Showing posts with label به فارسی. Show all posts
Showing posts with label به فارسی. Show all posts

08 June 2025

باز هم این عکس


برای برخی کسان که از انتشار عکس کیانوری و دانشیان در حضور حیدر علی‌یف برآشفتند، و ‏خودشان هم نمی‌دانند چرا.‏

نزدیک پایان کارهای فنی مربوط به انتشار کتاب «از بازگشت تا اعدام – حزب تودهٔ ایران و انقلاب ‏بهمن ۱۳۵۷» عکسی به دستم رسید از شخصی با نامی ناآشنا. ایشان شرح مرا بر جلسه‌ای که ‏این عکس نشان می‌دهد در کتاب دیگرم «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان» خوانده بود، و اکنون لطف کرده بود و عکسی از همان جلسه برایم فرستاده بود.‏

من شرح آن جلسه را با استناد به صورت‌جلسهٔ آن دیدار که در «بایگانی مرکزی دولتی احزاب ‏سیاسی و جنبش‌های اجتماعی جمهوری آذربایجان» نگهداری می‌شود (خزانهٔ ۱، مجموعهٔ ۸۹، ‏پروندهٔ ۲۱۳، برگ‌های ۱۴ تا ۵۹) به نقل از متن روسی کتاب جمیل حسنلی به نام «اتحاد شوروی – ‏ایران: بحران آذربایجان و آغاز جنگ سرد (سال‌های ۱۹۴۱-۱۹۴۶)» نوشته‌ام؛ هم در کتاب «وحدت ‏نافرجام» و هم در کتاب تازهٔ «از بازگشت تا اعدام».‏

آن جلسه به تاریخ ۱۶ دی ۱۳۵۷ در باکو برگزار شد و علت و زمینهٔ برگزاریش آن بود که: مقامات ‏دایرهٔ امور بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی در آستانهٔ انقلاب ایران در مقایسهٔ میان ایرج ‏اسکندری رهبر وقت حزب تودهٔ ایران و نورالدین کیانوری دبیر دوم حزب به این نتیجه رسیده بودند که ‏کیانوری از ادارهٔ امور حزب در داخل ایران بهتر بر خواهد آمد و مایل بودند که در اجلاس پیش روی ‏کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، کیانوری به‌جای اسکندری به رهبری حزب انتخاب شود.‏

اما مشکل آن‌جا بود که غلام‌یحیی دانشیان صدر فرقهٔ دموکرات آذربایجان (سازمان حزب تودهٔ ایران ‏در آذربایجان) و عضو وقت هیئت اجراییه کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران از سال‌ها پیش، از کیانوری ‏بدش می‌آمد (همهٔ کتاب‌های خاطرات همهٔ کسانی که نامی از دانشیان برده‌اند: اسکندری، فروتن، ‏جهانشاهلو، زربخت، بزرگ علوی، قاسمی، کیانوری، طبری، و... همین را نوشته‌اند). دانشیان حتی ‏به جهانشاهلو گفته‌بود که کیانوری جاسوس انگلیس است. منابع را در کتاب «از بازگشت تا اعدام» ‏می‌یابید.‏

دانشیان از سوی دیگر در میان اعضای کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و آن عده از فرقه‌ای‌ها ‏که عضو کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران هم بودند، نفوذ زیادی داشت و هر آنچه دانشیان می‌کرد و ‏هر رأیی که او می‌داد، آنان هم همان می‌کردند. با رأی مخالف دانشیان به رهبر شدن کیانوری، ‏امکان نداشت کیانوری به رهبری حزب تودهٔ ایران برسد. مقامات دایرهٔ امور بین‌المللی کمیتهٔ مرکزی ‏حزب کمونیست اتحاد شوروی این را می‌دانستند، و به این نتیجه رسیدند که باید از حیدر علی‌یِف ‏رهبر آذربایجان و نامزد عضویت در پولیت‌بوروی (هیئت سیاسی) کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد ‏شوروی کمک بخواهند، زیرا که دانشیان از علی‌یف بهتر حرف‌شنوی داشت. بنابراین پس از مذاکره با ‏علی‌یف، کیانوری را به باکو اعزام کردند تا در جلسه‌ای در حضور علی‌یِف، موافقت قبلی دانشیان را ‏جلب کند.‏

اسناد موجود نشان می‌دهند که علی‌یِف پیش از رسیدن کیانوری به باکو، از ۱۳ دی ۱۳۵۷ نخست ‏با دانشیان به‌تنهایی دیدار کرده، و سه روز بعد با رسیدن کیانوری، مذاکرات مشترک در ۱۶ دی ادامه ‏یافته است.‏

امیرعلی لاهرودی عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو مشاور هیئت ‏اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران نیز به نوشتهٔ خودش در این جلسه حضور داشت. او ‏می‌نویسد که حیدر علی‌یف طی چند ساعت بحث توانست تا حدودی دانشیان را نرم کند. اما ‏دانشیان به‌شرطی حاضر شد رهبری کیانوری بر حزب تودهٔ ایران را بپذیرد که چند نفر از افراد مورد ‏نظر او از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به عضویت هیئت اجراییه و هیئت دبیران کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ‏ایران «برگماری» شوند، و چنین نیز شد. جمیل حسنلی نیز همین را نوشته‌است. توافق چنین بود: ‏حمید صفری (فرقه‌ای) دبیر دوم حزب بشود، و انوشیروان ابراهیمی (فرقه‌ای)، فرج‌اللّه میزانی ‏‏(جوانشیر)، و منوچهر بهزادی دیگر اعضای هیئت دبیران بشوند، و امیرعلی لاهرودی از مشاورت ‏هیئت اجراییه به عضویت کامل آن ارتقا یابد.‏

شرح این توافقات را هم در کتاب «وحدت نافرجام» نوشته‌ام.‏

با مراجعه به هر دو کتاب من، و همچنین مقالهٔ دربارهٔ عکس مورد بحث، و هم همین نوشته، ‏ملاحظه می‌شود که دربارهٔ آن جلسه یک کلمه هم از رابطهٔ «جاسوسی» ننوشته‌ام. اما ‏برآشفتگان در «سندیت» عکس، که علاوه بر مطالب صورت جلسهٔ دیدار و روایت لاهرودی و روایت ‏خود کیانوری ارائه کرده‌ام، تردید کردند؛ کسانی پای کوزیچکین و ام.آی.۶ و سازمان سیا و غیره را به ‏میان کشیدند. کسی مرا «مزدور» نامید و پرسید چه‌قدر و از کجا پول می‌گیرم. کسی نخست به ‏حضور کیانوری در آن جلسه با علی‌یف افتخار کرد و آن را نشانهٔ مقبولیت جهانی حزب تودهٔ ایران در ‏میان «احزاب برادر» و مناسبات انترناسیونالیستی احزاب کمونیست دانست، و بعد حرف خود را ‏نقض کرد و به‌کلی انکار کرد که اگر چنین جلسه‌ای بود، امکان نداشت در آن عکس بگیرند و عکس ‏را حفظ کنند، و...‏

جالب‌تر از همه این بود که کسی زد زیر همهٔ اسناد و روایت‌ها و حتی عکس آن جلسه، و گفت: «از ‏لحاظ ریاضی عکس یعنی هیچ؛ کیانوری معلوم نیست زیر چه فشارهایی آن خاطرات را نوشته؛ ‏لاهرودی هنگام نوشتن خاطراتش سالخورده بود و ذهن آشفته‌ای داشت، اسکندری هم زیر فشار ‏بابک امیرخسروی و فریدون آذرنور آن مطالب را گفت...» و سرانجام: «من که نبودم! از کجا بدانم ‏این‌ها درست است؟!» یعنی همه کشک!! یعنی انکار همهٔ اسناد و مدارک و شواهد از بایگانی‌های ‏قبله‌گاه خودشان. این چیست جز نمایشی نمونه‌وار از ذهنیت و بینشی که به سنگ خارا تبدیل ‏شده و «نرود میخ آهنین در سنگ»؟

یادم نبود به این شخص بگویم که فقط این‌ها نیست: دمیتری آسینوفسکی و جرمی فریدمان و کسان دیگری هم رفته‌اند و اسناد مربوط به آن جلسه و موارد فراوان دیگری را در بایگانی‌های روسیه یافته‌اند و منتشر کرده‌اند. این‌ها را هم در «از بازگشت تا اعدام» آورده‌ام.

و اما منبع عکس: جست‌وجو کردم، و سرانجام یافتم که آقایی به‌نام حمید هریسچی در تاریخ ۱۲ ‏دسامبر ۲۰۲۳ این عکس را بدون ذکر منبع در فیسبوک «تاریخ آذربایجان» (به ترکی آذربایجانی) ‏Azərbaycan Tarixi‏ به اشتراک گذاشته است، در این نشانی ببینید. پیداست که دوست خوانندهٔ ‏کتاب‌های من این عکس را از فیسبوک «تاریخ آذربایجان» برداشته، و لطف کرده و آن را برای من ‏فرستاده، و من استفاده‌اش کردم.‏

برای یافتن منبع اصلی عکس با آقای هریسچی تماس گرفتم. ایشان لطف کردند و پاسخ دادند که ‏این عکس در بایگانی شخصی انور جبراییلوف، رئیس وقت دایرهٔ روابط بین‌المللی حزب کمونیست ‏آذربایجان، که در عکس حضور دارد، وجود دارد و همسر جبراییلوف آن را در اختیار آقای هریسچی قرار ‏داده است. حالا پیدا کنید کوزیچکین و ام.آی.۶ و سیا و غیره را!‏

برای آگاهی آن آقا: در کتاب «از بازگشت تا اعدام» یک فصل تمام اطلاعات تازه دربارهٔ کوزیچکین ‏نوشته‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 June 2025

‏"از بازگشت تا اعدام"؛ زندگی تراژیک یک نسل

نقد و معرفی کتاب «از بازگشت تا اعدام»
به قلم اسد سیف
(این نوشته در وبگاه «عصر نو» منتشر شده است.)

۱
شکست انقلاب سال پنجاه‌وهفت و این‌که چرا تمامی امیدهای برخاسته از آن به خون نشست، موضوعی‌ست که پرداختن به آن در ‏شمار ضرورت‌هاست. نیروهای شرکت‌کننده در انقلاب، از جمله سازمان‌ها و گروه‌هایی که سال‌های سال امکان حضور علنی در ‏جامعه نداشتند، و یا سازمان‌ها و احزابی که در پی انقلاب آغاز به فعالیت نمودند، حال با گذشت چهاردهه و با فاصله‌ای تاریخی از ‏آن حادثه، بهتر می‌توانند به علت‌هایی که شورش میلیونی مردم و انقلاب در آن بنیان داشت، بپردازند. ‏

انقلاب سال ۵۷ به فاجعه انجامید و شرکت‌کنندگان در آن بیشترین هزینه را با زندان و شکنجه و اعدام پرداختند. عظمت انقلاب، ‏بنیادهای آن و سرانجام چگونگی سر برآوردن حاکمیت ارتجاع از آن را نمی‌توان با ساده‌پنداری‌های کودکانه و عوام‌فریبانه بررسی ‏و تعریف کرد. ‏

برای شناخت تاریخ نخست باید حوادث سازنده آن را بررسید. تا آنگاه که تاریخ در اجزاء خویش، در حوادث کوچک شناخته نشوند ‏و رفتارها و کردارها آشکار نگردند و مورد بررسی قرار نگیرند، فهم ما از پدیده‌های تاریخی چیزی کم دارد.‏

می‌توان گفت: انقلاب سال ۵۷ بنیاد در موقعیت حاکم بر کشور داشت؛ چگونگی حکومت محمدرضاشاه، وضعیت معیشتی مردم، ‏حضور سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی در هستی اجتماعی کشور، میزان حضور و دخالت مردم در سیاست‌های جاری، آزادی‌های ‏فردی و اجتماعی، نقش دین در میان مردم و حکومت. رفاه اجتماعی و...‏

با چنین آغازی‌ست که می‌توان ادامه بررسی را در فهم عمومی جامعه از آزادی و دمکراسی، عدالت اجتماعی و بنیادهای مدنی و ‏حقوق شهروندی پی گرفت. در چنین روندی‌ست که سهم هرکس از فاجعه‌ای که بر ما هموار گشت، معلوم می‌گردد. در این راه نه ‏تنها شاه و وزیر و وکیل، سازمان‌ها و احزاب و گروه‌های صنفی و سیاسی و به همراه آن‌ها "من"ها نیز در برابر تاریخ پاسخگو ‏هستند. اگر بپذیریم که تاریخ بر "من"ها بنیان دارد، باید این را نیز قبول کنیم که با حذف همین "من"ها و یا بخشی از آن‌ها، تاریخ ‏را تحریف کرده‌ایم. ‏

جهان مدرن در جامعه‌ای مدنی از حقوق شهروندی که در اختیار افراد جامعه، به عنوان یک حق، قرار می‌دهد، همه آنان را به ‏شکلی در برابر این حق مسئول نیز می‌کند. در شناخت همین مسئولیت‌های فردی و اجتماعی‌ست که می‌توان به تاریخ و شناخت ‏حوادث تاریخی نزدیک‌تر شد و آن را در حجم و بُعدی دیگر نگریست.‏

انقلاب سال ۵۷ دریچه‌ای بود که در چشم‌انداز آن آزادی و رهایی دیده می‌شد. در پی انقلاب، احزاب، گروه‌ها و سازمان‌های ‏سیاسی و صنفی به شکل گسترده‌ای فعالیت آغاز کردند. جامعه جان گرفت و صداهای گوناگون از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسید. ‏این صداها اما عمری دراز نداشتند. در دستان ارتجاع خفه شدند، اما پیش از رسیدن ارتجاع، در فضای حاکم، "من"ها و گروه‌ها ‏نیز توان شنیدن صدای یکدیدگر را نداشتند. در ناآگاهی و بیگانگی از هم و در نبود تجربه‌ای از دمکراسی بود که در حذف یکدیگر ‏کوشیدیم و در این میان ارتجاع در لباس مذهب، به حذف همه ما موفق شد. ‏

و حال: آیا زمان آن نرسیده که هر یک از "ما" و "من"ها گذشته خویش را به سنجش در ترازوی تاریخ بنشاند؟ تا این کار را نکنیم، ‏هیچ درسی از گذشته نخواهیم آموخت و گذشته دگربار، و این بار در هیولایی وحشتناک‌تر بر ما نازل خواهد شد. باید شجاعت آن ‏را داشته باشیم تا بپذیریم که آن گذشته به همه ما تعلق داشت و دارد؛ به تاریخ یک کشور. ما میراث‌دار آن تاریخ هستیم. اگر چشم ‏بر این میراث نگشاییم و نخواهیم که بخش و یا بخش‌هایی از آن را نبینیم، باید در انتظار تکرار آن باشیم. ‏

۲
بررسی رفتارها و عملکرد سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی در یک حادثه تاریخی، کمک بزرگی‌ست در شناخت تاریخ. ‏ شیوا فرهمند در کتاب "با گام‌های فاجعه" مشاهدات و یادمانده‌های خویش را از چگونگی آوار شدن فاجعه‌ای بر حزب توده ایران ‏مکتوب می‌کند که پی‌آمد آن بازداشت هزاران نفر توده‌ای، از جمله اکثریت کادر رهبری حزب، و متعاقب آن اعدام صدها نفر ‏توده‌ای و گریز هزاران تن از اعضای حزب به خارج از کشور بود. ‏

شیوا فرهمند در این اثر این فرض را پیش می‌کشد که عوامل سازمان اطلاعات جمهوری اسلامی، پیش از یورش به حزب، در ‏تمامی ارگان‌های حزب رخنه کرده، و از چگونگی تمامی نشست‌ها و گفت‌وگوهای رهبران اطلاع داشت. ‏

او در کتاب "از بازگشت تا اعدام- حزب توده ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷" که اخیراً منتشر شده، می‌کوشد فرضیه خویش را با ‏توجه به عملکرد حزب توده ایران «در قبال انقلاب بهمن ۱۳۵۷ و مناسبات آن با رژیم نوبنیاد جمهوری اسلامی در فاصله کمی ‏پیش از انقلاب، تا دستگیری و محاکمه و اعدام رهبران آن در بهمن ۱۳۵۷ و کمی پس از آن»، با توجه به اسناد و مدارک موجود، ‏اثبات کند. در واقع این کتاب خود را به حوادث یک فاصله زمانی پنج‌ساله محدود می‌کند. ‏

نویسنده در این اثر بر دو فرضیه‌ دیگر نیز انگشت می‌گذارد؛ نخست نقش اتحاد شوروی و عوامل اطلاعاتی آن در هستی حزب و ‏به همراه آن، نقش شخص کیانوری در این روند.‏

