با چند تن از دوستان قصد سفر داشتیم و صحبت از شمال اسپانیا بود. اما محدودیت دسترسی به دیالیز مهمان در آن نواحی، ما را بهسوی جنوب راند و بهناگزیر شهر سویل Sevilla را انتخاب کردیم.
نام این شهر همواره مرا به یاد اپرای معروف «آرایشگر شهر سویل» اثر آهنگساز ایتالیایی جواکینو روسینی میاندازد Gioachino Rossini (1792-1868). این یکی از معروفترین اپراهای روسینیست که بعد از گذشت بیش از ۲۰۰ سال از نخستین اجرای آن (۱۸۱۶)، امروزه هنوز مقام نهم پر اجراترین اپراهای سراسر جهان را دارد. داستان اپرا کمدی سادهایست پیرامون تلاش مردی عاشق، با کمک یک آرایشگر، برای درآوردن دختری زیبا از چنگ پزشکی پیر که به هر قیمتی قصد ازدواج با دختر را دارد.
البته برای کسانی که اهل اپرا و موسیقی کلاسیک آوازی نیستند، مثل خود من، اوورتور، یا «پیشنوا»ی بدون آواز این اپراست که میتوان از آن لذت برد. این «پیشنوا» خود جداگانه در فیلمهای بیشماری به کار برده شدهاست. در این نشانی بشنوید (۲ دقیقه و ۲۵ ثانیه دندان روی جگر بگذارید تا به جای معروفش برسد که حتماً شنیدهاید).
بگذریم از آرایشگر شهر سویل و برسیم به خود شهر سویل.
حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر یکشنبه ۲۶ ماه می، با تعویض پرواز در مادرید، وارد شدیم، و ورودمان با کلاهبرداری شرکت کرایهٔ ماشین آغاز شد: شرکتهای واسطهٔ اینترنتی اصرار دارند که بیمههای آنها را بخرید تا از پرداخت هرگونه خسارتی بابت ماشین رها شوید و خیالتان راحت باشد. اما بعد در محل، خود شرکت کرایهدهندهٔ ماشین ساز دیگری میزند و ادعا میکند که بیمههای شرکت واسطه به هیچ دردی نمیخورند و باید بیمههای خود آنها را بخرید! بناچار پذیرفتیم، به امید آن که پولمان را از شرکت واسطه پس بگیریم.
راهنمای جی.پی.اس ماشین در انتهای مسیر گیج شدهاست و اصرار دارد ما را به یک کوچهٔ ورود ممنوع وارد کند. هوا داغ است، کمتر رهگذری دیده میشود، دو طرف همهٔ کوچهها ماشین پارک شده و جایی برای ایستادن ما نیست. دوست پشت فرمان سر نبش دو کوچه، و نیمی روی خط عابر پیاده، میایستد تا ما پیاده شویم و خانهٔ چهاراتاقهای را که کرایه کردهایم پیدا کنیم.
آفتاب سوزان است. پرسوجو از رهگذران تصادفی ما را به نبش دو خیابان پایینتر میکشاند، بی آنکه خانه را پیدا کنیم. آنجا دختر جوانی دارد شیشههای دکانش را میشوید. از او، که هیچ انگلیسی نمیداند، خواهش میکنیم که با صاحبخانه که در آنسوی خط تلفن با انگلیسی شکستهبستهای دارد ما را راهنمایی میکند، حرف بزند، و خانه را نشانمان دهد. از ما میخواهند که همانجا بمانیم تا بیایند.
زوجی میانسال میآیند، و خانه را دویستمتر بالاتر نشانمان میدهند. مرد با دوست پشت فرمان میرود تا جای پارک پیدا کنند. زن مراسم تحویل خانه را انجام میدهد، از گذرنامههامان عکس میگیرد و کلیدها را تحویل میدهد، خانه را نشان میدهد، و با همسرش میروند.
