21 May 2017

از جهان خاکستری – ۱۱۴‏

نان، نان و دیگر هیچ!‏

از کودکی همواره «نان‌آور» خانواده بوده‌ام. و آه، چه قدر و چه ساعت‌های دراز و حوصله‌سوز از ‏عمرم در صف نان گذشته. کیست که بتواند حساب کند؟

نخستین آشنایی من با نان با مهر نجات‌بخش زندگانیم، خواهر بزرگم، ساراباجی بود، که داستانش را ‏نوشته‌ام. ساراباجی با نان بربری تریدشده در چای شیرین مرا از گرسنگی نجات داد.‏

چند سال دیرتر، مرا می‌فرستادند تا از بقالی سر کوچه،‌ حبیب‌آقا، که به ما نسیه می‌داد، نان لواش ‏بخرم. دو کیلو نان لواش تا زده را زیر بغل می‌زدم و به خانه می‌آمدم. و بگذریم که سر راه، ‏ارباب‌زاده‌های کوچه‌ی «نجفی‌ها» سنگ‌بارانم می‌کردند.‏

در خانه، در میانه‌ی دوندگی‌ها و بازی‌های بی‌پایانمان، دوان و نفس‌زنان و عرق‌ریزان سری هم به ‏آشپزخانه می‌زدیم، در دیگ بزرگ مسی را بر می‌داشتیم، بقچه‌ی بزرگ نان درون دیگ را شتاب‌زده ‏باز می‌کردیم، تکه‌ی بزرگی از نان لواش را چنگ می‌زدیم، می‌کندیم، و بقچه را بسته و نبسته، در ‏دیگ را سر جایش می‌کشیدیم، و بعد سبد سبزی خوردن بود، که آه، چه سبزی‌های خوش عطر و ‏طعمی...! چنگی سبزی روی نان پهن می‌کردیم، و بعد تکه‌های پنیر خیکی (موتال) بود که از ‏خطه‌ی تالش خریده‌بودیم، یا پنیر ساخت حبیب‌آقا بود، که با انگشتانمان له می‌کردیم کنار ردیف ‏سبزی خوردن روی نان لواش، و بعد... لقمه‌ی لوله‌کرده، بهشت...‏ و بعد دویدن به‌سوی ادامه‌ی بازی.‏

این سال‌های کودکی بود، و سال‌های کودکی دیر یا زود (اغلب زود!) به پایان می‌رسند. اما هنوز ‏خریدن و آوردن نان به خانه به گردن من بود، مگر آن که پدر، هر از گاهی، سر راه سنگکی می‌خرید ‏و می‌آورد.‏

نان لواش حبیب‌آقا تازه نبود و عطر نان تازه را نداشت. در سال‌های دبستان و دبیرستان، آنگاه که ‏پول نفت به کشور سرازیر شد و دیگر لازم نبود همیشه نسیه بخریم، یک لواش‌پزی در کوچه‌ی ‏نزدیک «چای قیراغی» و پل «رحیم‌آباد» پیدا کرده‌بودم. اتاقکی بود با دیوارهایی از خشت خام و ‏گلین، با سکویی و تنوری در میان، بر کف اتاقک. چند زن روستایی بودند با لباس‌های سنتی رنگ در ‏رنگ از روستاهای آذربایجان، «تومان – کؤینک» و «یاشماق» (روبنده، که بینی و دهانشان را ‏می‌پوشاند)، که روی گونی‌هایی خالی گسترده بر زمین می‌نشستند، سراپا آغشته در گرد سپید ‏آرد. یکی شان با خمیر و ور آوردنش مشغول بود. خمیر را در تکه‌های مناسب می‌کند، هر تکه را تند ‏و سریع بر ترازویی وزن می‌کرد، و سپس روی طبقی پوشیده از آرد می‌انداخت. زنی دیگر تکه خمیر ‏را «چونه» می‌کرد، روی آرد می‌غلتاند و می‌مالاند،‌ و روی طبق بعدی می‌انداختش. این تکه‌ی خمیر، ‏نرم و گرد و سپید، بر طبق می‌نشست، و من که در سنی بودم که به جای عرق، تستوسترون از ‏پوستم می‌تراوید، آن جا، ‌ایستاده بر صف، چونه‌ی خمیر را به شکل پستان هوس‌انگیز زنی می‌دیدم ‏و کف دستانم می‌سوخت از عطش گرفتن و مالیدن آن پستان، با خوانشی غلط از شعر حافظ: ‏‏«سینه مالامال در – دست...!»‏

