Showing posts with label سفرنامه. Show all posts
Showing posts with label سفرنامه. Show all posts

27 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۶

پیش از ظهر این آخرین روز سفرمان با اتوبوس به مرکز شهر می‌رویم. دیدنی خاصی در نظر نداریم. ‏دوستان «بزرگ‌ترین کاتدرال جهان» را هم دیده‌اند. پس بی‌اختیار به‌سوی «میدان اسپانیا» می‌رویم و ‏مغناطیس محل ثابت رقص فلامنکو ما را به‌سوی خود می‌کشد.‏

امروز گروه تازه‌ای این‌جا برنامه اجرا می‌کنند. ترکیب همان است: سه رقصنده، یک نوازندهٔ گیتار، یک ‏خواننده، و یک نوازندهٔ کاخون. از سه زن رقصنده، هم در گروه قبلی، و هم در این گروه، یک نفرشان ‏کارآموز است. او با آن که خود نیز گاه می‌رقصد، اما باقی زمان را می‌نشیند و با دقت حرکات دو نفر دیگر ‏را زیر نظر دارد تا یاد بگیرد.‏

و این رقص شگفت‌انگیز... با این همه دقت، این همه جزییات، این همه جدیت، این همه «پایکوبی». ‏نمی‌دانم که آیا صورت جدی و بی‌لبخند هم از سنت‌های این رقص است و لبخند مجاز نیست؟ ‏کلیپ‌های فراوانی از رقص گروه‌های گوناگون درست در همین مکان از میدان اسپانیای شهر سویل در ‏یوتیوب یافت می‌شود. در آن‌چه دیده‌ام رقاص مرد حضور ندارد، هر چند که در تلویزیون فلامنکوی دونفرهٔ ‏زن و مرد هم به تصادف دیده‌ام. در اغلب آن‌ها رقص مرد مرا به‌یاد گاوبازها می‌انداخته!‏

دل کندن از تماشای زندهٔ این رقص‌ها دشوار است. از یکی از رقص‌های کامل فیلمی نه‌چندان حرفه‌ای ‏گرفتم که در این نشانی می‌توان دیدش.‏

در پس‌کوچه‌های سنگ‌فرش بخش قدیمی شهر بی‌هدف قدم می‌زنیم. دوستی برای خرید کلاه ‏آفتاب‌گیر، و من در پی خرید سوغاتی‌های کوچکی برای دخترم و نوه‌ام به برخی دکان‌ها سرک ‏می‌کشیم. هوا به‌شدت گرم است؛ شاید گرم‌ترین روز سفرمان. از زیر چادر سایبان برخی دکان‌ها و ‏رستوران‌ها، از سوراخ‌هایی به فاصلهٔ حدود یک متر، آب به شکل اسپری پاشیده می‌شود. ذرات ریز آب ‏پیش از آن که به زمین یا به سطح میزها برسند گرما را جذب می‌کنند و بخار می‌شوند، و هوای همان ‏محدوده خنک می‌شود. این روش را هیچ جای دیگری ندیده‌ام.‏

کم‌کم وقت ناهار شده. صندلی‌های بیرون اغلب رستوران‌ها اشغال است. به میدانچهٔ کوچک و باصفایی ‏می‌رسیم در احاطهٔ دیوارهای بلند. در سراسر میدانچه، مانند باغی، میز چیده‌اند. اما همهٔ میزها ‏اشغال است. به رستورانی که به این میزها خدمات می‌دهد سرک می‌کشیم. داخل آن را با تهویه ‏خنک کرده‌اند و خنک‌تر از بیرون است. میزهایش خالی‌ست. با مشورتی کوتاه با هم، تصمیم می‌گیریم ‏که در داخل بنشینیم.‏

مرد خدمتکار خوش‌اخلاقی از ما پذیرایی می‌کند. دو نفر از دوستان فیلهٔ کباب‌شدهٔ ماهی ‏Seabass‏ ‏سفارش می‌دهند که فارسی‌اش گویا می‌شود «خارماهی اروپایی». در سوئد هم آن را داریم و بارها ‏خورده‌ام. خوش‌مزه است. این‌جا هم تماشای بشقاب دوستان هوس‌انگیز است. یادم نیست چه ‏سفارش می‌دهم. هر چه هست با بی‌اشتهایی و به زور شراب سفید می‌خورم. دوستان هم می‌گویند ‏که ماهی‌شان بسیار بی‌مزه است.‏

روی دیوار روبه‌روی من تابلوی نقاشی بزرگی آویخته‌اند. تصویر شاه جوانی‌ست در لباس نظامی. به ‏گمانم پادشاه فلیپه ششم، شاه کنونی اسپانیاست که در سال ۲۰۱۴ بعد از کناره‌گیری پدرش خوان ‏کارلوس اول به سلطنت رسید. کناره‌گیری یک حکمران از قدرت؟ داوطلبانه؟ چه جالب!‏

دوستان اصرار دارند که امروز زودتر از معمول برای دیالیز بروم تا شاید مثل پریروز که پرستار تا بیرون به ‏استقبالم آمده‌بود، دیالیز زودتر آغاز شود و شب زودتر خلاص شوم، تا شام را در جایی که دیشب برای ‏امروز رزرو کردیم با هم بخوریم. گمان نمی‌کنم زودتر رفتنم تأثیری داشته‌باشد، زیرا که دیالیز شیفت ‏قبلی باید تمام شود و ماشین‌ها آزاد شوند تا به من جا بدهند. اما، باشد، زودتر می‌روم. پس باید ‏کم‌کم به سوی خانه بروم. دوست دیگر هم طبق معمول برای استراحت نیمروزی بعد از ناهار می‌خواهد ‏همراهیم کند، و دو دوست دیگر هم که دیگر کاری در شهر ندارند، به ما می‌پیوندند، ولی میل دارند که ‏پیاده و از مسیر تازه‌ای برویم. باشد، برویم.‏

توریست برو گم‌شو!‏

هوا گرم است. رهگذران خود را به سایهٔ دیوارها می‌کشانند. جهت بعضی کوچه‌ها طوری‌ست که هیچ ‏سایه ندارند. ساق پاهایم درد می‌کند و کف پاهایم می‌سوزد. پاکشان دنبال دوستان می‌روم و اغلب ‏عقب می‌مانم: ده متر، بیست متر، و گاه هفتاد هشتاد متر.‏

نگاهم به در و دیوار است تا مبادا در این واپسین فرصت‌ها چیزی نادیده بماند. یک نکتهٔ جالب آن است ‏که نه در سویل و نه در شهرهای دیگر هیچ گرافیتی یا دیوارنویسی ندیدم. یا شاید کثیف‌کاری دیوارها ‏به حد استکهلم نبوده تا جلب نظر کند، یا شاید گذارمان به محلاتی در سطح این کارها نیفتاد؟

غرق همین افکار، ناگهان نوشته‌ای با خط درشت و رنگ سیاه روی دیوار نظرم را جلب می‌کند: ‏Tourist ‎go home!‎‏ خب، راست می‌گوید! اصلاً ما این‌جا چه می‌کنیم؟! هیچ برایتان پیش نیامده که از حضور ‏مهمان در خانه خسته و کلافه شوید؟ اکنون چند سال است که در شهرهای بزرگ و برخی مناطق اروپا ‏که با «توریسم انبوه» مواجه هستند، مردم در اعتراض به این همه توریست تظاهرات می‌کنند. همهٔ ‏امکاناتی را که آنان برای خود و استفادهٔ خود ساخته‌اند، ما توریست‌ها اشغال می‌کنیم و جایی برای ‏خود آنان نمی‌ماند: در شهر و کوچه و خیابان و رستوران‌هایشان؛ در ساحل‌ها، موزه‌ها، ییلاق‌ها... ‏مهمان‌نوازی به‌جای خود، اما آخر این همه مهمانان پرمدعا، که می‌خوریم و می‌پاشیم و می‌ریزیم، ‏خرابکاری می‌کنیم، محیط را آلوده می‌کنیم، قیمت‌ها را بالا می‌بریم، از قیمت خرید خانه، تا قیمت آب و ‏دانه؟ اکنون در بارسلون اجاره دادن خانه به توریست‌ها را ممنوع کرده‌اند. در ونیز اگر اشتباه نکنم ‏توریست‌ها برای ورود به محدودهٔ شهر باید بلیت بخرند، و...‏

در عمل به آن شعار روی دیوار، ما همین فردا داریم می‌رویم! پروازمان ظهر فرداست. من یکی تصمیم ‏می‌گیرم که دیگر به جاهای مورد هجوم توریست‌ها نروم!‏

‏***‏
امروز ماشین زیر آفتاب نبوده، گرمای هوای درون آن جهنمی نیست، و در طول راه هشدار نامیزان بودن فشار باد چرخ‌ها ظاهر نمی‌شود.

حدسم درست است و زودتر رفتنم تأثیری در ساعت آغاز دیالیز ندارد. امروز و در این شیفت تیم به‌کلی ‏تازه‌ای از پرستارها کار می‌کنند. هیچ‌کدام را در دو بار گذشته ندیده‌ام. نوبت من حتی دیرتر از معمول ‏می‌رسد. سرشان شلوغ است. همه در حال دوندگی هستند. به گمانم صرفه‌جویی‌ها دامن اینان را ‏هم گرفته و نیرو کم دارند. در پایان، هنگام فشردن گاز با انگشتم روی سوراخ رگ برای بند آمدن خون، ‏با یک لحظه غفلت گاز از روی سوراخ رگ کنار می‌رود و خون تا سه متر آن‌طرف‌تر فوران می‌زند. ‏پرستاری عبوری کمکم می‌کند تا گاز غرق در خون را عوض کنم. خدمتکاری می‌آید و خونی را که بر کف ‏سالن پاشیده‌شده پاک می‌کند. شرمنده‌ام از این که در آن اوضاع کار اضافی برایشان تراشیده‌ام.

خون ‏دو سوراخ بند می‌آید. رویشان چسب زخم می‌زنم. بساطم را جمع می‌کنم و وقت رفتن است. با ‏پاشیده‌شدن خون تمام بازویم و همچنین انگشتان آن‌یکی دست خونین شده‌اند که اکنون ‏خشکیده‌است. همهٔ پرستاران آن‌چنان غرق کارند، بلند بلند با هم حرف می‌زنند، وقت سر خاراندن ‏ندارند، که هیچ فضایی و فرصتی برای دو کلمه خداحافظی و تشکر هم نیست، تا چه رسد به دادن ‏هدیه‌ای کوچک، مثل بلغارستان. برای چند نفرشان که بر گرد بیماری جمع شده‌اند سری فرود می‌آورم، ‏سپاسی و خدانگهداری می‌گویم. هیچ کدامشان بازوی خون‌آلودم را نمی‌بینند، یا می‌بینند و وقت ندارند ‏که بیایند و نشانم دهند که کجا می‌توانم خون را بشویم یا پاکش کنم. حتی نمی‌دانم که این‌جا ‏دستشویی دارد یا نه.‏

بیرون، در نیمه‌تاریکی، کنار ماشین، بطری آب خوردنی را که داشتم بیرون می‌کشم و با آن آب، و چند ‏دستمال کاغذی خون‌های بازو و دو دستم را پاک می‌کنم و می‌شویم.‏

با شتاب می‌رانم تا به خانه و به شام با دوستان برسم. اما... نزدیک خانه و کوچه‌ها و خیابان‌های ‏پیرامون آن هیچ جایی برای پارک کردن ماشین نیست. می‌گردم و می‌چرخم، به امید آن که جایی خالی ‏شود. از گوگل دو پارکینگ عمومی و پولی در آن اطراف پیدا می‌کنم. اما هر دو در ساعت ۲۲ درشان را ‏بسته‌اند. پیامکی برای دوستان می‌فرستم و وضعیتم را گزارش می‌دهم، و باز در همان کوچه‌ها ‏می‌چرخم. امشب مردم حتی در جاهای ممنوع هم پارک کرده‌اند. لازم می‌شود که نزدیک یک ساعت ‏بگردم تا سرانجام جایی تنگ در حدود یک کیلومتری خانه پیدا کنم.‏

دوستان خیلی وقت است که شام‌شان را خورده‌اند. از گارسون می‌خواهند که غذای مرا که پیش‌تر، ‏پیش از بسته‌شدن آشپزخانه سفارش داده‌اند، برایم بیاورد. می‌آورد و با طعنه زدن به دیر آمدنم ‏می‌خواهد شوخی کند و سربه‌سرم بگذارد. اما من هیچ در آن حال و هوا نیستم. دوستان که پیش از ‏من سر شوخی را با او باز کرده‌اند، جور مرا هم می‌کشند و خلاصم می‌کنند. دارند میزهای دیگر را بر ‏می‌چینند. این‌جا نیم ساعت دیگر تعطیل می‌شود. با بی‌اشتهایی چیزکی می‌خورم. حتی هوس ‏نوشیدن نیمهٔ ماندهٔ آبجوی خنک را هم ندارم.‏

‏***‏
صبح باید خانه را تمیز و مرتب کرد و آشغال‌ها را دور ریخت. من و دوستی پروازمان ساعتی بعد از ظهر ‏است. اما ساعت تحویل ماشین، در فرودگاه، قبل از ظهر است. یکی از دوستان پروازش دیر وقت شب ‏است، و آن دیگری یک روز بیشتر می‌ماند. آن دو را به هتل‌شان می‌رسانیم، باک بنزین ماشین را پر ‏می‌کنیم، و تحویلش می‌دهیم.‏

پس از دو ساعت انتظار در فرودگاه، معلوم می‌شود که هواپیمایمان دچار اشکال فنی شده و باید ‏هواپیمای پرواز بعدی از مادرید بیاید و ما را ببرد! روی پنج ساعت فاصله با پرواز از مادرید به استکهلم ‏حساب کرده‌بودیم، برای خرید و غذا. برنامه‌مان به هم می‌ریزد. در سویل به خاطر تأخیر به هر یک از ‏مسافران این پرواز یک کوپن ۶ یورویی می‌دهند تا چیزی بخریم و بخوریم.‏

خوب است که هواپیمای مادرید به استکهلم تأخیری ندارد، و ساعت ۳ صبح یکشنبه در خانه به رختخواب ‏می‌روم. بیدار که بشوم، دو روز از دیالیز قبلی گذشته و باید همین‌جا در خانه دیالیز بکنم.‏

خسارت هم باید داد؟

دوستی که خانه‌مان در سویل به نامش بود، در بخش نظر دادن وبگاه «بوکینگ» به آن خانه ۶ امتیاز از ‏‏۱۰ می‌دهد، و پس از یک هفته نامه‌ای از «بوکینگ» می‌آید که می‌گوید صاحب‌خانه در سویل ادعا ‏می‌کند که ما به خانه‌اش خسارت زده‌ایم و او برای جبران آن ۱۲۰ یورو از ما می‌خواهد! من نظر ‏می‌دهم که ما اگر این مبلغ را چهار قسمت کنیم، پولی نیست و می‌توانیم بپردازیم. دوستان با من ‏موافقند اما نمی‌خواهند بدون اعتراض پول زبان‌بسته را به آقای پدرو بدهند. یکی از دوستان نامه‌ای به ‏انگلیسی فصیح می‌نویسد، ماجرای نشت آب از کولر و تلاش ما برای جلوگیری از خسارت بیشتر را ‏شرح می‌دهد، و اضافه می‌کند که پدرو در آن هنگام از توضیح ما قانع شد و هیچ خسارتی نخواست، ‏اما حالا که ما به خانه‌اش ۶ از ده نمره دادیم، خسارت می‌خواهد. نامه برای بوکینگ فرستاده می‌شود.‏

هفتهٔ دیگری می‌گذرد، و بعد بوکینگ برای ما می‌نویسد که حق با ماست، هیچ پولی لازم نیست ‏بپردازیم، و اگر هم پدرو مستقیم با ما تماس گرفت، پاسخی ندهیم.‏

پایان

با سپاس از دوستان برای عکس‌ها.

