Showing posts with label طبری. Show all posts
Showing posts with label طبری. Show all posts

05 October 2023

پنیر بلغار - ۵

امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش ‏تعریف می‌کنم. او خانم خدمتکاری را صدا می‌زند و همراهم می‌کند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او ‏در بالکن اتاقم را باز می‌کند و می‌بندد، و دگمه‌های کنترل را می‌زند. هیچ اتفاقی نمی‌افتد، اما او به ‏بلغاری و با حرکت دست‌ها اصرار دارد که تهویه درست شده‌است. هیچ هوایی نمی‌آید و من ‏می‌دانم که دستگاه کار نمی‌کند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه می‌زنم، مردی که پیداست ‏حرف‌های مرا از راهرو شنیده وارد اتاق می‌شود، کنترل را از دست خدمتکار می‌گیرد، دگمه‌هایی را ‏فشار می‌دهد، و وقتی که می‌بیند دستگاه کار نمی‌کند، زیر لب دشنام‌هایی می‌دهد و به اتاق ‏روبه‌رویی می‌رود، کنترل دستی آن اتاق را می‌آورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق ‏من به‌راه می‌افتد و هوای خنک به داخل اتاق می‌دمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض می‌کند، رو ‏به من می‌گوید «اوکی»، و با زن از اتاقم می‌روند. پشت سرشان می‌گویم: اوکی!‏

لوازم آبتنی بر می‌داریم و به‌سوی شهرک ساحلی و توریستی سانی‌بیچ که معروفیت جهانی دارد ‏می‌رانیم. نام بلغاری آن ‏Slăntjev Brjag‏ (‏Слънчев бряг‏) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در ‏جهت همان نسه‌بار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ‌ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسه‌بار عبور ‏کنیم.‏

در آستانهٔ ورود به سانی‌بیچ تابلویی می‌بینم که نام آشنایی روی آن نوشته‌اند: بالاتُن ‏Balaton‏. کجا ‏دیده‌ام این نام را؟ چند روز بعد یادم می‌آید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، ‏پیش از دستگیری، تکه‌تکه می‌نوشت و به من می‌سپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، می‌نویسد:‏

«مهمان‌دارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، ‏برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت ‏می‌فرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچه‌های بالاتُن یا وربیلن‌زه، ‏که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی ‏‏(سوپوت)، کوه‌های تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و ‏استراحتِ یه‌سن‌توکی و مات‌سست در قفقاز و لیبن‌اشتاین و فالکن‌اشتاین در آلمان... چنین است ‏فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.‏

در این نقاط هتل‌ها و رستوران‌ها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارک‌های زیبا و سینماها و ‏بسیار مؤسسات دیگر دایر شده‌است و سال‌به‌سال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن ‏است.‏

معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایه‌داری و جهان ‏سوم هستند، تعدادی را دعوت می‌کنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکب‌اند. برای این مهمانان ‏هتل‌های ویژه‌ای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»
از دیدار ‏خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].‏

پس نام را آن‌جا دیده‌ام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. این‌جا دریاچه ندارد و ‏فقط هتلی‌ست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری ‏بورگاس قرار دارد.‏

پاک‌سازی قومی «سوسیالیستی»‏

جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته به‌شدت دگرگون ‏شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.‏

بلغارستان در جنگ‌های جهانی اول و دوم هم‌پیمان آلمانی‌ها بود، تا آن‌که ارتش شوروی در سپتامبر ‏‏۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار ‏بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف ‏Zhivkov‏ (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادام‌العمر» حزب کمونیست ‏و دولت بلغارستان رسید.‏

با آغاز لرزه‌های فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، ‏و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیم‌بندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم ‏در بلغارستان بر سر کار آمد.‏

بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با ‏حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسی‌های سفت و سختی در کار است!).‏

بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپ‌های دُن و خزر آمدند) ‏ترکیب شده‌اند. ترکان بلغار به‌تدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی ‏بلغارستان امروزه چنین است:‏

بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُم‌ها (کولی‌ها) ۴/۷ درصد؛
سپس روس‌ها، ارمنی‌ها، مقدونی‌ها، آلبانی‌ها، یونانی‌ها، و رومانیایی‌ها، و بی‌گمان عده‌ای مهاجران ‏ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).‏

نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخه‌های گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ‏ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلمان‌اند و گروه‌های کوچک‌تری کلیمی و پیرو کلیسای ‏ارمنی و سایر ادیان، یا بی‌دین.‏

در گردش‌هایمان نوشته‌هایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه ‏مسجدی دیدیم و نه نوشته‌ای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی ‏Kardzjali‏ نزدیک مرز مشترک ‏با ترکیه و یونان تمرکز یافته‌اند. البته نام‌های ترکی خوراکی‌ها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی ‏رستوران‌ها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا ‏‏(شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچه‌تا، کؤفته‌تا، و...‏

اما ترکان بلغارستان تاریخ غم‌انگیزی داشته‌اند:‏

به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد ‏از زمین‌های کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخ‌نگاران ترک معتقدند که جنگ‌های روسیه و ‏عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در ‏بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان ‏می‌گفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ‏‏۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.‏

در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ‏ترکان بلغارستان محدودیت‌های شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به ‏نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان ‏مجاز نبودند در مکان‌های عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در ‏روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمی‌پذیرفت که اینان ترک ‏هستند و ادعا می‌کرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی ‏به‌اجبار مسلمان شده‌اند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی ‏آسیمیلاسیون اجباری.‏

از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترک‌ستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاش‌گویی یا شفافیت) ‏گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان می‌رسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر ‏در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفت‌وآمد اعلام ‏شد، و ده‌ها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس ‏گذرنامه با نام بلغاری نمی‌خواهد، می‌تواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه ‏‏«بزرگ‌ترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ‏ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در ‏مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا می‌کردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ‏ترکان بلغارستان را ایجاد کرده‌است!‏

عکس‌های گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای ‏زیست آنان را نشان می‌دهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال ‏کردن اخبار آن پاک‌سازی قومی بزرگ (که سوئدی هم می‌دانند) می‌توانند آلبومی را که از ‏قیچی‌کرده‌ها درست کرده‌ام در این نشانی ببینند.‏



پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت ‏انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کرده‌است. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ‏ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ رانده‌شدگان ده‌ها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر به‌تدریج برگشتند. ‏وعده‌های آزادی زبان و آیین‌های دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در ‏سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی به‌پا کرد، بلغارها را ‏خشمگین کرد، و پای نخست‌وزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمی‌دانیم بعد چه ‏شد! در اتاق هتل بارها ده‌ها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.‏

بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کم‌ترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانواده‌ها ‏در بلغارستان فرزند کوچک‌تر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر ‏بوده‌است.‏

سانی‌بیچ

نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبه‌خود به‌سوی ساحل می‌رود اما در چند خیابان یک‌طرفه کمی سرگردان می‌شویم و ‏در دایره‌هایی می‌چرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابان‌ها تابلو زده‌اند که در صورت پارک ‏کردن، جرثقیل ماشین را می‌برد. همه جا پر از هتل‌ها و هتل – آپارتمان‌های بزرگ است. گویی شهر ‏فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شده‌است.‏

با پرس‌وجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا می‌کنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست ‏آمده‌ایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمده‌ایم، اما زرنگ بوده‌ایم و یکی دو ‏ساعت پیش از دیگر شناگران رسیده‌ایم. برای سه ساعت می‌پردازیم، و پیش به‌سوی دریا!‏

آفتاب داغ است. هیچ باد نمی‌وزد. به‌به! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکت‌های مسافرتی ‏این‌جا را «ارزان‌ترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهاده‌اند. هرگز ماسه‌های ساحلی به این نرمی ‏و به این تمیزی ندیده‌ام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری ‏پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده ‏نمی‌شود.‏

کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحل‌ها و آبتنی‌ها، ‏حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسه‌ها باید پا نهاد، و چه لذت‌بخش است نوازش ‏کف دردناک پا با این ماسه‌های گرم!‏

ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض می‌کنیم و می‌زنیم به آب. به‌به! آب این‌جا ‏حتی زلال‌تر از بورگاس است. چه‌قدر پاکیزه! نه از خرده‌چوب‌های ساحل خزر که اهل محل به آن ‏‏«چای» می‌گفتند اثری هست، نه از آن خرچنگ‌های کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر ‏آمدند، نه از کرم‌های ریز شن‌های خیس، و نه از تکه‌های نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور ‏بودند و به تن‌مان می‌چسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذت‌بخش است.‏

پس از کمی آبتنی، بار لاگون ‏Lagoon‏ را در ساحل پیدا می‌کنیم. همین الان یک بشکه آبجو آورده‌اند ‏و وصل کرده‌اند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنی‌هایش را نگاه می‌کنم تا شاید ‏چیپس و بادام و پسته و غیره داشته‌باشند. جایی نوشته‌اند «میکس». به بارمن نشان می‌دهم و ‏می‌پرسم این میکس شامل چه چیزهایی‌ست؟ می‌گوید:‏

‏- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان می‌دهد.‏
‏- یعنی سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم ندارید؟
‏- چرا، آن را داریم!‏
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم می‌افتم و می‌پرسم:‏
‏- چاچا هم ندارید؟
‏- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!‏
در دل می‌گویم: پس چرا می‌گویی هیچ چیز نداریم؟!‏

آبجوها را می‌گیرم، و سیب‌زمینی و تساتسا ‏Tsatsa‏ (‏Цаца‏) سفارش می‌دهم، و کمی بعد ‏سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش این‌جا تساتساست روشن می‌شود! خوشمزه ‏است و می‌توان هی آبجو نوشید و هی از این‌ها خورد. اما نمی‌دانم دوستم نام ترکی آن را کجا ‏شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) می‌نامند: ‏Çaça ‎balığı‏.‏

جرج زنبوردار

هر کدام یک بار دیگر تن به آب می‌زنیم و بعد بسمان است. هیچ‌کدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. ‏لباس عوض می‌کنیم و به راه می‌افتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک ‏زنبوردار برویم که محصولات معجزه‌آسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و به‌سوی ‏کوشاریتسا ‏Kosharitsa‏ (‏Кошарица‏) پیچید. خیلی نزدیک است.‏

تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به ‏انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانه‌اش ‏نشسته‌اند و دارند چای می‌نوشند. با دیدن ما خانم بر می‌خیزد و به داخل می‌رود، و جرج به‌سوی ‏ما می‌آید.‏

نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم می‌شود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست ‏به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم می‌شود که تلفظ نام او از ‏زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! می‌پرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن ‏سوئد.‏

‏- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از ‏جمله آموزش «عسل‌درمانی»، درمان آسم و بیماری‌های دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در ‏همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین می‌برد، و از این نوع – ‏و در تعریف هر کدام چند کلمه می‌گوید. ‏

دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیه‌شده می‌خرد و هر کدام یکی‌دو شیشهٔ کوچک کرم ‏Manuka‏ برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزه‌ها می‌کند. آقای جرج ضمن حرف‌هایش ‏می‌گوید که قصد دارد بیزنس‌اش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا می‌داند که آن‌جا ‏بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا ‏کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسی‌اش خوب است و زود بو برده با چه تیپ ‏مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنش‌اش در سوئد داوطلب شویم، ‏که نشدیم. او در واقع دست‌به‌سرمان می‌کند، و می‌رویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ ‏دقیقه‌ای می‌شود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.‏

چادرِ خان

دوستم توصیه کرده که جایی به‌نام «چادر خان» ‏Khan's Tent‏ (‏Ханска шатра‏) را هم در آن ‏نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده می‌شود که همان «چادرا»ی ترکی‌ست. ‏وقت نکرده‌ایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر ‏می‌رسیم. آن‌چه می‌بینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگی‌ست بر بلندی مشرف بر سانی‌بیچ که سقف ‏آن به شکل چادر خان‌های آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشم‌انداز زیبایی ‏بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشسته‌اند و چای می‌نوشند. همین! کمی روی تراس ‏قدم می‌زنیم و چند عکس می‌گیریم.‏

چند روز بعد می‌خوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای ‏رستورانش و برنامه‌هایش گویا باید از مدت‌ها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی ‏گله‌گذاری از کیفیت غذاها و برنامه‌ها و قیمت بالای نوشیدنی‌های آن در اینترنت یافت می‌شود. پس ‏ما قسر در رفتیم!‏

آبزور

حال که تا این‌جا آمده‌ایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و ‏تا شهر ساحلی دیگری به‌نام آبزور ‏Obzor‏ در آن‌سوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ‏ببینیم؟ می‌رویم!‏

مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظره‌هایش ‏مرا می‌برد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز می‌کنم عطر برگ و جنگل و ‏بوته‌های وحشی به درون ماشین هجوم می‌آورد. این‌ها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن ‏جنگلِ کاج است.‏

ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی می‌بینیم پارک می‌کنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد ‏و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچه‌بازارهای توریستی به‌سوی ساحل به راه ‏می‌افتیم. بسیاری از دکان‌ها بسته‌اند و برای استراحت نیمروزی رفته‌اند. در یکی از دکان‌های ‏همه‌چیزفروشی، پردهٔ پارچه‌ای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) ‏Georgi Dimitrov‏ ‏دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیان‌گذار و نخست‌وزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-‏‏۱۹۴۹) برای فروش آویخته‌اند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.‏

به نظرمان می‌رسد که این‌جا شهرکی اعیان‌نشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. ‏حیاط‌های خانه‌های خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبان‌های ساخته از درخت مو است. خوشه‌های ‏بزرگ و پر بار انگور بر آن‌ها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپک‌زده. چرا نمی‌چینند و نمی‌خورند ‏این‌ها را؟ لابد انگور خوب آن‌قدر دارند که به این‌ها نمی‌رسند.‏

ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا می‌کنیم که ‏در این ساعت هنوز غذا سرو می‌کند و مشتری‌هایی دارد، و می‌نشینیم. شراب سفید سووینیون ‏بلان می‌خواهیم، که بازش را دارند و با تنگ می‌آورند، همراه با یخ! برای پیش‌غذا تاراتور یا همان ‏آبدوغ‌خیار را انتخاب می‌کنیم، با نان. خوشمزه است و می‌چسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان ‏می‌رود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاری‌ست و خانم خدمتکار می‌خواهد لطف کند و خودش ‏می‌خواند و برایمان به انگلیسی ترجمه می‌کند. یک جا می‌خواند «کباب با گوشت خوک» و هر ‏کدام از ما برداشتی می‌کنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی می‌اندازد. هر سه همان را ‏انتخاب می‌کنیم. اما... آن‌چه می‌آورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در ‏بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداخته‌اند، و این خمیر با نخستین برخورد ‏چنگال در آب وا می‌رود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!‏

گرسنه‌ایم، و هر سه سر به زیر و ساکت می‌خوریم و دم بر نمی‌آوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستان‌های ‏شوروی می‌اندازد. به کمک ته‌ماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو می‌دهم. قیمت؟ نصف ‏قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیده‌ام!

