دومین دیالیز... و قطران
سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر میآید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به انگلیسی سلام و صبحبخیر میگوید، و سپس گوشی بهدست با کسی حرف میزند.
در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن میکنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپهنووا – تونهوا هم امروز اینجا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.
به بیماران صبحبخیر میگویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ میدهند. همان صندلی پریروز را برایم نگهداشتهاند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافههای پریروز را تویش گذاشتهاند و روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشتهاند «Shiva – Shvetsya» یعنی «شیوا – سوئد». در سوئد هم همینطور است و ملافهها را یک بار آخر هر هفته عوض میکنند. دستگاه را آماده کردهاند. ملافهها را روی صندلی میکشم و دست بهکار میشوم.
خانم پرستاری میآید و برای ضدعفونی دستها و روی بازو کمک میکند و بعد که سوزنها را در رگها فرو میکنم، به دستگاه وصلشان میکند و چسبکاری میکند. دیالیز شروع میشود.
کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچهوا میآید. کمی جوانتر از دکتر کوپهنوواست. ارقام روی ماشین را میخواند و در پروتکل وارد میکند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به بلغاری با من حرف میزند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز میپرسد، و شگفت آن که همه را میفهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای روسیشان را میدانم، پاسخش میدهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و واضح حرف میزند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر میزند و به همین شکل بلغاری حرف میزند و جواب میگیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که دارد با کسی حرف میزند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان میگوید و میشنود و میرود!
در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبانهای روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در واقع بسیار نزدیکتر به زبان مقدونیست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین زبانی سخن میگفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گستردهتر و اصلاحشدهتر از روسی است و تأثیر زیادی بر روسی، بهویژه زبان کلیسای روسی نهادهاست.
امروز هم چای بیخاصیت است، اما بهجای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای Banitsa پر از پنیر بلغار میدهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» Börek نامیده میشود. مانند یک پیراشکی بزرگ است. نگهش میدارم تا وقت ناهار بخورمش.
سرم با خواندن روزنامه در لپتاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا میرود و نامنظم میشود. این حالت را به سوئدی Förmaksflimmer و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» میگویند. چند سال است که رنجم میدهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را بهسوی خودم میچرخانم و رقمهای رویش را نگاه میکنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا بردهاند. پرستاری را صدا میزنم و میگویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه پایین بیاورد. انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آنطرفتر میشنود و ترجمه میکند. این تپش نامیزان و شدید معمولاً ساعتها، و اغلب شب تا صبح طول میکشد تا میزان شود.
بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد میشود، میشنوم که بیمار میپرسد: «این خارجی کیست؟» و پرستار پاسخ میدهد: «توریست از سوئیس»!! اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و سوئد را عوضی میگیرند.
امروز با پایان دیالیز، خودم ملافهها را جمع میکنم و توی همان کیسه میگذارم، گره میزنم و روی صندلی میگذارم، خداحافظی میکنم و میروم.
ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل میرسم و روی تخت میافتم. و چه خوب که نیم ساعت بعد فیبریلاسیون قلبم رفع میشود.
قطرهای قطران در کوزهٔ عسل
پس از استراحت نیمروزی، با دوستان پیاده بهسوی پارک ساحلی میرویم. کمی در ساحل قدم میزنیم و سپس از پلههایی طولانی بالا میرویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانههای پلکان هستیم که تلفنم زنگ میزند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. پس از سلام میپرسد که آیا بیموقع زنگ نزده و میتوانم حرف بزنم؟
- نه، بیموقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!
- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟
سخت شگفتزده است، و رگهای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماهها قبل در جریان بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. میگویم:
- خوبم. مشکلی نبوده.
- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگهای بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (stenosis) داری و هر لحظه ممکن است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟
- عادی بوده و چیزی حس نکردهام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.
- چند دیالیز دیگر مانده؟
- پسفردا جمعه آخرین دیالیزم اینجاست. شنبه شب به خانه میرسم و یکشنبه صبح در خانه دیالیز میکنم.
- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همانجا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی عروق بیمارستان اینجا با تو تماس میگیرند و وقت آنژیوگرافی میدهند تا اگر مراجعه به اورژانس آنجا لازم نشد، اینجا هر چه زودتر رگها را باز کنند.