شش بخش سفرنامه در وبلاگ من، در این نشانی.

مجموعهٔ شش بخش این سفرنامه را در یک فایل پی.دی.اف. نیز در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۵

دیشب پس از دیالیز، نزدیک نیمه‌شب، به خانه که می‌رسم، دوستان از جایی که شام خورده‌اند یک ‏پرس غذا هم برای من گرفته‌اند و در خانه گذاشته‌اند، و بعد برای شب‌گردی رفته‌اند. خورش گوشت ‏سر سینه است، با سیب زمینی. هنوز گرم است. اغلب بعد از دیالیز به‌شدت گرسنه‌ام، اما اکنون ‏بعد از همان نخستین لقمه دیگر اشتها ندارم. به هر زحمتی هست نیمی از آن را به زور تکیلا و ‏نارنج می‌خورم، و همین موقع دوستان از راه می‌رسند. یک‌راست از بستنی‌فروشی پاتوق‌مان ‏آمده‌اند.‏

«سیل» در خانه

زودتر باید خوابید، زیرا که فردا قرار است به شهر کوردوبا (قُرطبه) و دیدن مزکیتا ‏Mezquita‏ برویم. از ‏شهر ما اشبیلیه (سویل) تا قُرطبه نزدیک ۱۴۰ کیلومتر راه است.‏

اما دوستان به اتاق نشیمن که می‌روند و چراغ را روشن می‌کنند، می‌بینند که در کف اتاق آب جمع ‏شده. با گرداندن نگاهی، سرچشمهٔ آب را پیدا می‌کنند: از کولر روی دیوار می‌چکد. یا برفک‌های ‏درون آن دارد آب می‌شود، و یا لوله‌ای درون آن سوراخ است. آب از سطح دیوار پایین می‌لغزد، از ‏پشت یک تابلو و پشت کاناپه عبور می‌کند و بر کف اتاق جاری می‌شود. مقوای پشت تابلو خیس ‏شده‌است.‏

دوستان به صاحب‌خانه زنگ زده‌اند و گزارش داده‌اند، و او گفته که حالا دیر است و باشد برای فردا. ‏تا من شام شبم را جمع‌وجور کنم و برسم، دوستان دست‌به‌کار شده‌اند، آب کف اتاق را با حوله‌ها و ‏‏«ت»هایی جمع کرده‌اند، پارچه‌هایی پای دیوار، آن‌جا که آب می‌ریزد، گذاشته‌اند تا آب پخش نشود. ‏دوستی دارد دیوار را خشک می‌کند. جاهایی از رنگ دیوار طبله زده و زیر رنگ آب جمع شده‌است. ‏با کشیدن حوله روی جاهایی که طبله زده، طبله‌ها پاره می‌شوند، آب گچ‌آلود زیر آن‌ها بیرون ‏می‌ریزد، حوله از آن آب و از مالیده‌شدن روی گچ دیوار گچی می‌شود، و مالیدن آن روی رنگ اطراف ‏طبله‌ها رنگ دیوار را گچی می‌کند...‏

متأسفانه دوستان از آغاز ماجرا از آب کف اتاق، از طبله‌های دیوار، از چکیدن آب، هیچ عکسی ‏نگرفته‌اند. با خیراندیشی کامل، خواسته‌اند کار نیک انجام دهند و به صاحبخانه کمک کنند. اما معلوم ‏نیست صاحبخانه چه برخوردی خواهد داشت. چکیدن آب به‌تدریج قطع می‌شود و می‌خوابیم.‏

مزکیتا

پیش از ظهر پنج‌شنبه در همان آغاز ورود به کوردوبا، پس از عبور از بقایای دیوارهای قدیمی شهر، ‏پارکینگ کوچک و چند طبقه‌ای هست. همان جا پارک می‌کنیم و پیاده راه می‌افتیم. خوشبختانه تا ‏مزکیتا راهی نیست. مزکیتا همان واژهٔ مسجد است که این شکلی شده. منارهٔ آن که بعد تبدیل به ‏برج ناقوس کلیسا شده، دیده می‌شود. کف سنگ‌فرش کوچه‌ها بسیار پاکیزه است.‏


این مسجد جامع سابق و کلیسای جامع (کاتدرال) بزرگ بعدی، تاریخ پیچیده‌ای دارد. مطابق ‏اطلاعات نوشته‌شدهٔ درون آن، تازه‌ترین اکتشافات در سال‌های ۲۰۱۵ و ۲۰۲۰ نشان می‌دهد که آن ‏اولِ اول، تا پیش از سدهٔ پنجم میلادی، این‌جا معبد رومی‌ها بوده. بعد از استیلای مسیحیت، تا ‏دویست سال بعد، یعنی تا سدهٔ هفتم، این جا با افزودن بناهایی، به اسقف‌نشین یا دیر کشیشان ‏کاتولیک تبدیل شده. اما عبدالرحمن اول، جان به‌در برده از انقلاب عباسیان و قتل عام همهٔ اعضای ‏دودمان اموی، در اواسط سدهٔ ۷۰۰ میلادی خود را از سوریه به این‌جا رساند، قدرتی کسب کرد، و ‏دستور داد که کلیسا را ویران کنند، و روی ویرانه‌های آن مسجد جامع بزرگی بسازند.‏

اما ساختمان مسجد یا همان مزکیتا در دوران عبدالرحمن اول به پایان نرسید، که هیچ، نزدیک ۲۵۰ ‏سال طول کشید و چند نسل از اعقاب او کارش را ادامه دادند. عبدالرحمن اول برای ساختن تالار ‏اصلی مسجد شتاب داشت، و به دستور او ویران کردن چندین کلیسای دیگر در اسپانیا، و حتی ‏شهرهای جنوب فرانسه و قسطنطنیه پایتخت روم شرقی، و آوردن ستون‌های آن‌ها تا قُرطبه لازم ‏شد. در بسیاری موارد سرستون‌ها با هم نمی‌خواندند.‏

در سدهٔ ۹۰۰ و آغاز سدهٔ ۱۰۰۰ شهر قُرطبه ۱۰۰ هزار نفر جمعیت و بیش از ۱۰۰ مسجد داشت. ‏اما در سال ۱۲۳۶ فردیناند سوم شهر را از چنگ مسلمانان در آورد. تبدیل مسجد جامع به کلیسای ‏جامع از همان هنگام آغاز شد و تا سدهٔ ۱۷۰۰ ادامه یافت تا آن بنا به شکل امروزی در آید، که یکی ‏از بزرگ‌ترین کلیساهای جامع جهان شمرده می‌شود. با این حال محراب هزارسالهٔ مسجد آن هنوز ‏باقیست و از همین رو نام رسمی آن «مسجد – کلیسای جامع کوردوبا»ست.‏

به نظر من جالب‌ترین و دیدنی‌ترین چیز در درون این مسجد – کاتدرال، ترکیب ستون‌ها و طاق‌های ‏داخل آن است. هر ستون از دو طرف به طاق‌های دو طبقه وصل است، و باز با طاق‌هایی به ‏ستون‌های ردیف بعدی وصل می‌شود، و نمایی که می‌سازد گاه مانند بازتاب و تکرار تصویر در ‏آینه‌های روبه‌روی هم است. تعداد ستون‌ها را جایی بیش از هزار نوشته‌اند، و در این صورت نام ‏‏«مسجد هزارستون» برازندهٔ آن است.‏

جمعیت زیادی درون همین تالار هزارستون در گردش است. با آن که صبح قرص مسکن خوردم، ساق ‏پاهایم درد می‌کند و کف پاهایم می‌سوزد، هیچ جایی برای نشستن نیست، هر چند که حتی با ‏نشستن هم این دردها از بین نمی‌رود.‏

ظهر از مزکیتا بیرون می‌آییم. اکنون می‌خوانم که یک «باغ اسلامی» هم در جوار مسجد وجود دارد ‏که ندیده ماند، و از عجایب آن، وجود مجسمه‌هایی از دوران اسلامی در آن است، و می‌دانیم که ‏مجسمه‌سازی در اسلام حرام است.‏

در کوچه‌های قُرطبه

دلم می‌خواهد جایی بنشینم و آبجویی بنوشم. اما شهر به «استراحت نیم‌روزی» فرو رفته‌است و ‏ما باید حدود ۲ ساعت صبر کنیم تا رستوران‌ها و فروشگاه‌ها تک‌تک باز شوند. زیر آفتاب سوزان در ‏کوچه – پس‌کوچه‌های باریک و سنگ‌فرش و پاکیزه قدم می‌زنیم. با پاهای دردناک خود را دنبال ‏دوستان می‌کشانم، و اغلب عقب می‌مانم.‏

در طول گردشمان در مسجد و کوچه‌ها، صاحب‌خانه‌مان در سویل چند پیام می‌فرستد. نخست ‏می‌گوید که لوله‌ای درون کولر سوراخ شده‌بود و درستش کرده‌اند، و بعد می‌پرسد «با چه چیزی به ‏دیوار کوبیدید که این‌طور شده؟» او در خدمات پیام‌رسانی وبگاه بوکینگ ‏Booking‏ به اسپانیایی ‏می‌نویسد، و ما به انگلیسی می‌نویسیم. پیام‌ها از دو طرف با گوگل ترجمه می‌شوند، که گاه ‏به‌کلی پرت و پلاست، دو طرف دچار سوءتفاهم می‌شوند، و این سؤال و جواب بارها تکرار می‌شود. ‏سرانجام آقای پدرو گویا قانع می‌شود که قصد خشک کردن دیوار، که تازه پشت کاناپه می‌ماند و ‏دیده نمی‌شود، باعث خرابی آن شده، و دیگر چیزی نمی‌گوید.‏

در کوچه‌ای به نسبت پهن، به رستورانی می‌رسیم که دارند صندلی‌هایش را بیرون و زیر درخت‌های ‏پیاده‌رو می‌چینند. پشت میز نیمه آماده‌ای می‌نشینیم. منویی نیست که از آن بتوان نوشیدنی ‏انتخاب کرد. می‌گوییم آبجو، و بطری‌های کوچک نوعی آبجوی اسپانیایی برایمان می‌آورند. در تمام ‏طول این سفر در هیچ رستورانی آبجوی معروف اسپانیایی سان میگل ‏San Miguel‏ را ندیدم. بیش از ‏هر چیز هاینکن ‏Heineken‏ آلمانی دیده می‌شود.‏

همان‌جا ناهار می‌خوریم و یکی دو ساعت می‌نشینیم. من هیچ مطالعه‌ای دربارهٔ کوردوبا نکرده‌ام و ‏نمی‌دانم که آیا دیدنی دیگری هم آن‌جا هست یا نه، یا در مرکز شهر چه خبر است، و دوستان هم ‏جای خاصی را سراغ ندارند. پس ماشین را بر می‌داریم و به سویل بر می‌گردیم.‏

‏***‏
پدرو حوله‌ها و پارچه‌هایی را که برای خشک‌کردن آب جاری از کولر به‌کار رفتند جمع کرده و با خود ‏برده، لابد برای شست‌وشو.‏

پس از کمی استراحت وقت بیرون زدن است. امروز در خلاف جهت هر روزی می‌رویم، و محله‌ای پر ‏از رستوران‌های شلوغ پیدا می‌کنیم. اولی، که می‌پسندیم، جا ندارد. در پیاده‌روی کنار دومی ‏می‌نشینیم. غذای دریایی می‌خورم به زور لیمو و شراب سفید «خشک» و خنک.‏

اشتهایم کجا رفته؟ بی‌گمان هوای گرم یکی از علت‌های بی‌اشتهایی‌ست. اما همواره تشنهٔ شراب ‏و آبجو بوده‌ام، و آن تشنگی هم اکنون ماه‌هاست که ناپدید شده. از دو سال پیش هر چه ‏می‌نوشم، دیگر اثری بر من ندارد. تا پیش از آن با یکی دو جام شراب شنگول می‌شدم: زبانم باز ‏می‌شد، خندان می‌شدم، می‌گفتم و می‌خندیدم. اما اکنون حتی با یک بطری شراب هم زبانم باز ‏نمی‌شود و خنده بر لبانم نمی‌آید. گویی کلید قفل دهانم گم شده. چه کنم؟ دوستان می‌بینند که ‏من آن آدم سابق نیستم. نمی‌خورم و نمی‌نوشم، هیچ نمی‌گویم و هیچ نمی‌خندم. به‌حق دلخور ‏می‌شوند و فکرهای دیگری می‌کنند. و این پادرد دائمی و دردهای بی‌درمان دیگر...‏

دوستان از هم‌اکنون برای فردا شب در رستورانی که اول پسندیدیم جا رزرو می‌کنند، و نزدیک نیمه‌شب است که ‏می‌رویم به بستنی‌فروشی نزدیک خانه‌مان.‏

با سپاس از دوستان برای عکس‌ها.‏

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۴

صبح چهارشنبه چهارنفری به‌سوی مرکز شهر می‌رویم تا دو دوستمان ما را به جاهایی ببرند که دیروز ‏در غیاب ما کشف کرده‌اند. این بار نزدیک خانه سوار اتوبوس می‌شویم که تا مرکز شهر می‌رود. نفری ‏‏۱.۴ یورو. بسیار راحت.‏

