Showing posts with label اشخاص. Show all posts
Showing posts with label اشخاص. Show all posts

30 October 2024

...بشکنی ای قلم، اگر

بیت شعر و نفرینی که عنوان نوشته از آن به وام گرفته‌شده، آن‌چنان قاطع و در عین حال صاف و ‏ساده و بی شیله‌پیله است، آن‌چنان صادقانه است و از دل بر آمده، که یک بار خواندنش کافیست تا ‏همراه با نام صاحب آن برای همیشه در یاد خواننده حک شود، و بی‌گمان برخی از خوانندگان اکنون ‏به روشنی می‌دانند که سخن از کدام بیت و کدام صاحب سخن است:‏

بشکنی ای قلم، ای دست، اگر
پیچی از خدمتِ محرومان، سر

این شاید نه نفرین، که عهدی‌ست که محمدعلی افراشته با خود و قلمش می‌بندد و از ۱۹ اسفند ‏‏۱۳۲۹ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بر سرلوحهٔ هر شماره از نشریهٔ طنز سیاسی و اجتماعی «چلنگر» که او ‏منتشر می‌کرد (و جانشینان چلنگر پس از توقیف آن در ۱۲ خرداد ۱۳۳۲، مانند «جاجرود»، ‏‏«شب‌چراغ» و...) نقش می‌بست. اما نام افراشته بسیار پیش از آن، از شهریور ۱۳۲۰، و پیشتر، در ‏مقام شاعری خلقی، مبارز، و انسان‌دوست بر سر زبان‌ها بود. او در نخستین کنگرهٔ نویسندگان و ‏شاعران ایران در تیرماه ۱۳۲۵ نیز شرکت داشت. روزنامه‌ها و مجلات، هر روز شعر تازه‌ای با شیوه‌ای ‏نو و دید و بافتی به‌کلی تازه از او چاپ می‌کردند. شعر او در برهه‌ای از زمان شعار مردم بود و کلامش ‏تا پایین‌ترین طبقات جامعه نفوذ می‌کرد. صداقتی که در کلام این گیله‌مرد وجود داشت و سوژه‌هایی ‏که انتخاب می‌کرد آن‌قدر بدیع و تازه بود که شعرش به سرعت برق در حافظه‌ها نقش می‌بست. ‏طنز تلخ و گزنده‌ای که در شعرش وجود داشت خواننده را نخست می‌خنداند، و لحظه‌ای بعد ‏می‌گریاند. بی‌کاری، دربه‌دری‌ها، محرومیت‌ها، تبعیض‌ها، رشوه‌خواری‌ها، و فساد حاکم مایهٔ اصلی ‏شعر او بود. شخصیت‌های شعر او آدم‌های محروم، توسری‌خورده، نفرین‌شده و آوارهٔ شهرها و ‏روستاها بودند.‏

روزنامهٔ چلنگر در آغاز اشعاری به زبان‌های گیلکی، ترکی آذربایجانی، کردی، ترکمنی، لری، ‏مازندرانی، و... نیز منتشر می‌کرد. اما چندی بعد افراشته اعلام کرد که شهربانی انتشار ادبیات به ‏زبان‌های غیر از فارسی را ممنوع کرده‌است، و آن صفحهٔ چلنگر حذف شد.‏[۱]

محمدعلی افراشته زادهٔ ۱۲۷۱ هجری خورشیدی در روستای بازقلعهٔ سنگر در حومهٔ رشت، فرزند فقر ‏و محرومیت بود و هم‌زمان با نوشتن و سرودن، برای نان شب خود و خانواده‌اش به ناگزیر از شاگردی ‏و پادویی در شرکت‌های ساختمانی، تا دلّالی فروش گچ، شاگردی در بنگاه‌های معاملات ملکی، کار ‏در شهرداری در نقش معمار، آموزگاری، هنرپیشگی تئاتر، مجسمه‌سازی، نقاشی، تحصیلداریِ ‏تجارتخانه، رانندگی، خبرنگاری، و هر شغلی از این دست روی‌گردان نبود. از زندگی در چنین ‏محیط‌هایی و لمس جامعه با پوست و گوشت خود بود که سوژه‌های آثار خود را می‌یافت. او دردها و ‏نیازمندی‌های مردم را خوب می‌شناخت و با زبان مردم آشنا بود. او با مردم و در میان مردم زندگی و ‏پیکار می‌کرد.‏ [۲]

احسان طبری می‌نویسد: «محمدعلی افراشته پیمان‌کار و معمار شهرداری بود که با او آشنا شدم. ‏در باشگاه حزب ما [حزب تودهٔ ایران] در خیابان فردوسی [تهران] برای حیاطی پر از مردم (غالباً از ‏کارگران) باژست‌های خنده‌آور و بسیار مطبوعی، اشعار طنز‌آمیز اجتماعی خود را [...] می‌خواند و ‏هم‌رزمان خود را از ته دل می‌خنداند. [...] چون مسئول امور تبلیغی و مطبوعاتی حزب بودم، با من ‏برخوردی بامحبت و هم‌کارانه و دایمی داشت که تا آخر عمر و از جمله در مهاجرت آن را حفظ کرد.»‏[۳] ‏ ‏نخستین مجموعهٔ آثار او را نیز حزب تودهٔ ایران در سال ۱۳۲۹ با عنوان «آی گفتی» منتشر کرد. این ‏نام یکی از اشعار جاودان اوست.‏

با صاعقهٔ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تلاش دستگاه کودتا برای یافتن و در بند کردن افراشته اوج گرفت و ‏این انسان پر تلاش و آفرینشگر ناگزیر شد که تا یک سال و نیم پس از آن در نهانگاه به‌سر برد. اما به ‏گفتهٔ نصرت‌اللّه نوح: «افراشته آن‌قدر در زندگی با تودهٔ محروم جامعه عجین شده‌بود که در دوران ‏زندگی مخفی خود در تهران به‌ندرت در خانه می‌ماند. او که به فن گریم و هنرپیشگی آشنا بود هر ‏روز در قیافه و لباسی مبدل به میان مردم می‌آمد، و در حالی که مأموران شاه دربه‌در به‌دنبال او ‏می‌گشتند، او در بهار تربچه، پونه و چغاله بادام می‌فروخت، و در شب عید ماهی‌های زنده و کوچک ‏را برای هفت‌سین به مردم عرضه می‌کرد.»‏[۴]

اما سرانجام هنگامی که فشار پی‌گردها افزایش یافت، هنرمندی که ریشه‌هایی این‌چنین در میان ‏مردم و جامعهٔ کشورش داشت، در اواخر سال ۱۳۳۴ به مهاجرت خارج از کشور، به جایی غریب در ‏آن‌سوی افق‌های تیره، به دوردستِ بلغارستان پرتاب شد.‏

احسان طبری دربارهٔ افراشته در مهاجرت می‌نویسد: «در مهاجرت به هنگام نخستین دیدار از صوفیه، ‏افراشته را پس از سال‌ها، شاید پس از ده سال بار دیگر در آن‌جا دیدم. [...] در صوفیه، رفقای مهاجر ‏ما با افراشته خوب تا نکردند. [...] افراشته با همسر و دو فرزندش (بهمن و روشن) به بلغارستان ‏آمده‌بود.[۵]‏ دولت بلغارستان با وجود تنگی مسئلهٔ منزل، به او خانه‌ای دو اتاقه و کار در دو روزنامهٔ ‏طنزآمیز بلغاری و ترکی داده‌بود. افراشته از دولت بلغارستان و دوستان بلغاری خود راضی ولی از ‏برخی دوستان ایرانی ناراضی بود. آن‌ها شعر و کار هنری افراشته را بی‌بها و ناچیز می‌گرفتند. چه ‏خبط فاحشی! افراشته پس از عُبید بزرگ‌ترین طنزنگار ایرانی است. [...] دیدار ما در زمستان ۱۹۵۷ ‏‏[۱۳۳۶] بود. [...] همان ایام که او را در صوفیه دیده‌بودم، از بیماری قلبی شکوه داشت و همین ‏بیماری سرانجام او را در سن ۵۱ سالگی [۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۸]، در عین جوانی، با یک سکته ‏درربود. سراپای مهاجرت ایرانی از این خبر غرق اندوه شد، حتی کسانی که کودکانه با وی رفتار ‏نادرست داشتند. دوستان بلغار تشییع پرشکوهی ترتیب دادند و او را که در صوفیه حسن شریفی ‏نام داشت، در گورستان معروف شهر به خاک سپردند.‏

در عرض سه-چهار سالی که افراشته در مهاجرت بود، کوشش فراوانی از جهت حکایت‌نویسی به‌کار ‏برد. می‌بایست با زحمت زیاد نوشته‌های خود را بدهد تا به بلغاری یا ترکی ترجمه کنند. با این حال ‏خوانندگان فراوان داشت. زمانی یک بلغاری وقتی دانست که من ایرانی هستم، از «حسن ‏شریفی» از من پرسید و وقتی پاسخ دادم او را می‌شناسم، حالتی گریه‌مانند به وی دست داد و ‏آه‌ها کشید و افسوس‌ها خورد. معلوم شد که خود روزنامه‌نگار است و حسن شریفی را در زندگی ‏دیده و می‌شناخته. با این‌همه، احساسات او شگفت‌انگیز بود. از شیرینی و دل‌نشینی ‏نوشته‌هایش سخن گفت و دم‌به‌دم تکرار می‌کرد: آه حسن شریفی! حسن شریفی!»‏[۶]

نصرت‌اللّه نوح، دوست و همکار افراشته در نشریهٔ چلنگر، که با زحمتی فراوان و ستودنی مجموعهٔ ‏آثار افراشته را در سه جلد فراهم آورده،[۷]‏ در پیشگفتار یکی از آن‌ها می‌نویسد: «[...] هنوز به شیوهٔ ‏افراشته در نثر، نمایشنامه‌نویسی و داستان‌نویسی و مخصوصاً اشعار گیلکی او اشاره‌ای ‏نشده‌است. امیدوارم در این مورد افراد با صلاحیتی چون آقایان احسان طبری و به‌آذین که بیشتر از ‏من با افراشته دمخور و دوست بوده‌اند، اقدام کنند.»‏[۸] ‏ احسان طبری به نوبهٔ خود خیلی کوتاه ‏نوشت: «چهل قصهٔ کوچکی که به همت دوستش نصرت‌اللّه نوح نشر یافته، افراشته را گاه یک ‏چخوف ایرانی نشان می‌دهد. بدون تردید طنز در خونش بود. دوست من نویسنده و مترجم معروف ‏به‌آذین، که خود گیلک است، برای اشعار گیلکی او ارزش حتی بیش از نوشته‌های فارسی‌اش قایل ‏است. کمدی‌های کوچک او نیز بدک نیست ولی به پایهٔ اشعار و حکایت‌هایش نمی‌رسد.»‏[۹] ‏ و همین.‏

اما پیداست که به‌آذین پیش از تقاضای نوح، خود دست به اقدام زده‌بود و کتاب «برگزیدهٔ اشعار ‏فارسی و گیلکی محمدعلی افراشته» را نگاشته بود، که اکنون در فردای انقلاب ۱۳۵۷ کم‌وبیش ‏هم‌زمان با کتاب نوح امکان انتشار یافته‌بود.[۱۰]‏ ‏ به‌آذین پیشتر نیز در سال ۱۳۲۶ مقاله‌ای دربارهٔ ‏افراشته و ارزش شعرهای گیلکی او شامل تفسیر سه شعر گیلکی او در «مردم» ماهانه ‏نوشته‌بود.‏[۱۱]

باز باید از نوح سپاسگزار باشیم که در مقدمه‌های سه جلد مجموعهٔ آثار افراشته، برخی از شعرها و ‏داستان‌ها و نمایشنامه‌های افراشته را هر چند کوتاه تحلیل و معرفی کرده‌است. او همچنین گزارش ‏داده‌است که: «افراشته [در مهاجرت] داستان‌ها و اشعار خود را به زبان ترکی برای طنزنویس بلغار ‏دیمیتر بلاکونف ‏Belakonev‏ ترجمه می‌کرد، و او آن‌ها را از ترکی به زبان بلغاری بر می‌گرداند. ضمناً ‏افراشته در تمام مدت اقامت در بلغارستان، با روزنامهٔ فکاهی «استورشل» [‏Стършел‏ (زنبور سرخ ‏یا زنبور گاوی)] همکاری داشت.» و «یکی از کارهای جالب افراشته در بلغارستان، نوشتن داستان ‏‏«دماغ شاه» است.» و «افراشته در آخرین سال زندگی خود مجموعه‌ای از آثار طنز خود را تهیه ‏کرده‌بود که با عنوان «دماغ شاه» در صوفیهٔ بلغارستان منتشر کند [...] و این مجموعه پس از مرگ ‏او با همین نام [به زبان بلغاری، صوفیه، ۱۹۶۳] منتشر شد.»‏[۱۲] ‏ ترجمهٔ فارسی «دماغ شاه» به ‏همت بهزاد موسایی در سال ۱۳۸۸ منتشر شد.‏ [۱۳]

محمدعلی افراشته در رنج از غربت و مهاجرت، و در حسرت میهن، دور از میهن از جهان رفت. هیچ ‏نمی‌دانم که آیا گورگاه «حسن شریفی» هنوز در صوفیه باقی‌ست، یا رد پای زمان آن را نیز زدود؟ آن ‏سه نفر دیگر هم، یعنی نصرت‌اللّه نوح، احسان طبری، و به‌آذین سال‌هاست که از جهان رفته‌اند، و تا ‏جایی که می‌دانم معرفی و نقد جامع و اساسی آثار محمدعلی افراشته هنوز بر زمین مانده است. ‏برخی از آثار او را در میان شاهکارهایش بر می‌شمارند، مانند «شغال محکوم»، «پالتوی ‏چهارده‌ساله» و «آی گفتی».

نام و آوازهٔ افراشته تا «دایرة‌المعارف بزرگ شوروی» نیز راه یافت و ‏شرح حال کوتاهش در دو چاپ آن درج شد. در چاپ ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۸ از سه اثر شاخص او نام ‏برده‌شده: داستان «عروس عباس‌آقا»، نمایشنامهٔ «مسخره‌بازی»، و شعر «شغال محکوم». ‏مضمون «شغال محکوم» نیز نقل شده‌است.‏[۱۴] ‏ اما در چاپ بعدی (۱۹۶۹ تا ۱۹۷۸) نام نمونه‌های ‏آثار او را حذف کردند.‏[۱۵]

در ویکی‌پدیای گیلکی معروف‌ترین شعرهای فارسی و گیلکی افراشته که نامشان آمد، همراه با ‏شرحی کوتاه بر هرکدام درج شده‌است. (در ویکی‌پدیای فارسی، در برگ افراشته، زبان گیلکی را ‏انتخاب کنید.)

‏ ________________________________
 [۱] ‎ ‎‏. ویکی‌پدیای فارسی، ذیل افراشته.
‏ [۲] ‎ ‎‏. جملاتی برگرفته از پیشگفتار مجموعهٔ ثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، صص ‏‏۵ تا ۱۳.
‏ [۳]‎ ‎‏. احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ۱۳۷۹، ص ۱۱۵.
‏ [۴]‎ ‎‏. نصرت‌اللّه نوح (به کوشش)، چهل داستان محمدعل افراشته، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، ص ۶.
‏ [۵]‎ ‎‏. افراشته سه پسر داشت که یکی از آن‌ها در همان مهاجرت (پیداست که پیش از دیدار احسان طبری) به ‏بیماری قلبی درگذشت. (ویکی‌پدیای فارسی، ذیل افراشته).
‏ [۶]‎ ‎‏. احسان طبری، همان، صص ۱۱۶ و ۱۱۷.
‏ [۷] ‎ ‎‏. ۱- مجموعهٔ آثار [اشعار] محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸. ۲- چهل داستان ‏محمدعلی افراشته، به کوشش نصرت‌اللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰. ۳- نمایشنامه‌ها، تعزیه‌ها و ‏سفرنامه‌ها، اثر محمدعلی افراشته، گردآوری و مقدمه: نصرت‌اللّه نوح، چاپ اول، انتشارات حیدربابا، تهران، مهرماه ‏‏۱۳۶۰.‏
[۸] ‎ ‎‏. مجموعهٔ آثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، ص ۱۲.
‏ [۹] ‎ ‎‏. احسان طبری، همان، صص ۱۱۵ و ۱۱۶.
‏ [۱۰] ‎ ‎‏. تهران، انتشارات نیل، ۱۳۵۸.
‏ [۱۱]‎ ‎‏. http://www.peiknet.com/1383/hafteh/12esfand/hafteh_page/93behazin_afrashteh.htm‎
[۱۲]‎ ‎‏. چهل داستان محمدعلی افراشته، به کوشش نصرت‌اللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، صص ۴ و ۵.
‏ [۱۳]‎ ‎‏. رشت، انتشارات فرهنگ ایلیا.
‏ [۱۴]‎ ‎‏. مقالهٔ ا. گویا در «دنیا» نشریهٔ تئوریک و سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، شماره ۱، سال ۱۳۴۸.
‏ [۱۵]‎ ‎‏. http://bse.sci-lib.com/article082644.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 April 2024

امیروف در رادیوی سوئد - ۳

برنامهٔ موسیقی درخواستی شبکهٔ دوم رادیوی سوئد هفته‌ای را که امروز به پایان رسید، صرف گردش موزیکال در قارّه‌های جهان ‏کرد. امروز نوبت آسیا بود. من از فرصت استفاده کردم و قطعاتی از آهنگسازان معروف جمهوری ‏آذربایجان درخواست کردم.‏

در درخواستی که نوشتم گله کردم که آثار آهنگسازان آذربایجانی بسیار بسیار به‌ندرت از رادیوی سوئد ‏شنیده می‌شود، حال آن که آثار آهنگسازان همسایهٔ آذربایجان، یعنی ارمنستان، آن‌قدر هر روز و هر روز ‏پخش می‌شود که آدم شک می‌کند که مبادا کیم کارداشیان لابی خیلی نیرومندی در رادیوی سوئد ‏دارد!‏

