06 February 2011

از جهان خاکستری - 51

از چپ: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی.
از راست: سایه، لطفی، کسرایی، مهری خانم همسر کسرایی، پوری سلطانی
همیشه با سروصدا وارد می‌شد و به زمین و زمان اعتراض داشت:‏ ‏- باه! آقا رو! مثل ماست افتاده روی تخت و گرفته خوابیده! بلند شو یه تکونی به خودت بده! خیال کردی توی این ‏مملکت با افتادن روی تخت می‌تونی مسائل رو حل کنی؟ نخیر، کور خوندی! بلند شو! بلند شو ببین چه خبره! – ‏کف دست راستش را مانند آن که منقل کباب را باد بزند، آرام به چپ و راست می‌برد و ادامه می‌داد: یه آشی ‏واسمون پختن که یه وجب روغن روشه!‏

بعضی‌ها را در لابه‌لای جمله‌ای مشابه حتی "تن لش" و از این دست هم می‌نامید، اما در برابر همسرم هرگز ‏حتی به شوخی هم با من بی‌احترامی نمی‌کرد. همسرم را هم که بیست سالی جوان‌تر از او بود همواره با ‏احترام "رفیق" خطاب می‌کرد.

این حرف‌ها هر بار با ورود او کم‌وبیش به همین صورت، اما با مضامین گوناگون تکرار می‌شد: گاه درباره‌ی هوای ‏سرد، گاه در دعوت به بازی دومینو یا حکم، یا کمیابی مواد غذایی در "جامعه‌ی سوسیالیستی"، و از این دست. ‏کم پیش می‌آمد که ساکت و گرفته باشد و این هنگامی بود که کسی یا چیزی سخت رنج‌اش داده‌بود، یا هنگامی که از رفقای در بند یاد می‌کرد. ‏در این موارد پر احساس و حماسی سخن می‌گفت، و از پشت شیشه‌های عینک قطره اشک سرگردانی را در ‏چشمان سبزرنگ‌اش می‌دیدی که می‌چرخید و می‌چرخید، و فرود نمی‌آمد. گاه برای همان چشمان سبز و ‏موهای فرفری بلوطی درباره‌ی نیاکانش سربه‌سرش می‌گذاشتم.‏

از همان روز ورودمان به قرارگاه پناهندگی زوغولبا در حومه‌ی باکو با او، یعنی هرمز ایرجی، و جفت جدایی‌ناپذیراش ‏حمید فام نریمان آشنا شدیم. سر میز صبحانه و ناهار و شام همه جای ثابتی داشتند و ما با هرمز و حمید و دو ‏نفر دیگر سر یک میز می‌نشستیم. آن دو هم‌اتاقی بودند و از تهران با هم آمده‌بودند. هر دو عضو کمیته‌ی ‏تشکیلات تهران بودند. یک بار با خروج از جلسه‌ای و هنگام سوار شدن به ماشین، هرمز دیده‌بود که کسی از دور از ‏جمع او و نریمان و حیدر مهرگان و دو نفر دیگر عکس می‌گیرد، اما هر چه هشدار داده‌بود، کسی در سازمان حزب ‏توجهی به هشدار او نکرده‌بود. نزدیک ده سال بعد جایی خواندم (و اکنون پیدایش نمی‌کنم*) که آن عکس‌برداری ‏نیز از مجموعه‌ی اقدامات دام گستردن و یورش سراسری جمهوری اسلامی به سازمان‌های حزب بوده‌است.‏