این‌جا باد شدیدی در ساحل می‌وزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر ‏زیراندازهایشان آفتاب می‌گیرند. رستوران‌ها و فروشگاه‌های ساحلی همه بسته‌اند. از پس‌کوچه‌های ‏خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده به‌سوی راستهٔ توریستی شهر می‌رویم.‏

در این راسته که خیابان ایوان وازوف ‏Ivan Vazov‏ نام دارد، جنب‌وجوشی هست. یکی از دوستان ‏ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق می‌شود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و ‏راضی‌ست.‏

با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشته‌ایم، مرد نگهبان از دور صدا می‌زند و ۲ لوای دیگر کرایه ‏می‌خواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. می‌پردازیم. ‏

از گردنهٔ زیبا به‌سوی بورگاس و هتل‌مان می‌رانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک ‏برای ضیافت شبانه در اتاق هتل می‌خریم. فروشگاه‌های زنجیره‌ای لیدل دست‌کم در این منطقه ‏بسیار گسترش یافته و بی‌گمان خواربارفروشی‌های کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه ‏نشانده‌است.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.‏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:‏
ویکی‌پدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقاله‌ای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقه‌ای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ ‏و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال ‏DN‏ یا به این آلبوم رجوع شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۸

«آقای مهندس!»‏

برخی از قصه‌های «مهندسی»هایم در سنین پیش از ده‌سالگی در خانه‌های در و همسایه و فامیل را ‏در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام، از قبیل راه انداختن چرخ خیاطی همسایه‌ٔ داغدارامان سلطان ‏باجی، یا تعمیر پریموس مادر بزرگم که دم‌به‌ساعت خراب می‌شد (نوشته‌ام؟!) و...‏

از هنگامی که در زیرزمین خانه‌مان یک «رصدخانه» درست کردم (این را همان‌جا نوشته‌ام) و قطعات ‏رادیوهای کهنه و خراب را آن‌جا جمع کردم، شدم همچنین تعمیرکار رادیوهای فک‌وفامیل. برای نمونه ‏عموی بزرگم در مهمانی بیخ گوشم می‌گفت: «رادیوی ما زیادی خرخر می‌کند. بیا ببین چه‌شه!» ‏‏(البته به ترکی می‌گفت!) می‌رفتم و درون رادیو را کمی دستکاری می‌کردم، بهتر می‌شد، و در ‏خانواده معروف‌تر می‌شدم؛ بی هیچ پاداش مادی!‏

در سال‌های آخر دبیرستان با همان قطعات اوراقی یک دستگاه «دزدبگیر» ساختم که طرح آن چند ‏سال بعد، هنگامی که در دانشگاه بودم و دور این سرگرمی‌ها را تا حدود زیادی خط کشیده‌بودم، و ‏به‌جای برق و الکترونیک اکنون «مهندسی مکانیک» می‌خواندم، به نام خودم در مجلهٔ «رادیو و ‏تلویزیون» (ضمیمهٔ مجلهٔ دانشمند) چاپ شد (ببینید).‏

در همان سال‌های دبیرستان در آن طرح تغییراتی دادم (از جزییاتش می‌گذرم) و تبدیلش کردم به یک ‏دستگاه عیب‌یاب رادیو و تلویزیون. اکنون بعد از آمدن به تهران هم، با وجود تغییر رشته، تعمیرکار رادیو ‏و تلویزیون فامیل ساکن تهران بودم؛ حتی پس از انقلاب و در طول سال‌های دوندگی‌های برای حزب ‏توده ایران!‏

از بستگان ساکن تهران، زوجی سالمند که هر پنج فرزندشان از خانه کوچیده بودند و تنهایشان ‏گذاشته‌بودند، تلویزیونی خیلی قدیمی داشتند که هنگامی آن را خریده‌بودند که سرمایه‌دار معروف ‏ثابت‌پاسال نخستین فرستندهٔ تلویزیونی تهران را راه انداخته‌بود. این فرستنده یکی دو ساعت در روز ‏برنامه پخش می‌کرد. آنان همچنین برنامهٔ تلویزیونی سفارتخانهٔ امریکا در تهران را می‌گرفتند که یکی ‏دو ساعت برنامه به زبان انگلیسی برای امریکایی‌های مقیم تهران پخش می‌کرد.‏

هنگامی که به تهران آمدم، و اکنون برنامه‌های «تلویزیون ملی ایران» شروع شده‌بود، تلویزیون این ‏فامیل‌مان تصویری برفکی داشت. خواستند که دستی به سر و روی آن بکشم. همهٔ لامپ‌های آن ‏را عوض کردم، و خازن‌هایی را که نیم‌سوخته بودند و برخی حتی ترک برداشته‌بودند عوض کردم، و ‏از تصویر صاف آن بسیار راضی بودند. هر چند که جز تشکر خشک و خالی و پرداخت هزینهٔ ‏خریدهایم، چیزی به من نرسید!‏

همین زوج در پاییز و زمستان ۱۳۵۵ به شهرستان رفتند تا پیش دخترشان زندگی کنند، و خواستند ‏که این مدت در خانه‌شان زندگی کنم، تا خانه خالی نباشد، مبادا دزد بزند. پذیرقتم. اما یک شب ‏چراغ سقفی هال، چسبیده به سقف، روشن مانده‌بود، «رول‌پلاک»های (جای پیچ) پلاستیکی که ‏چراغ را به سقف وصل می‌کردند در اثر گرمای لامپ نرم شدند، پیچ‌ها لغزیدند، چراغ و حباب ‏شیشه‌ای آن از سقف رها شدند، در اثر وزن آن‌ها سیم برق پاره شد، و همه با هم با صدایی ‏وحشتناک به کف موزاییک هال افتادند، و من که همان تلویزیون را تماشا می‌کردم، وحشت‌زده از جا ‏پریدم. اما من دانشجوی فقیر هیچ امکان جبران آن چراغ و حباب را نداشتم.‏

این زوج پس از بازگشت، از این حادثه بی‌نهایت غمگین و دلگیر بودند، و بابت بیش از شش ماه ‏حفاظت از خانه‌شان، ریختن برف‌های بام‌شان و تراس‌شان، و... حتی یک کلمه تشکر نکردند.‏

تا هنگامی که در خوابگاه دانشجویی بودم، برای دسترسی به من یا به تلفن‌هایی که در هر طبقهٔ ‏خوابگاه بود زنگ می‌زدند، و یا به دربان خوابگاه زنگ می‌زدند و خواهش می‌کردند که پیغامشان را به ‏من برساند. اما بعد از خروج از خوابگاه یادم نیست چگونه به من پیغام می‌رساندند.‏

‏***‏
یک بار پیغام رسید که تلویزیون یکی از بستگان روشن نمی‌شود و باید خودم را هر چه زودتر برسانم، ‏زیرا که پنجشنبه شب است و همهٔ اهل خانه خسته از کار و درس یک هفته، باید بنشینند و برنامهٔ ‏معروف و پرطرفداری را تماشا کنند. یادم نیست «مراد برقی» بود یا «دایی‌جان ناپلئون» یا «سرکار ‏استوار» یا «خانهٔ قمرخانم»، یا شاید سریال خارجی «کاوشگران» با بازی تونی کرتیس و راجر مور (که من موسیقی آغازین آن را دوست می‌داشتم. بشنوید

رفتم. همه‌ی اهل خانه منتظرم بودند. از همان لحظهٔ ورود سؤال‌پیچم کردند:‏

‏- فکر می‌کنی چه ایرادی پیدا کرده؟ درست میشه؟ خرج داره؟...‏
‏- نمی‌دانم. باید ببینم. شاید فیوزش سوخته باشه. اگه اینطور باشه خرجی نداره...‏

تلویزیون را از گچ‌بری روی دیوار پایین آوردیم و روی فرش کف اتاق گذاشتیم. پشتش را باز کردم. همه ‏بر گردم حلقه زده‌بودند و با کنجکاوی همهٔ حرکاتم را تماشا می‌کردند. مزاحم کارم بودند.‏

نه، فیوزش نسوخته بود. پس چه مرضی داشت؟ دستگاه اندازه‌گیریم نشان می‌داد که برق به ‏جاهایی که باید برسد، می‌رسد. پس چرا روشن نمی‌شود؟ هیچ خازن یا مقاومتی هم در ظاهر ‏نسوخته بود.‏

آرامش لازم داشتم تا بتوانم سیستماتیک بگردم و ایراد را پیدا کنم. اما وقت زیادی تا شروع آن برنامهٔ ‏‏«مهم» نمانده‌بود، و همه هیجان‌زده و دستپاچه مرا به شتاب وا می‌داشتند.‏

ناگهان دیدم که یکی از لامپ‌های اصلی مدار تلویزیون نزدیک پایه‌اش دور تا دور شکسته و حبابش از ‏پایه‌اش جدا شده. عجب! چرا شکسته؟ نشانشان دادم: این لامپ شکسته.‏

‏- وای، چرا شکسته؟
‏- نمی‌دونم.
‏ ‏- نمیشه چسبوندش؟
‏- نه، توش باید خلاء باشه، تازه، بعد از شکستن، توش هم حتماً سوخته.
‏ ‏- پس چه باید کرد؟
‏- باید یکی دیگه خرید و عوضش کرد.
‏ ‏- پنجشنبه شش بعد از ظهر از کجا لامپ پیدا کنیم؟
‏- باید رفت پشت شهرداری. شاید مغازه‌ای هنوز باز باشه.
‏ ‏- گرونه؟
‏- نمی‌دونم.‏

لامپ شکسته را بیرون کشیدم و برداشتم. بهروز را با من همراه کردند. همان بهروز که در «قطران ‏در عسل» نوشته‌ام که ساواکی بود و نمی‌دانستم (بخش ۴۲)، و خیلی احساس شباهت به راجر مور می‌کرد. عجله داشتیم. او تاکسی ‏دربست گرفت و از سه‌راه سلسبیل رفتیم تا پشت شهرداری. خیابان‌ها خلوت بود و زود رسیدیم. ‏پیدا بود که خیلی‌ها خود را به خانه رسانده بودند تا آن برنامهٔ تلویزیون را ببینند. خوشبختانه یک ‏فروشگاه بزرگ در یکی از پاساژهای پشت شهرداری هنوز باز بود و از همان لامپ هم داشتند. ‏خریدیم. ۲۳ تومان.‏

دوباره تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم. در طول راه من به فکر فرو رفته‌بودم که اگر ایراد اصلی ‏جای دیگری باشد، و اگر این لامپ را جا زدیم و تلویزیون را روشن کردیم و این لامپ هم شکست، یا ‏باز تلویزیون روشن نشد، آنوقت چی؟

رسیدیم. همه خوشحال بودند که هنوز برنامه شروع نشده رسیده‌ایم و تلویزیون الان درست ‏می‌شود، و زیاد هم گران تمام نمی‌شود! اما من نگران بودم. همه باز سرشان را توی کارم فرو ‏می‌کردند. کوشیدم آرامشان کنم و یک بار دیگر همهٔ مدارهای آن داخل را در پی نشانه‌های ‏سوختگی گشتم، و چیزی نیافتم. بوی سوختگی هم نبود.‏

لامپ را در جایش نصب کردم، و با دودلی دگمهٔ روشن کردن تلویزیون را فشردم. آن لامپ روشن ‏شد، و نشکست! لحظاتی طول می‌کشید تا تصویر پدیدار شود، و شد!‏

‏- هورااا... به‌به! آفرین! درست شد!‏

من هم خوشحال بودم. پشت تلویزیون را بستم و آن را سر جایش در طاقچه گذاشتیم. برنامه چند ‏دقیقه بعد شروع می‌شد. بهروز و صاحبخانه داشتند پول تاکسی و لامپ را حساب و کتاب ‏می‌کردند.