خلاصه، درخواست مرا پخش کردند! تا یک ماه می‌توان دو قطعه از «رقص‌های سنفونیک» اثر فیکرت ‏امیروف را در این نشانی شنید. نوار را تا یک ساعت و ۲۴ دقیقه جلو بکشید و بعد گوش بدهید.‏

وگرنه خود اثر را در یوتیوب هم می‌توان شنید، در این نشانی.‏

پیشتر دست‌کم دو بار دربارهٔ امیروف و آثار او نوشته‌ام: این‌جا، و این‌جا.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2024

بروکنر - ۲۰۰

خیلی وقت است که دربارهٔ موسیقی ننوشته‌ام. البته همواره در کمین بوده‌ام تا مناسبتی پیش ‏بیاید و دینم را به این یکی دیگر از «ب»های بزرگ جهان موسیقی ادا کنم («ب»های دیگر: باخ، ‏بیتهوفن، برامس...). اکنون سال بروکنر است، زیرا که او ۲۰۰ ساله می‌شود.‏

در پاییز ۱۳۵۱، آنگاه که پس از زندان، غم و تنهایی بر دلم سنگینی می‌کرد، درس نمی‌خواندم، سرگرمی ‏دیگری نداشتم و در قفسهٔ صفحه‌های اتاق موسیقی دانشگاه پرسه می‌زدم، یک قوطی حاوی دو ‏صفحهٔ گراموفون یافتم که فقط سنفونی هشتم آنتون بروکنر (۱۸۲۴-۱۸۹۶) ‏Bruckner‏ بر آن‌ها ضبط ‏شده‌بود. عجب! یعنی یک سنفونی به طول نزدیک به یک ساعت و نیم؟ هیچ سنفونی دیگری این ‏قدر طولانی نشنیده‌بودم. روی جلد قوطی عکسی بود از نمای عظیم یک کلیسای جامع. چه ‏می‌خواهد بگوید؟

با بار اول و دوم گوش دادن به این سنفونی سنگین و طولانی چیزی دستگیرم نشد. مانند سر ‏کوبیدن بی‌حاصل به دروازه و دیوار آن بنای عظیم و نفوذناپذیر کلیسای جامع روی جلد قوطی ‏صفحه‌ها بود. راهی به درون نمی‌یافتم. گذشته از طول و تفصیل اثر، نمونه‌ای مشابه خود این ‏موسیقی هم هرگز نشنیده‌بودم: «مدرن» نبود. صد در صد کلاسیک بود. اما هیچ نشانی از ملودی‌های ‏آشنا، از آهنگ‌های مردم عادی، از موسیقی فولکلوریک، در آن نبود. سراسر و به‌تمامی سروده و ‏بافتهٔ ذهن خود آهنگساز؛ به‌شدت تجریدی. هیچ جایی از این سنفونی را نمی‌شد با خود زمزمه ‏کرد، یا با سوت زد! چیست این؟ به کجای آن پنجه درآویزم؟ اثر دیگری از او نداشتیم و من ‏می‌بایست با همین اثر (که بعد دانستم سنگین‌ترین اثر اوست) از بروکنر رمزگشایی می‌کردم.‏

سر به دیوار کوفتن‌هایم سرانجام به نتیجه رسید: موومان سوم سنفونی سرانجام احساس «آهان» ‏به من داد. توانسته‌بودم رمز آن را بگشایم. عجب زیباست! اما هیچ چیزی ندارد که بتوان به زبانی ‏دیگر به شعر، با نقاشی، با داستان، با هیچ وسیلهٔ دیگری بیانش کرد: موسیقی ناب! صدا، فقط صدا! مجرد از هر ‏چیز دیگری.‏

پس از ورود از بخش سوم، به‌تدریج سراسر سنفونی را ذره ذره کشف می‌کنی: ‏موسیقی‌شناسانی گفته‌اند که بروکنر در سنفونی‌هایش کاتدرال‌هایی عظیم و سربه‌فلک کشیده ‏می‌سازد، با همهٔ جزییات پرکار نمای بیرون و درون آن‌ها، با همهٔ شکوه و زیبایی آن‌ها.‏

‏۹ سال پیش در سفرنامهٔ نیو – زیلند، در توصیف راه رسیدن به میلفوردِ شگفت‌آور نوشتم:‏

‏«نمی‌دانم چه مدتی گذشته‌است که از ایستادن ماشین بیدار می‌شوم. سر بلند می‌کنم و از ‏پنجره ‏بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌بارد. هوا تیره و تار است. از لابه‌لای شیارهایی که آب ‏باران بر ‏شیشهٔ ماشین کشیده، منظره‌ای می‌بینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا ‏و هیچ کابوسی ‏هم ندیده‌ام: صخره‌هایی‌ست قهوه‌ای رنگ، دیواره‌ای‌ست کم‌وبیش عمودی، که از ‏همه‌جایش ‏آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... می‌ریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر ‏می‌برم، به بالای ‏صخره‌ها نمی‌رسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا می‌رود. آن‌سوتر، این‌سوتر، ‏دیواره است و ‏آبشارهای بی‌شمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف درهٔ آن ‏پایین می‌ریزند. ‏خوابم، یا بیدار؟ این‌جا کجاست؟ احساسم شبیه احساسی‌ست که در نوجوانی از ‏تماشای ‏نقاشی‌های گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من ‏دست می‌داد. ‏نه، زبان و کلمات به‌تنهایی برای توصیف این چشم‌انداز کافی نیست: نقاشی، شعر و ‏موسیقی را ‏هم باید به کمک گرفت. سنفونی دانته اثر فرانتس لیست به ذهنم می‌آید که با "دوزخ" ‏آغاز ‏می‌شود. اما این‌جا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیارهٔ دیگری هم نیست. این‌جا زمین است. ‏‏این‌جا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. ‏‏شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! ‏اما این آبشارهای سپید و باریک و بی‌شمار را بر این ‏دیواره‌های هولناک به ‏چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت ‏بر این ذهن خائن که ‏برای توصیف این منظرهٔ باشکوه یاری نمی‌کند!»‏

احساس مشابه گوش دادن به سنفونی‌های بروکنر و تماشای مناظر میلفورد در نیو – زیلند، هنگام ‏دیدن عظمت فرش متعلق به بقعهٔ شیخ صفی‌الدین اردبیلی، که در موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن ‏نگهداری می‌شود، نیز به من دست داد.‏

آنتون بروکنر در ۴ سپتامبر ۱۸۲۴ در یکی از آبادی‌های نزدیک شهر لینتس ‏Linz‏ در اتریش پا به جهان ‏نهاد. پدر آموزگارش او را از کودکی با موسیقی آشنا کرد. دوازده ساله بود که پدرش از جهان رفت، و ‏مادرش در غیاب نان‌آور خانواده، او را به عضویت گروه کر نوجوانان کلیسا درآورد تا مختصر پولی که از ‏آن‌جا می‌گرفت کمکی باشد به درآمد خانواده.‏

آنتون جوان راه پدر را پی گرفت و آموزگار شد. سال‌هایی بود که او در دبستان روستاهای دورافتادهٔ ‏اتریش، درست مانند آموزگاران زحمتکش روستاهای دورافتادهٔ خودمان، هم مدیر مدرسه بود، هم ‏آموزگار و ناظم، و هم خدمتکار و فرّاش و جاروکش حیاط مدرسه.‏

اما عشق بزرگ او موسیقی بود، و وقت آزادش را در آن سال‌ها صرف موسیقی و رونویسی ‏مجموعهٔ «هنر فوگ» اثر یوهان سباستیان باخ می‌کرد و در ریزه‌کاری‌های موسیقی باخ غرق ‏می‌شد. او همچنین در جشن‌های روستاییان با پیانو موسیقی رقص می‌نواخت و در مراسم ‏کلیسایی ارگ کلیسا را می‌نواخت.‏

او تا چهل سالگی نامی از ریشارد واگنر نشنیده‌بود، و سپس با شنیدن اپرایی از او سخت شیفتهٔ ‏واگنر شد. دانش تئوریک او از راه مطالعهٔ آثار باخ، و مهارتش در نواختن ارگ، راه استخدام در کلیسای ‏جامع پایتخت، شهر وین، را برای او گشود، و آن‌جا توانست سرودن سنفونی‌ها و دیگر آثارش را آغاز ‏کند، و به تدریس در کنسرواتوار وین بپردازد. هوگو وولف، و گوستاو مالر از شاگردانش بودند و از ‏موسیقی او بسیار تأثیر گرفتند. واگنر او را «تنها سنفونیست راستین بعد از بیتهوفن» می‌نامید، و ‏بروکنر مقامی خدای‌گونه برای واگنر قایل بود و نقل کرده‌اند که یک بار در حاشیهٔ اجرای اثری از واگنر ‏پیش چشم همگان جلوی او خود را بر زمین انداخت و بر پاهای واگنر بوسه زد.‏

او بی‌بهره از عشق و ازدواج روزگار گذراند. به میزان افراطی دین‌دار بود. گذشته از سنفونی‌هایش، ‏باقی آثارش، به‌جز چند نمونهٔ انگشت‌شمار، همگی کلیسایی هستند. حتی روی سنفونی نهمش ‏نیز نوشته‌است: «تقدیم به خدای مهربان در آسمان». او در حال نوشتن همین سنفونی پشت میز ‏کارش دچار حملهٔ قلبی شد، در ۷۲‌سالگی از جهان رفت، و بخش چهارم سنفونی نهمش نانوشته ‏ماند. بعدها کشف شد که یک سنفونی فراموش‌شده هم دارد که پیش از نخستین سنفونی آن را ‏نوشته، و با شمارهٔ «صفر» آن را منتشر و اجرا کردند.‏

در جهان موسیقی از پدیده‌ای به‌نام «مسئلهٔ بروکنر» سخن می‌گویند، در اشاره به وسواس او که ‏سنفونی‌هایش را پیوسته دستکاری می‌کرد و تغییراتی در آن‌ها می‌داد. او نسخه‌های متعددی از ‏اغلب سنفونی‌هایش به‌جا گذاشته‌است. همچنین کسانی کوشیده‌اند مدل‌های ریاضی، از قبیل ‏سری فیبوناچی (که در سراسر هستی ما حضور دارد؛ از شکل مارپیچ کهکشان‌ها تا شکل چینش ‏دانه‌های گل آفتاب‌گردان و...)، و پنج‌ضلعی‌ها و شش‌ضلعی‌های منتظم در آثار او بیابند.‏

همهٔ ۱۰ سنفونی او طولانی هستند، سازهای بادی برنجی نقش مهمی در آن‌ها دارند، و بخش ‏سوم آن‌ها، یعنی از نظر من دروازهٔ ورود به سنفونی‌هایش، همگی ساختار کلاسیک «روندو»ی ‏کامل دارند. روندوی کامل از سه تم اصلی ‏A‏ و ‏B‏ و ‏C‏ تشکیل می‌شود که به شکل متقارن ‏ABACABA‏ به نوبت بسط و گسترش می‌یابند و تکرار می‌شوند. همین است که دریافت آن‌ها را به‌نسبت آسان ‏می‌کند.‏

معروف‌ترین و پر طرفدارترین آثارش سنفونی‌های چهارم و هفتم و نهم او هستند. اجرای ‏سنفونی‌های بروکنر کار هر رهبر و هر ارکستری نیست و تخصص می‌خواهد. رهبر مورد علاقهٔ من ‏در این مورد و بسیاری موارد دیگر، رهبر معروف سوئدی – فنلاندی هربرت بلومستد ‏Blomstedt‏ ‏است که اکنون در ۹۷‌سالگی هنوز ماهرانه رهبری می‌کند. اما حیف که اجرای تصویری آثار بروکنر با ‏رهبری او در یوتیوب یافت نمی‌شود، جز این سه دقیقه پایان سنفونی چهارم.‏

لینک‌های زیر را برای شروع از بخش سوم سنفونی‌ها تنظیم کرده‌ام. اما پس از ورود به لینک اگر ‏خواستید می‌توانید آن را عقب بکشید و از اولش گوش بدهید. اگر علاقمند شدید، بقیهٔ سنفونی‌ها ‏را خودتان می‌یابید!‏

سنفونی چهارم:‏
https://youtu.be/o0g82i784bw?si=TSSx8o4icw0mB1Cc&t=2431‎

سنفونی هفتم:‏
https://youtu.be/dSGOaTuAesY?si=TJCyVC6KtykHyTn-&t=3529‎

سنفونی نهم:‏
https://youtu.be/PkiIR1XLgnk?si=rMOgzLt1hNY3wiA8&t=1665‎
‏***‏
در این وبلاگ ۱۱۰ مطلب دیگر هم نوشته‌ام که سخن از موسیقی در آن‌ها هست. همهٔ آن‌ها زیر ‏این لینک فهرست شده‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 February 2024

مصاحبهٔ نشریهٔ تریبون با من

مقدمه


وقتی قرار بر مصاحبه با شیوا فرهنمدراد شد، کلی ذوق‌زده شدم. یکی از مشتریان پروپاقرص ‏وبلاگ شخصی و قدیمی‌اش بودم، یادداشت‌هایی را که می‌نوشت با ولع هرچه تمام ‏می‌خواندم، از شیوایی قلم و زاویهٔ دیدی که داشت بسیار لذت می‌بردم. اولین‌بار نام شیوا را در ‏خاطرات علیرضا صرافی با عنوان جنبش دانشجویی آذربایجان در دهه ۵۰ دیده بودم. روایتِ اتاق ‏موسیقی دانشگاه آریامهر (صنعتی‌شریف) هنوز هم برای من جذاب‌ترین بخش این خاطرات ‏است. جایی که شیوا سه سال تمام را صرف پیاده‌سازی متن ترکی از روی نسخه صوتی اپرای ‏کوراوغلو و ترجمهٔ آن به فارسی می‌کند و همان‌طور که اشاره می‌کند متن این اپرا توسط ‏خیلی‌ها به عنوان درسنامهٔ آموزش زبان ترکی آذربایجانی به کار می‌رفت. به قطران در عسل ‏که رسیدم، میخکوب شدم. مواجههٔ جسورانه و صادقانهٔ شیوا با گذشتهٔ مبارزاتی‌اش ‏تکان‌دهنده بود و از نظر من یکی از بهترین‌های اتوبیوگرافی‌های سیاسی تاریخ معاصر ایران ‏است. با گام‌های فاجعه همان دقت‌نظر و انصافی را داشت که از شیوا انتظار داشتم. او فارغ از ‏اتهام‌زنی‌های رایج این کتاب را در نقد حزب توده نوشته بود. آخرین کتابی که از وی خواندم ‏وحدت نافرجام، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲) بود، ‏پژوهشی ناب و دقیق دربارهٔ برشی از تاریخ معاصر که کمتر به آن پرداخته شده است. به‌قول ‏علیرضا اردبیلی شیوا یک آدم کتبی است، بیشتر از آن‌‏‎که حرف بزند، می‌نویسد. شیوایی که ‏من می‌شناسم از اتاق موسیقی شروع می‌شود.‏

س: شیوا فرهمندراد ذوق هنری دارد و دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی ‏شریف) است، با این پس‌زمینه، تصمیم می‌گیرد تا وارد فعالیت‌های سیاسی ‏شود، آن‌هم در جایی مثل ایران که مخالفت و حتی انتقاد از رژیم بهای ‏سنگینی دارد، چرا و چگونه این تصمیم را گرفتید؟ درواقع چه انگیزه‌ها و ‏زمینه‌هایی شیوای جوان و احیاناً آرمان‌خواه را به این مسیر هدایت کرد؟ ‏

ج: به قول بعضی دوستان قدیمی: «ما سیاست را انتخاب نکردیم، سیاست ما را انتخاب ‏کرد!» آن هنگام جامعه از شکاف طبقاتی عمیقی رنج می‌برد و وضعیتی برقرار بود که ‏دل‌های جوان دانشجویان را به درد می‌آورد، و در غیاب و ممنوعیت احزاب و سازمان‌های ‏سیاسی علنی، آنان را، و مرا، به سوی فعالیت سیاسی می‌کشاند.‏

من از دیدن فقر مردم، به‌ویژه اهالی آذربایجان که از روستاهایشان رانده شده‌بودند و در ‏تهران زندگی فلاکت‌باری داشتند رنج می‌بردم. به‌گمانم دست‌کم یک نمونه از چنین ‏مشاهده‌ای را در کتاب قطران در عسل نوشته‌ام: مشاهدهٔ گرسنگی روستاییان اطراف ‏زنجان که در حلبی‌آبادی سر راه دانشگاه آریامهر به خوابگاه دانشجویی ما، در صد ‏متری شاهراه آیزنهاور (خیابان آزادی کنونی) زندگی می‌کردند.‏

س: در آن زمان چه آرمان‌ها و چشم‌اندازی از نظام سیاسی مطلوب خود داشتید ‏که جذب گفتمان چپ و مهم‌تر از آن حزب توده شدید؟ آیا شما هم مثل بیشتر ‏نسل جوان تحصیل‌کرده و یا روشنفکران آن دوره تحت تاثیر هژمونی و سلطهٔ ‏گفتمان چپ قرار داشتید و یا با مطالعه و بینش به این نقطه رسیدید؟ آیا این ‏تصمیم هیجانی و احساسی بود یا آگاهانه؟

ج: شاید هیچکدام! در کودکی و نوجوانی من شبکهٔ رادیویی (و تلویزیونی) کشور هنوز به ‏جاهای دوردست ایران، و به‌ویژه آذربایجان که شاه هنوز داشت از مردم آن بابت جنبش ‏ملی سال ۱۳۲۴ و ۲۵ انتقام می‌گرفت، نرسیده‌بود. ما در خانه به‌زحمت می‌توانستیم ‏صدای ناصافی از رادیوی تهران بشنویم. از رادیوی تبریز برنامه‌هایی به فارسی پخش ‏می‌شد، اما فرستندهٔ تبریز چندان قوی نبود و در اردبیل آن را حتی بدتر از صدای تهران ‏می‌شنیدیم. در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۴۰ فرستنده‌ای در رشت دایر شد که صدای آن در ‏اردبیل بهتر از دیگر فرستنده‌های داخل شنیده می‌شد.‏