زن بعدی آن «پستان» را بر می‌داشت و با «وردنه» روی تخته صافش می‌کرد و نازکش می‌کرد، روی ‏بالشی که نامش را فراموش کرده‌ام پهنش می‌کرد، و خم می‌شد و بر دیواره‌ی تنور داغ و فروزان ‏پیش زانوانش می‌کوبید. همو با سیخی آهنین لواش قبلی و قبلی را که بر تنور چسبانده بود، ‏می‌کند و روی طبق نان‌های پخته می‌انداخت... و عطر می‌پراکند. آه چه عطری... عطر نان تازه... ‏این زن اغلب از لهیب آتش تنور عرق می‌ریخت و سربندش روی پیشانی، و روبندش روی گونه‌ها، ‏خیس بودند. این زنان را می‌ستودم و در دل احترامی عمیق به کار و مهارتشان، برای تلاش و ‏کوشش‌شان احساس می‌کردم. دوست‌شان می‌داشتم. همواره مردی هم آن‌جا بود که نان‌ها را ‏می‌شمرد و به مشتری‌ها می‌داد و پول می‌گرفت.‏

آن‌جا نیز اغلب باید دست‌کم ساعتی می‌ایستادم، در آن هنگامه‌ی پستان‌های هوس‌انگیز و عطر ‏اشتهاآور، تا بتوانم ده – بیست لواش تازه بگیرم و به خانه ببرم،‌ و در راه همین‌طور تکه تکه از لواش ‏نازک و سفید و گرم و خوش‌عطر بکنم و بخورم.‏

در آن سال‌ها در اردبیل همین سه نوع نان را داشتیم: لواش، ‌سنگک، و بربری. و البته فطیر. بهترین ‏فطیر،‌ دست‌پخت زیورننه بود که خدمتکار «دبستان حکمت» بود، دبستانی که مادر من مدیرش بود، ‏و زیورننه هر از گاهی فطیرهای دستپخت خودش، و «قره حالوا» می‌آورد دم در خانه‌مان. در آن میان ‏‏«ایچلی فطیر» هم بود که نانی بود که چیزی شبیه حلوا تویش داشت، و چه خوشمزه.‏

و چه می‌دانستم که نان‌های دیگری در جهان‌های دیگری هست؟!‏

در آن سال‌ها وزارت آموزش و پرورش این امکان را به فرهنگیان می‌داد که در طول تابستان به‌جای ‏هتل و مسافرخانه، در کلاس‌های دبستان‌ها و دبیرستان‌های شهرهای دیگر اقامت کنند. ما نیز بارها به ‏بندر انزلی (پهلوی) رفتیم و به‌جای اقامت در خانه‌ی بستگان مادری، در کلاسی در دبیرستان ‏فردوسی انزلی اقامت کردیم. و همان‌جا بود که، یکی از این دفعات، برای نخستین بار طعم «عشق» ‏را چشیدم: در کلاس دیگری، خانواده‌ای بزرگ بودند که از برازجان آمده‌بودند و دختربچه‌ای داشتند وه ‏چه شیرین و زیبا، چشم‌آبی، طاهره نام، که همبازی کودکان سرایدار دبیرستان بود. من دلباخته و ‏دلخسته‌ی زیبایی، شیفته‌ی او، چهارپایه‌ای بر می‌داشتم و می‌رفتم و زیر درخت ماگنولیای وسط ‏حیاط دبیرستان، سر راه طاهره از اتاقشان به خانه‌ی سرایدار می‌نشستم تا طاهره بیاید و از آن‌جا ‏بگذرد و من لحظه‌هایی کوتاه نگاه آن چشمان زیبا و شگفت‌انگیزش را شکار کنم.‏

برازجان... چه می‌دانستم برازجان کجاست، و چه می‌دانستم که درست در همان هنگام ‏انسان‌هایی،‌ گروهی زندانی سیاسی، در یک «شترخان» زیر آفتاب سوزان و باد کویری، در آن ‏دوردست، در برازجان، عرق می‌ریزند و له‌له می‌زنند، و قرار است که در آینده رفیق من باشند.‏

و همین‌جا بود که نمی‌دانم چرا سرایدار دبیرستان با یکی از مسافران دعوایش شد، کتک‌کاری به ‏بیرون از حیاط دبیرستان کشید و سرایدار فریاد می‌زد «آی پهلوی‌چیان! باییدی! مرا بوکوشتیدی!» ‏‏(آی، پهلوی‌چیان، بیایید که مرا کشتند!) زد و خوردی خونین و بیست – سی‌نفره بود که ندانستم به ‏کجا کشید. به فکر عشقم طاهره بودم!‏