- باشد! ممنونم!
- سفر خوش!
- مرسی!
لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو میروم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از گلویمان پایین برود! اینجا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمیدارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل خوشیهای ما ریخت، و رفت.
سخت دلم میخواهد به سرود تنهاییهایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. اما اینجا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پلهها به انتظار ایستادهاند. جدیبودن مکالمه را دریافتهاند و چارهای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران میشوند. دلداریشان میدهم:
- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار میکند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ماه پیش میآید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آنقدر اینطور شد و آنقدر آنژیو کردند و رگها را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزنهای ثابت نصبشده در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، تا از آنجا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کردهاند و شکافتهاند و دوختهاند. حسابش را دیگر ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا خروجی آن دچار تنگی شده...
- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
- همینطوری نمیشود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم میشود که خون جریان ندارد و نمیشود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانهای از کاهش جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئلهای نیست. نگران نباشید...
دوستان بهظاهر آرام میشوند و دنبالش را نمیگیرند. اما میدانم که هنوز نگرانند و بقیهاش را نمیگویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بیدرنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر اینجا امکانش نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز «یکسوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کردهاند. اگر آن کار را هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمیمیرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع میشود بیشتر و بیشتر ورم میکنم، و از مواد زایدی که در بدن میماند، مسمومیت اوره و غیره میگیرم. تا چند روزی میشود تحملش کرد.
نمیگویم که تا چند هفته هم میتوان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمیگویم که در کودکی نامادری پدرم را دیدم که کلیههایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی بهنام دیالیز در دسترس نبود. حجامتاش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی بهخوردش دادند، مانند دمکردهٔ برگ زیتون؛ پزشک آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همینطور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.
ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار را...
بالای پلهها مجسمههای بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا میکنیم. اغلب مجسمهها در سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شدهاند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شدهاند و هیچ رسیدگی به آنها نمیشود. روی همهٔ آنها را گلسنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضیها را کسانی تخریب و سرنگون کردهاند و تابلوهایشان را پاک کردهاند یا شکستهاند. بسیاری زیر شاخههای بوتهها یا درختها مدفون و ناپدید شدهاند، یا زبالهها یا برگهای جمعشده در کنارشان را سالهاست که پاک نکردهاند. در آن میان تندیس برخی اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده میشود. این است انتقام مخالفان رژیم سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود میشوند یا زیر خاک میروند و به «آثار باستانی» تبدیل میشوند!
عکسهایی میگیریم و سپس بهسوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا که همان نزدیکیست میرویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که اینجا بودیم جمعیت بیشتری در رفتوآمد و جنب و جوش است.
ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی بهنام The Old Bar یا به بلغاری Starata Krychmy (Старата Кръчмъ) در خیابان سلاویانسکا Slavyanska سر در میآوریم. هوا مطبوع است و میخواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشهای پرت حواله میدهند، نمیپذیریم و داخل را انتخاب میکنیم. این بار دوم است که در رستورانی میخواهند ما را جدای از جمعیت بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاریها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زدهاند که یهودی هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفریست که کار دستمان میدهد. یا شاید کولی حسابمان میکنند؟ بلغارستان گرچه همپیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودیاش را به اردوگاههای مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انساندوست» شوروی و اقمارش همواره احساسات شدید یهودیستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه نوشتهام. آیا این رفتار بقایای همان یهودیستیزی است؟
داخل اینجا قدیمیست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشهای میبیند و در جا عکسی از آن میگیرد. میگوید که صد در صد به دکوراسیون خانهاش میخورد. منوی اینجا هم مانند رستورانهای دیگری که دیدهایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی در دستهبندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آنها نمیتوان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمایها و پیشنهادهایی میکند. یکی از دوستان کلهٔ گوسفند انتخاب میکند، اما میگویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب میکند که همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفتدادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! دوست دیگر میزند به خال و سوپ سرد «تاراتور» Tarator میخواهد که بعد معلوم میشود یکی از محبوبترین پیشغذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغخیار خودمان. اینجا کمی سرکه و روغن مایع هم توی آن میریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشتپای سرخکرده انتخاب میکنم.