اما رادیوهای باکو و مسکو را، که آن نیز از باکو «رله» یا تقویت می‌شد، خیلی صاف و ‏خوب می‌شنیدیم. این‌ها را من حتی با «رادیو گوشی» خیلی سادهٔ ساخت خودم ‏به‌راحتی می‌شنیدم. همین باعث شد که نسبت به جمهوری آذربایجان و اتحاد شوروی ‏کنجکاو شوم، و کنجکاوی به‌تدریج به علاقه انجامید. به‌ویژه تفاوت بارز وضع فرهنگی ‏مردم هم‌زبان دو ساحل ارس مرا به فکر فرو می‌برد: آن‌جا کودکان به زبان خودشان، ‏یعنی زبان مشترک با ما، درس می‌خواندند، و مردم از موسیقی خوب و با کیفیت، اپرت ‏و اپرا، فیلم‌های سینمایی و تئاتر به زبان خودشان برخوردار بودند، اما ما از همهٔ این‌ها ‏محروم بودیم. چرا؟ چه نظامی آن‌جا و در سراسر اتحاد شوروی برقرار بود که آزادی ‏انتخاب زبان تحصیل را تأمین می‌کرد؟

باید در این زمینه می‌خواندم و یاد می‌گرفتم. اما هر چه بیشتر می‌جستم، کم‌تر ‏می‌یافتم. همهٔ این قبیل منابع و خواندنی‌ها را رژیم پهلوی ممنوع و سانسور می‌کرد. و ‏این ممنوعیت، البته، کنجکاوی من و امثال مرا بیشتر تحریک می‌کرد. ‏

آن موقع مطلقاً هیچ چیز دربارهٔ «چپ» نمی‌دانستم. پس از ورود به دانشگاه در تهران ‏بود که نام مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم و سوسیالیسم را شنیدم. اما برای ‏مطالعه در این زمینه‌ها هم منبع دست اولی وجود نداشت، و می‌بایست از نوشته‌های ‏دست چندم استنباط‌هایی کسب می‌کردیم.‏

بنابراین به‌گمانم کم‌وبیش هیچکدام از پیشنهادهایی که در متن این سؤال مطرح کردید ‏در مورد من صدق نمی‌کند. جذب سازمان چریک‌های فدایی خلق نشدم، و حزب تودهٔ ‏ایران تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ حضور چشمگیری در ایران نداشت، یا من از آن خبر ‏نداشتم، جز فقط دو سه بار شنیدن رادیوی پیک ایران در خانهٔ این و آن دوست ‏دانشجو. این رادیو به حزب تودهٔ ایران تعلق داشت، از صوفیه پایتخت بلغارستان پخش ‏می‌شد، و مدت کوتاهی پس از آن که با آن آشنا شدم، دولت بلغارستان با قرارداهایی ‏که با رژیم شاه بست، صدای آن رادیو را خاموش کرد.‏

س: با توجه به جایگاهی که شما در حزب توده داشتید، جاهایی بود که در مورد ‏مواضع، خط مشی و تصمیمات حزب توده دچار شک و تردید شوید؟ در کنار آن، ‏آیا تا زمانی که در ایران بودید شوروی کشور برادر بزرگ به عنوان بهشت برین ‏در ذهن شما جای گرفته بود و یا نه از جنایات استالین و فجایعی که این رژیم ‏در شوروی به بار آورده بود، خبر داشتید؟

ج: پس از دستگیری گروه بزرگی از رهبران و کادرهای حزب تودهٔ ایران، و جان به‌در بردن و ‏آزادی برخی از آنان در دههٔ ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، آشکار شد که بازجویان سازمان اطلاعات ‏سپاه پاسداران پیش خود نوعی طبقه‌بندی از پیش برای کادرهای حزب فرض ‏کرده‌بودند و آنان را به «کادر ۱» (مقام بالاتر)، و «کادر ۲» (مقام پایین‌تر) تقسیم ‏می‌کردند. با آن حساب جایگاه من پایین‌تر از «کادر ۲» بود. من «فرسنگ‌ها» دور از ‏دستگاه تعیین تاکتیک و استراتژی و سیاست حزب، و از نظر تشکیلاتی فقط عضو ‏سادهٔ یک حوزهٔ حزبی بودم. تنها به خاطر شرکت داوطلبانه در برخی کارهای اجرایی ‏حزب، مانند کارهای صوتی میتینگ‌های حزب، ضبط و تکثیر سخنان رهبر حزب در ‏جلسات «پرسش‌وپاسخ» او، شرکت در جابه‌جا کردن روزانهٔ چند تن از رهبران حزب، ‏شرکت در ویرایش و آماده‌سازی مجلهٔ تئوریک و سیاسی حزب (نشریهٔ دنیا) و ‏نوشته‌های احسان طبری (که برخی‌ها او را تئوریسین حزب می‌دانند)، در ارتباط نزدیک ‏با این رهبران حزب قرار گرفتم. این بود واقعیت «جایگاه» من در حزب.

آری، در این جایگاه ناچیز خودم، از همان آغاز در توجیه و درک سیاست نزدیکی حزب ‏تودهٔ ایران به روحانیان و در رأس آنان آیت‌الله خمینی، دچار شک و تردید بودم، از جمله ‏برای این که از سال‌های دبیرستان از هر گونه دین و دین‌داری، و از دین‌فروشی و ‏دین‌فروشان بیزار بودم. مقاله‌های تئوریک حزب را در توجیه این سیاست‌ها که ‏می‌خواندم، عقل می‌گفت که: «خب، راست می‌گویند. این سیاست درست است.» اما ‏احساسم هرگز این توجیه‌ها را نپذیرفت و ته دلم همیشه ناراضی بودم.‏

در مورد اتحاد شوروی، سانسور ساواک و رژیم شاه دربارهٔ آن کشور باعث شده‌بود که ‏جوانان و از جمله من مطالبی را که بر ضد اتحاد شوروی و جنایات استالین منتشر ‏می‌شد، باور نمی‌کردیم و آن‌ها را به حساب «تبلیغات امپریالیستی» رژیم ایران برای ‏تخریب وجههٔ اتحاد شوروی می‌گذاشتیم. آن قبیل مطالب به نظر من و دوستانم ارزش ‏خواندن نداشت.‏

در مقابل، در حالی که هنوز حتی نام مارکس و انگلس و لنین و چه گوارا و... سانسور ‏می‌شد و کتاب‌های معتبری از نوشته‌های آنان یا دربارهٔ آنان وجود نداشت، ناگهان رژیم ‏شاه در واکنش به سیاست امریکا و غرب که از فروش برخی تسلیحات و تجهیزات به ‏ایران پرهیز داشتند، به اتحاد شوروی روی آورد و قراردادهای بزرگ و مفصلی با آنان ‏بست و بسیاری از نیازهای تسلیحاتی را از آنان تأمین کرد. همچنین ایجاد کارخانهٔ ذ‌وب ‏آهن اصفهان و نیروگاه هسته‌ای بوشهر، کشیدن خط لولهٔ گاز از جنوب ایران تا آستارا، و ‏بهره‌برداری از معدن مس سرچشمه (کرمان) را به آنان سپرد. از آن پس جاده‌های ایران ‏پر از کامیون‌های شرکت حمل‌ونقل دولتی اتحاد شوروی به نام «سوو-ترانس-آفتو» ‏Sovtransavto‏ بود که برای حمل کالا بین مرز شمالی کشور و بندرهای ساحل خلیج ‏فارس رفت‌وآمد می‌کردند.‏

آن قراردهای بزرگ، تبادلات فرهنگی را نیز شامل می‌شد و برخی فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری شوروی در ایران مجاز شد. در نتیجه از آن هنگام فیلم‌های سینمایی ‏بسیار عالی و اغلب عظیم ساخت اتحاد شوروی در برخی سینماها، و حتی تلویزیون ‏ایران نمایش داده می‌شدند، مانند فیلم دو قسمتی «جنگ و صلح» (روی کتاب معروف ‏لف تالستوی)، یا «برادران کارامازوف» (روی رمان بزرگ فیودور داستایفسکی)، یا ‏سریال «آنا کاره‌نینا» (تالستوی)، فیلم بالت‌های «ایوان مخوف» اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏و «اسپارتاکوس» اثر آرام خاچاتوریان، و... ارکسترهای بزرگ سنفونیک و تک‌نوازان و ‏رهبران ارکستر سرشناس شوروی برای کنسرت در تالارهای ایران می‌آمدند، گروه ‏بزرگ بالت روی یخ شوروی در سالن ورزش «مجتمع شهیاد» («آزادی» بعدی) برنامه ‏اجرا می‌کرد، و...‏

گذشته از این‌ها، بنگاه نشریاتی «پروگرس» مسکو و شعبه‌های دیگرش کتاب‌های ‏فارسی فراوانی که اغلب ترجمهٔ افسران توده‌ای نسل قبل پناهنده به شوروی بودند به ‏بازار کتاب ایران سرازیر کرد. در آن میان کتاب‌های فنی و مهندسی به زبان انگلیسی، و ‏نیز کتاب‌ها و نشریاتی از جمهوری آذربایجان هم (به خط سیریلیک) یافت می‌شد. برای ‏نمونه هفته‌نامهٔ ادبیات و اینجه‌صنعت و ماهنامهٔ آذربایجان ارگان اتحادیهٔ ‏نویسندگان آذربایجان به ایران می‌رسیدند. من هر دو را مشترک بودم و از سال ۱۳۵۲ تا ‏‏۱۳۵۷ آن‌ها را می‌گرفتم و می‌خواندم. فرستندهٔ رادیویی آراز که از باکو پخش می‌شد ‏و شبانه‌روز موسیقی آذربایجانی برای ایران پخش می‌کرد، نیز، اگر اشتباه نکنم، از ‏همان هنگام آغاز به کار کرد.‏

همهٔ این‌ها، پس از سانسور شدید قبلی، و آن کنجکاوی که قبلاً توضیح دادم، تأثیر ‏بزرگی در جلب توجه و علاقهٔ کتاب‌خوانان و سینماروها و موسیقی‌دوستان ایران ‏داشت، که تا پیش از آن به هنر و ادبیات اتحاد شوروی دسترسی چندانی نداشتند و صد البته همهٔ این آثار فرهنگی در خدمت تبلیغ نظام اتحاد شوروی و ایجاد تصویر و ‏تصوری خیالی و اغراق‌آمیز از «بهشت رؤیایی» و «عدالت اجتماعی» آن کشور قرار ‏داشتند. این آثار از واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم آن ۱۵ جمهوری متحد هیچ نمی‌گفتند و ‏نشان نمی‌دادند که آن‌جا زیر نام سوسیالیسم و عدالت اجتماعی، در واقع فقر را ‏به‌تساوی تقسیم کرده‌اند.‏

س: می‌دانیم که در بسیاری از مقاطع حساس و استراتژیک تصمیمات مهم حزب ‏توده نه در داخل که از طرف شوروی دیکته می‌شد، با توجه به این واقعیت ‏تضاد بین تحلیل و مواضع اعضای حزب با این دستورالعمل‌های صادره از ‏شوروی چگونه حل و فصل می‌‌شد؟ آیا چنین تضادهایی باعث اعتراض ‏نمی‌شد و چه‌قدر فضا برای طرح انتقادات از این تصمیمات مهیا بود؟

ج: رابطهٔ حزب تودهٔ ایران با حزب کمونیست اتحاد شوروی و تبعیت از برخی سیاست‌های ‏آن با «انترناسیولیسم پرولتری» یا همان «همبستگی جهانی احزاب برادر» توجیه ‏می‌شد. این دیدگاه می‌گفت که احزاب کمونیست همهٔ کشورهای جهان با هم دوست ‏و برادرند، در موارد لازم همه گونه به یک‌دیگر کمک می‌کنند، از کمک فکری و تئوریک تا ‏کمک‌های مادی و تسلیحاتی، و حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزب لنین، مادر و ‏کانون همهٔ این احزاب و این همبستگی است.‏

ساختار حزب تودهٔ ایران مطابق اساسنامه‌اش از اصل لنینی «مرکزیت دموکراتیک» ‏پیروی می‌کرد. یعنی سیاست حزب را مرکزیت حزب تعیین می‌کرد و رهنمودهای ‏مرکزیت حزب برای اعضا تا پایین‌ترین رده‌ها «لازم‌الاجرا» بود. اما اعضا حق داشتند ‏ایرادهایی را که می‌دیدند و انتقادها و اعتراض‌هایی را که داشتند مطرح کنند و تا ‏بالاترین مرجع برسانند. این اصل در حزب تودهٔ ایران در ظاهر تا حدود زیادی رعایت ‏می‌شد. بسیاری از اعضای حزب چنین انتقادهایی را کتبی یا شفاهی مطرح می‌کردند ‏و برخی‌ها بر دریافت پاسخ اصرار می‌ورزیدند. پاسخ‌هایی هم می‌آمد. ‏

رهبر حزب یک جلسهٔ «پرسش و پاسخ» داشت که هر هفته یا یک‌هفته‌درمیان برگزار ‏می‌شد و هر بار به چند پرسش یا انتقاد پیرامون سیاست و مواضع حزب پاسخ می‌داد. ‏این سخنان هم به‌شکل نوارهای صوتی تکثیر و توزیع می‌شد، و هم به شکل ‏جزوه‌هایی چاپ و پخش می‌شد یا در نشریهٔ ارگان حزب منتشر می‌شد. و البته ‏پاسخ‌های کتبی و شفاهی در جلسات حوزه‌های حزبی، یا پاسخ‌های رهبر حزب در آن ‏جلسات یا انتشار پاسخ‌های او، معترضان را همیشه راضی نمی‌کرد.‏

س: در تاریخ‌نگاری حزب توده ایران، اسطوره‌های زیادی بدون چون و چرا جا افتاده ‏است از جمله تصور یک حزب سازمان‌یافته و منظم و متشکل از افراد باسواد و ‏پرمطالعه که گاهی تنها تشکیلات و حزب سیاسی واقعی ایران در تاریخ معاصر ‏خوانده می‌شود، می‌خواهیم نظر شما را در باب این اسطوره‌ها بدانیم، تا چه ‏حد چنین تصوراتی منطبق بر واقعیت هستند؟

ج: در این زمینه من تاریخ حزب تودهٔ ایران را به چند دوره تقسیم می‌کنم. در دورهٔ نخست ‏موجودیت حزب، از ایجاد آن در سال ۱۳۲۰ تا شکست جنبش ملی آذربایجان در سال ‏‏۱۳۲۴، حزب یک تشکیلات مترقی و «ملی» بود که تأثیر انکارناپذیری در رشد فرهنگ و ‏ادبیات و گستردن بینش سیاسی و فوت‌وفن سازمان‌یابی مردم‌نهاد مانند اتحادیه‌های ‏کارگری و سازمان‌های زنان و دانشجویان و دیگر گروه‌های صنفی داشت. نشریات حزب ‏شاید تنها صدایی بود که مبارزه با فاشیسم و نازیسم آلمان را تبلیغ می‌کرد.‏

پس از سرکوبی جنبش ملی آذربایجان بهترین و ممتازترین رهبران حزب ناگزیر شدند ‏به اتحاد شوروی پناهنده شوند و به‌قول معروف حزب «کمرش شکست». البته از آن ‏هنگام تا چند سال بعد فعالیت‌های فرهنگی و انتشاراتی حزب و به‌طور کلی ‏‏«فرهنگ‌سازی» حزب گسترش بیشتری یافت و عدهٔ زیادی، به‌ویژه از میان کارگران به ‏عضویت حزب در آمدند. اما هم‌زمان وابستگی حزب به «برادر بزرگ» اتحاد شوروی نیز ‏افزایش یافت و حزب بیشتر و بیشتر گوش به‌فرمان مسکو بود. ‏

ضربهٔ بزرگ و کمرشکن بعدی در بهمن ۱۳۲۷ و با توطئه ترور نافرجام شاه و «غیر ‏قانونی» شدن حزب فرود آمد. بیش از ده تن از رهبران حزب بازداشت و زندانی شدند، ‏و از همین هنگام کارها و فعالیت‌های حزب رنگ ماجراجویی به خود گرفت، سازمان ‏مخفی افسران حزب نفوذ بیشتری یافت، اینان رهبران حزب را از زندان فراری دادند، ‏چند نفر، از جمله مخالفان داخلی و خارجی حزب را ترور کردند، به هنگام نخست‌وزیری ‏محمد مصدق رهبران باقی‌ماندهٔ حزب نتوانستند بر سر بزنگاه‌های حساس و بحرانی ‏اوضاع را درست بسنجند و درست تصمیم بگیرند، و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همه چیز ‏در هم ریخت.‏

آری، حزب تودهٔ ایران نقش بزرگی در آغاز فرهنگ‌سازی فعالیت‌های سیاسی و ‏تشکیلاتی و کارگری و گسترش ادبیات و هنر نمایشی و... داشت و در مقاطعی ‏به‌راستی بسیاری از گل‌های سرسبد جامعهٔ فرهنگی و سیاسی کشور به این حزب ‏می‌پیوستند. اما نباید فراموش کرد که افراد ناجوری هم در صفوف حزب بودند، و نیز در ‏اوج فعالیت‌های حزب، کارگران و زحمت‌کشان کم‌سواد و بی‌سواد اکثریت بسیار بزرگی ‏از اعضای حزب را تشکیل می‌‌دادند.‏

س: می‌رسیم به جایی که شما پس از خروج از ایران و تجربه‌هایی تلخی که از ‏سر گذراندید تصمیم به خروج از این حزب می‌گیرید؟ آن لحظه گسست و ‏جدایی، که می‌دانم در پس‌زمینه آن تجربه زیستهٔ چند دهه‌ای وجود دارد، کی ‏اتفاق افتاد؟