اما نان... صحبت نان بود! این‌جا، در سفر توریستی به بندر انزلی نیز نان‌آور خانواده بودم. پدرم چند ‏ریال می‌داد و می‌فرستادم تا نان بخرم و بیاورم.‏

گیلانیان خود در گذشته‌ها نان نمی‌خوردند و قوتشان برنج بود. نان را بیگانگان؛ یونانیان، روسان، و ما ‏ترکان به این سرزمین آوردیم. و نام انواع نان نیز در گیلان همواره نشانه‌هایی از آن ‏فرهنگ‌های بیگانه داشته و دارد. خود ما نان بربری را در اردبیل صومی می نامیدیم که به یونانی یعنی نان (‏psomi‏).‏ شوخی‌ها و لطیفه‌هایی درباره‌ی نان و نان خوردن در گیلان بر ‏زبان‌ها بوده و هست. گیلانیان برنج‌خور، نان را خوراک فقیرترین و بیچاره‌ترین و گرسنه‌ترین قشرهای ‏جامعه‌ی خود می‌دانستند. می‌گفتند فلانی آن‌قدر بی‌چاره شده که به نان‌خوری افتاده، یا فلانی نان ‏خورده و مرده! با این‌همه و از این‌جا و در پهلوی بود که گذشته از طعم عشق، طعم نان های تازه‌ای ‏را چشیدم. این‌جا آشناییشان با ما ترکان از طریق نیروی کاری بود که از گردنه‌ی خلخال به اسالم ‏سرازیر می‌شد و می‌آمد و از این رو ما را «خالخالی» می‌نامیدند. همه چیز منسوب به ما نیز ‏‏«خالخالی» نامیده می‌شد. اهالی انزلی به‌جای «ترک» می‌گفتند «خالخالی».‏

این‌جا «خالخالی نان» داشتند، چیزی میان لواش و بربری، به شکل گلابی، سپید، نازک‌تر از بربری و ‏کلفت‌تر از لواش. که آه، اگر بدانید... یک کیلو «خالخالی نان» گرم و تازه به من می‌دادید و بعد ‏تماشایم می‌کردید چگونه تکه‌تکه می‌بلعمش!‏

‏«بولکی» داشتند (که به روسی یعنی «لوله‌ای»)ِ؛ نانی سفید و لوله‌ای و گرم و نرم و... چه خوش ‏عطر. سیر نمی‌شدم از تکه تکه کندن و خوردنش. این‌جا «قالاج» داشتند،‌ که به ترکی یعنی «با ‏دوام» (قالماق = ماندن)؛ نانی کلفت‌تر و کوچک‌تر از بربری خودمان. نان «پرووی» داشتند که به ‏روسی یعنی «نخستین» و نمی‌دانم منظور از آن «آرد شماره یک» است، یا «نان درجه یک» یا چه ‏چیز نخستین. این نام به تدریج تغییر یافته و به «پربو» و «پیربو» و چیزهای دیگر تحول یافته و منظور ‏از آن هم دیگر نمی‌دانم چه نانی‌ست. چه ساعت‌ها، ساعت‌ها... در صف نان قالاج ایستادم... در آن ‏شهر کوچک با یک یا دو نانوایی قالاج، و حمله‌ی توریست‌ها در تابستان، و تنور کوچک نانوایی نزدیک ‏دبیرستان فردوسی، می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و عطر نان بود... و باز خوب ‏بود که سینه‌های مالامال در – دست نبود... و من خیلی وقت‌ها دل‌ضعفه می‌گرفتم از عطر نان و از ‏گرسنگی. بزرگ‌ترها از من جلو می‌زدند، و من مظلوم و ساکت آن‌قدر می‌ایستادم تا آن‌که سرانجام نانوا دلش ‏برایم می‌سوخت و قرصی نان قالاچ داغ و تازه به دستم می‌داد، و من در راه بازگشت پیوسته با ‏وجدانم در جنگ بودم که آیا باز تکه‌ای بکنم و بخورم، یا نان را، به آن اندازه‌ای که خانواده را سیر ‏کند، به خانه برسانم؟ و آه، پدر، چرا پول بیشتری ندادی که قرصی بیشتر بخرم و شکمی سیر بکنم ‏و بخورم تا رسیدن به اتاق دبیرستان؟...‏