۳
حزب توده ایران و انقلاب
با توجه به استنادهای کتاب "از بازگشت تا اعدام"، انقلاب برای حزب توده از دو منظر حادثه‌ای بزرگ بود. نخست آن‌که؛ حزب ‏پس از بیش از دو دهه تبعید، به ایران بازمی‌گشت و فعالیت علنی خویش را دگربار از سر می‌گرفت. در پی کودتای ۲۸ مرداد، ‏حزب توده کوشید تا در خفقان حاکم امکانی برای حضور در کشور، داشته باشد. نتیجه آن‌که ساواک از طریق عباس شهریاری به ‏‏"تشکیلات تهران" حزب که در چند استان کشور فعالیت آغاز کرده بود، راه یافت و از این طریق فعالیت حزب را خود به دست ‏گرفت و بر آن نقطه پایان گذاشت. از آن پس، تنها در آستانه انقلاب بود که حزب توده از طریق "سازمان نوید" فعالیتی اندک در ‏سطح کشور داشت. در این فاصله البته چند گروه کوچک توده‌ای نیز این‌جا و آن‌جا شکل گرفته بودند که اعضای آن به دام ساواک ‏گرفتار آمده و به همراه بازماندگان سازمان نظامی حزب در زندان بودند. ‏

مورد دوم که نقشی اساسی و تئوریک داشت، همانا مبارزه با امپریالیسم آمریکا و شعارهای ضدامپریالیستی و ضدآمریکایی بود که ‏با ظاهری فریبنده حتا بر زبان خمینی نیز جاری بود. مبارزه با امپریالیسم آمریکا برای حزب توده آن‌چنان موضوعی کلیدی بود که ‏حزب در پناه آن بر هر سرکوب و خشونتی چشم می‌بست. حزب در سیمای خمینی و "خدعه"های او شخصیتی کشف کرده بود که ‏در برابر امپریالیسم آمریکا، مبارزه پیش می‌برد. مبارزه با امپریالسم فصل مشترک چپ‌ها با نیروهای طرفدار خمینی نیز بود. ‏

مبارزه با امپریالیسم آمریکا از سوی دیگر خواست دیرین و نهایی اتحاد شوروی بود که در سیاست‌های حزب کمونیست آن کشور ‏برجسته بود. نه تنها حزب توده، دیگر احزاب و سازمان‌های چپ نیز بر این مبارزه ارج می‌نهادند. حزب توده اما به عنوان مجری ‏سیاست‌های حزب کمونیست اتحاد شوروی در ایران، بر چنین مبارزه‌ای چنان می‌دمید و آن را در چنان ابعادی عمده کرده، گسترش ‏می‌داد که حتا به الگویی برای حاکمیت نوبنیاد و شخص خمینی تبدیل شده بود. در میان گروه‌های چپ تنها "حزب رنجبران" بود که ‏در فضای حاکمِ انواع "مرگ بر"ها بر کشور، شعار "مرگ بر امپریالیسم شوروی" نیز سرمی‌داد.‏

در پیشبرد چنین مبارزه‌ای بود که حزب توده ایران به "جمهوری اسلامی ایران" آری گفت، قانون اساسی آن را با اما و اگرهایی ‏پذیرفت، در جبهه‌های جنگ در دفاع از "میهن اسلامی" شرکت کرد، در صف "انقلاب"، سرکوب سازمان‌ها، گروه‌ها، نشریات و ‏آزادی‌های فردی و اجتماعی را با عنوان "ضدانقلاب" ستود، و در شکوفایی جمهوری اسلامی با تمام توان کوشید.‏

حزب توده هم‌گام با سیاست‌های خارجی اتحاد شوروی
در تقابل شرق و غرب، در درگیری‌های آشکار و پنهان میان اتحاد شوروی و آمریکا، مفهومی با عنوان امپریالیسم آمریکا شکل ‏گرفت. این مفهوم ورای آن امپریالیسمی است که در اقتصاد جهانی، سرمایه‌داری را در غرب نمایندگی می‌کند. ‏

رویارویی میان ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بیش از آن‌که جنگی مستقیم باشد، یک تقابل نظامی-ایدئولوژیک میان ‏سرمایه‌داری (ایالات متحده) و کمونیسم (شوروی) بود‎. ‎امپریالیسم آمریکا در این نبرد، خود را در سطح نظامی، اقتصادی و ‏ایدئولوژیک نشان می‌داد. ‏

اصطلاح «امپریالیسم»، آن‌سان که کمونیست‌های طرفدار شوروی به کار می‌گرفتند، بار ایدئولوژیک داشت. در اتحاد شوروی و ‏در میان کمونیست‌های طرفدار شوروی، سیاست‌های آمریکا به‌عنوان تلاشی برای حفظ نظم تک‌قطبی تحت رهبری آمریکا تعبیر ‏می‌شد. جنگ سرد نمایشی از رقابت میان دو نظام متضاد بود: سرمایه‌داری امپریالیستی آمریکا در برابر سوسیالیسم شوروی.‏ از نگاه مارکسیسم کلاسیک، به پیروی از تحلیل لنین، امپریالیسم مرحله‌ای از رشد سرمایه‌داری است که در آن سرمایه مالی به ‏دنبال انباشت فراملی از طریق کنترل سیاسی، اقتصادی و نظامی بر مناطق پیرامونی است. پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده ‏با بهره‌گیری از قدرت نظامی، اقتصادی و رسانه‌ای خود، نظم بین‌المللی جدیدی را بنا نهاد که در آن سرمایه جهانی، به‌ویژه سرمایه ‏آمریکایی، نقش مسلط داشت. ‏

با چنین نگرشی، کمونیست‌های طرفدار شوروی، به کشورهای غربی به عنوان عوامل آمریکا و کشورهای پیرامونی آن، به عنوان ‏دست‌نشاندگان آمریکا می‌نگریستند. ‏

توده‌ای‌ها در این روند، هم‌چون دیگر کمونیست‌های طرفدار شوروی، چشم بر واقعیت‌های جاری در بسیاری از کشورهای غرب ‏می‌بستند. برای نمونه، با این‌که آزادی و عدالت اجتماعی در کشورهایی هم‌چون کشورهای اسکاندیناوی به مراتب بسیار بالاتر از ‏اتحاد شوروی و کشورهای اقمار آن بود، پیشرفت این کشورها در محاسبات بین‌المللی به عنوان کشورهای غربی، نادیده گرفته ‏می‌شد.‏

حزب توده نیز در این راستا مدافع تمامی عملکردهای اتحاد شوروی بود و می‌کوشید توجیه‌گر هر رفتار و حتا خطای این کشور ‏باشد. برای نمونه: دفاع از کشتاری که تانک‌های روسیه در "بهار پراگ" به راه انداختند، و یا سرکوب شورش مردم در مجارستان ‏و آلمان شرقی و یا لشگرکشی به افغانستان.‏

در ایرانِ پس از انقلاب نیز از آن‌جا که اتحاد شوروی جمهوری اسلامی را نیرویی می‌پنداشت که در برابر آمریکا ایستاده بود و ‏می‌توانست از قدرت آمریکا در منطقه بکاهد و به شکلی و با این امید که به پایگاهی برای اتحاد شوروی تبدیل گردد، از این ‏جمهوری نوبنیاد دفاع می‌کرد. حزب توده نیز در انطباق خویش با تئوری‌هایی که مدافع این نظر بودند، تا آخرین امکان مدافع "خط ‏ضدامپریالیستی" امام خمینی ماند.‏ ‏ ‏

حزب توده و تشکیلات مخفی
در جامعه‌ای که آزادی‌های فردی و اجتماعی وجود نداشته باشد، میل به فعالیت‌های مخفی رواج می‌یابد. در چنین شرایطی بود که ‏در ایران پیش از انقلاب، گروه‌هایی بنیان گرفتند که به شکل مخفی در برابر رژیم شاه، فعالیت آغاز کردند. این امر در تمامی ‏کشورهای دیکتاتوری در سراسر جهان وجود داشته و دارد. ‏

در پی انقلاب، در بهار کوتاه آزادی، تصور نمی‌شد که دگربار سرکوب و خفقان سر بر خواهد آورد. نتیجه آن‌که سازمان و ‏گروه‌های سیاسی فعالیتی گسترده را در آزادی آغاز کردند. سرکوب که آغاز شد، دگربار میل به فعالیت‌های مخفی به ضرورت ‏تبدیل شد. ‏

در میان احزاب و سازمان‌های سیاسی، حزب توده ایران با تجربه‌ترین آنان بود. این حزب اگرچه دل به حاکمیت نوبنیاد بسته بود، ‏اما دبیر اول آن، کیانوری، خلاف آن‌چه بیان می‌داشت و می‌نوشت، به آینده امیدوار نبود. از آن‌جا که شخصی ماجراجو بود، به ‏علتی نامعلوم، ضرورت تشکیلاتی مخفی را نیز به موازات تشکیلات علنی احساس می‌کرد. ‏

با حضور دوباره حزب توده در ایران، کیانوری بخش عمده تشکیلات سازمان نوید را مخفی نگاه داشت. به تدریج کسانی را که ‏پست‌هایی حساس در سطح کشور داشتند و به سوی حزب می‌آمدند، در این تشکیلات سازماندهی شدند. به موازات این تشکیلات ‏مخفی، عده‌ای از نظامیان نیز به حزب توده روی آوردند. کیانوری تصمیم گرفت که آنان را در یک تشکلات نظامی سازماندهی ‏کند. در میان اعضای نظامی حزب توده، افرادی بودند که پست‌هایی حساس داشتند. برای نمونه ناخدا افضلی، سرهنگ بیژن ‏کبیری، سرهنگ هوشنگ عطاریان و فرماندهانی دیگر از ارتش. این دو سازمان مخفی حزب در مواقعی با هم در رابطه قرار ‏می‌گرفتند تا برنامه‌ای را به اشتراک پی بگیرند.‏

آیا حزب توده به این تشکیلات نیاز داشت؟ اگر کیانوری فکر کرده بود که در پی سرکوب حزب از سوی رژیم این تشکیلات ‏می‌تواند کاری از پیش ببرد، چرا کسانی از آنان را به عنوان توده‌ای با نهادهای امنیتی رژیم در رابطه قرار داده بود؟ اگر قرار بود ‏که این تشکیلات مخفی بماند، چرا محمد مهدی پرتوی، یکی از دو مسئول اصلی این تشکیلات، در پی دو بار بازداشت و ماه‌ها ‏زندان، پس از آزادی، بی هیچ شکی بر او، دگربار در رأس آن قرار می‌گیرد؟ ‏

مسخره‌تر از همه این‌که؛ حزب، یا بهتر گفته شود، کیانوری در جذب اعتماد مسئولین کشور (قدوسی)، برای سرکوب نقشه کودتای ‏نوژه، اجازه می‌یابد، فردی از کودتاچیان را به شخصه بازجویی کند. سازمان مخفی حزب در این همکاری، قربانی را به یکی از ‏خانه‌های مخفی حزب که چاپخانه سازمان نوید برای روز مبادا، در آن قرار داشت، هدایت می‌کنند تا در آن‌جا از طریق شکنجه، ‏اسرار از زبانش بشنوند. سازمانده این برنامه شخص کیانوری، و تشکیلات مخفی حزب، مجری آن بود. ‏

در همین روند نباید از نظر دور داشت که کیانوری دو بار در دیدار با کسانی از رهبری حزب کمونیست شوروی، از آنان تقاضای ‏اسلحه می‌کند. رهبری حزب بر این خواست آگاه نبود. این‌که کیانوری چرا و برای کدام عملیات در تدارک اسلحه بود، معلوم نیست. ‏

شیوا فرهمند در کتاب خویش موارد فراوانی از این‌گونه حوادث را برمی‌شمارد که در پایان این پرسش بازیگر ذهن می‌شود؛ چه ‏کسی با جان توده‌ای‌ها بازی می‌کرد: رژیم جمهوری اسلامی یا شخص کیانوری؟ اگر این تشکیلات مخفی و برای آینده حزب بود، ‏پس چرا بخشی از تشکیلات آن در اختیار جمهوری اسلامی قرار می‌گرفت؟ جالب این‌که همین تشکیلات نقش رابط با سفارت ‏شوروی و مأموران "ک گ ب" را نیز برعهده داشت. ‏

می‌دانیم که پاره‌ای از خبرچینی‌ها و گزارش‌دهی‌ها را حزب از طریق تشکیلات علنی خود نیز انجام می‌داد. در سطح رهبری، کس ‏و یا کسانی از رهبری حزب در ملاقات با مسئولین کشور اخباری از "ضدانقلاب" را که از طریق شبکه‌های تشکیلات علنی ‏جمع‌آوری شده بود، در اختیار مسئولین کشور قرار می‌دادند. برای نمونه رفسنجانی در خاطرات خویش بارها از این دیدارها نوشته ‏است. در استان‌ها نیز همین روند پی گرفته می‌شد. ‏

در این شکی نیست که رهبری حزب توده می‌دانست که توده‌ای‌ها نیز هم‌چون افراد دیگر سازمان‌ها و گروه‌ها، زمانی مورد یورش ‏و سرکوب قرار خواهند ‌گرفت، ولی سیاست حزب یک خوش‌خیالی پوشالی را نیز بر ذهن توده‌ای‌ها تزریق می‌کرد و عده‌ای از ‏آن‌ها دچار توهم بودند. ‏

با توجه به آن‌چه که شیوا فرهمند به درستی از یکه‌تازی‌های کیانوری، "کیش شخصیت"، خودمحوری‌ها و ماجراجویی‌های او ‏نوشته، می‌توان دیگر اعضای رهبری حزب و به همراه آن اعضای آن را از مسئولیت مبرا دانست؟ چرا و در چه شرایطی ‏کیانوری صاحب چنین حجمی از اختیارات می‌شود؟ آیا توده حزبی شیفته شخصیت کیانوری شده بود؟ رهبران حزب در این ‏نقش‌پذیری چه نقشی داشتند؟ آیا کیانوری زاده شرایط تاریخی حزب و به همراه آن فضای فرهنگی و اجتماعی جامعه بود؟ ‏ ‏ ‏

نقش شخصیت در تاریخ
یکی از پرسش‌های بنیادین در فلسفهٔ تاریخ این است: «چه کسی تاریخ را می‌سازد؟» آیا تاریخ را توده‌ها، ساختارهای اقتصادی و ‏اجتماعی به پیش می‌برند یا اراده و نبوغ افراد بزرگ؟ ‏

متفکران مارکسیسم، با تأکید بر ماتریالیسم تاریخی، کوشیده‌اند به این پرسش، با اختلافاتی ظریف، اما تعیین‌کننده، پاسخ گویند. ‏

گئورگی پلخانف، مارکسیست برجستهٔ روس، در رسالهٔ معروف خود "درباره نقش فرد در تاریخ" (۱۸۹۸)، با صراحت اعلام ‏می‌کند که‎:‎‏ «شخصیت‌های تاریخی، به‌رغم توانایی‌های فوق‌العاده‌شان، نمی‌توانند خارج از بستر شرایط مادی و اجتماعی، مسیر ‏تاریخ را تعیین کنند‎.‎‏» او تأکید می‌کند که‎:‎‏ «انسان‌ها تاریخ را می‌سازند، اما نه آن‌گونه که خود می‌خواهند، بلکه در چارچوب شرایط ‏مادی و اجتماعی معینی که مستقل از اراده آنان شکل گرفته‌اند‎.‎‏»‏

از نگاه او، نبوغ فردی تنها در صورتی تأثیرگذار است که شرایط اجتماعی مهیای آن باشد. ناپلئون، در زمانهٔ خاص پس از انقلاب ‏فرانسه، می‌توانست به نقش تاریخی خود دست یابد؛ در موقعیتی دیگر، حاصل کار او ممکن بود گمنامی یا شکست باشد‎.‎‏ او ‏می‌گوید: «شخصیت نمی‌تواند مسیر تاریخ را از بنیان تغییر دهد، ولی می‌تواند در چارچوب امکانات موجود، در شکل‌گیری مسیر ‏آن تسریع یا تأخیر ایجاد کند‎.‎‏»‏

پلخانف میان علت‌های بنیادی (اقتصاد، مناسبات تولید، تضاد طبقاتی) و علت‌های فرعی (شخصیت، تصادف، حادثه) تمایز قائل ‏می‌شود. نقش فرد، در بهترین حالت، تسریع‌کننده یا کندکننده‌ی روندهایی است که از دل ساختار اجتماعی برمی‌خیزند‎.‎‏ با این‌همه: ‏‏«نقش شخصیت در تاریخ، همانند جرقه در انبار باروت است. جرقه بدون باروت هیچ‌کاری نمی‌کند؛ ولی باروت هم بدون جرقه ‏نمی‌سوزد‎.‎‏»‏

لئون تروتسکی، رهبر انقلابی روس و نظریه‌پرداز ماتریالیسم تاریخی، دیدگاهی ظریف‌تر و پویاتری نسبت به پلخانف ارائه ‏می‌دارد. او در "تاریخ انقلاب روسیه" می‌نویسد‎:‎‏ «در بحران‌های انقلابی، نقش شخصیت فردی می‌تواند کاملاً تعیین‌کننده شود‎.‎‏» او ‏تأکید می‌کند که اگر لنین در لحظهٔ مشخصی از سال ۱۹۱۷ وارد عرصه نمی‌شد، مسیر انقلاب روسیه ممکن بود به ‌کلی دگرگون ‏شود یا حتی شکست بخورد. در نگاه تروتسکی، فرد نه ‌فقط بازتاب شرایط، بلکه کنشگری فعال است که در لحظات حساس تاریخی ‏می‌تواند بر توازن نیروها تأثیر قاطع بگذارد‎.‎