اینها پیشغذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ میگیرند، و من استیک بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویسشان هم بد نیست. قیمت؟ کمتر از نصف قیمتهای سوئد.
قرار میشود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتنهای امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. میخواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامتهای رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمیایستند. نا امید میشویم و میخواهیم پیاده برویم که یک تاکسی با زرقوبرق کمتر میایستد و سوارمان میکند. بارها خواندهایم و هشدارمان دادهاند که تاکسیهای اینجا کلاهبرداری میکنند و دولاپهنا حساب میکنند و پوست از سر آدم میکنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را میگیرد که تاکسیمتر نشان میدهد، و این چیزیست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.
ساعت از یازده شب گذشته که به هتل میرسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی از پسکوچههای الکساندروفسکا باقلوا پیدا کردهاند و خریدهاند. در کافهٔ هتل مینشینیم و باقلوا با چای میخوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع کیسههای لوکس و توری به شکل هرم است، باز نامونشان و رنگ و طعمی ندارد.
با سپاس از همسفران برای عکسها.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.
سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر میآید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به انگلیسی سلام و صبحبخیر میگوید، و سپس گوشی بهدست با کسی حرف میزند.
در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن میکنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپهنووا – تونهوا هم امروز اینجا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.
به بیماران صبحبخیر میگویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ میدهند. همان صندلی پریروز را برایم نگهداشتهاند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافههای پریروز را تویش گذاشتهاند و روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشتهاند «Shiva – Shvetsya» یعنی «شیوا – سوئد». در سوئد هم همینطور است و ملافهها را یک بار آخر هر هفته عوض میکنند. دستگاه را آماده کردهاند. ملافهها را روی صندلی میکشم و دست بهکار میشوم.
خانم پرستاری میآید و برای ضدعفونی دستها و روی بازو کمک میکند و بعد که سوزنها را در رگها فرو میکنم، به دستگاه وصلشان میکند و چسبکاری میکند. دیالیز شروع میشود.
کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچهوا میآید. کمی جوانتر از دکتر کوپهنوواست. ارقام روی ماشین را میخواند و در پروتکل وارد میکند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به بلغاری با من حرف میزند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز میپرسد، و شگفت آن که همه را میفهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای روسیشان را میدانم، پاسخش میدهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و واضح حرف میزند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر میزند و به همین شکل بلغاری حرف میزند و جواب میگیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که دارد با کسی حرف میزند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان میگوید و میشنود و میرود!
در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبانهای روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در واقع بسیار نزدیکتر به زبان مقدونیست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین زبانی سخن میگفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گستردهتر و اصلاحشدهتر از روسی است و تأثیر زیادی بر روسی، بهویژه زبان کلیسای روسی نهادهاست.
امروز هم چای بیخاصیت است، اما بهجای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای Banitsa پر از پنیر بلغار میدهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» Börek نامیده میشود. مانند یک پیراشکی بزرگ است. نگهش میدارم تا وقت ناهار بخورمش.
سرم با خواندن روزنامه در لپتاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا میرود و نامنظم میشود. این حالت را به سوئدی Förmaksflimmer و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» میگویند. چند سال است که رنجم میدهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را بهسوی خودم میچرخانم و رقمهای رویش را نگاه میکنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا بردهاند. پرستاری را صدا میزنم و میگویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه پایین بیاورد. انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آنطرفتر میشنود و ترجمه میکند. این تپش نامیزان و شدید معمولاً ساعتها، و اغلب شب تا صبح طول میکشد تا میزان شود.
بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد میشود، میشنوم که بیمار میپرسد: «این خارجی کیست؟» و پرستار پاسخ میدهد: «توریست از سوئیس»!! اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و سوئد را عوضی میگیرند.
امروز با پایان دیالیز، خودم ملافهها را جمع میکنم و توی همان کیسه میگذارم، گره میزنم و روی صندلی میگذارم، خداحافظی میکنم و میروم.
ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل میرسم و روی تخت میافتم. و چه خوب که نیم ساعت بعد فیبریلاسیون قلبم رفع میشود.