کم‌وبیش همه‌ی اساسنامه‌ی حزب را از حفظ می‌دانست. می‌گفت که وضعی که برای حزب پیش آمده، یعنی ‏دستگیری همه‌ی رهبری حزب، در اساسنامه پیش‌بینی نشده، اما این را هم نگفته‌اند که در چنین شرایطی ‏کسی از بالا می‌تواند رهبری حزب را تصرف کند. اشاره‌اش به دخالت رهبران فرقه‌ی دموکرات آذربایجان در رهبری ‏حزب بود. اینان، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری، کسانی بودند که در پلنوم هفدهم حزب از عضویت حزب و ‏کمیته‌ی مرکزی اخراج شده‌بودند، و اکنون با گشاده‌دستی و ندانم‌کاری علی خاوری داشتند همه‌کاره‌ی حزب ‏می‌شدند. هرمز پیوسته از اساسنامه‌ی حزب نقل قول می‌کرد و اصرار داشت که خاوری اشتباه می‌کند.‏

اتاق مشترک هرمز و حمید در اردوگاه پناهندگی زوغولبا شب‌ها پاتوق گروه بزرگی بود، نخست برای آن که آن دو ‏از ارشد‌ترین مسئولان باقی‌مانده‌ی حزب در آن جمع بودند، و دیگر برای آن‌که سماور و بساط چای داشتند. شب‌ها آن‌جا گرد ‏هم می‌آمدیم، از بی‌خبری از اوضاع سیاسی ایران و در غم رفقای زندانی‌مان سخن می‌گفتیم.‏

پس از انتقال به شهر مینسک، پایتخت جمهوری بلاروس نیز روابط نزدیک ما همچنان ادامه داشت. این‌جا بود که ‏وقت و بی‌وقت در می‌زد و با سرو صدا و تکیه‌کلامش "باه!" وارد می‌شد. با همسرم بر ضد من هم‌آوازی می‌کرد و از رستوران هتل‌های لوکس و ‏گران‌قیمت ویژه‌ی خارجیان سر در می‌آوردیم. در کلاس‌های زبان روسی فعالانه شرکت می‌کرد و می‌کوشید به ‏کمک آلمانی، که خوب می‌دانست، از این زبان تازه نیز سر در آورد. با کمک آموزگارش که او نیز آلمانی ‏می‌دانست، جدولی ابتکاری و با دقت مهندسی از "پاده‌ژ"های (حالت‌های تصریفی) زبان روسی تهیه کرده‌بود و ‏این "جدول هرمز" در میان نزدیک به دویست ایرانی پناهنده‌ی ساکن ساختمان دست‌به‌دست می‌گشت و کپی ‏می‌شد. اما او خود هرگز روسی را حتی به اندازه‌ی رفع نیازهای روزانه نیز نیاموخت.‏

در سال 1961 (1340) در بیست‌سالگی به اتریش و پس از دو سال به آلمان رفته‌بود و به موازات فعالیت شدید ‏سیاسی، در دانشگاه صنعتی برانشوایگ ‏Braunschweig‏ مهندسی برق خوانده‌بود. در سال 1973 (1352) به ‏ایران بازگشته‌بود و در "مدرسه‌ی عالی نارمک" (دانشگاه علم و صنعت بعدی) در رشته‌برق تدریس می‌کرد. پس ‏از انقلاب همکارانش او را به ریاست دانشکده‌ی برق دانشگاه علم و صنعت برگزیده‌بودند.

دکتر هیبت‌الله خاکزار استاد و رئیس پیشین دانشکده‌ی برق دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) که از شهریور 1354 تا ‏اسفند 1357 رئیس دانشگاه علم و صنعت بوده‌است، در پاسخی پر مهر به پرسش من درباره‌ی این که آیا هرمز ‏را به‌یاد می‌آورد، نوشت:‏

‏"من که [در 1354] در علم و صنعت آغاز به کار کردم، ایرجی آن‌جا بود و با ساواک مشکل داشت. رئیس دانشگاه این امکان ‏را داشت که تضمین‌هایی در حمایت از کارکنان خود در دانشگاه به ساواک بدهد. من بارها این کار را برای ایرجی کردم، و ساواک ‏هیچ مایل نبود که او در دانشگاه باشد. او بارها پیش من آمد و سپاسگزاری کرد و گفت «آقای خاکزار، شما هر ‏کاری از دستتان بر می‌آمد کردید، ولی پیداست که من دیگر باید بروم»، و من گفتم که او باید تحمل داشته‌باشد. ‏و سرانجام ساواک دست برداشت".‏