با شروع برنامه، من و کارم فراموش شدیم!‏

‏***‏
روزی خبر آوردند که هر چه زودتر به یکی از بستگان تلفن بزنم. این خانم بسیار دستپاچه می‌گفت ‏که تلویزیون‌شان خراب شده، شوهرش که از کار هفته به خانه بیاید، حتماً باید برنامهٔ دلخواهش را ‏تماشا کند، و تلویزیون حتماً باید تا قبل از آمدن او راه بیافتد، وگرنه افتضاح می‌شود!‏

از قضای روزگار موتورسیکلت یک دوست هم‌دانشگاهی را به امانت داشتم. کیف ابزارم را برداشتم، ‏پریدم روی موتور و رفتم. پشت تلویزیون را باز کردم و دنبال عیبش گشتم. این خانم کاری به کار ‏تعمیرکاری من نداشت و مشغول آشپزی برای شام شوهرش بود.‏

خیلی زود پیدا کردم که یک مقاومت با وات بالا در مدار برق ورودی تلویزیون سوخته‌است. لحیمش را ‏ذوب کردم و درش آوردم. برای احتیاط اندازه‌گیری‌اش کردم. به‌کلی سوخته‌بود و قطع بود. حدس ‏می‌زدم که در مسیر آن باید یک اتصال کوتاه باشد که باعث سوختن آن شده. اما با همهٔ ‏اندازه‌گیری‌ها و جست‌وجوها چنین ایراد واضحی نیافتم. می‌ماند تعویض مقاومت به امید آن که ‏تلویزیون درست شود.‏

با موتور به‌سرعت به پشت شهرداری رفتم، مقاومتی با همان اُهم و همان وات خریدم و برگشتم. ‏آن را سر جایش لحیم کردم، اما به محض آن که کلید تلویزیون را زدم، این مقاومت هم جرقه‌ای زد و ‏سوخت. عجب! آخر کجاست این اتصال کوتاه؟ گشتم و گشتم، اما هیچ پیدا نکردم.‏

باز پریدم روی موتور و رفتم پشت شهرداری. این بار مقاومتی با وات بالاتر خریدم تا زیر جریان شدید ‏برق، بیشتر دوام بیاورد! یک نکتهٔ مثبت این مدل هم آن بود که پایه‌هایش به بدنه‌اش لحیم شده‌بود و ‏اگر خیلی داغ می‌شد، پیش از آن که بسوزد، لحیمش ذوب می‌شد، پایه‌اش از بدنه جدا می‌شد، و ‏بعد می‌شد دوباره لحیمش کرد.‏

این مقاومت هم با روشن کردن تلویزیون آن‌قدر داغ شد که لحیم پایه‌اش ذوب شد. دیگر عرقم در ‏آمده بود. هر چه گشتم جای اتصال کوتاه را پیدا نکردم. خانم خانه با آن‌چه از توانایی‌های تعمیرکاری ‏من شنیده‌بود، هیچ شکی نداشت که تلویزیونش را درست می‌کنم. بنابراین هنگامی که برایش ‏اعتراف کردم که از یافتن ایراد اصلی تلویزیون عاجزم، سخت ناراحت شد و به گونه‌ای رفتار کرد که ‏گویی من گولش زده‌ام، یا کسانی که تعریفم را کرده‌اند، گم‌راهش کرده‌اند.‏

به‌ناچار به تعمیرکار رسمی و کشیک مارک تلویزیونشان زنگ زد. دو نفر زود آمدند، با تجهیزات کامل. ‏خانم برایشان تعریف کرد که من نتوانسته‌ام تلویزیون را درست کنم! پرسیدند مگر من چکاره‌ام؟! ‏توضیح دادم که دانشجو هستم و مقداری از این کارها بلدم. یکی‌شان گفت:‏

‏- دانشجوها خیلی خوب هستند! می‌گردند، عیب را پیدا می‌کنند، و کار ما را راحت می‌کنند!‏

ماجرای مقاومتی را که می‌سوخت برایشان تعریف کردم. او دست‌به‌کار شد، و برای یافتن جای ‏اتصال کوتاه چندین سیم را قطع کرد و در چندین جا مدار مسی روی شاسی تلویزیون را با تیغ ‏تراشید و قطع کرد، اندازه‌گیری کرد و در مسیر معینی پیش رفت. من هرگز جرئت نمی‌کردم این ‏کارها را بکنم.‏

او همین‌طور قدم به‌قدم و سیستماتیک اتصال‌هایی را قطع کرد و پیش رفت، تا آن که به یک لامپ رسید، و معلوم ‏شد که اتصال کوتاه در درون لامپ است! یافتن آن ایراد راه دیگری نداشت جز کاری که او کرد، یا ‏سوار کردن لامپ روی پایه در کارگاه و اندازه‌گیری و مقایسه با مشخصات لامپ در کتاب لامپ.‏

تعمیرکار لامپ مشابه در کیف ابزارش داشت. لامپ را عوض کرد، همهٔ اتصال‌هایی را که قطع ‏کرده‌بود دوباره لحیم کرد، پایهٔ مقاومتی را هم که من خریده‌بودم به جایش چسباند، و تلویزیون ‏درست شد!‏

خانم خانه پول حسابی به آن‌ها داد، از هزینهٔ من هیچ صحبتی نشد، با آن که دیده‌بود که دو بار ‏رفتم و قطعه‌ای خریدم و آمدم، و با دلخوری و بی‌اعتنایی راهم انداخت.‏

غمگین رفتم.‏

‏***‏
خانهٔ احسان طبری و همسرش آذر بی‌نیاز در اواخر زندگی «آزاد»شان در ایران، در کوه‌پایه‌های ‏نیاوران بود. کوه‌های بلندی از سمت شمال و غرب خانه را در میان گرفته‌بودند. طبری عادت داشت ‏که برخی رادیوهای خارجی، به‌ویژه برنامهٔ فارسی رادیو مسکو را گوش بدهد. او خود سال‌ها پیش ‏در آن رادیو کار کرده‌بود. او و آذر برخی از سریال‌های تلویزیون ایران را هم تماشا می‌کردند، از جمله ‏سریال روسی «لحظات هفده‌گانهٔ بهاران» را، که البته ناگهان و بی‌هیچ توضیحی نمایش آن قطع ‏شد.‏

این زوج پیوسته گله می‌کردند که پس از آمدن به آن خانه، رادیو و تلویزیون‌شان خوب کار ‏نمی‌کند و نمی‌توانند برنامه‌های دلخواهشان را بشنوند یا تماشا کنند. طبری در گفت‌وگوی خصوصی ‏با من این وضع را «تبعید» خودش، و توظئهٔ کیانوری می‌دانست (بنگرید به پیشگفتار «از دیدار ‏خویشتن»).‏

سرانجام یک روز کیف ابزارم را برداشتم، گذاشتمش توی «پیکان» ‏متعلق به حزب که برای انجام برخی امور و از جمله انجام کارهای طبری و اخگر و... زیر پایم بود و به ‏خانهٔ طبری رفتم.‏

از پنجرهٔ اتاق پذیرایی‌شان به روی بام سفالی و شیب‌دار نیم‌طبقه، و از آن‌جا روی بام مشابه بالاتر ‏رفتم، آنتن تلویزیون و اتصال آن را اندازه‌گیری کردم، که هیچ ایرادی نداشتند، آنتن را به این‌سو و آن‌سو ‏چرخاندم و خواستم ببینند کجا بهتر می‌شود، و هر کار دیگری که به عقلم می‌رسید انجام دادم، ‏اما هیچ سودی نداشت. نصب آنتن برای رادیو روی بام و تلاش‌های دیگر برای رادیویشان هم به ‏هیچ نتیجه‌ای نرسید.‏

هم آنان غمکین بودند، و هم من. شب خسته به خانه رسیدم. پیکان را کنار خیابان پارک کردم، به ‏خانه رفتم، روی تخت افتادم و خوابیدم.‏

فردا هنگامی که به سراغ ماشین رفتم، شیشهٔ در عقب آن را شکسته‌بودند. عجب! آخر چرا؟ تازه ‏ساعاتی بعد یادم آمد که کیف ابزارم را پشت صندلی راننده گذاشته‌بودم! آن را برده‌بودند. ‏دستگاه «عیب‌یاب» اختراع خودم هم در آن بود، و بسیاری ابزار ارزشمند دیگر. پس از آن تا سال‌های ‏طولانی، تا چند سال پس از رسیدن به سوئد، کیف ابزار «مهندسی» برای تعمیر این قبیل ‏وسایل نداشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 July 2022

مناظره‌ی فلسفی - احسان طبری


دو نوار کاست پیدا کردم از نخستین جلسه‌ی مناظره‌ی فلسفی با شرکت احسان طبری.‏

در بهار ۱۳۶۰ مناظره‌ای تلویزیونی میان افرادی از گرایش‌های گوناگون در سیمای جمهوری اسلامی ‏ایران ترتیب یافت که احسان طبری، فرخ نگهدار، عبدالکریم سروش، و محمد مصباح یزدی در آن ‏شرکت داشتند. بریده‌های تصویری کوتاهی از هفت جلسه‌ی نزدیک به دوساعته‌ی مناظره که برگزار ‏شد، در یوتیوب و جاهای دیگر یافت می‌شود. آن‌چه می‌شنوید صدای نخستین جلسه‌ی آن ‏مناظره‌هاست که از دو نوار کاست صوتی ۶۰ دقیقه‌ای که سال‌ها پیش من بوده و اکنون یافتم، ‏استخراج کرده‌ام.‏

کیفیت صدا ایرادهایی دارد، و هنگام ضبط آن روی کاست، و با برگرداندن لبه‌ی کاست، مقادیری از ‏مناظره از دست رفته‌است و صدا قطعی دارد.‏

من هنگام برگزاری بعضی از این مناظره‌ها در استودیوی تلویزیون حضور داشتم. مشاهداتم را در ‏بخش ۷۸ «قطران در عسل» (ص ۴۲۰) شرح داده‌ام.‏

متن نوشتاری کامل آن هفت جلسه در نشانی زیر وجود دارد، و علاقمندان می‌توانند این متن صوتی ‏را با آن متن نوشتاری مقایسه کنند: ‏http://www.ensafnews.com/298717/

این دو نوار را در هم ادغام کرده‌ام و در این نشانی می‌توانید آن را بشنوید.

همچنین سخنرانی و پرسش و پاسخ مریم فیروز، در این نشانی، و پرسش و پاسخ‌های کیانوری، در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 June 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۸


از سال‌های دور چیزهایی را از روزنامه‌های داخلی و خارجی قیچی کرده‌ام و نگه داشته‌ام. اکنون دارم کاغذهایم را پاکسازی می‌کنم، و از آن قیچی‌کرده‌ها هر چیز دندان‌گیری یافتم، به‌تدریج این‌جا می‌گذارم.

مقاله‌ای از احسان طبری به انگلیسی
درباره‌ی انقلاب ایران

متأسفانه تاریخ و منبع این مقاله را یادداشت نکرده‌ام. حدس می‌زنم که هنگام اقامت در مینسک ‏‏(پایتخت بلاروس) آن را در یکی از سال‌های ۱۹۸۴ تا ۱۹۸۶ از یکی از شماره‌های نسخه‌ی انگلیسی ‏نشریه‌ی مشترک «احزاب برادر»، «مسایل صلح و سوسیالیسم» (که ترجمه‌ی فارسی آن با نام ‏‏«مسایل بین‌المللی» منتشر می‌شد) جدا کرده‌ام و این همه سال با خودم کشیده‌ام!

متن کامل مقاله را در این نشانی می‌یابید.‏

احسان طبری در سال‌های پس از انقلاب، تا پیش از دستگیری، دست‌کم سه مقاله‌ی «تئوریک» ‏درباره‌ی انقلاب به فارسی نوشت که در سه شماره‌ی مجله‌ی «دنیا» منتشر شدند (روی این شماره‌ها کلیک ‏کنید: ۱، ۲، ۳). این متن انگلیسی کم‌وبیش جمع‌بستی از همان‌هاست. اما نقل قول او از ‏سخنرانی برژنف در کنگره‌ی ۲۶ حزب کمونیست اتحاد شوروی نشان می‌دهد که این مقاله در اسفند ‏‏۱۳۵۹ یا پس از آن نوشته شده‌است.‏

متن انگلیسی را خود احسان طبری ننوشته‌است و از فارسی ترجمه کرده‌اند. او انگلیسی می‌خواند، اما در چنین سطحی ‏انگلیسی نمی‌نوشت. به‌علاوه تاریخ انقلاب ایران را در متن مقاله دست‌کم یک بار به‌غلط از ۱۱ ‏فوریه ۱۹۷۹ به «۲۲ بهمن ۱۳۵۸» ترجمه کرده‌اند، و او چنین اشتباهی نمی‌کرد.