در صد متری «میدان اسپانیا» ‏Plaza de España‏ پیاده می‌شویم و دوستان ما را به داخل میدان ‏راهنمایی می‌کنند. دیواری را باید دور بزنیم. روی این دیوار چشم من و یکی از دوستان به تصویر ‏برجستهٔ این رشد می‌افتد. تصویر درون دایره‌ای‌ست که نامش را، و تاریخ تولد و مرگش را بر حاشیهٔ آن ‏نوشته‌اند: ۱۱۲۶ و ۱۱۹۸ میلادی. این دوست من اکنون روی خط بیزاری از هر چیزی‌ست که رنگ و بو و ‏نشانی از اسلام بر خود دارد. می‌خواهد شروع کند به بدگویی، اما حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم ‏که دانشمندان آن دوران، و به‌ویژه ابن رشد را باید استثنا کرد. پیشنهاد می‌کنم که او نوشتهٔ خیلی ‏کوتاهی را در معرفی دو کتاب که من نزدیک ده سال پیش از سوئدی ترجمه کردم، بخواند، و در جا آن را ‏با گوشی تلفن برایش می‌فرستم. او در طول روز آن را می‌خواند، و بعد بسیار به شوق می‌آید از این ‏کشف تازه.‏

ابن رشد در غرب ‏Averroës‏ نامیده می‌شود. او در شهر قُرطبه ‏Cordoba‏ که همین نزدیکی‌های سویل ‏است به دنیا آمد، و سپس در همین سویل به کار قضاوت پرداخت. او را یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان ‏مسلمان مغرب می‌شمارند. او چندین کتاب در شزح رسالات ارسطو نوشت، و رسالت آشتی دادن ‏الهیات اسلامی (و مسیحی) و فلسفهٔ ارسطو را بر عهده گرفت. از جمله کتابی نوشت در رد ایرادهای ‏غزالی بر فلسفهٔ ارسطو. غزالی یکی از بزرگ‌ترین الهیون و صوفیان آن عصر در جهان شرق بود و ‏حتی کسانی او را «امام محمد غزالی» می‌نامیدند. او کتابی نوشته‌بود به‌نام ‏‏«تَهافَت‌الفلاسفه» یعنی «تناقض‌گویی‌های فیلسوفان» در نقد فلسفهٔ ابن سینا، و ابن رشد در کتاب «تَهافَت‌التَهافَت» (تناقض ‏در تناقض) اولاً می‌گفت که غزالی شخص درستی را برای نقد ارسطویی بودنش انتخاب نکرده، زیرا که ‏ابن سینا، این طور که ابن رشد می‌گوید، ارسطو را درست نفهمیده، و غزالی اگر با ارسطو حرفی دارد، ‏می‌بایست به سراغ خود او، ابن رشد، می‌آمد. ثانیاً بر تنفاقضاتی که غزالی ادعا می‌کرد در آرای ‏فیلسوفان یافته، نقد مفصلی در ادامه نوشت. غزالی و دیگر «علمای» اسلام از این جسارت ابن رشد ‏خوششان نیامد. اما ابن رشد با پافشاری بر افکارش، سرانجام کار دست خود داد: هم «علمای» ‏اسلام و هم کلیسای مسیحی او را تکفیر کردند، او ناگزیر شد به مراکش فرار کند، و سه سال بعد ‏همان‌جا در تنگدستی از جهان رفت.‏

ترجمه کوچک مرا در این نشانی می‌یابید.‏

میدان اسپانیا و فلامنکو

بناهای «میدان اسپانیا»ی سویل در سال ۱۹۲۸ برای نمایشگاه بزرگ ایبری – امریکا که در سال ۱۹۲۹ ‏برگزار شد، ساخته شد. آن را با ترکیبی از سبک‌های «بازگشت به معماری باروک»، «بازگشت به ‏معماری رنسانس» و «معماری مورها (مغربی‌ها)» ساختند. ساختمان به شکل نیم‌دایرهٔ خیلی ‏بزرگی ساخته شده که پارک و استخر نیم‌دایرهٔ بزرگی را در آغوش می‌گیرد. استخر برای قایق‌سواری ‏استفاده می‌شود، و بخش‌هایی از پارک صحنهٔ اجرای کنسرت‌های بزرگ است.‏

از پله‌هایی به طبقه اول می‌رویم. یک طرف این طبقه به سوی میدان بزرگ باز است. حین تماشای ‏دیوارها و ستون‌ها، و میدان بزرگ، پیش می‌رویم. صدای موسیقی رقص فلامنکو از کمی دورتر شنیده ‏می‌شود. کمی جلوتر گروهی ایستاده و نشسته دارند رقص و آواز فلامنکو تماشا می‌کنند. چند پله ‏پایین‌تر گروهی متشکل از یک نوازندهٔ گیتار، یک مرد خواننده، و یک نوازندهٔ کاخون (قوطی که رویش ‏می‌نشینند و بر سطحی که میان دو پاست می‌نوازند)، و سه زن رقصنده که تک‌تک یا با هم می‌رقصند، ‏دارند برنامه اجرا می‌کنند. جای خوبی را با آکوستیک خوب انتخاب کرده‌اند.‏

ما هم می‌ایستیم، و کم‌کم در رقص و آواز و در فضا غرق می‌شویم. کمی بعد، با باز شدن جا، روی ‏پله‌ها و در نزدیک‌ترین فاصلهٔ ممکن از رقصندگان نشسته‌ایم. من تا پیش از آن هرگز رقص فلامنکو را ‏به‌طور زنده، و چنین از نزدیک ندیده‌ام. موسیقی و آواز زیبا، و این رقص شگفت‌انگیز: پرکار، پر از جزییات ‏دشوار، پر از ریزه‌کاری، پر از حرکات دست و پا و کمر و سر و گردن، کوبیدن پاشنه و پنجهٔ پا بر زمینِ ‏سنگی و بر تخته‌ای که برای همین کار گذاسته‌اند. این حرکات دقت و تمرکز فوق‌العاده‌ای لازم دارد: اگر ‏حتی یک ضربهٔ پاشنه را زودتر یا دیرتر بزنی، همهٔ ریتم موسیقی بر هم می‌ریزد. در دل صدها آفرین به ‏این هنرمندان می‌گویم، و اینان هر کسی نیستند که با حرکات الکی کاسهٔ گدایی گذاشته‌باشند. ‏خوانندهٔ مرد در فاصله‌ای به انگلیسی توضیح می‌دهد که آنان عضو آکادمی رقص فلامنکو هستند که ‏محل آن در همان نزدیکی‌ست، و هر روز همین‌جا، با تعویض گروه، به ترویج رقص و آواز فلامنکو ‏می‌پردازند، و البته پول قهوه، و اگر شد، پول ناهار یا شامی هم از ما تماشاگران جمع می‌کنند. اهل ‏آکادمی بودنشان از سطح کارشان پیداست.‏

تاریخچهٔ رقص فلامنکو، و همین‌طور آوازهای آن، پر از ابهام است. معلوم نیست کی و از کجا آمده. ‏برخی منابع پیدایش آن را سال‌های ۱۴۰۰ میلادی می‌دانند. گفته می‌شود که عناصر بسیاری از رقص ‏هندی، و ایرانی، و عربی و کولی (که خود بر می‌گردد به هند) در آن هست، و کولی‌های اسپانیا آن را ‏حفظ کرده‌اند و گسترش داده‌اند. یکی از مراکز تحول و تداوم آن، گویا همین شهر سویل بوده.‏

از تماشای این رقص‌ها و شنیدن این آوازها سیر نمی‌شویم. به‌گمانم نزدیک یک ساعت نشسته‌ایم. ‏باید برخاست و رفت. به زحمت دل می‌کنیم و می‌رویم.‏

در طبقهٔ هم‌کف «میدان اسپانیا»، یعنی همان‌جا که استخر و پارک هست، درون قوس نیم‌دایره، ‏قطاع‌هایی به تعداد استان‌های اسپانیا ساخته‌اند، با نام استان و کاشی‌کاری‌های زیبا، منظره‌ای از آن ‏استان، و سکوهایی برای نشستن در قطاع هر استان.‏

پس از گرفتن چند عکس جمعی و تکی، وقت آن است که چیزی بخوریم. باز شلوغ است و یافتن جا ‏برای چهار نفر دشوار. در کوچه‌ای سنگفرش وارد رستوران کوچکی می‌شویم که به نظرمان ‏‏«مردمی»ست و خود اسپانیایی‌ها آن‌جا غذا می‌خورند. جا برای نشستن نیست. فقط دو چهارپایه کنار ‏بار خالی‌ست. خانم پشت بار انگلیسی‌اش خوب است. می‌گوید که هیچ معلوم نیست کی میز خالی ‏شود: دو دقیقه بعد، یا دو ساعت بعد! چه کنیم؟ تصمیم می‌گیریم که دو نفر همان‌جا کنار بار بنشینند، ‏نوشابه‌ای مزمزه کنند، و دو نفر دیگر بیرون «هوا» بخورند، و اگر انتظار طولانی شد، جا عوض کنیم.‏

من و دوستی می‌نشینیم و هر دو سانگریا سفارش می‌دهیم. در آن شلوغی و دوندگی‌های ‏خدمتکاران برای رساندن بشقاب‌های غذا به میزها، خانم پشت بار تازه وقت پیدا کرده سانگریاهای ما ‏را درست کند و بدهد، که یک میز دونفره خالی می‌شود. آن را برایمان به میز چهارنفره تبدیل می‌کنند و ‏دعوتمان می‌کنند که بنشینیم. دوستانمان را از بیرون صدا می‌زنیم و می‌نشینیم.‏

هر یک چیزی سفارش می‌دهیم. در دو متری ما پنجره‌ای به آشپزخانه باز می‌شود، و آن‌جا چند نفر در ‏تب و تابند و از اجاقی به اجاقی می‌دوند. سرآشپز هشت‌پایی را با سری به بزرگی توپ فوتبال از آب ‏جوش بیرون می‌کشد و نگه می‌دارد تا آب از آن فرو بچکد. تماشا دارد! هشت‌پا را به هر شکلی که ‏پخته‌اند، به نظر من خوشمزه بوده.‏

بر گرد میز مجاور ما هشت یا ده زن نشسته‌اند و نوش‌خواری می‌کنند. به‌زودی معلوم می‌شود که به ‏مناسبت زادروز یکی‌شان جمع شده‌اند، و سرود «تولد مبارک» اسپانیایی برایش می‌خوانند. با آن‌که ‏آهنگش برایمان تازگی دارد و کلماتش را نمی‌فهمیم، در بندهای تکراری ما نیز ادای همراهی با آنان را ‏در می‌آوریم.‏

فضایی خودمانی و «مردمی» و راحت و لذت‌بخش است. اشتهایم خوب نیست، اما بد هم نیست. حیف ‏که وقت آن شده که به خانه برگردم، آماده شوم، ماشین را بردارم و بروم برای دیالیز. یکی از دوستان ‏هم می‌خواهد برود و در خانه «استراحت نیمروزی» بکند. دو دوست دیگر همان‌جا می‌نشینند. ما جدا ‏می‌شویم و می‌رویم.‏

دو خیابان دورتر اتوبوسی را که پیش از ظهر با آن آمدیم می‌گیریم، البته در خلاف جهت، و به خانه ‏می‌رویم.‏

معمای نامیزانی فشار لاستیک‌ها، و کنسرت ‏AC/DC

باز ماشین از صبح زیر آفتاب داغ بوده و درون آن جهنمی‌ست. این بار هر چهار در آن را باز می‌کنم و ‏تهویه را به کار می‌اندازم و چند دقیقه صبر می‌کنم. به‌زودی آن‌قدر خنک می‌شود که بتوان تویش ‏نشست و به داشبردش دست زد. اما باز هر قدر می‌کوشم، و نشانی کلینیک دیالیز را به هر شکل که ‏وارد می‌کنم، راهنمای جی‌پی‌اس ماشین آن را پیدا نمی‌کند. خیلی عجیب است. کلینیک چسبیده به ‏استادیوم المپیک سویل است، یا در واقع بخشی از ساختمان‌های تأسیسات استادیوم را اجاره ‏کرده‌است. اما راهنمای ماشین حتی استادیوم را هم پیدا نمی‌کند.‏

استادیوم المپیک سویل در سال ۱۹۹۹ بنا شد و قهرمانی دو و میدانی جهان در همان سال در آن‌جا برگزار شد. ‏هدف از ساختن آن برگزاری المپیک ۲۰۰۴ یا ۲۰۰۸ در سویل بود، اما هر دو درخواست شهر سویل را ‏کمیتهٔ المپیک رد کرد. با این حال هنوز آن را استادیوم المپیک می‌نامند.‏

بناچار باز با راهنمایی گوشی تلفن راه می‌افتم. این بار نیز بعد از یکی دو کیلومتر چراغ هشدار نامیزان ‏بودن فشار باد چرخ‌ها روشن می‌شود. عجب! آخر این چه رازی‌ست؟ دیروز آن همه راه تا الحمرا رفتیم ‏و برگشتیم، و هیچ چنین هشداری روشن نشد. در فکر سخت در پی یافتن علت این هشدار هستم، و ‏چند ساعت بعد، زیر دیالیز، در حالتی شهودی (!) پاسخ پیدا می‌شود: خب، واضح است: یک طرف ‏ماشین و دو چرخ آن تمام روز جلوی آفتاب بوده‌اند، چرخ‌های این طرف داغ شده‌اند، هوای داخل آن‌ها ‏منبسط شده، و فشار آن‌ها بالا رفته، حال آن که آن طرف ماشین در سایه بوده و چرخ‌هایش خنک ‏بوده‌اند. واضح است که فشار باد چرخ‌ها نامیزان است! اما باید صبر کرد تا همهٔ چرخ‌ها خنک شوند، و ‏بعد فشار آن‌ها را ثبت کرد، یعنی همان کاری که من پریروز انجام دادم. این هم از مشکلات زندگی در جاهای گرم و پر آفتاب است.‏

نزدیک کلینیک، راه را بسته‌اند و کسی را راه نمی‌دهند. خوشبختانه همین پریروز خانم دکتر کلینیک به ‏من گفت که امروز راه بسته است، زیرا که امروز کنسرت گروه «هارد راک» ‏AC/DC‏ در استادیوم برگزار ‏می‌شود و ماشین‌ها و افراد متفرقه را به نزدیکی محوطهٔ استادیوم راه نمی‌دهند. او در تماس با پلیس ‏کارت عبور برایم تهیه کرد و با ای‌میل برایم فرستاد. اکنون آن ای‌میل را باز می‌کنم و کارت را به نگهبان ‏نشان می‌دهم. او بی آن‌که درست به کارت نگاه کند، در جا می‌گوید: آهان، بفرمایید. – و از دور به ‏همکارانش می‌گوید که راه را برای من باز کنند.‏

هنوز ۲۰ دقیقه به وقت مقرر مانده، پارک می‌کنم و پیاده می‌شوم. از دور می‌بینم که پرستاری از در ‏کلینیک بیرون آمده و برایم دست تکان می‌دهد. این خانم پرستار با من مهربان‌تر از پرستاران دیگر ‏است: دست روی شانه‌ام می‌گذارد، بازویم را می‌گیرد. آه چه دل‌پذیر: مهربانی پرستاری جوان به پیرمردی ‏بیمار.‏

او امروز مرا به سالن تروتمیزتری راهنمایی می‌کند و مثل دیگران روی صندلی چرمی تنظیم‌شونده ‏می‌نشاند. سپاسگزارم.‏

سپاس از دوستان برای عکس‌ها.