در سال 1358 کتاب "انتقال انرژی برق" نوشته‌ی هرمز ایرجی توسط انتشارات دانشگاه علم و صنعت منتشر ‏شد که هنوز در کتابخانه‌های دانشگاه‌های ایران موجود است.‏ و البته چندی بعد، با اسلامی شدن دانشگاه و انقلاب فرهنگی، کاری را که ساواک شاهنشاهی از پیش نبرده بود، جمهوری اسلامی به انجام رسانید و هرمز را از دانشگاه علم و صنعت "پاکسازی" کردند.‏

و اینک، این‌جا در کعبه‌ی آمال‌مان، در "سوسیالسم واقعاً موجود"، در شوروی، به برکت میهمان‌نوازی "حزب برادر" ‏کمونیست شوروی، و به پیروی از سیاست مائوئیستی "پرولتریزه‌کردن" ابداعی حمید صفری، هرمز ایرجی رئیس ‏پیشین دانشکده‌ی برق علم و صنعت را به کار جوشکاری گمارده‌بودند. این‌جا هم با "برق" سر و کار داشت: در کارگاهی سیاه و دودزده هشت ‏ساعت در روز می‌ایستاد، دو میله‌ی فلزی قطور و سنگین از دو جنس متفاوت را روی گیره‌های مخصوصی سوار می‌کرد، دریچه ‏را می‌بست، انتهای دو میله به هم نزدیک می‌شدند و با عبور جریان شدید برق به هم جوش می‌خوردند، دود و ‏بخار تولید می‌شد، هرمز دریچه را می‌گشود، میله‌های جوش‌خورده را با انبری بر می‌داشت و در زنبه‌ای کنار ‏ماشین می‌انداخت، و دو میله‌ی بعدی را توی دستگاه می‌گذاشت‏. به‌زودی در این کار مهارت یافته‌بود و تولید ‏خود را به پانصد قطعه در روز رسانده‌بود، و بابت آن 130 تا 150 روبل دریافت می‌کرد. اما همکاران هشداراش ‏داده‌بودند که بیشتر تولید نکند و دستمزد هر قطعه را پایین نیاورد، و او سرنوشت آن رفیق آجرچینمان را خوب ‏می‌دانست.‏

کار او شیفتی بود و عصرها یا نیمه‌شب با سر و رویی سیاه و دودگرفته از راه می‌رسید و یک راست خود را توی ‏دوش خانه‌اش می‌انداخت. اما با این همه دود و سیاهی، این همه فشار و خستگی، از پا نمی‌افتاد. با همه ‏دوست بود. با همه‌ی جوانان روابط دوستانه‌ای داشت. به اتاق همه‌شان سر می‌زد. با یکی شطرنج بازی ‏می‌کرد. به یکی پول قرض می‌داد. سربه‌سر آن یکی می‌گذاشت، با ما دومینو و ورق بازی می‌کرد، با آن‌یکی ‏آبجو می‌خورد: دوست‌داشتنی‌ترین و محبوب‌ترین چهره‌ی جمع پناهندگان ایرانی مینسک بود. به جز گروهی که ‏در توطئه‌چینی‌های محمدتقی موسوی شرکت داشتند، همه برای درد دل و گرفتن روحیه به سراغ هرمز ‏می‌رفتند، یا بهتر است بگویم او خود پیش‌دستی می‌کرد و به همه می‌رسید.‏