ج: هنگام پناهنده بودن و زندگی در شهر مینسک (پایتخت بلاروس)، با دیدن آشفتگی‌ها و ‏نابسامانی‌های کار حزب، و رهبران جدیدی که به‌جای به کار گرفتن دانش و تجربهٔ ‏افراد، به افراد چاپلوس میدان می‌دادند و خبرچینی را رواج می‌دادند، و راهی برای تأثیر ‏نهادن و مبارزه با این شیوه‌ها وجود نداشت، به این نتیجه رسیدم که آن‌جا جای من ‏نیست. به‌ویژه با مشاهده و لمس واقعیت‌های «سوسیالیسم واقعاً موجود» از ‏ایدئولوژی حزب هم دلسرد شده‌بودم. پس تصمیم گرفتم که در جلسات حوزهٔ حزبی، ‏که در عمل به جلسات بگومکوهای بی‌معنی و تهمت زدن به یک‌دیگر تبدیل شده‌بود ‏شرکت نکنم. شرکت در این جلسات اجباری و «وظیفهٔ حزبی» هر عضو است. به گمانم ‏از تابستان ۱۳۶۴ بود که حق عضویت هم نپرداختم، که پرداخت آن هم اجباری بود. ‏حزب در همهٔ امور زندگانی و معیشت و تحصیل و... ما دخالت داشت و تا پیش از دوران ‏رهبری میخاییل گارباچوف در اتحاد شوروی، ترک حزب اغلب عواقب سختی ‏می‌توانست داشته‌باشد. اما با تغییراتی که او صورت داد، راه خروج از اتحاد شوروی هم ‏باز شد و در آغاز پاییز ۱۳۶۵ از آن‌جا خارج شدم و به سوئد پناه آوردم.‏

س: می‌خواهم از جنبه‌های وجودی این گسست و جدایی بگویید، به‌عنوان فردی ‏که سال‌ها با باور به این آرمان و ایدئولوژی زندگی کرده و برای آن هزینه داده ‏بودید و حالا اگر نگویم همه‌، اغلب آن‌ها را دروغ و فریبی بیش نمی‌دید، برایم ‏جالب است بدانم چگونه از این جهنم بیرون آمدید؟ آیا واقعاً شیوا توانسته تا ‏مثل سربازی [که از پادگان چهل‌دختر فرار می‌کرد] از این سیم‌خاردار هم بگذرد؟

ج: این روندی ناگهانی و یک‌روزه نبود و چنین نبود که مثلاً امروز همه چیز سیاه باشد و ‏فردا سپید شود، یا برعکس. روندی بود بسیار دردآور و چند سال طول کشید. به‌ویژه ‏یاد رفقای بسیار عزیزی که داشتم و در ایران دستگیر و زندانی و اعدام شده‌بودند، و ‏احساس وظیفهٔ وفاداری به آنان رنجم می‌داد. نوشتن کتابچهٔ با گام‌های فاجعه به ‏گونه‌ای بزرگداشت یاد آن رفقایم و گونه‌ای ادای دین به آنان بود و بسیار کمکم کرد.‏

س: مانس اشپربر در تعبیر جذاب و دردناک جدایی‌اش از حزب کمونیست و ‏فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی که داشت می‌گوید دیگر هرگز نتوانست به ‏یقین‌های مثبت اعتماد کند و زندگی‌اش را بر پایهٔ یقین‌های منفی استوار کرد، ‏به نوعی عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دگم، آیا شیوای بعد ‏حزب توده نیز چنین نگاهی به ایدئولوژی دارد؟

ج: «عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دُگم» آری، اما «استوار کردن زندگی ‏بر پایهٔ یقین‌های منفی» هرگز! هنگام آغاز فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» یکی از شعارهای گارباچوف برای جهان پس از آن، «سوسیالیسم با سیمای ‏انسانی» بود. اما او هم در آن زمینه نتوانست در عمل کاری بکند. با این حال من هنوز ‏به عدالت اجتماعی و جامعهٔ رفاه همگانی اعتقاد دارم و نمونهٔ برخی کشورهای با ‏نظام سوسیال‌دموکراسی نشان داده که اندیشهٔ جامعهٔ رفاه همگانی را، اگر نه کامل و ‏مطلق، اما دست‌کم تا حدود زیادی می‌توان جامهٔ عمل پوشاند. این به‌گمانم یک «یقین ‏مثبت» است و نه منفی!‏

س: بعد از این قضایا چه اقداماتی برای بازسازی و پیکربندی دوبارهٔ افکار و ‏ایده‌آل‌هایی که داشتید انجام دادید؟ چون می‌دانم که شما برخلاف بسیاری از ‏افراد دیگر نه کنج عزلت گزیدید و نه خاموش شدید؟ چگونه و چرا دوباره ‏برگشتید و نوشتید؟

ج: پس از خروج از شوروی مدتی خود را تا حدودی منزوی کردم، اما بیشتر برای استراحت ‏و بازبینی آن‌چه گذشته‌بود. بسیار خواندم، به‌ویژه آثاری را که پیشتر نمی‌خواندم. ‏نوشتن با گام‌های فاجعه برای آن بازبینی کمکم کرد و پس از آن نگارش و ترجمه را از ‏سر گرفتم.‏

س: من برخلاف بسیاری از مفسران، کتاب درخشان شما قطران در عسل را ‏نوعی تصفیهٔ حساب با خود می‌دانم تا با حزب توده، خودتان هم در چند ‏مصاحبه و گفت‌گویی که دربارهٔ این کتاب داشتید اشاره کردید این کتاب را ‏نوشتید تا باری از روی دوش خود بردارید، آیا ما می‌توانیم این کتاب را ‏اتوبیوگرافی از سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران بدانیم؟

ج: با گام‌های فاجعه را شاید بتوان گونه‌ای «تصفیه حساب با حزب» دانست، اما قطران در ‏عسل همان‌طور که می‌گویید ربطی به تصفیهٔ حساب با حزب ندارد. «باری از دوش ‏برداشتن» آری، اما دربارهٔ «تصفیهٔ حساب با خود» ترجیح می‌دهم شما و دیگر ‏خوانندگان را آزاد بگذارم و میل دارم که آزادانه تفسیر و تأویل کنید. نوشتن «اتوبیوگرافی ‏سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران» هم به هیچ‌وجه قصدم نبوده. به خیال خودم ‏نشان داده‌ام که هر بار پس از افتادن باز هم می‌توان برخاست، و کتاب از جمله با چهار ‏اپیزود مثبت و نویدبخش به پایان می‌رسد.‏

س: ما با دو نوع رویکرد شیفته‌‌وارانه و نوستالژیک و رویکرد امنیتی‌کاران که ‏غرض‌ورزانه کل تاریخ مبارزات جنبش چپ در ایران را به هیچ می‌انگارد و آن را ‏لجن‌مال می‌کند طرف هستیم. البته که کارهای شما هیچ نسبتی با این دو ‏رویکرد ندارد. سئوالم اینست که چگونه می‌توان در فضایی که نه در خدمت ‏کشف واقعیت که در خدمت تصفیه‌حساب‌های سیاسی است این بازخوانی ‏انتقادی از تاریخ جنبش چپ در ایران را ممکن کرد به نوعی که «گذشته چراغ ‏راه آینده» شود؟

ج: کارگزاران هر دو رویکردی که توصیف کردید در عمل با واقعیت‌های گذشته و اسناد ‏موجود و خدشه‌ناپذیر و مطالعه و کسب دانش لازم کاری ندارند و داوری‌شان بر پایهٔ ‏بینش جزمی و خشک و تعصب‌ورزانه پایه‌گذاری شده‌است. اینان اگر به خود زحمت ‏بدهند که تعصب و خشک‌مغزی را کنار بگذارند و تحقیق کنند و آثار بی‌طرف را بخوانند، ‏بی‌گمان پنجره‌های جهان بزرگ‌تری به رویشان گشوده خواهد شد، جهانی که بر خلاف ‏تصورشان خاکستری‌ست و نه سیاه و سپید. ‏

البته در این میان لازم است پژوهشگرانی هم وجود داشته‌باشند که با تکیه بر اسناد، ‏آثار خواندنی و بی‌طرفانه‌ای تولید و منتشر کنند. من به‌گمانم کوشیده‌ام که با کتاب ‏وحدت نافرجام چنین نمونه‌ای ارائه دهم.‏

س: در طی سال‌های اخیر جریان‌های راست افراطی در داخل و خارج کشور و ‏سلطنت‌طلبان به کرات از کلیدواژهٔ فتنهٔ ۵۷ بهره می‌برند تا به زعم خود بار تمام ‏گناهان انقلاب ۵۷ را متوجه جریانات چپ سازند. یک جوّ هیستیریک چپ‌ستیزانه ‏از تهران تا واشنگتن در بین رسانه‌های جریان اصلی وجود دارد که به نظر من ‏مبتنی بر یک نوع بازخوانی نادرست و غرض‌ورزانه از تاریخ است که نتیجهٔ آن ‏سفیدشویی استبداد شاه و حتی ساواک است. سئوالم اینست که آیا شما ‏اکنون با توجه به تجربیات کنونی‌تان با انقلاب ۵۷ مخالف هستید؟ آیا این انقلاب ‏از نظر شما اجتناب‌ناپذیر بود یا نه؟ و نقش جنبش چپ و جریان‌های سیاسی ‏چپ را در پیروزی این انقلاب و سهم آن‌ها از اشتباهات را تا چه اندازه می‌دانید؟

ج: آن افراد نمونه‌های گویایی از خشک‌مغزانی هستند که همه چیز را سیاه و سپید ‏می‌بینند و در پرسش پیشین مطرح کردید. ‏

خیر، من با انقلاب ۵۷ مخالف نیستم. با اتفاقی که افتاده نمی‌توان مخالفت کرد، فقط ‏می‌توان تفسیر کرد و توضیحش داد. آری، با وضعی که در سال‌های ۱۳۵۶ و ۵۷ پیش ‏آمد، و شخص شاه و دستگاهش در طول سالیان آن را ایجاد کرده‌بودند و تا آخرین ‏لحظه نخواستند اصلاحش کنند و حتی گام‌هایی در جهت خراب‌تر کردن آن برداشتند، ‏انقلاب ۵۷ اجتناب‌ناپذیر شد؛ مانند اعلام نظام تک‌حزبی و راندن کسانی که ‏نمی‌خواستند به عضویت حزب شه‌فرمودهٔ «رستاخیز» درآیند، یا تغییر تاریخ رسمی ‏کشور از هجری خورشیدی به «تاریخ شاهنشاهی» در جامعه‌ای به‌شدت مذهبی که ‏خودشان و دفتر شهبانو در آن دین اسلام و اجرای مراسم مذهبی و دینی را تبلیغ و ‏تقویت می‌کردند و... برای اجرای اقدامات اصلاحی برای پیش‌گیری از انقلاب بسیار دیر ‏شده‌بود. کمک به گسترش و تقویت بینش اسلامی و دینی در عین بستن همهٔ راه‌های ‏فعالیت‌های همهٔ احزاب و سازمان‌های «ملی» و «چپ» و حتی «راست» باعث ‏شده‌بود که مسجدها و تکیه‌ها و دیگر انجمن‌های مذهبی به مراکز سازمان‌دهی و ‏فعالیت گروه‌های دینی تبدیل شوند، و همین‌ها بودند که پس از راه افتادن چرخ انقلاب ‏نقش بزرگ و اصلی را در تداوم و انجام انقلاب داشتند.‏

برخی گروه‌های «چپ»، مانند حزب تودهٔ ایران بعد از انقلاب کوشیدند که برای خود ‏تاریخ‌سازی کنند و وانمود کنند که در انقلاب ۵۷ نقشی داشته‌اند. اما واقعیت آن است ‏که هیچ گروه «چپی» تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ کوچک‌ترین نقشی در روند انقلاب نداشت. یک ‏استثنای کوچک شاید اقدامات «کانون نویسندگان ایران» بود که در مهر ۱۳۵۶ با ‏برگزاری «ده شب شعر در انستیتوی گوته» تهران و برخی سخنرانی‌های دیگر که در ‏آبان‌ماه به بست‌نشینی بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) انجامید. این ‏فعالیت‌های «صنفی» در واقع ناخواسته جریانی از سوی «چپ» راه انداخت و جرقهٔ ‏بسیج نیروهای «چپ» را زد. باقی رهبران و افراد زیادی از جریان‌های چپ همه در آن ‏هنگام در زندان یا تبعید بودند. زنده‌یاد محمود اعتمادزاده (به‌آذین) دبیر کانون ‏نویسندگان ایران کوشید در غیاب رهبران حزب چیزی مشابه حزب تودهٔ ایران با نام ‏‏«اتحاد دموکراتیک مردم ایران» راه بیندازد. کوشش او هنوز چندان به جایی نرسیده‌بود ‏و به انتشار چند شماره نشریه محدود بود که انقلاب اتفاق افتاد.‏

از این رو «چپ»ها در اشتباهات انقلاب و پی‌آمدهای آن هم نقش چندانی نداشتند. ‏کسانی به‌ویژه از گروه‌های سلطنت‌طلب ادعا می‌کنند که «چپ»ها بودند که روحانیان ‏و جمهوری اسلامی را روی کار آوردند و زیر بازویشان را گرفتند و به تثبیت و تقویت آن ‏کمک کردند. رهبر حزب تودهٔ ایران هم همواره ادعا می‌کرد که خبر این و آن «توطئهٔ ‏امپریالیسم آمریکا» یا «ضد انقلاب» را او به مقامات جمهوری اسلامی رسانده و از ‏سقوط رژیم اسلامی جلوگیری کرده‌است. اما اسنادی که بعدها منتشر شد نشان ‏داده‌است که آن مقامات خود بیش و پیش از حزب از پشت پرده خبر داشتند و آن ‏گزارش‌های رهبر حزب در واقع به ضرر حزب و به شک کردن مقامات به وجود ارتباط‌های ‏خارجی حزب (بخوان با مقامات شوروی) و وجود نفوذی‌های حزب در ارگان‌های کشور، و ‏سرانجام به سرکوبی حزب انجامید. ‏

بزرگ‌ترین اشتباه حزب تودهٔ ایران و برخی سازمان‌های سیاسی دیگر آن بود که به ‏دفاع از آزادی‌های دموکراتیک و فعالیت در آن جهت هیچ بهایی ندادند و به این ‏خودفریبی بزرگ تا پای مرگ ادامه دادند که گویا آیت‌الله خمینی «ضد امپریالیست» و ‏ضد آمریکایی‌ست و در نهایت در جبههٔ زحمت‌کشان و در سوی اتحاد شوروی ‏می‌ایستد، و در این راه آزادی در درجهٔ چندم اهمیت قرار دارد.‏

س: اعضاء و یا احیاناً هواداران حزب توده چه برخوردی با کتاب قطران در عسل و ‏با گام‌های فاجعه داشتند؟ آیا آن‌ها در طی سال‌های گذشته ظرفیت پذیرش ‏انتقاد را در خود پرورش داده‌اند یا هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات خودشان ‏نیستند؟

ج: واکنش‌ها و برداشت‌های آنانی که نام بردید، همگون نبوده‌است. کسانی البته از آن ‏کتاب‌ها استقبال کردند. اما متأسفانه گروه بزرگی از توده‌ای‌های سابق، به‌ویژه در ‏داخل ایران، هیچ اشتباهی در سیاست حزب در تمام طول تاریخ موجودیتش نمی‌بینند ‏و در همان جزمیت‌های سابق باقی مانده‌اند، تا جایی که ولادیمیر پوتین، جنایتکار ‏جنگ‌طلب و رهبر نظام اولیگارشیک روسیه را ادامه‌دهندهٔ نظام فروپاشیدهٔ شوروی ‏سابق می‌پندارند. کسانی از این گروه برای آن دو کتاب دشنامم می‌دهند! واکنشی از ‏اینان دربارهٔ کتاب وحدت نافرجام هنوز ندیده‌ام. ‏

س: یکی از ویژگی‌های مهم فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی‌تان ‏تاکیدی است که بر مسئله ملی داشته‌اید به‌عنوان کسی که از طرف مادری ‏گیلک و پدری ترک آذربایجانی است. به تازگی کتابی هم با عنوان وحدت ‏نافرجام؛ کشمکش‌های حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان (۱۳۷۲-۱۳۲۴) ‏در زمینهٔ کشمکش رهبران حزب توده با سران فرقه دموکرات آذربایجان منتشر ‏کرده‌اید. می‌خواهم بدانم به نظر شما تشکیل فرقه عاملی منفی در نگاه ‏رهبران حزب توده به مسئله آذربایجان بود و یا نه این نگاه منفی ریشه در ‏عوامل دیگری دارد؟ در کل نظر شما دربارهٔ رویکرد حزب توده به مسئله ملی و ‏بالاحص مسئله آذربایجان چیست و آیا این مسئله محوریتی در آراء، افکار و ‏برنامه‌های آن‌ها داشته؟

ج: این‌جا هم نباید همه چیز را سیاه یا سپید دید. رهبران حزب در آن هنگام نمی‌توانستند ‏‏«نگاه منفی» به آذربایجان به‌طور کلی داشته‌باشند، زیرا که نخستین و بزرگ‌ترین ‏سازمان حزب در سراسر ایران در آذربایجان تشکیل شده‌بود و بیش از ۶۰ هزار عضو ‏داشت که بیشتر از کل بقیهٔ حزب بود.‏

اما آنان با تشکیل و تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان مخالف بودند. دلایل و ‏زمینه‌های این مخالفت را در آن کتاب شرح داده‌ام. آنان حتی نامهٔ شکایت در مخالفت ‏با تأسیس فرقه خطاب به رهبران شوروی هم نوشتند. اما سفارت شوروی در تهران ‏رهبران حزب را احضار کرد و قانع‌شان کرد که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به هر وسیله‌ای ‏پشتیبانی کنند، و رهبران حزب همین قول را دادند. اما پس از شکست جنبش ملی ‏آذربایجان، رهبران حزب پس از مهاجرت به شوروی در پلنوم چهارم حزب یک‌یک اعتراف ‏کردند که پشتیبانی از فرقه خواست قلبی‌شان نبوده و زیر فشار شوروی‌ها به آن تن ‏داده‌اند.‏