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش سوم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۳

امروز، سه‌شنبه ۲۸ ماه می، قرار است که من و یکی از دوستان با ماشین به الحمرا ‏Alhambra‏ ‏برویم. دو دوست دیگر یکی‌شان آن‌جا بوده، و دیگری تمایلی به دیدن این قبیل جاها ندارد. فاصله‌مان ‏نزدیک ۳۸۰ کیلومتر است و گویا ۴ ساعت در راهیم. پس ساعت ۶ و نیم بر می‌خیزیم، صبحانه‌ای ‏می‌خوریم، و به راه می‌افتیم.‏

برای ورود به محوطهٔ قصر نصریان یا همان الحمرا باید بلیت خرید و این بلیت صف بیش از یک‌ماهه ‏دارد. بلیت‌ها ساعت ورود معین دارند. ما یک ماه و نیم پیش برای ورود در ساعت ۱۲:۳۰ امروز بلیت ‏آن‌لاین خریده‌ایم، به قیمت نفری حدود ۲۰ یورو. تصویر گذرنامه را هم باید از پیش فرستاد. وقت زیاد ‏داریم و فکر کرده‌ایم که شاید پیش از ورود بتوانیم به شهر مجاور آن غرناطه ‏Granada‏ هم سری ‏بزنیم، آن‌جا ناهار بخوریم، و بعد وارد قصر بشویم. اما در طول راه بر می‌خوریم به عملیات ترمیم جاده ‏که شاید ۱۰ کیلومتر ادامه دارد. این‌جا ماشین‌ها متر به متر راه می‌روند و گاه دقایقی هیچ حرکتی ‏نمی‌کنند. وقت اضافه‌مان آن‌جا از دست می‌رود.‏

یک‌راست وارد پارکینگ محوطهٔ قصر می‌شویم. پارک می‌کنیم. بطری آب و کوله‌پشتی را بر می‌دارم ‏و به‌سوی قصر به راه می‌افتیم. راهمان از باغی می‌گذرد. درخت‌های پرتقال و نارنج فراوان است و ‏نارنج‌های فراوانی بر زمین ریخته‌است. در آن میان دوستم درخت توت سفید کشف می‌کند. جاهای ‏دم دست را کنده‌اند و خورده‌اند. از جاهای دور چند دانه می‌کنیم و می‌خوریم... آه، مزهٔ آشنایی از ‏دور دست جوانی... آخرین باری که توتِ تر خوردم به گمانم توت‌های دزدی از باغ‌های کلاته‌خیج ‏هنگام سربازی و فرار از زیر سیم‌های خاردار پادگان چهل‌دختر شاهرود بود، سال ۱۳۵۶.‏

صاحب یک ساندویچ‌فروشی درست پیش از دروازهٔ ورود به محوطهٔ قصر می‌گوید که داخل محوطهٔ ‏باغ‌های قصر رستوران‌هایی هست، اما در گوشه‌های پرتی هستند. از خود او هر کدام ساندویچ و ‏بطری کوچکی آب می‌خریم. دوستم ساندویچش را به‌سرعت می‌خورد. اما من باز اشتها ندارم و ‏نیمی از آن را به زور آب می‌خورم و بقیه را توی کوله‌پشتی می‌گذارم. ساندویچ ژامبون است. ‏ژامبون این‌جا به ران خوک می‌گویند که به شیوه‌های گوناگون نمک به خوردش داده‌اند و خشکش ‏کرده‌اند. ورقه‌های خیلی نازکی از گوشت و چربی خشکیدهٔ آن ران را با کاردهایی تیز می‌بُرند، و به ‏اشکال گوناگون سرو می‌کنند: یکی از بهترین مزه‌ها برای شراب و آبجو.‏

وقت ورود رسیده‌است. برای من که تصویر گذرنامه‌ام را داده‌ام و ثبت شده، نشان دادن بلیت لازم ‏نیست. اما دوستم که به‌جای گذرنامه تصویر کارت ملیش را داده، که همه جای اتحادیهٔ اروپا باید ‏مانند گذرنامه معتبر باشد، با دیدن آن، می‌گویند که باید بلیتش را هم نشان دهد. در طول روز نزدیک ‏ده بار لازم می‌شود مدارکمان را نشان دهیم، و همه جا از او دو مدرک می‌خواهند، و کلافه‌اش ‏می‌کنند.‏

قصر، باغ، قلعه

آفتاب داغ نیمروزی بر سر و صورتمان می‌تابد. چه خوب که هر دو کلاهی سبک بر سر داریم. در ‏محوطه‌ای که بلیتش را خریده‌ایم، قصر نصریان هست، قلعهٔ الکازابا (القصبه)، و باغ ژنرالیف ‏‏(جنّة‌العریف = بهشت طراحان). توریست‌ها مسیر معینی را دنبال می‌کنند و همه به‌سوی قصر ‏نصریان روانند. ما نیز به همان سو می‌رویم.‏

می‌توان پیش از ورود گوشی راهنما به رایگان به امانت گرفت. اما ما فراموش می‌کنیم، و بعد دیگر ‏دیر است. کنار تابلو و نقشه‌ای می‌ایستم تا کمی جهت‌یابی کنم. یکی از نگهبانان دروازهٔ ورودی، که ‏چندان از آن دور نشده‌ایم، دوان خود را می‌رساند و تذکر می‌دهد که کوله‌پشتیم باید «کوله‌جلویی» ‏بشود و روی سینه‌ام آویزان باشد. این را هنگام ورود هم به ما گفتند. همان موقع کوله را روی ‏سینه‌ام آوردم و نگاه کوچکی هم به داخل آن انداختند، و عبور کردیم. فکر کردم که آوردن کوله روی ‏سینه فقط برای آن بازدید کوچک بوده و بعد آن را به پشتم بردم. اما حالا معلوم شد که در تمام ‏طول بازدیدمان، کوله باید روی سینه باشد! چرا؟ به گمانم برای آن است که در ازدحام کوله‌ای را ‏که در پشت است، به این و آن می‌کوبید و هیچ نمی‌فهمید. اما اگر روی سینه باشد، آن را به ‏کسی نمی‌کوبید. همچنین کولهٔ پشتی را به‌راحتی دزد می‌زند، اما روی سینه کسی نمی‌تواند ‏چیزی از آن بدزدد، و کار رسیدگی به شکایات برای نگهبانان کم‌تر می‌شود. ابتکار خوبی‌ست و جز در ‏محوطهٔ باغ کوله را تمام مدت بر سینه‌ام حمل می‌کنم.‏

از همان لحظهٔ ورود به کاخ، در زیبایی‌های آن غرق می‌شویم: این‌همه زیبایی؟! این همه ظرافت؟! ‏این همه ریزه‌کاری؟! شگفتا! شگفتا!‏

ظرافت‌ها و ریزه‌کاری‌ها را شاید بتوان با نقاشی‌های مینیاتور و اسلیمی مقایسه کرد، که این‌جا روی ‏سنگ‌های آهکی و گاه حتی روی مرمر کنده‌کاری شده‌اند. هر طرف که نگاه می‌کنید ظرافت است و ‏ریزه‌کاری، و زیبایی. آیا ماشین‌های فرِزکاری ‏CNC‏ امروزی، با هدایت هوش مصنوعی می‌توانند این ‏اشکال هندسی را رسم کنند و چنین کنده‌کاری‌هایی بکنند؟! دوربین را باید فراموش کرد و در ‏زیبایی‌ها باید غرق شد.‏


در تاریخ نشانه‌هایی یافته‌اند از این که در سدهٔ نهم میلادی بر بالای همین تپه قلعه‌ای دفاعی وجود ‏داشته، که بعد رها شد. نصریان واپسین سلسلهٔ مسلمانی بودند که در شبه‌جزیرهٔ ایبریا، و در ‏اندلس (اسپانیای قدیم) از ۱۲۳۸ تا ۱۴۹۲ میلادی حکومت کردند. عبداللّه بن الاحمر در قلعهٔ مجاور، ‏یعنی القصبه ساکن شد و دستور ساختن این قصر را داد. بی‌گمان دست‌ها و انگشتان آفرینشگر ‏استادکاران بی‌شماری از سراسر جهان اسلام آن روزگار در آفریدن این زیبایی‌ها در کار بوده‌است.‏

فردیناند دوم و ایزابل اول در ۱۴۹۲ میلادی بر حاکمیت اسلامی در غرناطه پایان دادند و خود تا چندی ‏در الحمرا اقامت گزیدند. آنان چیزی از یادگارهای اسلامی را نابود نکردند و برعکس، به آبادانی آن، ‏منتها به سبک مسیحی، کمک کردند. همین‌جا هم بود که به کریستف کلمب اجازه و امکانات دادند ‏که اقیانوس اطلس را به‌سوی غرب بپیماید تا شاید راه تازه‌ای به هند از آن سمت پیدا کند.‏

غرق در شگفتی از تالاری به تالاری می‌رویم: تالار پذیرش سفرا، حیاط شیران، عمارت اندرونی، ‏حمام، چهارباغ، و... نمی‌توان از این زیبایی‌ها سیر شد، اما وقت بی‌نهایت نیست، و باید به تماشای ‏دیدنی‌های دیگر هم برسیم.‏

از قصر نصریان خارج می‌شویم. حال نخست به قلعهٔ القصبه برویم، یا به باغ معروف جنة‌العریف؟ ‏شنیده‌ایم که دوستانی همین پارسال قلعه را انتخاب کردند، و بعد دیگر وقت نداشتند باغ را ببینند. ‏پس ما زرنگی می‌کنیم و نخست به‌سوی باغ می‌رویم، و البته بعد می‌فهمیم که باغ در مسیر خروج ‏ما قرار دارد، و با رفتن به باغ و برگشتن به قلعه، و خروج، در واقع بیش از سه کیلومتر زیادی راه ‏رفته‌ایم!‏

پاهایم سخت درد می‌کند. کف پاهایم می‌سوزد. صبح فراموش کردم قرص مسکن بخورم، که آن هم ‏عوارض خود را دارد. اکنون درد پاها بس نبود، به قول تهرونی‌ها «دلم» هم درد می‌کند. چرا؟ آن ‏ساندویچ ژامبون بود که ایرادی داشت؟ چه می‌دانم. قدری آب از بطری همراهم می‌نوشم. شاید ‏کمکی بکند.‏

بنای باغ را محمد اول و محمد دوم در اواخر سدهٔ ۱۲۰۰ و اوایل سدهٔ ۱۳۰۰ میلادی آغاز کردند و سپس ‏محمد سوم در سال‌های ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۹ یک کاخ تابستانی در کنار آن ساخت. اسماعیل اول در ‏سال‌های ۱۳۱۳ تا ۱۳۲۴ کاخ تابستانی باغ را به سلیقهٔ خود تغییر داد. باغبانان هنرمند بی‌شماری ‏این‌جا کار کرده‌اند و نمونه‌هایی از باغ‌های معروف سراسر جهان اسلام آن روزگار و از گل‌ها و گیاهان ‏آن‌ها به این‌جا آورده‌اند. سروهای سهی و سر بر آسمان کشیده، گل‌های کم‌یاب، حوض‌ها، آب‌نماها، ‏فواره‌ها، جوی‌هایی که در دو طرف پله‌ها جریان دارند... همه از مهندسی آبرسانی شگفت‌انگیزی ‏حکایت دارند.‏

پای هر پله‌ای به دوستم می‌گویم که همان‌جا می‌مانم تا او برود و برگردد، اما با راه افتادن او فکر ‏می‌کنم که معلوم نیست مسیر او به همین جا برگردد، پس پاکشان دنبالش می‌روم. تا بلندترین ‏جای باغ می‌رویم، و سپس به‌سوی قلعهٔ القصبه بر می‌گردیم.‏

این‌جا هم باید از پله‌های بی‌شماری بالا رفت. از بالای باروهای قلعه چشم‌اندازهای گسترده و زیبایی ‏بر پیرامون و بر شهر غرناطه وجود دارد. چه خوب که دوستم قصد ندارد بالای باروی اصلی برود. ‏می‌گوید: «از آن‌جا هم چیزی جز همین چشم‌اندازها دیده نمی‌شود!»‏

این قلعه و کاخ نصریان، و باغ، در طول تاریخ بارها بی‌صاحب به حال خود رها شده‌اند. همین اوایل ‏سدهٔ ۱۹۰۰ افراد عادی بخش‌هایی از قصر را اشغال کرده‌بودند و در آن زندگی می‌کردند. گردشگران ‏خارجی بودند که در میانهٔ سدهٔ گذشته توجه مقامات اسپانیا را به ارزش‌های این مجموعه جلب ‏کردند، و اکنون مجموعهٔ الحمرا یکی از جذاب‌ترین و پربازدیدترین دیدنی‌های توریستی جهان است. ‏

ساعت ۴ بعد از ظهر است. به دوستانمان در سویل پیام می‌دهیم که حوالی ساعت ۷ می‌رسیم و ‏می‌توانیم با هم شام بخوریم.‏

آه چه دور است راهمان تا پارکینگ و ماشین، زیر این آفتاب و با این پاهای دردناک... دوستم با دیدن ‏حال زارم در راه‌رفتن، می‌گوید که همان‌جا بنشینم تا او برود و ماشین را بیاورد. با سپاسگزاری ‏می‌نشینم. او پول پارکینگ را می‌پردازد و می‌رود، اما «غیرت» من اجازه نمی‌دهد او را تنها بگذارم و ‏خود را به او می‌رسانم. راه زیادی هم نبود! نزدیک سیصد متر، و دو پلکان! سر راه درخت نارنجی را ‏می‌تکانیم و نارنجی را که می‌افتد برای دوستان می‌بریم. تکیلا با نارنج خیلی می‌چسبد.‏