مادرم، زاده و پرورده‌ی انزلی و گیلکستان، دلش پر می‌زد برای «لاکو نان»، نان برنجی. همه‌ی ‏عشق و هوس و شوق او از سفر به سرزمین نیاکانیش رسیدن به نان لاکو بود و ماهی شور و ‏دودی و ماهی سفید، زیتون پرورده.‏

نان... اما نان...‏

دانشجو که شدم و از اردبیل که گریختم، دیگر نان‌آور خانواده نبودم، و نان از دستم گریخت! در ‏خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دیگر نان گیرم نمی‌آمد، مگر آن‌که گاه و بی‌گاه از ‏بربری‌پزی «کوچه آپاچی‌ها» نانی می‌خریدم و به خوابگاه می‌آوردم. داستان تیره‌روزان کوچه‌ی ‏آپاچی‌ها را نوشته‌ام. آن‌جا با مفهوم وسیع‌تر لفظ نان به ترکی، «چؤرک»، آشنا شدم. چؤرک فقط ‏‏«نان» نیست. چؤرک یعنی خوراک. آن‌جا بود که یادم آمد که بچه که بودم، در اردبیل، لاغر و مردنی ‏بودم و اهل در و همسایه مرا که می‌دیدند می‌گفتند «بالا، ائوده سنه چؤرک وئرمه‌ی‌لر؟» (طفلک! ‏توی خانه نان نمی‌دهند به تو؟) و منظور از این «نان» البته خورد و خوراک بود.‏

و بعد سرباز صفر شدم. در پادگان چهل‌دختر شاهرود، نوشته‌ام، که نانی که به ما می‌دادند تنها ‏دقایقی کوتاه «نان» بود و بعد می‌شدند تکه‌هایی سیمانی که دندان از عهده‌شان بر نمی‌آمد مگر ‏آن‌که روی شعله‌های آتش داغشان می‌کردیم.‏

انقلاب که شد، افتادم به یک آپارتمان روبه‌روی دانشگاه تهران، یعنی ناف حوادث انقلاب. و نان... ‏آن‌جا هر روز صبح زود بر می‌خاستم، می‌رفتم، باز ساعتی در صف می‌ایستادم و از یک نانوایی بربری در خیابان ابوریحان دو نان بربری ‏می‌خریدم، و از روزنامه‌فروشی نبش ابوریحان و «انقلاب» دو نسخه روزنامه‌ی «نامه مردم» ‏می‌خریدم، و روزنامه‌فروش همواره شگفت‌زده نگاهم می‌کرد که چرا دو تا می‌خرم، و می‌آمدم و یک ‏نان بربری و یک «نامه مردم» را به همسایه‌ی بالایی می‌دادم، و آن یکی نان را، با چه لذتی، با کره ‏و عسل، و چای، در خانه می‌خوردم. آن نان بربری نیز ساعتی بعد مانند بتون سفت و سخت ‏می‌شد و دیگر نمی‌شد خوردش!‏

و زندگانی چنان رقم خورد که از سرزمین رؤیاهایم، از اتحاد شوروی سر در آوردم. سه ماه و اندی در ‏اردوگاه «زوغولبا» بودم و آن‌جا از نان خبری نبود. خوراکمان گوشت بود و سیب‌زمینی. نان! آقاجان، ‏نان! نه، نان نداریم!‏

بردندمان به مینسک، پایتخت بلاروس. این‌جا نان بود، اما چشمتان روز بد نبیند، چه نان‌هایی... ‏اغلب سیاه. نان قالبی که همیشه سرد بود و نیمه خشک، و چند نان دیگر بود، بزرگ و کلفت. نه ‏عطری، نه طعمی... خدایا چه کنم با این «نان»ها؟ نمی‌شود چنگ زد و کندشان و سبزی خوردن و ‏پنیر رویشان مالید... نمی‌شود گازشان زد... نان... این‌ها «چؤرک» نیستند... در همه‌ی آن سه ‏سال و اندی چیزی شایسته‌ی نام «نان» گیرم نیامد.‏

ماست هم نبود! من از کودکی با ماست «حبیب‌آقا» بار آمده بودم. در همه‌ی سال‌های زندگی در ‏ایران نیز هرگز ماست دورتر از بقالی «برادران تبریزی» در نبش کوچه نبود. اما آن‌جا در اردوگاه زوغولبا ‏که بودیم صبح هر روز لیوانی ماست روی میز بود، و بعد این‌جا در مینسک جز «کفیر» چیزی به نام ‏ماست نمی‌شناختند. بیمار و تب‌زده، تا چندی ماست‌بندی پیشه کرده‌بودم! کاسه‌هایی با شیر ‏جوشانده و مایه‌ای که هیچ یادم نیست چه بود، زیر میزها می‌چیدم و می‌خواستم ماست بسازم! ‏تا آن‌که «پراستا کواشا» را کشف کردم.‏