حالا باید آبی به دست و رویمان بزنیم، لباس گرمی را که از سوئد به تن داشتهایم با لباس تابستانی عوض کنیم، و بزنیم بیرون.
***
شهر بدجوری خلوت است. همهٔ دکانها بستهاند. هوا گرم است. کمکم دستمان میآید که: آهان... هم یکشنبه است، و هم وقت سییستا (استراحت نیمروزی)! تشنه و گرسنه دنبال جایی میگردیم تا خوردنی و نوشیدنی بخریم. اندکشمار رهگذران در برابر پرسش ما سری تکان میدهند و میگذرند. سرانجام زوج میانسالی که عاشقانه بازو به بازو انداختهاند و در گوش هم نغمهٔ عشق میخوانند، دلشان به حالمان میسوزد: با اشارهٔ دست راهی را و جایی را نشانمان میدهند که گویا امروز هم دایر است و میتوان آب و دانه از آن خرید. بعد از سپاسگزاری راه میافتیم که به آن سو برویم، اما زن چیزی به نجوا در گوش مرد میخواند، و همراهمان میشوند که تا نزدیکی خواربارفروشی همراهیمان کنند. درود بر آن زوج عاشق!
«سوپر» کوچکیست. مرد جوانی همهکارهٔ آن است. آب و نان و پنیر و کالباس و سبزی و میوه و آبجو میخریم، آذوقهٔ امشب و صبح فردا، تا بعد چه شود.
در کوچههای خلوت و پر آفتاب به خانه بر میگردیم و کمی استراحت میکنیم. شب هنوز مشکل داریم: در میان کرکرههای پایینکشیده و دکانهای بهشدت بستهٔ کوچهها و خیابانهای پیرامون، تابلوهای رستورانهای زیادی دیده میشود. اما همه بستهاند. یکشنبه است و اینان بهشدت دیندار هستند!
باز ناگزیریم از این و آن بپرسیم. دو زوج که بر نیمکتهایی کنار خیابان نشستهاند، با پرسش ما در سکوت به فکر فرو میروند، کمی با هم به اسپانیایی حرف میزنند، و بعد زنی از آن میان نام رستورانی را میگوید و با اشارهٔ دست راهنمایی میکند. سپاسگزاری میکنیم و راه میافتیم. او نامی گفته که ما Er manos شنیدهایم، در نقشهٔ گوگل پیدایش نمیکنیم، و بعد میفهمیم که اینان نیز مانند فرانسویان H را E تلفظ میکنند، و آن نام Bar Hermanos Gomez بودهاست!
میرویم و پیدایش میکنیم. کمی از ساعت ۷ شب گذشته، اما اینجا تازه دارند میز توی پیادهرو میچینند. آهان... زندگی شبانه اینجا تازه از ساعت ۸ شب آغاز میشود! میان خواندن منوی روی دیوار و رفتن و ماندن سرگردانیم که میزی توی پیادهرو برایمان میگذارند و ما را مینشانند و سه لیوان آبجو پیشمان میگذارند (دوست چهارم فردا شب میرسد). کمکم شام مفصلی میشود؛ با حلزونهای ریز آبپز برای مزهٔ آبجو، پایهیا Paella یا همان میگوپلوی خودمان که صدف هم تویش هست، و سپس میگوهای عظیمالجثهٔ کبابشده. میگوهایی به این عظمت هرگز ندیدهام. در سوئد درشتترین میگو را میگوی ببری Tigerräkor مینامند که یک سوم اینها هم نیستند و کسانی، از جمله من، از خوردن آن اکراه دارند، زیرا که کشت آن صدمهٔ بزرگ و جبرانناپذیری به محیط زیست میزند. این میگوها را لابد باید «میگوی فیلی» نامید.