برخی‌ها می‌خواهند رفتار رهبران حزب با فرقه را با «نگاه مرکز به پیرامون» توضیح ‏دهند. من در این زمینه مطالعه نکرده‌ام و نمی‌دانم که آیا چنین بود یا نه، یا اصولاً تطابق ‏دادن محتوای چنین اصطلاحی به شرایط اجتماعی آن دوران ایران درست هست یا نه.‏

و اما رویکرد حزب به مسئلهٔ ملی مطابق اساسنامه‌اش می‌بایست بر فرمول لنینی ‏‏«تعیین سرنوشت ملت‌ها به دست خویش، حتی تا جدایی» استوار باشد. من در کتاب ‏نشان داده‌ام که با وجود فشار از جانب فرقه به هنگام وحدت (نافرجام) دو حزب، حزب ‏تودهٔ ایران در اسنادش همواره از ذکر عبارت «حتی تا جدایی» طفره رفته و در جلسات ‏رسمی کمیتهٔ مرکزی هم به‌روشنی با آن مخالفت کرده‌است.‏

س: آیندهٔ مسئله ملی و به‌طور ویژه مسئله آذربایجان را در ایران چگونه می‌بینید؟ ‏به‌نظر شما بهترین راه‌حل مسئله ملی در چارچوبی دموکراتیک و مسالمت‌آمیز ‏چیست؟ و آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش این مسئله وجود ‏دارد؟

ج: من می‌توانم آرمان‌های زیبا و آرزوهای طلایی در این زمینه داشته‌باشم. اما کشورها و جوامع گوناگون ‏هر یک شرایط ویژهٔ خود را دارند و نمی‌توان از راه دور یک راه حل عام برای همه‌شان یا ‏برای یکی‌شان صادر کرد. من چهل سال است که آن‌جا زندگی نکرده‌ام و در متن ‏دگرگونی‌های اجتماعی و تحول روحیات مردم حضور نداشته‌ام. یقین دارم که خود مردم ‏ایران و ملت‌هایی که در آن جغرافیا زندگی می‌کنند بهترین مرجع داوری و تصمیم‌گیری ‏در این زمینه و همهٔ زمینه‌ها هستند. اما من در جایگاه یک تماشاگر از کنار، یک ‏‏«خواست حداقل» دارم و آن جاری شدن اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر است در ایران، ‏به‌ویژه در زمینهٔ حقوق شهروندان برای انتخاب زبان مادری خود برای تحصیل.‏

آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش حتی این حداقل وجود دارد؟ داخل را ‏نمی‌دانم، اما در خارج، با آن‌چه پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» از رفتار بسیاری از ‏این نیروها دیده‌ایم، به نظر نمی‌رسد ظرفیتش را داشته‌باشند.‏

***
این مصاحبه در «کارنامه»ی من در دهمین شمارهٔ مجلهٔ تریبون (استکهلم، اکتبر ۲۰۲۳) منتشر شده‌است. مجله را می‌توان از این نشانی دانلود کرد.

شخص مصاحبه‌کننده در داخل ایران است و به دلایل روشن هویتش پوشیده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 December 2023

پروندهٔ من

دوستان نشریهٔ «تریبون» که در سوئد منتشر می‌شود، خجالتم داده‌اند و مجموعه‌ای از نوشته‌ها و ترجمه‌های پراکندهٔ من، یا مطالبی دربارهٔ من در شمارهٔ دهم این مجله گرد آورده‌اند، در بیش از ۲۳۰ صفحه.

با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از این نشانی می‌توان دانلود کرد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2023

چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟

معرفی کتاب
روح زمانه (خاطراتی از زندان‌های سیاسی و مبارزات دوران رژیم شاه)
‏نویسنده: حسین سازور

ناشر: کتاب آیدا، بوخوم (آلمان)، چاپ اول سپتامبر ۲۰۲۲، چاپ دوم فوریه ۲۰۲۳

حسین سازور عضو سابق سازمان چریک‌های فدایی خلق و دو بار زندانی و شکنجه شدهٔ زندان‌های ‏رژیم شاه و ساواک، و سپس عضو رهبری حزب توده ایران، کتاب خاطراتش را با زبانی روان و صمیمی، ‏بدون شهیدنمایی یا قهرمان‌سازی از خود نوشته است. سبک نوشتنش گیرا و پر کشش است. ‏کتاب ۱۳۷ صفحه‌ایش در یک نشست، و یک‌نفس خوانده می‌شود.‏

او برخلاف برخی خاطره‌نویسان دیگر خود را «قهرمان شکنجه» جلوه نمی‌دهد، بر عکس، ابایی ندارد ‏از اعتراف به نداشتن شجاعت [ص ۵۵] و به سادگی اعتراف می‌کند که به «منطق شلاق» تسلیم ‏شده‌است [صص ۲۵ و ۲۶]. اما از سوی دیگر بی هیچ بزرگ‌نمایی داستان چهار بار «سوزاندن» قرار ‏خیابانی با نسترن آل‌آقا (پروین) را زیر شکنجهٔ ساواک می‌نویسد [صص ۷۸ تا ۹۱] که در واقع ‏شجاعت بی‌مانندی برای آن لازم بود.‏

او در پیش‌گفتار اعلام می‌کند که انگیزهٔ اصلی‌اش در نوشتن این خاطرات، «شرح رویدادهایی است ‏که سیاست شاه و دستگاه حکومتی او را در رویارویی با مخالفان نشان می‌دهد.»[ص ۶] و ‏همچنین «این خاطرات نمایانگر بخشی از عملیات هولناک و خشن دستگاه ساواک است که تحت ‏فرمان مستقیم شاه انجام می‌گرفت.»[صص ۶ و ۷] یک نمونهٔ بسیار گویا در وصف سیاست دستگاه ‏حکومتی که سازور نوشته، دستگیری و شکنجهٔ او از جمله برای داشتن کتاب «مارکس و ‏مارکسیسم» است که کتاب درسی رسمی و از انتشارات دانشگاه تهران در همان رژیم بود.[ص ‏‏۴۹]‏

سازور می‌نویسد، و با صحنه‌هایی که ترسیم می‌کند نشان می‌دهد، که «نسل ما با تمام ‏فداکاری‌ها و ازجان‌گذشتگی‌ها در این جنگ نابرابر علیه نظام شاهی متحمل تلفات سنگینی شد. به ‏طور قطع اگر در آن دوران آزادی بحث و گفتگو، آزادی مطبوعات و آزادی کتاب خواندن وجود داشت، ‏تراژدی مبارزهٔ چریکی و خانه‌های تیمی و متعاقب آن کشتار جوانان به این شدت روی نمی‌داد.»[ص ‏‏۸]‏

او از روزگاری می‌گوید که خود چریک‌ها با برآوردهایی به این نتیجهٔ هولناک رسیده بودند که «عمر ‏مفید یک چریک بیش از شش ماه نیست»، و بنابراین پیوستن به سازمان چریک‌ها در آن دوران به ‏معنای انتخاب مرگ بود به‌جای زندگی. او کشمکش‌های درونی خود را برای انتخاب مرگ نیز با زبانی ‏ساده و بی‌هیچ دراماتیزه کردن گزاف بر کاغذ آورده‌است؛ آن‌جا که نخست شادمان است از این که ‏رفیق رابطش به او وقت داده که تصمیم بگیرد، و هنوز یک ماه فرصت دارد که زندگی کند و فکر کند ‏که آیا می‌خواهد راه مرگ را برگزیند یا نه، و سرانجام در پایان ماه به دنبال «حرف دل» می‌رود و به ‏این نتیجه می‌رسد که «چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟».[صص ۱۸ و ۱۹]‏

از مطالب مهم کتاب توصیف واپسین دیدارهای او با برخی افراد کلیدی سازمان چریک‌های فدایی ‏خلق است، مانند گفت‌وگو با حسین پرورش در یک شب کشیک در کارخانهٔ سیمان آبیک، نقل ‏اندیشه‌های حسین پرورش، و سپس مخفی شدن پرورش از فردای همان شب [صص ۱۱ تا ۱۳]. یا ‏گفت‌وگوهای مفصل نویسنده با اصغر (بهمن) روحی آهنگران با نام مستعار سیروس [صص ۱۷ تا ۲۳ ‏و...] و نقل نظر او دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه، «نقش شخصیت در تاریخ» و... [صص ۵۹ تا ۶۵]. سازور ‏این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که در اندیشهٔ شیوه‌های دیگری از مبارزه بوده‌است، از جمله این که ‏به‌جای انتخاب مرگ، باید به میان طبقهٔ کارگر رفت [ص ۵۹].‏

در این کتاب شاید برای نخستین بار از یک طرح دیگر برای ترور شاه با خبر می‌شویم (به‌جز طرح ‏نافرجام بهمن ۱۳۲۷) که تا شناسایی محل پنهان کردن سلاح در نزدیکی محل بازدید شاه پیش ‏می‌رود، اما به نوشتهٔ سازور سرانجام در میان رهبران چریک‌ها «عقل بر احساس» غلبه می‌کند و ‏طرح اجرا نمی‌شود [صص ۶۴ تا ۶۷].‏

نویسنده با مبارزان و زندانیان سرشناسی آشنایی و دیدار داشته و از هرکدام نکات جالبی نقل ‏کرده‌است، مانند: سعید کلانتری، بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، بهزاد نبوی، صفرخان قهرمانی، پرویز ‏حکمت‌جو، موسی خیابانی، مسعود رجوی، نصرالله کسراییان، و...‏

از فرازهای جالب کتاب دیدار سازور با شکنجه‌گر خود پس از انقلاب است: شکنجه‌گر خود را به ستاد ‏فداییان در تهران تسلیم کرده، و سازور پس از دیدار با او صادقانه اعتراف می‌کند که تا صبح نخوابیده، ‏زیرا که با گفتن «هر چه می‌دانی بنویس» به بازجوی سابقش، احساس کرده که اکنون خود نقش ‏بازجو را بازی کرده‌است [صص ۹۵ و ۹۶].‏

یک خطای نویسنده را هم نباید ناگفته بگذارم: او همه جا از تقاطع خیابان‌های قصرالدشت و ‏آذربایجان با خیابان آریامهر سخن می‌گوید. خیابان آریامهر در شمال تهران بود و آن دو خیابان را قطع ‏نمی‌کرد. به گمانم منظور ایشان خیابان آیزنهاور می‌بایست باشد.‏

این کتاب، به مانند همهٔ خاطراتی که از مبارزات آن سال‌ها نوشته شده، به سهم خود قطعه‌ای از ‏جورچین (پازل) برای تکمیل تصویری‌ست از مبارزات آن سال‌ها، و وجود آن بسیار مغتنم. از یک بیانیهٔ ‏منتشر شده در نشریهٔ «راه ارانی»، اردیبهشت ۱۳۶۹ (نقل‌شده در کتاب «وحدت نافرجام»، ص ‏‏۴۳۶، از قلم نویسندهٔ این معرفی کتاب) پیداست که زندگانی سیاسی حسین سازور فراز و ‏نشیب‌های دیگری نیز داشته‌است. ای‌کاش او از دیگر دوران‌های زندگانی سیاسی‌اش نیز خاطرات ‏مشابهی منتشر کند.‏

استکهلم، ۸ ژوییه ۲۰۲۳‏
این نوشته در شمارهٔ ۳۵ نشریهٔ «آوای تبعید» منتشر شده که آگهی انتشار آن را در یک پست قبلی نوشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۹


لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در ‏جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی ‏بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!‏

میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در سوئد و استکهلم سوار قایقی شدیم که در ‏میان مجمع‌الجزایر استکهلم راه می‌سپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن می‌گوید.

در راه رفت، بر عرشهٔ بالایی نشستیم، باد و آفتاب خوردیم و مناظر را تماشا کردیم. من پنجاه‌ویازده ‏بار این مسیر را با قایق پیموده‌ام و همه را می‌دانم، اما برای میهمانم همه چیز تازگی داشت و پیدا ‏بود که برایش جالب است، و من خوشحال بودم.‏

در راه بازگشت به عرشهٔ پایینی رفتیم و در گوشه‌ای دنج، بی باد و بی آفتاب، روی صندلی‌هایی نرم ‏و راحت نشستیم. همین موقع مسافران تازه‌ای نیز سوار شدند تا از واکس‌هولم به استکهلم ‏برگردند. خانواده‌ای، زن و شوهر و سه کودک خردسال قد و نیم‌قد، کوچک‌ترینشان شیرخواره و در ‏آغوش مادر، آمدند و سر میز ما نشستند.‏

با دوستم گپ می‌زدیم و مناظر را تماشا می‌کردیم. اما هر بار چشمم به سمت خانم همنشین ‏میزمان می‌افتاد، بیشتر و بیشتر به چشمم آشنا می‌آمد. تا سرانجام، یک بار که تمام‌رخ به سوی ‏من داشت بیرون را تماشا می‌کرد، شناختمش! او که... او که... من شیفته‌اش هستم... یکی از ‏محبوب‌ترین قهرمانان دو و میدانی سوئد و جهان و المپیک، رکورددار جهان: سانا کالور ‏Sanna ‎‎(Susanna) Kallur‏ قهرمان دو ۶۰ متر و ۱۰۰ متر با مانع است!‏

آه که من چه‌قدر دوستش داشته‌ام و دارم، در مقام یک ورزشکار خوب! عجب! هرگز در رؤیا هم ‏نمی‌دیدم که روزی در واقعیت او را این قدر از نزدیک ببینم. حال چه کنم؟ چه کنم؟

بخشی از ذهنم را گفت‌وگو با میهمانم اشغال می‌کرد، بخشی را حرف‌های راهنما از بلندگو، بخشی ‏را تماشای مناظر زیبای پیرامون، و در ته‌ماندهٔ ذهنم داشتم فکر می‌کردم چگونه سر حرف را با این ‏نشستگان بر سر میزمان باز کنم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟

همین تازگی او را در مسابقهٔ تلویزیونی «قهرمان قهرمانان» دیده‌بودم، که او متأسفانه به فینال ‏نرسید، و ۱۵ سال پیش او را در المپیک ۲۰۰۸ پکن دیده‌بودم که در رقابت نیمه‌نهایی، در همان مانع اول ‏افتاد، و دلم برایش به‌درد آمد، آن‌قدر که چیزکی به سوئدی در وبلاگم نوشتم، با عنوان «روحیهٔ ‏المپیک». بریده‌ای از آن:‏

‏«بسیار دردآور بود دیدن این که سانا کالور افتاد و نتوانست توانایی‌اش را نشان دهد. من دقایقی ‏بهت‌زده داشتم فکر می‌کردم: فکرش را بکن... فکر کن اگر همهٔ رقیبان او با دیدن افتادنش ‏می‌ایستادند، بر می‌گشتند، کمکش می‌کردند که برخیزد، با هم به خط استارت بر می‌گشتند، و ‏درخواست می‌کردند که دوباره بدوند! فکرش را بکن! این یعنی «روحیهٔ المپیک»، یعنی همان ‏روحیه‌ای که کشتی‌گیر محبوب ایرانی و قهرمان جهان و المپیک غلامرضا تختی داشت.»‏

و سپس داستان آن دفعاتی که تختی با آگاهی از آسیب در زانوی حریفانش، حتی به قیمت از ‏دست‌دادن مدالی که شایسته‌اش بود، در طول کشتی به زانوی آسیب‌دیده‌ٔ آنان دست نزد (ویکینگ ‏پالم سوئدی، و الکساندر مدود بلاروس)، یا آن‌گاه که حریفش در حال ضربهٔ فنی شدن نشان داد که ‏پایش زیر فشار تختی درد می‌کند، فشارش را قطع کرد، طرفدارانش فریاد اعتراض سر دادند، اما ‏حریفش (پتکو سیراکوف بلغار) از جایش جهید و بازوی تختی را به علامت پیروزی بالا برد. این را ‏می‌گویم «روحیهٔ ورزشی»!‏

حالا همهٔ این‌ها را چگونه به سانا کالور که در یک‌متری من، آن‌سوی میز نشسته بگویم؟ او با ‏کودکانش مشغول بود و کودک شیرخواره را در بغلش بر بازویش خوابانده بود. شوهرش می‌رفت و ‏می‌آمد و برایشان خوردنی و نوشیدنی می‌خرید و می‌آورد. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ اشخاص ‏سرشناس اغلب این‌جا و آن‌جا می‌گویند که از سرشناس بودن و از مزاحمت‌های طرفدارانشان در ‏عذاب‌اند. حال اگر من نشان دهم که او را شناخته‌ام، عذابش نمی‌دهم و به حریم خصوصی او و ‏خانواده‌اش تجاوز نمی‌کنم؟

اما از طرف دیگر، او شاید خوشحال شود از این که اکنون که با بچه‌داری مشغول است و در صحنهٔ ‏ورزش فعال نیست، هنوز او را می‌شناسند و به یادش هستند؟

چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ توی فیلم‌ها دیده‌ام که به آدم‌هایی مثل من می‌گویند که زیادی فکر ‏می‌کنیم و همه چیز را زیادی سبک‌وسنگین می‌کنیم! با گوشی تلفن به اینترنت رفتم، گشتم و یک ‏عکس مشترک او و خواهر دوقلویش ینی ‏Jenny‏ را که چندی در مسابقات در کنار خواهرش می‌دوید، ‏اما زود کنار رفت، پیدا کردم. خب، حالا با این تصویر چه کنم؟

بسیاری از مردان سوئدی بر خلاف تصور عام، بسیار حسود هستند. اگر یک‌راست با خود سانا حرف ‏بزنم، از کجا معلوم که حسادت شوهرش تحریک نشود؟

یک بار که شوهر از خرید یا توالت بردن کودکان بر گشت و در صندلی کنارم نشست، تصویر دو ‏خواهر را توی گوشی نشانش دادم و پرسیدم:‏

‏- ببخشید! آیا ایشان (با اشاره به همسرش در آن‌سوی میز) یکی از این دو هستند؟
او آرام و محترمانه پاسخ داد:
‏ ‏- آری!
‏ ‏- کدام‌یک؟!
‏ ‏- این، ساناست، که این‌جا نشسته، و این ینی، خواهر دوقلوی اوست.
‏ ‏- آهااااان... مرسی!‏

