Showing posts with label سوئد. Show all posts
Showing posts with label سوئد. Show all posts

18 December 2023

پایان (؟) ۱۴۰ سال کار با یک کتاب

پس از ۱۴۰ سال کار، جلد آخر «فرهنگ لغات فرهنگستان سوئد» به چاپخانه فرستاده شد، و این خبر ‏بازتابی جهانی داشت. نشریات معتبر جهان، از برزیل تا افریقای جنوبی و ویتنام، «آرته» فرانسه، ‏گاردین انگلستان و «چاینا دیلی» در این باره نوشتند و به فرهنگستان سوئد تبریک گفتند.‏

تدوین‌گران این فرهنگ لغات در طول ۱۴۰ سال به ۲۴ هزار منبع رجوع کرده‌اند که قدیمی‌ترین آن‌ها ‏همانا نخستین کتاب چاپ سوئد است، یعنی انجیلی که شاه وقت سوئد «گوستاو واسا» پانصد ‏سال پیش دستور چاپ آن را داد.‏

گوستاو سوم، شاه دیگر سوئد بود که هنگام تأسیس فرهنگستان در سال ۱۷۸۶، از جمله مقرر کرد ‏که «تدوین فرهنگ لغات سوئد نیز از وظایف فرهنگستان است.» بودجهٔ آن پروژه می‌بایست از ‏درآمدهای ادارهٔ پست و روزنامه‌های داخلی از نشر و پخش تبلیغات بازرگانی تأمین شود، و در آغاز ‏فقط اعضای خود فرهنگستان موظف بودند مقاله‌های فرهنگ لغات را هم بنویسند.‏

اما همهٔ اعضای فرهنگستان مایل به این کار نبودند، زیرا که همه اهل زبان نبودند و گذشته از ‏نویسندگان، پژوهشگران الاهیات و حقوق‌دانان و تاریخ‌دانان و... نیز در میان آنان بودند. کار چنان ‏سنگین بود که اعضای فرهنگستان نتوانستند آن را ادامه دهند، کار رها شد، و نزدیک ۱۰۰ سال بعد ‏در دههٔ ۱۸۸۰ دو استاد دانشگاه لوند ‏Lund‏ در جنوب سوئد آن را از سر گرفتند.‏

این فرهنگ لغات با «واژه‌نامهٔ فرهنگستان سوئد» که فقط یک جلد است و نحو و معنای واژه‌ها را به ‏اختصار توضیح می‌دهد، تفاوت دارد. فرهنگ لغات سیر معنای واژه‌ها را از حدود ۵۰۰ سال پیش تا ‏امروز، و نمونه‌های کاربرد آن‌ها را شرح می‌دهد.‏

نخستین جلد حاوی بخشی از حرف ‏A‏ در سال ۱۸۹۳ منتشر شد. از آن پس جلدهای گوناگون با ‏حروف گوناگون الفبا به ترتیب منتشر شدند، تا آن که در اکتبر گذشته جلد حاوی حرف‌های ‏Ä‏ تا ‏Ö‏ ‏درست ۱۳۰ سال پس از چاپ جلد نخست به چاپ سپرده شد.‏

علت صرف وقت زباد برای کار آن است که پژوهش دقیق زیادی برای هر واژه لازم است. برای نمونه ‏برای واژهٔ «چشم» Öga نزدیک به ۳ هزار نقل قول را بررسی کردند تا همهٔ اشکال و شیوه‌های بیان و ‏معناهایی را که «چشم» در طول ۵۰۰ سال در آن‌ها به‌کار رفته استخراج کنند.‏

انتشار جلد آخر بدان معنی نیست که کار به پایان رسیده، زیرا که اکنون باید واژه‌های قدیمی را ‏ویراست و واژه‌های تازه را افزود. اکنون کار با حرف ‏A‏ را از سر گرفته‌اند. برای نمونه واژهٔ ‏Acne‏ را ‏بگیرید که در آغاز کار در دههٔ ۱۸۹۰ وجود نداشت، یا ‏Allergi‏ که تازه در سال ۱۹۲۰ پدیدار شد.‏

واژه‌های دیگری هستند که مفاهیم تازه‌ای کسب کرده‌اند. برای واژهٔ «آنتن» تنها معنایی که درج ‏شده «شاخک حسی حشرات» است، زیرا که رادیو چند سال بعد از انتشار آن جلد پدیدار شد، یا ‏هلی‌کوپتر وسیله‌ای آزمایشی توصیف شده‌است. همچنین مقاله‌های با اندیشه‌های قالبی دربارهٔ ‏اقوام و جنسیت و شبیه آن‌ها هم باید بازویراسته شوند.‏

اکنون برآورد آن است که افزودن تنها ۱۰ هزار واژه به فرهنگ موجود لازم است، و پروژه‌ای هفت ‏ساله برای آن در نظر گرفته شده، یا تا روزی که بودجه کفایت می‌کند. دو سال پیش وضع مالی ‏بحرانی بود و فرهنگستان سوئد می‌خواست کار فرهنگ لغات را بخواباند، زیرا که بودجهٔ آن تأمین ‏نمی‌شد. این خبر اعتراض شدید پژوهشگران و زبان‌دوستان را در پی داشت. اما در ماه مارس ۲۰۲۲ ‏خبر رسید که فرهنگستان سوئد کمک مالی کافی از بنیادها و افراد داوطلب دریافت کرده‌است، از ‏جمله از سوئدی‌زبانان فنلاند، و تحریریهٔ فرهنگ اکنون ۱۰۰ میلیون کرون بودجه در اختیار دارد.‏

تعداد کارکنان این فرهنگ به‌تصادف نزدیک به تعداد سال‌های کار آن بوده‌است: ۱۳۹ نفر. همه‌ٔ ‏کسانی که تا حرف ‏R‏ کار می‌کرده‌اند اکنون از جهان رفته‌اند. شیوهٔ کار کم‌وبیش همان است که از ‏آغاز بوده: نخست جمله‌های گوناگون از منابع موجود جمع‌آوری می‌شوند، که امروز به ۸/۲ میلیون ‏جمله سر می‌زند. سپس از این جمله‌ها معنی واژه و شیوهٔ بیان آن استخراج می‌شود. اکنون کار ‏بازبینی و افزودن واژه‌ها به فرهنگ، سریع‌تر پیش خواهد رفت، زیرا که واژه‌های تازه مدت کوتاه‌تری ‏رواج داشته‌اند و معناهای کم‌تری به خود گرفته‌اند. برای نمونه ‏App‏ [یا همان اپلیکیشن] را ساده‌تر از ‏‏«چشم» می‌توان توصیف کرد، که به طول تاریخ در زبان وجود داشته.‏

مجموعهٔ ۳۹ جلدی فرهنگ لغات فرهنگستان سوئد در ۲۰ دسامبر ۲۰۲۳ منتشر می‌شود. سال ‏آینده قرار است یک جلد حاوی واژه‌هایی که دیگر به‌کار نمی‌روند منتشر شود. یک نمونه از آن‌ها ‏Kamelopard‏ (شترپلنگ) است که ترکیبی‌ست از شتر و پلنگ که زمانی به‌کار می‌رفت که واژهٔ زرافه ‏هنوز وجود نداشت.‏

زبان سوئدی با آن که زبان بزرگ جهانی نیست، واژگانی بسیار مستند و مدون دارد. این فرهنگ ‏لغات، واژه‌های سوئدی را از سال ۱۵۲۱ تا امروز در ۳۹ جلد، ۳۳ هزار و ۱۱۱ صفحه، ۲ و نیم متر ‏قفسه، و ۱۰۷ کیلو مستند و مدون کرده‌است. فهرست منابع آن ۴۰۰ صفحه است. برای آن که ‏واژه‌ای در این فرهنگ درج شود باید دست‌کم دو مورد مصرف در دو منبع جدای از هم برای آن موجود ‏باشد. در این فرهنگ ۵۱۱ هزار و ۹۶۰ مدخل و در مجموع ۷۷۸ هزار و ۴۲ نقل قول از ۲۴ هزار منبع ‏گرد آمده‌است.‏

فرهنگ لغات آکسفورد انگلستان ۲۰ جلد است. زبان آلمانی فرهنگ لغات داشت، اما پول برای ‏بازبینی آن وجود نداشت و تعطیلش کردند. فرهنگ لغات زبان هلندی ۵۰ جلد است و بزرگ‌تر از همه ‏به شمار می‌رود.‏

واژهٔ جنگل ‏Skog‏ بیشترین ترکیبات را در فرهنگ سوئدی دارد؛ ۱۱۵۲ ترکیب، و این خود نشان‌دهندهٔ ‏جایگاه جنگل است در زندگانی روزمرهٔ مردم سوئد در طول تاریخ‌شان.‏

تمامی این فرهنگ در اینترنت به رایگان در دسترس است:‏
https://www.saob.se‏ ‏

منبع:‏
https://www.dn.se/kultur/nu-ar-det-klart-svenska-spraket-vager-107-kilo

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۹


لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در ‏جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی ‏بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!‏

میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در سوئد و استکهلم سوار قایقی شدیم که در ‏میان مجمع‌الجزایر استکهلم راه می‌سپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن می‌گوید.

در راه رفت، بر عرشهٔ بالایی نشستیم، باد و آفتاب خوردیم و مناظر را تماشا کردیم. من پنجاه‌ویازده ‏بار این مسیر را با قایق پیموده‌ام و همه را می‌دانم، اما برای میهمانم همه چیز تازگی داشت و پیدا ‏بود که برایش جالب است، و من خوشحال بودم.‏

در راه بازگشت به عرشهٔ پایینی رفتیم و در گوشه‌ای دنج، بی باد و بی آفتاب، روی صندلی‌هایی نرم ‏و راحت نشستیم. همین موقع مسافران تازه‌ای نیز سوار شدند تا از واکس‌هولم به استکهلم ‏برگردند. خانواده‌ای، زن و شوهر و سه کودک خردسال قد و نیم‌قد، کوچک‌ترینشان شیرخواره و در ‏آغوش مادر، آمدند و سر میز ما نشستند.‏

با دوستم گپ می‌زدیم و مناظر را تماشا می‌کردیم. اما هر بار چشمم به سمت خانم همنشین ‏میزمان می‌افتاد، بیشتر و بیشتر به چشمم آشنا می‌آمد. تا سرانجام، یک بار که تمام‌رخ به سوی ‏من داشت بیرون را تماشا می‌کرد، شناختمش! او که... او که... من شیفته‌اش هستم... یکی از ‏محبوب‌ترین قهرمانان دو و میدانی سوئد و جهان و المپیک، رکورددار جهان: سانا کالور ‏Sanna ‎‎(Susanna) Kallur‏ قهرمان دو ۶۰ متر و ۱۰۰ متر با مانع است!‏

آه که من چه‌قدر دوستش داشته‌ام و دارم، در مقام یک ورزشکار خوب! عجب! هرگز در رؤیا هم ‏نمی‌دیدم که روزی در واقعیت او را این قدر از نزدیک ببینم. حال چه کنم؟ چه کنم؟

بخشی از ذهنم را گفت‌وگو با میهمانم اشغال می‌کرد، بخشی را حرف‌های راهنما از بلندگو، بخشی ‏را تماشای مناظر زیبای پیرامون، و در ته‌ماندهٔ ذهنم داشتم فکر می‌کردم چگونه سر حرف را با این ‏نشستگان بر سر میزمان باز کنم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟

همین تازگی او را در مسابقهٔ تلویزیونی «قهرمان قهرمانان» دیده‌بودم، که او متأسفانه به فینال ‏نرسید، و ۱۵ سال پیش او را در المپیک ۲۰۰۸ پکن دیده‌بودم که در رقابت نیمه‌نهایی، در همان مانع اول ‏افتاد، و دلم برایش به‌درد آمد، آن‌قدر که چیزکی به سوئدی در وبلاگم نوشتم، با عنوان «روحیهٔ ‏المپیک». بریده‌ای از آن:‏

‏«بسیار دردآور بود دیدن این که سانا کالور افتاد و نتوانست توانایی‌اش را نشان دهد. من دقایقی ‏بهت‌زده داشتم فکر می‌کردم: فکرش را بکن... فکر کن اگر همهٔ رقیبان او با دیدن افتادنش ‏می‌ایستادند، بر می‌گشتند، کمکش می‌کردند که برخیزد، با هم به خط استارت بر می‌گشتند، و ‏درخواست می‌کردند که دوباره بدوند! فکرش را بکن! این یعنی «روحیهٔ المپیک»، یعنی همان ‏روحیه‌ای که کشتی‌گیر محبوب ایرانی و قهرمان جهان و المپیک غلامرضا تختی داشت.»‏

و سپس داستان آن دفعاتی که تختی با آگاهی از آسیب در زانوی حریفانش، حتی به قیمت از ‏دست‌دادن مدالی که شایسته‌اش بود، در طول کشتی به زانوی آسیب‌دیده‌ٔ آنان دست نزد (ویکینگ ‏پالم سوئدی، و الکساندر مدود بلاروس)، یا آن‌گاه که حریفش در حال ضربهٔ فنی شدن نشان داد که ‏پایش زیر فشار تختی درد می‌کند، فشارش را قطع کرد، طرفدارانش فریاد اعتراض سر دادند، اما ‏حریفش (پتکو سیراکوف بلغار) از جایش جهید و بازوی تختی را به علامت پیروزی بالا برد. این را ‏می‌گویم «روحیهٔ ورزشی»!‏

حالا همهٔ این‌ها را چگونه به سانا کالور که در یک‌متری من، آن‌سوی میز نشسته بگویم؟ او با ‏کودکانش مشغول بود و کودک شیرخواره را در بغلش بر بازویش خوابانده بود. شوهرش می‌رفت و ‏می‌آمد و برایشان خوردنی و نوشیدنی می‌خرید و می‌آورد. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ اشخاص ‏سرشناس اغلب این‌جا و آن‌جا می‌گویند که از سرشناس بودن و از مزاحمت‌های طرفدارانشان در ‏عذاب‌اند. حال اگر من نشان دهم که او را شناخته‌ام، عذابش نمی‌دهم و به حریم خصوصی او و ‏خانواده‌اش تجاوز نمی‌کنم؟

اما از طرف دیگر، او شاید خوشحال شود از این که اکنون که با بچه‌داری مشغول است و در صحنهٔ ‏ورزش فعال نیست، هنوز او را می‌شناسند و به یادش هستند؟

چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ توی فیلم‌ها دیده‌ام که به آدم‌هایی مثل من می‌گویند که زیادی فکر ‏می‌کنیم و همه چیز را زیادی سبک‌وسنگین می‌کنیم! با گوشی تلفن به اینترنت رفتم، گشتم و یک ‏عکس مشترک او و خواهر دوقلویش ینی ‏Jenny‏ را که چندی در مسابقات در کنار خواهرش می‌دوید، ‏اما زود کنار رفت، پیدا کردم. خب، حالا با این تصویر چه کنم؟

بسیاری از مردان سوئدی بر خلاف تصور عام، بسیار حسود هستند. اگر یک‌راست با خود سانا حرف ‏بزنم، از کجا معلوم که حسادت شوهرش تحریک نشود؟

یک بار که شوهر از خرید یا توالت بردن کودکان بر گشت و در صندلی کنارم نشست، تصویر دو ‏خواهر را توی گوشی نشانش دادم و پرسیدم:‏

‏- ببخشید! آیا ایشان (با اشاره به همسرش در آن‌سوی میز) یکی از این دو هستند؟
او آرام و محترمانه پاسخ داد:
‏ ‏- آری!
‏ ‏- کدام‌یک؟!
‏ ‏- این، ساناست، که این‌جا نشسته، و این ینی، خواهر دوقلوی اوست.
‏ ‏- آهااااان... مرسی!‏

به سوی سانا سر خم کردم، و گفتم: خوشبختم!‏ سانا با لبخندی و نگاهی به من و به شوهرش، از شوهرش پرسید: موضوع چیست؟

هیچ‌کدام پاسخی به او ندادیم. لعنت! لعنت بر این نداشتن آمادگی ذهنی، لعنت بر این دست‌وپا ‏چلفتی بودن من... لعنت! لعنت!‏

ادب، و آداب معاشرت حکم می‌کرد که من تصویر توی گوشی را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: من ‏این تصویر را به شوهرتان نشان دادم و پرسیدم شما کدام‌یکی هستید. خیلی خوشحالم از ‏دیدارتان. کاش چیزی این‌چا می‌داشتم و می‌توانستم امضای شما را بگیرم. من خیلی طرفدار شما ‏هستم. المپیک پکن وقتی افتادید خیلی برایتان ناراحت شدم. آن‌قدر که توی وبلاگم چیزکی ‏نوشتم...‏

بعد شاید نوشته‌ام را توی گوشی نشانش می‌دادم... بعد شاید از تختی می‌گفتم. بعد شاید از ‏دیگر زنان قهرمان مدال‌آور سوئدی در دو و میدانی حرف می‌زدیم و می‌گفتم که کارولینا کلوفت ‏Carolina Klüft‏ قهرمان هفتگانه، کایسا برگ‌کویست ‏Kajsa Bergqvist‏ قهرمان پرش ارتفاع، اریکا ‏یوهانسون ‏Erica Johansson‏ قهرمان پرش طول، و... در واقع همهٔ انسان‌ها، و به‌ویژه زنانی را که در ‏همهٔ رشته‌های ورزش و دانش می‌کوشند تا مرزهای توانایی‌های بشر را دورتر و دورتر ببرند، و از ‏جمله شما را می‌ستایم و دوست می‌دارم!‏

می‌بایست می‌گفتم... می‌بایست می‌گفتم! شاید می‌شد خواهش کنم که یک عکس با هم ‏بگیریم؟ لعنت بر من که فرصت‌های طلایی را این چنین مفت از دست می‌دهم. حال که با خود او ‏هیچ حرف نزدم، لابد فکر می‌کرد که از آن مردهای عقب‌ماندهٔ مردسالار هستم که به‌جای خودش، از شوهرش ‏دربارهٔ او می‌پرسم! چه‌قدر خنگ بودم!‏

به‌جای آن که تصویر را به او نشان دهم و گفت‌وگویی در این مسیر با او بگشایم، تصویر را به‌سوی ‏میهمان همراهم، که زبان سوئدی نمی‌دانست گرداندم، نشانش دادم، و گفتم: ایشان هستند (با اشاره به سانا که در نیم‌متری او ‏نشسته‌بود)... قهرمان سوئد و المپیک، رکورد دار جهان در دو ۶۰ متر با مانع داخل سالن!‏

دوستم گفت: - ا... آهان... چه جالب که قهرمان المپیک این جور راحت بچه‌داری می‌کند!‏

و همین! تمام شد!‏

در نیم ساعت باقی مسیر، نه ما و نه هم‌نشینان سر میزمان، هیچ به این موضوع برنگشتیم. من و ‏دوستم با هم گپ می‌زدیم و منظره‌ها را تماشا می‌کردیم. شوهر سانا پشتش را به من کرده‌بود و با ‏فرزندانش مشغول بود، و گاه زیر چشمی می‌دیدم که سانا کالور با کودک شیرخوار در آغوشش. ‏کنجکاوانه نگاهم می‌کند، و لابد دارد می‌کوشد سر در آورد که این مرد بی‌ادب و نادان در آداب ‏معاشرت کجایی‌ست و به چه زبانی با دوستش حرف می‌زند...‏

از آن روز مرتب به یاد صحنه‌ها و لحظه‌های آن دیدار می‌افتم و همین‌طور خود را سرزنش می‌کنم که ‏چرا چنین نکردم و چنان نگفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2023

نظیرووا و امیروف در رادیوی سوئد

پیش از ظهر دوشنبه دوم ژانویه، زیر دیالیز، با شنیدن نام فیکرت امیروف (سرایندهٔ «شور» معروف) از رادیو، گوش‌هایم تیز شد: ‏نخست قطعهٔ «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر او را پخش کردند، و پس از ساعتی بخش ‏نخست از «کنسرتو برای پیانو و ارکستر روی تم‌های عربی» اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف پخش شد.