این نگاه، اگرچه در چهارچوب ماتریالیسم تاریخی باقی می‌ماند، اما به نقش "تصادف" و "ارادهٔ آگاهانه" جایگاهی بیشتر می‌دهد‎.‎

گئورگ لوکاچ، فیلسوف مارکسیست مجار، در کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی"، تحلیل خود را بر محور «آگاهی» بنا می‌کند. از نظر ‏او، افراد تنها در صورتی می‌توانند نقش تاریخی ایفا کنند که حامل آگاهی طبقاتیِ راستین باشند. وی می‌نویسد‎:‎‏ «فردی که آگاهی ‏تاریخی طبقهٔ انقلابی را در خود مجسم کند، می‌تواند در روند تاریخ دخالت مؤثر داشته باشد‎.‎‏»‏

در این چهارچوب، شخصیت نه به‌خاطر ویژگی‌های فردی، بلکه به‌خاطر جایگاهش در پویش آگاهی اجتماعی و تاریخی اهمیت ‏می‌یابد. فردِ تاریخ‌ساز، نه قهرمان یا نابغهٔ مجرد، بلکه تجسم ارادهٔ آگاه طبقه‌ای معین است‎.‎

در اندیشه‌ی لوکاچ، این آگاهی نه امری ذهنی صرف، بلکه نوعی شناخت تاریخی-اجتماعی است که تنها در بستر مبارزه‌ی طبقاتی ‏شکل می‌گیرد. فرد آگاه، به‌منزله‌ی میانجی میان طبقه و تاریخ، می‌تواند عاملیت انقلابی را فعلیت بخشد. بنابراین، نقش شخصیت ‏تنها هنگامی محقق می‌شود که با ضرورت تاریخی هم‌خوان شود و در مسیر دگرگونی ساختارهای اجتماعی قرار گیرد‎.‎

درحالی‌که هر سه متفکر بر پایه‌ی ماتریالیسم تاریخی سخن می‌گویند، و در اصول کلی تفاوتی باهم ندارند، ولی در مواردی هم‌نظر ‏نیستند. پلخانف در فرد شخصیتی تسریع‌کننده در نظر می‌گیرد. تروتسکی اما شخص را تا جهت‌دهنده تاریخ پیش می‌برد. والتر ‏بنیامین نقش فرد را تابع میزان درک و تجسم او از آگاهی تاریخی می‌داند و در واقع او را بیانگر و حامل اراده تاریخی طبقه، آنگاه ‏که آگاهی طبقاتی با شخصیت یکی می‌شود، محسوب می‌دارد.‏

در کل و تابع چنین نگاهی به تاریخ می‌توان گفت: هرچند شخصیت فردی نمی‌تواند مستقل از شرایط مادی عمل کند، اما در لحظات ‏بحرانی (تروتسکی)، یا در تجسم آگاهی طبقاتی (لوکاچ)، می‌تواند نقشی تعیین‌کننده بیابد. بدین‌ترتیب، مارکسیسم کلاسیک در عین ‏وفاداری به ساختارگرایی تاریخی، جایی برای عاملیت انسانی نیز باقی می‌گذارد—عاملیتی که در پرتو شرایط، ضرورت، و آگاهی ‏معنا می‌یابد‎.‎

برخلاف مارکسیست‌ها که تأکیدشان بیشتر بر ساختارها و نیروهای اجتماعی است، هانا آرنت بر نقش فرد و عمل انسانی آزاد تأکید ‏داشت، آرنت با ارزش‌گذاری بر مفهوم «عمل»، آن را محور فعالیت انسانی می‌دانست که می‌تواند نوآوری و آغازگری ایجاد کند‎.‎‏ ‏او معتقد بود تاریخ نه فقط یک روند خطی و ساختاری، بلکه نتیجه مجموعه‌ای از اعمال انسانی آزاد است که می‌تواند مسیرهای ‏نوین باز کند‎.‎‏ به باور او، هر فرد می‌تواند با «عمل» خود، نقشی فعال در تاریخ ایفا کند و آن را تغییر دهد‎.‎‏ آرنت معتقد بود که ‏شخصیت‌ها بدون زمینه اجتماعی و موقعیت تاریخی نمی‌توانند کاری از پیش ببرند، اما در عین حال نقش فرد در آغاز روندهای ‏جدید بسیار کلیدی است‎.‎‏ او همچنین بر مسئولیت فردی تأکید داشت و معتقد بود هر فرد باید آگاهانه در قبال اعمال خود و تأثیرشان ‏در تاریخ پاسخگو باشد‎.‎

آرنت در کتاب «منشاء توتالیتاریسم» نشان می‌دهد که چگونه رژیم‌های توتالیتاریستی با از بین بردن فضای عمومی و آزادی عمل، ‏امکان ایفای نقش فعال فرد در تاریخ را می‌گیرند‎.‎‏ او باور دارد که بدون آزادی، افراد صرفاً قربانی نیروهای بزرگ تاریخی و ‏سیاسی می‌شوند و نمی‌توانند نقش خلاق و فعالی ایفا کنند‎.‎‏ ‏

با توجه به این‌که در مارکسیسم-لنینیسم، فرد هم به‌عنوان سوژه‌ای آگاه و کنش‌گر در چارچوب حزب پیشتاز اهمیت دارد، و هم در ‏معرض تقلیل به ابزار یا نماد ایدئولوژیک، درست در چنین شرایطی‌ست که از یک‌سو در جامعه و از دیگر سو و به موازات آن ‏در حزب توده، فضای عمومی و آزادی‌ها به نفع رهبر از بین می‌روند. در جوامعی که سانسور، سرکوب سیاسی و محدودیت‌های ‏آزادی وجود دارد، مردم کمتر قادر به ایفای نقش فعال در تاریخ‌اند و بیشتر قربانی نیروهای بزرگ‌تر می‌شوند‎.‎‏ با نگاه به تاریخ ‏معاصر ایران، این رابطه را البته می‌توان در ابعادی بزرگ‌تر بین خمینی و "امت" او نیز یافت. رابطه رهبری حزب با توده حزبی ‏نیز درست به همین شکل، در رابطه "امام" و "امت" می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد. در چنین موقعیتی‌ست که موضوع ‏‏"مسئولیت شحصی" طرح می‌شود.‏

و این‌جاست که می‌توان برای تک‌تک توده‌ای‌ها نیز مسئولیت در نظر گرفت. در این‌که کیانوری صاحب قدرت مطلق در حزب ‏می‌شود، و "شخصیت‌پرستی" در حزب رشد می‌کند، همه افراد حزبی در این رفتار نقش دارند. آیا می‌توان تمامی فجایع را به پای ‏کیانوری نوشت و غیرمسئولانه، کارنامه‌ای "پاک" برای خویش تدارک دید. ‏

نظریه آرنت درباره «مسئولیت فردی» در مقابل ظلم و فساد سیاسی اهمیت دارد‎.‎‏ افراد حتی در نظام‌های سرکوب‌گر، باید آگاهانه ‏در برابر بی‌عدالتی مقاومت کنند و به عنوان «فرد» عمل کنند، نه صرفاً تابع دستورات یا نیروهای ساختاری‎.‎‏ این دیدگاه درباره ‏مقاومت در برابر دیکتاتوری‌ها و فاشیسم، به ویژه در عصر امروز که نظام‌های اقتدارگرا دوباره رشد کرده‌اند، بسیار کاربردی ‏است‎.‎

با نگاه آرنت می‌توان تحلیل کرد که چرا برخی رهبران یا جنبش‌ها موفق می‌شوند و برخی دیگر نه، زیرا موفقیت در ایجاد تغییر ‏نیازمند آزادی عمل، فضای عمومی و آغازگری فردی و جمعی است‎.‎‏ همچنین می‌توان توضیح داد که سرکوب آزادی چگونه باعث ‏مرگ «عمل» و بی‌حرکتی اجتماعی می‌شود‎.‎

به قول مارکس، «مردان بزرگی که نقش تاریخی ایفا می‌کنند، نمی‌توانند کاری فراتر از آنچه شرایط ممکن می‌کند انجام دهند‎.‎‏» به ‏بیان دیگر، «شرایط مادی و نیروهای اجتماعی تعیین‌کننده تاریخ‌اند، نه اراده فردی.» شخصیت‌ها در چارچوب ساختارهای ‏اقتصادی و اجتماعی عمل می‌کنند، نه فراتر از آن‎.‎

با تکیه بر این نگاه و یا نگاه‌هایی دیگر، شخصیت‌هایی در تاریخ ایران معاصر همیشه نقش‌آفرین بوده‌اند. امیرکبیر، میرزا تقی‌خان ‏فراهانی، عباس‌میرزا، ناصرالدین شاه، رضاشاه، فروغی، قوام، مصدق، خمینی و بسیارانی دیگر، از جمله کیانوری. ‏

در تاریخ جهان می‌توان این نام‌ها را به همین شکل از اسکندر و ناپلئون و لنین و استالین گرفته تا هیتلر و گاندی و نلسون ماندلا در ‏عرصه سیاست پی گرفت. اگر به عرصه علم و دانش و فرهنگ وارد شوم، می‌توان سیاهیه‌ای بزرگ فراهم آورد. همه این افراد ‏نقشی بزرگ، چه مثبت و یا ویرانگر، در هستی انسان‌ها داشته‌اند.‏

نقش فردی کیانوری در حزب توده ایران
در میان سیاستمداران صد سال اخیر ایران که نقشی تأثیرگذار در تاریخ کشور داشته‌اند، بی‌شک نورالدین کیانوری نامی‌ست ‏ماندگار. نقش او از طریق حزب توده ایران بر سیاست جاری کشور تا آن اندازه هست که پژوهشی ویژه را طلب کند. ‏

حزب توده ایران تنها سازمانی در ایران بود که ساختاری حزبی داشت. برنامه و اساسنامه و ارگان و تشکیلات داشت. هدفمند ‏سیاست خویش را پیش می‌برد. این حزب پیش از کودتای ۲۸ مرداد بزرگ‌ترین حزب چپ در خاورمیانه بود. پس از انقلاب در ‏اندک‌زمانی چنان گسترش یافت که در بزرگ‌ترین سازمان چپ ایران، یعنی فدائیان خلق شکاف ایجاد کرد و بخش بزرگی از آن را ‏به سوی خویش جلب نمود. در کمتر از پنج سال فعالیت علنی آن در بعد از انقلاب، ده‌ها گروه و سازمان به آن پیوستند. در تمامی ‏شهرها، دانشگاه‌ها، مدارس، محیط‌های کارگری و کشاورزی، و در میان اقلیت‌های قومی و مذهبی رشدی فراگیر داشت. دامنه ‏انتشارات آن در عرصه نشریات و کتاب، چنان گسترده بود که تمامی فضای فکری جامعه را تغذیه می‌کرد. ‏

طرفداران حزب توده ایران در آستانه انقلاب به چند صد نفر نمی‌رسد. در یورش به این حزب در سال ۱۳۶۲، ده‌ها هزار نفر ‏بازداشت شدند، متواری گشتند، و یا از کشور گریختند. ‏

نورالدین کیانوری اگرچه سال‌ها، چه پیش از کودتای ۲۸ مرداد و چه پس از آن در سال‌های تبعید، در رهبریت حزب حضور ‏داشت، اما در آستانه انقلاب، با یک کودتای درون‌تشکیلاتی، با صلاحدید حزب کمونیست شوروی، دبیر اول حزب شد. در تمامی ‏سال‌هایی که او در بالاترین جایگاه رهبری حزب قرار داشت، با استناد به داده‌های شیوا فرهمند، یکه‌تاز مطلق بود. نظرات او در ‏انطباق با تئوری‌های اولیانوفسکی در رابطه با "راه رشد غیرسرمایه‌داری" از طریق تشکیلات، نشریات، جزوه‌های "پرسش و ‏پاسخ"، اشغالگر ذهن توده حزبی می‌شد. ‏

کیانوری بی‌آن‌که رهبریت حزب آگاه باشد، بخشی از تشکیلات حزب را به شکل مخفی سازماندهی و مسلح کرد. هم او بود که ‏برای نظامیان طرفدار حزب تشکیلاتی مخفی ایجاد نمود. رهبریت حزب از این تشکیلات نیز بی‌خبر بودند. ‏

کیانوری از طریق اعضای همین دو سازمان مخفی با سفارت شوروی و سازمان جاسوسی آن، "ک گ ب" ارتباطی مستقیم و دایم ‏داشت. در واقع کیانوری کل تشکیلات حزب را به خدمت این سازمان درآورده بود. از همین طریق گاه به اسنادی دست می‌یافت که ‏اطلاع از آن می‌توانست در بقای جمهوری اسلامی نقش داشته باشد. حزب توده از طریق تشکیلات مخفی خود، نقشی بزرگ در ‏خنثی کردن "کودتای نوژه" داشت. کودتایی را نیز که گروه قطب‌زاده تدارک دیده بود، حزب توده با نفوذ در تشکیلات آن، ‏توانست آن را لو دهد. حزب توده و شخص کیانوری در همین رابطه‌ها با مسئولین کشور، از جمله رفسنجانی و خامنه‌ای دررابطه ‏بود. میزان اطلاعاتی از "ضدانقلاب" که هر بار از طریق حزب توده در اختیار مسئولین کشور قرار می‌گرفت، به آن اندازه بود که ‏آنان را وحشت‌زده می‌کرد.‏

کیانوری در سال‌های پس از انقلاب، خط حزب را کاملاً با سیاست‌های شوروی همسو کرد و حزب توده را به شکل یک شاخه تابع ‏از حزب کمونیست شوروی درآورد‎.‎‏ این وفاداری به شوروی باعث شد حزب توده در مقاطع حساس سیاسی ایران، به جای اولویت ‏دادن به منافع ملی یا وضعیت واقعی جامعه ایران، بیشتر به منافع اتحاد شوروی توجه کند‎.‎

در وحشت از گسترش روزافزون حزب و ماجراجویی‌های شخص کیانوری، سازمان‌های اطلاعاتی جمهوری اسلامی کوشیدند ‏فعالیت‌های حزب توده را زیر نظر داشته باشند. حزب اگرچه می‌دانست که فعالیت‌هایش تحت نظر است و حتا در خانه‌های کسانی ‏از رهبریت حزب امکان کارگذاشتن دستگاه‌های شنود وجود دارد، با این‌همه دست از حمایت‌های بی‌دریغ از سیاست‌های ‏سرکوبگرانه جمهوری اسلامی برنمی‌داشت. ‏

شیوا فرهمند با برشمردن ده‌ها سند و نمونه، به این نتیجه می‌رسد که در آستانه یورش به حزب، عوامل اطلاعاتی جمهوری اسلامی ‏در تمامی ارکان حزبی نفوذ داشتند. اطلاعات آنان به آن اندازه بود که می‌دانستند مثلا جلسه هیأت سیاسی کی و کجا تشکیل خواهد ‏شد. اعضای رهبری حزب در کدام خانه‌ها زندگی می‌کنند. چه کسانی با چه مسئولیتی در فعالیت هستند. ‏

دامنه اطلاعات و حساسیت جمهوری اسلامی به حزب توده آنگاه شدت گرفت که کوزیچکین، از مسئولین اداره جاسوسی شوروی ‏در ایران و یکی از رابطه‌های حزب توده با "ک گ ب" از طریق ترکیه به انگلستان پناهنده شد و اطلاعاتی گسترده از عملکرد ‏حزب را نیز برای انگلیسی‌ها آشکار نمود. این اطلاعات از طریق انگلیس، در پاکستان، در اختیار نماینده جمهوری اسلامی قرار ‏گرفت. ‏

کیانوری از تمامی این حوادث اطلاع داشت، با این‌همه هیچ کوششی در جابه‌جایی رهبری حزب و یا کادرها و مسئولین حزبی به ‏عمل نیاورد. ‏

سرانجام، آنگاه که بسیاری از سازمان‌های چپ سرکوب شده بودند، زندان‌ها مملو از مخالفان جمهوری اسلامی بودند، روزنامه‌ها ‏یک به یک تعطیل شده بودند، موج اعدام آغاز شده بود، پاکسازی‌ها از ادارات روز به روز گسترش می‌یافت، دانشگاه‌ها بسته شده ‏بودند، سانسور بر چاپ و نشر حاکم شده بود، در نیمه‌شب هفده بهمن ۱۳۶۱ یورش به حزب توده نیز آغاز شد. در این شب نزدیک ‏به چهل نفر از اعضای رهبری حزب، از جمله کیانوری، به جرم جاسوسی در تهران بازداشت شدند. بازداشت‌ها در روزهای ‏دیگر ادامه یافت. بقایای حزب کوشید تا سکان شکسته این کشتی را از غرق شدن نجات دهد، اما چند ماه بعد ضربه دوم وارد آمد و ‏متعاقب آن، کسانی دیگر نیز از باقیمانده رهبری بازداشت شدند. به زیر شکنجه‌ای مرگبار، عده‌ای از رهبران حزب را به شوهای ‏تلویزیونی کشاندند. آنان پذیرفتند که جاسوس بوده‌اند و قصد براندازی رژیم را در سر داشتند. سازمان مخفی حزب در همین ‏شکنجه‌گاه‌ها آشکار شد و سرانجام سازمان نظامی نیز لو رفت. از حزب توده و عظمت آن دیگر چیزی بر جا نماند. انگار حبابی ‏بود که ترکید. و یا دودی که به آسمان رفت. آن‌چه ماند، توده حزبی بود که نه توان دفاع از مشی حزب را داشت و نه دفاع از ‏رفتار جمهوری اسلامی را. بسیاری از آنان از خود و شخصیت خویش دفاع کردند. شکنجه شدند، بر دار آونگ گشتند و بازماندگان ‏با تنی زخمین و روانی رنجور پس از مدتی کوتاه و یا بلند، آزاد شدند. ‏