به سوی سانا سر خم کردم، و گفتم: خوشبختم!‏ سانا با لبخندی و نگاهی به من و به شوهرش، از شوهرش پرسید: موضوع چیست؟

هیچ‌کدام پاسخی به او ندادیم. لعنت! لعنت بر این نداشتن آمادگی ذهنی، لعنت بر این دست‌وپا ‏چلفتی بودن من... لعنت! لعنت!‏

ادب، و آداب معاشرت حکم می‌کرد که من تصویر توی گوشی را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: من ‏این تصویر را به شوهرتان نشان دادم و پرسیدم شما کدام‌یکی هستید. خیلی خوشحالم از ‏دیدارتان. کاش چیزی این‌چا می‌داشتم و می‌توانستم امضای شما را بگیرم. من خیلی طرفدار شما ‏هستم. المپیک پکن وقتی افتادید خیلی برایتان ناراحت شدم. آن‌قدر که توی وبلاگم چیزکی ‏نوشتم...‏

بعد شاید نوشته‌ام را توی گوشی نشانش می‌دادم... بعد شاید از تختی می‌گفتم. بعد شاید از ‏دیگر زنان قهرمان مدال‌آور سوئدی در دو و میدانی حرف می‌زدیم و می‌گفتم که کارولینا کلوفت ‏Carolina Klüft‏ قهرمان هفتگانه، کایسا برگ‌کویست ‏Kajsa Bergqvist‏ قهرمان پرش ارتفاع، اریکا ‏یوهانسون ‏Erica Johansson‏ قهرمان پرش طول، و... در واقع همهٔ انسان‌ها، و به‌ویژه زنانی را که در ‏همهٔ رشته‌های ورزش و دانش می‌کوشند تا مرزهای توانایی‌های بشر را دورتر و دورتر ببرند، و از ‏جمله شما را می‌ستایم و دوست می‌دارم!‏

می‌بایست می‌گفتم... می‌بایست می‌گفتم! شاید می‌شد خواهش کنم که یک عکس با هم ‏بگیریم؟ لعنت بر من که فرصت‌های طلایی را این چنین مفت از دست می‌دهم. حال که با خود او ‏هیچ حرف نزدم، لابد فکر می‌کرد که از آن مردهای عقب‌ماندهٔ مردسالار هستم که به‌جای خودش، از شوهرش ‏دربارهٔ او می‌پرسم! چه‌قدر خنگ بودم!‏

به‌جای آن که تصویر را به او نشان دهم و گفت‌وگویی در این مسیر با او بگشایم، تصویر را به‌سوی ‏میهمان همراهم، که زبان سوئدی نمی‌دانست گرداندم، نشانش دادم، و گفتم: ایشان هستند (با اشاره به سانا که در نیم‌متری او ‏نشسته‌بود)... قهرمان سوئد و المپیک، رکورد دار جهان در دو ۶۰ متر با مانع داخل سالن!‏

دوستم گفت: - ا... آهان... چه جالب که قهرمان المپیک این جور راحت بچه‌داری می‌کند!‏

و همین! تمام شد!‏

در نیم ساعت باقی مسیر، نه ما و نه هم‌نشینان سر میزمان، هیچ به این موضوع برنگشتیم. من و ‏دوستم با هم گپ می‌زدیم و منظره‌ها را تماشا می‌کردیم. شوهر سانا پشتش را به من کرده‌بود و با ‏فرزندانش مشغول بود، و گاه زیر چشمی می‌دیدم که سانا کالور با کودک شیرخوار در آغوشش. ‏کنجکاوانه نگاهم می‌کند، و لابد دارد می‌کوشد سر در آورد که این مرد بی‌ادب و نادان در آداب ‏معاشرت کجایی‌ست و به چه زبانی با دوستش حرف می‌زند...‏

از آن روز مرتب به یاد صحنه‌ها و لحظه‌های آن دیدار می‌افتم و همین‌طور خود را سرزنش می‌کنم که ‏چرا چنین نکردم و چنان نگفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 July 2023

تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان

دانشیان در دفتر کار حیدر علی‌یف.
یک سال و نیم پس از پلنوم چهاردهم کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران [دی ۱۳۴۹]، و شش ماه پس از ‏درگذشت عبدالصمد کامبخش دبیر دوم وقت حزب [آبان ۱۳۵۰]، در بهار سال۱۳۵۱ [۱۹۷۲] رهبران حزب ‏توده ایران در یک اجلاس هیئت اجراییهٔ کمیته مرکزی تصمیم گرفتند که فعالیت حزب را در خارج از ایران ‏محدود کنند و همهٔ سازمان‌های حزبی حاضر در مهاجرت کشورهای سوسیالیستی را منحل کنند.

در اسناد علنی و منتشر شدهٔ حزب، و در کتاب‌های خاطرات بی‌شمار اعضا و رهبران آن، هیچ اثر و ‏اشاره‌ای به این تصمیم وجود ندارد؛ نه در خاطرات ایرج اسکندری که در آن هنگام به مقام دبیر اول حزب ‏رسیده‌بود و عامل و مجری آن تصمیم بود، و نه در خاطرات نورالدین کیانوری، که او نیز در آن هنگام، پس ‏از درگذشت عبدالصمد کامبخش، در عمل دبیر دوم حزب بود. تنها برخی اشاره‌های ‏مبهم و غیر مستقیم به این تصمیم در خاطرات رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ ‏مرکزی حزب توده ایران، غلام‌یحیی دانشیان وجود دارد، که خواهد آمد. او در آن اجلاس حضور نداشت.‏

اما اسناد موجود در بایگانی‌های «شتازی» (وزارت امنیّت دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان – آلمان ‏شرقی، محل زندگی رهبران وقت حزب)، و نیز اسناد بایگانی‌های جمهوری آذربایجان به روشنی نشان ‏می‌دهند که چنین تصمیمی گرفته‌شد، و ایرج اسکندری برای ابلاغ و نظارت بر اجرای آن در سازمان ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو سفر کرد.‏

چرا چنین تصمیمی گرفته‌شد؟ آن هنگام اوج کشمکش‌ها و اختلافات رهبران حزب تودهٔ ایران با رهبران ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان (سازمان حزب در آذربایجان) بود. قراین و شواهد، و برخی اظهار نظرهای ‏مستند از آن هنگام نشان می‌دهند که هدف رهبران حزب آن بود که با آن تصمیم و از آن راه، فرقهٔ دموکرات آذربایجان را منحل کنند. ‏این تنها یکی از تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ‏این بار از راه تشکیلاتی بود. برای آگاهی از چرایی و چگونگی این تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران، بنگرید به کتاب «وحدت ‏نافرجام...» از همین نویسنده.‏

اما ایرج اسکندری در تلاش برای اجرای آن تصمیم، در باکو به مانع حیدر علی‌یف، رهبر وقت جمهوری ‏آذربایجان، بر خورد، که خواستار ادامهٔ حیات و فعالیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود.‏

بریده‌هایی از برخی اسناد رسمی این ماجرا در ادامه می‌آید. در همه جای متن تأکیدها، و مطالب درون [ ]، از من است.‏

‏*‏
خاقان بالایف، پژوهشگر اهل جمهوری آذربایجان بر پایۀ اسناد بایگانی‌های نهاد ریاست جمهوری آن ‏کشور می‌نویسد:‏

در ۱۵ آوریل سال ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران (در برخی ‏اسناد «بوروی اجرایی») به شکلی غیرمنتظره تصمیم گرفت که «در اتحاد شوروی و همۀ کشورهای ‏سوسیالیستی سازمان‌های حزبی تعطیل شوند و فعالیت تشکیلاتی متوقف شود»[۱].‏

رد پای این تصمیم و رهنمود حزبی را با بیانی مشروح‌تر در اسناد «شتازی» نیز می‌توان یافت. یکی از ‏خبرچینان این سازمان به تاریخ ۲۰ ژوئن ۱۹۷۲ [۳۰ خرداد ۱۳۵۱] گزارش می‌دهد:‏

«از سوی منابع غیررسمی اطلاع یافتم که پیرو تصمیمی که چندی پیش اعضای دبیرخانۀ حزب توده در ‏شهر لایپزیگ اتخاذ کرده‌اند، حزب توده دیگر اجلاسی در کشورهای سوسیالیستی برگزار نخواهد کرد؛ ‏تصمیمی که در حکم انحلال آن حزب خواهد بود. به دنبال این تصمیم، در چند ماه گذشته هیچ ‏جلسه‌ای در جمهوری دموکراتیک آلمان برگزار نشده است.‏

طبری، قُدوه، و کیانوری از اعضای دبیرخانه
[حزب تودهٔ ایران] دلایل اخذ این تصمیم را اظهار تمایل اتحاد ‏جماهیر شوروی، جمهوری دموکراتیک آلمان و دیگر کشورهای سوسیالیستی دانستند، زیرا برگزاری ‏جلسات حزب توده [از منظر آن کشورها] به زیان روابط آن کشورها با ایران است.‏

اجلاس هیئت اجراییهٔ حزب توده حدود هشت هفته پیش
[ماه آوریل – فروردین (ش.‏‎ ‎ف.)] انجام ‏پذیرفت. اکثریت شرکت‌کنندگان این [اجلاس] مخالفت خویش را با این تصمیم اعلام کردند و در عین حال ‏خواستار سازماندهی مجدد فعالیت[های] حزبی شدند. اما تاکنون هیچ فعالیتی پس از این اجلاس ‏دیده نشده است.‏

در میان مهاجرین ایرانی و افراد نزدیک به آن‌ها، در عین حال شایعاتی بر سر زبان‌هاست که گویا ‏حزب توده
[در آستانۀ] انحلال است، زیرا [گویا] ارگان‌های دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان و ‏کمیتهٔ مرکزی حزب سوسیالیست متحد آلمان دیگر به حزب توده کمک مالی نخواهند کرد.‏

بررسی این گزارش‌های غیررسمی، نتایج زیر را به دست می‌دهد:‏

رفیق ماسه‌تی
[۲] ‏ [نام مستعار کیانوری (ش. ف.)]، عضو دفتر سیاسی حزب توده، گزارشی از اجلاس ‏دفتر سیاسی حزب را که در اواسط آوریل ۱۹۷۲ [فروردین ۱۳۵۱] برگزار شده بود به کمیتهٔ مرکزی حزب ‏سوسیالیست متحد آلمان تسلیم کرد.‏

دفتر سیاسی حزب توده
[مطابق این گزارش] در این نشست تصمیم به انحلال تمامی حوزه‌های حزب توده ‏در کشورهای سوسیالیستی گرفته ‌است. فعالیت سیاسی از این پس در میان سازمان‌های ‏مهاجران [«جمعیت پناهندگان...» (ش. ف.)] در کشورهای سوسیالیستی مربوطه ادامه ‏خواهد یافت. همزمان سازمان آذربایجان [فرقهٔ دموکرات آذربایجان] نیز منحل خواهد شد ‏‏(در این منطقه گروه قدرتمندی از مهاجران وجود دارد) [...][۳]‏

خبرچین شتازی در ۴ اوت ۱۹۷۲ [۱۳ مرداد ۱۳۵۱] باز گزارش می‌دهد:‏

«[...] برخی معتقدند که تصمیم توقف فعالیت حزبی به قصد انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏گرفته شده است[۴]

همچنین:‏

«[...] رفیق طبری اظهار داشت که هدف، انحلال حزب [فرقه] دموکرات آذربایجان است. اما ‏از آن‌جا که نمی‌بایست برای همه آشکار باشد، تصمیم گرفته‌ شده که فعالیت‌های حزبی یک‌سره در ‏کشورهای سوسیالیسیتی متوقف گردد.»[۵]

اسناد در دسترس بالایف و جمیل حسنلی، دیگر پژوهشگر آذربایجانی، ابعاد دیگری از این ماجرا را ‏می‌گشاید. بالایف می‌نویسد که ایرج اسکندری، دبیر اوّل حزب، برای ابلاغ این تصمیم و نظارت بر اجرای ‏عملی رهنمود انحلال حزب در سازمان فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو رفت، و حسنلی می‌نویسد که ‏در باکو:‏

«اسکندری از حیدر علی‌یف، دبیر اوّل حزب کمونیست آذربایجان، مصرّانه خواست که فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان را ممنوع کند. در پاسخ به علّت این درخواست غیرمنتظره، اسکندری گفت: ‏‏«برای این‌که خبر به ایران برسد که فرقهٔ دموکرات آذربایجان دیگر وجود ندارد». رهبران ‏آذربایجان به‌شدّت خواستار ابقای موجودیت فرقهٔ دموکرات بودند. حیدر علی‌یف صمیمانه معتقد بود که ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان باید زیر نام خود در ایران فعالیت کند، چه، وجود نام آن بسیاری دیگر را به فرقه ‏جلب خواهد کرد.»[۶]‏

بالایف ادامه می‌دهد که اسکندری پس از دیدار و گفت‌وگو با حیدر علی‌یف و با صلاحدید او، بدون اجرای ‏مأموریتش، به لایپزیگ برگشت و «پس از بازگشت او، هیئت اجراییۀ حزب در تاریخ ۱۴ ژوییه [۲۳ تیر ‏‏۱۳۵۱] با تجدیدنظر در تصمیم ۱۵ آوریل ۱۹۷۲، آن را لغو کرد.»‏[۷]

پلنوم بعدی کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ماه‌ها پس از لغو آن تصمیم، به تاریخ ۱۷ نوامبر ‏‏۱۹۷۲ [۲۶ آبان ۱۳۵۱] برگزار شد و بررسی پیش‌نویس برنامۀ تازۀ حزب تودۀ ایران و مسائل تشکیلاتی ‏در دستور کار آن قرار داشت. دانشیان، رهبر فرقه، شاید از ماجرای تهدید انحلال حزب و از آن طریق ‏انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان احساس خطر کرده بود، که ازجمله گفت:‏

«فعالیت جمعیت ما [جمعیت پناهندگان ایرانی] باید زیر رهبری فرقه صورت گیرد. نکتۀ اساسی آن است ‏که زیر رهبری فرقه، فعالیت جمعیت پویایی بیشتری داشته باشد. برخی از کارها با نام جمعیت صورت ‏خواهد گرفت. یک رشته از کارهای مادّی و معیشتی و فرهنگی و توده‌ای فرقه به جمعیت انتقال خواهد ‏یافت. لکن ما به حفظ سرّیّت اهمیت بیشتری خواهیم داد. همۀ رفقای فرقه‌ای باید در جمعیت ‏‏[پناهندگان...] عضو شوند.‏

دربارۀ وضع حزب، یعنی دربارۀ پلنوم چهاردهم به همۀ حوزه‌ها آگاهی داده شده است.
[...] تصمیمات ‏پلنوم را نیز به رفقا اطلاع دادیم، از جمله دربارۀ [...] تعطیل شدن برخی از سازمان‌های خارج، که ‏البته موقّتی است. به نظر شخصی من این اقدام درستی نیست. پاکسازی [در سازمان‌ها] لازم بود. ‏‏[...] ما نباید به شایعات توجه کنیم، بلکه باید به تحکیم تشکیلات اهمیت بدهیم. [...] پیش از ما ‏سه بار حزب‌هایی در مهاجرت بوده‌اند اما حتی نام آن‌ها نیز باقی نمانده‌است. آیا وفاداری آن‌ها به ‏میهن کم‌تر از ما بود؟ ایمانشان کم‌تر بود؟ البته که نه! علّت آن بود که آن‌ها اصولی نبودند. پس بیایید ما ‏از آنان عبرت بگیریم. [...]»[۸]‏

‏*‏
گذشته از آن‌چه آمد، که همه، و بیش از آن، در کتاب «وحدت نافرجام» آمده‌است، به‌تازگی متن دو نامهٔ ‏دیگر نیز از بایگانی‌های جمهوری آذربایجان استخراج شده که یکی را غلام‌یحیی دانشیان، رهبر وقت ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و دیگری را ایرج اسکندری، دبیر اول وقت کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران برای ‏سپاسگزاری از حیدر علی‌یف نوشته‌اند، که نگذاشت حزب و فرقه منحل شوند.‏

نخست بریده‌ای از نامهٔ دانشیان:‏

«[رفیق گرامی] هم‌چنان که می‌دانید، هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران در اجلاس خود به ‏تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] تصمیم گرفت که سازمان‌های حزبی موجود در اتحاد شوروی ‏و همهٔ کشورهای سوسیالیستی را منحل کند و فعالیت‌های حزبی را متوقف کند. دبیر اول کمیتهٔ ‏مرکزی حزب، رفیق ایرج اسکندری، با هدف اجرا و اعمال آن تصمیم هیئت اجراییه در سازمان‌های فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، حاضر در آذربایجان شوروی، و برای نظارت بر ‏اجرای تصمیم، به باکو آمد. به هنگامی که کارهای حزبی و دولتی شما به اندازهٔ کافی زیاد بود، از وقت ‏گران‌بهایتان بخشی را به امور ما اختصاص دادید و رای‌زنی‌های گران‌بها و بسیار صمیمانهٔ شما در وضع ‏کنونی و پیشرفت آیندهٔ سازمان ما نتیجه‌‌بخش بود. هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران در ‏نشست خود به تاریخ ۱۴ ژوییهٔ ۱۹۷۲ [۲۳ تیر ۱۳۵۱] توصیه‌های شما را درست و در جهت منافع ‏زحمتشکان ایران برآورد کرد، در تصمیم قبلی خود متخذ به‌تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] ‏تجدید نظر کرد، و تصمیم به لغو آن گرفت.‏

توصیه‌های برادرانهٔ شما در تاریخ تمامی جنبش‌های ضد امپریالیستی و رهایی‌بخش ملی خلق‌های ‏ایران برای همیشه ثبت خواهد شد.‏

اجازه دهید از جانب اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، بار دیگر ‏برای صلاحدیدهای گران‌بهایتان از شما صمیمانه سپاسگزاری کنیم.»
[۹]‏