پی‌نوشت: همین مقاله با عنوانی دیگر در مجله‌ای دیگر هم منتشر شده‌است:

The role of religion in our revolution
World Marxist review, vol. 12, 1982

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 May 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۲

از سال‌های دور چیزهایی را از روزنامه‌های داخلی و خارجی قیچی کرده‌ام و نگه داشته‌ام. اکنون دارم کاغذهایم را پاکسازی می‌کنم، و از آن قیچی‌کرده‌ها هر چیز دندان‌گیری یافتم، به‌تدریج این‌جا می‌گذارم.

پشتیبانی از توده‌ای‌ها به شیوه‌ی «پراودا»، به نقل از منابع غربی، برای این که «لکه»ای بر دامان خودشان ننشیند!

منع کشتار
پاریس، ۲۳ [ژوییه]، تاس.
خطری مرگبار جان احسان طبری، یکی از رهبران نام‌آشنای حزب توده ایران را تهدید می‌کند. این ‏فیلسوف، جامعه‌شناس، و نویسنده‌ی معروف مدتی طولانی در نهانگاه به‌سر برد و مبارزه بر ضد رژیم ‏شاه را ادامه داد. احسان طبری یک سال پیش هنگامی که پی‌گرد حاکمیت کنونی بر ضد حزب توده ‏ایران به اوج خود رسید، دستگیر شد. «اومانیته دیمانش» [فرانسه] می‌نویسد که پس از اعمال شکنجه و فشارهای روانی بر این عضو فعال و ۷۷‌ساله‌ی ‏حزب، «اعترافات» او را در یک برنامه‌ی صحنه‌سازی شده از ‏تلویزیون نشان دادند.‏

‏«اومانیته دیمانش» می‌نویسد که پافشاری حاکمیت ایران در مجازات احسان طبری که بیمار است و ‏دو حمله‌ی قلبی را از سر گذارنده، نشان می‌دهد که همه‌ی مبارزانی که برای ایجاد ‏دموکراسی پایدار در کشور خود جان‌فشانی می‌کنند، با چه فشارها و پی‌گردهایی رو در رو هستند. ‏این روزنامه همگان را فرا می‌خواند که جان این رهبر حزب توده ایران را از مرگ نجات دهند و آزادی ‏بی‌درنگ او، و همچنین آزادی همه‌ی زندانیان سیاسی را خواستار شوند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 April 2021

مصاحبه روزنامه شرق به مناسبت سالگرد درگذشت طبری

روزنامه شرق (تهران) به تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ (۲۹ آوریل ۲۰۲۱) مصاحبه‌ای با من منتشر کرده به مناسبت سالگرد درگذشت احسان طبری. متن پ.د.اف. در این نشانی موجود است.

سایت روزنامه‌ی شرق در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 December 2020

احسان طبری: از دیدار خویشتن - دانلود

بیست سال از انتشار چاپ دوم (۱۳۷۹) کتاب «از دیدار خویشتن» احسان طبری می‌گذرد. این دو ‏چاپ را من با همکاری نشر باران (سوئد) منتشر کردم. سه سال بعد (۱۳۸۲) چاپ دیگری در داخل ‏و به کوشش محمدعلی شهرستانی منتشر شد (تهران، نشر بازتاب نگار).‏

درباره‌ی چگونگی پیدایش کتاب و سرنوشت آن، و چرایی وجود چاپ‌های خارج و داخل، بارها در ‏نوشته‌های گوناگون توضیخ داده‌ام؛ از جمله در پیشگفتار دو چاپ خارج، سپس در مجله‌ی بخارا، و ‏به‌تازگی در بخش نهم از رشته‌ای از نوشته‌ها با عنوان «دیدارهای احسان طبری».‏

فایل اسکن‌شده‌ی نسخه‌ی چاپ داخل «از دیدار خویشتن» از سال‌ها پیش در وبگاه‌های گوناگون در ‏دسترس بوده‌است. اما یکی از تفاوت‌های عمده‌ی نسخه‌ی چاپ داخل، و چاپ خارج آن است که ‏من حاشیه‌نویسی‌های مفصل و تصحیحاتی بر متن طبری در نسخه‌ی خارج وارد کرده‌ام. بسیاری از ‏دوستان و علاقمندان همواره سراغ کتاب چاپ خارج و نسخه‌ی دیجیتال آن را از من می‌گرفته‌اند.‏

نسخه‌ی کاغذی چاپ دوم «از دیدار خویشتن» را هنوز از راه ارتباط با نشر باران ‏info@baran.se‏ ‏می‌توان تهیه کرد. و اینک، نسخه‌ی پی.دی.اف. کتاب را نیز، با توافق باران، در این نشانی، به علاقمندان تقدیم ‏می‌کنم.‏

هر دو چاپ اول و دوم را من خود با یکی از نخستین و ابتدایی‌ترین واژه‌پردازهای فارسی برای ویندوز ‏‏۳/۱ که به بازار آمده‌بود، به نام «واژه‌نگار فارسی»، حروفچینی و روی کاغذ صفحه‌آرایی کردم. سپس ‏کتاب به روش تصویربرداری از آن کاغذها چاپ شد.‏

اکنون برای تهیه‌ی این نسخه‌ی پی.دی.اف. ناگزیر بودم یک کامپیوتر قدیمی را که بیش از ۲۰ سال ‏از عمرش می‌گذرد بار دیگر راه بیاندازم، «واژه‌نگار» را با برخی کلک‌های فنی از روی دیسکت (!) در آن نصب کنم، ‏فایل‌های قدیمی بخش‌های گوناگون «از دیدار خویشتن» را با آن باز کنم، ظاهرشان را دستکاری ‏کنم، با کلک‌هایی دیگر به پی.دی.اف. تبدیلشان کنم، و بعد آن بخش‌ها را در آکروبات در یک فایل ‏جمع کنم.‏

این کارها در طول بیش از دو هفته ساعت‌ها وقت گرفت. کسانی که با «واژه‌نگار» کار کرده‌اند می‌دانند که این نرم‌افزار با هر ‏کپی – پیست، یا به قول معروف با هر وزش نسیمی کراش می‌کرد، و اکنون نیز داستان همان بود!‏

با همه‌ی تلاشی که کردم حاصل کار نامیزانی‌هایی دارد: صفحه‌بندی ناهمگون، انتهای نامیزان ‏سطرها با وجود تنظیمات درست، و... که همه از ناکارآمدی «واژه‌نگار» است، و تغییر ورژن ویندوز، و آکروبات. ‏با این همه متن پی.دی.اف. بسیار تمیزتر از هنگامی‌ست که کتاب اسکن شده‌باشد.‏

در دو چاپ اول کتاب که از روی کاغذ تصویربرداری و چاپ شد، تصاویر فراوانی از اشخاص گوناگون ‏گنجانده بودم. اما گنجاندن عکس در «واژه‌نگار» ممکن نیست، و برگ‌هایی که عکس داشتند، در این ‏فایل خالی و سفید مانده‌اند. علاقمندان به عکس‌ها باید کتاب کاغذی را تهیه کنند.‏

باشد تا کتاب در تعطیلات کریسمس و سال نوی میلادی مایه‌ی سرگرمی علاقمندان باشد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۱

منوچهر هلیل‌رودی
عکس از وبگاه رادیو زمانه
بخش پایانی
دیدارهایی که صورت نگرفت


در دورانی که خانه‌ی طبری هنوز در طبقه‌ی دوم خانه‌ی خانم فخری بی‌نیاز (خواهر آذر بی‌نیاز و ‏همسر سابق داود نوروزی) در امیرآباد شمالی (کارگر شمالی) قرار داشت، پیام آوردند که شخصی ‏به‌نام آقای قزل‌ایاغ بسیار مایل است که طبری را ببیند و در خانه‌اش از او پذیرایی کند. شماره‌ی ‏تلفن و نشانی هم داده‌بودند، که از قضا در همان محله بود.‏

طبری او را نمی‌شناخت. من خانم ثریا قزل‌ایاغ را از هنگامی که در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) کار می‌کرد، و همچنین برای کتاب‌های کودکان که می‌نوشت، دورادور ‏می‌شناختم. تا امروز هم نمی‌دانم که آیا ایشان با آقای قزل‌ایاق نسبتی داشت، یا نه. به نظرم ‏می‌رسید که نام آقای قزل‌ایاغ را در زمره‌ی وکلای مدافع افسران توده‌ای در دادگاه‌های پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد خوانده‌ام. این‌ها را به طبری گفتم. او از من خواست که تلفن بزنم و ببینم او ‏کیست و چه می‌خواهد.‏

در طول چند روز بارها تلفن زدم، اما هر بار شنیدم که آقای قزل‌ایاغ منزل نیستند. سرانجام طبری ‏پیشنهاد کرد که به در خانه‌ی او بروم، و رفتم. جوانی تیپ دانشجویی در را گشود، با شنیدن ‏موضوع، مرا برد، در اتاق پذیرایی نشاند، و گفت که می‌رود به طبقه‌ی بالا تا به پدرش بگوید که بیاید ‏پایین، و مرا تنها گذاشت و رفت.‏

بیش از نیم ساعت آن پایین در سکوت و تنهایی نشستم، و سرانجام، با سابقه‌ی تلفن‌های بی ‏سرانجام، برخاستم و از خانه‌ی آقای قزل‌ایاغ بیرون آمدم!‏

طبری گفت: «پس ما تلاش خودمان را کردیم!» و دیگر خبری از آقای قزل‌آیاغ نشد.‏

‏***‏
پیامی آمد که می‌گفت منوچهر هلیل‌رودی خواستار ملاقات و گفت‌وگو با طبری‌ست. هلیل‌رودی ‏نویسنده بود، عضو سازمان فداییان خلق ایران، و یکی از مبتکران انشعاب از سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، که به «منشعبین ۱۶ آذر» (۱۳۶۰) یا «گروه کشتگر – هلیل‌رودی» معروف شدند و ‏در اعتراض به نزدیکی فداییان به حزب توده ایران، از سازمان «اکثریت» انشعاب کردند.‏

طبری اغلب موافق گفت‌وگو بود و از این دیدار هم استقبال کرد. همه‌ی قرار و مدارها گذاشته‌شد، ‏پیام‌ها رد و بدل شد، روز و ساعت دیدار معین شد، اما ساعاتی پیش از آن که طبری را به محل ‏دیدار ببرم، خبر آمد که کیانوری مخالف این دیدار است، و قرار به هم خورد.‏

منوچهر هلیل‌رودی در اوج جوانی متأسفانه بیمار شد و در ۳۰ آبان ۱۳۶۱ از جهان رفت.‏

***
مجموعه‌ی دیدارهای احسان طبری را در این نشانی می‌یابید.
متن همه‌ی دیدارها در فورمت پی.دی.اف. در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۰

کارکنان راه‌آهن تهران تبعیدی به جزیره خارک - ۱۳۳۳. عکس از احسانی.
ضیا طبری نشسته، نفر دوم از راست.
بارها به خانه‌ی برادر طبری رفتیم. آقای ضیاءالله طبری کمی پس از انقلاب، و پیش از آن که من ‏موفق به دیدارش شوم، از جهان رفت. به یاد دارم که «نامه مردم» سوگنامه‌ی کوتاهی درج کرد و ‏در آن به احسان طبری تسلیت گفت. اما نیافتم چه تاریخ و شماره‌ای بود.

ضیا طبری و همسرش ‏فروغ خانم در پایان دهه‌ی ۱۳۲۰ و آغاز دهه‌ی ۱۳۳۰ از دانشجویان پر شور و فعال هوادار حزب توده ‏ایران بودند. ضیا طبری در سال ۱۳۳۲ کمی پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد. او در آن هنگام در ‏راه‌آهن تهران کار می‌کرد و علت دستگیری او و گروه بزرگی از کارگران راه‌آهن «کشف» مواد منفجره ‏در جعبه‌های میوه در انبار راه‌آهن در آستانه‌ی استقبال شاه از مادرش در ایستگاه راه‌آهن بود. این ‏مواد منفجره متعلق به قاچاقچیان بود و ربطی به توده‌ای‌ها نداشت. اما برای آنان پرونده‌سازی ‏کردند. این گروه چندی در زندان قصر بودند، و سپس همه را به جزیره‌ی خارک تبعید کردند.‏

مشروح ماجرای «کشف» مواد منفجره در راه‌آهن تهران را علی‌اصغر احسانی، یکی دیگر از تبعیدیان ‏خارک، در کتاب خاطراتش نوشته‌است[۱، ۳۴۲]. او بارها از ضیا طبری یاد می‌کند و از جمله ‏می‌نویسد: «یکی از اسرا، ضیا طبری، فارغ‌التحصیل رشته‌ی خط و ساختمان را‌ه‌آهن بود. به ‏وسیله‌ی طبری با دستیاری گروهی دیگر از رفقا ما توانستیم آهن‌پاره‌های پوسیده و ریل‌های ‏زنگ‌زده‌ی باقی‌مانده از زمان اشغال هلندی‌ها و انگلیسی‌ها را سرهم‌بندی کرده با هر بدبختی‌ای ‏بود خط‌ آهنی بین چاه آب و آشپزخانه و خط دیگری بین اردوگاه و اسکله بسازیم. گاه و بیگاه ریل و ‏واگن قراضه و زهواردررفته [...] به علت فرسودگی خراب می‌شد [...] که بلافاصله طبری و چند ‏رفیق دیگر به‌طور داوطلب به سراغ ریل و واگن می‌رفتند و در آن گرمای سوزان و طاقت‌فرسا ‏عرق‌ریزان با سختی و مرارت و وصله و پینه خط آهن را روبه‌راه می‌کردند»[۱، ۳۹۹ و ۴۰۰].‏