حزبی که تا این زمان هیچ اعتراضی به بازداشت ها، شکنجه‌ها در زندان‌ها و اعدام‌ها را نداشت، به یک‌باره خود را در ‏شکنجه‌گاه‌ها بازیافت. ‏

کیانوری به میزان عملکردهای خلاف مسئولیت تشکیلاتی و حزبی خویش واقف بود. او خود پیش از مرگ در وصیتنامه‌ای که از ‏خود به جا گذاشته، با پوزش از توده حزبی، از چنین رفتارهایی به عنوان اشتباه نام می‌برد، اشتباه‌هایی که خود مسئول آن بوده ‏است. گستره این "اشتبا‌ه‌ها" را اگر برشماریم، باید به بازداشت بیش از چهارهزار نفر توجه کنیم که از میان آن‌ها بیش از دویست ‏نفر اعدام شدند. باید به گریز هزاران نفر به خارج از کشور توجه کنیم. باید به خانواده‌هایی توجه کنیم که روند زندگی آنان در پی ‏یورش به حزب توده، از هم پاشید. باید به اعدام آرزوها و امیدهای توده حزبی نیز توجه نمود که ناشکفته، پرپر شد. آیا آنگاه ‏می‌توان باز از واژه "اشتباه" برای این رفتار استفاده کرد؟ اگر این اشتباه است، پس خیانت چیست؟ ‏

گامی که باید همگانی شود
کتاب "از بازگشت تا اعدام" در بیش از ۵۰۰ صفحه تدوین شده است. این اثر می‌توانست در حجمی بیشتر نیز نوشته شود. شیوا ‏فرهمند در تدوین این اثر خود را به تهران که خود ساکن آن‌جا بود و نشریات حزبی محدود کرده است. رفتار حزب توده ایران از ‏طریق تشکیلات مناطق دیگر کشور نیز فاجعه‌آفرین بوده است. و این آن چیزی است که جایی در این کتاب ندارد. برای نمونه ‏حزب توده ایران در کردستان باعث انشعاب در حزب دمکرات شد و کوشید از طریق "کنگره چهارم"ی‌های انشعابی، همگام با ‏جمهوری اسلامی در تقابل با جبهه پایداری در کردستان قرار بگیرد. در آذربایجان در سرکوب جنبش خلق مسلمان همگام رژیم ‏شد. در ترکمن‌صحرا، چشم بر جنایت‌های پاسداران رژیم بست. در خیزش صیادان بندر انزلی در کنار پاسداران رژیم سرکوبگر ‏قرار گرفت. در خرمشهر سرکوب جنبش عرب‌ها را ندید و حتا در تهران، چشم بر خیزش زنان در برابر حجاب اجباری بست. در ‏تمامی این موارد حزب توده در نهایت با یک نصیحت پدرانه در کنار حاکمیت ماند.‏

شیوا فرهمند در پاره‌ای از موارد می‌توانست در تدقیق داده‌ها به کسانی از توده‌ای‌ها رجوع کند که زنده مانده‌اند و در خارج از ‏کشور ساکن هستند. در این راه می‌توانست تاریخ شفاهی را با تاریخ مکتوب بیامیزد و کامل‌تر کند. ‏

با این‌همه "از بازگشت تا اعدام" اثری‌ست ارزشمند و ستودنی. بخشی از تاریخ حزب توده ایران است که با امید آغاز و با تراژدی ‏پایان یافته است. این اثر تاریخ تراژیک نسلی‌ست که برای ساختن دنیایی نو مبارزه آغاز کرد. در ناآگاهی در کنار ارتجاع حاکم ‏قرار گرفت، آنگاه که به خود آمد، در زندان نشسته بود و یا طناب دار بر گردن داشت. کسانی نیز شانس آورده، پناهنده‌ای شدند ‏گریخته از کشور. ‏

۴
در سال‌های اخیر در کنار هیاهوی پوپولیست‌ها و کسانی که گردوخاک راه انداخته‌اند و دنبال آب توبه ریختن بر روی رژیم ‏محمدرضا شاه پهلوی هستند، باید قدردان نویسندگان و پژوهندگانی بود که کارهای باارزشی چون "از بازگشت تا اعدام" را منتشر ‏کرده‌اند. این اثر را می‌توان در کنار آثار دیگری گذاشت که در سال‌های اخیر در این راستا انتشار یافته‌‌اند. از جمله این آثار ‏می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره نمود: "از وحدت تا فراموشی" در رابطه با حزب رنجبران ایران اثر باقر مرتضوی، "بر بال‌های ‏آرزو" در رابطه با فدائیان خلق (اکثریت) در دوجلد اثر نقی حمیدیان، "شاه" اثر عباس میلانی، سلسله مصاحبه‌های حمید شوکت ‏تحت عنوان "نگاهی از درون به جنبش چپ ایران"، "راهی دیگر" به کوشش ناصر مهاجر و تورج اتابکی در رابطه با چریک‌های ‏فدایی خلق، "فتادگان در گردباد (کارنامه و سرنوشت ایرانیان قربانی سرکوب‌های استالینی در شوروی) اثر تورج اتابکی و لانا ‏راوندی فدایی، و ... ‏

همه این آثار که بخش‌هایی از تاریخ هستند، و با نگاهی انتقادی به گذشته نگریسته‌اند، می‌توانند در کنار هم تاریخ معاصر ما را در ‏عرصه فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی تشکیل دهند.‏

***
تصویر کتاب محصول قاچاقچی‌های داخل ایران را نشان می‌دهد که بدون اطلاع و اجازهٔ من کتاب را با جلد اعلای سلوفان منتشر کرده‌اند و زیر میزی به قیمت ۷۵۰ هزار تومان می‌فروشند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 June 2025

یک سند مصوّر

از چپ: حیدر علی‌یِف رهبر وقت جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان و نامزد عضویت در هیئت سیاسی کمیتهٔ مرکزی ‏حزب کمونیست اتحاد شوروی، انور جبراییلوف رئیس دایرهٔ روابط بین‌المللی حزب کمونیست آذربایجان، نورالدین کیانوری، دبیر دوم وقت حزب تودهٔ ‏ایران، غلام‌یحیی دانشیان صدر فرقهٔ دموکرات آذربایجان. زمان: ۱۶ دی ۱۳۵۷. مکان: باکو، کاخ ریاست جمهوری.‏

رسیدن نورالدین کیانوری به رهبری حزب تودهٔ ایران

در آستانهٔ انقلاب بهمن ۱۳۵۷ در ایران، دستگاه رهبری حزب تودهٔ ایران پراکنده در مهاجرت اتحاد ‏شوروی (سابق)، و لایپزیگ و برلین در آلمان شرقی (سابق)، دستخوش اختلافات سیاسی و ‏شخصی گسترده و عمیقی بود. در بالاترین لایهٔ رهبری حزب ایرج اسکندری دبیر اول حزب، و ‏نورالدین کیانوری که پس از درگذشت عبدالصمد کامبخش در سال ۱۳۵۰ به مقام دبیر دومی حزب ‏رسیده‌بود، هم اختلافات شخصی و هم اختلافات سیاسی با هم داشتند. کیانوری با تحرّک و ‏موقع‌شناسی خود توجّه چنذ تن از اعضای شعبهٔ امور بین‌المللی کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست ‏اتحاد شوروی را جلب کرده بود.‏

راستیسلاو اولیانوفسکی، از تئوری‌پردازان آن شعبه در گزارشی به هیئت سیاسی کمیتهٔ مرکزی ‏حزبش به تاریخ ۲۷ دسامبر ۱۹۷۸ [۶ دی ۱۳۵۷] نسبت به اختلافات داخلی حزب تودهٔ ایران که آن ‏را از فعال شدن در رویدادهای ایران باز می‌داشت، ابراز نگرانی کرد. او در گزارشش در شرح اختلاف ‏مواضع کیانوری و اسکندری، به‌روشنی مواضع کیانوری را بیشتر تبلیغ می‌کرد و نامه‌ای از کیانوری در ‏تحلیل وضعیت جاری ایران پیوست گزارش او بود. خط اصلی کیانوری عبارت بود از تشکیل «جبههٔ ‏متحد آزادی ملی ایران»، که چندی بعد نام آن به «جبههٔ متحد خلق» تغییر یافت، متشکل از ‏سازمان‌ها و احزاب و نیروهای ضد شاه و ضد امریکا. او در میان این نیروها آیت‌اللّه‌ها خمینی و ‏طالقانی و شریعتمداری و حتی جبههٔ ملی و رهبر آن کریم سنجابی را نام می‌برد، اما به گروه‌های ‏رادیکال مجاهدین خلق و فداییان خلق جایی نمی‌داد.‏ [۱]

جمیل حسنلی پژوهشگر اهل جمهوری آذربایجان با دسترسی به اسناد بایگانی‌های آن کشور، و ‏روسیه، با اشاره به همین اختلافات و آشفتگی‌ها در هیئت اجراییهٔ حزب تودهٔ ایران، می‌نویسد که ‏در اوج انقلاب اسلامی در ایران، معلوم شد که حزب تودۀ ایران هیچ انتظار انقلاب ۱۳۵۷ را نداشت ‏و ازاین‌رو هیچ آمادگی برای چنین چرخشی در رویدادها ندارد، تا جایی که با اوج گرفتن تنش‌ها در ‏میان رهبران حزب در لایپزیگ، تنها دخالت کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی توانست آن را ‏آرام کند. به توصیۀ وادیم زاگلادین، جانشین رئیس شعبۀ بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی، ‏نورالدین کیانوری دبیر دوم کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران در ۶ ژانویهٔ ۱۹۷۹ [۱۶ دی ۱۳۵۷]، یعنی ‏فردای آغاز نخست‌وزیری شاپور بختیار در ایران، به باکو رفت تا پشتیبانی سران آذربایجان شوروی و ‏رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان را برای مقام دبیر اوّلی حزب برای خود به دست آورد، زیرا که بدون ‏رأی فرقه‌ای‌ها و طرفداران غلام‌یحیی دانشیان در هیئت اجراییه، کیانوری رأی کافی برای رسیدن به ‏رهبری حزب نداشت. در همان روز او اوضاع ایران و آشفتگی افکار در درون حزب تودۀ ایران را با حیدر ‏علی‌یِف، نامزد عضویت دفتر سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، به مشاوره ‏گذاشت. در مرحلۀ نخست انقلاب و در مبارزه با شاه و آمریکا، کیانوری معتقد به همکاری با آیت‌اللّه ‏خمینی بود. کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی با این نظر موافق بود. در گفت‌وگوهای ‏باکو، در همان جلسه، به رهبری فرقهٔ دموکرات آذربایجان توصیه شد که او و دیگر اعضای فرقه، که ‏در ضمن عضو کمیتهٔ مرکزی حزب هم بودند، در پلنوم (گردهمایی همگانی) آیندۀ کمیتهٔ مرکزی حزب ‏تودۀ ایران از نامزدی کیانوری برای رهبری حزب پشتیبانی کنند.‏ [۲]

در ۱۳ ژانویه [۲۳ دی]، یک هفته پس از سفر کیانوری به باکو، و یک روز پیش از خروج شاه از ایران، ‏در اجلاس هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران در لایپزیگ، به پیشنهاد صدر کمیتهٔ مرکزی ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان غلام‌یحیی دانشیان، کیانوری به دبیر اوّلی حزب تودۀ ایران برگزیده شد. ‏پلنوم شانزدهم کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران در ۲۷ و ۲۸ فوریهٔ ۱۹۷۹ [۸ و ۹ اسفند ۱۳۵۷] با ‏شرکت فعال پیوتر آبراسیموف، سفیر اتحاد شوروی در جمهوری دموکراتیک آلمان، به امور تشکیلاتی ‏حزب رسیدگی کرد و گزینش کیانوری به دبیر اوّلی حزب رسمیت یافت.‏ [۳]

امیرعلی لاهرودی، عضو فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو مشاور هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب ‏تودهٔ ایران (که در پلنوم شانزدهم پیش رو، به عضویت هیئت اجراییه ارتقاء یافت) نیز در جلسهٔ دیدار ‏و گفت‌وگو با حیدر علی‌یف در باکو حضور داشت. او می‌نویسد:‏

‏«با در نظر گرفتن وضع موجود در حزب، کیانوری خود را برای به دست گرفتن رهبری حزب ‏آماده می‌ساخت. او آخرین بار در دی‌ماه [۱۳۵۷] (ژانویه [۱۹۷۹]) به آذربایجان آمد و با ‏دبیر اوّل حزب کمونیست آذربایجان شوروی ملاقات کرد. در این ملاقات، غلام‌یحیی دانشیان ‏و لاهرودی [من] نیز حضور داشتند. بعد از بحث طولانی توافق ضمنی حاصل شد [زیرا ‏دانشیان مخالفت دیرینه‌ای با کیانوری داشت، اما سرانجام در مقابل انتخاب افراد معینی از ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان به عضویت هیئت دبیران حزب، تن به معامله داد.‏[۴]]، و روز بعد ‏کیانوری، دانشیان و [من] لاهرودی عازم آلمان شدند. اسکندری [دبیر اول وقت حزب تودهٔ ‏ایران] با نمایندۀ امور بین‌المللی حزب واحد سوسیالیست آلمان در فرودگاه از ما استقبال ‏نمود.‏

روز بعد (۲۳ دی‌ماه ۱۳۵۷) اجلاسیۀ هیئت اجراییه در محل دبیرخانه تشکیل گردید. در این ‏اجلاسیه سرنوشت اسکندری رقم خورد. با پیشنهاد غلام‌یحیی، اسکندری از مسئولیت ‏دبیر اوّلی معزول شد و کیانوری به دبیر اوّلی حزب منصوب گردید.
»‏

لاهرودی به صراحت می‌نویسد که بر سر انتخاب افراد معین به عضویت هیئت دبیران (که او همه را ‏نام می‌برد) و خود لاهرودی به عضویت هیئت اجراییه، در باکو «توافق قبلی» صورت گرفته بود.‏[۵]

اما کیانوری در خاطراتش از سفر به مسکو و باکو در دی‌ماه ۱۳۵۷، نقش دانشیان، و نقش علی‌یِف ‏در راضی کردن دانشیان، هیچ نمی‌گوید و همهٔ روند پیشرفت کار در آستانهٔ پلنوم شانزدهم را به نام ‏خود جا می‌زند. او می‌گوید:‏

‏«سیر انقلاب و پابه‌پای آن پیروزی مواضع ما در رهبری [یعنی خود کیانوری و طرفدارانش در ‏هیئت اجراییه] به این شکل پیش می‌رفت تا بالاخره جلسهٔ ۲۳ دی‌ماه ۱۳۵۷ هیئت ‏اجراییه تشکیل شد. غلام دانشیان برای شرکت در این جلسه از شوروی به لایپزیگ آمده ‏بود. [...] در ابتدای جلسه غلام گفت: خوب، اختلاف نظر خیلی جدی بین دبیر اول و دبیر ‏دوم حزب وجود دارد، رفقا نظریاتشان را بگویند. ابتدا اسکندری صحبت کرد. سپس من ‏نظرم را گفتم و بعد سایر اعضای هیئت اجراییه صحبت کردند. [...] سپس دانشیان گفت ‏آن‌طور که حوادث و جریانات ایران نشان می‌دهد این نظریات رفیق کیانوری است که درست ‏درآمده و با تحول اوضاع در ایران انطباق دارد. از این جهت اکنون صلاح ما این است که ‏کیانوری را مسئول ادامهٔ این جریان کنیم و به عنوان دبیر اول حزب انتخاب کنیم. پس از این ‏صحبتِ غلام، برای یکی دو دقیقه جلسه در سکوت فرو رفت و سپس رأی‌گیری شد. همه ‏با پیشنهاد دانشیان موافقت کردند و من به اتفاق آراء به دبیر اولی انتخاب شدم.»‏ [۶]

او ادعا می‌کند که ترکیب رهبری جدید را هم خود دستچین کرد و هیچ از چانه‌زنی و معامله با ‏دانشیان در باکو نمی‌گوید:‏