یاک بنزین خالی

در راه بازگشت، کارگران راه‌سازی کارشان را تعطیل کرده‌اند و رفته‌اند، و راه‌بندانی نیست. اما... ‏ناگهان ماشین هشدار می‌دهد که بنزینش دارد تمام می‌شود و فقط ۴۰ کیلومتر دیگر می‌توانیم با ‏آن برویم. ای‌بابا! چرا زودتر نگفتی؟ تازه، مگر این ماشین را با باک پر به ما ندادند؟ چرا به این سرعت ‏خالی شد؟ دوستم می‌راند و من شروع می‌کنم به جست‌وجوی نزدیک‌ترین پمپ بنزین. کم‌کم ‏دستمان می‌آید که این ماشین بزرگ و مجهز پژو ۳۰۰۸ که موتور دوسوختی دارد، تفاوت‌هایی با ‏ماشین‌های «عادی» دارد. هیچ‌کدام‌مان تجربهٔ ماشین دوسوختی نداریم. دوستم ماشین تمام‌برقی ‏دارد، و من ماشین تمام بنزینی. دستمان می‌آید که ظرفیت باک ماشین‌های دوسوختی نصف ‏ماشین‌های بنزینی‌ست، برای صرفه‌جویی در وزن، برای وقتی که برق می‌سوزاند. آهاااان... پس ‏این‌طور...‏

در ده کیلومتری پمپی پیدا می‌کنم، و به‌زودی در کنار اتوبان هم تابلوی آن پدیدار می‌شود. از اتوبان ‏خارج می‌شویم و کمی بعد به یک دوراهی می‌رسیم. این جا تابلویی نیست و معلوم نیست باید به ‏راست بپیچیم یا به چپ. گوگل چپ را نشان می‌دهد و فاصلهٔ ۲ و نیم کیلومتر تا پمپ بنزین. اما ‏نیمی از راه را رفته‌ایم که گوگل می‌گوید دور بزنیم و در خلاف جهت برویم! ای‌بابا! این‌طوری که ‏بنزینمان تمام می‌شود و به هیچ پمپی نمی‌رسیم. تازه، شارژ باطری ماشین هم روی صفر است و ‏امیدی به دوسوختی بودنش نیست.‏

چاره چیست، دور می‌زنیم و راهنمایی گوگل را دنبال می‌کنیم. کمی بعد از محل خروجمان از اتوبان، ‏از دور پمپ بنزین کوچک و متروکی می‌بینیم که فقط دو پمپ دارد. به‌به، نجات یافتیم! لولهٔ بنزین را ‏توی سوراخ باک می‌گذارم و شروع می‌کنم به پرداختن با کارت بانکی. اما... دستگاه می‌گوید که ‏رمز کارت را غلط وارد کرده‌ام. یک بار دیگر وارد می‌کنم. باز هم غلط است. عجب! اگر یک بار دیگر رمز ‏غلط باشد، کارتم قفل می‌شود و تا ۲۴ ساعت کار نمی‌کند. دوستم می‌آید و دو کارت مختلف ‏امتحان می‌کند، و همین است. حال چه کنیم؟ وسط بیابانی که پرنده در آن پر نمی‌زند، در این غربت، بی بنزین...‏

دوستم دگمهٔ کمک روی دستگاه را فشار می‌دهد، و من به شمارهٔ تلفن کمک زنگ می‌زنم. ‏هیچ‌کدام پاسخ نمی‌دهند. اما ناگهان ماشینی با زوجی پدیدار می‌شود. آیا در پاسخ به تقاضای ‏کمک آمده‌اند، یا رهگذرند؟ نمی‌دانیم. دست تکان می‌دهیم. به‌سوی ما می‌رانند. خانم راننده پیاده ‏می‌شود، نگاهی می‌کند، و به انگلیسی ضعیفی می‌گوید: این پمپ‌ها مخصوص اعضای یک باشگاه ‏است. باید کارت باشگاه را داشته‌باشید! آهاااان... پس این‌طور! حال چه کنیم؟ روی گوشی ‏فهرست نزدیک‌ترین پمپ‌ها را نشانش می‌دهم و می‌پرسم کدام‌یک از این‌ها درست و معتبر است؟ ‏او یکی از آن‌ها و جهت آبادی نزدیک را نشان می‌دهد. همان جایی‌ست که داشتیم می‌رفتیم و ‏گوگل ما را برگرداند.‏

کمی بعد بانک بنزین را پر کرده‌ایم، و به شکرانهٔ نجات‌مان، با خیال راحت بستنی چوبی از همان ‏پمپ بنزین می‌خریم و می‌خوریم.‏

با ساعتی تأخیر به سویل و پیش دوستان می‌رسیم، و در جا می‌زنیم بیرون تا شامی بخوریم.‏

با سپاس از دوست گرامی برای دو تا از عکس‌ها.

‏***‏
حین گردش در باغ جنة‌العریف در الحمرا اثری زیبا از مانوئل دفایا (۱۸۷۶-۱۹۴۶) آهنگساز معروف ‏اسپانیایی به نام «شب در باغ‌های اسپانیا» پیوسته در سرم جریان داشت. اثری‌ست برای پیانو ‏همراه با ارکستر در توصیف باغ‌های معروف اسپانیا. بخش نخست آن در توصیف همین جنة‌العریف است. نخستین بار آن را ۵۰ سال پیش از صفحهٔ گراموفونی شنیدم که دختری از ‏علاقمندان برنامه‌های «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به من هدیه داد. در این ‏نشانی بشنوید.‏ این اجرا در فضای شب باغ‌های نام‌برده فیلم‌برداری شده‌است.

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۲

پس از شبی با بدخوابی، این بار به تقصیر تق‌تق کولر، صبح زود بیدار می‌شوم. دوستی، که او هم ‏بدخوابی مزمن دارد، بیدار است. وسایل صبحانه‌مان ناقص است. از پنجره نگاه می‌کنیم. درست ‏روبه‌روی خانه‌مان کافه‌ای باز است و کسانی سر میزهای توی پیاده‌رو نشسته‌اند و دارند صبحانه ‏می‌خورند. دوست سوم میل دارد که به خواب و استراحت ادامه دهد. دونفری می‌زنیم بیرون و ‏آن‌جا خانم جوان و زیبا و مهربانی که هیچ انگلیسی نمی‌داند، به کمک واژه‌های مشترک میان ‏اسپانیایی و انگلیسی، و زیان بین‌المللی ایما و اشاره، سفارش ما را می‌گیرد. صبحانهٔ ساده‌ای ‏می‌خوریم و به حانه بر می‌گردیم. دوست سوم هنوز مشغول خواندن اخبار جهان از سایت‌های ‏گوناگون است.‏

ساعتی بعد سه‌نفری پیاده به‌سوی مرکز شهر، که مطابق نقشهٔ گوگل گویا نیم ساعت بیشتر راه ‏نیست، به راه می‌افتیم. آفتاب دارد داغ می‌شود. از راهی میان‌بُر و از پس‌کوچه‌های باریک می‌رویم. ‏مثل همهٔ دیگر رهگذران خود را به سایه‌ها می‌کشانیم. کف پاهای من می‌سوزد، روی پاهایم و ‏ساق پاهایم درد می‌کند. این درد دائمی ارمغان پیوند کلیه‌ای‌ست که از ۱۹۹۶ تا ۲۰۱۷ کار کرد و بعد از کار افتاد، اما درد ‏نوروپاتی ‏Neuropathy‏ هرگز از بین نمی‌رود و درمانی هم ندارد. کمی بعد کف کوچه‌ها سنگ‌فرش است و مرا به یاد ‏کوچه‌های «شهر کهنه»ی استکهلم می‌اندازد. این‌جا خرّازی‌فروشی‌ها و کافه‌ها بازند.‏

ناگهان از میدانی سر در می‌آوریم که بنای مدرن و بزرگ و جالبی وسط آن هست. این‌جا میدان ‏‏«تجسّم» ‏La Encarnación‏ است. ساختمان وسط این میدان را کاسب‌کاران پیرامون میدان و ‏شهرداری سویل به مسابقه گذاشتند، و سرانجام آرشیتکت آلمانی یورگن مایر ‏Jürgen Mayer‏ برنده ‏شد و نام آفریده‌اش را ‏Metropol Parasol‏ یا چتر (سایه‌بان) متروپل گذاشت. اما اهل محل پی‌بردند ‏که او می‌خواهد این نام را به ثبت برساند و بابت هر بار استفادهٔ رسمی از آن پولی بخواهد، پس، از ‏همان هنگام آماده شدن و افتتاح بنا در سال ۲۰۱۱، آن را ‏Setas de Sevilla‏ یعنی «قارچ‌های سویل» ‏نامیدند. سازه بر چهار پایه بنا شده و به‌راستی شبیه چهار قارچ است که به هم چسبیده‌اند.‏

با دوستی که خود آرشیتکت است سعی می‌کنیم حدس بزنیم جنس ورق‌هایی که در این بنا به‌کار ‏رفته چیست. لبه‌ها و مقطع آن‌ها شبیه تخته‌های چند لایه (مثل «تخته سه‌لا») است. من ‏نمی‌دانم و میان چوب و فلز سرگردانم. اما دوستم اصرار دارد که جنس آن‌ها چوب است. اکنون ‏می‌خوانم که حق با اوست: ادعا می‌شود که این بزرگ‌ترین سازهٔ چوبی جهان است؛ از چوب ‏کاج‌های فنلاندی به شکل چند لایه ساخته شده، به طول ۱۵۰ و عرض ۷۰ متر و بلندی ۲۶ متر. بی‌گمان مواد فراوانی به این چوب‌ها خورانده‌اند تا رطوبت و آب باران در آن‌ها نفوذ نکند، ورم نکنند و تغییر شکل ندهند. ‏طبقهٔ همکف زیر آن بازارچهٔ مواد غذایی‌ست، درست مثل ‏Saluhall‏ های استکهلم، مثلاً زیر ‏Hötorget‏. داخل این بازارچه خنک است و برای خنک شدن دقایقی در آن پرسه می‌زنیم. طبقه‌های ‏دوم و سوم آن برای کنسرت بزرگی که امروز در آن‌جا برپاست، بسته است. می‌توان روی سقف آن ‏رفت برای تماشای چشم‌اندازهای پیرامون. ما نرفتیم.‏

وقت ناهار است. سر نبش دو کوچه به درون رستورانی سرک می‌کشیم. کوچک و نقلی‌ست با چند ‏میز کوچک و باری با چهار نیمکت بلند. یکی از میزها اشغال است. تصمیم می‌گیریم که به چند جای ‏دیگر هم سر بزنیم و بعد انتخاب کنیم. همه جور جایی هست: بزرگ و کوچک و «لوکس» و معمولی. ‏هیچ کدامشان به دلمان نمی‌نشیند و تصمیم می‌گیریم به همان جای نقلی و «مردمی» اول ‏برگردیم. اما... آن‌جا اکنون بدجوری پر است. چه کنیم؟ برویم؟ بمانیم توی صف؟ دوستمان که ‏صبحانه نخورده خیلی گرسنه است. در همین شش‌وبش هستیم که یک چهارپایهٔ بلند کنار بار خالی ‏می‌شود. تا به طرف آن برویم یکی دیگر در کنارش خالی می‌شود. می‌نشینیم و هنوز جابه‌جا ‏نشده‌ایم که دوتای دیگر خالی می‌شود و جای ما جور می‌شود. پشت سر ما صفی درست ‏شده‌بود که هنوز برجاست و بلندتر می‌شود.‏

جا تنگ است، اما فضا خودمانی است. زن و مردی پشت میز بار سخت در تلاش و دوندگی برای ‏ادارهٔ رستوران هستند. دری باریک به آشپزخانه‌ای کوچک باز می‌شود. یکی از دوستان آبجو ‏می‌گیرد و دو نفرمان سانگریا (مخلوط شراب قرمز و عرق و نوشابه‌ای ترش، و دارچین، روی یخ). ‏تکه‌های یخ آن‌قدر بزرگ و زیاد است که حجم کمی برای مخلوط نوشیدنی می‌ماند. در آن هوای گرم ‏بسیار گواراست. میان خوراکی‌های موجود چیزی بهتر از همان میگوپلو پیدا نمی‌کنیم، و هر سه ‏همان را سفارش می‌دهیم. در اندازهٔ تاپاز ‏Tapas‏.‏

من اشتها ندارم و میگوپلو را به زور سانگریا می‌بلعم. اما دوستان سیر نمی‌شوند و یک تاپاز دیگر ‏متشکل از چهار تکه گوشت سفارش می‌دهند. اصرار دارند که من هم سهمی از آن بخورم. باشد. ‏یک تکه را به زور سانگریا می‌خورم. مزهٔ تاس‌کباب خودمان را دارد. دوستان با تشخیص من موافقند.‏

‏ می‌پردازیم و می‌رویم و کمی دیگر در کوچه‌های تنگ می‌گردیم. کم‌کم وقت آن است که به خانه ‏برگردیم تا من آماده شوم، ماشین را بردارم، و به‌سوی دیالیز بروم. این‌جا متفاوت با بلغارستان که ‏ماشین‌های سرویس برای بیماران دیالیزی داشت، چنین خدماتی ندارند. دوستان هم می‌خواهند در ‏خانه استراحت کنند و برای شبگردی آماده شوند. پس زیر آفتاب داغ سلانه‌سلانه بر می‌گردیم.‏

دیالیز اسپانیایی

پارسال در بلغارستان ساعت ۸ صبح وقت دیالیز داشتم. اما امسال این‌جا فقط در شیفت سوم و ‏ساعت ۱۷:۳۰ برایم وقت داشتند. کوله‌پشتیم را بر می‌دارم و راه می‌افتم. دیروز از قضای روزگار ‏برای پارک ماشین جایی درست دم در خانه‌مان پیدا کردند.‏

در ماشین را باز می‌کنم و تویش می‌نشینم. جهنمی‌ست. تمام روز زیر آفتاب داغ بوده. موتور را ‏روشن می‌کنم تا تهویه‌اش راه بیفتد. اما تهویه هم باد بسیار داغ به صورت و دست‌هایم فوت ‏می‌کند. به داشبرد داغ ماشین و صفحهٔ راهنمای جی‌پی‌اس نمی‌توان دست زد. عجب! فکر این‌جا را نکرده‌بودم. ‏می‌کوشم با نوک انگشتان نشانی کلینیک دیالیز را در جی‌پی‌اس وارد کنم، هم نوک انگشتانم تاب ‏آن صفحهٔ داغ را ندارد، و هم دستگاه نشانی‌هایی را که وارد می‌کنم نمی‌پذیرد. تهویه هنوز هوای ‏به‌شدت داغ فوت می‌کند. زندگی در جای گرم هم مشکلات ریز و درشت خود را دارد. در سوئد مردم ‏برای مبارزه با یخ‌بندان درون ماشین‌های پارک‌شده، باید بخاری مخصوصی بخرند که با سیم به برق ‏وصل می‌شود و درون ماشین را گرم نگه می‌دارد، و این‌جا... البته آن بخاری‌ها اکنون در مناطق ‏میانی و جنوبی سوئد از مد افتاده، زیرا که هوای سوئد نسبت به سی سال پیش گرم‌تر شده و آن ‏سرماها و یخ‌بندان‌ها به‌ندرت پیش می‌آید.‏