اما نان... اما نان...‏

‏«نان»، به روسی «خلب»، خود داستان‌های غم‌اگیزی دارد. باید از جمله کتاب‌های برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، خانم ‏سوتلانا الکسه‌یویچ را بخوانید. یک فیلم سیاه‌و‌سفید مربوط به سال‌های جنگ جهانی دوم را به یاد ‏می‌آورم: کامیونی که دارد نان به شهر سن‌پترزبورگ (لنینگراد) می‌برد که مردم آن در محاصره‌ی دشمن ‏گرسنه مانده‌اند، دارد در یخ‌های شکسته‌ی دریاچه غرق می‌شود، و راننده، زانو زده بر یخ‌های کنار ‏کامیون، کلاهش را بر سینه می‌فشارد و اشک‌ریزان و زیر لب تکرار می‌کند: خلب... خلب... و ‏‏«خلب» در گوش من کم‌وبیش همان پژواک «چؤرک» را دارد.‏

خلب، چؤرک، برؤد، یا نان... سه سال در غم بی‌نانی سپری شد، تا به سوئد آمدم.‏

و نان (برؤد) در سوئد سال ۱۹۸۶؟ اختیار دارید! این‌جا بدتر از بلاروس بود! این‌جا هم دو سه جور نان ‏بیشتر نداشتند، تازه آن هم به قیمت خون آبا و اجدادمان! ای آقا، نان، ما نان لازم داریم...!‏

یکی از نخستین آموزش‌ها به پناهندگان آن‌سال‌های سوئد، پختن نان بود. نان می‌خواهید؟ در ‏بقالی‌ها آرد و مخمر می‌فروشند، و در اجاق‌های خانگی می‌توان نان پخت. خودتان آستین‌ها را بالا ‏بزنید، خمیر کنید، چونه بگیرید و نان بپزید!‏

و چنین بود که نانوایی پیشه کردم. از سال ۱۹۸۶ تا سال ۲۰۰۱، پانزده سال، هر هفته، خمیر ‏گرفتم، چونه کردم، و در اجاق خانگی نان پختم و خانواده را نان دادم. این دیگر صف نان نبود، و ‏اکنون دیگر جریان تستوسترون آن‌قدر نبود که چونه‌های خمیر را پستان ببینم، اما خود نیز گرسنه ‏بودم و نان لازم داشتم. پس پختم، و پختم، و پختم... کم‌کم متخصص نان بربری خانگی شدم. ‏دوستان و مهمانان همواره سراغ نان بربری مرا می‌گرفتند، و دخترم جیران این نان مرا خیلی دوست ‏می‌داشت، چنان که هنوز گاه از «نون بابایی» یاد می‌کند و دلش هوس آن را می‌کند.‏

از حوالی سال ۲۰۰۱ هم نان در سوئد ارزان شد، هم انواع نان به برکت وجود و حضور ما خارجیان ‏بهتر و بیشتر شد، و دیگر لازم نشد که من نانوایی کنم. اما جای آن عطر و طعم نان لواش زنان ‏روستایی اردبیل و آن نان قالاج و خالخالی نان کودکی‌های انزلی را هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بگیرد. ‏عطر نان تازه...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 May 2017

بریده‌ای از کتاب «قطران در عسل»‏

پی‌نوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد می‌کند و از کجا به کجا می‌رسد! همشهری گرامیم آقای محمد ‏ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقاله‌ای به تاریخ ‏‏۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش می‌کند! خوشا چنین دگرگونی‌هایی! همشهری چماقدار ‏دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینه‌ی سازه و ساختمان دارد.‏

***
‏«ما تا کنون فاشیست‌بازی در نیاوردیم ولی از این به‌بعد فاشیست‌بازی در می‌آوریم... تصمیم ما بر ‏این است که تمام دفاتر ‏و سازمان‌های غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزب‌ها، حزب ‏کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم (!) ‏ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ‏ملایی است».‏ (حجت‌الاسلام هادی غفاری)