‏«در این جلسه من افراد زیر را به عنوان اعضای هیئت دبیران پیشنهاد کردم که مورد ‏تصویب قرار گرفت: حمید صفری (دبیر دوم)، فرج‌الله میزانی (دبیر سوم)، منوچهر بهزادی و ‏انوشیروان ابراهیمی. من حمید صفری را خوب می‌شناختم و موافق او نبودم، ولی در ‏شرایط آن روز برای این که مخالفین ادعا نکنند که [کیانوری] ما را به‌کلی از رهبری حزب ‏بیرون کرد و دانشیان دچار سوءظن نشود که ما علیه او توطئه می‌کنیم – و کسی در ‏هیئت دبیران باشد که به او گزارش بدهد که علیه او توطئه نمی‌کنیم – صفری را به عنوان ‏دبیر دوم انتخاب کردم.»‏

او به این شکل روایت‌های اسکندری و امیرخسروی [در حاشیهٔ کتاب اسکندری] و لاهرودی را دربارهٔ ‏چگونگی توافق و معاملهٔ کیانوری و دانشیان در حضور علی‌یِف در باکو، که هر یک مستقل از هم ‏نوشته‌اند، و محتویات اسناد و صورت جلسهٔ آن دیدار را که از کتاب حسنلی نقل شد، نفی می‌کند، ‏اما پس از پیچ‌وخم‌هایی در بحث با مصاحبه‌کننده، سرانجام دچار تناقض‌گویی می‌شود و کم‌وبیش ‏همه را تأیید می‌کند. او می‌گوید:‏

‏«[پس از تغییر سیاست اتحاد شوروی در قبال ایران در آستانهٔ انقلاب] تصمیم به برکناری ‏اسکندری توسط بالاترین مقام کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، یعنی پولیت ‏بورو [هیئت سیاسی] گرفته‌شد و جبراً من به‌عنوان جانشین اسکندری مطرح می‌شدم. ‏در رهبری حزب تودهٔ ایران فرد دیگری وجود نداشت که بتواند این مسئولیت را به عهده ‏بگیرد. حیدر علی‌یِف در آن زمان عضو پولیت بورو [کذا. هنوز نامزد عضویت در آن] بود، ولی ‏نمی‌توانست شخصاً تصمیم بگیرد. او تنها مجری تصمیم بوروی سیاسی بود. مأموریت ‏حیدر علی‌یف فقط این بود که این تصمیم را به دانشیان و به وسیلهٔ او به فرقوی‌هایی که ‏در پلنوم شرکت داشتند انتقال دهد.»[۷]‏

عکس پیوست در جلسه‌ٔ با حضور حیدر علی‌یِف در ۱۶ دی ۱۳۵۷ در باکو برداشته شده است و ‏سند دیگری است که آنچه را در بالا آمد به‌روشنی تأیید می‌کند و نشان می‌دهد که دایرهٔ روابط ‏بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حیدر علی‌یِف در رسیدن نورالدین کیانوری به رهبری ‏حزب تودهٔ ایران در آستانهٔ انقلاب بهمن ۱۳۵۷ در ایران، نقش تعیین‌کننده داشتند.‏

‏***‏
این نوشته در وبگاه ایران امروز نیز در این نشانی منتشر شده، و از حواشی فرعی کتابی است به ‏فارسی از همین قلم که به تازگی منتشر شد: «از بازگشت تا اعدام – حزب تودهٔ ایران و انقلاب ‏بهمن ۱۳۵۷»، فروردین ۱۴۰۴، ناشر نویسنده. سفارش و خرید کتاب در این نشانی.‏

‏***‏
خبر رسید که کتاب «از بازگشت تا اعدام» را شبکهٔ قاچاق کتاب در داخل با جلد اعلای سلوفان ‏تجدید چاپ کرده‌اند و به قیمت ۷۵۰ هزار تومان می‌فروشند. من که قصد و انتظار درآمدی از این ‏کتاب (و هیچ کتاب دیگری) نداشته‌ام. پس مفت چنگشان! بگذار اثر مرا پخش کنند. بخرید و بخوانید!‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
RGANI‏ = بایگانی دولتی تاریخ معاصر روسیه
AR SPİHMDA‏ = بایگانی مرکزی دولتی احزاب سیاسی و جنبش‌های اجتماعی جمهوری آذربایجان

1. Asinovskiy, Dmitry. Rostislav Ulianovskii, The Tudeh Party of Iran and Soviet attempts to set Iran on a non-capitalist path ‎of development (1979-83), Cold War History, DOI: 10.1080/14682745.2023.2217753, Institute for Advanced Study, Central ‎European University, Budapest, Hungry, p 9, doc. RGANI, f. 3, Op. 70, d. 1251. Ll. 128-132.

‏۲. جمیل حسنلی، اتحاد شوروی – ایران: بحران آذربایجان و آغاز جنگ سرد (سال‌های ۱۹۴۱-۱۹۴۶)، ص ۴۸۸ (متن ‏روسی، مسکو، ۲۰۰۶). صورت‌جلسهٔ دیدار نامزد عضویت دفتر سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی و دبیر ‏اول کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست آذربایجان، حیدر علی‌یویچ علی‌یف، با عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران و ‏صدر کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، غلام‌یحیی دانشیان، به تاریخ ۳ ژانویهٔ ۱۹۷۹ [۱۳ دی ۱۳۵۷]، سند ‏AR ‎SPİHMDA, f. 1, s. 89, i. 213. vv. 14-30‎‏. تاریخ سند حسنلی نشان می‌دهد که گفت‌وگوی حیدر علی‌یف با دانشیان ‏پیش از ورود کیانوری به باکو آغاز شده‌ بود.‏
‏۳. همان، ص ۴۸۹، همان سند ‏vv. 51-59‎‏.‏
‏۴. اسکندری، خاطرات، تهران: مؤسسهٔ مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ۱۳۷۲، صص ۳۹۸ و ۳۹۹. دانشیان زمانی ‏گفته‌بود که کیانوری جاسوس انگلیس است. (نصرت‌اللّه جهانشاهلو، سرگذشت: ما و بیگانگان، آلمان، ۱۳۶۱ و ۱۳۶۷، ص ‏‏۱۶۸).‏
‏۵. امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، باکو: نشر فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۸۶ (۲۰۰۷)، ص ۶۳۶.‏
‏۶. کیانوری، خاطرات، مؤسسهٔ تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه و انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۱. صص ۴۹۳ و ۴۹۴.‏
‏۷. همان، صص ۴۹۷ و ۴۹۸.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 May 2025

چون پیر پس از قبیله مانده

سیاوش هم رفت... از چهار نفر ساکنان اولیهٔ اتاق شمارهٔ ۳۱۲ خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی ‏آریامهر (شریف) خیابان زنجان (خوابگاه شهید روشن) اکنون تنها من مانده‌ام.‏

نخست محمدتقی مخنفی رفت؛ دانشجوی مهندسی شیمی، ورودی ۱۳۴۹. او کسی بود که مرا به ‏این اتاق آورد. دو ماه و خرده‌ای پس از آغاز سال تحصیلی و زندگی در خانهٔ عمو در سه‌راه سلسبیل، دوندگی‌هایم در ‏دانشگاه برای گرفتن جایی در خوابگاه به نتیجه رسید، و در اواسط آذر ۱۳۵۰ وارد خوابگاه شدم.‏

مرا به اتاقی در طبقهٔ چهارم فرستادند که دو اصفهانی دانشجوی سال‌های بالاتر ساکن آن بودند. ‏هنگام ورود به اتاق برخورد این دو با من آن‌قدر سرد بود که سردتر از آن را به یاد نمی‌آورم. هر دو ‏روی تخت‌هایشان نشسته بودند و به‌ظاهر سر در درس داشتند. تخت خالی را که قرار بود جای من ‏باشد نشانم دادند. روی لبهٔ تخت نشستم، با ساکی در بغل، و غمگین از این که در چنین سرمایی ‏چگونه سر خواهم کرد.‏

غرق در همین غصه بودم که تقه‌ای به در خورد، کسی وارد شد، داخل اتاقِ رو به شمال و کم‌نور، ‏نگاهی گرداند، مرا نشان کرد و به سویم آمد، و همین طور که می‌آمد، به ترکی گفت:‏

‏- چرا تو را فرستادند به این اتاق؟ بلند شو بریم! پیش خودمان برای تو جا داریم!‏

نزدیک‌تر که آمد، چهره‌اش را به یاد آوردم. هیچ یادم نبود که تقی مخنفی، دانش‌آموز سال بالاتر از ‏من در دبیرستان کسرای اردبیل، پارسال در همین دانشگاه پذیرفته شده و شاید ساکن همین ‏خوابگاه باشد. برادر او محمدصادق مخنفی هم در همان دبیرستان همکلاسی من بود.‏

شادمان از جا جستم و بدون خداحافظی از ساکنان آن اتاق، با تقی به طبقهٔ سوم و اتاق ۳۱۲، اتاقی روشن و رو به آفتاب ‏رفتم.‏

این‌جا استقبال آتشین بود. ساکن دیگر این‌جا محمد جنتی بود، او هم اهل اردبیل، ورودی ۱۳۴۷ ‏رشتهٔ شیمی. او هم مرا از اردبیل می‌شناخت. پس از چند جمله، معلوم شد که مادر او هم آموزگار ‏و همکار مادر من است. نامش را که گفت، خانم پیراهنی، شناختم. او را هم از حرف‌های مادرم، و ‏هم از رفت‌وآمدهای مادرم با همکارانش می‌شناختم.‏

دقایقی بعد ساکن چهارم اتاق وارد شد: سیاوش آذرمیر، اهل میاندوآب، دانشجوی مهندسی ‏شیمی، او هم ورودی ۱۳۴۷. او نیز گرم و خوشرو.‏

این‌جا آسوده و شادمان بودم. به زبان خودمان حرف می‌زدیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. در آن اتاق ‏ماجراها داشتیم. در همین اتاق بودیم که نیمه‌شبی گارد دانشگاه و مأموران ساواک با یورشی ‏گسترده همهٔ خوابگاه را تسخیر کردند، کسانی را با خود بردند. در اتاق ما ساکی پر از کتاب‌های ‏‏«ناجور» متعلق به مجید باباپور بود، که پیش ما آن را «مخفی» کرده بود، و در غیاب سیاوش، ساک ‏به نام او ثبت شد. بعد سیاوش را به ستاد ساواک در خیابان میکده احضار کردند، اما به خیر گذشت. ‏در همین اتاق بودیم که هنگام امتحانات آخر همان سال تحصیلی، صبح ۷ تیرماه ۱۳۵۱، سر راه ‏خوابگاه به دانشگاه، ساواک محمد و مرا ربود، به داخل ماشین کشاندند، و بردند. این داستان‌ها را در ‏کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام. (دانلود رایگان).‏

تقی درس‌خوان‌تر از ما بود و ارتباط سیاسی مخفی داشت ‏(بنگرید به کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران) ‏نوشتهٔ بهمن تقی‌زاده، ص ۵۹۲، و نیز نامهٔ مردم، ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، یا این نشانی)‏. برای همین پیش از آن که مهلت مقرر ‏اقامت سه‌سالهٔ ما در خوابگاه به پایان برسد، بیرون از خوابگاه اتاقی گرفت و رفت. من پس از خروج ‏از خوابگاه به او پیوستم و تا چند سال پس از آن هم‌خانه بودیم.‏

تقی در بهمن ۱۳۹۶ از جهان رفت. محمد جنتی همین آبان ۱۴۰۲ به او پیوست، و امروز خبر یافتم که ‏سیاوش هم هفته‌ای پیش با آنان رفته است. اکنون جای من خالی‌ست پیش آنان...‏

یاد هر سه‌شان زنده و گرامی.‏

عکس‌ها از آلبوم‌های فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) برداشته شده‌است، در این نشانی.
برای بزرگ کردن تصویر روی آن کلیک کنید. دو عکس از هر شخص، هنگام ورود او به دانشگاه، و سال‌ها بعد را نشان می‌دهد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 April 2025

منتشر شد

از بازگشت تا اعدام
حزب تودهٔ ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷‏
(پانصد صفحه)

کتاب در خارج از ایران منتشر شد. ناشر خود نویسنده است، و کتاب را می‌توان از وبگاه lulu.com (امریکا) سفارش داد.

قیمت کتاب را نیز من خود در سطح ارزان‌ترین قیمت ممکن تعیین کرده‌ام (۱۵ دلار امریکا، ۱۳ یورو، ۲۲ دلار استرالیا، ۱۲ پوند بریتانیا، و ۲۳ دلار کانادا). هزینهٔ پست را باید بر این مبلغ افزود. از این مبلغ نزدیک ۱ دلار به نویسنده می‌رسد، تنها برای آن که شمارش نسخه‌های فروش‌رفته را داشته‌باشم.

نشانی سفارش و خرید کتاب:
https://www.lulu.com/shop/shiva-farahmandrad/from-returning-home-to-death-penalty/paperback/product-rmz6v8e.html

توجه: نوشتن شمارهٔ تلفن دریافت‌کنندهٔ کتاب در کنار نشانی او، مفید است، زیرا شرکت پستی می‌تواند پیامک بفرستد یا تلفن بزند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 March 2025

به‌زودی منتشر می‌شود

عکس اوریجینال از ب.م.
از بازگشت تا اعدام
حزب تودهٔ ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷‏

نوشتهٔ: شیوا فرهمند راد

اثری پژوهشی و مستند به اسناد بی‌شمار فارسی و روسی و انگلیسی و ترکی آذربایجانی و آلمانی
در ۵۰۰ صفحه

حزب تودهٔ ایران از هنگام بنیان‌گذاریش در سال ۱۳۲۰، آغازگر مبارزه با فاشیسم و نازیسم هیتلری ‏در ایران، و در آن هنگام شاید تنها حزبی بود که در نشریاتش مطالب بسیاری در مخالفت با آلمان ‏نازی می‌نوشت. این حزب آورنده و رونق‌بخش فرهنگ تشکل‌ها، سندیکاها، و اتحادیه‌های صنفی و ‏کارگری، و همچنین سازمان جوانان و سازمان‌ها و فعالیت‌های ویژهٔ زنان، و انجمن‌هایی چون ‏‏«طرفدران صلح»، و... به ایران بود. تعداد اعضای این تشکل‌های مردمی، و از آن طریق تعداد اعضای ‏حزب پیوسته افزایش می‌یافت و حزب به یک نیروی مطرح سیاسی تبدیل شده بود.‏

در آن سال‌ها بسیاری از افراد سرشناس و روشنفکران نیز بر گرد حزب تودهٔ ایران حلقه زده بودند. ‏حزب تودهٔ ایران چندین نشریهٔ سیاسی و کارگری و فرهنگی و ادبی منتشر می‌کرد که خوانندگان ‏فراوانی داشتند. در محل باشگاه حزب همواره جلسات حوزه‌های حزبی و انواع کلاس‌ها و در حیاط ‏آن تئاتر و شعرخوانی و کارهای جالب و جذاب برای کارگران و جوانان جریان داشت.‏

حزب در دههٔ ۱۳۲۰ توانست ۹ نفر از اعضای خود را به نمایندگی مجلس برساند. این ۹ نفر در ‏مجلس «فراکسیون توده» را تشکیل دادند و توانستند در سیاست‌گذاری‌های دولت به نفع مردم و ‏زحمتکشان مؤثر باشند. اندکی پیش از پایان رسمی جنگ جهانیِ دوم در اروپا، در اردیبهشت ۱۳۲۴ ‏‏«در سازمان‌های این حزب بیش از ۲۰۰ هزار کارگران، روشنفکران، پیشه‌وران، و دهقانان برجسته ‏شرکت» داشتند. و عده‌ای که در تظاهرات حزبی به مناسبت‌های گوناگون شرکت می‌کردند، در آن ‏سال «در تهران به ۴۰ هزار و در تبریز به ۵۰ هزار نفر بالغ» می‌شد. این حزب در سال ۱۳۲۵ به ‏مدت ۲ ماه و نیم سه وزیر در دولت ایران داشت.‏

این کتاب می‌کوشد نشان دهد که پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ چرا حزب کمونیست تودهٔ ایران از رژیم ‏تئوکراتیک جمهوری اسلامی پشتیبانی کرد؟ چه شد و چگونه کار آن «تنها حزب واقعی تاریخ ‏سیاسی ایران»، «منسجم‌ترین و سازمان‌یافته‌ترین حزب در ایران»، «بزرگ‌ترین حزب کمونیست ‏خاورمیانه»، و... به آن‌جا رسید که بار دیگر رهبرانش و صدها تن از اعضایش به زندان افتادند، اعدام ‏شدند، در مهاجرتی دیگرباره پراکنده شدند، و زندگانی بسیاری از آنان و خانواده‌هایشان بر باد رفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 February 2025

بازهم لعنت بر زمان

بارها زمان را لعنت کرده‌ام که با سیر خود همه چیز را می‌پوساند.‏

اکنون خبر می‌رسد که جسد بی‌جان جین هک‌من بازیگر بزرگ امریکایی را در ۹۵ سالگی (باور ‏نمی‌کنم. کی ۹۵ ساله شد؟) همراه با جسد همسر ۶۴ ساله و جسد سگ‌شان در ویلای محل ‏زندگی‌شان یافته‌اند.‏

بازی بی‌همتای او در «ارتباط فرانسوی» ۱ و ۲ مرا تکان داده‌بود. بازی‌های بعدی او هم همواره ‏بی‌همتا بود. بازی او با مونیکای عزیز من در ‏Under Suspicion‏ نه برای او، که برای مونیکای من، دلم ‏را گرم کرده‌بود.‏

جالب است که گویا او و داستین هافمن و رابرت دووال در مدرسهٔ بازیگری هم‌کلاسی بودند، و به هر سه‌شان گفته بودند که قیافه و هیکل و رفتارشان مناسب بازیگری نیست، و بنگر که هر سه از بزرگ‌ترین بازیگران شدند.