کریم کشاورز نیز در کتاب خاطراتش از خارک، بارها از ضیا طبری یاد می‌کند. او از جمله می‌نویسد: ‏‏«طبری (دانشجو و کارمند فنی راه‌آهن) [...] متصدی کتابخانه‌ی کوچک اردوگاه زندانیان است»[۲، ‏‏۶۲، نیز ۸۸، ۹۰، و...]‏

اکنون که به خانه‌ی ضیا طبری می‌رفتیم، او دیگر در جهان نبود. در این خانه اغلب بحث‌های داغ ‏سیاسی جریان داشت. آن‌جا با برادرزاده‌ی احسان طبری، خانم دکتر شهران طبری و شوهر سابق ‏ایشان آقای نفیسی آشنا شدم. شهران که در بخش فارسی رادیوی بی‌بی‌سی کار می‌کرد، پس ‏از انقلاب از انگلستان به ایران بازگشته‌بود و در دانشگاه‌های تهران علوم سیاسی تدریس می‌کرد. ‏او و شوهرش هنگام این مهمانی‌ها اغلب طبری را به اتاق جداگانه‌ای می‌بردند و ساعت‌ها از ‏سیاست «اتحاد و انتقاد» حزب با حاکمیت جمهوری اسلامی، انتقاد می‌کردند و بحث می‌کردند. با ‏این حال طبری همواره هر دوی آنان را دوست می‌داشت.‏

واپسین باری که در خانه‌ی فروغ خانم بودیم، پاییز ۱۳۶۱، شهران از دانشگاه «پاکسازی» شده‌بود و به انگلستان ‏برگشته‌بود. هنگامی که برای بازگشت با طبری و آذر از آن خانه بیرون آمدیم، در کوچه‌ی باریکی که ‏رهگذری نداشت، دو جوان آراسته را دیدم که دارند از ماشین من دور می‌شوند. به کنار ماشین ‏رسیدم، کلید انداختم و درش را باز کردم. در این لحظه آن دو رو گرداندند و مرا نگاه کردند. ما اکنون ‏دیگر می‌دانستیم که دستگاه‌های امنیتی به مأمورانشان ظاهری آراسته داده‌اند تا مردم آنان را با ‏بسیجی‌های ژولیده و ریشو یکی نگیرند و نفهمند که اینان امنیت‌چی هستند!‏

آنان در یک ماشین شیک و بزرگ امریکایی نشستند و به راه افتادند، و تازه در این هنگام بود که ‏دیدم شیشه‌ی سمت سرنشین ماشین مرا شکسته‌اند و یک رادیوی کوچک ترانزیستوری را که در ‏ماشین داشتم (خود ماشین رادیو نداشت)، برده‌اند.‏

دقایقی طول کشید تا خرده شیشه‌ها را از روی صندلی سرنشین پاک کنم تا طبری بتواند آن جا ‏بنشیند. شک نداشتم که این کار همان دو جوان بوده، و در فکرم بیش از آن که برای شکستن ‏شیشه و از دست رفتن رادیو ناراحت باشم، پیوسته به این می‌اندیشیدم که این امنیت‌چی‌ها کدام ‏ابزار شنود و ردگیری را در ماشین کار گذاشته‌اند؟

تا روزها پس از آن ماشین را زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] «قیام افسران خراسان و حماسه خارک»، خاطرات علی‌اصغر احسانی، تهران، نشر علم، چاپ ‏اول ۱۳۷۸.‏
‏[۲] «چهارده ماه در خارک (یادداشت‌های روزانه زندانی)»، کریم کشاورز، تهران، انتشارات پیام، چاپ ‏اول پاییز ۱۳۶۳.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۹

طبری خاله‌ای هم داشت به نام ملوک خانم که یکی دو بار به خانه‌ی ایشان بردمشان، اما خود ‏نماندم؛ و نیز پسرخاله‌ای به نام آقای ناصر ملکی، کمی سالمندتر از خود طبری، که نمی‌دانم پسر ‏همین ملوک خانم بودند، یا پسر خاله‌ای دیگر. او خود نیز گویا دستی به قلم داشت، کارهای ‏پژوهشی می‌کرد، و مطالبی از او منتشر شده‌بود.‏

یکی دو بار نیز به خانه‌ی آقای ملکی رفتیم، طبری مرا با ایشان آشنا کرد، و در حضور خود او به من ‏گفت که ناصر از هر نظر امین اوست، و اگر اتفاقی افتاد، یا اگر خواستم کپی نوشته‌های او را برای ‏نگهداری به جایی امن بسپارم، می‌توانم به این پسرخاله رجوع کنم.‏

در مدتی که با نوشته‌های طبری سروکار داشتم، یک کپی از متن اصلی یا تایپ‌شده‌ی نوشته‌ها را ‏نیز به آقای ملکی می‌سپردم، از آن جمله بود فتوکپی مجموعه‌ی یادهای طبری با عنوان «از دیدار ‏خویشتن».‏

و دست روزگار آن «اتفاق» را پیش آورد: در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بخش بزرگی از رهبران حزب را بازداشت ‏کردند، اما به طبری دست نیافتند. من او را بردم و در خانه‌ای که خود انتخاب کرد پنهانش کردم. ‏سپس، به پیشنهاد من، برای آن که با دستگیری یا تعقیب من، جای او لو نرود، آقای ناصر ملکی او ‏را جابه‌جا کرد و خود شد رابط میان من و طبری.‏

ناصر ملکی از توده‌ای‌های قدیمی بود، اما پس از انقلاب حاضر نبود به حزب نزدیک شود، زیرا از ‏کسانی بود که معتقد بودند فرج‌الله میزانی (جوانشیر) چندی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ‏دستگیر شده، با فرماندار نظامی تهران سرهنگ زیبایی تبانی کرده که آزادش کنند، تا جای خسرو ‏روزبه را لو بدهد. همین کار را کرده‌اند، و جوانشیر پس از دستگیری روزبه به شوروی رفته، و اکنون ‏شده یکی از رهبران حزب.‏

نخستین پرسش آقای ملکی در روزی که رابط من و طبری شد، این بود که چه کسانی از رهبران ‏حزب را هنوز نگرفته‌اند؟ با شنیدن این که جوانشیر را هنوز نگرفته‌اند، گفت:‏

‏- من پرویز (طبری) را به جوانشیر نمی‌دهم که او را مثل روزبه دودستی تحویل پلیس بدهد و خودش ‏بزند به چاک. من به او اعتماد ندارم. اما اگر حیدر (مهرگان – رحمان هاتفی) را پیدا کردی، مخلصش ‏هستم. تو فقط حیدر را برای من پیدا کن!‏

روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ ارتباط ناصر با بقایای سازمان نوید و رحمان هاتفی برقرار شد، و او طبری را ‏تحویل‌شان داد (بنگرید به «قطران در عسل»، بخش ۸۸). می‌دانیم که در اردیبهشت ۱۳۶۲ ‏سرانجام طبری را نیز یافتند و دستگیر کردند (بنگرید به «با گام‌های فاجعه»، نشر دوم، ۱۳۹۶، ص ‏‏۸۸).‏

آقای ملکی گویا با احساس نزدیکی بدرود زندگی، در مشورت با دوست دیرینش مرتضی زربخت تصمیم می‌گیرد که ‏آن‌چه را از نوشته‌های طبری که من به او سپرده‌بودم، به سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران ‏بسپارد. واسطه‌ی این کار آقای محمدعلی شهرستانی بود که از آن میان مجموعه‌ی «از دیدار ‏خویشتن» را شایسته‌ی انتشار تشخیص داد و در سال ۱۳۸۲ منتشرش کرد (تهران، نشر ‏بازتاب‌نگار)، حال آن که پیش از آن من همان کتاب را با حاشیه‌نویسی مفصل دو بار در خارج منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ اول ۱۳۷۶، چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران، استکهلم).‏ توضیح بیشتر درباره‌ی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

آقای شهرستانی در «یادداشت ویراستار» در مقدمه‌ی «از دیدار خویشتن»، دیگر نوشته‌های طبری ‏را که به سازمان اسناد ملی ایران سپرده‌اند، نام برده‌اند و توضیحی کوتاه بر هر کدام نوشته‌اند. در ‏این نشانی ببینید، یا در «باشگاه ادبیات» در فیسبوک.‏

یادداشت و پیش‌گفتار من بر چاپ دوم «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۸

طبری عمه‌ای داشت، و پسرعمه‌ای به نام آقای شهیدی. بارها به خانه‌ی آنان رفتیم و من بارها ‏نان‌ونمک‌شان را خوردم. عمه‌خانم کهن‌سال و خمیده‌قامت، عصازنان می‌آمد، با طبری حال‌واحوال ‏می‌کرد - اغلب به زبان مازندرانی - ناهار می‌خورد، کمی با ما می‌نشست، و سپس به اتاقش ‏می‌رفت.

خانم پروین شهیدی بسیار مجلس‌آرا بود. با انواع پیش‌غذاها، خوراک اصلی، و سپس انواع ‏دسرها از مهمانان پذیرایی می‌کرد.‏

یکی از بستگان خانم شهیدی، در آن هنگام، که داشتن دستگاه و کاست‌های ویدئو ممنوع بود، با ‏استودیوهای تهیه و دوبلاژ فیلم سروکار داشت و کاست ویدئوی فیلم‌های روز را به این مهمانی‌ها ‏می‌آورد، و بعد از ناهار طبری و آذر با شوق بسیار پای تلویزیون می‌نشستند و فیلم تماشا می‌کردند. ‏اشتیاق خود من نیز البته دست کمی از آنان نداشت!‏

از میان فیلم‌هایی که تماشا کردیم این‌ها را به یاد می‌آورم: راکی، راکی۲، ده فرمان، اسپارتاکوس، ‏بن‌هور، ال‌سید، ارتباط فرانسوی، و ارتباط فرانسوی۲.‏

در ارتباط فرانسوی۲ تبهکاران کارآگاه پلیس را به گروگان می‌گیرند و او را با تزریق هروئین معتاد ‏می‌کنند تا به زانو درش‌آورند. طبری با دیدن صحنه‌های اعتیاد کارآگاه آشکارا ناراحت شده‌بود و به فکر ‏فرو رفته‌بود، زیرا که گفته می‌شد امنیت‌چی‌های تبهکار جمهوری اسلامی نیز همین روش‌ها را برای ‏به زانو درآوردن زندانیان سیاسی به‌کار می‌برند، و طبری نگران بود که خود روزی در چنان وضعیتی ‏قرار گیرد.‏

روز ۱۱بهمن ۱۳۶۱، یعنی شش روز پیش از یورش گسترده به حزب توده‌ی ایران و دستگیری بخش ‏بزرگی از رهبران حزب، نیز در منزل آقای شهیدی بودیم. یکی از مهمانان خبر داد که بابک زهرایی ‏سردبیر «کارگر» ارگان حزب کارگران سوسیالیست ایران را احضار و دستگیر کرده‌اند. او همچنین ‏تازه‌ترین شماره‌ی روزنامه‌ی «مورنینگ استار» ارگان حزب کمونیست انگلستان را نشانمان داد که در ‏مقاله‌ای می‌نوشت که دستگاه‌های سرکوبی حاکمیت ایران طرح‌های گسترده‌ای برای یورش به ‏کمونیست‌ها و حزب توده ایران آماده کرده‌اند و قصد حمله به حزب را دارند.‏ طبری رو کرد به من و گفت:‏

‏- اگر تو زودتر کیا را دیدی حتماً این‌ها را برایش نقل کن. این مطلب «مورنینگ استار» خیلی مهم ‏است، زیرا از قدیم‌ها در انگلستان کمونیست‌ها و سازمان‌های اطلاعاتی در محافل یک‌دیگر رخنه و ‏نفوذ داشته‌اند و این‌ها بی‌گمان اخبار موثقی دارند که این مقاله را نوشته‌اند.‏

دو روز بعد از این مهمانی، در ۱۳ بهمن، در حاشیه‌ی جلسه‌ی هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی ‏حزب، بنا به خواست طبری آن دو خبر را برای کیانوری نقل کردم. او پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- بابک زهرایی به ما چه ربطی دارد؟
و
‏- مورنینگ استار غلط کرده‌است! (بنگرید به «با گام‌های فاجعه» ص ۶۵ و ۶۶)‏

پس از دستگیری طبری، و زندانی شدن کوتاه آذر، آن‌چنان که شنیده‌ام، خانم شهیدی شیردلانه، با ‏شجاعت و شهامت تمام و کمال، در پی‌گیری امور طبری و آذر در زندان و سپس در بیرون از زندان ‏سنگ تمام گذاشت و از هیچ فداکاری در رسیدگی به آن دو کوتاهی نکرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۷