همه چیز البته خوشمزه و مطبوع است، حتی حلزونها. اما من چند هفته است که هیچ اشتهای خوردن و نوشیدن ندارم. به اصرار دوستان یکی از میگوهای فیلی را به زور شراب سفیدی که تعریفی ندارد، فرو میدهم. از منو و لیست شراب خبری نیست. موقع سفارش شراب غفلت کردیم و نگفتیم که «خشک» باشد، و یک شراب نیمهشیرین برایمان آوردند. اما در مجموع جای بدی نبود. درود بر آن خانم راهنما. در گوگل میبینم که بیش از هزار نفر در مجموع امتیاز ۳/۳ از ۵ به این بار دادهاند.
سر راه بازگشت به خانه، خیلی نزدیک به خانه، یک بستنیفروشی بزرگ میبینیم که موقع آمدنمان خیلی بسته بود، اما اکنون باز است و داخل و میزهای پیادهروی بیرون آن پر از مشتریست. هیچ جایی برای نشستن نیست. تا بستنی بخریم میز کوچکی خالی میشود، و داخل مینشینیم. انواع بستنیهایش خوشمزه است. از فردا اینجا پاتوق ما میشود.
شب کولر اتاقم تقتق صدا میدهد. تا صبح هی کم و زیادش میکنم و خاموش و روشنش میکنم. اما تقتق از بین نمیرود.
***
عکس از خودم است (حتی انگشتم توی آن پیداست!) و برج ناقوسها و بخشی از بزرگترین کلیسای جامع همهٔ جهان را که در سویل قرار دارد نشان میدهد. آن برج، بناشده در سدهٔ ۱۱۰۰ میلادی به عنوان منارهٔ مسجد، تا زیر سقف بالاترین طاقش ۱۰۵ متر ارتفاع دارد. مسیحیان، پس از تسخیر آن، ویرانش نکردند و از سال ۱۴۰۲ درون و بیرون و پیرامون مناره را به بزرگترین کلیسای جامع جهان تبدیل کردند. درون کاتدرال (همان کلیسای جامع) هم خود جهانیست. از جمله کریستف کلمب آنجا بهخاک سپرده شدهاست.
بخش دوم در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی.
بخش چهارم در این نشانی.
بخش پنجم در این نشانی.
بخش ششم در این نشانی.
نام این شهر همواره مرا به یاد اپرای معروف «آرایشگر شهر سویل» اثر آهنگساز ایتالیایی جواکینو روسینی میاندازد Gioachino Rossini (1792-1868). این یکی از معروفترین اپراهای روسینیست که بعد از گذشت بیش از ۲۰۰ سال از نخستین اجرای آن (۱۸۱۶)، امروزه هنوز مقام نهم پر اجراترین اپراهای سراسر جهان را دارد. داستان اپرا کمدی سادهایست پیرامون تلاش مردی عاشق، با کمک یک آرایشگر، برای درآوردن دختری زیبا از چنگ پزشکی پیر که به هر قیمتی قصد ازدواج با دختر را دارد.
البته برای کسانی که اهل اپرا و موسیقی کلاسیک آوازی نیستند، مثل خود من، اوورتور، یا «پیشنوا»ی بدون آواز این اپراست که میتوان از آن لذت برد. این «پیشنوا» خود جداگانه در فیلمهای بیشماری به کار برده شدهاست. در این نشانی بشنوید (۲ دقیقه و ۲۵ ثانیه دندان روی جگر بگذارید تا به جای معروفش برسد که حتماً شنیدهاید).
بگذریم از آرایشگر شهر سویل و برسیم به خود شهر سویل.
حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر یکشنبه ۲۶ ماه می، با تعویض پرواز در مادرید، وارد شدیم، و ورودمان با کلاهبرداری شرکت کرایهٔ ماشین آغاز شد: شرکتهای واسطهٔ اینترنتی اصرار دارند که بیمههای آنها را بخرید تا از پرداخت هرگونه خسارتی بابت ماشین رها شوید و خیالتان راحت باشد. اما بعد در محل، خود شرکت کرایهدهندهٔ ماشین ساز دیگری میزند و ادعا میکند که بیمههای شرکت واسطه به هیچ دردی نمیخورند و باید بیمههای خود آنها را بخرید! بناچار پذیرفتیم، به امید آن که پولمان را از شرکت واسطه پس بگیریم.