عشق و علاقه‌ی او به سوسالیسم و حزب، همچون ما و بسیاری دیگر، با دیدن نابسامانی‌های جامعه‌ای که در ‏آن می‌زیستیم، و با دیدن بی‌کفایتی‌های رهبران خودخوانده‌ی حزب، ذره ذره و قطره قطره فرو فسرد، فرو مرد، ‏پوسید، و فرو ریخت. اما وفاداری‌اش به حزبی را که در ذهن داشت و اساسنامه‌اش را از حفظ می‌دانست، و رفقایی را که با آنان کار کرده‌بود و در زندان ‏بودند، و نیز به حمید فام نریمان که او را تنها گذاشته‌بود و به خواست خود به باکو منتقل شده‌بود، هرگز از سر ‏نگذاشت. همواره به یاد و فکر همسر و دو فرزندش بود که در ایران جا گذاشته‌بود. با یاد آنان در تنهایی اتاقش ‏قرار نداشت و سیگار به‌دست در طول اتاق قدم می‌زد. می‌رفت و می‌آمد. سیگار از دستش نمی‌افتاد. یک شب ‏ما و چند تن دیگر را در اتاقش به شام دعوت کرد، و در پاسخ اصرار ما که مناسبت آن چیست، سرانجام گفت که ‏آن شب تولد دخترش است، و زود رویش را برگرداند تا اشکی را که در چشمانش جمع شده‌بود، نبینیم.‏

هرمز ایراجی نخستین کسی بود که توانست در آغاز سال 1985 (زمستان 1363) از راهی که به برکت سر ‏نترس و جسارت و جانفشانی‌ها و گرسنگی کشیدن‌های حسن تشکری (اشکان) برای ‏خروج از شوروی باز شد، از آن "بهشت" بگریزد و به آلمان برود، و به محض آن‌که پایش به آن‌سوی مرز رسید، غیابی از حزب اخراجش کردند. یکی از نخستین کارهایی که او کرد، ارسال یک ‏بسته پوشک بچه‌ی نایلونی (که در شوروی هنوز اختراع نشده‌بود) برای دختر یک ساله‌ی من بود، و سپس ‏ارسال روزنامه‌های "کیهان هوایی" برای ما، ماهی‌های بیرون‌افتاده از آب ِ اخبار میهن، و البته دعوت‌نامه‌ای از ‏برلین که ما نیز توانستیم به کمک آن چندی بعد از آن "بهشت" خارج شویم.‏

دیدار بعدی ما با هرمز سه سال بعد در شهر آلمانی اولدنبورگ بود. او توانسته‌بود همسر و فرزندانش را از ایران ‏خارج کند و پیش خود بیاورد. این‌جا دیگر نیازی نداشت جوشکاری کند و در ساعات فراغت در خانه نجاری و ‏خیاطی می‌کرد. همه‌ی کمدها و مبلمان خانه را به دست خود ساخته‌بود، پرده‌ها را، و نیز کت و ‏دامنی برای همسرش توران‌خانم دوخته‌بود. آرامشی یافته‌بود. دختر و پسرش در جامعه‌ی آلمان جا می‌افتادند و خوب پیش می‌رفتند، و او ‏شاد و امیدوار بود.‏

‏***‏
سال‌ها پس از آن داشتم برای دوستی که در صنعت و پزشکی اطلاعات ژرفی دارد از حال و روزمان در شوروی ‏سابق می‌گفتم، و از جمله از کار هرمز. دوستم حرفم را برید و گفت: این دوستت که این نوع جوشکاری را ‏انجام می‌داد، سرطان نگرفت؟

خشکم زد. اشک به چشمانم هجوم آورد. زبانم بند آمد. همه‌ی نیرویم را صرف آن می‌کردم که از ریزش دانه‌های ‏اشک جلوگیری کنم، و نمی‌دانستم چه بگویم. او حال مرا دریافت، و ادامه داد:‏

‏- آخر می‌دانی، بخارهای حاصل از این نوع جوشکاری با دو فلز متفاوت سال‌های طولانی‌ست که به عنوان یکی ‏از قطعی‌ترین عوامل ایجاد سرطان شناسایی شده. عجیب است که در شوروی هنوز از این روش استفاده ‏می‌کردند.‏

