیس، و نه از تکههای نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور بودند و به تنمان میچسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذتبخش است.
پس از کمی آبتنی، بار لاگون Lagoon را در ساحل پیدا میکنیم. همین الان یک بشکه آبجو آوردهاند و وصل کردهاند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنیهایش را نگاه میکنم تا شاید چیپس و بادام و پسته و غیره داشتهباشند. جایی نوشتهاند «میکس». به بارمن نشان میدهم و میپرسم این میکس شامل چه چیزهاییست؟ میگوید:
- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان میدهد.
- یعنی سیبزمینی سرخکرده هم ندارید؟
- چرا، آن را داریم!
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم میافتم و میپرسم:
- چاچا هم ندارید؟
- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!
در دل میگویم: پس چرا میگویی هیچ چیز نداریم؟!
آبجوها را میگیرم، و سیبزمینی و تساتسا Tsatsa (Цаца) سفارش میدهم، و کمی بعد سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش اینجا تساتساست روشن میشود! خوشمزه است و میتوان هی آبجو نوشید و هی از اینها خورد. اما نمیدانم دوستم نام ترکی آن را کجا شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) مینامند: Çaça balığı.
جرج زنبوردار
هر کدام یک بار دیگر تن به آب میزنیم و بعد بسمان است. هیچکدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. لباس عوض میکنیم و به راه میافتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک زنبوردار برویم که محصولات معجزهآسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و بهسوی کوشاریتسا Kosharitsa (Кошарица) پیچید. خیلی نزدیک است.
تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانهاش نشستهاند و دارند چای مینوشند. با دیدن ما خانم بر میخیزد و به داخل میرود، و جرج بهسوی ما میآید.
نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم میشود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم میشود که تلفظ نام او از زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! میپرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن سوئد.
- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از جمله آموزش «عسلدرمانی»، درمان آسم و بیماریهای دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین میبرد، و از این نوع – و در تعریف هر کدام چند کلمه میگوید.
دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیهشده میخرد و هر کدام یکیدو شیشهٔ کوچک کرم Manuka برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزهها میکند. آقای جرج ضمن حرفهایش میگوید که قصد دارد بیزنساش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا میداند که آنجا بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسیاش خوب است و زود بو برده با چه تیپ مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنشاش در سوئد داوطلب شویم، که نشدیم. او در واقع دستبهسرمان میکند، و میرویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ دقیقهای میشود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.
چادرِ خان
دوستم توصیه کرده که جایی بهنام «چادر خان» Khan's Tent (Ханска шатра) را هم در آن نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده میشود که همان «چادرا»ی ترکیست. وقت نکردهایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر میرسیم. آنچه میبینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگیست بر بلندی مشرف بر سانیبیچ که سقف آن به شکل چادر خانهای آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشمانداز زیبایی بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشستهاند و چای مینوشند. همین! کمی روی تراس قدم میزنیم و چند عکس میگیریم.
چند روز بعد میخوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای رستورانش و برنامههایش گویا باید از مدتها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی گلهگذاری از کیفیت غذاها و برنامهها و قیمت بالای نوشیدنیهای آن در اینترنت یافت میشود. پس ما قسر در رفتیم!
آبزور
حال که تا اینجا آمدهایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و تا شهر ساحلی دیگری بهنام آبزور Obzor در آنسوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ببینیم؟ میرویم!
مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظرههایش مرا میبرد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز میکنم عطر برگ و جنگل و بوتههای وحشی به درون ماشین هجوم میآورد. اینها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن جنگلِ کاج است.
ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی میبینیم پارک میکنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچهبازارهای توریستی بهسوی ساحل به راه میافتیم. بسیاری از دکانها بستهاند و برای استراحت نیمروزی رفتهاند. در یکی از دکانهای همهچیزفروشی، پردهٔ پارچهای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) Georgi Dimitrov دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیانگذار و نخستوزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-۱۹۴۹) برای فروش آویختهاند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.
به نظرمان میرسد که اینجا شهرکی اعیاننشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. حیاطهای خانههای خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبانهای ساخته از درخت مو است. خوشههای بزرگ و پر بار انگور بر آنها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپکزده. چرا نمیچینند و نمیخورند اینها را؟ لابد انگور خوب آنقدر دارند که به اینها نمیرسند.
ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا میکنیم که در این ساعت هنوز غذا سرو میکند و مشتریهایی دارد، و مینشینیم. شراب سفید سووینیون بلان میخواهیم، که بازش را دارند و با تنگ میآورند، همراه با یخ! برای پیشغذا تاراتور یا همان آبدوغخیار را انتخاب میکنیم، با نان. خوشمزه است و میچسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان میرود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاریست و خانم خدمتکار میخواهد لطف کند و خودش میخواند و برایمان به انگلیسی ترجمه میکند. یک جا میخواند «کباب با گوشت خوک» و هر کدام از ما برداشتی میکنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی میاندازد. هر سه همان را انتخاب میکنیم. اما... آنچه میآورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداختهاند، و این خمیر با نخستین برخورد چنگال در آب وا میرود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!
گرسنهایم، و هر سه سر به زیر و ساکت میخوریم و دم بر نمیآوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستانهای شوروی میاندازد. به کمک تهماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو میدهم. قیمت؟ نصف قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیدهام!
اینجا باد شدیدی در ساحل میوزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر زیراندازهایشان آفتاب میگیرند. رستورانها و فروشگاههای ساحلی همه بستهاند. از پسکوچههای خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده بهسوی راستهٔ توریستی شهر میرویم.
در این راسته که خیابان ایوان وازوف Ivan Vazov نام دارد، جنبوجوشی هست. یکی از دوستان ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق میشود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و راضیست.
با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشتهایم، مرد نگهبان از دور صدا میزند و ۲ لوای دیگر کرایه میخواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. میپردازیم.
از گردنهٔ زیبا بهسوی بورگاس و هتلمان میرانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک برای ضیافت شبانه در اتاق هتل میخریم. فروشگاههای زنجیرهای لیدل دستکم در این منطقه بسیار گسترش یافته و بیگمان خواربارفروشیهای کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه نشاندهاست.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:
ویکیپدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقالهای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقهای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی Dagens Nyheter روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال DN یا به این آلبوم رجوع شود.
لوازم آبتنی بر میداریم و بهسوی شهرک ساحلی و توریستی سانیبیچ که معروفیت جهانی دارد میرانیم. نام بلغاری آن Slăntjev Brjag (Слънчев бряг) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در جهت همان نسهبار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسهبار عبور کنیم.
در آستانهٔ ورود به سانیبیچ تابلویی میبینم که نام آشنایی روی آن نوشتهاند: بالاتُن Balaton. کجا دیدهام این نام را؟ چند روز بعد یادم میآید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، پیش از دستگیری، تکهتکه مینوشت و به من میسپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، مینویسد:
«مهماندارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت میفرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچههای بالاتُن یا وربیلنزه، که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی (سوپوت)، کوههای تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و استراحتِ یهسنتوکی و ماتسست در قفقاز و لیبناشتاین و فالکناشتاین در آلمان... چنین است فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.
در این نقاط هتلها و رستورانها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارکهای زیبا و سینماها و بسیار مؤسسات دیگر دایر شدهاست و سالبهسال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن است.
معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایهداری و جهان سوم هستند، تعدادی را دعوت میکنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکباند. برای این مهمانان هتلهای ویژهای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»[«از دیدار خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].
پس نام را آنجا دیدهام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. اینجا دریاچه ندارد و فقط هتلیست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری بورگاس قرار دارد.
پاکسازی قومی «سوسیالیستی»
جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته بهشدت دگرگون شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.
بلغارستان در جنگهای جهانی اول و دوم همپیمان آلمانیها بود، تا آنکه ارتش شوروی در سپتامبر ۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف Zhivkov (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادامالعمر» حزب کمونیست و دولت بلغارستان رسید.
با آغاز لرزههای فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیمبندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم در بلغارستان بر سر کار آمد.
بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسیهای سفت و سختی در کار است!).
بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپهای دُن و خزر آمدند) ترکیب شدهاند. ترکان بلغار بهتدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی بلغارستان امروزه چنین است:
بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُمها (کولیها) ۴/۷ درصد؛
سپس روسها، ارمنیها، مقدونیها، آلبانیها، یونانیها، و رومانیاییها، و بیگمان عدهای مهاجران ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).
نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخههای گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلماناند و گروههای کوچکتری کلیمی و پیرو کلیسای ارمنی و سایر ادیان، یا بیدین.
در گردشهایمان نوشتههایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه مسجدی دیدیم و نه نوشتهای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی Kardzjali نزدیک مرز مشترک با ترکیه و یونان تمرکز یافتهاند. البته نامهای ترکی خوراکیها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی رستورانها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا (شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچهتا، کؤفتهتا، و...