راهنمای جی.پی.اس ماشین در انتهای مسیر گیج شدهاست و اصرار دارد ما را به یک کوچهٔ ورود ممنوع وارد کند. هوا داغ است، کمتر رهگذری دیده میشود، دو طرف همهٔ کوچهها ماشین پارک شده و جایی برای ایستادن ما نیست. دوست پشت فرمان سر نبش دو کوچه، و نیمی روی خط عابر پیاده، میایستد تا ما پیاده شویم و خانهٔ چهاراتاقهای را که کرایه کردهایم پیدا کنیم.
آفتاب سوزان است. پرسوجو از رهگذران تصادفی ما را به نبش دو خیابان پایینتر میکشاند، بی آنکه خانه را پیدا کنیم. آنجا دختر جوانی دارد شیشههای دکانش را میشوید. از او، که هیچ انگلیسی نمیداند، خواهش میکنیم که با صاحبخانه که در آنسوی خط تلفن با انگلیسی شکستهبستهای دارد ما را راهنمایی میکند، حرف بزند، و خانه را نشانمان دهد. از ما میخواهند که همانجا بمانیم تا بیایند.
زوجی میانسال میآیند، و خانه را دویستمتر بالاتر نشانمان میدهند. مرد با دوست پشت فرمان میرود تا جای پارک پیدا کنند. زن مراسم تحویل خانه را انجام میدهد، از گذرنامههامان عکس میگیرد و کلیدها را تحویل میدهد، خانه را نشان میدهد، و با همسرش میروند.
حالا باید آبی به دست و رویمان بزنیم، لباس گرمی را که از سوئد به تن داشتهایم با لباس تابستانی عوض کنیم، و بزنیم بیرون.
***
شهر بدجوری خلوت است. همهٔ دکانها بستهاند. هوا گرم است. کمکم دستمان میآید که: آهان... هم یکشنبه است، و هم وقت سییستا (استراحت نیمروزی)! تشنه و گرسنه دنبال جایی میگردیم تا خوردنی و نوشیدنی بخریم. اندکشمار رهگذران در برابر پرسش ما سری تکان میدهند و میگذرند. سرانجام زوج میانسالی که عاشقانه بازو به بازو انداختهاند و در گوش هم نغمهٔ عشق میخوانند، دلشان به حالمان میسوزد: با اشارهٔ دست راهی را و جایی را نشانمان میدهند که گویا امروز هم دایر است و میتوان آب و دانه از آن خرید. بعد از سپاسگزاری راه میافتیم که به آن سو برویم، اما زن چیزی به نجوا در گوش مرد میخواند، و همراهمان میشوند که تا نزدیکی خواربارفروشی همراهیمان کنند. درود بر آن زوج عاشق!
«سوپر» کوچکیست. مرد جوانی همهکارهٔ آن است. آب و نان و پنیر و کالباس و سبزی و میوه و آبجو میخریم، آذوقهٔ امشب و صبح فردا، تا بعد چه شود.
در کوچههای خلوت و پر آفتاب به خانه بر میگردیم و کمی استراحت میکنیم. شب هنوز مشکل داریم: در میان کرکرههای پایینکشیده و دکانهای بهشدت بستهٔ کوچهها و خیابانهای پیرامون، تابلوهای رستورانهای زیادی دیده میشود. اما همه بستهاند. یکشنبه است و اینان بهشدت دیندار هستند!