من اما دیگر آن‌جا نبودم و به آخرین گفت‌وگویم با هرمز فکر می‌کردم: تابستان 1995 (1374) شنیده‌بودم که برای ‏سرطان کلیه در بیمارستان هانوفر بستری‌ست. تلفن زده‌بودم و می‌گفتم:‏

‏- باه! آقارو! مثل ماست افتاده‌ای روی تخت که چی؟ بلند شو! این ادا و اطوارها به تو نمی‌آد! یالا، بجنب! د پاشو!‏

هرمز اما دیگر آن هرمزی نبود که می‌شناختم. بی‌حال و بی‌رمق شوخی‌هایم را بی‌پاسخ گذاشت، و دریافتم که ‏دیگر هیچ جای شوخی نیست. هرمز ایرجی ماهی پس از آن از میان ما رفت و من هنوز با یادآوری بی‌تابی‌های ‏همسر دلبند او در صحبت تلفنی پس از درگذشت هرمز، دلم به درد می‌آید.‏

‏***‏
دکتر خاکزار می‌نویسد: «ایرجی انسانی آرمان‌گرا بود که دریغا زود از میان ما رفت. بسیار پسندیده است که ‏انسان‌هایی را که برای بهروزی میهن‌مان از هیچ کاری دریغ نکردند، به نیکی یاد کنیم».‏

پانزده سال و چند ماه از درگذشت هرمز ایرجی می‌گذرد. یادش گرامی باد.‏

‏----------------------------------‏
‏پی‌نوشت:
* کیانوری می‌گوید: « در جریان بازجویی یک بار عکسی به من نشان دادند. در این عکس رحمان هاتفی در حال ‏سوار شدن یا پیاده شدن از در جلوی یک اتوموبیل بود. راننده اتوموبیل در جلو و سه سرنشین در عقب نشسته ‏بودند. این یعنی یک گروه کامل. دوستان ما ناشیگری کردند و همه‌شان لو رفتند و سازمان مخفی، تا نفر آخر، ‏کشف شد.» [خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، تهران، ‏چاپ اول 1371، ص 556]‏

با سپاس از خواننده‌ی گرامی "مهدی ع." که این منبع را یادآوری کردند.‏

13 comments:

اکرم said...

سلام
من یکی از خوانندگان همیشگی وبلاگ شماهستم. همه‌ی نوشته های شما را میخوانم، از خاطرات کودکی و ساختن تلسکوپ ناموفق تا یادنامهی دوستان و...
اما کاش بیشتر از شوروی سابق برای ما بنویسید.

Shiva said...

اکرم عزیزم، با سپاس از مهر شما، اگر بدانید این نوشته‌ها چه‌قدر درد دارد. با این حال این یکی از وظایفی‌ست ‏که پیش رویم نهاده‌‌ام و، چشم، خواهم نوشت.‏

عمو اروند said...

بله شیوای گرامی من می‌دانم که کار وقت‌بری است اما همسر من هم نوشته‌های ترا بسیار دوست می‌دارد و هم کنجکاو وقایعی است که در پشت پرده‌ی آهنین اتفاق می‌افتاد و ما از آن بی‌خبر بودیم.

Shiva said...

چشم اروند گرامی! سعی خود را خواهم کرد. اما دست به‌نقد به شما و همسر گرامی توصیه می‌کنم که کتاب ‏‏"مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان" را بخوانید که در کنار بسیاری دیگر، خاطراتی از من نیز در آن ‏موجود است. تصویر کتاب را در نشانی زیر می‌یابید:‏
http://www.iran-archive.com/gunagun/kettab/mohajerate_sosialisti/mohajerate_sosialisti.html
اگر نشانی درهم ریخته‌است، ابتدا به سایت اسناد اپوزیسیون ایران بروید‏
iran-archive.com
بعد به بخش گوناگون، و سپس کتاب‌ها بروید و آن‌جا این کتاب را می‌یابید.‏

اکرم said...