اما ترکان بلغارستان تاریخ غمانگیزی داشتهاند:
به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد از زمینهای کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخنگاران ترک معتقدند که جنگهای روسیه و عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان میگفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.
در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ترکان بلغارستان محدودیتهای شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان مجاز نبودند در مکانهای عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمیپذیرفت که اینان ترک هستند و ادعا میکرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی بهاجبار مسلمان شدهاند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی آسیمیلاسیون اجباری.
از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترکستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاشگویی یا شفافیت) گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان میرسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفتوآمد اعلام شد، و دهها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس گذرنامه با نام بلغاری نمیخواهد، میتواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه «بزرگترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا میکردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ترکان بلغارستان را ایجاد کردهاست!
عکسهای گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای زیست آنان را نشان میدهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال کردن اخبار آن پاکسازی قومی بزرگ (که سوئدی هم میدانند) میتوانند آلبومی را که از قیچیکردهها درست کردهام در این نشانی ببینند.
پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کردهاست. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ راندهشدگان دهها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر بهتدریج برگشتند. وعدههای آزادی زبان و آیینهای دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی بهپا کرد، بلغارها را خشمگین کرد، و پای نخستوزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمیدانیم بعد چه شد! در اتاق هتل بارها دهها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.
بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کمترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانوادهها در بلغارستان فرزند کوچکتر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر بودهاست.
سانیبیچ
نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبهخود بهسوی ساحل میرود اما در چند خیابان یکطرفه کمی سرگردان میشویم و در دایرههایی میچرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابانها تابلو زدهاند که در صورت پارک کردن، جرثقیل ماشین را میبرد. همه جا پر از هتلها و هتل – آپارتمانهای بزرگ است. گویی شهر فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شدهاست.
با پرسوجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا میکنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست آمدهایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمدهایم، اما زرنگ بودهایم و یکی دو ساعت پیش از دیگر شناگران رسیدهایم. برای سه ساعت میپردازیم، و پیش بهسوی دریا!
آفتاب داغ است. هیچ باد نمیوزد. بهبه! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکتهای مسافرتی اینجا را «ارزانترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهادهاند. هرگز ماسههای ساحلی به این نرمی و به این تمیزی ندیدهام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده نمیشود.
کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحلها و آبتنیها، حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسهها باید پا نهاد، و چه لذتبخش است نوازش کف دردناک پا با این ماسههای گرم!
ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض میکنیم و میزنیم به آب. بهبه! آب اینجا حتی زلالتر از بورگاس است. چهقدر پاکیزه! نه از خردهچوبهای ساحل خزر که اهل محل به آن «چای» میگفتند اثری هست، نه از آن خرچنگهای کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر آمدند، نه از کرمهای ریز شنهای خیس، و نه از تکههای نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور بودند و به تنمان میچسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذتبخش است.
پس از کمی آبتنی، بار لاگون Lagoon را در ساحل پیدا میکنیم. همین الان یک بشکه آبجو آوردهاند و وصل کردهاند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنیهایش را نگاه میکنم تا شاید چیپس و بادام و پسته و غیره داشتهباشند. جایی نوشتهاند «میکس». به بارمن نشان میدهم و میپرسم این میکس شامل چه چیزهاییست؟ میگوید:
- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان میدهد.
- یعنی سیبزمینی سرخکرده هم ندارید؟
- چرا، آن را داریم!
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم میافتم و میپرسم:
- چاچا هم ندارید؟
- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!
در دل میگویم: پس چرا میگویی هیچ چیز نداریم؟!
آبجوها را میگیرم، و سیبزمینی و تساتسا Tsatsa (Цаца) سفارش میدهم، و کمی بعد سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش اینجا تساتساست روشن میشود! خوشمزه است و میتوان هی آبجو نوشید و هی از اینها خورد. اما نمیدانم دوستم نام ترکی آن را کجا شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) مینامند: Çaça balığı.
جرج زنبوردار
هر کدام یک بار دیگر تن به آب میزنیم و بعد بسمان است. هیچکدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. لباس عوض میکنیم و به راه میافتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک زنبوردار برویم که محصولات معجزهآسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و بهسوی کوشاریتسا Kosharitsa (Кошарица) پیچید. خیلی نزدیک است.
تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانهاش نشستهاند و دارند چای مینوشند. با دیدن ما خانم بر میخیزد و به داخل میرود، و جرج بهسوی ما میآید.
نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم میشود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم میشود که تلفظ نام او از زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! میپرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن سوئد.
- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از جمله آموزش «عسلدرمانی»، درمان آسم و بیماریهای دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین میبرد، و از این نوع – و در تعریف هر کدام چند کلمه میگوید.
دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیهشده میخرد و هر کدام یکیدو شیشهٔ کوچک کرم Manuka برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزهها میکند. آقای جرج ضمن حرفهایش میگوید که قصد دارد بیزنساش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا میداند که آنجا بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسیاش خوب است و زود بو برده با چه تیپ مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنشاش در سوئد داوطلب شویم، که نشدیم. او در واقع دستبهسرمان میکند، و میرویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ دقیقهای میشود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.
چادرِ خان
دوستم توصیه کرده که جایی بهنام «چادر خان» Khan's Tent (Ханска шатра) را هم در آن نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده میشود که همان «چادرا»ی ترکیست. وقت نکردهایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر میرسیم. آنچه میبینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگیست بر بلندی مشرف بر سانیبیچ که سقف آن به شکل چادر خانهای آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشمانداز زیبایی بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشستهاند و چای مینوشند. همین! کمی روی تراس قدم میزنیم و چند عکس میگیریم.
چند روز بعد میخوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای رستورانش و برنامههایش گویا باید از مدتها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی گلهگذاری از کیفیت غذاها و برنامهها و قیمت بالای نوشیدنیهای آن در اینترنت یافت میشود. پس ما قسر در رفتیم!
آبزور
حال که تا اینجا آمدهایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و تا شهر ساحلی دیگری بهنام آبزور Obzor در آنسوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ببینیم؟ میرویم!
مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظرههایش مرا میبرد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز میکنم عطر برگ و جنگل و بوتههای وحشی به درون ماشین هجوم میآورد. اینها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن جنگلِ کاج است.
ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی میبینیم پارک میکنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچهبازارهای توریستی بهسوی ساحل به راه میافتیم. بسیاری از دکانها بستهاند و برای استراحت نیمروزی رفتهاند. در یکی از دکانهای همهچیزفروشی، پردهٔ پارچهای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) Georgi Dimitrov دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیانگذار و نخستوزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-۱۹۴۹) برای فروش آویختهاند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.
به نظرمان میرسد که اینجا شهرکی اعیاننشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. حیاطهای خانههای خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبانهای ساخته از درخت مو است. خوشههای بزرگ و پر بار انگور بر آنها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپکزده. چرا نمیچینند و نمیخورند اینها را؟ لابد انگور خوب آنقدر دارند که به اینها نمیرسند.
ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا میکنیم که در این ساعت هنوز غذا سرو میکند و مشتریهایی دارد، و مینشینیم. شراب سفید سووینیون بلان میخواهیم، که بازش را دارند و با تنگ میآورند، همراه با یخ! برای پیشغذا تاراتور یا همان آبدوغخیار را انتخاب میکنیم، با نان. خوشمزه است و میچسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان میرود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاریست و خانم خدمتکار میخواهد لطف کند و خودش میخواند و برایمان به انگلیسی ترجمه میکند. یک جا میخواند «کباب با گوشت خوک» و هر کدام از ما برداشتی میکنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی میاندازد. هر سه همان را انتخاب میکنیم. اما... آنچه میآورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداختهاند، و این خمیر با نخستین برخورد چنگال در آب وا میرود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!
گرسنهایم، و هر سه سر به زیر و ساکت میخوریم و دم بر نمیآوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستانهای شوروی میاندازد. به کمک تهماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو میدهم. قیمت؟ نصف قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیدهام!
اینجا باد شدیدی در ساحل میوزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر زیراندازهایشان آفتاب میگیرند. رستورانها و فروشگاههای ساحلی همه بستهاند. از پسکوچههای خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده بهسوی راستهٔ توریستی شهر میرویم.
در این راسته که خیابان ایوان وازوف Ivan Vazov نام دارد، جنبوجوشی هست. یکی از دوستان ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق میشود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و راضیست.
با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشتهایم، مرد نگهبان از دور صدا میزند و ۲ لوای دیگر کرایه میخواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. میپردازیم.
از گردنهٔ زیبا بهسوی بورگاس و هتلمان میرانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک برای ضیافت شبانه در اتاق هتل میخریم. فروشگاههای زنجیرهای لیدل دستکم در این منطقه بسیار گسترش یافته و بیگمان خواربارفروشیهای کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه نشاندهاست.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:
ویکیپدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقالهای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقهای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی Dagens Nyheter روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال DN یا به این آلبوم رجوع شود.
No comments:
Post a Comment