از چپ: سایه، طبری، میررمضانی، میزانی (جوانشیر)، نازی عظیما، لطفی،
کسرایی - بهار ۱۳۵۸، زردبند. انتشار عکس از بی‌بی کسرایی
چند بار در خانه‌ی هوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سایه) و همسرش آلما مهمان بودیم. این دو هرگز عضو ‏حزب نبودند. آلما خانمی هنرمند در زمینه‌ی آشپزی و کارهای دستی بود، و آذر، همسر طبری هم، ‏تا جایی که اجازه می‌یافت، به او کمک می‌کرد. فرزندان سایه هم اغلب حضور داشتند، همچنین ‏سیاوش کسرایی.‏

در حاشیه‌ی مهمانی، سایه و کسرایی و طبری گاه ابیاتی از حافظ را می‌شکافتند و گوهرهای ‏شگفت‌انگیزی در هزارتوی پیچیدگی‌های زبان شعر حافظ می‌یافتند. طبری از این صحبت‌ها لذت ‏می‌برد و گاه خود نکته‌ای بر آن کشفیات می‌افزود. به گمانم آن گفت‌وگوها در کتاب «حافظ به سعی ‏سایه» نیز بازتابی یافته‌اند. در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» سایه بارها و بارها با زبانی مهرآمیز از طبری و ‏از نکته‌های نغز صحبت‌های او سخن گفته‌است.‏

سایه و کسرایی اگر می‌خواستند درباره‌ی شعر یک‌دیگر نظر بدهند، از شاعر با ضمیر سوم‌شخص ‏نام می‌بردند. برای مثال سایه درباره‌ی شعر کسرایی و در حضور خود او می‌گفت: «این‌جا ‏می‌خواسته بگه...». «بهتر بود این طور می‌گفت...»! سال‌ها دیرتر در دیداری در استکهلم، از سایه ‏درباره‌ی یکی از نوشته‌هایم نظر خواستم، و این بار نیز او با ضمیر سوم‌شخص گفت: «زیادی به ‏شوروی بند کرده!»‏

او عاشق شوروی سابق بود، و هنگام پخش برنامه‌ی فارسی رادیوی مسکو اگر هنوز در خانه‌اش ‏بودیم، طبری و سایر مهمانان را رها می‌کرد و در گوشه‌ی اتاق پذیرایی در کنار وسایل صوتی مجهزی ‏که داشت می‌نشست و با دقت و تمرکزی ستودنی به رادیوی مسکو گوش می‌داد، و از آن میان ‏تئوری‌هایی درباره‌ی اوضاع ایران و جهان استخراج می‌کرد. در این زمینه، در بسیاری موارد، با طبری هم‌نظر ‏بودند.‏

سایه اغلب از عشق‌اش به آلما نیز سخن می‌گفت. آلما ارمنی‌ست و دین و آداب خانوادگی‌اش ‏اجازه نمی‌داد که با پسری مسلمان رابطه داشته‌باشد و با او ازدواج کند. سایه از سماجت ‏عاشقانه، و سرانجام پیروزی‌اش در رسیدن به آلما داستان‌های بامزه‌ای می‌گفت و طبری و آذر را از ‏خنده روده‌بر می‌کرد.‏

او همچنین درخت گل ارغوانش را در گوشه‌ی حیاط به طبری نشان می‌داد، آن را ناز و نوازش ‏می‌کرد و از عشق‌اش به این گل نیز می‌گفت. با موج دوم دستگیری رهبران و اعضای حزب در ‏اردیبهشت ۱۳۶۲، سایه نیز به زندان افتاد، و آن‌جا در دوری از گل ارغوانش شعری بسیار پر احساس ‏سرود.‏

او طبری را بسیار دوست می‌داشت، و بعدها سوگ طبری را در مثنوی «بانگ نی» سرود.‏

در حاشیه: همچنان که در بخش‌های دیگر نوشته‌ام، سایه را در میهمانی‌های دیگر و نیز در ‏جلسه‌های «شورای نویسندگان و هنرمندان» نیز می‌دیدم. پس از گذشت سال‌ها، یک بار دخترش ‏آسیا در کلن (آلمان) مرا به دیدن سایه برد. با ورود به اتاق پذیرایی، آسیا مرا معرفی کرد: شیوا! ‏سایه نگاهی کرد و گفت (نقل به معنی): «این که شیوا نیست! شیوایی که من می‌شناسم، ‏موهایش سیاه ِ سیاه بود، و نه به این سفیدی‏.» قاه‌قاه خندیدم، و او ادامه داد:‏ «تازه، آن شیوا این قدر نمی‌خندید!‏»

راست می‌گفت: در آن گذشته من سخت جدی بودم!‏

این عکس را و عکس بخش ششم را تا جایی که می‌دانم نخستین بار بی‌بی کسرایی منتشر کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۶

گذشته از همه‌ی چهره‌های آشنای حاضر در عکس،
از چپ، زنده‌یادان: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی - بهار ۱۳۵۸، زردبند
مهندس فخرالدین میررمضانی، عضو سابق حزب توده ایران، پس از کنگره‌ی دوم حزب در سال ۱۳۲۷ ‏به عضویت شعبه‌ی مطبوعات حزب در آمد که سرپرست آن احسان طبری بود. هنگامی که من از ‏طریق شرکت طبری در مهمانی‌های آقای میررمضانی با او آشنا شدم، بسیاری از دوستان و ‏آشنایانش او را «آقا فخر» می‌نامیدند.‏

آقا فخر در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و چندی پس از آن در غیاب رهبران حزب که به مهاجرت ‏رفته‌بودند، همراه با باقر مؤمنی، محمدحسین تمدن، صادق انصاری و... از رهبران کمیته‌ی ایالتی تهران بود، ‏دستگیر شد و چندی در زندان به‌سر برد. اما پس از رهایی از زندان دیگر به سوی حزب نرفت، و ‏توانست به زندگانی‌اش سامانی بدهد. او از جمله در سال ۱۳۳۹ پیمانکار راه‌سازی جاده‌ی تهران به ‏طالقان بود.‏

اکنون، پس از انقلاب و پس از بازگشت طبری به کشور، آقا فخر با سابقه‌ی همکاری با طبری در ‏شعبه‌ی مطبوعات حزب در سال ۱۳۲۷، از نزدیک‌ترین دوستان او بود. بیش از هر جای دیگری، طبری ‏و همسرش آذر را به خانه‌ی آقا فخر بردم.‏

آقا فخر از سال‌های دور همسری فرانسوی داشت به نام نوئل که به فارسی خوب حرف می‌زد. ‏نوئل پس از انقلاب برای رهایی از تفتیش دینی «برادران» و «خواهران» در کوچه و بازار، تصمیم ‏گرفت که مسلمان شود، و «اشهد»اش را گفت. اما اکنون پشیمان بود، چه دیگر نمی‌توانست به ‏شکل قانونی با شراب سروکار داشته‌باشد!‏

نوئل سفره‌آرایی بسیار هنرمند بود. خانه‌ی آقا فخر، هر بار که طبری و آذر را به خانه‌شان می‌بردم، ‏پر از مهمان بود: سیاوش کسرایی، نازی عظیما، سایه و همسرش آلما، و... این جا من بی هیچ ‏چون و چرایی، جایی در گوشه‌ی میز پذیرایی داشتم و اجازه نداشتم که طبری و آذر را بگذارم و ‏بروم: باید برای ناهار می‌ماندم. حتی یک بار اجازه دادند که نامزدم را آن جا به مهمانی ناهار ببرم، و ‏چه‌قدر همه از حضور او ابراز شادمانی کردند.‏

همین جا بود که در اوج نگرانی برای حمله‌ی اطلاعات سپاه پاسداران به حزب و دستگیری ‏گسترده‌ی رهبران حزب، آقا فخر خطاب به طبری گفت: «یعنی نمی‌خواهید ‏هیچ کاری بکنید؟ ‏دست‌کم بخشی از رهبری حزب را از زیر ضربه کنار بکشید و به خارج بفرستید تا بتوانند ‏کار حزب را ‏ادامه بدهند و بقیه‌ی تشکیلات را جمع‌وجور کنند. من فکر می‌کنم که دست‌کم شما و ‏یکی دو نفر ‏دیگر را باید خارج کنند. چرا باید همه چیز را دم دست این‌ها نگهداشت؟» و طبری در راه بازگشت به خانه ‏گفت که او دیگر هرگز نمی‌خواهد از کشور خارج شود و به مهاجرت برود[بنگرید به «با گام‌های ‏فاجعه» ویراست دوم، ص ۵۶].‏

یک بار بر سر همان میز آراسته از انواع خوراکی‌ها، نوئل اعلام کرد که یک بطری از فلان لیکور ‏فرانسوی گیر آورده، و بطری را رو کرد. طبری و آذر با شنیدن نام آن سخت به شوق آمدند. آقا فخر ‏بطری را باز کرد. محتوای آن بطری جز در استکان‌هایی بسیار کوچک، و فقط برای چشیدن، برای ‏مهمانانی که بر گرد میز نشسته‌بودند، کفاف نمی‌داد. یک استکان کوچک هم جلوی من گذاشتند. ‏اما فریاد طبری و آذر به آسمان رفت که: نه! شیوا نباید بنوشد! او ماشین می‌راند! مقررات نظامی‌وار ‏و خط‌کشی‌های سفت و سخت آلمانی! و نمی‌دانستند که ماها تا پیش از انقلاب یک بطری ودکا ‏می‌نوشیدیم و بی خمی بر ابرو ماشین می‌راندیم، که البته کار بدی می‌کردیم!‏

همه در سکوت چشم بر من دوخته‌بودند. من از فردای انقلاب چند سال بود که هیچ نوشیدنی ‏الکلی گیرم نیامده‌بود. با دیدن آن استکان کوچک لیکور اصیل فرانسوی، خون جلوی چشمانم را ‏گرفته‌بود. می‌دانستم که نوشیدن آن کوچکترین اثری در میزان تمرکز من در رانندگی به هنگام ‏رساندن طبری‌ها به خانه‌شان نخواهد داشت. طبری و آذر وحشت‌زده، و نوئل و آقا فخر و دیگر ‏مهمانان با لبخند نگاهم می‌کردند. استکان را برداشتم و به جای آن که محتوایش را مزمزه کنم و از ‏مزه‌اش لذت ببرم، به یک ضرب سرش کشیدم! نوئل و آقا فخر خندیدند، و آه از نهاد طبری و آذر بر ‏آمد!‏

در راه بازگشت طبری سرزنشم کرد برای این که حرف او را گوش نداده‌ام، بی‌انضباط بوده‌ام و الکل ‏نوشیده‌ام!‏

فخرالدین میررمضانی کارهای فرهنگی هم می‌کرد. ترجمه‌ی او از کتاب «لی هارپر» با نام «کشتن ‏مرغ مینا» (فیلم «کشتن مرغ مقلد») دست‌کم هشت بار تجدید چاپ شده‌است. اما جسم او دیگر ‏در این جهان نیست و تنها یادش زنده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۵

امیرحسین آریان‌پور (۱۳۸۰ - ۱۳۰۳) و همسرش، طبری و همسرش را به خانه‌ی خود دعوت کردند. کتاب «زمینه ‏جامعه‌شناسی» نوشته‌ی آریان‌پور را در سال‌های دانشجویی خوانده‌بودم و آن را باب طبع خود ‏یافته‌بودم. نیز «در آستانه رستاخیز» و سپس «جامعه‌شناسی هنر» را خوانده‌بودم که مجموعه‌ی ‏یادداشت‌های دانشجویانش از کلاس‌های درس او بود، و در یکی از نوشته‌های جوانی‌هایم به آن ‏ارجاع داده‌بودم.‏

پس از انقلاب، و پس از کشمکش‌های درون کانون نویسندگان ایران، از جلسه‌های مؤسسان ‏‏«شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» سر در آوردم. در یکی از این جلسه‌ها که با حضور بیش از ‏سی نفر در خانه‌ی زنده‌یاد محمدرضا لطفی برگزار شده‌بود، موضوع جلسه بررسی و تصویب ‏اساسنامه و آیین‌نامه‌ی شورا بود، و بهرام حبیبی، یکی از دامادهای به‌آذین، داشت متن پیشنهادی ‏را می‌خواند. هنگامی که رسید به ترکیب «دسته‌جمعی»، آریان‌پور گفت: «آقا لطفاً آن دسته را از ‏جلوش بردارید!» لحظه‌ای کوتاه به سکوت گذشت تا همگان نکته‌ی او را دریابند، و سپس همه ‏قاه‌قاه خندیدند.‏

پس از آن، هر بار آریان‌پور را دیده‌بودم، همواره داشت آن‌قدر جمله‌ها و عبارت‌های تعارفات غلو‌آمیز ‏می‌گفت، که من کم‌گوی و کم‌رو که هیچ، هر کسی را از میدان به‌در می‌برد. او دو مقاله برای ‏انتشار در «نامه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» و دو مقاله نیز برای انتشار در مجله‌ی «دنیا» ‏ارگان سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران داد، اما پس از آن به دلایلی که بر من روشن ‏نیست، دیگر با نشریات اصلی و فرعی وابسته به حزب همکاری نمی‌کرد.‏

اینک، در خانه‌ی او بودم. همسر آریان‌پور، هما خانم، سر و گردنی از خود او رعناتر بود، یا من چنین دیدم. آریان‌پور ‏در طول ناهاری با میزی بسیار آراسته، تعریف کرده‌بود که او نوه‌ی «نایب حسین کاشی» معروف ‏است، و اکنون داشت از لطیفه‌های پدربزرگ و از اخلاق و رفتار کاشانی‌ها می‌گفت و همه را ‏می‌خنداند.‏