‏[...] دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۵۹، از حوالی ظهر هر دم اخبار نگران‌کننده‌ای می‌رسید: جبهه‌ی ملی ایران ‏در حیاط دفتر خود ‏در خیابان کارگر جنوبی (سی‌متری، ششم بهمن) کمی پایین‌تر از میدان انقلاب ‏‏(۲۴ اسفند) مراسمی به مناسبت سالگرد سی ‏تیر ۱۳۳۱ داشت. گروهی "حزب اللهی" به این ‏مراسم حمله کرده بودند و خشن‌تر و بی‌پرواتر از همیشه قصد رخنه در حیاط ‏و ساختمان داشتند، ‏مردم را می‌زدند، و هر مانعی را سر راه خود ویران می‌کردند. خبر می‌رسید که پس از تسخیر دفتر ‏جبهه‌ی ‏ملی قصد حمله به دفتر حزب توده ایران را دارند. ما همه در بیم و امید و نگرانی به‌سر می‌بردیم. حوالی ساعت ۲ بعد از ظهر ‏سرانجام چماقداران عربده‌کش پیدایشان شد.‏

مانده بودم چه کنم. در اتاق مجله "دنیا" نشسته‌بودم و می‌کوشیدم حواسم را روی ویرایش نوشته‌ای جمع کنم. اما این ‏کار ممکن نبود. نگران بودم. از خود می‌پرسیدم چگونه می‌توانند از تنها در این ‏ساختمان بگذرند و دفتر را تسخیر کنند. ‏شکستن این در آسان نبود. اخگر گفت که کیانوری گفته که ‏همه از دفتر بروند، اما خود کیانوری می‌خواهد بماند. برخاستیم. ‏نوشته‌ها و مقاله‌های رسیده را ‏اخگر جمع کرد، در کیفش گذاشت، و رفت. من به اتاق شعبه‌ی تبلیغات رفتم. ابوتراب ‏باقرزاده ‏آن‌جا تنها نشسته‌بود. گفت که با "عباس‌آقا" (حجری) صحبت کرده و تصمیم گرفته‌اند که هر ‏دو در دفتر بمانند.‏

بیرون دفتر جوانان حزبی گرد آمده‌بودند تا شاید بتوانند راه را بر چماقداران سد کنند. من نیز به آنان ‏پیوستم. ‏می‌گفتند کیانوری گفته که "درگیر نشوید! فقط شعار ضد امریکایی بدهید!" خیابان باریک ۱۶ آذر نمی‌دانم چگونه بند ‏آمده‌بود و ماشینی در سرازیری آن در حرکت نبود. توده‌ی چماق و فریاد و ‏دشنام و ریش از راه می‌رسید. پنجاه شصت نفر ‏بیشتر نبودند. شعار می‌دادند: "حزب فقط حزب‌الله، ‏رهبر فقط روح‌الله!"، "مرگ بر شوروی!"، "این لانه‌ی جاسوسی نابود باید ‏گردد!" جوانان حزبی شعار ‏می‌دادند: "مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!" من برای شعار دادن همواره مشکل داشتم: اگر سخنی ‏‏از ژرفای دلم بر نمی‌آمد، نمی‌توانستم آن را به صدای بلند فریاد بزنم. اکنون نیز ربطی میان این ‏چماقداران ریشو و شعار ‏‏"مرگ بر امریکا" نمی‌یافتم، و دهانم به فریاد باز نمی‌شد. اما چه می‌کردم؟ ‏از بی‌چارگی و بنا به رهنمود من نیز به فریاد آمدم ‏و شعار را تکرار کردم. رفیق نازنین و ‏دوست‌داشتنی‌ام، "عبدی"، از رده‌های بالای سازمان جوانان حزب، همان که با "لادا"ی ‏آبی‌رنگش در ‏خیابان‌های تهران رانندگی آموخته‌بودم، نزدیک من ایستاده‌بود، دهانش را تا چند سانتی‌متری صورت ‏جوانی ‏شیک و آراسته، که هیچ شباهتی به چماقداران نداشت، پیش برده‌بود و عرق‌ریزان و ‏برافروخته، با تمام نیرو فریاد می‌زد: ‏‏"مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!". چیزی نمانده‌بود که اشکش هم ‏سرازیر شود. اما آن جوان آراسته با خونسردی تمام، آرام ‏می‌گفت: "این دفتر را دیگر نمی‌بینی...!" ‏از کجا می‌دانست؟ به نظرم می‌آمد که این دو یکدیگر را می‌شناسند.‏

حزب برای دفاع از ستاد خود از شهربانی کمک خواسته‌بود و گروهی پاسبان در کنار دیوار میان ‏چماقداران و دفتر حزب ‏ایستاده‌بودند. اما فشار چماقداران هر دم بیشتر می‌شد. می‌دیدم و ‏می‌شنیدم که فرمانده پاسبان‌ها با بی‌سیم با جایی حرف ‏می‌زند. کسی گفت که دارد از دفتر رئیس ‏جمهور بنی‌صدر کسب تکلیف می‌کند. او داشت می‌گفت:‏