من آن‌چنان به شوق آمدم که در جا ای‌میلی نوشتم و از خانم کاتارینا آ. کارلسون مجری آن بخش از برنامه سپاسگزاری کردم. برای او نوشتم که سال‌ها پیش مقاله‌ای دربارهٔ عشق دیمیتری شوستاکوویچ به المیرا نظیرووا نوشته‌ام، و این که شوستاکوویچ در بخش سوم سنفونی شمارهٔ ده، بارها نام المیرا را با ساز هورن «فریاد» می‌زند، اما حیف که مقاله‌ام به فارسی‌ست.

خانم کارلسون بی هیچ درنگی پاسخی بسیار مهرآمیز به ای‌میل من داد، سپاسگزاری کرد، و نوشت که وجود نام المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ را نمی‌دانسته، و حتماً می‌رود و مقالهٔ مرا با گوگل به سوئدی ترجمه می‌کند و می‌خواند.

با پایان پخش نمونهٔ اثر مشترک نظیرووا و امیروف از رادیو، خانم کارلسون از رادیو هم مفاد ای‌میل مرا با نام بردن از من اعلام کرد.

با سپاسی دیگر از خانم کارلسون، آن برنامه را تا ۲ فوریه امسال می‌توان در این نشانی شنید. در همان آغاز «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر امیروف پخش می‌شود، و سپس از ۱:۱۸:۵۳ تا ‏‏۱:۴۵:۲۰ اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف، و توضیحات مربوط به آن را می‌توان شنید. نام من در ۱:۴۵:۰۰ اعلام می‌شود.

پیشتر هم، چهار سال پیش، اثری از امیروف به درخواست من از شبکهٔ دوم رادیوی سوئد پخش کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 June 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۶


از سال‌های دور چیزهایی را از روزنامه‌های داخلی و خارجی قیچی کرده‌ام و نگه داشته‌ام. اکنون ‏دارم کاغذهایم را پاکسازی می‌کنم، و از آن قیچی‌کرده‌ها هر چیز دندان‌گیری یافتم، به‌تدریج این‌جا ‏می‌گذارم.‏

چهل زن در سلولی برای سه نفر

این مطلبی‌ست که روزنامه‌نگار سرشناس سوئدی پر یؤنسون ‏Per Jönsson‏ در ۱۱ مه ۱۹۹۷ درباره‌ی جان‌گذشت‌ها ‏و نقاشی‌ها و مجسمه‌های سودابه اردوان از سال‌های زندان او در جمهوری اسلامی نوشته‌است؛ یک صفحه‌ی کامل A2.

من از همان هنگام، با خواندن همین نوشته، احترام عمیقی نسبت به سودابه اردوان داشته‌ام، و ‏دو بار که مسئولیت انتشار نشریه‌ای با من بوده، از ایشان خواهش کرده‌ام که آثاری برای انتشار در ‏آن‌ها در اختیارم بگذارند، و ایشان با گشاده‌رویی پذیرفته‌اند. درود بر او!‏

متن کامل سوئدی نوشته را شامل نمونه‌هایی از نقاشی‌ها در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 June 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۵

نقض غرض در «خودکارسازی» (Automation).

طرح از کایاندرش سمپلر، ویژه‌نامه‌ی آتومیشن هفته‌نامه‌ی سوئدی Ny Teknik دهم اکتبر ۲۰۰۷.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 February 2022

شعری به‌زبان صدا

امروز توی رادیوی سوئد بودم. خانم مجری برنامه می‌گوید: «ما همینطور داریم به موسیقی ‏‏«خیلی» کلاسیک گوش می‌دهیم، و تو کار خوبی کردی، شیوا، که زنگ زدی.» و سپس صدای مرا ‏پخش می‌کند، که می گویم:‏

می‌خواستم قطعه‌ای از یاساشک ‏Michal Jacaszek‏ بشنوم که آلات موسیقی دوران باروک را با ‏مقداری صداهای الکترونیک و خرخر و اعوجاج مخلوط می‌کند، طوری که گویی دارید با یک رادیوی ‏موج کوتاه قدیمی به یک ایستگاه دوردست گوش می‌دهید. اینطوری احساس نوستالژی [و نه ‏نوستالوژی!] ایجاد می‌کند.‏

سپس قطعه‌ی ‏Dare Gale‏ را از او پخش می‌کنند.

تا سی روز وقت دارید که در این لینک چند سطر ‏بالاتر از تصویر خانم مجری کلیک کنید، سپس «نوار» را تا دقیقه‌ی ۵۸:۲۰ جلو بکشید و گوش بدهید. ‏به‌گمانم در سراسر جهان می‌توان به آن گوش داد. وگرنه خیلی وقت پیش هم درباره‌ی آن آلبوم و ‏آثار آن آهنگساز نوشته‌ام و نمونه‌هایی را در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 November 2020

تب شطرنج

با نمایش سریال «گامبی وزیر» ‏The Queen's Gambit‏ در شبکه‌ی ‏Netflix‏ باری دیگر تب شطرنج ‏جهانی را فرا گرفته‌است. موضوع این سریال داستان دختری یتیم است که در پرورشگاه ویژه‌ی ‏دختران با دیدن صفحه‌ی شطرنج مرد سرایدار، پنجره‌ای رو به جهانی تازه به رویش باز می‌شود و ‏زندگانی‌اش دگرگون می‌شود. سریالی‌ست خوش‌ساخت و دیدنی.‏

به نوشته‌ی روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر (۱۸ نوامبر ۲۰۲۰) فروشگاه اینترنتی ‏Adlibris‏ اعلام کرده ‏که فروش شطرنج پس از نمایش این سریال ۵۰۰ درصد افزایش داشته و فروش کتاب خودآموز ‏شطرنج «۳۵ تمرین آسان و جالب» ۴۰۰ درصد بالا رفته‌است. گویا بالاترین رقم مشتریان در میان ‏زنان ۳۶ تا ۵۵ ساله است که علاقه‌شان به شطرنج بار دیگر شکوفا شده‌است. حراج اینترنتی ‏Ebay‏ نیز در طول ده روز پس از آغاز نمایش این سریال ۲۷۳ درصد افزایش در خرید شطرنج ثبت ‏کرده‌است.

این تب شطرنج مرا به یاد تب‌های ادواری خودم در این زمینه می‌اندازد. گوشه‌هایی را در بخش ۳۸ ‏‏«قطران در عسل» به اختصار نوشته‌ام که این‌جا به شکلی دیگر تکرار می‌کنم. اما باید عقب‌تر و به ‏کلاس هشتم (دوم دبیرستان) در اردبیل برگردم، و نخستین آشناییم با شطرنج. نمی‌دانم چرا و ‏چگونه دفترچه‌ای کوچک و لاغر حاوی آموزش حرکت مهره‌های شطرنج به دستم افتاد. در برگ آخر آن یک صفحه‌ی شطرنج ۸ در ۸ سانتی‌متر چاپ شده‌بود، خانه‌های آن را تیغ زده‌بودند، به ‏گونه‌ای که می‌شد مهره‌هایی از مقوای نازک را که در کیسه‌ای پلاستیکی لای دفترچه وجود ‏داشت، در آن شکاف‌ها فرو کرد، و بازی کرد.‏

خیلی زود، درست مانند الیزابت هرمان در این سریال، در جهان شگفت‌انگیز و اسرارآمیز شطرنج ‏غرق شدم. معلوم شد که یکی از همکلاسی‌هایم، شطرنج بلد است. او از نظر آزادی‌های بیرون از ‏خانه درست نقطه‌ی مقابل من بود. بعد از دبیرستان به «باشگاه تفریحات سالم» که دو تا در اردبیل ‏داشتیم می‌رفت: بیلیارد، پینگ‌پونگ، و شطرنج بازی می‌کرد و با وزنه‌ها پرورش اندام می‌کرد. او ‏حاضر نبود روی آن صفحه‌ی قلابی و فسقلی با من شطرنج بازی کند، و به‌زودی من نیز، دور از ‏چشم پدر و مادر، به آن باشگاه‌ها کشانده‌شدم.‏

آه، چه احساس غریبی بود بازی کردن با آن مهره‌ها! با دلهره و اضطرابی بی‌مانند بازی می‌کردم؛ ‏قلبم درون گوش‌هایم می‌تپید؛ دستم هنگام حرکت دادن مهره‌ها می‌لرزید: «کشته شدن» هر یک از ‏مهره‌هایم، از سرباز و فیل و اسب و... سخت غمگینم می‌کرد. هر یک از مهره‌ها برایم شخصیت ‏داشتند. کشته‌هایم را کنار دستم می‌گذاشتم و پیوسته دلجویانه نگاهشان می‌کردم: چند کشته داده‌ام؟ چرا؟ ‏

این باشگاه‌رفتن‌ها چند بار بیشتر نبود، زیرا که پول توجیبی‌ام برای آن نمی‌رسید. تا یکی دوسال پس ‏از آن هیچ هم‌بازی، یا حتی خود شطرنج را نداشتم. کلاس دهم بودم در دبیرستان کسری که ‏داوطلب خواستند برای مسابقه‌ی شطرنج دبیرستان‌های اردبیل، و داوطلب شدم. در یکی از ‏اتاق‌های اداره‌ی آموزش و پرورش به گمانم ده نفر بودیم که باید با هم مسابقه می‌دادیم، به ‏شیوه‌ی «یک‌حذفی»، یعنی هر بازی‌کن با یک باخت حذف می‌شد. نخستین حریفم را با بازی ‏‏«ناپلئونی» و در چهار حرکت مات کردم. او تا سال‌ها بعد هر بار که مرا در خیابان می‌دید، به ‏دوستانش نشانم می‌داد و می‌گفت: این، ‌مرا ناپلئونی مات کرد! در آغاز آشنایی الیزابت هرمان با ‏شطرنج در این سریال هم، از آن مات چهار حرکتی سخن می‌گویند (همان صحنه‌ی عکس بالا:‌ نوبت سفید است، با وزیر پیاده‌ی جلوی فیل سیاه را می‌زند - کیش و مات!).‏

در طول ساعات همان پیش از ظهر، حریف‌های بعدی را نیز یک‌یک شکست دادم، و رسیدم به فینال. ‏ساعت‌ها یک‌نفس بازی کرده‌بودم. سخت خسته بودم. احساس می‌کردم که توی سرم خالی‌ست. دلم چای می‌خواست، یا چیزی ‏شیرین. اما هیچ خوردنی در دسترس نبود. حتی به عقلم نرسید که بروم و کمی آب بنوشم. حریفم ‏ظاهری خشن و پر نخوت داشت. مهره‌ها را روی تخته می‌کوبید. توی دلم را خالی می‌کرد. پس از ‏یک بازی بسیار طولانی و خسته‌کننده، باختم... رئیس دبیرستان، آقای محمد بدر، هیچ راضی نبود از ‏این که دوم شده‌ام!‏

در آن سال‌ها با پسردایی‌هایم که در شهر دیگری بودند، شطرنج مکاتبه‌ای بازی می‌کردیم. اما در آن ‏روزگار اداره‌ی پست لاکپشتی بود و درست و منظم کار نمی‌کرد، و بازی‌هایمان پس از چهار پنج ‏حرکت، با انتقال آنان به شهری دیگر، و رفتن من به دانشگاه و تهران، قطع شد.‏

در دانشگاه صنعتی آریامهر اتاق شطرنج پر رونقی داشتیم. خسرو هرندی (۱۳۹۷ – ۱۳۲۹) قهرمان ‏شطرنج ایران و نخستین «استاد بین‌المللی» (بعدی) ایران دانشجوی دانشگاه ما بود. اما اکنون ‏فصل این و آن تظاهرات دانشجویی، فصل سیاسی‌شدن بود و به زندان رفتن. هنوز یکی دو بار به ‏اتاق شطرنج سر نزده‌بودم که آن را برچیدند و تبدیل شد به اتاق کوهنوردی که «سیاسی»تر بود!‏

شطرنج برای من در بازی‌های خوابگاه دانشجویی، و در زندان ادامه یافت. در کتابخانه‌ی ‏خیلی کوچک و محقر زندان موقت شهربانی تهران (همان «فلکه»ی معروف) با ناباوری مجموعه‌ای ‏کامل از «کتاب هفته» را یافتم که چندی م. ا. به‌آذین و سپس شاملو سردبیر آن بودند.‏

بخش شطرنج «کتاب هفته» را بیش از همه دوست داشتم. مسئله‌های مات در دو یا سه یا چهار ‏حرکت؛ بازی‌های نبوغ‌آسای پل کرس ‏Keres، میخائیل تال، بات‌وینیک، آلیوخین و دیگران مو بر تنم ‏راست می‌کرد، از این زیبایی اشک به چشمانم می‌آمد. شطرنج: جهانی پر از رمز و راز؛ جهانی ‏بی‌پایان و شگفت‌انگیز. اما هنوز، تا این روزی که این‌جا در کتابخانه‌ی زندان موقت شهربانی ‏نشسته‌بودم، خود شطرنجی نداشتم – و هنوز، نزدیک پنجاه سال پس از آن، این‌جا که در استکهلم ‏پشت کامپیوتر نشسته‌ام، فرصتی نیافته‌ام که شطرنجی به سلیقه‌ی خود بخرم و در خانه ‏داشته‌باشم.‏

یک مسابقه‌ی شطرنج در بندمان راه انداختیم: جدول درست کردیم، چارت کشیدیم، مقررات وضع ‏کردیم – و من، با آن‌که تمرین و تجربه‌ی خوبی نداشتم، با آن‌که یکی از "جوجه"‌های بند بودم، با ‏این‌همه یکی از فعالان این مسابقه شدم. نزدیک به نیمی از زندانیان بند در مسابقه شرکت کردند. ‏اما با هر قدم و با جدی‌تر شدن بازی‌ها، یک‌یک صحنه را خالی کردند. کسانی حتی تئوری بافتند که ‏در شرایط کشتن و کشته‌شدن رفقایمان در خیابان‌ها و زیر شکنجه، چه جای بازی و شطرنج است؟ ‏سرانجام باز من به مقام دوم رسیدم؛ همچون امتحان دیپلم ریاضی در اردبیل، و همچون مسابقه‌ی ‏شطرنج دبیرستان‌های اردبیل برای اعزام به اردوی رامسر.‏

تب شطرنج در بند ما در آن سال در واقع از جای دیگری ناشی می‌شد: جنگ سوسیالیسم و ‏سرمایه‌داری روی ‏میز شطرنج؛ مسابقه‌ی قهرمانی جهان میان باریس اسپاسکی از اتحاد شوروی و ‏بابی فیشر از امریکا. کسی در بند ‏سیاسی از فیشر طرفداری نمی‌کرد، یا جرأت نداشت در برابر ‏فشار جمعی که همه طرفدار اسپاسکی بودند، از ‏فیشر طرفداری کند. در نخستین بازی، فیشر یک ‏اشتباه کرد و اسپاسکی فیل او را به‌دام انداخت. بسیاری از ‏هم‌زنجیران از این بازی به هیجان ‏آمده‌بودند و بسیاری در حال تکرار و تفسیر بازی بودند. اما پیشتازی اسپاسکی ‏چندان دوام نیاورد و ‏او خسته از اداهای فیشر، پس از 24 بازی، سرانجام مسابقه را باخت و مایه‌ی یأس ما طرفدارانش ‏شد.‏

سپس شطرنج برای من در تبعید پادگان چهل‌دختر، در اردوگاه‌های پناهندگی باکو، مینسک، و سوئد ‏هم ادامه یافت. گاری کاسپاروف ۲۰ ساله نیز ساکن بخش دیگری از اردوگاه باکو بود و گاه با کسانی ‏از ما فوتبال بازی می‌کرد، اما نه شطرنج. می‌گفت بازی کردن در آن سطح، بازی او را خراب می‌کند.‏

در ساختمان شماره ۴ مینسک نیز مسابقه‌ای میان خودمان برگزار کردیم. سه نفر بودند که به ‏درجات گوناگون خیلی بهتر از دیگران بازی می‌کردند: مهران، و مهدی، که هر دو با صفت ‏‏«شطرنج‌باز» شناخته می‌شدند، و نیز مرتضی. به گمانم آن مسابقه پیش از رسیدن به جایی، در ‏اثر دعواهای شخصی و سیاسی، تعطیل شد. اما مهران و مهدی پیوسته به خانه‌ی من می‌آمدند و ‏تازه‌ترین بازی‌های جهانی را برایم تفسیر می‌کردند. هر سه اکنون در آلمان هستند. مهدی هنگامی ‏که هنوز در گوتنبورگ سوئد بود یک بار در استکهلم به دیدنم آمد و یک دست شطرنج خیلی ساده ‏برایم سوغاتی آورد، که هنوز تنها شطرنجی‌ست که دارم. مرتضی هم یک بار از آلمان آمد و مرا برد ‏و «خانه‌ی شطرنج» استکهلم را نشانم داد، که اکنون دیگر وجود ندارد.‏

هنگام انتظار در قرارگاه پناهندگی هوفورش ‏Hofors‏ سوئد، باز تب شطرنج دامن جهان را و کسانی را ‏در کمپ ما گرفت، زیرا که قهرمان جهان گاری کاسپاروف ۲۳ ‏ساله در نبردی با آناتولی کارپوف از مقام ‏قهرمانی خود دفاع می‌کرد. من که طرفدار کارپوف بودم این ‏بازی‌ها را از رادیو دنبال می‌کردم و برای ‏علاقمندان شرح می‌دادم. این مقدمه‌ای شد برای برگزاری ‏یک دوره مسابقه شطرنج قهرمانی کمپ ‏پناهندگان، و من در بازی پایانی از حریف نیرومندم، ‏هم‌میهنی ارمنی، بردم و اول شدم. تنها «کاپ» ‏قهرمانی که از سراسر زندگانی شطرنجی‌ام دارم، از همین مسابقات است!‏

در همان قرارگاه پناهندگی یک بار قهرمان باشگاه شطرنج شهر یئوله ‏Gävle‏ ‏که مردی میانسال و ‏مهاجر مجار بود در یک بازی سیمولتانه، یعنی همزمان با همه‌ی ما، ‏همه‌مان را برد، اما در پایان خطاب به همه گفت ‏که بازی مرا بیش از همه پسندیده‌است و دیگران باید از من یاد بگیرند که «فکر» کنند و بازی کنند! ‏پس قهرمانیم به‌حق بود! ‏یک بار نیز با اعضای همان باشگاه تک‌تک بازی کردیم، و من یک بازی برده ‏را از ‏شدت هیجان مساوی کردم.‏

از آن پس، در طول سی و چند سال گذشته، تنها سه چهار بار و با فاصله‌های دراز شطرنج بازی ‏کرده‌ام.‏

و اینک... تبی تازه!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 March 2020

بدرود بازیگر بی‌همتا!‏

کیست که بازی او را در نقش شوالیه در صحنه‌ی شطرنج با عزراییل در «مهر هفتم» (۱۹۵۷) ‏اینگمار برگمان فراموش کند؟ و من بازی تکان‌دهنده‌ی او را در فیلم «هامسون» (۱۹۹۶) هرگز ‏فراموش نمی‌کنم، نیز بسیاری از بازی‌گری‌های او را در فیلم‌ها و تئاترهای بی‌شمار.‏

هنرپیشه‌ی سوئدی (از ۲۰۰۲ شهروند فرانسه) ماکس فون سیدو (۲۰۲۰-۱۹۲۹) ‏Max von Sydow‏ ‏دیروز، ۸ مارس، در پروونس فرانسه از جهان رفت. او در طول ۷۰ سال از زندگانی ۹۰‌ساله‌اش در ‏نقش‌های بی‌شماری هم در صحنه‌ی تئاتر و هم بر پرده‌ی سینما ظاهر شد: از مسیح در فیلم ‏‏«بزرگ‌ترین داستان عالم» تا ارنست بلوفلد در فیلم جیمزباندی «[دیگر] هرگز نگو هرگر»، از ‏‏«جن‌گیر» تا «فلش گوردون»، از کارل اسکار در «مهاجران»، تا «سفر هوایی مهندس آندره»، «جنگ ‏ستارگان»، «بازی تاج و تخت»، و...‏

یک منتقد سینمایی سوئدی می‌گوید: «ماکس فون سیدو همواره هاله‌ای از سنگینی (وقار) و احترام بر ‏گرد خود داشت»، و دیگری می‌گوید: «حرکت او بر صحنه مانند سرب مذاب بود: سنگین، اما روان. او ‏هنگام نقش‌آفرینی هرگز حتی یک دم یا بازدم زاید نداشت؛ هرگز اطوار اضافی نداشت.»‏

من هرگز از تماشای نقش‌آفرینی‌های او سیر نشدم و نمی‌شوم.