چه حیف! چه حیف! نمی‌شد او پیر نشود؟ نمی‌شد به جایی نرسد که فکر کند نمی‌خواهد کسی ‏دیگر او را تر و خشک کند؟ نمی‌شد زمان او را آن‌قدر نپوساند و ناتوانش نکند که ترجیح بدهد دست ‏از زندگی بشوید؟

لعنت بر زمان که همه چیز را می‌پوساند!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 October 2024

...بشکنی ای قلم، اگر

بیت شعر و نفرینی که عنوان نوشته از آن به وام گرفته‌شده، آن‌چنان قاطع و در عین حال صاف و ‏ساده و بی شیله‌پیله است، آن‌چنان صادقانه است و از دل بر آمده، که یک بار خواندنش کافیست تا ‏همراه با نام صاحب آن برای همیشه در یاد خواننده حک شود، و بی‌گمان برخی از خوانندگان اکنون ‏به روشنی می‌دانند که سخن از کدام بیت و کدام صاحب سخن است:‏

بشکنی ای قلم، ای دست، اگر
پیچی از خدمتِ محرومان، سر

این شاید نه نفرین، که عهدی‌ست که محمدعلی افراشته با خود و قلمش می‌بندد و از ۱۹ اسفند ‏‏۱۳۲۹ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بر سرلوحهٔ هر شماره از نشریهٔ طنز سیاسی و اجتماعی «چلنگر» که او ‏منتشر می‌کرد (و جانشینان چلنگر پس از توقیف آن در ۱۲ خرداد ۱۳۳۲، مانند «جاجرود»، ‏‏«شب‌چراغ» و...) نقش می‌بست. اما نام افراشته بسیار پیش از آن، از شهریور ۱۳۲۰، و پیشتر، در ‏مقام شاعری خلقی، مبارز، و انسان‌دوست بر سر زبان‌ها بود. او در نخستین کنگرهٔ نویسندگان و ‏شاعران ایران در تیرماه ۱۳۲۵ نیز شرکت داشت. روزنامه‌ها و مجلات، هر روز شعر تازه‌ای با شیوه‌ای ‏نو و دید و بافتی به‌کلی تازه از او چاپ می‌کردند. شعر او در برهه‌ای از زمان شعار مردم بود و کلامش ‏تا پایین‌ترین طبقات جامعه نفوذ می‌کرد. صداقتی که در کلام این گیله‌مرد وجود داشت و سوژه‌هایی ‏که انتخاب می‌کرد آن‌قدر بدیع و تازه بود که شعرش به سرعت برق در حافظه‌ها نقش می‌بست. ‏طنز تلخ و گزنده‌ای که در شعرش وجود داشت خواننده را نخست می‌خنداند، و لحظه‌ای بعد ‏می‌گریاند. بی‌کاری، دربه‌دری‌ها، محرومیت‌ها، تبعیض‌ها، رشوه‌خواری‌ها، و فساد حاکم مایهٔ اصلی ‏شعر او بود. شخصیت‌های شعر او آدم‌های محروم، توسری‌خورده، نفرین‌شده و آوارهٔ شهرها و ‏روستاها بودند.‏

روزنامهٔ چلنگر در آغاز اشعاری به زبان‌های گیلکی، ترکی آذربایجانی، کردی، ترکمنی، لری، ‏مازندرانی، و... نیز منتشر می‌کرد. اما چندی بعد افراشته اعلام کرد که شهربانی انتشار ادبیات به ‏زبان‌های غیر از فارسی را ممنوع کرده‌است، و آن صفحهٔ چلنگر حذف شد.‏[۱]

محمدعلی افراشته زادهٔ ۱۲۷۱ هجری خورشیدی در روستای بازقلعهٔ سنگر در حومهٔ رشت، فرزند فقر ‏و محرومیت بود و هم‌زمان با نوشتن و سرودن، برای نان شب خود و خانواده‌اش به ناگزیر از شاگردی ‏و پادویی در شرکت‌های ساختمانی، تا دلّالی فروش گچ، شاگردی در بنگاه‌های معاملات ملکی، کار ‏در شهرداری در نقش معمار، آموزگاری، هنرپیشگی تئاتر، مجسمه‌سازی، نقاشی، تحصیلداریِ ‏تجارتخانه، رانندگی، خبرنگاری، و هر شغلی از این دست روی‌گردان نبود. از زندگی در چنین ‏محیط‌هایی و لمس جامعه با پوست و گوشت خود بود که سوژه‌های آثار خود را می‌یافت. او دردها و ‏نیازمندی‌های مردم را خوب می‌شناخت و با زبان مردم آشنا بود. او با مردم و در میان مردم زندگی و ‏پیکار می‌کرد.‏ [۲]

احسان طبری می‌نویسد: «محمدعلی افراشته پیمان‌کار و معمار شهرداری بود که با او آشنا شدم. ‏در باشگاه حزب ما [حزب تودهٔ ایران] در خیابان فردوسی [تهران] برای حیاطی پر از مردم (غالباً از ‏کارگران) باژست‌های خنده‌آور و بسیار مطبوعی، اشعار طنز‌آمیز اجتماعی خود را [...] می‌خواند و ‏هم‌رزمان خود را از ته دل می‌خنداند. [...] چون مسئول امور تبلیغی و مطبوعاتی حزب بودم، با من ‏برخوردی بامحبت و هم‌کارانه و دایمی داشت که تا آخر عمر و از جمله در مهاجرت آن را حفظ کرد.»‏[۳] ‏ ‏نخستین مجموعهٔ آثار او را نیز حزب تودهٔ ایران در سال ۱۳۲۹ با عنوان «آی گفتی» منتشر کرد. این ‏نام یکی از اشعار جاودان اوست.‏

با صاعقهٔ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تلاش دستگاه کودتا برای یافتن و در بند کردن افراشته اوج گرفت و ‏این انسان پر تلاش و آفرینشگر ناگزیر شد که تا یک سال و نیم پس از آن در نهانگاه به‌سر برد. اما به ‏گفتهٔ نصرت‌اللّه نوح: «افراشته آن‌قدر در زندگی با تودهٔ محروم جامعه عجین شده‌بود که در دوران ‏زندگی مخفی خود در تهران به‌ندرت در خانه می‌ماند. او که به فن گریم و هنرپیشگی آشنا بود هر ‏روز در قیافه و لباسی مبدل به میان مردم می‌آمد، و در حالی که مأموران شاه دربه‌در به‌دنبال او ‏می‌گشتند، او در بهار تربچه، پونه و چغاله بادام می‌فروخت، و در شب عید ماهی‌های زنده و کوچک ‏را برای هفت‌سین به مردم عرضه می‌کرد.»‏[۴]

اما سرانجام هنگامی که فشار پی‌گردها افزایش یافت، هنرمندی که ریشه‌هایی این‌چنین در میان ‏مردم و جامعهٔ کشورش داشت، در اواخر سال ۱۳۳۴ به مهاجرت خارج از کشور، به جایی غریب در ‏آن‌سوی افق‌های تیره، به دوردستِ بلغارستان پرتاب شد.‏

احسان طبری دربارهٔ افراشته در مهاجرت می‌نویسد: «در مهاجرت به هنگام نخستین دیدار از صوفیه، ‏افراشته را پس از سال‌ها، شاید پس از ده سال بار دیگر در آن‌جا دیدم. [...] در صوفیه، رفقای مهاجر ‏ما با افراشته خوب تا نکردند. [...] افراشته با همسر و دو فرزندش (بهمن و روشن) به بلغارستان ‏آمده‌بود.[۵]‏ دولت بلغارستان با وجود تنگی مسئلهٔ منزل، به او خانه‌ای دو اتاقه و کار در دو روزنامهٔ ‏طنزآمیز بلغاری و ترکی داده‌بود. افراشته از دولت بلغارستان و دوستان بلغاری خود راضی ولی از ‏برخی دوستان ایرانی ناراضی بود. آن‌ها شعر و کار هنری افراشته را بی‌بها و ناچیز می‌گرفتند. چه ‏خبط فاحشی! افراشته پس از عُبید بزرگ‌ترین طنزنگار ایرانی است. [...] دیدار ما در زمستان ۱۹۵۷ ‏‏[۱۳۳۶] بود. [...] همان ایام که او را در صوفیه دیده‌بودم، از بیماری قلبی شکوه داشت و همین ‏بیماری سرانجام او را در سن ۵۱ سالگی [۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۸]، در عین جوانی، با یک سکته ‏درربود. سراپای مهاجرت ایرانی از این خبر غرق اندوه شد، حتی کسانی که کودکانه با وی رفتار ‏نادرست داشتند. دوستان بلغار تشییع پرشکوهی ترتیب دادند و او را که در صوفیه حسن شریفی ‏نام داشت، در گورستان معروف شهر به خاک سپردند.‏

در عرض سه-چهار سالی که افراشته در مهاجرت بود، کوشش فراوانی از جهت حکایت‌نویسی به‌کار ‏برد. می‌بایست با زحمت زیاد نوشته‌های خود را بدهد تا به بلغاری یا ترکی ترجمه کنند. با این حال ‏خوانندگان فراوان داشت. زمانی یک بلغاری وقتی دانست که من ایرانی هستم، از «حسن ‏شریفی» از من پرسید و وقتی پاسخ دادم او را می‌شناسم، حالتی گریه‌مانند به وی دست داد و ‏آه‌ها کشید و افسوس‌ها خورد. معلوم شد که خود روزنامه‌نگار است و حسن شریفی را در زندگی ‏دیده و می‌شناخته. با این‌همه، احساسات او شگفت‌انگیز بود. از شیرینی و دل‌نشینی ‏نوشته‌هایش سخن گفت و دم‌به‌دم تکرار می‌کرد: آه حسن شریفی! حسن شریفی!»‏[۶]

نصرت‌اللّه نوح، دوست و همکار افراشته در نشریهٔ چلنگر، که با زحمتی فراوان و ستودنی مجموعهٔ ‏آثار افراشته را در سه جلد فراهم آورده،[۷]‏ در پیشگفتار یکی از آن‌ها می‌نویسد: «[...] هنوز به شیوهٔ ‏افراشته در نثر، نمایشنامه‌نویسی و داستان‌نویسی و مخصوصاً اشعار گیلکی او اشاره‌ای ‏نشده‌است. امیدوارم در این مورد افراد با صلاحیتی چون آقایان احسان طبری و به‌آذین که بیشتر از ‏من با افراشته دمخور و دوست بوده‌اند، اقدام کنند.»‏[۸] ‏ احسان طبری به نوبهٔ خود خیلی کوتاه ‏نوشت: «چهل قصهٔ کوچکی که به همت دوستش نصرت‌اللّه نوح نشر یافته، افراشته را گاه یک ‏چخوف ایرانی نشان می‌دهد. بدون تردید طنز در خونش بود. دوست من نویسنده و مترجم معروف ‏به‌آذین، که خود گیلک است، برای اشعار گیلکی او ارزش حتی بیش از نوشته‌های فارسی‌اش قایل ‏است. کمدی‌های کوچک او نیز بدک نیست ولی به پایهٔ اشعار و حکایت‌هایش نمی‌رسد.»‏[۹] ‏ و همین.‏

اما پیداست که به‌آذین پیش از تقاضای نوح، خود دست به اقدام زده‌بود و کتاب «برگزیدهٔ اشعار ‏فارسی و گیلکی محمدعلی افراشته» را نگاشته بود، که اکنون در فردای انقلاب ۱۳۵۷ کم‌وبیش ‏هم‌زمان با کتاب نوح امکان انتشار یافته‌بود.[۱۰]‏ ‏ به‌آذین پیشتر نیز در سال ۱۳۲۶ مقاله‌ای دربارهٔ ‏افراشته و ارزش شعرهای گیلکی او شامل تفسیر سه شعر گیلکی او در «مردم» ماهانه ‏نوشته‌بود.‏[۱۱]

باز باید از نوح سپاسگزار باشیم که در مقدمه‌های سه جلد مجموعهٔ آثار افراشته، برخی از شعرها و ‏داستان‌ها و نمایشنامه‌های افراشته را هر چند کوتاه تحلیل و معرفی کرده‌است. او همچنین گزارش ‏داده‌است که: «افراشته [در مهاجرت] داستان‌ها و اشعار خود را به زبان ترکی برای طنزنویس بلغار ‏دیمیتر بلاکونف ‏Belakonev‏ ترجمه می‌کرد، و او آن‌ها را از ترکی به زبان بلغاری بر می‌گرداند. ضمناً ‏افراشته در تمام مدت اقامت در بلغارستان، با روزنامهٔ فکاهی «استورشل» [‏Стършел‏ (زنبور سرخ ‏یا زنبور گاوی)] همکاری داشت.» و «یکی از کارهای جالب افراشته در بلغارستان، نوشتن داستان ‏‏«دماغ شاه» است.» و «افراشته در آخرین سال زندگی خود مجموعه‌ای از آثار طنز خود را تهیه ‏کرده‌بود که با عنوان «دماغ شاه» در صوفیهٔ بلغارستان منتشر کند [...] و این مجموعه پس از مرگ ‏او با همین نام [به زبان بلغاری، صوفیه، ۱۹۶۳] منتشر شد.»‏[۱۲] ‏ ترجمهٔ فارسی «دماغ شاه» به ‏همت بهزاد موسایی در سال ۱۳۸۸ منتشر شد.‏ [۱۳]

محمدعلی افراشته در رنج از غربت و مهاجرت، و در حسرت میهن، دور از میهن از جهان رفت. هیچ ‏نمی‌دانم که آیا گورگاه «حسن شریفی» هنوز در صوفیه باقی‌ست، یا رد پای زمان آن را نیز زدود؟ آن ‏سه نفر دیگر هم، یعنی نصرت‌اللّه نوح، احسان طبری، و به‌آذین سال‌هاست که از جهان رفته‌اند، و تا ‏جایی که می‌دانم معرفی و نقد جامع و اساسی آثار محمدعلی افراشته هنوز بر زمین مانده است. ‏برخی از آثار او را در میان شاهکارهایش بر می‌شمارند، مانند «شغال محکوم»، «پالتوی ‏چهارده‌ساله» و «آی گفتی».

نام و آوازهٔ افراشته تا «دایرة‌المعارف بزرگ شوروی» نیز راه یافت و ‏شرح حال کوتاهش در دو چاپ آن درج شد. در چاپ ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۸ از سه اثر شاخص او نام ‏برده‌شده: داستان «عروس عباس‌آقا»، نمایشنامهٔ «مسخره‌بازی»، و شعر «شغال محکوم». ‏مضمون «شغال محکوم» نیز نقل شده‌است.‏[۱۴] ‏ اما در چاپ بعدی (۱۹۶۹ تا ۱۹۷۸) نام نمونه‌های ‏آثار او را حذف کردند.‏[۱۵]

در ویکی‌پدیای گیلکی معروف‌ترین شعرهای فارسی و گیلکی افراشته که نامشان آمد، همراه با ‏شرحی کوتاه بر هرکدام درج شده‌است. (در ویکی‌پدیای فارسی، در برگ افراشته، زبان گیلکی را ‏انتخاب کنید.)