‏- ... جلوشان را بگیریم یا نه؟ بگوشم...‏
‏- ...‏
‏- دستور می‌فرمایید از ورودشان ممانعت بکنیم، یا نه؟ بگوشم...‏
‏- ...‏
‏- دارند از دیوار بالا می‌روند...، بگوشم...‏

و لحظاتی بعد پاسبان‌ها و افسر فرماندهشان بی هیچ دخالتی دور شدند و رفتند. هیاهوی غریبی بود. گروهی از ‏‏مهاجمان، شعاردهان و ناسزاگویان، از کرکره‌ی کتاب‌فروشی طبقه‌ی هم‌کف و بر شانه‌های همدیگر بالا رفته‌بودند و داشتند ‏‏پنجره‌ی طبقه‌ی دوم را می‌شکستند. [...] اکنون چند نفری از مهاجمان از پنجره‌ی شکسته به طبقه‌ی دوم ساختمان راه ‏یافته‌بودند، و کمی ‏بعد تمامی دفتر را تصرف کردند. ما هنوز آن پایین ایستاده‌بودیم و شعار می‌دادیم. گفته ‏می‌شد که ‏کیانوری دارد با سردسته‌ی مهاجمان گفت‌وگو می‌کند. یکی از چماقداران ژتون‌های ‏پلاستیکی را که برای گرفتن ناهار به‌کار ‏می‌رفت، از پنجره نشان می‌داد و فریاد می‌زد:‏

‏- ببینید! این‌جا قمار می‌کردند!‏

یکی دیگر رشته‌های کاغذی را که با کاغذخردکن بریده شده‌بودند نشان می‌داد و فریاد می‌زد:‏

‏- اسناد جاسوسی را نابود کرده‌اند!‏

‏[...]‏
در ساعت سه‌ونیم خبر رسید که گروهی نیز به رهبری "حجت‌الاسلام والمسلمین" هادی غفاری به ‏دفتر سازمان جوانان ‏حزب در خیابان نصرت حمله کرده‌اند، چند تن از اعضای سازمان را چاقو زده‌اند، ‏دفتر را ویران و تسخیر کرده‌اند، جاسازی ‏موجود در پشتی یک مبل را یافته‌اند، و فهرست کامل نام ‏اعضای بخش دانشجویی سازمان جوانان را به‌دست آورده‌اند.‏

اوضاع بسیار غم‌انگیزی بود. چه می‌کردیم؟ زور و چماق بر متانت و شکیبایی پیروز شده‌بود. به‌تدریج ‏پراکنده شدیم و ‏رفتیم. اکنون بی‌خانمان شده‌بودیم.‏
مهاجمان خود را "جوانان مسلمان جنوب [تهران]" می‌نامیدند. فردا "نامه مردم" به شکلی بسیار ‏فقیرانه و در چهار ‏صفحه و در تیراژی بسیار کم منتشر شد. و روز بعد، چهارشنبه ۱ مرداد، "نامه ‏مردم" نوشت:‏

‏«چه کسانی در هجوم به دبیرخانه کمیته مرکزی حزب توده ایران و تخریب و اشغال آن شرکت ‏داشتند؟
‏"جوانان مسلمان جنوب" چه کسانی هستند؟


افغان‌های وابسته به گروه‌های امریکایی – افغان و گروهک ضد انقلابی – مائوئیستی حزب رنجبران، ‏در این توطئه ‏شرکت فعال داشتند.‏

‏[...] همه کسانی را که اکنون نام "جوانان مسلمان جنوب" بر خود نهاده‌اند به یک چوب نمی‌توان ‏راند ولی ما دقیقاً ‏می‌دانیم که در پس آن‌ها به‌ویژه گردانندگان آنان مشتی اوباش، چاقوکش و لومپن ‏که شعبان بی‌مخ‌های تاریخ همواره از ‏پشتیبانی بی‌دریغ آن‌ها برخوردار شده‌اند یافت می‌شوند. ‏به‌علاوه ما دقیقاً می‌دانیم که در بین آن‌ها افرادی وجود داشته‌اند که ‏علاوه بر ایفای نقش ‏هدایت‌کننده‌ی این توطئه‌ی خائنانه، چهره و نامشان با محافل و گروه‌های آشکارا مشکوک امریکایی، ‏‏رابطه دارد.‏