یادش گرامی!‏

فیلم «مهر هفتم» را می‌توان تا هشتم آوریل در این نشانی دید. اما گمان نمی‌کنم در خارج از سوئد در دسترس باشد. زبان فیلم سوئدی‌ست.

پ.ن.: جالب است که ۹ سال پیش با مرگ یک بازیگر بزرگ دیگر سوئدی، درباره‌ی ماکس فون سیدو چه نوشتم، در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 October 2019

هانتکه شایسته‌ی جایزه‌ی نوبل نیست

اعتراض یک کوسوویی در پریشتینا به نوبل هانتکه
سخنی از مترجم: جنجال پیرامون جایزه‌ی نوبل پتر هانتکه در جهان فرهنگی ادامه دارد. مخالفان ‏اعطای نوبل ادبیات به هانتکه اغلب متن‌های احساسی نوشته‌اند. پس از ترجمه‌ی پیشین که در ‏دفاع از اعطای جایزه به هانتکه بود، اکنون ترجمه‌ی متنی را که به نظر من تا امروز، در میان آن‌چه ‏دیده‌ام، مستدل‌ترین و مستندترین متن در مخالفت با تصمیم فرهنگستان سوئد است، به نام ‏بی‌طرفی، به علاقمندان فارسی‌زبان تقدیم می‌کنم.‏

سوانته ویلر
Svante Weyler

تکبر هانتکه در برابر حقیقت

شانه خالی کردن پتر هانتکه از جستن حقیقت جرمی که در جنگ‌های بالکان روی داده ‏شبیه چیزی‌ست که در زمانی دیگر روی داده‌است. اما تلاش او را برای پاشیدن تخم تردید ‏در واقعیت اثبات‌شدنی، از روزگار خودمان باز می‌شناسیم.‏

ربه‌کا شرده ‏Rbecka Kärde‏ [عضو «وابسته»ی* کمیته‌ی جایزه نوبل ادبیات] در نوشته‌اش (د.ان. ‏‏۱۹ اکتبر) با صداقت و روشنگری توضیح می‌دهد که او چگونه نتیجه گرفته‌است که هانتکه سزاوار ‏جایزه‌ی نوبل ادبیات است. او فرامی‌خواندمان که اگر مخالفتی داریم، نظرمان را بهتر از نظر ‏شتابزده‌ی لحظه‌ی اعلام برندگی هانتکه نوضیح دهیم و استدلال او را در متن‌هایی که او نقل کرده ‏دنبال کنیم.‏

پرسش اصلی این است که نخستین متن مفصل هانتکه را درباره‌ی جنگ‌های بالکان چگونه باید ‏خواند و چگونه باید ارزیابی کرد. منظور کتاب «سفر زمستانی بر رودهای دونائو، ساوه، موراوا، و درینا، ‏یا عدالت برای صربستان» است. شرده درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «آرمانی کردنی که پذیرفتنش ‏دشوار است، استدلال‌های بی‌تناسب درباره‌ی جرم، آری – با این حال هانتکه به طور کلی هنوز ‏همان شخصیت دمدمی معمول خود را دارد.»‏

هانتکه درباره‌ی صربستان و جنگ‌ها همان‌گونه می‌نویسد که درباره‌ی هر چیز دیگری نوشته‌است. ‏یکی از کتاب‌های هانتکه که اغلب به آن رجوع داده می‌شود و بسیاری موافقند که نشانگر نثر ‏درخشان (و منیت دمدمی) اوست، «داستان یک زندگی»، یعنی کتاب او درباره‌ی مادرش است که ‏زندگانی بس کوتاه و شوربختانه‌ای داشته‌است.‏

روایت زندگی مادر به‌راستی بسیار شبیه روایت او از صربستان است. در هر دوی این‌ها هانتکه ‏موضوع‌هایی را مطرح می‌کند که ما همه همچون واقعیتی ملموس در می‌یابیم؛ در یکی ‏کشوری‌ست در جنگ، و در دیگری مادری مرده. و او این‌ها را با متدهای ادبی مشابهی روایت ‏می‌کند. همه چیز از صافی نگاه نویسنده می‌گذرد، با ادعای ناچیز واقع‌بینی (تازه اگر چنین ادعایی ‏باشد)، و مهم‌تر آن که او این کار را از ورای زبان ویژه‌ی خود صورت می‌دهد: زبانی پیچاپیچ و کم‌وبیش ‏پر از حاشیه‌رفتن‌های مارپیچی که در آن همه گونه خودرأیی و گریززدنی مجاز است. به بیان ساده: ‏زبانی ویژه‌ی خود. زبان ویژه بی‌تردید می‌تواند در خور جایزه‌ی نوبل باشد.‏

اما تفاوت بسیار مهمی میان آن دو کتاب وجود دارد. موضوعی که هانتکه در کتاب «داستان یک ‏زندگی» به آن می‌پردازد تمام و کمال متعلق به خود اوست. این کتاب همچنین همان‌قدر درباره‌ی ‏خود اوست که درباره‌ی مادرش. و چرا نمی‌بایست درباره‌ی هر دو باشد؟ هر کسی آزاد است که آن ‏را بپسندد یا نپسندد. هر کسی آزاد است که از آن متأثر بشود یا نشود.‏

اما هنگامی که هانتکه همان متد را، که می‌توانیم متد خودمحورانه بنامیم، درباره‌ی جنگ‌های ‏صربستان به‌کار می‌برد، یعنی موضوعی که بسیاری افراد دیگر به همان اندازه‌ی او یا بیشتر از او از ‏آن اطلاع دارند؛ موضوعی که گذشته از آن هنگامی که او به آن پرداخت بسیاری دیگر، و از جمله ‏من، آن را تعیین‌کننده‌ترین موضوع سیاسی و اخلاقی نسل خود می‌دانستیم، آنگاه روایت او را باید ‏در پرتو دیگری نگریست.‏

شل ماگنوسون ‏Kjell Magnusson‏ [پژوهشگر قوم‌کشی] به تازگی (د.ان. ۱۷ اکتبر) ادعا کرد: ‏‏«توصیف هانتکه از جنگ به استثنای تابستان ۱۹۹۲، و به‌طور کلی، درست است». اما هانتکه در آن ‏کتاب کوچک هیچ توصیفی از جنگ نمی‌کند. درست است که او از چند جا که جنگ در آن‌ها جریان ‏دارد نام می‌برد، اما خود به آن جاها نمی‌رود. او از چند مورد مهم‌ترین روی‌دادهای جنگ سخن ‏می‌گوید، اما روی‌دادها را تحلیل نمی‌کند. او حتی آن‌ها را برای خواننده توصیف هم نمی‌کند. کاری ‏که او در بخش‌های آغازین و پایانی کتاب می‌کند این است که رشته‌ای از آن‌چه را او همچون ‏حقیقت‌های جاافتاده‌ای که جای انتقاد دارند توصیف می‌کند، با رشته‌ای پرسش‌های سخن‌پردازانه ‏زیر سؤال ببرد. این‌ها حقیقت‌هایی هستند که بزرگ‌ترین مایه‌ی تنفر او یعنی روزنامه‌ی فرانکفورتر ‏آلگمانیه ‏Frankfurter Allgemeine Zeitung‏ و به‌ویژه یکی از سردبیران آن زمان آن یوهان گئورگ ‏رایس‌مولر ‏Johann Georg Reissmüller‏ پخش کرده‌اند.‏

بیایید بغرنج‌ترین مورد، یعنی کشتار سربرنیتسا را بگیریم. هانتکه آن را نفی نمی‌کند. او تأثرات تنی ‏چند را که از دور از این کشتار متأثر شده‌اند نقل می‌کند. او حتی از همسر خود نقل می‌کند: «تو که ‏خیال نداری تا آن جا پیش بروی که کشتار سربرنیتسا را زیر سؤال ببری؟» هانتکه پاسخ می‌دهد نه، و ‏آنگاه چیزی می‌گوید که از نگاه من تعیین‌کننده است: «اما می‌خواهم بدانم چگونه باید چنین ‏کشتاری را توضیح داد، چگونه چنان که می‌گویند در برابر چشمان همه‌ی جهان رخ داده‌است؟» و ‏سپس: «چرا این چنین سلاخی هزاران نفر؟ انگیزه‌ی آن چه بوده؟ چه فایده‌ای داشته؟»‏

پرسش‌های به‌جایی‌ست که پاسخی هم دارند، پاسخی که هانتکه هرگز نخواسته بپذیرد. او حتی ‏نخواسته آن واژه را بر زبان جاری کند: قوم‌کشی. کشتار سربرنیتسا را دادگاه بین‌المللی لاهه جرمی ‏از مقوله‌ی قوم‌کشی دانسته‌است. این خود گویای آن است که گشتن به‌دنبال «انگیزه»های ‏عقلانی و منطبق بر منطق جنگ برای آن، چه بی‌جاست. قوم‌کشی خود سبب خود است. همین ‏است که آن را از دیگر جنایت‌های جنگی متمایز می‌کند.‏

آیا من نوشته‌ی هانتکه را زیادی نقادانه می‌خوانم؟ آری، اما نه نقادانه‌تر از ربه‌کا شرده و کمیته‌ی ‏نوبل. فقط نتیجه‌گیری‌های ماست که متفاوت است. شرده به این نتیجه می‌رسد: «زاویه‌ای ‏ناسنجیده و نسبی‌گرایانه در نگاه به یک قوم‌کشی [در کتاب هانتکه]؟ شاید.» و من نمی‌دانم چه ‏چیزی می‌تواند بدتر از نسبی کردن یک قوم‌کشی باشد.‏

آیا روایت هانتکه از صربستان در اثر انفجار هیجان‌های دوران جنگ بود؟ نه، زیرا که هنگامی که ‏هانتکه بیش از ده سال بعد احساس نیاز می‌کند که در مقاله‌ای «موضع خود را توضیح» دهد ‏‏(سوددویچه سایتونگ، اول ژوئن ۲۰۰۶) درست به همان شیوه استدلال می‌کند. او پس از ردیف ‏کردن همه‌ی چیزهایی که او کلیشه می‌نامد («دیکتاتوری خوان‌آشام»، «هیتلر»، و از این دست) ‏می‌گوید: «بیایید در چارچوب حقیقت‌هایی سخن بگوییم که مربوط به جنگی داخلی‌ست که یک ‏اروپای دغل‌باز یا دست‌کم ناآگاه به راه انداخت، یا دست‌کم در آتش آن دمید». اما او هرگز «حقیقتی» ‏نشان نمی‌دهد. همه به هم حمله کرده‌اند؛ هر کشتاری از یک سو، کشتاری مشابه از سوی دیگر ‏داشته‌است؛ هیچ کس گناهکارتر از دیگری نیست.‏

درون‌مایه‌ی این مقاله بسیار روشن است: حقیقت را در جنگ بالکان یا درباره‌ی آن نمی‌توان یافت. او ‏در پایان سخنش چیزی را در برابر ما می‌گذارد که در کتابش درباره‌ی صربستان آن را «شاعرانه» ‏می‌نامد، و لغزیدن مسئله‌آفرین میان ادبیات و سیاست هرگز عیان‌تر از این نبوده‌است: «کنار بروید ‏ای ارواح خبیث. گورتان را گم کنید آخر از زبان. بگذارید هنر پرسش کردن را بیاموزیم. بگذارید سفر ‏کنیم به آن کشور با نام خوش‌آهنگ، به نام یوگوسلاوی، به نام اروپایی دیگر. زنده‌باد اروپا. زنده‌باد ‏یوگوسلاوی. ‏Zivela Jugoslavija.‎‏ [زنده‌باد یوگوسلاوی به زبان صربی]».‏

ربه‌کا شرده نمی‌خواسته جایزه را به لویی فردیناند سلین یا ازرا پاوند بدهد، به علت یهودی‌ستیزی ‏آنان. قیاس او به‌جاست. ولی یک قیاس دیگر: زمانه‌ی ما پر است از تلاش کسانی که به‌جای ‏مخالفت مستدل، کوشیده‌اند نفوذ دانشمندان، سیاستمداران و روزنامه‌نگاران را تضعیف کنند. این ‏تلاش در همه‌ی جبهه‌ها و در همه‌ی زمینه‌ها جریان دارد. راست‌های افراطی آلمان، با الهام گرفتن ‏از دانلد ترامپ، از «دروغ‌نامه‌ها» ‏lügenpresse‏ سخن می‌گویند که واژه‌ای‌ست از دهه‌ی ۱۹۳۰ که ‏غبار از آن روفته‌اند. می‌گویند: آیا به‌راستی می‌دانیم که فعالیت‌های بشر است که بحران محیط ‏زیست را ایجاد کرده؟ تازه بدتر: راست است که شش میلیون یهودی بودند که نابود شدند؟ پنج و ‏نیم میلیون نفر نبودند؟ انکار لازم نیست، فقط تخم تردید بپاش.‏

خودداری هانتکه از جستن حقیقت درباره‌ی مجرم در جنگ بالکان، و حمله‌های پر خشونت او به ‏روزنامه‌نگاران، در زمانی دیگر صورت گرفته‌اند. اما جایزه‌ی نوبل در زمان حاضر به او داده می‌شود. از ‏همین روست که من معتقدم که او شایسته‌ی دریافت جایزه نیست.‏

-----------------------
‏* «وابسته»‌به این معنا که امسال برای نخستین بار پنج «کارشناس» ادبی بیرون از فرهنگستان ‏سوئد، برای گزینش برنده، به کمیته‌ی چهارنفره‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات درون فرهنگستان افزوده ‏شدند. خانم ربه‌کا شرده یکی از آن پنج نفر است – مترجم.‏

ترجمه از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر، ۲۱ اکتبر ۲۰۱۹‏
نشانی متن اصلی:‏
https://www.dn.se/kultur-noje/svante-weyler-peter-handkes-forakt-for-sanningen

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2019

نوبل ادبیات برای کوندرا؟ هرگز!‏

بازیگر سوئدی لنا اولین در نقش سابینا در «بار هستی»
این روزها که فریاد مخالفان دادن جایزه‌ی نوبل ادبیات به پتر هاندکه به آسمان رسیده، گاه ‏پیشنهادهایی برای دادن جایزه به نویسندگان دیگر، و از جمله به میلان کوندرا به گوش می‌رسد. ‏البته آرزوی اعطای نوبل ادبیات به کوندرا تازگی ندارد و از هنگام اوج معروفیت او در دهه‌های ۱۹۸۰ و ‏‏۹۰ همواره کسانی نام او را در بوق می‌دمیده‌اند و برای اعطای نوبل به او تبلیغ می‌کرده‌اند. و چه ‏خوب که تا امروز این آرزو تحقق نپافته‌است!‏

نخست نگاهی گذرا به کارنامه‌نویسندگی میلان کوندرا (زاده اول آوریل ۱۹۲۹، اکنون ۹۰‌ساله) بیاندازیم. او محصول ‏زمانه‌ای‌ست که «پرده‌ی آهنین» هنوز وجود داشت، دیکتاتوری کمونیستی بر کشور او، ‏چکوسلواکی سابق، حکم می‌راند، و او همچون نویسنده‌ای که می‌خواست آزاد بیاندیشد و آزاد ‏بنویسد، با دستگاه‌های سانسور و فشار دولتی درگیری داشت، رنج‌ها برد، از حزب کمونیست ‏اخراجش کردند، برش گرداندند، باز اخراجش کردند، و محنت‌ها دید؛ در جنبش مردمی «بهار پراگ» در ‏سال ۱۹۶۸ شرکت کرد و عواقبش دامنش را گرفت. او در آغاز شعر می‌گفت و تا هنگام خروج از ‏چکوسلواکی (جمهوری چک بعدی) تنها دو رمان «شوخی» (۱۹۶۷) و «زندگی جای دیگری‌ست» ‏‏(۱۹۷۳) را نوشته‌بود. در جهان دو قطبی آن روزگار، چشم غربی‌ها او را گرفته‌بود و در سال ۱۹۷۵ به ‏فرانسه دعوتش کردند تا در دانشگاه رنه ‏Rennes‏ درس بدهد. و دیگر به چکوسلواکی برنگشت.‏

‏(اشتباه نشود! من در نقد «سوسیالیسم واقعاً موجود» سابق و محکوم کردن «ژدانوفیسم» کم ‏ننوشته‌ام. نگاهی به این نشانی، و نیز کتاب «قطران در عسل» باید این را نشان دهد.) ‏

بنگاه‌های انتشاراتی غربی که گمان می‌کردند یک «بولگاکوف» تازه پیدا کرده‌اند که به‌زودی «مرشد ‏و مارگریتا»ی تازه‌ای برای آن‌ها خلق می‌کند و قاتقی برای نانشان فراهم می‌کند، دست بر هم ‏می‌ساییدند. آنان پول فراوانی به پای نوشته‌های او ریختند، نامش را در بوق و کرنا کردند و چون ‏بادکنکی بادش کردند. و از حق نباید گذشت که او تا چندی نان آنان را در روغن کرد. با رمان‌هایی که ‏او در دوران زندگی در غرب نوشت؛ «کتاب خنده و فراموشی» (۱۹۷۹)، «بار هستی» (۱۹۸۴) [نام درست آن «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»ست، و نه «بار»!]، و ‏‏«جاودانگی» (۱۹۹۰)، با همین فاصله‌های دراز، و فیلم‌هایی که بر کتاب‌ها ساختند، یک‌بند پول بود ‏که او و ناشران و سازندگان فیلم‌ها پارو می‌کردند. «روشنفکران» داخل ایران نیز با ترجمه‌های تکراری ‏و بی‌شمار، دست‌وپاشکسته، و سلاخی شده‌ی این کتاب‌ها نان ناشران را تأمین می‌کردند و به ‏خیالشان رسیده‌بود که نویسنده‌ی بسیار بزرگی را کشف و معرفی کرده‌اند. و خوانندگان، اسیر ‏توهمات، کوندرا، کوندرا گویان، خریدند و خواندند و هضم کردند و دلشان خوش بود که «به! عجب ‏کتابی!» (برای نمونه «بار هستی» در ایران با حذف ۶۱ صفحه و دستکاری‌های فراوان دیگر منتشر ‏شد).‏