نه، دارد دیر می‌شود و موفق نمی‌شوم نشانی را به جی‌پی‌اس ماشین بقبولانم. پس ‏دست‌به‌دامن گوشی می‌شوم. گوگل به‌سادگی نشانی را می‌پذیرد و مسیر را نشان می‌دهد. ‏پره‌های تهویهٔ ماشین را طوری تنظیم می‌کنم که باد داغ آن به صورتم و دست‌هایم نخورد، و راه ‏می‌افتم.‏

اما مشکل تمام نشده. در بخش‌هایی از مسیر آفتاب روی صفحهٔ گوشی می‌افتد، مسیر را ‏نمی‌بینم، جای خوبی برای گوشی پیدا نمی‌کنم، کلافه‌ام، عجله دارم، از روی حرف‌های شفاهی ‏راهنمای گوگل می‌رانم، و خوشبختانه درست می‌روم. پس از دو سه کیلومتر، ماشین هشدار ‏می‌دهد که باد چرخ‌های ماشین میزان نیست. عجب! شرکت کرایهٔ ماشین آن را با باد نامیزان ‏تحویلمان داد، یا در همین فاصله برای اولین بار در همهٔ طول عمر ۳۷ سالهٔ رانندگی در خارج، پنچر ‏کردم؟ نه، فرمان به هیچ طرفی نمی‌کشد و صدای چرخی پنچر شنیده نمی‌شود. در حال رانندگی ‏در مسیری به‌کلی ناشناس، دنبال دگمهٔ خاموش کردن این هشدار می‌گردم، که هشدار چشمک‌زن ‏هر چهار چراغ راهنمای ماشین (هَزارد) راه می‌افتد. این دیگر چیست؟!‏

یکی دو کیلومتر با «هَزارد» روشن می‌رانم تا دگمه‌اش را پیدا کنم و خاموشش کنم. اما هشدار ‏نامیزانی باد چرخ‌ها هنوز روشن است که به مقصد می‌رسم. یکی از خوبی‌های این مملکت (یا ‏شاید فقط این شهر؟) آن است که کم‌وبیش هر جا و هر جور خواستید ماشین پارک می‌کنید و پولی ‏هم نمی‌پردازید. مثل تهران سابق.‏

کوله‌پشتیم را بر می‌دارم، ماشین را قفل می‌کنم و به‌سوی کلینیک می‌روم. چند آمبولانس جلوی ‏آن ایستاده‌اند. بعد می‌فهمم که کم‌وبیش همهٔ مشتری‌های این کلینیک را آمبولانس‌ها حمل و نقل ‏می‌کنند.‏

در کلینیک

ده دقیقه قبل از ۱۷:۳۰ رسیده‌ام. در سالن ورودی کلینیک حدود ده نفر به انتظار نشسته‌اند تا ‏نوبتشان برسد و به داخل فراخوانده شوند. همه، مثل خودم، پیر و درب‌وداغون‌اند و مناسب انتقال با ‏آمبولانس. به جمع «هولا» (سلام) می‌گویم و می‌نشینم. همه ماسک کرونا به صورت دارند. به من ‏هم خبر داده‌اند که این‌جا، حین دیالیز، داشتن ماسک اجباری‌ست. از کوله‌پشتی ماسکی را که در ‏سوئد خریده‌ام بیرون می‌کشم و روی صورتم می‌گذارم. همه را یک‌یک می‌برند و مرا، آخر از همه، ‏پرستاری می‌برد نخست پیش خانم دکتر. خانم دکتر که انگلیسی‌اش خوب است، مرا سین‌جیم ‏می‌کند، امضاهای بی‌شماری از من می‌گیرد، و سپس می‌سپارد به دست همان پرستار.‏

نخستین وظیفه، همیشه و همه جا، آن است که خود را وزن کنی تا معلوم شود چه میزان مایعات ‏از دیالیز قبلی تا امروز در بدنت جمع شده، تا با دیالیز بیرون کشیده‌شود. ترازوی این‌جا نشان می‌دهد ‏که وزن من از آخرین دیالیزم، پریروز در سوئد، چند صد گرم پایین‌تر رفته؟ عجب! پس همهٔ ‏نوشیدنی‌هایی که در این فاصله نوشیدم کجا رفت؟ تولید ادرار من صفر است. یعنی دو کلیهٔ طبیعی ‏و کلیهٔ پیوندی سوم اکنون اعضای مچاله‌شده‌ای هستند که هیچ ادراری تولید نمی‌کنند. آیا این ‏اختلاف وزن بر اثر تفاوت ترازوهاست، یا همهٔ نوشیده‌هایم، و بیش از آن، در گرمای این دو روز از راه ‏پوست بخار شدند و به هوا رفتند؟

پرستار مرا با خود می‌برد. در سالنی بزرگ نزدیک بیست مشتری دارند دیالیز می‌شوند، و در سالن ‏مجاور هم، که از سالن ما دیده می‌شود، به همین تعداد. همه روی صندلی‌های چرمی ‏تنظیم‌شونده خوابیده‌اند، اما برای من بین دو تا از این‌ها یک تخت اضافی به‌زحمت جا داده‌اند. ‏پیداست که من «اضافی» هستم. عیبی ندارد. فقط خونم را تصفیه کنند.‏

همهٔ پرستارها جمع می‌شوند دور تخت من، و خانم دکتر هم می‌آید. می‌خواهند ببینند این چه ‏پدیده‌ای‌ست که خود در خانه، تنها، همهٔ کارهای دیالیز را انجام می‌دهد و حتی خود سوزن‌ها را در ‏رگ‌های بازویش فرو می‌کند. دستگاه دیالیز آماده است. از پیش به من خبر داده‌اند که نوع ‏سوزن‌هایی را که من استفاده می‌کنم و پزشکم در گزارشش نوشته، این‌جا ندارند و باید با خودم ‏بیاورم. سوزن‌ها و برخی خرد و ریزهای دیگر را از کوله‌پشتی بیرون می‌کشم. نظافت کلینیکی این‌جا ‏تعریفی ندارد. کاغذ استرلیزه‌ای زیر این وسایل و زیر بازویم برایم پهن نمی‌کنند. با اشارهٔ دست ‏خواهش می‌کنم که الکل شست‌وشوی دست به من بدهند. آهان... پرستاری الکل کف دستم ‏می‌ریزد، و پوست محل فرو رفتن سوزن‌ها در بازو را هم ضد عفونی می‌کند.‏

نخست سوزن تیز را در جایی از تکه‌ای رگ مصنوعی که درون بازویم کار گذاشته‌اند فرو می‌کنم. ‏همه در سکوت تماشا می‌کنند، و با دیدن فوران خون در لولهٔ متصل به سوزن، خوشحالند و ‏‏«هوله‌ی» می‌گویند. آن سر لولهٔ سوزن را به پرستار دستکش به‌دست می‌سپارم و او آن را به لولهٔ ‏مربوط به سرخرگ دستگاه وصل می‌کند. این سوزن را با کمک هم چسب‌کاری می‌کنیم تا در اثر ‏حرکت‌های بازو از سوراخش بیرون نیاید و محکم بماند.‏

اکنون نوبت سیاهرگ است. برای سیاهرگ در بازویم ‏Button hole‏ دارم. یعنی سوزن را همیشه در ‏همان سوراخ فرو می‌کنم. برای این کار باید اول زخم روی سوراخ را با سوزن معینی، که با خود ‏آورده‌ام، کَند، و بعد سوزنی کُند را در آن سوراخ فرو کرد. در طول همهٔ این عملیات، حاضران با صدای ‏بلند به زبان اسپانیایی مشغول بحث‌اند و کسی از آن میان که گویا واردتر از همه است، کارهای مرا ‏برایشان توضیح می‌دهد.‏

با وزنم چه کنیم؟

این یکی هم با موفقیت و خوشی انجام می‌شود: خون از رگ به درون لولهٔ متصل به سوزن فوران ‏می‌زند و صدای «هوله‌ی» پرستارن بلند می‌شود. اکنون به دستگاه دیالیز وصل شده‌ام. پرستار ‏دگمه‌های فراوانی را می‌زند، و با یکی دو کلمهٔ انگلیسی می‌پرسد با وزنم چه کند؟ او می‌بیند که ‏وزنم نسبت به آن‌چه در پرونده‌ام نوشته شده پایین‌تر رفته. می‌پرسد: ماشین را روی چه تنظیم ‏کنیم؟ وزنت را بالاتر ببرد (با افزودن آب‌نمک به خون)، در همین سطح نگه دارد، یا پایین‌تر ببرد؟ من در ‏فکرم دارم حساب و کتاب می‌کنم، و او به خیال این که پرسش را نفهمیده‌ام، هی تکرار می‌کند و ‏هی می‌پرسد.‏

می‌دانم که اگر بیش از اندازه آب از بدنم بکشند، آخر کار یا ساعاتی بعد از آن افت فشار خون و ‏‏«فیبریلاسیون دهلیزی» (‏Förmaksflimmer‏) قلب به سراغم می‌آید، که سخت عذابم می‌دهد. اگر ‏کم‌تر آب بکشند، دست‌ها و پاهایم ورم می‌کند، که آن هم عذابی‌ست. پرستار کم‌کم دارد فکر ‏می‌کند که من یا کر هستم و یا زبان حالیم نیست. نتیجهٔ محاسبات ذهنیم را می‌گویم: همین وزنی ‏را که دارم حفظ می‌کنیم. او دگمهٔ آخر را می‌زند و ماشین را راه می‌اندازد، و می‌رود. اما مغز من ‏هنوز دارد حساب و کتاب می‌کند و یادم می‌آید که دوستی دارم که اصرار دارد که پزشک غلط ‏تشخیص داده: من «فیبریلاسیون دهلیزی» ندارم و «طپش قلب» ‏Hjärtrusning‏ دارم. چه می‌دانم. ‏شاید هم او درست می‌گوید. هر چه هست، از آن بیزارم.‏

فکر کرده‌بودم که برای سرگرمی در طول دیالیز، از کتاب‌ها و مجلاتی که در گوشیم هست بخوانم. ‏اما هنگام حرکت برای آمدن به دیالیز اشتباه بزرگی کردم و چارجر گوشی را همراه برنداشتم. ‏گوشی در طول روز فعال بوده و همچنین تا این کلینیک راهنماییم کرده. اکنون باید در مصرف باتری آن ‏صرفه‌جویی کنم، زیرا که قرار است پس از خاتمهٔ دیالیز حوالی ساعت ۲۳، بروم به فرودگاه و دوست ‏چهارم‌مان را که هواپیمایش ساعت ۲۳:۵۵ می‌نشیند سوار کنم و به خانه ببرم. راهنمای ‏جی‌پی‌اس ماشین اعتباری ندارد و معلوم نیست نشانی‌های فرودگاه و خانه را پیدا کند و در آن ‏صورت باید به گوشی متوسل شد. حفظ ارتباط با دوستان، شامل مسافرمان، هم لازم و مهم است.‏

پس، سرگرمی ندارم! همهٔ دیگر دیالیزی‌ها به خواب عمیقی فرو رفته‌اند. من هرگز نتوانسته‌ام در ‏حال دیالیز بخوابم. اما اکنون چاره‌ای نیست. سعی می‌کنم بخوابم. یک ساعت در خوابی پاره‌پاره و ‏خواب و بیداری سپری می‌شود. هنوز بیش از سه ساعت به پایان دیالیز مانده...‏

گرسنه‌ام شده. از پیش می‌دانم که این‌جا برخلاف سوئد و بلغارستان، حین دیالیز خوردنی و نوشیدنی به بیماران نمی‌دهند. ساندویچی را که بعد از ظهر در شهر خریدم از کوله‌پشتی بیرون می‌کشم، همراه با ‏یک شیشه آب. اما نمی‌بینم که کسی دیگر چیزی بخورد یا بنوشد. از پرستاری که دارد رد می‌شود ‏به انگلیسی می‌پرسم که آیا خوردن مجاز است؟ او از پرستار بخش که انتهای سالن نشسته به ‏اسپانیایی می‌پرسد، و بعد به من می‌فهماند که نه، متأسفانه مجاز نیست! شگفت‌زده می‌پرسم ‏چرا؟ او با اشارهٔ انگشت به ماسک روی صورتش می‌فهماند که برداشتن ماسک حتی برای خوردن و ‏نوشیدن هم مجاز نیست. عجب! می‌گویم: آهان! باشه، فهمیدم – و ساندویچ را به کوله‌پشتی بر ‏می‌گردانم.‏

به‌سوی فرودگاه و خانه

سرانجام چهار ساعت و نیم دیالیز به پایان می‌رسد. پایان آن هم مراسمی دارد (بیرون کشیدن ‏سوزن از بازو و...) که از نقل آن می‌گذرم. ساعت ۲۲:۴۵ است که رها می‌شوم. بیرون هوا مطبوع ‏است. گشتی دور ماشین می‌زنم و چرخ‌هایش را وارسی می‌کنم. هیچ‌کدامشان پنچر نیست. ‏نخست باید خود را به فرودگاه برسانم زیرا که معلوم نیست چه‌قدر راه است. راهنمای ماشین ‏خوشبختانه فرودگاه را بلد است. اما راه که می‌افتم، هشدار نامیزانی باد چرخ‌ها روشن می‌شود. ‏می‌ایستم و منوهای ماشین را می‌گردم تا «ثبت باد چرخ‌ها» را پیدا کنم، و تأیید می‌کنم که همین فشار ‏باد چرخ‌ها را ثبت کند. چراغ هشدار خاموش می‌شود.‏

نیم ساعت بعد بخش مسافران ورودی و نزدیک‌ترین پارکینگ به آن را پیدا می‌کنم. پارک می‌کنم، ‏ساندویچ و بطری آب را بر می‌دارم و به سوی سالن مسافران ورودی می‌روم. گازی به ساندویچ ‏می‌زنم و برای دوست مسافر پیامک می‌فرستم که این‌جا منتظرش هستم. هنوز ساندویچم تمام ‏نشده که او زودتر از موعد می‌رسد. سلام و چاق‌سلامتی، و به‌سوی خانه راه می‌افتیم. راهنمای ‏ماشین راه خانه را هم بلد است. چه خوب.‏

در خانه، دوستان هر یک به اتاق خود رفته‌اند، برای خوابیدن. اما با ورود ما، می‌آیند به استقبال ‏دوستمان.‏