پس از آن نوبت رسید به تماشای آلبوم عکس‌های او. او عکس‌ها را نشان می‌داد و داستان‌های ‏شگفت‌انگیز و بامزه‌ای پیرامون هر عکس تعریف می‌کرد. آن‌گاه که او و طبری درباره‌ی واژه‌سازی در ‏زبان فارسی و واژه‌هایی که هر یک بر این زبان افزوده‌اند با هم سخن می‌گفتند، و خانم‌ها نیز با هم ‏حرف می‌زدند، من اجازه یافتم که در گوشه‌ی نیمه‌تاریک اتاق، زیر نور یک چراغ پایه‌دار، آلبوم‌های ‏آریان‌پور را ورق بزنم. مقدار زیادی عکس از شرکت او در مسابقه‌های وزنه‌برداری و پرورش اندام بود، ‏و من سخت در شگفت بودم از این که دانشمند و استاد دانشگاهی با کتاب‌هایی در زمینه‌ی ‏جامعه‌شناسی و هنر را چه کار به دست‌وپنجه نرم کردن با پولاد سرد، و رقابت برای بلند کردن ‏وزنه‌هایی هرچه سنگین‌تر؟!‏

او برای شرکت در مسابقات قهرمانی آسیا در رشته‌ی وزنه‌برداری به جایی در اتحاد شوروی سابق، ‏شاید تاجیکستان، هم رفته‌بود و عکس‌های فراوانی از آن مسابقات داشت و خاطرات شگفت‌انگیزی ‏از آن سفرش تعریف کرد.‏

طبری و آذر تا چندی پس از آن، با حکایت‌های نایب حسین کاشی و آریان‌پور می‌خندیدند.‏

و با بغضی در گلو، باید بگویم که نام و یاد آریان‌پور همواره یاد دوست عزیز از دست‌رفته‌ام اصغر ‏محبوب را در من زنده می‌کند: دوست هنردوستی که رهرو راه آریان‌پور و جانشین او در دانشکده‌ی ‏هنرهای زیبا بود، نام آریان‌پور را همواره بر زبان داشت، و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۴

روزی به دعوت محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین) (۱۳۸۵-۱۲۹۳) و همسرش، احسان ‏طبری و همسرش را برای ناهار به خانه‌ی آنان بردم. با ‏اصرار طبری و همسرش، و البته اصرار اقدس خانم همسر به‌آذین، برای نخستین و واپسین بار ‏میهمان سفره به‌آذین بودم و نان و نمکش را ‏خوردم. همسر هنرمند و مهربان به‌آذین روی میز ‏دوازده‌نفره‌ای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره ‏رنگینی چیده بود. جز ما سه میهمان، ‏بقیه همه اعضای خانواده‌ی بزرگ به‌آذین بودند. از آن میان من با کاوه پسر به‌آذین از پیش از انقلاب، ‏به واسطه‌ی یک دوست مشترک، و از برنامه‌های کوه‌پیمایی دانشجویی آشنایی داشتم. اما بر سر ‏میز دور از هم افتاده‌بودیم و من در این مجلس احساس غریبی می‌کردم. طبری چند بار کوشید مرا ‏نیز در گفت‌وگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ‏ساعتی که آن‌جا بودم هیچ گفت‌وگوی ‏مستقیمی میان من و به‌آذین پیش نیامد.‏

چند بار در سکوتی که پیش آمد، خواستم به به‌آذین بگویم که «در آن تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی ‏آریامهر در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ که شما صبح فردایش آمدید و کمک کردید که بست نشستن به شکل ‏آبرومندانه‌ای به پایان برسد، من یکی از گردانندگان جلسه بودم. من شما را روی صحنه بردم و ‏معرفی کردم»، اما با خود فکر کردم که گفتن چنین چیزی بی‌گمان نوعی خودشیرینی حساب ‏می‌شود، و خب، که چی؟ پس دم فرو بستم.‏

طبری یادداشت‌هایی خطاب به به‌آذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و ‏‏هنرمندان ایران" می‌نوشت که من می‌بایست به به‌آذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن می‌زدم، قرار ‏می‌گذاشتم ‏و به منزل به‌آذین می‌رفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانه‌شان می‌پذیرفت، ‏سلامم را جویده پاسخ می‌داد، ‏یادداشت را می‌خواند، سری تکان می‌داد، "خوب" می‌گفت و بعد ‏نگاهم می‌کرد. می‌پرسیدم: پاسخی ندارید؟ ‏چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ می‌گفت ‏‏"خیر!"، خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم. سخنی بیش از این با ‏هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی ‏و چاپلوسی نبودم و بی‌گمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه ‏نمی‌داد. از خمیره‌ای ‏مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر می‌بایست جامه‌ای سخت و ‏خشن بر آن ‏بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمی‌شناخت، دری به درون ‏وجودش به رویش ‏نمی‌گشود و مهر از لب بر نمی‌داشت.‏

یک بار می‌بایست چند نوشته‌ی طبری را همراه با یادداشتی به به‌آذین می‌رساندم. اما تا فرصتی ‏پیدا کنم و کار را انجام دهم، طبری نوشته‌های دیگری بر آن مجموعه افزود، و یادداشت تازه‌ای ‏نوشت. چنین بود که یادداشت نخست طبری پیش من ماند:‏

‏«دوست بسیار عزیز و نازنین [به‌آذین]‏

مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تل‌انبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصه‌های ‏فیروزکوه») و اینک یک ‏قصۀ تاریخی (به‌نام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، ‏جای انتخاب باقی است. من تصور ‏می‌کنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت ‏بشر» را به‌همراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان ‏در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصه‌های ‏فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (این‌همه دوراندیشی برای ‏دوران ِ نااستوار و ‏طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض می‌کنم:‏

A‏‎ – ‎نقد سرنوشت بشر به‌وسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک ‏به‌وسیله‌ی نازی ‏خانم [عظیما] تقدیم شده.‏

‏[‏B‏–] قصّه‌ها را دوست ما شیوا آورده‌است (روی هم ۴ قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج ‏نشود، کم‌ترین حرفی ‏ندارم.‏

با این‌حال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.‏

با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.
‏»‏

چنان که به یاد می‌آورم طبری متنی در معرفی ترجمه‌ی به‌آذین از «دن آرام» یا «زمین نوآباد» ‏شولوخوف نوشت و جایی منتشر کرد. او می‌گفت که گرچه متن اصلی کتاب را به روسی خوانده، ‏اما خواندن ترجمه‌ی به‌آذین دلپذیرتر است، منتها می‌بایست برای نقل نام‌های طولانی و بغرنج ‏روسی در متن داستان فکری کرد.‏

همان خانه است که اکنون کاوه اعتمادزاده می‌کوشد که به یادگار به‌آذین به ثبت ملی برساند.

به‌آذین در خاطراتش از زندان‌های جمهوری اسلامی با نام «بار دیگر، و این بار...» صحنه‌های دردآوری ‏از هم‌زنجیری خانگی با طبری در خانه‌ای در فرمانیه‌ی تهران، از درگذشت آذر، و درگذشت خود طبری ‏به قلم آورده‌است.‏

نیز بخوانید: در حاشیه‌ی جهان به‌آذین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۳

خبر رسید که علی حاتمی (۱۳۷۵-۱۳۲۳) کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری‌ست. ‏قرار بود طبری ‏را به خانه‌ی نازی عظیما در یک مجتمع آپارتمانی در کوچه‌ای پایین‌تر از فروشگاه بزرگ ‏‏"کوروش" (قدس) در خیابان مصدق ‏‏(پهلوی، ولی عصر) ببرم. همواره می‌کوشیدم طوری طبری را ‏به ‏این‌جا و آن‌جا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را ‏نبینند تا برای صاحب‌خانه و برای خود طبری و ‏حزب دردسری فراهم نشود. این کوچه‌ی بن‌بست، و پارکینگ زیر ‏این مجتمع، جای ایده‌آلی از این ‏نظرها نبود، اما بی آن‌که کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.‏

به طبقه‌ی مورد نظر که رسیدیم، راه کوتاهی از آسانسور تا درون خانه بود. چه خوب! این تکه از ‏مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقه‌ای عالی تزئین ‏شده‌بود: ‏بالش‌هایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پرده‌ها، بالش‌ها، فرش‌ها، ترکیب رنگ و نور، همه ‏‏به گونه‌ای بود که برای نخستین بار پس از سال‌های طولانی احساس شگفت‌انگیز آسودگی در ‏‏"خانه" به من ‏دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمی‌آورم که پس از آن نیز در خانه‌ای آن‌همه ‏احساس "خانه" و جایی برای ‏آسودگی کرده‌باشم.‏

پس ‏از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی که زودتر از ما رسیده‌بود، به عادت همیشگی ‏او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغه‌ی ‏حضور یک مزاحم حرف‌هایشان را بزنند، و خود را در ‏آشپزخانه سرگرم کردم.‏

در طول راه از کارهای علی حاتمی برای طبری گفته‌بودم، از جمله از فیلم "ستارخان" (۱۳۵۱) او که ‏به‌ویژه برای ‏سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزت‌الله انتظامی) در آن پرداخته‌بود، ‏آن را پسندیده‌بودم. ‏اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصله‌ای چنین نزدیک، و در آشپزخانه‌ای که در ‏نداشت، نمی‌توانستم گوش‌هایم ‏را ببندم، و می‌شنیدم که علی حاتمی از پروژه‌ی بزرگش، ساختن ‏نمونه‌ی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در ‏نزدیکی کرج سخن می‌گوید که چند سالی بود با آن ‏مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه ۱۳۵۶، ‏آغاز ساختمان اسفند ۱۳۵۸) و از طبری ‏نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون زندگی روزمره‌ی تهران قدیم در پایان قاجاریه و ‏آغاز سلطنت ‏پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان می‌خواهد.‏

طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمی‌دانست. من خود این را در عمل آموخته‌بودم: ‏در آغاز ‏آشنایی‌مان پیوسته چیزهایی درباره‌ی اصطلاحات زبان‌شناسی از او می‌پرسیدم و او ‏سرانجام فهمانده‌بود که ‏تخصص او در زبان‌شناسی نیست و کسانی بی‌جا انتظار دارند که او همه ‏چیز بداند. گفته‌بودم که شایع است که ‏او زبان چینی هم می‌داند، و او سخت بر آشفته‌بود: "آخر ‏این چه اخلاقی‌ست؟ چرا و از کجا این حرف‌ها را در ‏می‌آورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن ‏دهمین سالگرد انقلاب چین یک ماه آن‌جا بودم که بیشتر آن هم در ‏دعواها و کشمکش‌های ‏حوزه‌های حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمه‌ی روزمره را یاد بگیرم. ‏مگر به همین ‏سادگی می‌توان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و ‏‏قریب ۱۰۰ لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کرده‌ام." [احسان طبری، از دیدار ‏خویشتن ‏‏(یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد ۱۳۷۹، ص ۱۵۵]‏

طبری حاتمی را به کتابش "جامعه‌ی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دهه‌ی نخستین" ‏رجوع می‌داد ‏و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران، کودکی ‏پنج‌شش ساله بود. در این هنگام ‏برایشان چای بردم، و طبری دست به‌دامن من شد: شیواجان، تو ‏کتابی درباره‌ی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی ‏سراغ داری؟ – و من با زمینه‌ی ذهنی فیلم ‏‏"ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بی‌اختیار کتاب‌های "تاریخ ‏حزب کمونیست ایران‎" ‎نوشته‌ی ‏تقی شاهین به ترجمه‌ی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشته‌ی علی شمیده را ‏که به‌تازگی منتشر ‏شده‌بودند نام بردم، و بی‌درنگ از فضل‌فروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی ‏بود از ‏این‌که احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در ‏دست ‏حواله داده و بدین‌گونه دانش او را کم‌تر از این جوانک فرض کرده‌است. با آن‌که طبری ‏یادآوری‌های من و آن ‏کتاب‌ها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در هم‌کشیده و زیرچشمی ‏نگاهم می‌کرد. سر به زیر افکندم و ‏به آشپزخانه برگشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 May 2020

دیدارهای احسان طبری - ۲

از یادکرد کوچکی که از حضور احسان طبری در خانه‌ی نجف دریابندری نوشتم، بسیار استقبال شد. ‏از آن رو بر آن شدم که از حضور او در خانه‌های دیگران نیز، چنان که یادم می‌آید، خیلی کوتاه، ‏بنویسم. ده تا شد، جز آن‌چه نوشتم. تقدیم به علاقمندان.‏

احسان طبری هنگامی که از دوری سی ساله‌ در پایان اردیبهشت ۱۳۵۸ به ایران برگشت، با چه ‏کسانی دیدار می‌کرد؟ دوستان و بستگانش چه کسانی بودند؟

آن‌چه می‌نویسم دیدارهایی‌ست که من خود به گونه‌ای در آن‌ها شرکت یا دخالت داشته‌ام. اما ‏طبری پیش از حضور من در کنارش بی گمان دیدارهایی با بسیاری کسان دیگر نیز داشته‌است، که ‏برخی را خود آن کسان این‌جا و آن‌جا گفته و نوشته‌اند، مانند شاهرخ مسکوب در «روزها در راه».‏