اما... همین بود! تمام شد! بادکنکی که در غرب به نام میلان کوندرا هوا کرده‌بودند بادش خوابید. ‏رمان بعدی او شش سال پس از قبلی در سال ۱۹۹۵ با نام «آهستگی» منتشر شد، چیزی در ‏حدود ۱۴۰ صفحه. سه سال بعد «هویت» را منتشر کرد (۱۹۹۸)، در ۱۳۰ صفحه، و سپس ‏‏«نادانی» (۲۰۰۰) در ۱۹۷ صفحه. پس از آن ۱۳ سال طول کشید تا او رمان «جشنواره بیهودگی [یا ‏بی‌معنایی]» را در ۱۱۵ صفحه در سال ۲۰۱۳ منتشر کند، و شش سال است که دیگر خبری از او ‏نبوده‌است. البته در فاصله‌ی این رمان‌ها دو سه کتاب مجموعه‌ی جستارها نیز منتشر کرد.‏

با چنین کارنامه‌ای، آیا می‌توان انتظار داشت که جایزه‌ی نوبل ادبیات به او داده‌شود؟ گمان نمی‌کنم! ‏حال بگذریم از شایعاتی قوی و در سطح جهانی که در سال ۲۰۰۸ بر پایه‌ی اسناد پلیس امنیتی ‏سابق چکوسلواکی بر زبان‌ها افتاد که می‌گفت شخصی به‌نام میلان کوندرا زاده‌ی همان سال و روز ‏کوندرای ما، خبرچین پلیس امنیتی بوده و ایشان در سال ۱۹۵۹ یکی از دوستان محفل خود را به ‏پلیس امنیتی لو داده‌است. این شایعات در آن زمان تکذیب شد، چند نویسنده‌ی بزرگ نامه‌ای به ‏پشتیبانی از کوندرا نوشتند، و جنجال به‌تدریج به فراموشی سپرده‌شد. بگذریم همچنین از برخی ‏دیگر از جنبه‌های شخصیت او.‏

همین روزها در فیسبوک به دوستانی قول دادم که روزی بنشینم و نقدی اساسی بر کارهای کوندرا ‏بنویسم و شارلاتان ادبی بودن او را نشان دهم. اما اکنون در فکرم که چنین شخصیتی با چنین کارنامه‌ای ‏آیا ارزش آن را دارد که وقت و زحمت صرف نقد او بکنم؟ گمان نمی‌کنم! همین حرف‌ها در کنار ‏ترجمه‌ی زیر باید کافی باشد.‏

خانم یننی لیند ‏Jenny Lindh‏ در رونامه معتبر سوئدی داگنز نوهتر نقد و معرفی کتاب می‌نویسد. این ‏نوشته‌اش پنج سال پیش در مجموعه‌ای تابستانی با عنوان «هشدار درباره‌ی صخره‌ها و ‏بریدگی‌های مجمع‌الجزایر کلاسیک» در این روزنامه منتشر شد، از همان هنگام روی میزم خاک ‏می‌خورد، و گوشه‌ای از ذهنم را اشغال می‌کرد. امروز ترجمه‌اش می‌کنم و باری از ذهنم برداشته ‏می‌شود. باشد تا اندکی از بار توهمات ما بکاهد. پی‌نوشت کوتاهی نیز در پایان متن ترجمه، در تأیید ‏نویسنده افزوده‌ام.‏


بینش مردسالارانه، و بازیچه‌کردن (‏objectifying‏) تمام و کمال زن در «بار هستی»‏

چیزهای خوبی در «بار هستی» یا آن‌گونه که من آن را می‌نامم «بکن، و بیاندیش با میلان کوندرا» ‏‏[Knulla och Fundera med Milan Kundera «بیاندیش» در زبان سوئدی ‏Fundera‏ با کوندرا هم‌قافیه است]. برای نمونه می‌خواهم روی آهنگین ‏بودن این رمان، و سرایش آن تأکید کنم؛ آن جا که ترکیب مفاهیم سنگینی و سبکی آکورد اصلی ‏پیراسته‌ای می‌سازد. همچنین تأکید می‌کنم که این داستان پرفروش سال ۱۹۸۴، که گمان می‌رود ‏نقاط مشترکی با کتاب کلاسیک جورج اورول [۱۹۸۴] هم داشته‌باشد، بر زمینه‌ی جنبش بهار پراگ و ‏پی‌آمدهای سیاسی دراماتیک آن جریان دارد، و کوندرا به گونه‌ای ستودنی از فرد در برابر ایدئولوژی ‏تمامت‌خواه دفاع می‌کند. و نیز می‌خواهم کاره‌نین ‏Karenin‏ را برجسته کنم؛ یعنی سگه را.‏

اما هیچ‌یک از آن‌چه برشمردم مانع از آن نمی‌شود که کتاب را با این احساس به پایان برسانم که ‏یک پروفسور فلسفه همین الان هن‌وهن کنان و با ادای سگ، خود را به پاهای من مالیده‌است. ‏منظورم آن همه صحنه‌های سکسی نیست. منظورم ترکیب ناهنجار لحن آموزگارانه، با آب اندام‌های ‏جنسی‌ست، به اضافه‌ی بینش مردسالارانه‌ی بیش از حد: واقعیت آن است که «بار هستی» ‏آن‌چنان تمام و کمال زن را بازیچه نشان می‌دهد که آدم شک می‌کند که کوندرا لابد مرتب وایاگرا توی ‏چشمانش می‌تپاند.‏

کوندرا شخصیت‌های زن رمان را بدون استثنا لخت می‌کند، تن عریان آن‌ها را با جزئیات تشریح ‏می‌کند، و برای آن که جنبه‌ی تحریک خودارضایی را برای مخاطبان تشنه‌ی فرهنگ، کم‌تر تحریک به ‏خودارضایی جلوه دهد، تشریح خود را به نقطه‌ی حرکتی برای پریشانی‌های فکری متعالی و خارج از ‏موضوع تبدیل می‌کند. با این همه میلان کوندرا آن‌قدر زرنگ هست که به زنانش نگرش ‏مردسالارانه‌ی ویژه‌ی خودش را ارزانی دارد، برای نمونه آن جا که ترزای جوان ساعت‌ها در آینه غرق ‏می‌شود تا از راه تماشای پیکرش به «روح خود» برسد. واقعاً که مسخره است. آیا مردان اهل ‏فرهنگ به‌راستی خیال می‌کنند که ما در توالت چنین کاری می‌کنیم؟ یعنی جلوی آینه می‌ایستیم و ‏روان خود را می‌جوییم؟

آن خودشیفته‌ی ژرف‌اندیش ما توماس، خود تحفه‌ای‌ست. او با یک نظم دقیق از آغوش زنی به ‏آغوش بعدی، و بیشتر پیش سابینا می‌رود که با لباس کاری مرکب از شورت و کلاه شاپو نقاشی ‏می‌کند. با وجود این پدیده‌ی رؤیایی فتنه‌گر، اما ترزاست که بیشتر به توماس نزدیک است، زیرا که «این ‏خیال را به او داده‌است که او کودکی‌ست که در سبدی گذاشته‌اند، قطران رویش مالیده‌اند، و به آب ‏رودی سپرده‌اند، تا او برش دارد و بر ساحل تختخوابش نجاتش دهد». شکنندگی ترس‌خورده‌ی ترزا ‏دل توماس را می‌سوزاند، که احساسی ناخوشایند است، و او آن را این چنین چاره ‏می‌کند که، لابد مانند همه‌ی ما، به آلمانی زبان باز می‌کند و فریاد می‌زند: ‏Einmal ist keinmal!‎‏ ‏‏[یک بار به درد نمی‌خورد!]‏

کوندرا در تازه‌ترین مجموعه‌ی جستارهایش با نام «دیدار» [ترجمه‌ی سوئدی ۲۰۱۳] در توصیف ‏عشق دوران جوانی‌اش می‌نویسد: «او گشاده در برابر من ایستاده‌بود، مانند پیکر شقه شده‌ی ‏گوساله‌ای آویخته بر چنگک قصابی». این زن یادآور ترزاست و ترس‌خوردگی او کوندرا را تحریک ‏می‌کند و دلش می‌خواهد که «دستش را روی صورت او بگذارد و تنها در یک چشم به هم زدن تمام ‏و کمال تصاحبش کند». اما در «بار هستی» توماس است که با فتوحات جنسی‌اش می‌خواهد ‏‏«بدن‌های خفته‌ی جهانی را شقه کند».‏

‏«یک بار به‌درد نمی‌خورد»، اما دو بار، باور بفرمایید، نشانگر گرایشی‌ست.‏

با این همه می‌خواهم کاره‌نین را برجسته کنم؛ یعنی سگه را.‏

نشانی متن اصلی:‏
https://www.dn.se/kultur-noje/bocker/manlig-blick-total-objektifiering-i-varats-olidliga-latthet/

پی‌نوشت: گمان نمی‌کنم خانم یننی لیند هنگام نوشتن این متن رمان «آهستگی»‌ کوندرا را هم ‏خوانده‌باشد، وگرنه «دو بار» او بی‌گمان می‌شد سه بار، زیرا همین بینش در «آهستگی» هم ‏جاری‌ست. این رمان لاغر کوندرا بر محور «سوراخ کون» یک زن (با همین الفاظ) و تحقیر یک محقق ‏حشره‌شناس و هم‌وطن وامانده‌ی کوندرا می‌چرخد:‏

‏«قرص کامل ماه از لابه‌لای شاخ‌و‌برگ درختان خود‌نمايی می‌کند. ونسان به ژولی نگاه می‌کند و ‏ناگهان سخت مسحور می‌شود: در نور رنگ‌پريده‌، زن جوان زيبايی افسانه‌ای پيدا کرده‌است‌. مرد از ‏زيبايی او حيرت‌زده می‌شود‌. اين نوع ديگری از زيبايی است که او ابتدا متوجه‌اش نشده‌ بود‌. نوعی ‏زيبايی ويژه‌، شکننده‌، دست‌نخورده و دست‌نايافتنی. در همان لحظه‌، و حتی خودش هم نمی‌داند ‏چرا‌، سوراخ کون ژولی را در برابر چشم‌هايش می‌بيند. اين تصوير ناگهان از هيچ شکل می‌گيرد و ‏ونسان نمی‌تواند از آن خلاص بشود‌. سوراخ کون نجات‌بخش‌! به برکت آن بالاخره (‌آه بالاخره!)، مرد ‏عوضی که کت‌و‌شلوار به‌تن داشت برای هميشه از ذهنش زدوده می‌شود‌. کاری را که آن‌همه ‏گيلاس ويسکی از عهده‌اش بر‌نيامده بود‌، يک سوراخ کون در يک چشم به‌هم زدن انجام می‌دهد. ‏ونسان ژولی را در آغوش می‌کشد‌، او را می‌بوسد‌، پستان‌هايش را نوازش می‌کند‌، زيبايی ناب و ‏افسانه‌ای او را تحسين می‌کند و در عين‌حال در تمام مدت‌، تصوير ثابت سوراخ کون او را در مقابل ‏خود می‌بيند. بيش‌از هر‌چيز دلش می‌خواهد به او بگويد‌: «‌من پستون تو رو نوازش می‌کنم اما به ‏سوراخ کونت فکر می‌کنم.»».‏

صحبت از سوراخ کون زن در چند بخش کتاب ادامه دارد، و کوندرا برای توصیف هر چه بهتر، ‏دست‌به‌دامن گیوم آپولینر می‌شود:‏

‏«سوراخ کون‌. می‌توان برايش نام‌های ديگری‌هم به‌کار برد‌. به‌عنوان مثال می‌توان مانند آپولينر گفت ‏نهمين سوراخ بدن. از شعری که او برای سوراخ‌های نه‌گانه بدن زن سروده دو روايت مختلف وجود ‏دارد‌. روايت نخستين در ۱۱ ماه می ۱۹۱۵ در نامه‌ای از سنگر به معشوقه‌اش لو فرستاده شد‌. ‏روايت دوم را او به‌تاريخ ۲۱ دسامبر همان سال از همان محل به معشوقه ديگرش مادلن فرستاد‌. در ‏اين اشعار که هر ‌دو زيبا هستند گرچه تصاوير متفاوتی به‌کار رفته‌، اما ساختمان يکی است‌، يعنی ‏هر‌يک از بند‌های شعر به يکی از سوراخ‌های بدن محبوب اختصاص داده شده‌: يک چشم‌، چشم ‏دوم‌، يک گوش‌، گوش دوم‌، سوراخ راست بينی‌، سوراخ چپ بينی‌، دهان و سپس در شعری که ‏برای لو فرستاده شده «‌سوراخ نشيمن‌گاه‌» و آن‌گاه سوراخ نهم‌، فرج‌. اما در شعر ديگر‌، آن که برای ‏مادلن فرستاده شد‌، در آخر شعر سوراخ‌ها به‌طرز جالبی جا‌به‌جا می‌شوند‌. فرج به جايگاه ششم ‏تنزل پيدا می‌کند و سوراخ کون که گشايشی در ميان «‌دو کوه مرواريد‌» است‌، مقام نهم را داراست ‏و به‌عنوان «‌بسی اسرار‌آميز‌تر از آن‌يکی‌ها»، دری به‌سوی «‌شعبده‌بازی‌هايی که هيچ‌کس جرأت ‏ندارد در‌باره‌شان سخن بگويد‌» و «‌دريچهٔ برين‌» وصف می‌شود».‏

این ستایش سوراخ کون زن و جایگاه والای آن در «آهستگی» ادامه دارد و بیشتر نقل نمی‌کنم تا ‏این پی‌نوشت مفصل نشود. علاقمندان می‌توانند به خود کتاب به زبان‌های گوناگون و از جمله متن ‏سانسورنشده‌ی فارسی، ترجمه‌ی دریا نیامی، که این تکه‌ها را از آن نقل کرده‌ام مراجعه کنند. این ‏ترجمه را نخستین بار رضا قاسمی در سال ۲۰۰۳ در سایتش «دوات» منتشر کرد که هنوز وجود دارد، هرچند غیر ‏فعال. سپس همین ترجمه در سایت‌های بی‌شماری برای دانلود عرضه شد. نشانی کتاب در ‏‏«دوات»: ‏http://www.rezaghassemi.com/ahestegi.htm

من مخالفتی با نوشتن از جنسیت و امور جنسی ندارم اما نه با تحقیر و بازیچه کردن زن. و تازه، ‏دادن نوبل ادبیات به چنین بینش و چنین نوشته‌هایی؟ این جا مقام زن تا یک سوراخ کون یا ‏سوراخ‌های نه‌گانه‌ی پیکرش پایین برده می‌شود و او تبدیل می‌شود به عروسکی با نه سوراخ برای ‏ارضای هوس‌های غریب این مردان. این نوشته‌ها را که ما از «الفیه و شلفیه»ی هزار سال پیش ‏‏(کاماسوترای فارسی) داشته‌ایم، با رسم شکل! پس نیازی به نوشتهٔ آقای کوندرا نداریم.

آلفرد نوبل بیچاره وصیت کرد که جایزه «به کسی داده شود که ارزشمندترین اثر ادبی را با گرایش ‏آرمانی پدید آورده‌باشد». گمان نمی‌کنم بتوان بینش میلان کوندرا و رمان‌هایش، دست‌کم این «سه ‏بار» او را، «گرایش آرمانی» به شمار آورد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 October 2019

دفاع دو تن از اعضای فرهنگستان سوئد از گزینش هاندکه

پتر هاندکه در مصاحبه پس از دریافت خبر برنده شدنش
برای علاقمندان جنجال پیرامون اعطای جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال به پتر هاندکه.‏

ماتس مالم ‏Mats Malm‏ دبیر دائمی فرهنگستان سوئد، و اریک رونه‌سون ‏Eric Runesson‏ عضو ‏فرهنگستان در گفت‌وگویی با روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر می‌گویند که خط قرمز فرهنگستان ‏می‌توانست «تحریک به جنگ» یا «تحریکات بر ضد گروهی از مردم» بوده‌باشد. ماتس مالم می‌گوید: ‏بسیاری از واکنش‌ها با تصویری که از اوضاع داریم، همخوانی ندارد.‏

روزنامه‌نگار د.ان. هوگو لیندکویست ‏Hugo Lindkvist‏ می‌نویسد: شب و روزی پس از اعلام برندگان ‏جایزه‌ی نوبل ادبیات، گفت‌وگوی تلفنی سه‌جانبه‌ای با دبیر دائمی فرهنگستان، و عضو حقوقدان ‏فرهنگستان انجام دادم. انتظار می‌رفت که فرهنگستان پس از بحران عمیق پارسال، اکنون از این ‏موقعیت برای برداشتن گامی به پیش استفاده کند، اما گزینش یکی از برندگان،‌ یعنی پتر هاندکه، ‏واکنش‌های شدیدی را در سراسر جهان به دنبال داشته‌است. این گزینش را کسانی «شرم‌آور»، ‏‏«غریب» و «شگفت‌انگیز» خوانده‌اند.‏

پن جهانی، که سازمانی‌ست برای دفاع از آزادی بیان، در نامه‌ای خطاب به روزنامه‌ی د.ان. ‏می‌نویسد که فرهنگستان گزینشی «بسیار تأسف‌آور» انجام داده‌است.‏

‏«مادران سربرنیتسا»، سازمان بستگان قربانیان قوم‌کشی در سربرنیتسا، خواستار آن شده‌است که ‏این جایزه‌ی نوبل پس گرفته‌شود‎.‎

روزنامه‌ی انگلیسی تایمز در سرمقاله‌ای می‌نویسد که فرهنگستان هرگز مشابه این «گزینش ‏منحرف» را انجام نداده‌است که «برای همیشه باید گریبان‌گیر بنیاد نوبل بماند».‏

ماتس مالم به هنگام گفت‌وگو تکرار می‌کند که این واکنش‌ها برایش غیرمنتظره بوده‌است. او ‏می‌گوید:‏

‏- معیار اولیه در کار جایزه‌ی فرهنگستان این است که منظور این نیست که ادبیات وسیله‌ای برای ‏حمله به جامعه‌ی متمدن باشد. از این رو ما از واکنش‌هایی که می‌بینیم کمی شگفت‌زده هستیم. ‏همه چیز بر اصل ارزش برابر همه‌ی انسان‌ها استوار است. همچنین پرسش آزادی بیان در برابر ‏ماست. مرزهایی برای آزادی بیان وجود دارد. اما در این مورد هیچ چیزی قوانین سوئد یا حقوق ‏بین‌المللی را زیر پا نمی‌گذارد.‏

انتقاد شدید از پتر هاندکه تازگی ندارد. از دهه‌ی ۱۹۹۰ و از هنگام سخنان او درباره‌ی جنگ خونین در ‏بالکان، از او انتقاد شده‌است. او را متهم کرده‌اند که جانب صرب‌های ملی‌گرا و رهبرشان سلوبودان ‏میلوسه‌ویچ را گرفته‌است. میلوسه‌ویچ برای جنایت‌های جنگی محاکمه شد. هاندکه از جمله هنگام ‏تدفین میلوسه‌ویچ در سال ۲۰۰۶ سخنرانی کرد.‏

گذشته از آن بسیاری از منتقدان بر جمله‌های ضد و نقیض او در مجموعه‌ی جستارهای «‏Eine ‎winterliche Reise zu den Flüssen Donau, Save, Morawa und Drina oder Gerechtkeit für ‎Serbien‏» [سفری زمستانی بر رودهای دونائو، ساوه، موراوا و درینا، یا عدالت برای صرب‌ها] (۱۹۹۶) ‏و سپس در مقاله‌ای در روزنامه‌ی فرانسوی لیبراسیون (۱۹۹۶) ایراد می‌گیرند.‏