بخش نخست، در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۱

با چند تن از دوستان قصد سفر داشتیم و صحبت از شمال اسپانیا بود. اما محدودیت دسترسی به ‏دیالیز مهمان در آن نواحی، ما را به‌سوی جنوب راند و به‌ناگزیر شهر سویل ‏Sevilla‏ را انتخاب کردیم.‏

نام این شهر همواره مرا به یاد اپرای معروف «آرایشگر شهر سویل» اثر آهنگساز ایتالیایی جواکینو ‏روسینی می‌اندازد ‏Gioachino Rossini (1792-1868)‎‏. این یکی از معروف‌ترین اپراهای روسینی‌ست ‏که بعد از گذشت بیش از ۲۰۰ سال از نخستین اجرای آن (۱۸۱۶)، امروزه هنوز مقام نهم پر ‏اجراترین اپراهای سراسر جهان را دارد. داستان اپرا کمدی ساده‌ای‌ست پیرامون تلاش مردی ‏عاشق، با کمک یک آرایشگر، برای درآوردن دختری زیبا از چنگ پزشکی پیر که به هر قیمتی قصد ‏ازدواج با دختر را دارد.‏

البته برای کسانی که اهل اپرا و موسیقی کلاسیک آوازی نیستند، مثل خود من، اوورتور، یا ‏‏«پیش‌نوا»ی بدون آواز این اپراست که می‌توان از آن لذت برد. این «پیش‌نوا» خود جداگانه در ‏فیلم‌های بی‌شماری به کار برده شده‌است. در این نشانی بشنوید (۲ دقیقه و ۲۵ ثانیه دندان روی ‏جگر بگذارید تا به جای معروفش برسد که حتماً شنیده‌اید).‏

بگذریم از آرایشگر شهر سویل و برسیم به خود شهر سویل.‏

حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر یکشنبه ۲۶ ماه می، با تعویض پرواز در مادرید، وارد شدیم، و ورودمان با کلاهبرداری شرکت کرایهٔ ‏ماشین آغاز شد: شرکت‌های واسطهٔ اینترنتی اصرار دارند که بیمه‌های آن‌ها را بخرید تا از ‏پرداخت هرگونه خسارتی بابت ماشین رها شوید و خیالتان راحت باشد. اما بعد در محل، خود ‏شرکت کرایه‌دهندهٔ ماشین ساز دیگری می‌زند و ادعا می‌کند که بیمه‌های شرکت واسطه به هیچ ‏دردی نمی‌خورند و باید بیمه‌های خود آن‌ها را بخرید! بناچار پذیرفتیم، به امید آن که پولمان را از ‏شرکت واسطه پس بگیریم.‏

راهنمای جی.پی.اس ماشین در انتهای مسیر گیج شده‌است و اصرار دارد ما را به یک کوچهٔ ورود ‏ممنوع وارد کند. هوا داغ است، کم‌تر رهگذری دیده می‌شود، دو طرف همهٔ کوچه‌ها ماشین پارک ‏شده و جایی برای ایستادن ما نیست. دوست پشت فرمان سر نبش دو کوچه، و نیمی روی خط ‏عابر پیاده، می‌ایستد تا ما پیاده شویم و خانهٔ چهاراتاقه‌ای را که کرایه کرده‌ایم پیدا کنیم.‏

آفتاب سوزان است. پرس‌وجو از رهگذران تصادفی ما را به نبش دو خیابان پایین‌تر می‌کشاند، بی ‏آن‌که خانه را پیدا کنیم. آن‌جا دختر جوانی دارد شیشه‌های دکانش را می‌شوید. از او، که هیچ انگلیسی نمی‌داند، خواهش می‌کنیم که با ‏صاحبخانه که در آن‌سوی خط تلفن با انگلیسی شکسته‌بسته‌ای دارد ما را راهنمایی می‌کند، حرف ‏بزند، و خانه را نشانمان دهد. از ما می‌خواهند که همان‌جا بمانیم تا بیایند.‏

زوجی میان‌سال می‌آیند، و خانه را دویست‌متر بالاتر نشانمان می‌دهند. مرد با دوست پشت فرمان ‏می‌رود تا جای پارک پیدا کنند. زن مراسم تحویل خانه را انجام می‌دهد، از گذرنامه‌هامان عکس ‏می‌گیرد و کلیدها را تحویل می‌دهد، خانه را نشان می‌دهد، و با همسرش می‌روند.‏

حالا باید آبی به دست و رویمان بزنیم، لباس گرمی را که از سوئد به تن داشته‌ایم با لباس تابستانی ‏عوض کنیم، و بزنیم بیرون.‏

‏***‏
شهر بدجوری خلوت است. همهٔ دکان‌ها بسته‌اند. هوا گرم است. کم‌کم دستمان می‌آید که: ‏آهان... هم یکشنبه است، و هم وقت سی‌یستا (استراحت نیمروزی)! تشنه و گرسنه دنبال جایی ‏می‌گردیم تا خوردنی و نوشیدنی بخریم. اندک‌شمار رهگذران در برابر پرسش ما سری تکان می‌دهند ‏و می‌گذرند. سرانجام زوج میان‌سالی که عاشقانه بازو به بازو انداخته‌اند و در گوش هم نغمهٔ عشق ‏می‌خوانند، دلشان به حالمان می‌سوزد: با اشارهٔ دست راهی را و جایی را نشانمان می‌دهند که ‏گویا امروز هم دایر است و می‌توان آب و دانه از آن خرید. بعد از سپاسگزاری راه می‌افتیم که به آن ‏سو برویم، اما زن چیزی به نجوا در گوش مرد می‌خواند، و همراهمان می‌شوند که تا نزدیکی ‏خواربارفروشی همراهی‌مان کنند. درود بر آن زوج عاشق!‏

‏«سوپر» کوچکی‌ست. مرد جوانی همه‌کارهٔ آن است. آب و نان و پنیر و کالباس و سبزی و میوه و ‏آبجو می‌خریم، آذوقهٔ امشب و صبح فردا، تا بعد چه شود.‏

در کوچه‌های خلوت و پر آفتاب به خانه بر می‌گردیم و کمی استراحت می‌کنیم. شب هنوز مشکل ‏داریم: در میان کرکره‌های پایین‌کشیده و دکان‌های به‌شدت بستهٔ کوچه‌ها و خیابان‌های پیرامون، ‏تابلوهای رستوران‌های زیادی دیده می‌شود. اما همه بسته‌اند. یکشنبه است و اینان به‌شدت ‏دین‌دار هستند!‏

باز ناگزیریم از این و آن بپرسیم. دو زوج که بر نیمکت‌هایی کنار خیابان نشسته‌اند، با پرسش ما در ‏سکوت به فکر فرو می‌روند، کمی با هم به اسپانیایی حرف می‌زنند، و بعد زنی از آن میان نام ‏رستورانی را می‌گوید و با اشارهٔ دست راهنمایی می‌کند. سپاسگزاری می‌کنیم و راه می‌افتیم. او ‏نامی گفته که ما ‏Er manos‏ شنیده‌ایم، در نقشهٔ گوگل پیدایش نمی‌کنیم، و بعد می‌فهمیم که اینان ‏نیز مانند فرانسویان ‏H‏ را ‏E‏ تلفظ می‌کنند، ‌و آن نام ‏Bar Hermanos Gomez‏ بوده‌است!‏

می‌رویم و پیدایش می‌کنیم. کمی از ساعت ۷ شب گذشته، اما این‌جا تازه دارند میز توی پیاده‌رو ‏می‌چینند. آهان... زندگی شبانه این‌جا تازه از ساعت ۸ شب آغاز می‌شود! میان خواندن منوی روی ‏دیوار و رفتن و ماندن سرگردانیم که میزی توی پیاده‌رو برایمان می‌گذارند و ما را می‌نشانند و سه ‏لیوان آبجو پیش‌مان می‌گذارند (دوست چهارم فردا شب می‌رسد). کم‌کم شام مفصلی می‌شود؛ ‏با حلزون‌های ریز آب‌پز برای مزهٔ آبجو، پایه‌یا ‏Paella‏ یا همان میگوپلوی خودمان که صدف هم تویش ‏هست، و سپس میگوهای عظیم‌الجثهٔ کباب‌شده. میگوهایی به این عظمت هرگز ندیده‌ام. در سوئد ‏درشت‌ترین میگو را میگوی ببری ‏Tigerräkor‏ می‌نامند که یک سوم این‌ها هم نیستند و کسانی، از ‏جمله من، از خوردن آن اکراه دارند، زیرا که کشت آن صدمهٔ بزرگ و جبران‌ناپذیری به محیط زیست ‏می‌زند. این میگوها را لابد باید «میگوی فیلی» نامید.‏

همه چیز البته خوشمزه و مطبوع است، حتی حلزون‌ها. اما من چند هفته است که هیچ اشتهای ‏خوردن و نوشیدن ندارم. به اصرار دوستان یکی از میگوهای فیلی را به زور شراب سفیدی که ‏تعریفی ندارد، فرو می‌دهم. از منو و لیست شراب خبری نیست. موقع سفارش شراب غفلت کردیم ‏و نگفتیم که «خشک» باشد، و یک شراب نیمه‌شیرین برایمان آوردند. اما در مجموع جای بدی نبود. ‏درود بر آن خانم راهنما. در گوگل می‌بینم که بیش از هزار نفر در مجموع امتیاز ۳/۳ از ۵ به این بار ‏داده‌اند.‏

سر راه بازگشت به خانه، خیلی نزدیک به خانه، یک بستنی‌فروشی بزرگ می‌بینیم که موقع ‏آمدنمان خیلی بسته بود، اما اکنون باز است و داخل و میزهای پیاده‌روی بیرون آن پر از ‏مشتری‌ست. هیچ جایی برای نشستن نیست. تا بستنی بخریم میز کوچکی خالی می‌شود، و ‏داخل می‌نشینیم. انواع بستنی‌هایش خوشمزه است. از فردا این‌جا پاتوق ما می‌شود.‏

شب کولر اتاقم تق‌تق صدا می‌دهد. تا صبح هی کم و زیادش می‌کنم و خاموش و روشنش می‌کنم. ‏اما تق‌تق از بین نمی‌رود.‏

‏***‏
عکس از خودم است (حتی انگشتم توی آن پیداست!) و برج ناقوس‌ها و بخشی از بزرگ‌ترین ‏کلیسای جامع همهٔ جهان را که در سویل قرار دارد نشان می‌دهد. آن برج، بناشده در سدهٔ ۱۱۰۰ ‏میلادی به عنوان منارهٔ مسجد، تا زیر سقف بالاترین طاقش ۱۰۵ متر ارتفاع دارد. مسیحیان، پس از ‏تسخیر آن، ویرانش نکردند و از سال ۱۴۰۲ درون و بیرون و پیرامون مناره را به بزرگ‌ترین کلیسای ‏جامع جهان تبدیل کردند. درون کاتدرال (همان کلیسای جامع) هم خود جهانی‌ست. از جمله کریستف کلمب آن‌جا به‌خاک سپرده شده‌است.‏

بخش دوم در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی.
بخش چهارم در این نشانی.
بخش پنجم در این نشانی.
بخش ششم در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2023

پنیر بلغار - ۷ (پایان)

شراب عنکبوتی

بعد از صبحانه وسایلمان را جمع می‌کنیم، چمدان‌هایمان را می‌بندیم، و با هتل تسویه حساب ‏می‌کنیم. خانم منشی می‌گوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بوده‌ایم! باور کنیم؟! بدرود می‌گوییم، ‏سوار ماشین می‌شویم، و به‌سوی ماجراهای امروز می‌رویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاه‌های ‏رزرو هتل سه ستاره به این هتل داده‌اند اما من بیش از دو ستاره به آن نمی‌دهم.‏

باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار به‌سوی جنوب می‌رانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل ‏Sozopol‏ ‏است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانه‌های راه ‏پلیس کمین کرده‌است اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد ‏است که آنان در پی شکار ماشین‌هایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به ‏اروپاست.‏

در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ می‌گذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه ‏می‌دهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر می‌رسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست ‏کوچه‌های سنگ‌فرش شهر را پر کرده‌است، به‌جز جاهایی که درخت‌های انجیر و انار سایه ‏گسترده‌اند.‏

درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر می‌رسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند ‏می‌شود و گروه زنان همسرا با لباس یک‌شکل صورتی‌رنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون می‌آیند. به ‏دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسه‌های کوچک نقل و سکه بر سر آنان می‌پاشد، و برخی ‏مهمانان عروسی روی سنگ‌فرش کف میدان دنبال سکه‌ها می‌گردند. می‌باید روز ویژه‌ای باشد، زیرا ‏که در رفتن و آمدنمان شاهد دست‌کم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.‏

دکان‌های کوچه‌های این‌جا در مقایسه با نسه‌بار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در ‏دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت ‏بزرگ انجیر سایه‌اش را بر حیاط خیلی کوچک آن گسترده‌است. اما یک گروه بزرگ توریستی برای ‏بازدید آن از راه می‌رسد و خواب کلیسا آشفته می‌شود.‏

انتهای بعضی کوچه‌های باریک به پرتگاهی می‌رسد که آن‌طرفش دریای آبی‌ست. کمی جلوتر ‏دوستان مرا که سربه‌هوا دارم می‌روم صدا می‌زنند و منظره‌ای را نشانم می‌دهند: ورودی دالان ‏کوچکی‌ست که بر تابلوی بالای آن نوشته‌اند: رستوران پانورامای سنت ایوان ‏St. Ivan‏. آن‌سوی ‏دالان منظره‌ای شگفت‌انگیز دیده می‌شود: طاق کوچک و زیبایی‌ست که از میان آن دریای آبی، ‏جزیره‌ای، و آسمان آبی با تکه‌هایی ابر سفید چشم را می‌نوازد. چه زیبا!‏

هر سه بی‌اختیار و بی آن‌که چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران ‏کشیده می‌شویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان ‏پانورامایی را می‌سازند که در نام رستوران گفته می‌شود. پشت این طاق‌ها پرتگاهی‌ست که با ‏دیواره‌ای بیست‌متری آن پایین به آب دریا می‌رسد. به رؤیا می‌ماند! مگر می‌شود چنین ترکیب ‏زیبایی در واقعیت وجود داشته‌باشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفته‌شده و برای ‏ناهار همان‌جا می‌نشینیم.‏

خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان می‌دهد. یک‌راست به بخش شراب‌ها می‌روم. ‏این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط به‌بالا می‌خواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب ‏سفیدی به‌نام ‏Terra Tangra‏ انتخاب می‌کنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و ‏Semillon‏. ‏دوستان موافقند. غذا هم انتخاب می‌شود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو می‌خواهد، دوست دیگر ‏استیک فیلهٔ مرغ می‌خواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.‏

نخست بطری شراب از راه می‌رسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان می‌گذارد، در بطری را باز ‏می‌کند، و نخست می‌خواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین ‏قطره‌های شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس می‌افتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و ‏واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریخته‌است. می‌بیند و دستپاچه می‌شود. ریختن ‏را متوقف می‌کند. لحظه‌ای مکث می‌کند. نمی‌داند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را ‏می‌گیرد و می‌گوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر می‌دارد و بطری به‌دست می‌رود.‏

لحظه‌ای بعد با گیلاس خالی تازه‌ای بر می‌گردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته ‏شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سه‌مان از همان بطری می‌ریزد، بطری را درون ‏یخدان می‌گذارد و می‌رود.‏

می‌توان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از ‏روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر ‏جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد می‌کردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان می‌دادند ‏شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه می‌گفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاق‌ها و دریا ما را ‏گرفته بود، نمی‌خواستیم اوقات‌تلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! ‏بسیاری از انواع عنکبوت‌ها جانورانی بی‌آزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا می‌نوشید ‏که یک کرم کاکتوس تویش می‌اندازند! به سلامتی!‏

و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» ‏است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه ‏نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذره‌ای گوجه‌فرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی ‏چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیب‌زمینی سرخ کرده در کاسه‌ای جدا. سیب‌زمینی هم از نوع آماده و یخ‌زده است. ‏آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آن‌قدر رؤیایی سرویسی در سطحی ‏این‌قدر پایین داشته‌باشد؟ در پمپ بنزین‌های سرراهی سوئد با بشقابی آراسته‌تر از این از شما ‏پذیرایی می‌کنند!‏

حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق ‏مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمی‌کرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی ‏میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را می‌گرفت. به‌گمانم دست‌کم ‏یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاری‌ها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی ‏پیشرفته‌تر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ ‏شراب در جهان بوده (ویکی‌پدیای انگلیسی) خود بحث دیگری‌ست.‏

با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. می‌خوریم و می‌نوشیم، قیمتی ‏کم‌وبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد می‌پردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه ‏می‌دهیم. تازه کشف می‌کنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستوران‌هایی با چشم‌انداز پانوراما از ‏بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.‏

کمی دیگر در کوچه‌های پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم می‌زنیم، و ‏کم‌کم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ‏ساعت ۱۱ و نیم شب است.‏

پنیر بلغار

سر راه به یکی از شعبه‌های بی‌شمار لیدل می‌پیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که ‏نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان می‌خواهد چند بسته پنیر ‏بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.‏

این‌جا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی ‏می‌خرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با ‏پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمی‌خورد، اما یک بسته بزی من شک بر می‌انگیزد. همهٔ ‏محتویات کوله‌پشتیم را بیرون می‌ریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده می‌خندد، و می‌گوید که همه را ‏جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیده‌بودند؟!‏

اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با ‏کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان ‏به‌تدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن ‏هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار ‏داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این ‏رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه می‌شوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی ‏مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگ‌تر»، یعنی مقامات شوروی ‏شکایت بردند، و با واسطه‌گری شوروی‌ها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت ‏خود ادامه دهد.‏

در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب ‏کرد. انتشار این خبر در رسانه‌ها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از ‏جمله در زندان‌ها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» توده‌ای‌ها را می‌چزاندند.‏

‏۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم ‏صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک ‏سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون ‏دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که ‏فرآورده‌های کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.‏

کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.‏

شاه چند ماه پس از قطع برنامه‌های رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که ‏انقلاب ایران داشت اوج می‌گرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آن‌جا دکترای افتخاری به او دادند، و ‏به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود ‏صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآورده‌های کشاورزی ‏‏(بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سال‌های مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در ‏آلمان شرقی»، ‌پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ‏‏۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای توده‌ای‌های متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی ‏جهانی احزاب برادر» بود.‏‏

بازگشت

چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه می‌رسیم و ماشین را تحویل می‌دهیم. این فرودگاه چک‌این ‏آن‌لاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجه‌های مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشه‌ای با ‏توشه‌ای که داریم شام مختصری می‌خوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کم‌رنگ) می‌گیریم ‏و می‌نوشیم، گپ می‌زنیم، از گوشی‌هایمان خبرها را می‌خوانیم و وقت می‌کشیم تا ساعت پرواز ‏برسد.‏

در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، ‏که با روزنامه‌اش «چلنگر» غوغا می‌کرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کرده‌بود که قلم و دستش بکشند اگر ‏از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت ‏بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ ‏کیلومتری صوفیه بودیم و نمی‌رسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.‏

پرستوک سفید

صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سال‌های دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ ‏بلغار را خوانده‌ام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع ‏همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده ‏است. کسی گفته‌است که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن می‌سوزد. پدرش او را بر گاری ‏نشانده و با هم در راه‌ها و کوره‌راه‌های دشت‌ها و جنگل‌ها راه می‌سپارند تا شاید روزی، جایی، ‏پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید می‌پرسند، آنان هر ‏یک سویی را نشان می‌دهند، و پدر به هر سویی می‌راند.‏

ترکیب رمانتیک و زیبایی‌ست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.‏

چک‌این کرده‌ایم، و وقت سوار شدن هم رسیده‌است. ‏بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگ‌های خائن‌تر پر از استنوز که حتی امکان ‏ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زده‌شود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان می‌دهند که باز به چنین ‏سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...‏

پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳‏

دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل

بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2023

پنیر بلغار - ۶

فاطمه

امروز در حال فرو کردن سوزن‌های دیالیز در رگ‌های بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد ‏می‌افتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کرده‌بودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ‏ممکن است این رگ‌ها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آن‌صورت واویلاست!‏

اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ ‏متصل به سوزن فوران می‌زند. چه خوب!‏

در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنی‌های دیگر ناپرهیزی کرده‌ام و امروز باید ۳/۵ لیتر ‏آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچه‌وا می‌آید و خندان و مهربان با من به بلغاری ‏حرف می‌زند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسی‌شان می‌فهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو ‏می‌یابم، و به انگلیسی پاسخ می‌دهم:‏

‏- حالتان خوب است؟
‏- بله، ممنونم.‏
‏- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچه‌های پاهایتان گرفت، بگویید تا ‏کمش کنیم.‏
‏- حتماً.‏
‏- این ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟
‏- بله.‏
‏- برای روش ‏HDF‏ ما پمپ خون را با سرعت بیشتری می‌رانیم. ولی حالا که خودتان می‌خواهید...‏

چیزهایی در پروتکل می‌نویسد، لبخندی می‌زند و می‌رود.‏

امروز هم چای بی‌رنگ و بی‌مزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع ‏شده‌ام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویج‌های پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در ‏پایان دیالیز به‌شدت گرسنه می‌شوم.‏

آخرین دیالیز این سفر هم به پایان می‌رسد. بساطم را جمع می‌کنم. پرستاری که کمکم کرد دارد ‏دستگاه را ضدعفونی می‌کند. هیچ‌یک از کارکنان این‌جا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را ‏نمی‌دانم. دختر جوان زیبا و نازنینی‌ست. مرا به یاد دخترم می‌اندازد. قوطی شکلاتی را که از ‏فرودگاه استکهلم خریده‌ام از توی کوله‌پشتی بیرون می‌کشم، دودستی به‌سوی او دراز می‌کنم، ‏سری به سپاس فرود می‌آورم و به انگلیسی می‌گویم:‏

‏- برای همهٔ زحمت‌هایی که کشیدید تشکر می‌کنم. این هدیهٔ خیلی کوچکی‌ست از سوئد برای ‏شما و همکارانتان...‏

دست از کار کشیده است و گوش می‌دهد. اندکی سرخی در گونه‌هایش می‌دود اما هیچ ‏نمی‌گوید. قوطی را می‌گیرد و بی‌درنگ به‌سوی اتاق پرستاران می‌شتابد. لحظه‌ای بعد در میانهٔ ‏سالن به هم می‌رسیم. من دارم بیرون می‌روم و او دارد بر می‌گردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. ‏با نیم‌نگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم می‌گذرد. هیچ نمی‌گوید. بدرود دخترم!‏

گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشسته‌است. به انگلیسی می‌گوید:‏
‏- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟
‏- بله. سپاسگزارم از زحمت‌های شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگه‌ای از شما برای کلینیک ‏سوئد ببرم؟
‏- نه، فکر نمی‌کنم. اما اگر کپی پروتکل‌های دیالیزتان را می‌خواهید، می‌توانم چاپشان کنم.‏
‏- بله لطفاً...‏

دگمه‌هایی می‌زند و بعد می‌رود و سه برگ از چاپگر می‌آورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون ‏می‌کشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر می‌زند و به من می‌سپارد. با نیم‌نگاهی ‏می‌بینم که متن آن‌ها به بلغاری است. اما می‌توانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!‏

در طبقهٔ‌پایین خود را وزن می‌کنم. خانم منشی آن‌جا پشت میزی نشسته‌است. در انتظار ماشین ‏سرویس گوشه‌ای می‌نشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد می‌شنوم که خانم دکتر کوپه‌نووا که ‏فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند به‌صدای بلند با هم بحث می‌کنند. گوش ‏نمی‌دهم و نمی‌دانم موضوع چیست. خانم دکتر از آن‌ها جدا می‌شود، به‌سوی من می‌آید و ‏می‌پرسد:‏

‏- اقامتتان این‌جا در بورگاس ادامه دارد؟
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفت‌زده ‏پاسخ می‌دهم:‏
‏- نه، نه. فردا شنبه شب بر می‌گردم به خانه.‏
‏- آهان، خب، پس به‌سلامت!‏
‏- ممنونم...‏
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بوده‌ام و می‌روم تا روزهای بعد در ‏کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!‏

گرگانا می‌آید و در کنارم می‌نشیند و می‌پرسد:‏
‏- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟
‏- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.‏
‏- چه خوب! پس... می‌دانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که ‏می‌توان نظر داد...‏
حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت می‌دهم و کلینیک شما را ‏توصیه می‌کنم.‏

با خیالی آشکارا آسوده بر می‌خیزد، با لبخندی تشکر می‌کند، و می‌رود. از پشت سرش می‌گویم:‏
‏- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!‏
‏- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!‏

ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم ‏دارم که در صندلی عقب نشسته‌اند. دارم کمربند ایمنی را می‌بندم که راننده با قاطعیت می‌گوید:‏

‏- ‏No!‎
‏- ‏No?‎
‏- ‏No!‎

خب، باشد، نو! کمربند را رها می‌کنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبسته‌اند. سه‌نفری با ‏هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرف‌هایشان نمی‌فهمم. باید یکی از لهجه‌های محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.‏

در هتل به انتظار دوستان پروتکل‌هایی را که از گرگانا گرفتم از کوله‌پشتی در می‌آورم، روی تخت می‌افتم و می‌خوانم. در ‏کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشته‌اند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام ‏دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و ‏نمی‌دانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت ‏و زینب است. اینان می‌بایست از خانواده‌های ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت ‏کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش می‌دانستم و شاید می‌توانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. ‏حیف!‏

سفره

سخت گرسنه‌ام و به دوستان پیشنهاد می‌کنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی ‏جایی که مردم این‌جا خودشان غذا می‌خورند پیدا کنیم، که همین نزدیکی‌ها هم باشد. موافقند.‏

حین ته‌بندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب می‌گردیم. همین موقع تلفنم زنگ ‏می‌زند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. می‌گوید:‏

‏- این‌طور که به من گفته‌اند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. به‌خوبی انجام شد؟
‏- بله، مشکلی نبود.‏
‏- چه خوب! وقت آنژیو ‏PTA‏ (‏Percutaneous Transluminal Angioplasty‏) برای باز کردن رگ‌ها ‏ساعت ۷ صبح روز سه‌شنبه برایت رزرو شده. فردا شب می‌رسی خانه و یکشنبه قرار است در ‏خانه دیالیز کنی، درست است؟
‏- بله درست است.‏
‏- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سه‌شنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز ‏بکنی.‏
‏- باشد.‏

بعد شروع می‌کند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه ‏داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سه‌شنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را ‏قطع می‌کنم و خواهش می‌کنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. ‏می‌پذیرد.‏

جای مناسبی برای شام پیدا می‌کنیم: رستوران گریل سفره ‏Sofra‏ (فیسبوک) وسط پارک ایزگرف ‏Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمان‌های بلند ‏ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصله‌مان ۱۳ دقیقه پیاده‌روی‌ست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول می‌کشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران ‏نشسته‌اند.‏

هوا ملایم است و بیرون می‌نشینیم، و وقتی که می‌گوییم منوهای به زبان انگلیسی می‌خواهیم، ‏دخترخانم آراسته‌ای با منوهای انگلیسی می‌آید. انگلیسی او خیلی خوب است. می‌گوید که مدتی ‏در انگلستان تحصیل کرده‌است. دوستی از او می‌پرسد:‏

‏- این اسم سفره به زبان...‏
حرف دوستم را قطع می‌کند و می‌گوید: - بله، یعنی «میز»!‏

او که می‌رود، با هم می‌خندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم می‌شود پهن ‏کرد! ‏

امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز ‏دارند و در تنگ می‌آورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاورده‌اند که لشگر بزرگی از پشه‌های جرّار به ما ‏و به دیگرانی که بیرون نشسته‌اند حمله می‌کنند. بعضی‌ها به داخل پناه می‌برند، و بعضی دیگر، ‏مثل ما، سنگر را حفظ می‌کنند و چیزی ضد پشه می‌خواهند. ضدپشه‌ای می‌آورند و زیر میزمان ‏می‌گذارند که در کودکی‌هایم دیده‌ام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش می‌زنند و روی ‏یک پایهٔ کوچک حلبی نصب می‌کنند. مارپیچ به آرامی می‌سوزد و دودش پشه‌ها را فراری می‌دهد.‏

شامگاه آخرین روز هفته است و انسان‌های کار و زحمت به‌تدریج از راه می‌رسند. رستوران کم‌کم شلوغ ‏می‌شود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا می‌کند و عده‌ای می‌رقصند. این ‏است رستوران محلی! غذاهای هر سه‌مان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.‏

فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاق‌هایمان را باید پیش از ‏ظهر تحویل بدهیم. قرار می‌گذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاق‌ها را ‏تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