باز ناگزیریم از این و آن بپرسیم. دو زوج که بر نیمکتهایی کنار خیابان نشستهاند، با پرسش ما در سکوت به فکر فرو میروند، کمی با هم به اسپانیایی حرف میزنند، و بعد زنی از آن میان نام رستورانی را میگوید و با اشارهٔ دست راهنمایی میکند. سپاسگزاری میکنیم و راه میافتیم. او نامی گفته که ما Er manos شنیدهایم، در نقشهٔ گوگل پیدایش نمیکنیم، و بعد میفهمیم که اینان نیز مانند فرانسویان H را E تلفظ میکنند، و آن نام Bar Hermanos Gomez بودهاست!
میرویم و پیدایش میکنیم. کمی از ساعت ۷ شب گذشته، اما اینجا تازه دارند میز توی پیادهرو میچینند. آهان... زندگی شبانه اینجا تازه از ساعت ۸ شب آغاز میشود! میان خواندن منوی روی دیوار و رفتن و ماندن سرگردانیم که میزی توی پیادهرو برایمان میگذارند و ما را مینشانند و سه لیوان آبجو پیشمان میگذارند (دوست چهارم فردا شب میرسد). کمکم شام مفصلی میشود؛ با حلزونهای ریز آبپز برای مزهٔ آبجو، پایهیا Paella یا همان میگوپلوی خودمان که صدف هم تویش هست، و سپس میگوهای عظیمالجثهٔ کبابشده. میگوهایی به این عظمت هرگز ندیدهام. در سوئد درشتترین میگو را میگوی ببری Tigerräkor مینامند که یک سوم اینها هم نیستند و کسانی، از جمله من، از خوردن آن اکراه دارند، زیرا که کشت آن صدمهٔ بزرگ و جبرانناپذیری به محیط زیست میزند. این میگوها را لابد باید «میگوی فیلی» نامید.
همه چیز البته خوشمزه و مطبوع است، حتی حلزونها. اما من چند هفته است که هیچ اشتهای خوردن و نوشیدن ندارم. به اصرار دوستان یکی از میگوهای فیلی را به زور شراب سفیدی که تعریفی ندارد، فرو میدهم. از منو و لیست شراب خبری نیست. موقع سفارش شراب غفلت کردیم و نگفتیم که «خشک» باشد، و یک شراب نیمهشیرین برایمان آوردند. اما در مجموع جای بدی نبود. درود بر آن خانم راهنما. در گوگل میبینم که بیش از هزار نفر در مجموع امتیاز ۳/۳ از ۵ به این بار دادهاند.
سر راه بازگشت به خانه، خیلی نزدیک به خانه، یک بستنیفروشی بزرگ میبینیم که موقع آمدنمان خیلی بسته بود، اما اکنون باز است و داخل و میزهای پیادهروی بیرون آن پر از مشتریست. هیچ جایی برای نشستن نیست. تا بستنی بخریم میز کوچکی خالی میشود، و داخل مینشینیم. انواع بستنیهایش خوشمزه است. از فردا اینجا پاتوق ما میشود.
شب کولر اتاقم تقتق صدا میدهد. تا صبح هی کم و زیادش میکنم و خاموش و روشنش میکنم. اما تقتق از بین نمیرود.
***
عکس از خودم است (حتی انگشتم توی آن پیداست!) و برج ناقوسها و بخشی از بزرگترین کلیسای جامع همهٔ جهان را که در سویل قرار دارد نشان میدهد. آن برج، بناشده در سدهٔ ۱۱۰۰ میلادی به عنوان منارهٔ مسجد، تا زیر سقف بالاترین طاقش ۱۰۵ متر ارتفاع دارد. مسیحیان، پس از تسخیر آن، ویرانش نکردند و از سال ۱۴۰۲ درون و بیرون و پیرامون مناره را به بزرگترین کلیسای جامع جهان تبدیل کردند. درون کاتدرال (همان کلیسای جامع) هم خود جهانیست. از جمله کریستف کلمب آنجا بهخاک سپرده شدهاست.
بخش دوم در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی.
بخش چهارم در این نشانی.
بخش پنجم در این نشانی.
بخش ششم در این نشانی.
No comments:
Post a Comment