به هنگام اعلام برندگی پتر هاندکه، اعضای فرهنگستان سوئد تمایلی برای سخن گفتن پیرامون ‏جنجال‌های او نداشتند. آندرش اولسون ‏Anders Olsson‏ سخنگوی بنیاد نوبل از میکروفون ‏فرهنگستان گفت: «این جایزه‌ای ادبی‌ست، جایزه‌ی سیاسی نیست.» و ماتس مالم کمی دیرتر در ‏تلویزیون گفت: «فرهنگستان این حق را ندارد که کیفیت ادبی را در برابر ملاحظات سیاسی قرار ‏دهد».‏

اما هنگام گفت‌وگو با د.ان. این دو عضو فرهنگستان نظر خود را درباره‌ی انتقادها بیشتر توضیح ‏می‌دهند. اریک رونه‌سون می‌گوید: «من و البته خیلی‌های دیگر می‌دانستیم که اگر پتر هاندکه را ‏برگزینیم، این گزینش از نظر خیلی‌ها جنجالی خواهد بود.» او در ضمن تأکید می‌کند که این تنها نظر ‏خود اوست و نه نظر همه‌ی فرهنگستان.‏

این حقوقدان تحلیلی را که به هنگام گزینش برنده داشته، تشریح می‌کند. تحلیل او پیش از هر چیز ‏بر کتابی از کورت گریچ ‏Kurt Gritsch‏ از دانشگاه اینسبروک، و مقاله‌ای از کارولین فون اوپن ‏Karoline ‎von Oppen‏ از دانشگاه بات ‏Bath‏ استوار است. اریک رونه‌سون می‌گوید که پژوهش‌های دو نامبرده ‏تصویر متفاوتی از آن‌چه منظور هاندکه بوده به دست می‌دهد:‏

‏- کورت گریچ آن‌چنان که من می‌فهمم به این نتیجه می‌رسد که انتقاد از هاندکه فارغ از جانبداری ‏نیست. حتی شاید بر پایه‌ی سوء برداشت از آن‌چه هاندکه می‌خواسته بگوید بنا شده‌است.‏

‏- کارولین فون اوپن هم همین نظر را دارد. او می‌گوید که انتقادی که از گفته‌های هاندکه می‌کنند ‏چندان درست نیست. می‌توان آن‌ها را کم‌وبیش بر پایه‌ی سوءتفاهم دانست.‏

می‌پرسم: آیا همه‌ی شما در فرهنگستان این نوشته‌ها را خوانده‌اید، یا تنها شما؟

اریک رونه‌سون می‌گوید:‏

‏- من فرض را بر آن می‌گذارم که همه موضع گرفته‌اند و هر کس پژوهش‌های خود را انجام داده تا ‏ببیند ریشه‌ی این انتقادها چیست.‏

بحث پیرامون پتر هاندکه اغلب از آن می‌رود که چگونه باید او را فهمید یا این که او در واقع چه ‏گفته‌است. ماتس مالم برای مثال می‌گوید هاندکه در روزنامه‌ی زوددویچه سایتونگ (اول ژوئن ‏‏۲۰۰۶) قتل عام سربرنیتسا را «شرم ابدی» نامیده‌است. اما در همان مقاله هاندکه ابراز تردید ‏می‌کند که آن‌چه را در سربرنیتسا روی داده آیا می‌توان «جنایت علیه بشریت» و «قوم‌کشی» ‏نامید؟

در یک کنفرانس مطبوعاتی خودجوش در شهر شاویل ‏Chaville‏ [فرانسه] پس از اعلام برندگی ‏هاندکه، او از پاسخ دادن به پرسش‌های حساس شانه خالی کرد. سپس او به خبرنگار د.ان. گفت:‏

‏- از نظر من ملی‌گرایی و میهن‌پرستی با هم تفاوت دارند. کشور من همچنان اتریش است، و اگر ‏کسی به کشورم توهین کند، من میهن‌پرست می‌شوم. اما ضد ملی‌گرایی هستم. مطلقاً‌ چنین ‏است. البته در اصل واژه‌ی میهن‌پرستی ‏patriotism‏ را هم دوست ندارم،‌ زیرا که دوست داشتن ‏میهن یک «ایسم» نیست.‏

با این همه محکوم کردن او و فرهنگستان همچنان ادامه دارد. جنیفر کلمنت ‏Jennifer Clement‏ دبیر ‏کل سازمان دفاع از آزادی بیان، پن جهانی، در پیامی کتبی خطاب به د.ان. می‌گوید:‏

‏- تصمیم فرهنگستان در گزینش نویسنده‌ای که به دفعات در صحت جنایت‌های مستند جنگی شک ‏کرده‌است بسیار تأسف‌آور است، پیش از همه از آن رو که این گزینش بی‌گمان برای قربانیان آن ‏جنایت‌ها بسیار دردآور خواهد بود.‏

انجمن سراسری بوسنی – هرتسه‌گووینا در سوئد در بیانیه‌ای می‌نویسد: «دادن جایزه به پتر ‏هاندکه، صاحب اندیشه‌ی انکارکننده‌ی قوم‌کشی، مانند پاشیدن نمک بر زخم‌های بوسنی‌هاست.»‏

از اریک رونه‌سون و ماتس مالم می‌پرسم که آیا نکته‌ی درستی در واکنش‌ها می‌بینند؟ ماتس مالم ‏می‌گوید:‏

‏- ما می‌دانیم که هاندکه جنجالی‌ست. اما بسیاری از واکنش‌ها با تصویری که ما از وضعیت داریم و با ‏دنبال کردن پژوهش‌ها و نوشته‌های تازه درباره‌ی او به‌دست آورده‌ایم، همخوانی ندارد.‏

اریک رونه‌سون ادامه می‌دهد: - من بسیار مایلم که با منتقدان به شکلی در بحث شرکت کنم. اما ‏در آن صورت با حرکت از بحثی که از جمله کورت گریچ و کارولین فون اوپن مطرح کرده‌اند. پژوهش ‏آنان نشان می‌دهد که با گذشت زمان افراد بیشتر و بیشتری به این نتیجه می‌رسند که انتقاد از ‏هاندکه عادلانه نبوده‌است و بر سوءتفاهم بنا شده‌است. اما با پیش‌فرض‌هایی دیگر، روشن است و ‏می‌توان درک کرد که کسانی خشمگین می‌شوند.‏

پتر هاندکه در سخنرانی هنگام تشییع سلوبودان میلوسه‌ویچ از جمله گفته‌است: «من ‏حقیقت را نمی‌دانم اما می‌بینم، گوش می‌دهم، احساس می‌کنم، به یاد می‌آورم. برای ‏همین است که امروز این‌جا هستم، در کنار یوگوسلاوی، در کنار صربستان، در کنار ‏سلوبودان میلوسه‌ویچ.» این را چگونه تفسیر می‌کنید؟

اریک رونه‌سون می‌گوید: - به نظرم این جمله در درک او از اصطلاح ‏gerechtigkeit‏ (عدالت) ‏می‌گنجد. هاندکه جایی در این اثرش [مجموعه‌ی جستارها منتشر شده در سال ۱۹۹۶] می‌گوید، ‏اگر درست یادم مانده‌باشد، که در جست‌وجوی عدالت مسئله بر سر دفاع از یکی از طرفین نیست. ‏عدالت نخست هنگامی جاری می‌شود که به جست‌وجوی آزاد راه داده‌شود. به حق یا به ناحق او ‏گزارش‌های رسانه‌ها از جنگ صربستان را جانب‌دارانه می‌دانست. او همان‌طور که خود در جایی ‏می‌گوید، فرض را بر آن می‌نهاد که لازمه‌ی عدالت آن است که به چیزی فکر کنیم که فکرش نشده ‏و باید بکوشیم که نادیده‌ها را ببینیم. تنها در آن هنگام است که می‌توان عدالت را تضمین کرد. به ‏نظر من نکته‌ی بسیار درستی در این گفته هست. برای داوری عادلانه باید همه‌ی فرضیه‌ها را زیر و ‏رو کرد.‏

ماتس، در برنامه‌ی تلویزیون از شما پرسیدند که مرز سیاسی فرهنگستان کجاست و ‏پاسخ دادید که فرهنگستان حق ندارد که کیفیت ادبی را در مقابل ملاحظات سیاسی قرار ‏دهد. منظورتان چه بود؟

‏- در واقع بار دیگر بر می‌گردد به آزادی بیان و این که حق داریم چه چیزهایی بگوییم. ادبیات در ‏محیطی ایدئولوژیک سیر می‌کند ولی ما نمی‌توانیم بگوییم که این یا آن ادبیات بد هستند زیرا که ‏جنبه‌ای سیاسی در آن‌ها هست.‏

اریک رونه‌سون می‌گوید که اگر نویسنده‌ای ادبیات را همچون ابزاری به‌کار برد برای حمله به توصیفی ‏که خود از بنیاد ساختار دولت ما می‌کند، یا حمله به برابری ارزش و حقوق انسان‌ها، آن وقت مسئله ‏برای او سیاسی می‌شود. او می‌گوید:‏

‏- ما در فرهنگستان، به نظر من، می‌توانیم این نکته‌ها[ی بالا] را در نظر داشته‌باشیم. تمامی ‏جامعه‌ی مدنی و دموکراتیک بر این‌ها بنا شده‌است. تا جایی که کسی به این‌ها احترام می‌گذارد، و ‏معتقدم که پتر هاندکه این احترام را می‌گذارد، من مسئله‌ای ندارم.‏

پس شما نظرهای متفاوتی دارید؟ شما ،‌اریک، می‌گویید که می‌شود جنبه‌ی سیاسی را ‏در نظر گرفت، ولی شما، ‌ماتس، می‌گویید که شما حق این کار را ندارید؟

ماتس می‌گوید: - بستگی به این دارد که کسی برای مثال از مرز تحریک به جنگ پا فراتر بگذارد. و ‏همین است که برای ما غیرمنتظره بوده‌است. برخی از کسانی که واکنش نشان داده‌اند معتقدند ‏که هاندکه کم‌وبیش تحریک به جنگ کرده. ما نشانه‌ای در تأیید این ادعا نیافته‌ایم.‏

اما اگر چنین نشانه‌هایی یافته‌بودید، آن‌وقت می‌توانستید بگویید که او نباید جایزه بگیرد؟

ماتس مالم می‌گوید: - آری.‏

اریک رونه‌سون می‌گوید: - يا اگر که او برای مثال مرتکب تحریک بر ضد گروهی از مردم شده‌بود. در ‏آن صورت بی‌گمان خیلی‌ها [در فرهنگستان] به فکر فرو می‌رفتند.‏

پتر هاندکه در سال ۲۰۱۴ جایزه‌ی ایبسن را برد و همان هنگام اعتراض‌های شدیدی بر ‏گزینش او شد. آیا شما هنگامی که تصمیم گرفتید که نوبل را به او بدهید، بر آن ‏اعتراض‌ها آگاهی داشتید؟

ماتس مالم پاسخ می‌دهد: - ما اطلاع داشتیم.‏

آیا برای اعتراض‌هایی که این جا در سوئد ممکن است صورت بگیرد آمادگی دارید، برای ‏مثال به هنگام تحویل جایزه؟

اریک رونه‌سون پاسخ می‌دهد: - به سهم خودم در هر حال امیدوارم که واکنش‌ها با خردمندی ‏باشد. یعنی بتوان با حرکت از تفسیرهای متعادل‌تر از آن‌چه پتر هاندکه در واقع گفته، بتوان بحث ‏کرد. اما شاید این امید بی‌جایی‌ست. من بر خردمندی باور دارم. باور دارم که سرانجام جایی خرد ‏پیروز می‌شود.‏

ماتس مالم فقط می‌گوید که همین را تأیید می‌کند، و گفت‌وگو به پایان می‌رسد. لحظه‌ای بعد اریک ‏رونه‌سون پژوهش‌هایی را که کاویده‌است با ای‌میل می‌فرستد و خواندن آن‌ها را توصیه می‌کند. او ‏کمی بعد ای‌میل دیگری می‌فرستد و جنبه‌ی دیگری از آن‌چه را در استدلالش به سود پتر هاندکه به ‏کار برده می‌افزاید. او می‌نویسد:‏

‏«برای من [همچون حقوقدان] این نیز مهم است که دادگاهی در فرانسه پتر هاندکه را در شکایتش ‏از روزنامه نوول ابسرواتوار که تهمت‌هایی از همین دست به او زده‌بود که این روزها نیز بر سر ‏زبان‌هاست، پیروز اعلام کرد. امیدوارم که موارد مشابهی این جا در سوئد پیش نیاید.»‏

برگردان از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر، دوشنبه ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹‏
نشانی متن اصلی:‏
https://www.dn.se/kultur-noje/svenska-akademien-avfardar-kritiken-peter-handke-ar-missforstadd/

توجه: برگرداندن این متن تنها برای اطلاع‌رسانی‌ست و بیانگر موضع مترجم نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 May 2019

از جهان خاکستری - ۵۳

بازنشر نوشته‌ای قدیمی به مناسبت پخش سریال «چرنوبیل» از شبکه‌ی HBO
(بریده‌ای از کتاب «قطران در عسل»)

ساعت پنج بامداد به‌دشواری خود را از رختخواب بیرون کشیده‌بودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به ‏نان‌بودن نپذیرفتمش خورده‌بودم، در را آهسته پشت سرم بسته‌بودم، و اکنون ‏به‌سوی ایستگاه اتوبوس می‌رفتم تا خود را به سر کار برسانم.‏

شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمی‌آمد و باید تا ایستگاه دیگری ‏چند صد متر ‏دورتر می‌رفتم که اتوبوس‌های بیشتری داشت. خورشید می‌درخشید و آفتاب سرد بهاری می‌تابید. ‏ اما دل و دماغ لذت بردن از این ‏آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شده‌بودم. همه‌ی لباس‌های بنجلی که داشتم به تنم زار می‌زدند. کمرم درد می‌کرد؛ پاهایم درد می‌کرد؛ روحم درد می‌کرد... ‏کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشته‌بودم. همین فکر بی‌خوابی و ‏تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجه‌ای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت ‏شب تا صبح کار می‌کردم، به‌کلی به‌هم ریخته‌بود و با ‏صدای بال مگسی هم بی‌خواب می‌شدم، از این دنده به آن دنده می‌غلتیدم و نمی‌توانستم به خواب روم: ‏خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟

و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کرده‌بودند: شنبه‌ی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، ‏یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه به‌سود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه ‏آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را به‌رایگان اضافه‌کاری کنند و ایستگاه را از زباله‌ها و ‏آلودگی‌های انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقه‌ی کارگر می‌بایست به دولت ‏یاری برساند. با نظریه‌پردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و می‌بایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ‏ماهیت دیگری یافته‌بود: نمره‌های منفی در نامه‌ی اعمالت ثبت می‌شد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش ‏می‌آمد، شرکت نمی‌کردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی.‏ شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند ‏آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دست‌وپا زدن‌هایم میدان جنگ را می‌مانست ‏بیرون بکشم، و برایش به‌رایگان کار کنم.

با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" می‌رفتم، چند صد متر پیاده می‌رفتم و بعد سوار تراموای ‏می‌شدم تا خود را به کارخانه‌ی ماشین‌سازی "انقلاب اکتبر" برسانم.‏

شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده به‌سوی ایستگاه اتوبوس می‌لنگیدم ‏که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بی‌معنی باریدن ‏گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیده‌بودم. بی‌اختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیره‌روزی را نشان ‏می‌دهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز می‌شود و فقط روی او آب می‌پاشد. اما اتوبوس داشت از دور ‏می‌آمد و بایست می‌دویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.‏

‏***‏
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخ‌دنده‌ها، مرا زیر بال خود ‏گرفته‌بود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم می‌برد. آن‌جا ‏به خرج خودم، و با برخی تخفیف‌هایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم می‌دادند، خوراک بهتری ‏به من می‌خوراند. او با آن‌که عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره برده‌بود و روز شنبه نیامده‌بود، و اکنون، روز ‏دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیده‌ام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!‏

من ِ کم‌گوی، که زبان‌ندانی هم کم‌گوی‌ترم می‌کرد، گیج از بی‌خوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ ‏چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟

‏***‏
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هسته‌ای فورشمارک ‏Forsmark‏ در سوئد هنگام ترک کار، و ‏هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاه‌های اندازه‌گیری ذرات اتمی می‌گذشتند تا به خانه بروند، به دردسر ‏افتادند: دستگاه چیزی نشان می‌داد که هیچ کس از آن سر در نمی‌آورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار ‏گرفته‌بودند که از نیروگاه خودشان نمی‌آمد! ردگیری‌ها آغاز شد، و عکس‌های ماهواره‌ای جهان غرب نشان داد که ‏در شوروی اتفاقی افتاده‌است، و سروصدای رسانه‌های غربی آغاز شد.‏

‏***‏
روز سه‌شنبه گریگوری ایوانوویچ که پیش‌تر زیر گوشم گفته‌بود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش می‌دهد، ‏در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخ‌دنده‌تراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثه‌ای در یک نیروگاه هسته‌ای در همان ‏حوالی رخ داده و "همه می‌گویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، ‏شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آن‌که توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: ‏‏"هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".‏

گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروس‌ها بود، با ‏حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر ‏در راه ناهارخوری پرسید:‏

‏- روز شنبه بارون رو دیدی؟
‏- آره، خیلی عجیب بود...‏
‏- روی تو هم بارید؟
‏- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...‏
‏- اون لباس‌ها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...

ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چه‌جوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ ‏دوست ندارم.

‏***‏
بزرگ‌ترین فاجعه‌ی هسته‌ای تاریخ روی داده بود: فاجعه‌ی نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل. رسانه‌های غربی فریاد ‏می‌زدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفته‌ها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامه‌های شاد نوجوانان در ‏اردوگاه‌های پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن می‌گفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت ‏سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان می‌داد. نخستین خبرهایی که درباره‌ی چرنوبیل دادند، ‏درباره‌ی قهرمانی‌های آتش‌نشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مه‌نورد ‏خودکار شوروی "لوناخود" در آن به‌کار رفته‌بود و به درون ویرانه‌های نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به ‏مردم داده نمی‌شد. رادیوهای فارسی‌زبان خارجی هم تنها از خود حادثه می‌گفتند و خبر چندانی از پی‌آمدهای ‏آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان می‌داد، و گوش شنوایی نبود.‏

سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتش‌نشانان در نخستین روزها و ماه‌های پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و ‏مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک ‏سرطان گرفتند، و بخش‌های بزرگی از سراسر نیم‌کره‌ی شرقی آلوده شد.‏ (و نیز این‌جا)

اکنون در نقشه‌ی گسترش آلودگی منطقه می‌بینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). ‏اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقه‌ای که بیشترین ‏باران‌های رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریده‌بود منتقل کردند. این‌جا همه‌گونه اطلاع‌رسانی ماه‌ها پیش از ‏ورود ما صورت گرفته‌بود: میوه‌های جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را ‏نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمی‌داد تا ‏خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوه‌های جنگلی را نمی‌چیند؟ ‏می‌چیدم، با لذت می‌خوردم.

اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعه‌ی چرنوبیل گذشته‌است، و من نمی‌دانم که آن باران میسنک و میوه‌های جنگلی ‏هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفته‌ی دانش و فن، شیفته‌ی انسان سازنده و آفریننده، ‏شیفته‌ی حماسه‌ی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان ‏خویش است، طرفدار کاربرد صلح‌آمیز نیروی هسته‌ای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک ‏دانشمند سرشناس هسته‌ای با دیدن تلاش ژاپنی‌ها برای خنک‌کردن نیروگاه فوکوشیما با آب‌پاشیدن از آسمان، ‏از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن ‏آتش‌سوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کرده‌است. او می‌گوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با ‏احتیاط بیشتری پیش برود. و راست می‌گوید. همه می‌دانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک ‏نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را می‌برد. و هنگامی که یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای صنعتی جهان ‏نمی‌تواند آفریده‌ی دست خود را مهار کند، کشور عقب‌افتاده‌ای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که ‏خیال می‌کند یک دانش‌آموز کلاس نهم می‌تواند در زیر زمین خانه‌اش نیروی هسته‌ای تولید کند، هنوز فرسنگ‌ها ‏دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.‏

پی‌نوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکس‌های پال فاسکو ‏Paul Fusco‏ را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک این‌جا ‏ببینید و داستان او را بشنوید.‏
با سپاس از محمد ا.‏
‏۹ آوریل ۲۰۱۱‏

پی‌نوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 May 2019

از جهان خاکستری - ۱۲۱‏

سال ۱۹۸۹، سی‌وهفت – هشت ساله هستم، با موهایی سیاه چون شبق! تازه دو سال هم ‏نشده که در ثبت احوال سوئد هویتی و جایی به ما داده‌اند و در کلاس ویژه‌ی اداره‌ی کاریابی سوئد ‏برای افراد خارجی دارای تحصیلات دانشگاهی، مرا پذیرفته‌اند، تا پس از آموزشی چهارماهه در زبان سوئدی، ‏کامپیوتر، اقتصاد بازرگانی، و مدیریت، به خرج اداره‌ی کاریابی، سه ماه در شرکتی کارآموزی کنم، تا ‏اگر کارم را پسندیدند، با شرایطی استخدامم کنند.‏

گرداننده‌ی این دوره‌ی آموزشی که شرکت «گروه ام» ‏M-Gruppen‏ ترتیبش داده مردی سوئدی‌ست، ‏به نام آسار ‏Assar‏. همیشه مست است. از آن عرق‌خورهایی‌ست که با مستی پر حرف می‌شوند. ‏او در آن حال به کلاس می‌آید، درس آموزگار را قطع می‌کند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد می‌کند ‏که کسانی این و آن خطا را مرتکب شده‌اند و در این مملکت نمی‌شود از این کارها کرد و باید درس ‏عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمی‌توان فهمید که منظور او به‌طور مشخص ‏چه کسی‌ست.‏

آموزگار مدیریت مارگریتاست، خانم سوئدی سی و چندساله، خوش‌پوش و دلپذیر، با موهای مشکی ‏بلند. خوش صحبت. آموزگار اقتصاد کنت است ‏Kennet، مردی‌سوئدی، میان‌سال، آرام، و منطقی. ‏سوزانا، زنی میان‌سال اهل مجارستان، و محمد، مردی میان‌سال اهل الجزایر، کار با کامپیوتر و ‏برنامه‌های آن را یادمان می‌دهند. کامپیوترها اغلب صفحه‌ی تصویر سیاه‌وسفید و برخی صفحه‌ی ‏تصویر رنگی دارند. «هارد» آن‌ها برخی ۱۰ و برخی ۲۰ مگابایت ظرفیت دارد. کار ما اغلب با دیسکت ‏است. دیسکت‌ها به قطر ۵ و نیم اینچ هستند و با ظرفیت ۳۶۰ کیلوبایت!‏

سیستم عامل کامپیوترها ‏DOS 3.3‎‏ است و گاه ویندوز ۳! بیست و چند نفر، مخلوطی از اهالی ‏کشورهای گوناگون هستیم. هر دو نفر پشت یک کامپیوتر می‌نشینیم و تکلیف‌ها و تمرین‌ها را با هم ‏انجام می‌دهیم. محمد اغلب دارد هارد این و آن کامپیوتر را که کرش کرده فورمت می‌کند و «داس» و ‏ویندوز را در آن‌ها باز و باز نصب می‌کند. او در ضمن ‏Graph in the Box‏ به ما یاد می‌دهد که سال‌ها ‏دیرتر قرار است به ‏Excel‏ تبدیل شود. سوزانا به ما ‏Word Perfect‏ یاد می‌دهد که سال‌ها دیرتر قرار ‏است ‏MS Word‏ آن را از میدان به‌در کند. لنارت ‏Lennart‏ به ما برنامه‌نویسی یاد می‌دهد که از ‏نمایش

X = 2‎
Y = 3‎
Z = X * Y
Z = ?‎

در زبان «بیسیک» فراتر نمی‌رود.‏

با یک خانم لهستانی به‌نام لنا ‏Lena‏ پشت یک کامپیوتر افتاده‌ام. چند سالی بزرگ‌تر از من است. ‏چندان دل به کار نمی‌دهد. از این در و آن در حرف می‌زند. گویا شوهرش مردی سوئدی‌ست، پانزده ‏بیست‌سالی بزرگ‌تر از خودش، راننده‌ی تاکسی. آن‌سوی او دختری اهل چک نشسته‌است، ییتکا ‏Jitka، ده سالی جوان‌تر از من، بلند‌قد است و با هیکلی ورزشکارانه، کم‌وبیش تیپ آن نقاشی زن ‏ورزشکار شوروی معروف به «مونالیزای شوروی»، منتها با موها و چشمان سیاه و صورتی لاغرتر و ‏جوان‌تر، و دهانی بزرگ‌تر. او با یک مرد روس، آندره‌ی، هم‌گروه شده است، اما چندان اعتنایی به مرد روس ندارد و ‏اغلب با لنای هم‌گروه من به زبان دو سوی مرز چک و لهستان، که هر دو بلداند، دارند با هم پرگویی ‏می‌کنند.‏

من همه‌ی آن‌چه را آموزگاران می‌گویند می‌بلعم و جذب می‌کنم. همه‌شان برایم اهمیت دارند. ‏آن‌چه اکنون و این‌جا می‌آموزم قرار است آینده‌ی مرا در این کشور تازه رقم بزند. همه‌ی پدیده‌های ‏این جامعه و این جهان تازه را می‌خواهم ببینم، بدانم، بفهمم، و یاد بگیرم. از همان نخستین روزی ‏که نشانی پستی در این کشور داشته‌ام، روزنامه‌ی بزرگ آن را مشترک شده‌ام، و هر روز آن را از ‏نخستین صفحه تا آخرین صفحه می‌خوانم، حتی آگهی‌های تجارتی و ترحیم و تسلیت را: باید یاد ‏بگیرم که اینان چگونه آگهی می‌نویسند و یا تسلیت می‌گویند. همه چیز برایم جدی‌ست. سر ‏کلاس هم با دقت و جدیت به همه چیز گوش می‌دهم و همه‌ی تکلیف‌ها و تمرین‌ها را با جدیت ‏انجام می‌دهم.‏

گاهی که باید پشت به کامپیوتر و رو به تخته بنشینیم، صندلی‌ها جابه‌جا می‌شود. امروز ییتکا ‏سمت چپ من نشسته و لنا آن‌سوی ییتکا افتاده‌است. همه‌ی حواس من به درس آموزگار است. ‏با این حال زیر چشمی می‌بینم که لنا سر به زیر دارد کاغذی را با مداد خط‌خطی می‌کند. در سکوت ‏و جدیت کلاس، ناگهان ییتکا کاغذ را از زیر دست لنا بیرون می‌کشد و جلوی من می‌گذارد! چه ‏می‌بینم!؟ تصویر نقاشی پورنوگرافیک زنی عریان است روی دستان و زانوان،‌ که پشتش را رو به ‏بیننده قنبل کرده، در حالت تشنگی و تمنای آمیزش جنسی!

خشکم می‌زند. ای‌بابا! ما زن و بچه داریم! رحم داشته‌باشید! این‌چیزها چیست که نشانمان می‌دهید؟! چه بگویم؟ چه ‏واکنشی نشان بدهم؟ چه خوب نقاشی کرده! نقاشی‌اش ‏حرف ندارد!‏ در سکوت کلاس، آموزگار دارد می‌گوید و می‌گوید. رو می‌کنم به ییتکا. با ‏لبخندی شیطنت‌بار دارد تماشایم می‌کند. بی حرفی، بالبخندی پاسخش می‌دهم و نقاشی را ‏پسش می‌دهم.‏

در زنگ تفریح ییتکا به سراغم می‌آید و کم‌وبیش پوزش‌خواهانه تعریف می‌کند که با لنا از جدیت و ‏بی‌اعتنایی و سربه‌زیری من به‌تنگ آمده‌اند و خواسته‌اند ببینند در برابر چنین «پرووکاسیون»ی چه ‏واکنشی نشان می‌دهم. عجب! مگر قرار بوده ما این‌جا با هم لاس بزنیم و هم‌دیگر را دست‌مالی ‏بکنیم و بعد برویم به خلوت و ادامه بدهیم؟! در هر حال پرووکاسیون در من کارگر نبوده! آرام از این ‏در و آن در گپ می‌زنیم. کم‌کم سر درد دلش باز می‌شود و گله می‌کند که پستان‌هایش کوچک ‏است و مردان نگاهش نمی‌کنند، و البته دوست پسری دارد! دلداری‌اش می‌دهم و می‌گویم که ‏خیلی از مردان پستان‌های کوچک دوست دارند و من خوانده و شنیده‌ام که خیلی از زنان با پستان ‏کوچک تشنگی بیشتری برای سکس دارند. شگفت‌زده حرفم را تأیید می‌کند و می‌گوید که او هم ‏سکس را خیلی دوست دارد!‏

چه بگویم؟ چه بکنم؟! هیچ! می‌گذریم و می‌رویم، و دو سه هفته دیرتر که دوره‌ی آموزشی به پایان ‏می‌رسد، آخرین باری‌ست که ییتکا و لنا را می‌بینم.‏ فقط خوشحالم از این که ییتکا توانسته در امور شخصی با مردی درددل کند و شاید جالب بوده برایش که از زبان یک مرد بشنود که اندازه‌ی پستان‌ها اهمیتی ندارد.

اما خود ییتکا و لنا چی؟ آیا به همین راضی بودند؟ چه می‌دانم... چه می‌دانم...

***
بخش‌های دیگر «از جهان خاکستری» را در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 November 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۹‏

درست ده سال پیش ماجرای فروش ماشین قراضه‌ام را نوشتم (در این نشانی). در دو ماه اخیر باز ‏با ماجرایی مربوط به ماشین، یا در واقع چرخ‌های ماشین، درگیر بوده‌ام.‏

این ماشین نوست. درست دو سال پیش خریدمش، از نمایندگی فروش آن در نزدیکی خانه‌ام. با این ‏نمایندگی، نمایشگاه آن، تعمیرگاه آن و خدماتش نزدیک ۱۵ سال سر و کار داشته‌ام، از جمله به ‏علت نزدیکی آن به خانه‌ام. دو سال پیش که ماشین را خریدم، حالا که خودم دیگر زورم نمی‌رسد ‏لاستیک‌های ماشین را تابستان و زمستان عوض کنم و چرخ‌های سنگین را تا انباری زیر زمین خانه‌ام ‏ببرم و بیاورم، خدمات نگهداری از چرخ‌ها در فاصله‌ی تعویض، و خود تعویض را به آن‌ها سپردم. این ‏خدمات را به سوئدی ‏däckhotell‏ می‌نامند که یعنی «هتل [نگهداری از] لاستیک ماشین». در این ‏دو سال سه بار با تغییر فصل، وقت گرفته‌ام،‌ ماشین را برده‌ام و چرخ‌های آن را زمستانی – ‏تابستانی کرده‌اند.‏

اما بار چهارم... یک ماه و نیم پیش به وبگاه تعمیرگاه این شرکت رفتم تا وقت بگیرم برای سرویس ‏سالانه و تعویض چرخ‌ها در آستانه‌ی برف و یخبندان. با بازشدن وبگاه شرکت، گویی سطلی آب یخ ‏بر سر من و کامپیوترم ریختند. عنوانی درشت به رنگ قرمز می‌گفت که این شرکت ورشکسته ‏شده‌است و دیگر وجود ندارد! ای بابا! پس چرخ‌های زمستانی من چی؟‌ نوی نو بودند! فقط دو بار و ‏هر بار چهار – پنج ماه زیر ماشینم بودند و در آن مدت در مجموع ۴۰۰۰ کیلومتر هم نراندم. حالا چه ‏کنم؟ فردا پس‌فردا سطح آسفالت یخ می‌زند، در آن حالت رانندگی با لاستیک تابستانی جریمه دارد. ‏برای خریدن چهار تا چرخ نو با آن کیفیت به نرخ امروز چیزی حدود ۱۰ میلیون تومان (۸ هزار کرون) ‏باید داد. از کجا بیاورم؟!‏

حالم حسابی گرفته شد و ساعتی پریشان بودم. دیر وقت شب بود و نمی‌شد به جایی تلفن زد. ‏پس نشانی نمایندگی مرکزی ماشین را یافتم و ای‌میلی برایشان نوشتم. بعد از ظهر فردا پاسخ آمد ‏که هیچ جای نگرانی نیست! چرا؟ زیرا که نگهداری از چرخ‌ها، ‌یا همان «هتل» مربوطه، یک شرکت ‏جداگانه است و ورشکستگی نمایندگی ماشین ربطی به «هتل» ندارد. من می‌توانم هر نمایندگی ‏مجاز دیگری را انتخاب کنم، وقت بگیرم،‌ و آنان چرخ‌های مرا از هتل مربوطه سفارش می‌دهند و ‏تعویضشان می‌کنند!‏

عجب! پس این طور! نفسی به آسودگی کشیدم. فردا به نزدیک‌ترین شعبه،‌ که چندان هم نزدیک ‏نیست، تلفن زدم و داستان را گفتم. آنان برایم وقت ذخیره کردند، ‌اما گفتند که خودم باید با هتل ‏لاستیک‌ها تماس بگیرم و روز و نشانی تحویل آن‌ها را تعیین کنم، و شماره‌ی تلفن هتل را دادند. ‏باشد! مسئله‌ای نیست! به هتل تلفن زدم. خانم جوانی گوشی را برداشت و پس از شنیدن ‏داستان، ‌گفت که چرخ‌های مربوط به نمایندگی ورشکسته دیگر پیش آن‌ها نیست و ماه‌ها پیش آن‌ها ‏را به یک مرکز تعویض لاستیک در نزدیکی خانه‌ی من منتقل کرده‌اند! خب، چه بهتر.‏

به دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام تلفن زدم. دقایقی در کامپیوترشان گشتند، و گویا در آن ‏فاصله با همان خانم کارمند «هتل» هم تماس گرفتند، و سرانجام پاسخ دادند که چرخ‌ها پیش آن‌ها ‏نیست و دوباره باید با «هتل»‌ تماس بگیرم!‏

عجب! سرگردان به دنبال لاستیک‌های گمشده، بر گرد شهر!...‏

خانم کارمند «هتل»‌ پذیرفت که در انبارشان بگردد،‌ برای این کار چند روزی وقت خواست، و گفت: ‏‏«اگر پیدایشان کردم، خبرتان می‌کنم!» ای بابا! «اگر پیدایشان کردم» یعنی چه؟ من چرخ‌های نازنینم ‏را می‌خواهم. اگر پیدا نکردید، چی؟

یک هفته گذشت و خبری نشد. باز با خانم کارمند هتل تماس گرفتم. گفت که هنوز ردی از چرخ‌های ‏من پیدا نکرده و باز چند روزی وقت خواست. بفرمایید، ‌این هم وقت! اما برف و سرما دارد می‌آید ها!‏

یک هفته‌ی دیگر هم گذشت، و روزی داشتم دست می‌بردم گوشی را بردارم و باز به هتل تلفن ‏بزنم که یک پیامک از همان خانم آمد: «با کمال تأسف باید بگویم که چرخ‌های شما پیش ما نیست و ‏کاری از من بر نمی‌آید جز آن که توصیه کنم با مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی نمایندگی ماشین، خانم ‏فلانی با اطلاعات تماس فلان تماس بگیرید»! چیزی نمانده‌بود که گوشی از دستم بیافتد و داغون ‏شود و خرج تازه‌ای روی دستم بگذارد. یعنی چرخ‌های نازنین ماشین من در جریان آن ورشکستگی بر ‏باد رفته‌اند؟ آخر اصلاً چرا این شرکت معتبر که پانزده سال آن قدر مرتب و تر و تمیز آن‌جا بود ‏ورشکسته شد؟ آخر اصلاً چرا من چرخ‌ها را به آن‌هاسپردم؟

نومیدانه به خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زدم، اما کسی گوشی را برنداشت و پیام‌گیر هم ‏نداشت. ای‌میل زدم، پاسخی نیامد. هفته‌ای هر روز تلفن زدم، بی پاسخ. در این فاصله مقداری ‏درباره‌ی ورشکستگی شرکت‌ها و مدیریت تصفیه‌ی پس از آن در اینترنت خواندم و بیش‌تر نا امید ‏شدم، زیرا همه چیز حکایت از آن داشت که اموال باقی‌مانده از ورشکستگی شرکت‌ها را به نسبت میان ‏بزرگ‌ترین طلبکاران پخش می‌کنند، که مبلغ آن اغلب بسیار کم‌تر از میزان طلب آنان است، و به بقیه ‏هیچ چیز نمی‌رسد، و هیچ بیمه‌ای طلب‌های کوچک مثل طلب مرا نمی‌پوشاند. یعنی این که هیچ ‏خسارتی به من نمی‌رسد. یعنی این که چرخ‌های زمستانی ماشین بنده دود شده‌اند و رفته‌اند به ‏هوا!‏

هفته‌ای بعد توانستم خانم مدیر تصفیه را با تلفن گیر بیاورم. داستانم را گوش داد و سپس بسیار ‏ابراز تأسف کرد. از آهنگ صدا و کلامش می‌خواندم که امیدی نیست، اما قول داد که بگردد و ببیند ‏آیا ردی از چرخ‌های گمشده می‌یابد یا نه، و اگر چیزی پیدا کرد، تماس می‌گیرد! ای فغان! این هم ‏می‌گوید «اگر چیزی پیدا کرد»! تکلیف من چه می‌شود؟ مال بر باد رفته‌ی من چه می‌شود؟

چند روزی گذشت و از این خانم خبری نشد. ای‌میل زدم و پرسیدم. پاسخ آمد که متأسفانه ردی از ‏چرخ‌ها نیافته، اما... اما در میان آن‌چه از شرکت ورشکسته مانده، کاغذی پیدا کرده که نشان ‏می‌دهد که آنان بعد از تعویض قبلی در آستانه‌ی تابستان، با «هتل» تماس گرفته‌اند و سفارش ‏داده‌اند که بیایند و چرخ‌های مرا ببرند به انبار. در نتیجه او با هتل تماس گرفته و آن‌ها قول داده‌اند ‏دوباره انبارشان را بگردند!‏

همه چیز زیر سر این «هتل» است! اما اگر برگشتند و گفتند که پیش از آن که چرخ‌ها را به انبار ‏بیاورند، سفارش‌دهنده ورشکسته شده و آن‌ها نتوانسته‌اند چرخ‌ها را به انبار منتقل کنند، آن وقت ‏من چه خاکی به سرم بریزم؟

در این فاصله برف و تگرگ خفیفی بارید. باد و بوران شد. زمین‌ها داشت یخ می‌زد. چه کنم؟ آیا ‏لاستیک‌های تازه بخرم؟ امیدی به پیدا شدن چرخ‌های قبلی نیست. اما اگر لاستیک‌های تازه خریدم ‏و بعد زد و چرخ‌های قبلی پیدا شد چی؟