دبیر اول حزب، ایرج اسکندری، نیز در نامه‌ای به تاریخ ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۲ [۲۳ شهریور ۱۳۵۱] خطاب به ‏حیدر علی‌یف از جمله نوشت:‏

«رفیق محترم و گرامی پس از سفرم به اتحاد شوروی و بازگشت به محل کارم، خود را موظف می‌دانم که برای میهمان‌نوازی ‏گرمی که در مدت اقامت ما در آذربایجان نسبت به من و خانواده‌ام نشان داده‌شد، بار دیگر سپاس ‏قلبی خود را صمیمانه ابراز دارم. تردیدی ندارم که مناسبات دوستانهٔ ایجاد شده میان ما، به فعالیت ‏حزب ما در آذربایجان شوروی در عمل یاری خواهد کرد.‏

من هنگام بازدید از مناطق محل زندگی مهاجران سیاسی ایرانی در اتحاد شوروی، توصیه‌های ‏برادرانه‌ای را که هنگام دیدارهایمان به من کردید به کار گرفتم، و اطمینان دارم که مناسبات دوستانهٔ ‏ایجاد شده با شما، که بی‌گمان برای خلق‌های هر دوی ما مفید خواهد بود، در آینده نیز همواره ‏مستحکم‌تر خواهد شد.‏

با احترام‌های صمیمانه و برادرانه،
ایرج اسکندری.»
[۱۰]‏

‏***‏
منابع:‏
‏۱- فرهمند راد، شیوا. «وحدت نافرجام»، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)، جهان کتاب، تهران، چاپ اول ۱۴۰۱.‏
‏۲- نورمحمدی، قاسم. سال‌های مهاجرت: حزب تودۀ ایران در آلمان شرقی (پژوهشی بر اساس اسناد ‏نویافته)، جهان کتاب، تهران، چاپ دوم ۱۳۹۸.‏

‎3- Balayev, Xaqan Əlirza oğlu. Azərbaycanın sosial – siyasi həyatında cənublu mühacirlərin iştirakı, Bakı: "Elm və təhsil", ‎‎2018‎‏.
‎4- Danişian, Qulam Yəhya (General). Xatirələr, Bakı: Azərbaycan Demokrat Firqəsinin nəşri, 2006‎‏.
‎5- Гасанлы, Джамиль‏.‏‎ СССР-Иран: Азербайджанский кризис и начало холодной войны (1941-1946 гг.), Москва: "Герои ‎Отечество", 2006‎‏.
‎6- Tribun jurnalı, üçüncü dövr, 8_inci sayı, 2023 Yay.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بالایف، ص ۱۰۵، سند ‏ARP İİSSA, f. 1, s. 59, i. 154, v. 87‎‏. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۳.‏
۲-‎. Macetti ‎
۳- نورمحمدی، سال‌های مهاجرت، صص ۲۶۲ و ۲۶۳، سند ‏MFS-HAII 28758‎‏. در این نقل قول مطالب درون [] از نورمحمدی است، به استثنای ‏آن‌هایی که با حروف‎ ‎ش. ف. مشخص شده‌اند.‏
۴- همان، ص ۲۶۴.‏
۵- همان، ص ۸۵.‏
۶- حسنلی، اتحاد شوروی – ایران...، صص ۴۸۷ و ۴۸۸. حسنلی تاریخ سفر اسکندری به باکو را سال ۱۹۷۴ نوشته که در مقایسه با نوشتهٔ ‏بالایف، و اسناد اشتازی، نمی‌تواند درست باشد. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۵.‏
۷- بالایف، ص ۱۰۵. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۶.‏
۸- دانشیان، صص ۱۸۳ و ۱۸۴. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۷.‏
۹- برگرفته از: رافایل حسینوف، مقالهٔ «نگاهبان منافع پناهندگان»، نشریهٔ تریبون، شماره ۸، دورهٔ سوم، سوئد، تابستان ۱۴۰۲، صص ۴۶۵ و ‏‏۴۶۶، به زبان ترکی آذربایجانی.‏
۱۰- برگرفته از: همان، ص ۴۶۷. متن اصلی نامهٔ اسکندری به فارسی بوده که به روسی، و سپس به ترکی آذربایجانی، و این‌جا بار دیگر به فارسی ترجمه شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2023

همسر جاسوس فراری پس از ۴۰ سال علنی می‌شود

گالینا و ولادیمیر کوزیچکین
درست یک سال پیش در چنین روزهایی یک نشریهٔ اینترنتی زنان در روسیه با «گالینا» همسر ‏ولادیمیر کوزیچکین مصاحبه‌ای منتشر کرده، و من تازه به آن برخوردم.‏

کوزیچکین همان افسر ک.گ.ب. و کارمند سفارت شوروی در تهران است که در دوم ژوئن ۱۹۸۲ (۱۲ ‏خرداد ۱۳۶۱) از ایران گریخت، به انگلستان پناهنده شد، و همهٔ اسرار کارش را در تهران، و از جمله ‏هر چه دربارهٔ حزب توده ایران و فعالیت‌های مشترک با آنان می‌دانست، در اختیار دستگاه اطلاعاتی ‏انگلستان گذاشت، و انگلستان به‌نوبهٔ خود اطلاعات را در دیداری در پاکستان به جواد مادرشاهی و ‏حبیب‌الله بی‌طرف، فرستادگان علی خامنه‌ای، تحویل داد، و پرونده‌های رهبران حزب را که در بهمن ‏همان سال دستگیر شدند، سنگین‌تر کرد.

گالینا برای نخستین بار از رنج‌های داشتن انگ «همسر یک خائن به میهن» در شوروی سابق ‏سخن می‌گوید. او تعریف می‌کند که در طول چهار سال خدمت شوهرش در تهران، او نیز همواره در ‏کنار شوهرش بود، اما دو ماه پیش از «ناپدید» شدن شوهرش، از تهران به مسکو برگشت، زیرا که ‏مادرش بیمار بود. صبح آن روز سرنوشت‌ساز چهارشنبه دوم ژوئن هم از راه دور تلفنی با «والودیا» ‏‏(خودمانی ولادیمیر) تماس داشت و دربارهٔ امور روزمره مثل خرید سهام تعاونی حرف زدند. هر ‏دوشان سر حال بودند. اما کمی بعد روزگار او به فیلمی ترسناک شبیه شد. پنجم ژوئن ماشین ‏‏«ولگا»ی مشکی به سراغش آمد، و از آن پس یک پایش در بازجویی‌های لوبیانکا ‏Lubyanka‏ و ‏لفورتوو ‏Lefortovo‏ (دفتر مرکزی ک.گ.ب.، و زندان مخوف آن سازمان) بود، و مأموران خانه‌اش را ‏زیر و رو می‌کردند.‏

او ناگزیر بود چهل سال با نام خانوادگی دوشیزگی‌اش زندگی کند، وگرنه همه او را به چشم همسر ‏یک خائن می‌دیدند. مقامات به پرسش‌های مصرانهٔ او که شوهرش کجاست، آیا زنده است، هرگز ‏پاسخ ندادند، و تازه پس از چهار سال، در سال ۱۹۸۶ گواهی کوتاهی به دستش رسید که در آن ‏نوشته‌بودند شوهرش ناپدید شده‌، و معلوم نیست چرا وزارت امور خارجهٔ شوروی آن را صادر ‏کرده‌بود.‏

سپس مراجع معتبری اعلام کردند که شوهر «خائن»اش در همان سال ۱۹۸۶ به دست اشخاصی ‏ناشناس در جایی نامعلوم «از بین برده شده» و گواهی فوت او را به دستش دادند تا بتواند از ‏پس‌انداز مشترکشان در بانک استفاده کند. اما شوهرش پس از «از بین برده شدن» توانست در ‏سال‌های آغازین دههٔ ۱۹۹۰ یادداشت‌هایش را به دست او برساند!‏

کوزیچکین از همسرش می‌خواست که یادداشت‌های او را با آن‌چه خود می‌دانست تکمیل کند، و در ‏‏«روسیهٔ آزاد» منتشرش کند. اما در آن هنگام «گالینا»ی ۳۰ ساله جرئت آن کار را نداشت، زیرا که ‏مطابق یادداشت‌های شوهرش همهٔ جزییات ماجرای «فرارش به غرب» آن طور نبود که در ‏روایت‌های رسمی شوروی اعلام شده‌بود.‏

اما اکنون گالینا تصمیم دارد که یادداشت‌های شوهرش را همراه با حاشیه‌نویسی‌های خودش ‏منتشر کند، زیرا که کوزیچکین زمانی این را از او خواسته، و اکنون او احساس می‌کند که وقتش ‏رسیده و «جهان به آن نیاز دارد»!‏

در حاشیهٔ این مصاحبه برای نخستین بار چشممان به عکس‌هایی از ولادیمیر کوزیچکین از آلبوم ‏خانوادگی او و گالینا روشن می‌شود.
ولادیمیر کوزیچکین
‏***‏
ماجرای فرار ولادیمیر کوزیچکین از ایران و اسنادی که با خود برد و به دست مقامات ایران رسانده ‏شد، رابطهٔ او پیش از فرار با رئیسش لئونید شبارشین در تهران، و رابطه‌اش با کارکنان سفارت بریتانیا ‏در تهران، اعلام خبر مرگ دروغین او به همسرش، و... داستان‌های پر شاخ و برگی‌ست که هم در ‏کتاب خاطرات خود کوزیچکین (که به فارسی ترجمه شده)، و هم در چندین مقاله نوشته ‏شده‌است. از جمله من مطالبی نوشته‌ام که نشانی آن‌ها را می‌آورم.‏

اما به سهم خود گمان نمی‌کنم در «یادداشت»های او که همسرش می‌خواهد منتشر کند، حرف ‏تازه‌ای برای ما وجود داشته باشد، و به گمانم این یادداشت‌ها پیش‌نویس همان کتاب خاطرات ‏کوزیچکین است که در غرب منتشر شد، اما هرگز در روسیه منتشر نشده، و حاوی ادعاهای موجود ‏در خاطراتش است که می‌گوید رئیسش شبارشین توطئه چیده‌بود که او را بدنام کند و از سر راه ‏خود برش دارد، و او راه چاره‌ای نیافت جز آن که فرار کند و...‏

تا جایی که می‌دانم، کوزیچکین هنوز زنده است و در بریتانیا به سر می‌برد. داستان «از بین بردن» ‏او، که برای گالینا تعریف کردند، بنا بر نوشتهٔ یک سایت روسی چنین بود:‏

‏«در آموزشگاه ویژه‌ی سازمان جوانان کمونیست در مسکو چند تن از اعضاء جوان حزب توده ایران را ‏آموزش دادند و در ماه مه ۱۹۸۶ به آنان مأموریت داده‌شد که در برادفورد (یورکشایر) ولادیمیر ‏کوزیچکین را با سمّ به قتل برسانند. حساب کرده‌بودند که ایرانیان را خیلی ساده می‌توان فدا کرد و ‏کسی جای پای شوروی را در این توطئه نخواهد دید.

روزنامهٔ انگلیسی یورکشایر پست در خبر کوتاهی نوشت که یک مهاجر روس در آن شهر ‏درگذشته‌است، و گردانندگان توطئه که تردیدی در موفقیت نقشه‌شان نداشتند، خبر مرگ کوزیچکین ‏را با نامه‌ای رسمی برای همسر بیمار او در مسکو فرستادند. اما دیرتر فاش شد که ام‌آی۵ از همان ‏آغاز همهٔ عملیات جوانان توده‌ای را زیر نظر داشته، و البته آسیبی به کوزیچکین نرسید‎.

و اما کوزیچکین که به جان آمده‌بود، در سال ۱۹۸۸ در نامه‌ای از گارباچوف تقاضای بخشش کرد، و ‏سپس در نامه‌ای دیگر در سال ۱۹۹۱ دست به‌دامن یلتسین شد. هیچ پاسخی به نامه‌های او داده ‏نشد.»‏

نوشته‌های من دربارهٔ کوزیچکین و رئیسش شبارشین:‏
https://shivaf.blogspot.com/2009/05/blog-post_15.html
https://shivaf.blogspot.com/2012/03/blog-post_31.html

اظهارات کیانوری دربارهٔ کوزیچکین (نیز بنگرید به کتاب خاطرات کیانوری، همچنین خاطرات عمویی «صبر تلخ»):
https://shivaf.blogspot.com/2011/05/blog-post.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 May 2023

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان‏

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان (۱۳۵۱-۱۳۵۹)


(نسخهٔ پی.دی.اف این نوشته: کلیک کنید)

اپرای آذربایجانی کوراوغلو (۱۹۳۸) اثر بزرگ آهنگساز بزرگ عزیر ‏Üzeyir‏ حاجی‌بیگوف (۱۸۸۵-۱۹۴۸) ‏چندین سال در میان دانشجویان و گروه‌های فرهنگی دانشجویی سراسر ایران محبوبیت بی‌همتایی ‏داشت و معروفیت و جایگاهی که به‌دست آورد، پدیده‌ای شگرف بود. پیرامون این موضوع در برخی ‏نوشته‌ها اشاره‌هایی شده‌است، اما جا داشت که کسی جز من به آن در مقام یک «پدیده» ‏بپردازد، و چون چنین کاری صورت نگرفته، و از ترس آن که به فراموشی سپرده‌شود، ناگزیر خود ‏می‌نویسم!

با ورود به دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در سال ۱۳۵۰، در خوابگاه خیابان زنجان سابق ‏‏(خوابگاه «احمدی روشن»، خیابان تیموری) با اپرای کوراوغلو آشنا شدم: اپرایی در پنج پرده روی ‏سه صفحهٔ بزرگ و ۳۳ دور گراموفون، که میان دانشجویان آذربایجانی و هم‌اتاقی‌های ارشدتر از من ‏دست‌به‌دست می‌گشت. گراموفونی از یک‌دیگر به امانت می‌گرفتند و به آن صفحه‌ها گوش ‏می‌دادند.‏

در آن سال‌ها در ایران دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست هنوز پدیده‌ای نوظهور و گران‌قیمت بود. من تا ‏پیش از آمدن به تهران و دانشگاه، از طریق گوش دادن به رادیوهای ایران و باکو و مسکو با موسیقی ‏کلاسیک و موسیقی آذربایجانی از جمهوری آذربایجان آشنایی داشتم. به‌ویژه از آن رو که در شهر ‏من اردبیل فرستنده‌های رادیویی جمهوری آذربایجان و مسکو به‌مراتب بهتر از فرستنده‌های ایران ‏شنیده می‌شدند. اما با موسیقی کلاسیک آوازی و اپرا میانه‌ای نداشتم و گوش نمی‌دادم. اکنون در ‏خوابگاه دیدن شیفتگی این دوستان به اپرایی ناآشنا، برایم جالب بود.‏

پس از چند بار شنیدن، من نیز به آن اپرا علاقمند شدم: داستان دلاوری‌های یک قهرمان مردمی ‏طرفدار ستم‌دیدگان و دشمن ستم‌کاران، و هم‌سنگران او بود، در ستیز با خان‌های خون‌خوار، و البته ‏عشق و دلدادگی آتشین در آن میان، با موسیقی حماسی و شورانگیز، با مایه‌های آذربایجانی... ‏بسیار زیبا!‏

نمی‌دانم چگونه این فکر به‌میان آمد که اپرا را جایی در دانشگاه پخش کنیم تا بقیهٔ دانشجویان ‏آذربایجانی نیز آن را بشنوند.‏

در آن هنگام «مرکز تعلیمات عمومی» به‌تازگی در دانشگاه ایجاد شده‌بود تا دانشجویان تعدادی ‏واحدهای درس‌های علوم انسانی هم بخوانند تا مهندسان خشک‌مغزی بار نیایند! از جمله درس‌های ‏این مرکز «شناخت موسیقی» بود که دکتر هرمز فرهت آن را تدریس می‌کرد. برای این درس در ‏یکی از کلاس‌ها وسایل صوتی، گراموفون، ضبط‌صوت ریل، و بلندگوهای قوی نصب کرده‌بودند و نزدیک ‏دویست صفحهٔ گراموفون موسیقی کلاسیک غربی خریده‌بودند. این صفحه‌ها در طول درس دکتر ‏فرهت برای دانشجویان کلاس پخش می‌شد (من چند ماه بعد مسئول همین کار شدم). اگر ‏می‌شد برای پخش اپرای کوراوغلو از همین امکان استفاده کرد، بسیار عالی بود.‏

گردانندهٔ امور اجرایی مرکز تعلیمات عمومی در آن هنگام، و پیش از آن که غلامعلی حداد عادل ‏همه‌کارهٔ آن مرکز شود و زیر سایهٔ سید حسین نصر همهٔ درس‌های آن مرکز را اسلامی کند، مهدی ربانی‌فر بود؛ دانش‌آموختهٔ همین دانشگاه و فعال سابق گروه نقاشی ‏دانشگاه، که اکنون برای انجام خدمت سربازی به‌جای رفتن به پادگان، این کار را انجام می‌داد. او با ‏گشاده‌رویی از پیشنهاد من استقبال کرد.‏

هنگام نخستین پخش اپرای کوراوغلو در دانشگاه، در اردیبهشت ۱۳۵۱ (اکنون ۵۱ سال از آن ‏می‌گذرد)، تعداد کمی در کلاسی که ۷۰ صندلی داشت گرد آمدند. کسانی از آن میان گوششان با ‏اپرا و این نوع موسیقی آشنا نبود، کسانی تاب دو ساعت و نیم نشستن و گوش دادن نداشتند، و ‏برخی که با ممنوعیت انتشارات به ترکی آذربایجانی، با زبان کتابی آذربایجانی آشنایی نداشتند و ‏زبان و موضوع اپرا را درست نمی‌فهمیدند، یا به هر دلیل دیگری، در میانه‌های برنامه برخاستند و ‏رفتند.‏