قطرهای قطران در کوزهٔ عسل
پس از استراحت نیمروزی، با دوستان پیاده بهسوی پارک ساحلی میرویم. کمی در ساحل قدم میزنیم و سپس از پلههایی طولانی بالا میرویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانههای پلکان هستیم که تلفنم زنگ میزند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. پس از سلام میپرسد که آیا بیموقع زنگ نزده و میتوانم حرف بزنم؟
- نه، بیموقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!
- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟
سخت شگفتزده است، و رگهای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماهها قبل در جریان بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. میگویم:
- خوبم. مشکلی نبوده.
- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگهای بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (stenosis) داری و هر لحظه ممکن است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟
- عادی بوده و چیزی حس نکردهام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.
- چند دیالیز دیگر مانده؟
- پسفردا جمعه آخرین دیالیزم اینجاست. شنبه شب به خانه میرسم و یکشنبه صبح در خانه دیالیز میکنم.
- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همانجا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی عروق بیمارستان اینجا با تو تماس میگیرند و وقت آنژیوگرافی میدهند تا اگر مراجعه به اورژانس آنجا لازم نشد، اینجا هر چه زودتر رگها را باز کنند.
- باشد! ممنونم!
- سفر خوش!
- مرسی!
لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو میروم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از گلویمان پایین برود! اینجا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمیدارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل خوشیهای ما ریخت، و رفت.
سخت دلم میخواهد به سرود تنهاییهایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. اما اینجا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پلهها به انتظار ایستادهاند. جدیبودن مکالمه را دریافتهاند و چارهای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران میشوند. دلداریشان میدهم:
- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار میکند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ماه پیش میآید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آنقدر اینطور شد و آنقدر آنژیو کردند و رگها را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزنهای ثابت نصبشده در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، تا از آنجا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کردهاند و شکافتهاند و دوختهاند. حسابش را دیگر ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا خروجی آن دچار تنگی شده...
- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
- همینطوری نمیشود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم میشود که خون جریان ندارد و نمیشود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانهای از کاهش جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئلهای نیست. نگران نباشید...
دوستان بهظاهر آرام میشوند و دنبالش را نمیگیرند. اما میدانم که هنوز نگرانند و بقیهاش را نمیگویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بیدرنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر اینجا امکانش نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز «یکسوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کردهاند. اگر آن کار را هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمیمیرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع میشود بیشتر و بیشتر ورم میکنم، و از مواد زایدی که در بدن میماند، مسمومیت اوره و غیره میگیرم. تا چند روزی میشود تحملش کرد.
نمیگویم که تا چند هفته هم میتوان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمیگویم که در کودکی نامادری پدرم را دیدم که کلیههایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی بهنام دیالیز در دسترس نبود. حجامتاش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی بهخوردش دادند، مانند دمکردهٔ برگ زیتون؛ پزشک آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همینطور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.
ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار را...
بالای پلهها مجسمههای بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا میکنیم. اغلب مجسمهها در سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شدهاند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شدهاند و هیچ رسیدگی به آنها نمیشود. روی همهٔ آنها را گلسنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضیها را کسانی تخریب و سرنگون کردهاند و تابلوهایشان را پاک کردهاند یا شکستهاند. بسیاری زیر شاخههای بوتهها یا درختها مدفون و ناپدید شدهاند، یا زبالهها یا برگهای جمعشده در کنارشان را سالهاست که پاک نکردهاند. در آن میان تندیس برخی اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده میشود. این است انتقام مخالفان رژیم سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود میشوند یا زیر خاک میروند و به «آثار باستانی» تبدیل میشوند!
عکسهایی میگیریم و سپس بهسوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا که همان نزدیکیست میرویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که اینجا بودیم جمعیت بیشتری در رفتوآمد و جنب و جوش است.
ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی بهنام The Old Bar یا به بلغاری Starata Krychmy (Старата Кръчмъ) در خیابان سلاویانسکا Slavyanska سر در میآوریم. هوا مطبوع است و میخواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشهای پرت حواله میدهند، نمیپذیریم و داخل را انتخاب میکنیم. این بار دوم است که در رستورانی میخواهند ما را جدای از جمعیت بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاریها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زدهاند که یهودی هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفریست که کار دستمان میدهد. یا شاید کولی حسابمان میکنند؟ بلغارستان گرچه همپیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودیاش را به اردوگاههای مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انساندوست» شوروی و اقمارش همواره احساسات شدید یهودیستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه نوشتهام. آیا این رفتار بقایای همان یهودیستیزی است؟
داخل اینجا قدیمیست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشهای میبیند و در جا عکسی از آن میگیرد. میگوید که صد در صد به دکوراسیون خانهاش میخورد. منوی اینجا هم مانند رستورانهای دیگری که دیدهایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی در دستهبندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آنها نمیتوان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمایها و پیشنهادهایی میکند. یکی از دوستان کلهٔ گوسفند انتخاب میکند، اما میگویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب میکند که همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفتدادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! دوست دیگر میزند به خال و سوپ سرد «تاراتور» Tarator میخواهد که بعد معلوم میشود یکی از محبوبترین پیشغذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغخیار خودمان. اینجا کمی سرکه و روغن مایع هم توی آن میریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشتپای سرخکرده انتخاب میکنم.
اینها پیشغذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ میگیرند، و من استیک بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویسشان هم بد نیست. قیمت؟ کمتر از نصف قیمتهای سوئد.
قرار میشود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتنهای امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. میخواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامتهای رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمیایستند. نا امید میشویم و میخواهیم پیاده برویم که یک تاکسی با زرقوبرق کمتر میایستد و سوارمان میکند. بارها خواندهایم و هشدارمان دادهاند که تاکسیهای اینجا کلاهبرداری میکنند و دولاپهنا حساب میکنند و پوست از سر آدم میکنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را میگیرد که تاکسیمتر نشان میدهد، و این چیزیست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.
ساعت از یازده شب گذشته که به هتل میرسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی از پسکوچههای الکساندروفسکا باقلوا پیدا کردهاند و خریدهاند. در کافهٔ هتل مینشینیم و باقلوا با چای میخوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع کیسههای لوکس و توری به شکل هرم است، باز نامونشان و رنگ و طعمی ندارد.
با سپاس از همسفران برای عکسها.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.
3 comments:
سلام.
من علی هستم و شیفته مطالب شما.
اینجا یکی از معدود وبلاگهایی است که مطالبش را منظم دنبال میکنم. راستش حتی سبک نوشتن شما را هم برای خودم الگو قرار دادهام. به مانند نامتان شیوا صحبت میکنید و زیبا مینویسید. جالب و کمی عجیب است که حتی قواعد تایپ فارسی مانند نیمفاصله را نیز با دقت رعایت میکنید؛ کاری که امثال ما که ساکن ایرانیم کمتر انجام میدهیم.
من در وبلاگ خودم از شما نوشتهام و سفرنامههای گذشته شما را هم بازنشر کردهام (البته با رفرنس)؛ نمیدانم کارم صحیح بوده یا نه. لطفا بفرمایید آیا اجازه دارم برخی مطالبتان را با نام و آدرس خودتان بازنشر کنم؟
امیدوارم سالهای سال با خوشی زندگی کنید.
علی حسینزاده
از ایران
سلام آقای حسینزاده
سپاسگزارم از مهر شما نسبت به نوشتههایم و به این وبلاگ
در پایین وبلاگ نوشتهام: «نقل نوشتههای این وبلاگ با ذکر منبع و دادن لینک آزاد است.» بنابراین اگر اینها را رعایت کنید، ایرادی ندارد. ایکاش نشانی وبلاگتان را هم مینوشتید تا سری به آن بزنم
پیروز باشید
امیدوارم مشکل عروقی که در اینجا نوشتهای در سوئد حل شده باشد
راجع به یهودیستیزی که نوشتی گویا کماکان در اروپای شرقی رایج است
یکی از همکارانم که همسر لهستانی دارد میگوید با اینکه در آنجا از جمعیت یهودی قبل از جنگ دوم جهانی چیزی نمانده است ولی با اینحال شدریدا ضدیهودی هستند
علت این گرایش در شرق اروپا را هیچگاه متوجه نشدهام
Post a Comment