اینترنت و گوگل وسایل خوبی هستند. گشتم و تاریخ ورشکستگی نمایندگی ماشین را پیدا کردم. ‏یک ماه و نیم بعد از تعویض چرخ‌های من بود. پس من مدرک دارم که «هتل» سفارش گرفته که ‏چرخ‌ها را ببرند، و یک ماه و نیم هم وقت داشته‌اند که آن‌ها را به انبار ببرند. پس اگر چرخ‌ها گم ‏شده، ربطی به ورشکستگی تعمیرگاه ندارد و هتل گمشان کرده.‏

روزها سپری می‌شد و خبری از هتل یا از مدیر تصفیه نبود. در این مدت من در ذهنم پیوسته ‏شکایت‌نامه‌هایی به «هیئت بررسی شکایت‌های مصرف‌کنندگان» و به ستون مصرف‌کنندگان این و ‏آن روزنامه و برنامه‌ی مصرف‌کنندگان تلویزیون می‌نوشتم، و پاک می‌کردم. سرانجام به این نتیجه ‏رسیدم که بهتر است یک‌راست یقه‌ی هتل را بگیرم و برای چرخ‌هایی که گم کرده‌اند خسارت ‏بخواهم. ای‌میلی به همه‌ی نشانی‌های هتل که یافتم فرستادم و در آن نوشتم که آنان مهلت کافی ‏برای بردن چرخ‌ها از نمایندگی ماشین به انبار داشته‌اند و بنابراین ناپدید شدن آن‌ها ربطی به ‏ورشکستگی نمایندگی ماشین ندارد، و خود آن‌ها باید چرخ‌های ناپدیدشده را جبران کنند.‏

یک هفته گذشت و خبری نشد. نمی‌خواستم مرتب تلفن بزنم و کلافه‌شان کنم و سر لج و لج‌بازی ‏بیافتند. پس از یک هفته ای‌میل دیگری نوشتم، هوای زمستانی را یادآوری کردم و خواستم که ‏تکلیف مرا روشن کنند. چند روز بعد خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زد و مژده داد که «هتل» ‏پذیرفته است که مسئولیت گم شدن چرخ‌ها به گردن آنان است، اما چرخ‌ها را در انبارشان پیدا ‏نمی‌کنند و بنابراین می‌خواهند چرخ‌هایی معادل آن‌ها به من بدهند!‏

پوه... پس گویا چرخ‌ها دارند زنده می‌شوند! درود بر این خانم که جانب مرا گرفت، تنهایم نگذاشت و ‏کمکم کرد. چند روز گذشت و باز خبری نشد. نخیر! باید ای‌میل دیگری بنویسم! نوشتم و پرسیدم ‏کی می‌توانم چرخ‌هایم را عوض کنم؟ این بار مدیر عامل «هتل» پاسخ داد که چرخ‌ها را می‌فرستند ‏به همان دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام که از آغاز صحبتش را کرده‌بودند. خب، حالا من از کجا ‏بدانم که چه آشغالی را به جای چرخ‌های نازنین من می‌فرستند؟ نوشتم: «البته باید بگویم که رینگ ‏چرخ‌ها چنین و چنان بود، و لاستیک‌ها چنین و چنان، همه نو بودند و فقط در طول دو زمستان ‏استفاده شده‌بودند، و کیلومترشمار من اکنون فلان قدر نشان می‌دهد. من این حق را برای خود ‏محفوظ می‌دارم که هر چیزی را به جبران آن‌ها نپذیرم»!‏

پاسخ آمد که: «ما رینگ‌ها و لاستیک‌های نو به شما می‌دهیم. لطفاً به لینک زیر بروید و هر چه ‏می‌پسندید انتخاب کنید!» هورااااا... چه خوب! البته در آن لینک رینگ‌ها و لاستیک‌هایی بود که ‏سقف قیمت‌شان حداکثر به قیمت خرید لاستیک‌های من می‌رسید که قبض رسید خریدش را ‏برایشان فرستاده‌بودم.‌ اما همین هم خیلی خوب بود. پیش دکان تعویض لاستیک وقت گرفته‌ام و ‏همین روزها می‌روم و چرخ‌ها را عوض می‌کنم.‏

درود بر نظام حمایت از مصرف‌کنندگان سوئد، و درود بر اخلاق و وجدان کاری شرکت‌های خدمات ‏سوئد. بگذریم از این که نمی‌دانیم در این میان بر سر چرخ‌های من چه آمد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 March 2018

امیروف در رادیوی سوئد!‏

سردیس امیروف
اثر جلال قاریاغدی
امروز برنامه‌ی موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد از جشن چهارشنبه‌سوری سخن ‏می‌گفت که امشب قرار است از جمله در «باغ‌شاه» استکهلم برگزار شود. من به همین مناسبت ‏یک قطعه موسیقی «آتشین» درخواست کردم، و خانم گرداننده‌ی برنامه با مهر فراوان و ضمن ‏تبریک نوروز آن را پخش کرد: کاپریچیوی آذربایجانی (سروده‌ی ۱۹۶۱) اثر فیکرت امیروف (۱۹۸۴-۱۹۲۲).‏

اگر نشنیدید، شمایی که در سوئد هستید تا یک ماه دیگر می‌توانید در این نشانی آن را بشنوید. اگر ‏وقت ندارید همه‌ی برنامه را بشنوید، نوار را تا دقیقه‌ی ۲۵:۲۰ جلو بکشید.‏

شمایی که در سوئد نیستید، در این نشانی یوتیوب یکی از اجراهای بیشمار آن را می‌شنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 January 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۶‏

پس از دیدن یک فیلم مستند درباره‌ی موفقیت‌های دانشجویان ایرانی که برای ادامه‌ی تحصیل و ‏گرفتن مدرک فوق‌لیسانس یا دکترا به سوئد آمده‌اند، و با الهام از این گزارش، ماجرای این نوشته در ‏ذهنم شکل گرفت.‏

هرگونه شباهت کسان و روی‌دادهای این نوشته‌ی تخیلی با افراد و روی‌‌داد‌های واقعی، تصادف ‏محض است.‏

‏***‏
در فرودگاه آرلاندای استکهلم به انتظار ایستاده‌بودم تا یکی دیگر از فرزندان دوستان هم‌دانشگاهی ‏سابقم را تحویل بگیرم. دوستان فرزندانشان را به امید من می‌فرستادند تا در سوئد راه و چاه را ‏نشانشان بدهم و کمی مواظبشان باشم تا راه بیافتند و در دانشگاه‌های سوئد در رشته‌های فوق ‏لیسانس یا دکترا درس بخوانند.‏

نزدیک سی سال بود که از کشور بیرون آمده‌بودم و فرزندان دوستانم را که هنگام خروج پنهانی من ‏یا به دنیا نیامده‌بودند، و یا خیلی کوچک بودند، هیچ ندیده‌بودم. گاه حتی خود دوست دانشگاهی را ‏هم درست نمی‌شناختم یا به یادش نمی‌آوردم. اما «توصیه» بود و «معرفی» بود و دهان به دهان ‏این و آن معرفیم می‌کردند و به من خبر می‌رسید که فلان روز به فرودگاه بروم و فرزند فلانی را ‏تحویل بگیرم.‏

اغلب مشکلی نبود. این جوانان خود از پیش عکسی از من دیده‌بودند و خود، مرا شناسایی ‏می‌کردند و به سراغم می‌آمدند. اغلب از پیش با نهاد آموزشی مربوطه تماس گرفته‌بودند، ‏‏«پذیرش» داشتند، و اتاق دانشجویی یا جایی در خوابگاه گرفته‌بودند. چمدان‌های بی‌شمارشان را، ‏پر از آجیل و خشکبار و خوراک‌های نیمه‌آماده و خیارشور و ترشی و برنج و حبوبات و میوه و خربزه و ‏قابلمه و وسایل آشپزخانه و روغن و مایع ظرفشویی و وسایل حمام و آلبالوخشکه و لواشک و ‏سماق و سنجد و لباس‌هایی که در کوچه و خیابان سوئد نمی‌توان پوشید، و خدا می‌داند چه ‏چیزهای دیگری، بار ماشین می‌کردم، و می‌بردمشان به دفتر امور دانشجویان در نهاد آموزشی‌شان. کلید اتاقشان را تحویل می‌گرفتیم، سر راه سیم‌کارد تلفن برایشان می‌خریدیم، و می‌بردمشان به اتاقشان.‏

در اتاق، چم و خم آب و برق و اجاق و یخچال و غیره را نشانشان می‌دادم، و سپس همان روز یا روز ‏بعد می‌بردمشان به اداره‌ی امور خارجیان در مرکز امور مالیات و ثبت احوال. آن‌جا نامشان را ثبت ‏می‌کردیم و «شماره‌ی شناسایی»شان را می‌گرفتند که بی آن در سوئد هیچ کاری نمی‌توان کرد. ‏سپس کارت اتوبوس و مترو برایشان می‌خریدیم، سوار مترو می‌کردمشان و ‏می‌بردمشان تا دانشگاهشان، و راه را نشانشان می‌دادم.‏

اکنون می‌بایست خود گلیشمان را از آب می‌کشیدند. با این حال نخستین آخر هفته، و نیز ‏هفته‌های بعد، می‌بردمشان به مهمانی‌های ایرانی تا با افرادی از اهالی ایرانی سوئد آشنا شوند، ‏کمی سرگرم شوند، کمی خوراک مهمانی بخورند، و غصه نخورند و غمگین نباشند.‏

امروز، ۱۳ ژانویه‌ی ۲۰۰۸، پری‌ناز، دختر دوستانی که برایم چون خواهر و برادراند و سال‌ها با آنان ‏‏«زندگی» کرده‌ام، قرار بود بیاید. پری‌ناز دوسالش نشده‌بود که من کشور را ترک کردم. اما ‏عکس‌هایش را دیده‌بودم.‏

پرواز ایران ایر امروز چند بار به تأخیر افتاده‌بود و به‌جای ساعت ۱۳، با تأخیر بسیار، ساعت ۱۱ شب ‏به آرلاندا رسید. ایستاده‌بودم و با کنجکاوی مسافرانی را که از دروازه‌ی ترانزیت بیرون می‌آمدند، ‏تماشا می‌کردم. سرانجام پری‌ناز پیدایش شد، با چرخی پر از بار که بزرگ‌تر از خود او شده‌بود.‏

سلام و روبوسی کردیم، چرخ بارش را گرفتم و راه افتادم تا برویم به‌سوی ماشین. اما دیدم که ‏پری‌ناز دارد می‌کوشد که در آن هیاهوی همیشگی مسافران ایرانی و با آن عادت آهسته حرف ‏زدنش چیزی به من بگوید. پا سست کردم و گفتم:‏

‏- چی داری می‌گی، عزیزم؟ من درست نمی‌شنوم. بلندتر بگو!‏
‏- این...! چیز...!‏
‏- چی دخترکم؟ بلندتر بگو!‏
بازویم را گرفت، نگهم داشت، به پشت سرمان اشاره کرد، و باز گفت:‏
‏- این...! چیز...!‏

پشت سرمان را نگاه کردم. در فاصله‌ی دو سه متری‌مان دخترکی ظریف داشت می‌کوشید تا چرخ ‏دستی پر از بار سه برابر وزن خودش را فشار دهد و براند و از ما عقب نماند. با نگاهی ترسان، اما ‏آرزومند و پرسان، نگاهش را به من دوخته‌بود.‏

‏- خب، چیه پری‌ناز جان؟ دوستته؟
‏- نه، چیز... کمک لازم داره...‏
‏- خب، آره، می‌بینم: زورش به چرخ بارهاش نمی‌رسه!‏
‏- نه!... یعنی... هواپیمای بعدیش رفته... نمی‌دونه چیکار کنه...‏
‏- خب، این‌جا براش پرواز بعدی رو جور می‌کنن.‏
‏- ولی، آخه...‏

در این فاصله دخترک با بار سنگینش به ما رسیده‌بود، نفس‌زنان همچنان نگاه از من بر نمی‌داشت، و ‏هیچ نمی‌گفت. پری‌ناز جویده و آهسته برایم تعریف کرد که پدر و مادر خود او و پدر و مادر آن دختر ‏که اکنون معلوم شد نامش به‌آفرید است، بی آن‌که آشنایی قبلی با هم داشته‌باشند، در فرودگاه ‏هنگام بدرقه‌ی این دو دختر به تصادف در کنار هم ایستاده‌بودند و چند کلمه‌ای با هم حرف زده‌اند. و ‏بعد که پرواز هواپیما پیوسته به تأخیر افتاده، به‌آفرید که دستگیرش شده‌بود که «عمویی» در ‏استکهلم منتظر پری‌ناز است و شب بیرون نمی‌ماند، در آسمان و درون هواپیما به سراغ پری‌ناز آمده ‏و گفته که با رسیدن به استکهلم هیچ کس را ندارد و آیا «عموی» پری‌ناز می‌تواند به او هم کمک ‏کند؟

از خود به‌آفرید داستان را پرسیدم. با صدایی ظریف و ترسان تعریف کرد، و دستگیرم شد که ‏هواپیمای ایران ایر که قرار بوده ظهر بنشیند،‌ قرار بوده به‌آفرید با فاصله‌ی نیم ساعت و با هواپیمای ‏بعدی به «لوله‌ئو» Luleå در شمال سوئد پرواز کند. آن‌جا قرار بوده اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه ‏لوله‌ئو به استقبالش بیایند، بارهایش را بردارند، و او را ببرند به خوابگاه دانشگاه. اما اکنون با تأخیر ‏‏۱۰ ساعته‌ی پرواز ایران ایر، همه‌ی این برنامه‌ها به هم ریخته، و اکنون که از نیمه‌شب گذشته، او ‏نمی‌داند چه کند.‏

از تصور این که این دختر ظریف و نازپرورده می‌خواهد برود و در دانشگاه شهر دورافتاده‌ی سوئد در ‏شمال دور، نزدیک مدار قطبی، تک و تنها زندگی کند و درس بخواند، دلم سخت برایش سوخت. آخر ‏دخترک، جا قحط بود؟... حالا چه‌کارت کنیم؟!‏

لحظاتی من‌ومن کردم و در سرم فعالیتی سخت جریان داشت تا راه حلی پیدا کنم. گفتم:‏

‏- خب... می‌خواهید برویم ببینیم پرواز بعدی کی است؟

پری‌ناز به‌جای او پاسخ داد: - ولی... آخر... آن‌جا که برسد،‌ هیچ‌کس نیست که تحویلش بگیرد...‏

راست می‌گفت! پرسیدم: - خب، قرار بعدیشان با انجمن دانشجویان چه موقع است؟
باز پری‌ناز جواب داد: - می‌خواهد که صبح فردا با آن‌ها تماس بگیرد و قرار تازه بگذارد.‏

داشتم فکر می‌کردم که آخر من این دختر و خانواده و تربیت او را که نمی‌شناسم. نمی‌دانم چه ‏تیپی هستند. آیا می‌توانم جرئت کنم و بگویم که بیاید و شب در خانه‌ی من بخوابد؟ فردا پدر و ‏برادرش نمی‌آیند سر مرا ببرند که چرا من، یک مرد مجرد، این دختر جوان را شب به خانه‌ی خودم ‏بردم؟ گفتم:‏

‏- خب، می‌خواهید هتلی، جایی، برایش بگیریم؟

به هم نگاه کردند و به‌آفرید سر به زیر انداخت. نه! پیدا بود که پیشنهاد خوبی نکردم! صبح که بیدار ‏شد، چه کند؟

سرانجام رو به دخترک گفتم: - ببینید، من یک خانه‌ی تک‌خوابه دارم. قرار بود پری‌ناز امشب در اتاق ‏خواب بخوابد و خودم در اتاق نشیمن روی زمین بخوابم. امکان بیش‌تری ندارم. اگر میل دارید، شما ‏هم بیایید. می‌توانید با هم روی تخت دونفره‌ی من بخوابید. همین امشب از اینترنت بلیت برای پرواز ‏فردا را می‌خریم،‌ و ساعت رسیدنتان معلم می‌شود. فردا می‌توانید با انجمن دانشجویان تماس ‏بگیرید و ساعت رسیدنتان را خبر بدهید، و مشکلی نمی‌ماند.‏

چشمان دخترک برقی زد. با پری‌ناز به هم نگاه کردند و با حرکت نامحسوس سر تأیید کردند.‏

‏- خب، پس برویم!‏

‏‌رفتیم. بار فراوان دو نفر را به زحمت در ماشین کوچکم جا دادم. سر راه برای تلفن‌های هر دو سیم ‏کارد خریدیم، و دوساعتی از نیمه‌شب گذشته‌بود که پس از خریدن بلیت فردا برای به‌آفرید، در اتاق را ‏به رویشان بستم تا بخوابند. پرواز به‌آفرید ساعت ۸ صبح بود.‏

خوابیده و نخوابیده، ساعت ۶ بامداد در اتاق را با احتیاط باز کردم. هر دو سخت در خواب بودند. ‏آهسته به‌آفرید را صدا زدم. پس از چند بار صدا زدن، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و شگفت‌زده ‏تاریکی پیرامون را نگریست. پیدا بود که گیج گیج است و هیچ نمی‌داند کجاست. چند لحظه بعد ‏گویا همه چیز یادش آمد، ‌و شرمگین برخاست. پری‌ناز هم بیدار شد. می‌خواست با ما تا فرودگاه ‏بیاید و برگردد.‏

صبحانه درست کرده‌بودم،‌ اما به‌آفرید فقط نیمی از استکان چایش را نوشید و بعد باید می‌رفتیم.‏

در فرودگاه به‌آفرید را بدرقه کردیم. قرار و مدار برای تماس‌های بعدی گذاشتیم، و بر‌گشتیم به‌سوی ‏انجام امور پری‌ناز.‏

همان شب پدر و مادر به‌آفرید از ایران تلفن زدند. خجالتم دادند و گفتند که در این دور و زمانه دیگر ‏هیچ کسی از این کمک‌ها به دیگران نمی‌کند، که من «انسان بزرگی» هستم، که نمی‌دانند چگونه ‏تشکر کنند و...‏

تا چند روز مرتب حال و روز به‌آفرید را می‌پرسیدم و پیشرفت کارهایش را دنبال می‌کردم. می‌خواستم ‏که در همان نخستین روزهای ورود در آن جای دورافتاده احساس تنهایی و بی‌کسی نکند. ‏خوشبختانه همدانشگاهی‌هایش خوب به او می‌رسیدند، دورش را گرفته‌بودند و در همه‌ی زمینه‌ها ‏کمکش می‌کردند. یک خانم سالمند سوئدی هم پیدایش شده‌بود که همه نوع کمک به به‌آفرید ‏می‌کرد و به‌آفرید می‌گفت که او را خیلی دوست دارد، در همه چیز با هم توافق و شباهت سلیقه ‏دارند، و مثل یک روح در دو بدن هستند!‏

بار دیگر هم‌زمان با نوروز با او تماس گرفتم. تنها ماندن در نوروز، کشنده است. باز خوب است که ‏آدم‌های تنها این‌جا در کوچه و خیابان حال‌وهوای نوروزی نمی‌بینند تا غصه‌اشان صد چندان شود. اما ‏او لابد اخبار و حال‌وهوای نوروزی را از کسانش در ایران می‌شنید. اکنون او به کامپیوتر و ای‌میل هم ‏دسترسی داشت. با چندین ای‌میل کوشیدم که به او روحیه بدهم. حالش خوب بود و همه چیز ‏نشان می‌داد که مشکلی ندارد. پس دیگر مزاحمش نشدم.‏