با سلامی دیگر
بله، متوجه هستم که درد دارد اما بازگویی دردها هم به دیگران آگاهی میدهد و هم از شدت درد میکاهد

Anonymous said...

دوست بسیار گرامی‌ شیوای عزیز مدتها بود سری به این صفحه نمی‌زدم نه برای کم محتوا بودن که پر محتوا است برای اینکه قدرت و توان خود را با خواندن مطالبت که واکاوی دردهای است از دست میدادم بعد از خواندن و سیری در نوشتهایت احساس میکردم که کمتر امیدوارم و راستش کمی‌ احساس افسردگی میکردم حقیقتاً خود را تمام شده و آماده منتقل کردن همه خاطرات به ویژه دردناک آن نمی‌بینم چیزی که گمانم در تو دارد جا میفتد و شاید به این خاطر بیشتر تلخ می‌نویسی در تصویر چهره بد روزگار واقعی‌ و خوب قلم میزانی‌ اما من مایلم بیشتر امیدوار باشم و کمی‌ شوخ طبعی و سرحالی و امید را در کنار این همه تفسیرهای تلخ ببینم و این در نوشتهای تو جایش خالی‌ است البته با شناختی‌ که من از تو دارم همیشه انسان محترم و با شخصیتی‌ بودی اما آدم سرحال و خوش مشرب نبودی به نظرم زیادی زندگی‌ را جدی میگرفتی شاید هم سرزنده بودی اما عمومی‌ نبود الان هم همان شیوای محجوب و ساکت و جدی که تمرکز به خاطرات تلختر از زهر باید او را جدی‌تر هم کرده باشد و گذار عمر هم مزید بر آن اگر حواسش نباشد بعد از ۱۰-۱۲ سالی‌ میشود از آن دست پیرمردهای آرامی که در گوشه‌ای مدام گوشتزد می‌کند که این دنیا چه قدر بدیها دارد و آدمها برای خالی‌ شدن و سبک شدن درونشان میتوانند دلیل کافی‌ از گفتهای شیوا برای اشک ریختن داشته باشند . اما چه کنم که با وجود همه مسیبتها هنوز مقدار متنابهی قر در کمر برای ریختن ذخیره هست از اون قرهای پیرمردی با عصا . دوستار تو بهروز

Shiva said...

بهروز جان، سپاسگزارم از لطفت و از نظری که دادی. آن پیرمردی که تصویر کرده‌ای، البته یکی از چهره‌های من ‏است! در نوشتن از آن روزگار چیزی بیش از درد در ذهن ندارم تا بیانش کنم. حق با توست که می‌گویی از ‏خواندن نوشته‌هایم افسرده می‌شوی. این را از کسان دیگری هم شنیده‌ام. بعضی دیگر آن را "طنز غمناک و ‏غریب" تفسیر می‌کنند. به‌هر حال باور کن که هنگام ترک آن‌جا و تا چند سال پس از آن خنده را فراموش ‏کرده‌بودم و تازه دوسه سالی بعد از استقرار در استکهلم و دیدن ویدئوی هوشنگ توزیع و ماجراهای آقا زینل و آقا ‏فتح‌الله بود که بار دیگر خنده را کشف کردم (که بعد از آن هم البته یک ضربه، و بعد یک ضربه‌ی دیگر فرود آمد، ‏حالا بگذریم از ضربه‌های کوچکتر!). اما اکنون در جمع دوستان و به‌ویژه بعد از یکی دو گیلاس، چهره‌ی شاد و ‏خندانی دارم! چند نمونه‌ی بامزه هم نوشته‌ام که از قضا همه از سوئد هستند. از جمله:‏

http://shivaf.blogspot.com/2007/11/3.html
http://shivaf.blogspot.com/2008/05/10.html
http://shivaf.blogspot.com/2010/08/43.html

متأسفانه لینک‌ها توی کامنت فعال نیستند و باید کپی‌شان کنی و توی پنجره‌ی نشانی مرورگر بچسبانی. یا در ‏ستون سمت چپ زیر "برچسب‌ها" روی از جهان خاکستری کلیک کن، و بعد شماره‌های 3 و 10 و 43 را بخوان.‏

Anonymous said...