همچنین به موازات کار من با طبری، کسان دیگری نیز او را به دیدارهایی می‌بردند، و لذا دیدارهای ‏طبری محدود به همین‌هایی نبود که این جا آمده‌است.‏

۲‏

از همان آغاز ورود طبری به ایران (۲۹ فروردین ۱۳۵۸) ‏زنده‌یاد پوراندخت (پوری) سلطانی، بانوی کتابداری و کتابخانه‌ی ملی ایران، یکی از میزبانان احسان طبری بود. کمی دیرتر همسر طبری، آذر بی‌نیاز، نیز به ایران بازگشت و به جمع ‏میهمانان پوری سلطانی پیوست. این میهمانی‌ها در خانه و باغ کوچکی که خانم سلطانی در زرد‌بند ‏داشت برگزار می‌شد، و برخی از دوستان نزدیک و سابق مرتضی کیوان، شوهر اعدام‌شده‌ی خانم ‏سلطانی، نیز در آن‌ها شرکت می‌جستند، از جمله هـ. ا. سایه، و سیاوش کسرایی، و البته کسانی ‏دیگر، مانند نازی عظیما که خواهرزاده‌ی پوری سلطانی بود.‏

تا جایی که به یاد می‌آورم، دو بار طبری و آذر را به زرد‌بند و خانه‌ی ییلاقی پوری سلطانی بردم. همه ‏می‌دانستند که با دوری راه، بی‌معنی‌ست که مهمانان را بگذارم و بروم، و چند ساعت بعد برگردم تا ‏برشان دارم. از این رو، بر خلاف عادتم، ناگزیر بودم که خود را به میزبان تحمیل کنم، و خانم سلطانی ‏با رویی بسیار گشاده در پذیرایی از من نیز،‌ چون دیگران، سنگ تمام می‌گذاشت.‏

یکی از این میهمانی‌ها جمع‌وجورتر و خصوصی‌تر بود، و از جمله موسیقی‌دان بزرگ محمدرضا لطفی ‏در آن شرکت داشت. کسانی از مهمانان، میل داشتند که لطفی چیزی با تار بنوازد. او می‌گفت که ‏‏«باید حالش باشد» و «باید بیاید» و... با این حال تارش را در آغوش گرفت.‏

او داشت زخمه‌هایی بر تارها می‌زد، و من خیال می‌کردم که هنوز در پی یافتن آن «حال» و آن ‏لحنی‌ست که «باید بیاید». در این میان طبری با صدایی آهسته چیزی از من پرسید. من هنوز درگیر ‏مرتب کردن پاسخ در ذهنم بودم که لطفی از نواختن باز ایستاد، تارش را کنار گذاشت، کمی در ‏سکوت نشست، و سپس برخاست، و بی گفتن کلامی، کفش‌هایش را پوشید و رفت!‏

همه هاج و واج، پرسشگرانه در سکوت به هم نگاه می‌کردیم، و طبری سخت ناراحت بود:‌ فکر ‏می‌کرد که حرف زدن در میانه‌ی هنرنمایی آن هنرمند بزرگ، او را آزرده، و او به قهر رفته‌است.‏

طفلک خانم سلطانی مانده‌بود که آیا پیش مهمانان گران‌قدرش بماند، یا دنبال لطفی بدود. سرانجام ‏او رفت، خود را به لطفی رساند، به زبانش گرفت، و او را برگرداند. با ورودش، طبری بی‌درنگ از امور ‏روزمره با او سخن گفت، و قهر فراموش شد. اما لطفی در آن مجلس دیگر تار نزد.‏

‏***‏
لطفی برخی اختلافات خانوادگی و برخی ماجراهای عشقی و احساسی داشت که شایعات آن ‏درون حزب پخش شده‌بود و جنجالی به‌پا کرده‌بود. طبری و آذر را به خانه‌ای بردم تا طبری در این ‏ماجرا «ریش‌سفیدی» کند و بکوشد که جنجال را بخواباند. در راه رفتن و برگشتن طبری و آذر پیرامون ‏این موضوع با هم حرف می‌زدند.‏

من نمی‌فهمیدم که زندگی خصوصی و عشق و احساس انسان‌ها، چه حزبی و چه غیر حزبی، چه ‏ربطی به حزب دارد و چرا طبری باید در این امور دخالت کند. در راه برگشت نظرم را گفتم. اما طبری ‏که به روشنی ناراحت بود، می‌گفت که پای آبروی حزب در میان است، و «رفقا» باید از این جنجال‌ها ‏بپرهیزند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 May 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱

من در سال ۱۳۵۹ یا ۶۰ دو بار احسان طبری و همسرش آذر بی‌نیاز را به دعوت نجف دریابندری و ‏همسرش فهیمه راستکار، به خانه‌ی آنان بردم.‏

دریابندری و همسرش اکنون عضو یا هوادار حزب توده ایران نبودند. اما آنان نیز در خیل بسیاری از ‏جوانان سابق اهل فرهنگ و سیاست دهه‌های ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰، چه توده‌ای، چه غیر توده‌ای و چه ‏ضد توده‌ای، اکنون پس از انقلاب ۱۳۵۷ نیز هنوز از علاقمندان احسان طبری بودند.‏

طبری تا پیش از مهاجرت اجباری در سال ۱۳۲۸ در حوزه‌های حزبی گویندگی می‌کرد و بسیاری از ‏توده‌ای‌های سابق او را از آن جا می‌شناختند. بسیاری دیگر نیز با خواندن نوشته‌هایش با او آشنا ‏شده‌بودند. در طول ۳۰ سال دوری او از ایران بسیاری کسان برای او نامه می‌نوشتند، حتی از داخل ‏و با مسافرانی که به خارج سفر می‌کردند به نشانی رادیوی پیک ایران یا نشریه‌ی «دنیا» نامه را به ‏او می‌رساندند، و او به نشانی‌هایی که داده‌بودند، به همه پاسخ می‌داد.‏

چنین بود که پس از بازگشت طبری به ایران، تا هنگامی که دفتر حزب دایر بود، خیلی‌ها آن‌جا به ‏دیدنش می‌آمدند، و پس از اشغال دفتر به دست حزب‌الله، دیدارهای او به خانه‌ها و میهمانی‌ها ‏منتقل شد.‏

هنگامی که طبری و همسرش را به میهمانی‌هایی برای دیدار با دوستان و آشنایانشان می‌رساندم، ‏همواره می‌کوشیدم که پس از تحویل دادن آنان به میزبان، قراری بگذارم برای برداشتنشان، و در ‏ساعت معین برگردم و برشان دارم. اما گاه هم میزبان و هم طبری و همسرش سخت اصرار ‏می‌کردند که من هم در مهمانی باشم.‏

دو باری که به خانه‌ی نجف دریابندری رساندمشان، با وجود تعارف و اصرار برای ماندن، خود را از لذت‌بردن از دستپخت این زوج هنرمند که سیر تا پیازش بعدها در کتاب مستطاب منتشر شد، محروم کردم، و توانستم ‏بهانه‌هایی بیاورم و از چنگشان بگریزم! ترجیح می‌دادم که بدون حضور مزاحمی کم‌وبیش بیگانه برای ‏میزبان و دیگر مهمانان، همگی در حال و هوای خود باشند و از بازگویی خاطرات دیرین و بگو و بخند ‏لذت ببرند.‏

اما هنگام برداشتنشان، اغلب چاره‌ای نبود جز آن که داخل شوم، زیرا که گفت‌وگوهای شیرین اغلب ‏هنوز به پایان نرسیده‌بود. پس می‌نشستم، با چای و شیرینی و میوه از من پذیرایی می‌کردند و در ‏بخشی از گفت‌وگوها شرکتم می‌دادند.‏

بار دوم در خانه‌ی دریابندری‌ها، اعضای یکی از حوزه‌های حزبی پیش از مهاجرت طبری در مهمانی ‏حضور داشتند، که من هیچ‌کدام را نمی‌شناختم، جز خود نجف دریابندری، که با وجود آشنایی با ‏ترجمه‌ها و نوشته‌هایش، پس از مهمانی پیشین، بار دوم بود که می‌دیدمش. همسر او فهیمه ‏راستکار را هیچ نمی‌شناختم.‏
‏ ‏
مجلس مختلط بود و خوشبختانه بر خلاف عادت، زنانه و مردانه نشده‌بود، و خانم راستکار داشت ‏چیزی خنده‌دار تعریف می‌کرد و همه گوش می‌دادند. و من نیز که به‌دقت گوش می‌دادم... ناگهان ‏صدا را شناختم! این که... صدای سوفیا لورن است، صدای اینگرید برگمان، صدای بازیگر زن «ده ‏فرمان»، صدای همسر تناردیه در سریال تلویزیونی بینوایان، برادران کارامازوف... صدای تعداد ‏بی‌شماری هنرپیشگان زن فیلم‌های خارجی و ایرانی... عجب!‏

صبر کردم تا حرف او تمام شد، و سپس با کم‌رویی گفتم:‏
‏- ببخشید... صدای شما... شما کار دوبله می‌کنید؟... سوفیالورن...‏
او قاه‌قاه خندید و نجف دریابندری حرفم را برید و گفت:‏
‏- آفرین! خوب فهمیدی! معلومه که گوش حساسی داری که تونستی صدا را جدای از چهره‌ی ‏هنرپیشه‌ها بشناسی!‏

طبری و آذر هاج‌وواج سر از موضوع گفت‌وگوی ما در نمی‌آوردند. آنان البته می‌دانستند که فهیمه ‏راستکار بازیگر تئاتر است، اما در دوری سی‌ساله از میهن، با سینمای ایران و سینمای غرب، و هنر و ‏صنعت دوبله در ایران آشنایی چندانی نداشتند، و لازم شد که خود خانم راستکار و شوهرش قدری ‏توضیح بدهند.‏

اکنون از آن چهار تن جز یادهایی به‌جا نمانده‌است. یادشان همواره گرامی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 September 2018

بازهم «پادشاه خورشید» طبری!‏

این بار سوم است که درباره‌ی انتشار کتاب «پادشاه خورشید» در ایران می‌نویسم، و همه از آن رو ‏که خود کتاب را هنوز ندیده‌ام و خبر ناقصی را که غیر مستقیم گرفتم، بازنشر کردم.‏

امروز دوستی گرامی از داخل تصویر مقدمه‌ی کتاب را برایم فرستاد و در تصویرها به روشنی دیده ‏می‌شود که کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ی نوشته‌های احسان طبری که در سال‌های ۱۳۶۰ ‏تا ۱۳۶۲ در مجله‌ی چیستا (به مدیریت زنده‌یاد پرویز شهریاری) و با نام مستعار کاووس صداقت ‏منتشر شدند، در واقع به کوشش آقایان خسرو باقری و کورش تیموری‌فر پدید آمده‌است. ‏سپاسگزارم از این دوست گرامی که مرا از جهالت بیرون آورد.‏

من در نوشته‌ای به تاریخ ۲۰ اوت خبر انتشار کتاب را به کوشش «کسانی» منتشر کردم. بعد ‏دوستی به واژه‌ی «کسان» اعتراض داشتند، و توضیح دادم که از نظر من «کسان» بار منفی ندارد و ‏فقط نام کوشندگان انتشار کتاب را نمی‌دانستم. و اکنون با این نوشته، امیدوارم که همه‌ی ‏‏«سوءتفاهم»ها رفع شده‌باشد.‏

البته هنوز تکرار می‌کنم که من بودم که نخستین بار در نوشته‌ای به تاریخ ۸ آوریل ۲۰۱۲ برای ‏همگان فاش کردم که احسان طبری با دو نام مستعار کاووس صداقت و ا. طباطبایی نیز ‏می‌نوشته‌است. اما جا دارد تأکید کنم که با این صحبت‌ها قصدم تلاش برای «بردن سهمی از میراث ‏یا نورانیت تاج روی سر طبری» یا «لقمه‌ای از افتخارات طبری» یا نشان دادن میزان نزدیکی به طبری ‏و از این چیزها نبوده و نیست. من همواره، و کم و بیش، انسانی مستقل و ایستاده بر پای خود ‏بوده‌ام، حتی در مدت عضویت در حزب توده ایران و در طول دوندگی‌های حزبی، و نیز در باقی دوران ‏زندگانیم. هرگز نیازی نداشته‌ام که در پرتو درخشش دیگران خود را گرم کنم. ۱۴ سال پیش، هنگام ‏انتشار اثری دیگر از طبری در داخل به نام «از دیدار خویشتن»، و دعوایی که به تحریک معاندان و به ‏شکلی غیابی میان دختر ارشد طبری، خانم آذین طبری، و من ایجاد شد، توضیحی نوشتم که در مجله‌ی بخارا ‏شماره ۳۶، خرداد و تیر ۱۳۸۳ منتشر شد، و در این نشانی نیز موجود است. با آن نوشته امیدوار ‏بودم که سهم من از چانه زدن پیرامون میراث قلمی احسان طبری به پایان رسیده و دیگر باری از آن ‏میراث بر دوش ندارم، و چه‌قدر احساس راحتی می‌کردم.

دریغا...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