‏ ________________________________
 [۱] ‎ ‎‏. ویکی‌پدیای فارسی، ذیل افراشته.
‏ [۲] ‎ ‎‏. جملاتی برگرفته از پیشگفتار مجموعهٔ ثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، صص ‏‏۵ تا ۱۳.
‏ [۳]‎ ‎‏. احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ۱۳۷۹، ص ۱۱۵.
‏ [۴]‎ ‎‏. نصرت‌اللّه نوح (به کوشش)، چهل داستان محمدعل افراشته، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، ص ۶.
‏ [۵]‎ ‎‏. افراشته سه پسر داشت که یکی از آن‌ها در همان مهاجرت (پیداست که پیش از دیدار احسان طبری) به ‏بیماری قلبی درگذشت. (ویکی‌پدیای فارسی، ذیل افراشته).
‏ [۶]‎ ‎‏. احسان طبری، همان، صص ۱۱۶ و ۱۱۷.
‏ [۷] ‎ ‎‏. ۱- مجموعهٔ آثار [اشعار] محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸. ۲- چهل داستان ‏محمدعلی افراشته، به کوشش نصرت‌اللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰. ۳- نمایشنامه‌ها، تعزیه‌ها و ‏سفرنامه‌ها، اثر محمدعلی افراشته، گردآوری و مقدمه: نصرت‌اللّه نوح، چاپ اول، انتشارات حیدربابا، تهران، مهرماه ‏‏۱۳۶۰.‏
[۸] ‎ ‎‏. مجموعهٔ آثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، ص ۱۲.
‏ [۹] ‎ ‎‏. احسان طبری، همان، صص ۱۱۵ و ۱۱۶.
‏ [۱۰] ‎ ‎‏. تهران، انتشارات نیل، ۱۳۵۸.
‏ [۱۱]‎ ‎‏. http://www.peiknet.com/1383/hafteh/12esfand/hafteh_page/93behazin_afrashteh.htm‎
[۱۲]‎ ‎‏. چهل داستان محمدعلی افراشته، به کوشش نصرت‌اللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، صص ۴ و ۵.
‏ [۱۳]‎ ‎‏. رشت، انتشارات فرهنگ ایلیا.
‏ [۱۴]‎ ‎‏. مقالهٔ ا. گویا در «دنیا» نشریهٔ تئوریک و سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، شماره ۱، سال ۱۳۴۸.
‏ [۱۵]‎ ‎‏. http://bse.sci-lib.com/article082644.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2024

موسیقی نجات‌بخش

ونسان ون‌گوک (یا فان‌خوخ) (۱۸۵۳-۱۸۹۰)
با الهام از گوستاو دوره (۱۸۳۲-۱۸۸۳)
شبکهٔ دوم رادیوی سوئد که موسیقی کلاسیک پخش می‌کند، از شنوندگان خواسته‌بود که اگر ‏قطعه‌ای موسیقی می‌شناسند که زمانی در شرایط سخت کمک‌شان کرده، نیروبخش یا تسلی‌بخش ‏بوده، معرفی کنند.‏

دیروز در فیسبوک‌شان نوشتم: «من در دههٔ ۱۹۷۰ در ایران بارها در زندان بوده‌ام، و هر بار که امکان می‌یافتم تا در ‏محوطه‌ای کوچک قدم بزنم، دوست خوبی داشتم که با خود به این قدم‌زدن می‌بردم. این دوست ‏عبارت بود از بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ. من این قطعه را در سرم اجرا می‌کردم، از ‏آغاز تا پایان، و بارها. از آن پس این قطعه همدم من در تنهاترین تنهایی‌هایم بوده.»‏

امروز خانم مجری برنامه با افزودن چند جملهٔ توضیحی، و خواندن نوشتهٔ من، یکی از زیباترین اجراهای این اثر را پخش کرد: ‏اجرای ارکستر خانهٔ کنسرت آمستردام به رهبری برنارد هایتینگ.‏

تا ۳۰ روز آینده، در همه جای جهان، می‌توانید در این نشانی نوار را تا ۲:۳۰:۱۰ جلو بکشید و بعد گوش بدهید. پس از سی روز، اجرایی دیگر، اما خیلی خوب (و شاید بهتر) از آن قطعه را در این نشانی بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 July 2024

بیا ای بامداد


این ترانه‌ای‌ست به نام «گَل ای سحر» (بیا ای بامداد) که آن را پولاد بلبل‌اوغلو خوانندهٔ معروف ‏آذربایجانی سروده و اجرا کرده. ترانه در اصل برای صحنهٔ پایانی فیلم آذربایجانی «اوشاق‌لیغین سون ‏گئجه‌سی» (واپسین شب کودکی) سروده شده‌ و در سال ۱۹۶۸ اجرا شده‌است، و این اجرای ‏اوریجینال آن است روی فیلم.‏

من این ترانه را نخستین بار در سال ۱۳۵۱ (۱۹۷۲) از رادیوی «آراز» (ارس) که از باکو ویژهٔ آذربایجان ‏ما پخش می‌شد شنیدم، شیفته‌اش شدم (مثل خیلی ترانه‌های آذربایجانی دیگری که از آن رادیو پخش می‌شد)، از رادیو، با صدایی با کیفیت نازل ضبطش کردم، گوش ‏دادم، گوش دادم، گوش دادم...‏

و بعد آن را در «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) بارها برای علاقمندان پخش ‏کردم، و هم‌زمان بارها همراه با ترانه‌های آذربایجانی دیگر بر نوارهای کاست، که پدیده‌ای به‌نسبت ‏نوظهور بود ضبط کردم و به این و آن دادم، ضبط کردم و به این و آن دادم، درس نخواندم و ضبط کردم...، ضبط کردم... ‏ساعت‌ها.‏

البته بسیاری از دوستان آذربایجانی آن موقع ترانه‌های با رگه‌های «غربی» از این نوع، و با سازهای غیر آذربایجانی اصیل را دوست نمی‌داشتند و موسیقی «موغامات» می‌خواستند. از آن نوع هم برایشان ضبط می‌کردم، اغلب با اجرای حاجی‌بابا حسینوف، بیش از همه «راست تصنیفی» که حاجی‌بابا در آن می‌خواند: «جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جان‌دیر...»، بشنوید در این نشانی.

پولاد، زادهٔ ۱۹۴۵، پسر دیگر خوانندهٔ معروف آذربایجانی «بلبل» با نام اصلی مرتضی ممدوف (۱۸۹۷-‏‏۱۹۶۱) است.‏

خوانندهٔ معروف و خوش‌صدای بریتانیایی اِیمی واینهاوس (که دیگر در جهان نیست) ترانه‌ای روی همین آهنگ خوانده، و یک رمیکس اجرای او و اجرای پولاد موجود است، در این نشانی.‏

یک پست فیسبوکی از دوستم مرتضی نگاهی (یولداش) حاوی همین ترانه‌بود، با اجرایی دیگر، در این نشانی، که ‏بهمنی از خاطرات بر سرم آوار کرد، و این چند سطر را از زیر آن آوار بیرون کشیدم. درود بر ‏‏«یولداش»!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۶

پیش از ظهر این آخرین روز سفرمان با اتوبوس به مرکز شهر می‌رویم. دیدنی خاصی در نظر نداریم. ‏دوستان «بزرگ‌ترین کاتدرال جهان» را هم دیده‌اند. پس بی‌اختیار به‌سوی «میدان اسپانیا» می‌رویم و ‏مغناطیس محل ثابت رقص فلامنکو ما را به‌سوی خود می‌کشد.‏

امروز گروه تازه‌ای این‌جا برنامه اجرا می‌کنند. ترکیب همان است: سه رقصنده، یک نوازندهٔ گیتار، یک ‏خواننده، و یک نوازندهٔ کاخون. از سه زن رقصنده، هم در گروه قبلی، و هم در این گروه، یک نفرشان ‏کارآموز است. او با آن که خود نیز گاه می‌رقصد، اما باقی زمان را می‌نشیند و با دقت حرکات دو نفر دیگر ‏را زیر نظر دارد تا یاد بگیرد.‏

و این رقص شگفت‌انگیز... با این همه دقت، این همه جزییات، این همه جدیت، این همه «پایکوبی». ‏نمی‌دانم که آیا صورت جدی و بی‌لبخند هم از سنت‌های این رقص است و لبخند مجاز نیست؟ ‏کلیپ‌های فراوانی از رقص گروه‌های گوناگون درست در همین مکان از میدان اسپانیای شهر سویل در ‏یوتیوب یافت می‌شود. در آن‌چه دیده‌ام رقاص مرد حضور ندارد، هر چند که در تلویزیون فلامنکوی دونفرهٔ ‏زن و مرد هم به تصادف دیده‌ام. در اغلب آن‌ها رقص مرد مرا به‌یاد گاوبازها می‌انداخته!‏

دل کندن از تماشای زندهٔ این رقص‌ها دشوار است. از یکی از رقص‌های کامل فیلمی نه‌چندان حرفه‌ای ‏گرفتم که در این نشانی می‌توان دیدش.‏

در پس‌کوچه‌های سنگ‌فرش بخش قدیمی شهر بی‌هدف قدم می‌زنیم. دوستی برای خرید کلاه ‏آفتاب‌گیر، و من در پی خرید سوغاتی‌های کوچکی برای دخترم و نوه‌ام به برخی دکان‌ها سرک ‏می‌کشیم. هوا به‌شدت گرم است؛ شاید گرم‌ترین روز سفرمان. از زیر چادر سایبان برخی دکان‌ها و ‏رستوران‌ها، از سوراخ‌هایی به فاصلهٔ حدود یک متر، آب به شکل اسپری پاشیده می‌شود. ذرات ریز آب ‏پیش از آن که به زمین یا به سطح میزها برسند گرما را جذب می‌کنند و بخار می‌شوند، و هوای همان ‏محدوده خنک می‌شود. این روش را هیچ جای دیگری ندیده‌ام.‏

کم‌کم وقت ناهار شده. صندلی‌های بیرون اغلب رستوران‌ها اشغال است. به میدانچهٔ کوچک و باصفایی ‏می‌رسیم در احاطهٔ دیوارهای بلند. در سراسر میدانچه، مانند باغی، میز چیده‌اند. اما همهٔ میزها ‏اشغال است. به رستورانی که به این میزها خدمات می‌دهد سرک می‌کشیم. داخل آن را با تهویه ‏خنک کرده‌اند و خنک‌تر از بیرون است. میزهایش خالی‌ست. با مشورتی کوتاه با هم، تصمیم می‌گیریم ‏که در داخل بنشینیم.‏

مرد خدمتکار خوش‌اخلاقی از ما پذیرایی می‌کند. دو نفر از دوستان فیلهٔ کباب‌شدهٔ ماهی ‏Seabass‏ ‏سفارش می‌دهند که فارسی‌اش گویا می‌شود «خارماهی اروپایی». در سوئد هم آن را داریم و بارها ‏خورده‌ام. خوش‌مزه است. این‌جا هم تماشای بشقاب دوستان هوس‌انگیز است. یادم نیست چه ‏سفارش می‌دهم. هر چه هست با بی‌اشتهایی و به زور شراب سفید می‌خورم. دوستان هم می‌گویند ‏که ماهی‌شان بسیار بی‌مزه است.‏

روی دیوار روبه‌روی من تابلوی نقاشی بزرگی آویخته‌اند. تصویر شاه جوانی‌ست در لباس نظامی. به ‏گمانم پادشاه فلیپه ششم، شاه کنونی اسپانیاست که در سال ۲۰۱۴ بعد از کناره‌گیری پدرش خوان ‏کارلوس اول به سلطنت رسید. کناره‌گیری یک حکمران از قدرت؟ داوطلبانه؟ چه جالب!‏

دوستان اصرار دارند که امروز زودتر از معمول برای دیالیز بروم تا شاید مثل پریروز که پرستار تا بیرون به ‏استقبالم آمده‌بود، دیالیز زودتر آغاز شود و شب زودتر خلاص شوم، تا شام را در جایی که دیشب برای ‏امروز رزرو کردیم با هم بخوریم. گمان نمی‌کنم زودتر رفتنم تأثیری داشته‌باشد، زیرا که دیالیز شیفت ‏قبلی باید تمام شود و ماشین‌ها آزاد شوند تا به من جا بدهند. اما، باشد، زودتر می‌روم. پس باید ‏کم‌کم به سوی خانه بروم. دوست دیگر هم طبق معمول برای استراحت نیمروزی بعد از ناهار می‌خواهد ‏همراهیم کند، و دو دوست دیگر هم که دیگر کاری در شهر ندارند، به ما می‌پیوندند، ولی میل دارند که ‏پیاده و از مسیر تازه‌ای برویم. باشد، برویم.‏

توریست برو گم‌شو!‏

هوا گرم است. رهگذران خود را به سایهٔ دیوارها می‌کشانند. جهت بعضی کوچه‌ها طوری‌ست که هیچ ‏سایه ندارند. ساق پاهایم درد می‌کند و کف پاهایم می‌سوزد. پاکشان دنبال دوستان می‌روم و اغلب ‏عقب می‌مانم: ده متر، بیست متر، و گاه هفتاد هشتاد متر.‏

نگاهم به در و دیوار است تا مبادا در این واپسین فرصت‌ها چیزی نادیده بماند. یک نکتهٔ جالب آن است ‏که نه در سویل و نه در شهرهای دیگر هیچ گرافیتی یا دیوارنویسی ندیدم. یا شاید کثیف‌کاری دیوارها ‏به حد استکهلم نبوده تا جلب نظر کند، یا شاید گذارمان به محلاتی در سطح این کارها نیفتاد؟

غرق همین افکار، ناگهان نوشته‌ای با خط درشت و رنگ سیاه روی دیوار نظرم را جلب می‌کند: ‏Tourist ‎go home!‎‏ خب، راست می‌گوید! اصلاً ما این‌جا چه می‌کنیم؟! هیچ برایتان پیش نیامده که از حضور ‏مهمان در خانه خسته و کلافه شوید؟ اکنون چند سال است که در شهرهای بزرگ و برخی مناطق اروپا ‏که با «توریسم انبوه» مواجه هستند، مردم در اعتراض به این همه توریست تظاهرات می‌کنند. همهٔ ‏امکاناتی را که آنان برای خود و استفادهٔ خود ساخته‌اند، ما توریست‌ها اشغال می‌کنیم و جایی برای ‏خود آنان نمی‌ماند: در شهر و کوچه و خیابان و رستوران‌هایشان؛ در ساحل‌ها، موزه‌ها، ییلاق‌ها... ‏مهمان‌نوازی به‌جای خود، اما آخر این همه مهمانان پرمدعا، که می‌خوریم و می‌پاشیم و می‌ریزیم، ‏خرابکاری می‌کنیم، محیط را آلوده می‌کنیم، قیمت‌ها را بالا می‌بریم، از قیمت خرید خانه، تا قیمت آب و ‏دانه؟ اکنون در بارسلون اجاره دادن خانه به توریست‌ها را ممنوع کرده‌اند. در ونیز اگر اشتباه نکنم ‏توریست‌ها برای ورود به محدودهٔ شهر باید بلیت بخرند، و...‏

در عمل به آن شعار روی دیوار، ما همین فردا داریم می‌رویم! پروازمان ظهر فرداست. من یکی تصمیم ‏می‌گیرم که دیگر به جاهای مورد هجوم توریست‌ها نروم!‏

‏***‏
امروز ماشین زیر آفتاب نبوده، گرمای هوای درون آن جهنمی نیست، و در طول راه هشدار نامیزان بودن فشار باد چرخ‌ها ظاهر نمی‌شود.

حدسم درست است و زودتر رفتنم تأثیری در ساعت آغاز دیالیز ندارد. امروز و در این شیفت تیم به‌کلی ‏تازه‌ای از پرستارها کار می‌کنند. هیچ‌کدام را در دو بار گذشته ندیده‌ام. نوبت من حتی دیرتر از معمول ‏می‌رسد. سرشان شلوغ است. همه در حال دوندگی هستند. به گمانم صرفه‌جویی‌ها دامن اینان را ‏هم گرفته و نیرو کم دارند. در پایان، هنگام فشردن گاز با انگشتم روی سوراخ رگ برای بند آمدن خون، ‏با یک لحظه غفلت گاز از روی سوراخ رگ کنار می‌رود و خون تا سه متر آن‌طرف‌تر فوران می‌زند. ‏پرستاری عبوری کمکم می‌کند تا گاز غرق در خون را عوض کنم. خدمتکاری می‌آید و خونی را که بر کف ‏سالن پاشیده‌شده پاک می‌کند. شرمنده‌ام از این که در آن اوضاع کار اضافی برایشان تراشیده‌ام.