توی خاطرات کيانوری به عکسبرداری پاسداران از ماشين سوار شدن اعضای حزب و بی احتياطی و بی اعتنايي حزب به اين مساله اشاره شده است.

مهدی ع.

حسن said...

دلمان درد گرفت
به هر حال هيچ كشور ديگري دلش براي اتباع بيگانه نمي سوزد
اگر هم در كشورهاي پيشرفته با اتباع بيگانه خوب رفتار ميكنند علتش اين است كه منافع دارند و ديدگاهشان انساني تر است
الان مردم در مصر قيام كرده اند
امريكا كه تا يك ماه پيش دوست حسني مبارك بود امروز بخاط منافعش به ديدگاه مردم مصر احترام ميگزارد

Anonymous said...

شیوا جان.یا پیر و فراموشکار شده ای ویا اینکه اساسا مرغ همسایه غاز است . اینکه می گوئی :" ایرج از آلمان بسته ای پوشک پلاستیکی برای دخترم فرستاد که در آن زمان هنوز درشوروی اختراع نشده بود و ... " تو را نمیدانمم ولی خود من در آن زمان از همان مغازه نزدیک "دم چیتیری" برای دخترم پوشک ساخت شوروی می خریدم که هم بسیار ارزان بود و هم بسیار با کیفیت.تو که زبان روسی ات بهتر از ماست حتمن میدانی که به آن پوشک ها در زبان روسی " پادگوزنیک" می گفتند و ما جقدر به آن می خندیدیم.حتمن یادت نیس.آخه مرغ همسایه همیشه غازه.یاد و نام هرمز نازنی همیشه بخیر.بهروز-م

Shiva said...

سلام بهروز جان
خوشحالم از این که پیامی از تو این جا می‌بینم.‏
این لغتی را که می‌گویی نخستین بار است که می‌شنوم. به احتمال زیاد باید مربوط به زمانی باشد که ما از آن‌جا رفته‌بودیم و شما هنوز ‏مانده‌بودید. حافظه‌ی خراب، مرغ همسایه، و چمن همسایه بی‌گمان همه در مورد من صدق می‌کنند، اما این‌ها همه به یک سو: واقعیت این بود ‏که ما چنین چیزی آن‌جا پیدا نکرده‌بودیم و وظیفه‌ی من بعد از بازگشت از کار آن بود که کهنه‌های دخترم را بشویم و پهن کنم و اتو بکشم، و ‏هرمز آن‌قدر مرا سرگرم این کار دیده‌بود و دلش سوخته بود که بی درنگ پس از رفتن، آن پوشک‌ها را فرستاد. این واقعیت را نمی‌دانم ‏چه‌گونه توجیه‌اش کنم. چیزی که یادم می‌آید این است که چیزهای بزرگ و بی‌قواره‌ای پیدا کرده‌بودیم که گویا در اصل برای بچه‌ها بود، اما ‏خانم‌ها در نبود نوار بهداشتی آن‌ها را خود استفاده می‌کردند، و این البته با شورتی که مواد از آن به بیرون نشت نکند فرق داشت!‏

مسعود بهنود said...

شیوای نازنین. مدت هاست از شما خبر ندارم اما می خوانم. مدت ها به سایت شما نیامده بودم. ضعف و غبن از من. خوشحالم که خواندم این اطلاعات درباره شباشکین[ اگر درست نوشته باشم جاسوس مطرود] برایم جالب بود. زنده و پاینده باشید

Shiva said...

سپاسگزارم مسعود گرامی. لطف دارید. نمی‌دانستم که گاه می خوانیدم. پس باید بیشتر مواظب باشم! نام‌های روسی داستانی‌ست. حتی به‌آذین هم که مقادیری روسی می‌دانست نام او را درست نیافته‌بود. شاد و پیروز باشید