‏[...] عده‌ای دیگر از مهاجمین که نقش بسیار فعال و رهبری‌کننده داشتند، از اعضای گروهک ضد انقلابی ‏‏– مائوئیستی ‏حزب رنجبران بودند. یکی از این ضد انقلابیون، سازمانده و رهبر تخریب طبقه‌ی اول ‏دبیرخانه بود. از دیگر چهره‌های ‏شناخته‌شده‌ی این گروه در میان مهاجمین، می‌توان از محمد ارسی، ‏از رهبران این گروهک، فریدون دهقانی و فرهاد گرمچی، ‏از دیگر فعالین این گروه نام برد. سهروان از ‏دیگر فعالین "حزب رنجبران"، از دیگر سازماندهان این هجوم ضد انقلابی بود. از ‏دیگر چهره‌های ‏شناخته‌شده‌ی "جوانان مسلمان جنوب"، فروشنده‌ی "رنجبر" در سه‌راه جمهوری و چند تن از ‏اداره‌کنندگان ‏دو بساط این گروهک در جلوی دانشگاه تهران و سعید شباهنگ از مائوئیست‌های ‏دست‌اندرکار نشر کتاب است.‏

‏[...] آری، توطئه از "سیا" و امپریالیسم امریکا منشاء گرفته‌است. [...]».‏


پس جوان آراسته‌ای که به عبدی می‌گفت "این دفتر را دیگر نمی‌بینی" باید یکی از همین‌ها باشد ‏که عبدی سابقه‌ی ‏آشنایی از خارج با او داشته‌است. [...] روز بعد، دوم مرداد، "نامه مردم" خبرهایی از دیگر روزنامه‌ها درباره ‏حمله به دفتر حزب ‏نقل می‌کرد:‏

‏«روزنامه‌ی "صبح آزادگان" نوشته‌است: «جوانان... دست به عمل انقلابی تصرف مرکز جاسوسی ‏حزب توده‌ی خائن زدند ‏و هنگام ورود به ساختمان با دو بمب روبه‌رو شدند که یکی نارنجک و دیگری ‏تی‌ان‌تی با چاشنی بوده است... با یکی دو ‏دستگاه کاغذ خردکنی (از آن‌ها که در مرکز جاسوسی ‏امریکا بوده‌است) روبه‌رو شدیم و یک سری فیلم و عکس بود که اعضای ‏دولت در آن مشخص ‏شده‌بودند و آدرس و مشخصات هر کدام (!)... دیروز از مسکو با این محل تماس گرفته می‌شد که ‏‏متأسفانه موفق به ضبط تلفنی نشدیم (!)... خود آقای کیانوری برادران را تهدید به مرگ کردند(!) ‏یک سری از اسناد ‏جاسوسی به دادستانی برده شده‌است و یک سری از آن "هنوز" موجود است. ‏در این اسناد ارتباط حزب توده با عبدالرحمن ‏قاسملو نیز مشخص شده‌است(!)»»‏

روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" نیز ضمن "آگاه" ساختن مردم از این‌که «انواع و اقسام کتاب‌ها و ‏نشریات غیر قانونی و ‏چوب و چماق و وسایل کوهنوردی!» در دفتر کشف شده‌ اضافه می‌کند ‏‏«هواداران حزب توده سعی در ایجاد درگیری داشتند ‏که با هشیاری پلیس و پاسداران این توطئه ‏خنثی گردید».‏

یک روزنامه‌ی دیگر نیز خبر از کشف بطری "عرق" داده‌است.»‏


و یکشنبه ۵ مرداد "نامه مردم" نوشت که هادی غفاری، سردسته‌ی اصلی هر دو حمله به دفتر ‏حزب و دفتر سازمان ‏جوانان، در ‏توضیح این حمله‌ها گفته‌است:‏

‏«ما تا کنون فاشیست‌بازی در نیاوردیم ولی از این به‌بعد فاشیست‌بازی در می‌آوریم... تصمیم ما بر ‏این است که تمام ‏دفاتر و سازمان‌های غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزب‌ها، حزب ‏کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم ‏‏(!) ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ‏ملایی است».‏

‏***‏
پی‌نوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد می‌کند و از کجا به کجا می‌رسد! همشهری گرامیم آقای محمد ‏ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقاله‌ای به تاریخ ‏‏۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش می‌کند! در این نشانی. خوشا چنین دگرگونی‌هایی! همشهری چماقدار ‏دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینه‌ی سازه و ساختمان دارد.‏

کتاب «قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