خون ‏دو سوراخ بند می‌آید. رویشان چسب زخم می‌زنم. بساطم را جمع می‌کنم و وقت رفتن است. با ‏پاشیده‌شدن خون تمام بازویم و همچنین انگشتان آن‌یکی دست خونین شده‌اند که اکنون ‏خشکیده‌است. همهٔ پرستاران آن‌چنان غرق کارند، بلند بلند با هم حرف می‌زنند، وقت سر خاراندن ‏ندارند، که هیچ فضایی و فرصتی برای دو کلمه خداحافظی و تشکر هم نیست، تا چه رسد به دادن ‏هدیه‌ای کوچک، مثل بلغارستان. برای چند نفرشان که بر گرد بیماری جمع شده‌اند سری فرود می‌آورم، ‏سپاسی و خدانگهداری می‌گویم. هیچ کدامشان بازوی خون‌آلودم را نمی‌بینند، یا می‌بینند و وقت ندارند ‏که بیایند و نشانم دهند که کجا می‌توانم خون را بشویم یا پاکش کنم. حتی نمی‌دانم که این‌جا ‏دستشویی دارد یا نه.‏

بیرون، در نیمه‌تاریکی، کنار ماشین، بطری آب خوردنی را که داشتم بیرون می‌کشم و با آن آب، و چند ‏دستمال کاغذی خون‌های بازو و دو دستم را پاک می‌کنم و می‌شویم.‏

با شتاب می‌رانم تا به خانه و به شام با دوستان برسم. اما... نزدیک خانه و کوچه‌ها و خیابان‌های ‏پیرامون آن هیچ جایی برای پارک کردن ماشین نیست. می‌گردم و می‌چرخم، به امید آن که جایی خالی ‏شود. از گوگل دو پارکینگ عمومی و پولی در آن اطراف پیدا می‌کنم. اما هر دو در ساعت ۲۲ درشان را ‏بسته‌اند. پیامکی برای دوستان می‌فرستم و وضعیتم را گزارش می‌دهم، و باز در همان کوچه‌ها ‏می‌چرخم. امشب مردم حتی در جاهای ممنوع هم پارک کرده‌اند. لازم می‌شود که نزدیک یک ساعت ‏بگردم تا سرانجام جایی تنگ در حدود یک کیلومتری خانه پیدا کنم.‏

دوستان خیلی وقت است که شام‌شان را خورده‌اند. از گارسون می‌خواهند که غذای مرا که پیش‌تر، ‏پیش از بسته‌شدن آشپزخانه سفارش داده‌اند، برایم بیاورد. می‌آورد و با طعنه زدن به دیر آمدنم ‏می‌خواهد شوخی کند و سربه‌سرم بگذارد. اما من هیچ در آن حال و هوا نیستم. دوستان که پیش از ‏من سر شوخی را با او باز کرده‌اند، جور مرا هم می‌کشند و خلاصم می‌کنند. دارند میزهای دیگر را بر ‏می‌چینند. این‌جا نیم ساعت دیگر تعطیل می‌شود. با بی‌اشتهایی چیزکی می‌خورم. حتی هوس ‏نوشیدن نیمهٔ ماندهٔ آبجوی خنک را هم ندارم.‏

‏***‏
صبح باید خانه را تمیز و مرتب کرد و آشغال‌ها را دور ریخت. من و دوستی پروازمان ساعتی بعد از ظهر ‏است. اما ساعت تحویل ماشین، در فرودگاه، قبل از ظهر است. یکی از دوستان پروازش دیر وقت شب ‏است، و آن دیگری یک روز بیشتر می‌ماند. آن دو را به هتل‌شان می‌رسانیم، باک بنزین ماشین را پر ‏می‌کنیم، و تحویلش می‌دهیم.‏

پس از دو ساعت انتظار در فرودگاه، معلوم می‌شود که هواپیمایمان دچار اشکال فنی شده و باید ‏هواپیمای پرواز بعدی از مادرید بیاید و ما را ببرد! روی پنج ساعت فاصله با پرواز از مادرید به استکهلم ‏حساب کرده‌بودیم، برای خرید و غذا. برنامه‌مان به هم می‌ریزد. در سویل به خاطر تأخیر به هر یک از ‏مسافران این پرواز یک کوپن ۶ یورویی می‌دهند تا چیزی بخریم و بخوریم.‏

خوب است که هواپیمای مادرید به استکهلم تأخیری ندارد، و ساعت ۳ صبح یکشنبه در خانه به رختخواب ‏می‌روم. بیدار که بشوم، دو روز از دیالیز قبلی گذشته و باید همین‌جا در خانه دیالیز بکنم.‏

خسارت هم باید داد؟

دوستی که خانه‌مان در سویل به نامش بود، در بخش نظر دادن وبگاه «بوکینگ» به آن خانه ۶ امتیاز از ‏‏۱۰ می‌دهد، و پس از یک هفته نامه‌ای از «بوکینگ» می‌آید که می‌گوید صاحب‌خانه در سویل ادعا ‏می‌کند که ما به خانه‌اش خسارت زده‌ایم و او برای جبران آن ۱۲۰ یورو از ما می‌خواهد! من نظر ‏می‌دهم که ما اگر این مبلغ را چهار قسمت کنیم، پولی نیست و می‌توانیم بپردازیم. دوستان با من ‏موافقند اما نمی‌خواهند بدون اعتراض پول زبان‌بسته را به آقای پدرو بدهند. یکی از دوستان نامه‌ای به ‏انگلیسی فصیح می‌نویسد، ماجرای نشت آب از کولر و تلاش ما برای جلوگیری از خسارت بیشتر را ‏شرح می‌دهد، و اضافه می‌کند که پدرو در آن هنگام از توضیح ما قانع شد و هیچ خسارتی نخواست، ‏اما حالا که ما به خانه‌اش ۶ از ده نمره دادیم، خسارت می‌خواهد. نامه برای بوکینگ فرستاده می‌شود.‏

هفتهٔ دیگری می‌گذرد، و بعد بوکینگ برای ما می‌نویسد که حق با ماست، هیچ پولی لازم نیست ‏بپردازیم، و اگر هم پدرو مستقیم با ما تماس گرفت، پاسخی ندهیم.‏

پایان

با سپاس از دوستان برای عکس‌ها.

شش بخش سفرنامه در وبلاگ من، در این نشانی.

مجموعهٔ شش بخش این سفرنامه را در یک فایل پی.دی.اف. نیز در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۵

دیشب پس از دیالیز، نزدیک نیمه‌شب، به خانه که می‌رسم، دوستان از جایی که شام خورده‌اند یک ‏پرس غذا هم برای من گرفته‌اند و در خانه گذاشته‌اند، و بعد برای شب‌گردی رفته‌اند. خورش گوشت ‏سر سینه است، با سیب زمینی. هنوز گرم است. اغلب بعد از دیالیز به‌شدت گرسنه‌ام، اما اکنون ‏بعد از همان نخستین لقمه دیگر اشتها ندارم. به هر زحمتی هست نیمی از آن را به زور تکیلا و ‏نارنج می‌خورم، و همین موقع دوستان از راه می‌رسند. یک‌راست از بستنی‌فروشی پاتوق‌مان ‏آمده‌اند.‏

«سیل» در خانه

زودتر باید خوابید، زیرا که فردا قرار است به شهر کوردوبا (قُرطبه) و دیدن مزکیتا ‏Mezquita‏ برویم. از ‏شهر ما اشبیلیه (سویل) تا قُرطبه نزدیک ۱۴۰ کیلومتر راه است.‏

اما دوستان به اتاق نشیمن که می‌روند و چراغ را روشن می‌کنند، می‌بینند که در کف اتاق آب جمع ‏شده. با گرداندن نگاهی، سرچشمهٔ آب را پیدا می‌کنند: از کولر روی دیوار می‌چکد. یا برفک‌های ‏درون آن دارد آب می‌شود، و یا لوله‌ای درون آن سوراخ است. آب از سطح دیوار پایین می‌لغزد، از ‏پشت یک تابلو و پشت کاناپه عبور می‌کند و بر کف اتاق جاری می‌شود. مقوای پشت تابلو خیس ‏شده‌است.‏

دوستان به صاحب‌خانه زنگ زده‌اند و گزارش داده‌اند، و او گفته که حالا دیر است و باشد برای فردا. ‏تا من شام شبم را جمع‌وجور کنم و برسم، دوستان دست‌به‌کار شده‌اند، آب کف اتاق را با حوله‌ها و ‏‏«ت»هایی جمع کرده‌اند، پارچه‌هایی پای دیوار، آن‌جا که آب می‌ریزد، گذاشته‌اند تا آب پخش نشود. ‏دوستی دارد دیوار را خشک می‌کند. جاهایی از رنگ دیوار طبله زده و زیر رنگ آب جمع شده‌است. ‏با کشیدن حوله روی جاهایی که طبله زده، طبله‌ها پاره می‌شوند، آب گچ‌آلود زیر آن‌ها بیرون ‏می‌ریزد، حوله از آن آب و از مالیده‌شدن روی گچ دیوار گچی می‌شود، و مالیدن آن روی رنگ اطراف ‏طبله‌ها رنگ دیوار را گچی می‌کند...‏

متأسفانه دوستان از آغاز ماجرا از آب کف اتاق، از طبله‌های دیوار، از چکیدن آب، هیچ عکسی ‏نگرفته‌اند. با خیراندیشی کامل، خواسته‌اند کار نیک انجام دهند و به صاحبخانه کمک کنند. اما معلوم ‏نیست صاحبخانه چه برخوردی خواهد داشت. چکیدن آب به‌تدریج قطع می‌شود و می‌خوابیم.‏

مزکیتا

پیش از ظهر پنج‌شنبه در همان آغاز ورود به کوردوبا، پس از عبور از بقایای دیوارهای قدیمی شهر، ‏پارکینگ کوچک و چند طبقه‌ای هست. همان جا پارک می‌کنیم و پیاده راه می‌افتیم. خوشبختانه تا ‏مزکیتا راهی نیست. مزکیتا همان واژهٔ مسجد است که این شکلی شده. منارهٔ آن که بعد تبدیل به ‏برج ناقوس کلیسا شده، دیده می‌شود. کف سنگ‌فرش کوچه‌ها بسیار پاکیزه است.‏


این مسجد جامع سابق و کلیسای جامع (کاتدرال) بزرگ بعدی، تاریخ پیچیده‌ای دارد. مطابق ‏اطلاعات نوشته‌شدهٔ درون آن، تازه‌ترین اکتشافات در سال‌های ۲۰۱۵ و ۲۰۲۰ نشان می‌دهد که آن ‏اولِ اول، تا پیش از سدهٔ پنجم میلادی، این‌جا معبد رومی‌ها بوده. بعد از استیلای مسیحیت، تا ‏دویست سال بعد، یعنی تا سدهٔ هفتم، این جا با افزودن بناهایی، به اسقف‌نشین یا دیر کشیشان ‏کاتولیک تبدیل شده. اما عبدالرحمن اول، جان به‌در برده از انقلاب عباسیان و قتل عام همهٔ اعضای ‏دودمان اموی، در اواسط سدهٔ ۷۰۰ میلادی خود را از سوریه به این‌جا رساند، قدرتی کسب کرد، و ‏دستور داد که کلیسا را ویران کنند، و روی ویرانه‌های آن مسجد جامع بزرگی بسازند.‏

اما ساختمان مسجد یا همان مزکیتا در دوران عبدالرحمن اول به پایان نرسید، که هیچ، نزدیک ۲۵۰ ‏سال طول کشید و چند نسل از اعقاب او کارش را ادامه دادند. عبدالرحمن اول برای ساختن تالار ‏اصلی مسجد شتاب داشت، و به دستور او ویران کردن چندین کلیسای دیگر در اسپانیا، و حتی ‏شهرهای جنوب فرانسه و قسطنطنیه پایتخت روم شرقی، و آوردن ستون‌های آن‌ها تا قُرطبه لازم ‏شد. در بسیاری موارد سرستون‌ها با هم نمی‌خواندند.‏

در سدهٔ ۹۰۰ و آغاز سدهٔ ۱۰۰۰ شهر قُرطبه ۱۰۰ هزار نفر جمعیت و بیش از ۱۰۰ مسجد داشت. ‏اما در سال ۱۲۳۶ فردیناند سوم شهر را از چنگ مسلمانان در آورد. تبدیل مسجد جامع به کلیسای ‏جامع از همان هنگام آغاز شد و تا سدهٔ ۱۷۰۰ ادامه یافت تا آن بنا به شکل امروزی در آید، که یکی ‏از بزرگ‌ترین کلیساهای جامع جهان شمرده می‌شود. با این حال محراب هزارسالهٔ مسجد آن هنوز ‏باقیست و از همین رو نام رسمی آن «مسجد – کلیسای جامع کوردوبا»ست.‏

به نظر من جالب‌ترین و دیدنی‌ترین چیز در درون این مسجد – کاتدرال، ترکیب ستون‌ها و طاق‌های ‏داخل آن است. هر ستون از دو طرف به طاق‌های دو طبقه وصل است، و باز با طاق‌هایی به ‏ستون‌های ردیف بعدی وصل می‌شود، و نمایی که می‌سازد گاه مانند بازتاب و تکرار تصویر در ‏آینه‌های روبه‌روی هم است. تعداد ستون‌ها را جایی بیش از هزار نوشته‌اند، و در این صورت نام ‏‏«مسجد هزارستون» برازندهٔ آن است.‏

جمعیت زیادی درون همین تالار هزارستون در گردش است. با آن که صبح قرص مسکن خوردم، ساق ‏پاهایم درد می‌کند و کف پاهایم می‌سوزد، هیچ جایی برای نشستن نیست، هر چند که حتی با ‏نشستن هم این دردها از بین نمی‌رود.‏

ظهر از مزکیتا بیرون می‌آییم. اکنون می‌خوانم که یک «باغ اسلامی» هم در جوار مسجد وجود دارد ‏که ندیده ماند، و از عجایب آن، وجود مجسمه‌هایی از دوران اسلامی در آن است، و می‌دانیم که ‏مجسمه‌سازی در اسلام حرام است.‏

در کوچه‌های قُرطبه

دلم می‌خواهد جایی بنشینم و آبجویی بنوشم. اما شهر به «استراحت نیم‌روزی» فرو رفته‌است و ‏ما باید حدود ۲ ساعت صبر کنیم تا رستوران‌ها و فروشگاه‌ها تک‌تک باز شوند. زیر آفتاب سوزان در ‏کوچه – پس‌کوچه‌های باریک و سنگ‌فرش و پاکیزه قدم می‌زنیم. با پاهای دردناک خود را دنبال ‏دوستان می‌کشانم، و اغلب عقب می‌مانم.‏

در طول گردشمان در مسجد و کوچه‌ها، صاحب‌خانه‌مان در سویل چند پیام می‌فرستد. نخست ‏می‌گوید که لوله‌ای درون کولر سوراخ شده‌بود و درستش کرده‌اند، و بعد می‌پرسد «با چه چیزی به ‏دیوار کوبیدید که این‌طور شده؟» او در خدمات پیام‌رسانی وبگاه بوکینگ ‏Booking‏ به اسپانیایی ‏می‌نویسد، و ما به انگلیسی می‌نویسیم. پیام‌ها از دو طرف با گوگل ترجمه می‌شوند، که گاه ‏به‌کلی پرت و پلاست، دو طرف دچار سوءتفاهم می‌شوند، و این سؤال و جواب بارها تکرار می‌شود. ‏سرانجام آقای پدرو گویا قانع می‌شود که قصد خشک کردن دیوار، که تازه پشت کاناپه می‌ماند و ‏دیده نمی‌شود، باعث خرابی آن شده، و دیگر چیزی نمی‌گوید.‏

در کوچه‌ای به نسبت پهن، به رستورانی می‌رسیم که دارند صندلی‌هایش را بیرون و زیر درخت‌های ‏پیاده‌رو می‌چینند. پشت میز نیمه آماده‌ای می‌نشینیم. منویی نیست که از آن بتوان نوشیدنی ‏انتخاب کرد. می‌گوییم آبجو، و بطری‌های کوچک نوعی آبجوی اسپانیایی برایمان می‌آورند. در تمام ‏طول این سفر در هیچ رستورانی آبجوی معروف اسپانیایی سان میگل ‏San Miguel‏ را ندیدم. بیش از ‏هر چیز هاینکن ‏Heineken‏ آلمانی دیده می‌شود.‏

همان‌جا ناهار می‌خوریم و یکی دو ساعت می‌نشینیم. من هیچ مطالعه‌ای دربارهٔ کوردوبا نکرده‌ام و ‏نمی‌دانم که آیا دیدنی دیگری هم آن‌جا هست یا نه، یا در مرکز شهر چه خبر است، و دوستان هم ‏جای خاصی را سراغ ندارند. پس ماشین را بر می‌داریم و به سویل بر می‌گردیم.‏

‏***‏
پدرو حوله‌ها و پارچه‌هایی را که برای خشک‌کردن آب جاری از کولر به‌کار رفتند جمع کرده و با خود ‏برده، لابد برای شست‌وشو.‏

پس از کمی استراحت وقت بیرون زدن است. امروز در خلاف جهت هر روزی می‌رویم، و محله‌ای پر ‏از رستوران‌های شلوغ پیدا می‌کنیم. اولی، که می‌پسندیم، جا ندارد. در پیاده‌روی کنار دومی ‏می‌نشینیم. غذای دریایی می‌خورم به زور لیمو و شراب سفید «خشک» و خنک.‏

اشتهایم کجا رفته؟ بی‌گمان هوای گرم یکی از علت‌های بی‌اشتهایی‌ست. اما همواره تشنهٔ شراب ‏و آبجو بوده‌ام، و آن تشنگی هم اکنون ماه‌هاست که ناپدید شده. از دو سال پیش هر چه ‏می‌نوشم، دیگر اثری بر من ندارد. تا پیش از آن با یکی دو جام شراب شنگول می‌شدم: زبانم باز ‏می‌شد، خندان می‌شدم، می‌گفتم و می‌خندیدم. اما اکنون حتی با یک بطری شراب هم زبانم باز ‏نمی‌شود و خنده بر لبانم نمی‌آید. گویی کلید قفل دهانم گم شده. چه کنم؟ دوستان می‌بینند که ‏من آن آدم سابق نیستم. نمی‌خورم و نمی‌نوشم، هیچ نمی‌گویم و هیچ نمی‌خندم. به‌حق دلخور ‏می‌شوند و فکرهای دیگری می‌کنند. و این پادرد دائمی و دردهای بی‌درمان دیگر...‏

دوستان از هم‌اکنون برای فردا شب در رستورانی که اول پسندیدیم جا رزرو می‌کنند، و نزدیک نیمه‌شب است که ‏می‌رویم به بستنی‌فروشی نزدیک خانه‌مان.‏

با سپاس از دوستان برای عکس‌ها.‏

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