‏***‏
شش ماه بعد از نوروز، روزی سر کار غرق در حل معماهای پیچیده بودم که تلفن زنگ زد. به‌آفرید بود ‏که به‌شدت نفس‌نفس می‌زد و هم‌زمان می‌خواست چیزی را برایم تعریف کند. اما من کلمه‌ای ‏نمی‌فهمیدم. باید آرامش می‌کردم:‏

‏- آروم بگیر دخترم! آروم! یکی دو تا نفس عمیق بکش و بعد آروم تعریف کن ببینم چی شده!‏
‏- آخه...، عمو...، شما... نمی‌دونین... چه موقعیتیه...‏
‏- خب، حالا اول کمی آروم بگیر تا بتونی حرف بزنی تا من بفهمم چه موقعیتیه!‏

همچنان نفس‌زنان و بریده و جویده و شتابان برایم تعریف کرد که پس از پایان نیمسال نخست ‏تحصیلی در رشته‌ای که هیچ دوست نداشته، در شهر یخ‌زده‌ای که هیچ تفریحی در آن نداشته، از ‏رشته‌ی دلخواهش در دانشگاه یئوله ‏Gävle‏ پذیرش گرفته، در میانه‌ی تابستان به آن شهر رفته، با ‏مشکلات فراوانی در خانه‌ی این و آن دانشجو سر کرده، بسیار سختی کشیده و رنج برده، تا آن‌که ‏امروز یک اتاق دانشجویی به او پیشنهاد کرده‌اند که کم‌وبیش به رؤیا می‌ماند: اتاقی‌ست با ‏همه‌ی امکانات رفاهی در طبقه‌ی یازدهم خوابگاه دانشجویان، با چشم‌اندازی بی‌همتا بر دریا! ‏می‌گفت که تحویل اتاق به او یک شرط دارد: کسی باید ضامن او شود. می‌گفت که یکی از ‏بستگان دورش در سوئد زندگی می‌کند،‌ اما بعد از چند تماس کوتاه بعد از ورود او به سوئد،‌ دیگر ‏هیچ حالی از او نپرسیده و او هیچ دلش نمی‌خواهد که پیش این فامیل رو بیاندازد و خواهش ‏کند که برای اجاره‌ی اتاق دانشجویی ضامنش شود. تنها راه باقی‌مانده من هستم!‏

با خود فکر می‌کردم که آخر مگر من در این میان چه‌کاره‌ام؟ این دخترک چه ارتباطی به من دارد؟ چه ‏می‌شناسم او را یا پدر و مادرش را؟ ولی آخر... آن دخترکی که من دیدم... لابد راه دیگری ندارد که ‏با این هیجان دست به دامان من شده... چه کنم؟

پرسیدم: - خب، مبلغ این ضمانت چه‌قدر است؟
هم‌چنان هیجان‌زده و نفس‌زنان گفت: - من درست نمی‌فهمم. گوشی را می‌دهم خودتان با این ‏خانم صحبت کنید!‏

‏«این خانم»؟ کدام خانم؟ معلوم شد که او در آن لحظه در دفتر امور مسکن دانشجویان دانشگاه ‏یئوله ایستاده و می‌خواهد کار تحویل اتاق را یکسره کند. خانمی گوشی را گرفت و با من حرف زد. ‏می‌گفت که ضامنی می‌خواهند برای این که دانشجو کرایه‌ی اتاق و پول مصرف برق و اینترنت و ‏تلویزیون و غیره را بپردازد. مبلغ ضمانت ده هزار کرون است.‏

فکر می‌کردم: آخر به من چه ربطی دارد؟... ده هزار کرون... ده هزار کرون؟ خب، این که پولی ‏نیست و اگر روزی ناچار شوم آن را بپردازم، آشیانم بر باد نمی‌رود... ولی آخر به من چه؟

گفتم: - خب، چه باید بکنم؟
‏- اگر یک شماره‌ی فکس بدهید، مدارک را می‌فرستم، امضا می‌کنید و با فکس پس می‌فرستید، و... ‏همین!‏

شماره‌ی فکس محل کارم را دادم. او گوشی را به به‌آفرید پس داد، و هنگامی که به‌آفرید دانست ‏که ضمانتش را می‌کنم، به گریه افتاد.‏

‏***‏
دو نیم‌سال تحصیلی، یعنی کم‌تر از یک سال دیرتر تلفنم زنگ زد. گوشی را که برداشتم، مادر ‏به‌آفرید بود که از ایران تلفن می‌زد. لحن غم‌انگیزی داشت که نوید خبرهای خوبی را نمی‌داد. ‏می‌گفت که حال «بهی» خوب نیست؛ که در دوسه سال اخیر و در ایران هم حال او هیچ خوب ‏نبوده؛ که فرستادن او به خارج و به سوئد از روی اجبار بوده‌است؛ که او در ایران همواره شاگرد ‏اول و چشم و چراغ همه‌ی خانواده و گل سر سبد فامیل بوده و همه‌ی نگاه‌ها بر او بوده، که همه ‏او را مثال می‌زده‌اند، و او نامزدی داشته که ناگهان او را رها کرده و ناپدید شده، و از آن روز به‌آفرید ‏به کلی دگرگون شده و هر روز می‌بایست او را از کمیته‌هایی که به جرم بدحجابی یا در «پارتی»ها ‏دستگیرش کرده‌بودند با ضمانت آزاد کنند؛ که کم‌کم معلوم شده که او بیماری دوشخصیتی دارد... ‏پدر و مادر به این نتیجه رسیده‌اند که بهترین راه این است که از ایران دورش کنند. در سوئد بخت با او یار بوده که من و یک خانم سالمند سوئدی و دوستان همدانشگاهی و خیلی‌های دیگر کمک‌اش ‏کرده‌ایم، اما این‌ها درمانی برای بی‌قراری او نبوده، و همین دو ماه پیش در انفجاری عصبی همه‌ی ‏وسایل اتاقش را از پنجره‌ی طبقه‌ی یازدهم به خیابان پرتاب کرده...؛ که پلیس آمده و او را برده‌اند و ‏در بیمارستان روانی با دستبند به تخت بسته‌اند...‏

با دهانی باز گوش می‌دادم و با تصور حمله‌ی عصبی آن دخترک ظریف و نازنین و بسته‌شدن او بر ‏تخت آهنین دلم سخت به درد می‌آمد... عجب! آخر چرا؟

مادر به‌آفرید دلداریم می‌داد: این‌ها ماجراهای دو ماه پیش بوده: اکنون حال «بهی» خوب است و ‏همه‌ی استادانش که از او راضی بوده‌اند، رضایت داده‌اند که او برگردد و در امتحانات پایان سال ‏تحصیلی شرکت کند.‏

عجب... عجب... آیا این داستان به پایان خوشی خواهد رسید؟ مادر به‌آفرید می‌گفت که به این ‏نتیجه رسیده که کار و زندگیش را در ایران رها کند و به سوئد بیاید تا به دخترش رسیدگی کند. هر ‏لحظه منتظر بودم که از من بخواهد که دعوتنامه برایش بفرستم، اما خوشبختانه این را نخواست و ‏به‌جای آن نظرم را پرسید.‏

آخر چه بگویم که فردا لازم نباشد محاکمه‌ام کنند که چرا چنین و چنان گفتم؟ گفتم: - به نظر من ‏باید کلاهتان را قاضی کنید و ببینید با آمدن به این‌جا چه چیزی به دست می‌آورید و چه چیزی از ‏دست می‌دهید. آیا واقعاً می‌توانید در عوض آن‌چه در ایران از دست می‌دهید و با زبان‌ندانی، در ‏این‌جا به به‌آفرید کمک بکنید؟

گفت: - من با هیچ کس دیگری این حرف‌ها را نمی‌زنم. اما از تماس با شما در این مدت و با ‏تعریف‌هایی که از دخترم شنیده‌ام، می‌دانم که با آدمی دنیادیده و منطقی و قابل اعتماد طرف ‏هستم و می‌توانم راحت حرف بزنم. شما نمی‌دانید امروز این‌جا در مملکت چه وضعی‌ست. من و ‏پدر بهی هر دو دبیر دبیرستان هستیم که زمانی شغلی آبرومند حساب می‌شد، اما ماهیانه‌ی من ‏امروز چیزی در حدود هفتصدهزار تومان است که همه‌ی آن در چند ماه اخیر به مصرف تلفن زدن به ‏بهی رسیده و همه‌ی اشتراک‌های تلفن من برای صحبت بیش از حد با خارج یکی یکی بلوکه ‏شده‌اند. حالا باقی هزینه‌ها بماند. به اضافه‌ی این که دلم پر می‌زند برای این که بیایم و ببینم که ‏آخر دخترم چه حال و روزی دارد و چرا از این دیوانگی‌ها می‌کند.‏

چه بگویم؟... چه بگویم؟... حرف زدن و نظر دادن در این امور مسئولیت دارد. گفتم: - اگر نظر مرا ‏می‌خواهید، کارتان را رها نکنید، خانه و زندگی‌تان را نفروشید. یک بار بیایید این جا،‌ هم دخترتان را ‏ببینید، و هم بسنجید که آیا می‌توانید این‌جا بمانید یا نه. راه پشت سرتان را نبندید تا بتوانید برگردید ‏به ایران.‏

گفت: - ممنونم از این که صادقانه نظرتان را می‌گویید. البته هزینه‌ی سفر جز با فروش دار و ندارم ‏تأمین نمی‌شود. اما حرف شما درست است. ببینم چه می‌کنم...‏

گوشی را گذاشتم و سرم را میان دو دستانم گرفتم: طفلک به‌آفرید... چه‌ها کشیده. پدر و مادرش ‏چه‌ها کشیده‌اند... به آن دخترک ظریف هیچ نمی‌آمد که آن‌چنان طغیان کند که وسایل اتاق را از ‏پنجره به بیرون پرتاب کند.‏

‏***‏
چند ماه گذشت، و روزی مادر به‌آفرید بار دیگر تلفن زد، این بار از شهر یئوله در سوئد، یعنی همان‌جا ‏که به‌آفرید درس می‌خواند. باز لحن و صدای غمباری داشت. می‌گفت که حال «بهی» هیچ خوب ‏نیست؛ مدتی بعد از امتحانات بار دیگر طغیان کرده و همه‌ی کریدور خانه‌ی دانشجویی را به هم ‏ریخته. خوشبختانه این‌بار همسایه‌هایش زود آرامش کرده‌اند و پای پلیس به میان نیامده. می‌گفت ‏که هیچ نمی‌داند چه کند. نمی‌داند چگونه می‌تواند به دخترش کمک کند و آرامش کند. می‌گفت که ‏همه‌ی دار و ندارش را در ایران فروخته و به این امید آمده به سوئد که در کنار دخترش باشد و ‏بکوشد که نگذارد حال او گاه و بی‌گاه بد شود. می‌گفت که دنبال راهی می‌گردد که بتواند در سوئد ‏بماند. نظرم را می‌پرسید و می‌خواست که راه‌های پناهندگی و ماندن در سوئد را به او بگویم.‏

سخت غمگین شدم. همین‌طور که او حرف می‌زد، در سرم آشوبی بر پا بود: آخر این چه ‏وضعی‌ست؟ ‌چرا باید کشور ما در وضعیتی باشد که پدر و مادرها جگرگوشه‌های نازپرورده‌شان را تنها ‏و بی‌کس به دورافتاده‌ترین ده‌کوره‌های جهان بفرستند؟ چرا سپس خود باید ناگزیر شوند که برای ‏نگهداری از فرزندشان همین راه را بپیمایند؟ چه بگویم به این خانم محترم؟ دلم می‌سوزد برای آن ‏‏«بهی» که هیچ نمی‌دانستم حالش خراب است. چه بگویم؟...‏

گفتم: - من هیچ میل ندارم دخالت کنم. تصمیم نهایی با خود شماست و با مسئولیت خودتان. اما ‏چرا می‌خواهید پناهنده شوید؟ چند ماهی، تا هنگامی که ویزایتان اجازه می‌دهد بمانید، به بهی ‏کمک کنید، و بعد برگردید به ایران. هر بار لازم بود، باز می‌توانید بیایید و مدتی پیش او باشید.‏

گفت که متأسفانه حال بهی بدتر از آن است که او بتواند بار دیگر تنها رهایش کند و برگردد، و تازه، ‏دیگر هیچ‌گونه امکاناتی در ایران ندارد، خانه و زندگیش را فروخته، شوهرش هم در انتظار وضعیت او و ‏به‌آفرید زندگانی پادرهوایی دارد. می‌گفت:‏

‏- آقا، واقعاً نمی‌دانید آن‌جا چه وضعیتی‌ست. من بعد از صحبت قبلی‌ام با شما، باز همه‌ی درآمدم به ‏اضافه‌ی بخشی از درآمد پدر بهی فقط صرف تلفن و حرف زدن با بهی شد. کلی هم قرض بالا آوردم. ‏خانه و زندگی را که فروختیم، همه صرف پرداخت بدهی‌ها و هزینه‌ی سفر به این‌جا شد. من دیگر ‏پولی برای هزینه‌ی برگشت ندارم، ‌که هیچ، پیش فک و فامیلی که بهی همیشه گل سرسبدشان ‏بوده، هیچ روی برگشتن و نگاه کردن توی چشمشان را هم ندارم.‏

رنج بردن... رنج بردن در سرزمین مادری، یا رنج بردن در غربت‌های دوردست؟ کدام بهتر است؟ چه ‏می‌داند این خانم از رنجی که این‌جا در انتظار اوست؟ رنجی که هیچ کم از رنجی نیست که در ‏خانه‌ی سرد میهن می‌برد. چه بگویم به او؟...‏

گفتم: - باید ببخشید، اما اطلاعات من در این موارد بسیار کهنه است. بیست‌وپنج – سی سال ‏پیش چیزهایی می‌دانستم. اما بعد از آن هیچ شرکتی در امور مربوط به پناهندگی نداشته‌ام و هیچ ‏نمی‌دانم که امروزه دیگر به چه بهانه‌هایی می‌توان این‌جا پناهندگی گرفت. می‌دانم که داستان‌های ‏تغییر دین و همجنس‌گرایی و کتک خوردن از شوهر و این قبیل، دیگر کهنه شده و کارکنان اداره‌ی ‏مهاجرت سوئد را گول نمی‌زند. به‌علاوه، شما باید فکر کنید که هر چه بود و نبود، در ایران شغلی ‏داشتید که برای خودتان و آشنایان آبرومند شمرده می‌شد. دبیر دبیرستان بودید. اما باید بدانید که ‏این‌جا سابقه‌ی آموزگاری شما در ایران هیچ،‌ مطلقاً هیچ ارزشی ندارد. این جا می‌شوید صفر؛ یک ‏صفر بزرگ، و این‌جا شما در بهترین حالت شاید بتوانید از کار نظافت مدرسه شروع کنید. آیا فکر این ‏چیزها را کرده‌اید؟

گفت: - آقا،‌ باور کنید، نظافتچی بودن در این‌جا صد شرف دارد به آموزگاری در وضع فعلی در آن‌جا. ‏من نمی‌دانم به چه زبانی برایتان تعریف کنم که با حقوق بخور و نمیر آموزگاری، که گاهی وقت‌ها تا ‏چند ماه پرداخت آن به تأخیر می‌افتد، زندگی چه جهنمی‌ست آن‌جا... حالا، به هر حال، با شناختی ‏که در این مدت از شما دستم آمده، قبولتان دارم و دلم می‌خواهد که نظر شما را بدانم.‏

نظر من؟... نظر من؟... چه بگویم؟... بار سنگین مسئولیت...‏

گفتم: - من فقط می‌توانم حرف دلم را بگویم. اشکالی ندارد؟
گفت: - نه! هیچ! البته! حتماً! از قضا من همان حرف دل شما را می‌خواهم بشنوم.‏

گفتم: - ببخشید خانم، اما نظر من این است که دخترتان را بردارید و برگردید به ایران. در آن‌جا هیچ ‏نباشد هم شما و هم بهی در و همسایه و خواهر و برادر و خاله و عمو و بستگانی دارید؛ شهر ‏خودتان و کشور خودتان است؛ زبان و فرهنگ خودتان است. حتی اگر دستتان خالی باشد، همین ‏دوست و آشنا و فامیل کمکتان می‌کنند که زود راه بیافتید. آن‌جا بهی مثل این‌جا تنها نیست. تهران ‏مثل لوله‌ئو و یئوله خلوت و سرد و تاریک و سوت و کور نیست. آن‌جا در غربت نیستید و عواملی که ‏حال روحی بهی را خراب می‌کنند به اندازه‌ی این‌جا نیست...‏

لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: - نمی‌دانید چه‌قدر متشکرم از شما که این قدر صادقانه نظرتان ‏را می‌گویید. با این همه من می‌خواهم برای ماندن در این‌جا هر کاری می‌توانم، ‌انجام دهم.‏

دلم از غصه می‌خواست بترکد. آخر چرا و چگونه من از آغاز قاطی این ماجرا شدم؟ او از من نشانی ‏سازمان‌ها و انجمن‌های کمک به پناهندگان ایرانی را پرسید و من نشانی اینترنتی انجمن‌هایی را که ‏می‌شناختم به او دادم، و در پایان گفتم:‏

‏- من هیچ تضمینی نمی‌کنم که این‌ها سالم و بی‌عیب هستند. فقط یادتان باشد، و حواستان باشد، ‏که کسانی به نام این و آن انجمن و به بهانه‌ی کمک به امثال شما پول‌های کلانی می‌گیرند، ‌اما در ‏عمل هیچ کمکی نمی‌کنند. اگر پای پول به میان آمد، باید حواستان را جمع کنید.‏

تشکر کرد و گوشی را گذاشتیم.‏

‏***‏
هیچ یادم نیست چه مدتی گذشته بود که روزی پری‌ناز مهمانم بود و ناگهان پرسید:‏

‏- راستی،‌ عمو، از به‌آفرید خبری دارین؟
‏- نه، مدت‌هاست هیچ خبری ازش ندارم. تو چی، خبری داری؟
‏- نه، ولی... چیز...، یعنی... [سکوت]‏
‏- ولی چی؟
‏- چیز...، این...، یعنی... [سکوت]‏

احساس کردم که خبر خوشی ندارد و بازگفتن آن برایش آسان نیست. گفتم:‏

‏- می‌دونمم که حالش خوب نبوده و کارهای ناجوری کرده. مامانش آمد این‌جا که اقامت بگیره و ‏مواظب به‌آفرید باشه. نمی‌دونم تونست اقامت بگیره یا نه. خب، حالا چی شده؟

‏- چیز... توی فیسبوکش یه چیزی نوشته‌اند...‏
‏- یعنی خودش ننوشته؟
‏- [سکوت]‏
‏- کشتی ما رو. خب،‌ چی نوشته‌اند؟
‏- چیز خوبی نیست...‏
‏- خب،‌ چی هست؟
‏- نوشته‌اند که... [سکوت]‏
‏- آخرش میگی،‌ یا نه؟
‏- نوشته‌اند که...، چیز... «به‌آفرید پرواز کرد و از جهان رفت»...‏

دستمال آشپزخانه را به سویی افکندم،‌ و روی صندلی فرونشستم. آه چه غم‌انگیز... چه غم‌انگیز. ‏طفلک دخترک نازنین... یک استعداد بر باد رفته... مادرش چه می‌کند؟ مسئولیت من در سرانجام ‏غم‌انگیز این دخترک چه‌قدر است؟ اگر آن شب در فرودگاه ردش کرده‌بودم؟...، اگر ضمانتش را ‏نکرده‌بودم که آن اتاق طبقه‌ی یازدهم را اجاره کند؟

چه می‌دانم...، چه می‌دانم...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