برای پخش بعدی که نزدیک یک ماه بعد صورت گرفت، با استفاده از بروشور همراه صفحه‌های اپرا که ‏به زبان انگلیسی بود، شرح مختصری از موضوع اپرا به اندازهٔ یک برگ آ۴ با دست نوشتم و پخش ‏کردم. بار سوم در نیمسال پاییزی سال ۱۳۵۱ جزوه‌ای در چهار – پنج برگ آ۴ حاوی نام خوانندگان، ‏ارکستر و رهبر آن، و شرح داستان تک‌تک پرده‌های پنج‌گانهٔ اپرا نوشتم، برای روی جلد آن هم ‏نقاشی روی قوطی صفحه‌های اپرا را با دست کپی کردم، و از آقای ربانی‌فر خواهش کردم تا دستور ‏تکثیر آن را بدهد.‏

موضوع اپرا، و نوشتهٔ من، به‌ظاهر به جایی بر نمی‌خورد: مبارزهٔ دهقانان و رهبر آنان با خان‌های ‏ستمگر بود، و نظام خان‌ها بیش از ده سال پیش با «انقلاب سفید» در کشور ما برچیده شده‌بود!‏

آقای ربانی‌فر، که خود نقاش بود، نقاشی مرا هم پسندید و دستور تکثیر آن چند صفحه را داد.‏

در آن هنگام دستگاه فتوکپی هم هنوز پدیده‌ای بسیار کم‌یاب و گران‌بها بود. در دانشگاه ما برای تکثیر ‏جزوه‌ها و کتاب‌های درسی از دستگاه تکثیر الکلی و چاپ استنسیل استفاده می‌کردند. دستگاه ‏الکلی متن را به رنگ آبی تکثیر می‌کرد.‏

اکنون، به هنگام پخش اپرای کوراوغلو در پاییز ۱۳۵۱ در کلاسی که نامش را «اتاق موسیقی» ‏گذاشته‌بودم، حتی روی کف زمین جا برای نشستن نبود، و بیرون کلاس نیز کف کریدور، و همچنین ‏روی چمن‌های پشت پنجره‌های کلاس عده‌ زیادی نشسته‌بودند، آن چند برگ را ورق می‌زدند و به ‏موسیقی گوش می‌دادند.‏

به‌تدریج دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست به بازارهای ایران سرازیر می‌شد، اما صفحه‌های گراموفون ‏اپرای کوراوغلو کم‌یاب و گران بود. به درخواست دوستان و علاقمندان، کاست‌های خالی از آنان ‏می‌گرفتم، صفحه‌ها را روی آن‌ها به رایگان ضبط می‌کردم و پسشان می‌دادم.‏

کم‌کم در خوابگاه، و در برنامه‌های کوهنوردی، شنیده می‌شد که کسانی انفرادی یا گروهی ‏تکه‌هایی از اپرای کوراوغلو را می‌خوانند یا با خود زمزمه می‌کنند. اپرا داشت با سرعت برق و باد در ‏سراسر ایران، به‌ویژه در میان دانشجویان، راه خود را می‌گشود، و حتی بسیاری از دانشجویانی که ‏هیچ ترکی نمی‌دانستند به آن علاقمند می‌شدند و می‌کوشیدند قطعاتی از آن را زمزمه کنند.‏

می‌شنیدم که خیلی‌ها جاهایی از شعرهای اپرا را درست در نمی‌یابند و درست نمی‌خوانند، حتی ‏چیزهای نامفهومی می‌گویند، و گاه حتی بر سر این که در اپرا چه گفته می‌شود با هم بگومگو ‏دارند. در زمستان ۱۳۵۱ به این نتیجه رسیدم که باید همهٔ متن اپرا را بنویسم و منتشر کنم. اما ‏هیچ منبع کتبی برای متن کامل اپرا وجود نداشت، یا داخل ایران در دسترس من نبود. پس یک راه ‏می‌ماند: بنشینم، گوش بدهم، و بنویسم!‏

کم‌ترین وقت اضافه که می‌یافتم، به اتاقک وسایل صوتی و بایگانی «اتاق موسیقی» می‌رفتم، ‏گوشی می‌گذاشتم، گوش می‌دادم و می‌نوشتم. برخی جاها روشن بود و راحت می‌نوشتم. اما ‏برخی جاها، در میان هیاهوی سازهای ارکستر، خواننده و گروه کر چه می‌گفتند؟ گوش‌هایم را تیز ‏می‌کردم. زیر و بم صدا را تغییر می‌دادم، گوش می‌دادم، سوزن را روی صفحه عقب می‌کشیدم و باز ‏گوش می‌دادم: این چند کلمه چه بود؟ «حسن خان» با آن صدای باس در پردهٔ دوم می‌خواند: «...نای ...ریق‌لره ‏شراب دولدورون» چه می‌گوید؟ چه چیزهایی را پر از شراب کنند؟ یا در پردهٔ پنجم می‌خواند: ‏‏«دوزلتسین قشونلار پلاددان ...ا.» سپاهیان چه چیزی از پولاد بسازند؟

این‌ها نمونه‌های کوچکی‌ست که اکنون با ورق زدن کتاب یادم آمد. تکه‌های نامفهوم بزرگ‌تری بود. ‏گوش می‌دادم، فکر می‌کردم، دنبال منابع می‌گشتم... روزی دیگر و باری دیگر. و اغلب می‌یافتم: ‏آهان... می‌گوید «مینا ابریق‌لره» یعنی در ابریق‌های مینایی شراب پر کنید! ابریق را خیام هم به‌کار ‏برده، آن‌جا که خشمگین خدا را متهم می‌کند که مست است، و زده است و «ابریق می مرا ‏شکستی، ربی!» حسن خان دستور می‌دهد که در انتظار رسیدن میهمانی ارجمند صراحی‌های ‏میناکاری‌شده را پر از شراب کنند.‏

آهان... می‌گوید «... پلاددان حصار»، یعنی لشکریان حصاری پولادین در برابر دهقانان شورشی بر پا ‏کنند!‏

چنین بود که کار نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو، و ترجمهٔ آن به فارسی، نزدیک سه سال طول ‏کشید. درست در پایان کار دوستی خبر آورد که کتاب متن کامل اپرای کوراوغلو با الفبای سیریلیک در ‏کتابخانهٔ انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی و ایران در تهران وجود دارد، و چند برگ دست‌نویس ‏شتابزده را که از بخش‌هایی از آن کتاب به خط فارسی رونویسی شده‌بود، نشانم داد. عجب! آیا ‏کتاب را تازه آورده‌اند، یا آن‌جا بود و من نمی‌دانستم؟

اما کار من هنوز ادامه داشت. آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول کارهای فرهنگی و هنری ‏دانشجویی در دانشگاه، که ناظر تلاش‌های من در اتاق موسیقی و پخش موسیقی کلاسیک ‏غربی، موسیقی اصیل ایرانی، موسیقی آذربایجانی و فولکلوریک برای شنیدن دانشجویان در ‏دانشگاه بود، بیش از صد صفحه دست‌نویس متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را از من گرفت، ورق زد و ‏خواند، پسندید، تشویقم کرد، و گفت: «آقایان که ادعا می‌کنند نظام فئودالی و خان‌خانی را نابود ‏کرده‌اند، چه اعتراضی به این داستان شورش دهقانی می‌توانند داشته‌باشند؟ چاپش می‌کنیم!»‏

ماشین‌نویس مرکز تعلیمات عمومی زبان ترکی و تایپ ترکی بلد نبود. آقای وفا کلید اتاق خودش، و ‏ماشین تحریر برقی را که در اتاقش بود در اختیارم نهاد. او به‌ندرت در این اتاق می‌نشست و من وقت ‏فراوان داشتم، به‌ویژه بعد از ساعات اداری، که (به‌جای درس خواندن!) آن‌جا بنشینم و متن اپرا و ‏ترجمهٔ فارسی آن را تایپ کنم. زمانه‌ای بود که خریدن و داشتن ماشین تحریر مجوز ویژه از ساواک ‏لازم داشت، و گروه‌های زیرزمینی چریک‌های فدایی و مجاهدین خلق، که در میان دانشجویان نفوذ ‏فراوانی داشتند، از هر امکانی برای تایپ و تکثیر اعلامیه‌ها و جزوه‌هایشان استفاده می‌کردند. ‏بنابراین آقای وفا فداکاری بزرگی کرد و اعتماد بسیاری نسبت به من داشت که این امکانات را بی ‏هیچ محدودیتی در اختیارم نهاد.‏

تایپ یک انگشتی و دو زبانی در دو ستون، با نشانه‌های ناقص برای حروف و صداهای ویژهٔ زبان ‏ترکی، روی کاغذ استنسیل، ماه‌ها طول کشید. هرگز هیچ‌کسی در هیچ کلاسی نوشتن به زبان ‏ترکی آذربایجانی را به من نیاموخته‌بود. خود خطی اختراع کردم، و نشانه‌های ناقص را با دست ‏تکمیل کردم. یک دختر دانشجوی عضو گروه نقاشی، که بی دانستن زبان ترکی به اپرای کوراوغلو ‏بسیار علاقمند شده‌بود و نقاشی روی جلد اولیهٔ مرا هم پسندیده‌بود، داوطلب شد که نقاشی مرا ‏در اندازهٔ کوچک‌تری برای روی جلد متن کامل اپرا بازسازی کند.‏

من قصد نداشتم هیچ نامی از خود روی جلد این کتابچه بنویسم، اما آقای وفا (که نام «اتاق ‏موسیقی» را هم نمی‌پسندید)، به اصرار زیاد این عناوین را روی جلد متن اپرا اضافه کرد: «از ‏انتشارات مرکز پخش موسیقی (اتاق ۳) دانشگاه صنعتی آریامهر – گردآوری، برگردان، ویرایش: شیوا ‏فرهمند راد».‏

جزوهٔ متن کامل و دو زبانهٔ اپرای کوراوغلو نخستین بار در بهار ۱۳۵۴ در ۲۰۰ نسخه در چاپخانهٔ ‏دانشگاه صنعتی آریامهر با چاپ استنسیل، در قطع آ۴ در ۶۴ صفحه و با جلد مقوای نازک به رنگ ‏آبی یا سبز پسته‌ای چاپ شد، با مقدمه‌هایی، و از جمله شرح حال آهنگساز بزرگ عزیر ‏حاجی‌بیگوف. هم این بار، و هم به هنگام چاپ بعدی در پاییز همان سال برنامهٔ ویژه‌ای در «اتاق ‏موسیقی» اعلام کردم، و هنگام ورود شنوندگان نسخه‌ای از جزوه به هر یک دادم. هر دو بار همهٔ ‏نسخه‌های چاپ‌شده ظرف چند دقیقه تمام شد، یا در واقع «غارت» شد. کسانی جزوه‌ها را از ‏دست من می‌قاپیدند و می‌رفتند. دیگر برای گوش دادن به اپرا هم نمی‌ماندند. اکنون نوار کاست آن ‏را از خود من گرفته بودند، یا کپی آن را از راه‌های دیگر یافته‌بودند.‏


جزوهٔ اپرا اکنون در محافل دانشجویی به پدیده‌ای تبدیل شده‌بود. متن کامل و درست شعرها اکنون ‏در دسترس همگان بود، هرچند که بسیاری از آنان زبان ترکی را هم بلد نبودند، اما ترجمهٔ فارسی ‏من کار خود را می‌کرد. اکنون کم‌تر برنامهٔ کوهنوردی بود که در آن سرودهایی از اپرای کوراوغلو را ‏نخوانند. در زندان‌ها و در خانه‌های تیمی چریک‌ها آن را زمزمه می‌کردند. کار «اتاق موسیقی» و ‏انتشار این جزوه الهام‌بخش بسیاری از گروه‌های دانشجویی در سراسر ایران بود. دانشجویان ‏دانشکدهٔ پلی‌تکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر بعدی) «اتاق موسیقی» درست کردند که مهران ‏رفیعی گوشه‌ای از داستان آن را نوشته‌است (https://akhbar-rooz.com/?p=200197). دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران با ‏سرپرستی دوستم فرشید واحدیان و راهنمایی‌های من «اتاق موسیقی» بر پا کردند.‏

برایم خبر می‌آوردند که نخست گروه موسیقی دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تبریز، و سپس ‏گروه دیگری در همان دانشگاه جزوهٔ اپرای کوراوغلو را بازتکثیر کرده‌اند. خبر آوردند که کتابفروشی ‏شمس در تبریز جزوه را پنهانی تکثیر کرده و زیرمیزی می‌فروشد. سپس خبرها از دوردست‌های ایران ‏آمد: از دانشگاه‌های مشهد، زاهدان، شیراز، اهواز... که جزوهٔ اپرا را تکثیر و توزیع کرده‌اند.‏

شگفت‌انگیز بود. خود نیز حیرت‌زده بودم. با فضای حاکم بر ایران و خفقان سیاسی، موضوع اپرا ‏اکنون رنگ سیاسی به خود گرفته‌بود. خفقان راه را برای نمادگرایی می‌گشود: حسن خان اپرا، نماد ‏شاه بود؛ کوراوغلو و یارانش نماد چریک‌ها بودند که در «چنلی‌بئل» (کمرکش مه‌آلود)، در کوه، در ‏‏«سیاهکل»، سنگر گرفته‌بودند، هر بار که فرصتی پیش می‌آمد از کوه (سیاهکل) فرود می‌آمدند و ‏به سپاهیان خان (شاه) شبیخون می‌زدند، غارتشان می‌کردند، و اموال او را میان دهقانان بی‌چیز ‏پخش می‌کردند.‏

حماسهٔ بزرگ در پردهٔ آخر و پنجم است که کوراوغلو و یارانش از کمینگاه بیرون می‌آیند، سپاهیان ‏خان را تارومار می‌کنند، نگار زیبارو و برادرش و چند دهقان را از تیغ جلاد نجات می‌دهند، و دهقانان ‏آزاد به جشن و پایکوبی می‌پردازند. چه داستانی شیرین‌تر و زیباتر از این برای دانشجویان انقلابی؟ ‏اکنون در برخی محافل دانشجویی هنگام بحث‌های سیاسی، به‌جای «شاه» می‌گفتند «حسن ‏خان»! جزوه و نوارهای اپرا اکنون به بیرون از گروه‌های دانشجویی نیز راه می‌گشود.‏

به گمانی،‌ شرایط و فضای سیاسی آن هنگام در ایران در استقبال گسترده از اپرای کوراوغلو و ‏محتوای آن، تأثیر بسیار داشت. برای نمونه در هنگامهٔ «جشن‌های ۲۵۰۰سالهٔ شاهنشاهی»، که ‏رهبران سراسر جهان به ضیافتی عظیم و پر ریخت‌وپاش در بیایان‌های تخت‌جمشید دعوت شده‌بودند، ‏دهقانان در پردهٔ اول این اپرا می‌خواندند:‏

هر هفته باشیندا بیر خان یا پاشا
قوناق گلمیش اولسا بو داغیلمیشا
گئدر وار – یوخوموز قوناق‌لار اوچون
اوغول – اوشاقیمیز قالار آج او گون...‏

یعنی:‏

اگر سر هر هفته یک خان یا پاشا
مهمان بیاید به این ویرانه
دار و ندارمان را به پای مهمان می‌ریزند
فرزندانمان گرسنه می‌مانند آن روز.‏

یا در مورد اختناق و سرکوب، حسن خان می‌خواند:‏

قامچی‌دیر ساخلایان بو رعیتی
قامچی‌سیز یاشاماز خانین دؤولتی
ظلمه اؤیره‌نن‌لر سئومز مرحمت
ظلم‌سیز یاشاماز بیزیم مملکت
دؤیمه‌سن، سؤیمه‌سن، مالین آلماسان
دارا چکدیرمه‌سن، داما سالماسان
رعیت بیرداها خانی دینله‌مز
مالی‌مین – جانی‌مین صاحبی دئمز
ساکیت‌لیک ایسته‌سن، از رعیتی
سؤیله‌ییب آتالار بو وصیتی.‏

یعنی:‏

فقط تازیانه است که رعیت را مهار می‌کند
بدون تازیانه دولت خان بر جا نمی‌ماند
کسی که به ظلم عادت کرده، مهربانی سزاوارش نیست
بی ظلم کشور ما پاینده نیست
اگر نزنی، دشنام ندهی، دار و ندارش را نگیری
اگر دارش نزنی، حبس‌اش نکنی
رعیت دیگر از خان حرف‌شنوی نخواهد داشت
خان را صاحب جان و مال خود نخواهد انگاشت
آرامش اگر می‌خواهی، باید رعیت را خرد کنی
این وصیت پدران است.‏

از این صحنه‌ها در طول اپرا فراوان است. آن‌جا که کوراوغلو دهقانان شورشی را فرا می‌خواند که با ‏او به کوه (سیاهکل) بزنند، یا آن‌جا که گونه‌ای «سرود انترناسیونال» می‌خواند و ملت‌های گوناگون ‏را در جنبش خود می‌پذیرد، بسیاری را سخت به هیجان می‌آورد.‏

از همین دست است آن‌جا که احسان‌پاشا در پردهٔ پنجم می‌خواند:‏

بو گوندن بیرجه انسان
خانا قارشی ائتسه عصیان
یا ئولوم وار یا دا زندان
عفو ائدیلمز خایین انسان
وئرمه‌ریک بیز بیرده فرصت چیخسین عصیان‌لار
خیانت‌پرور انسان‌لار
بو یول‌سوز، اوغرو نادان‌لار
بو جاهل، بو قودورقان‌لار
کسیلسین، محو ائدیل‌سین‌لر.‏

یعنی:‏

از امروز هر کس
بر ضد خان طغیان کند
سزای او مرگ است، یا زندان
خائنان را نمی‌بخشیم
بار دیگر فرصت نمی‌دهیم که عصیانی بر پا شود
آدم‌های خائن،
دزدان نادان و گمراه
جاهلان و گردن‌کشان
همگی ریشه‌کن شوند، نابود شوند.‏

یا خطابهٔ آتشین نگار پیش از آن که گردنش را بزنند:‏

بیر ییغین ظلمکار، بیر ییغین جلاد
تأثیر ائتمز سیزه بو قدر فریاد
سرخوش ائتمیش سیزی ظلمون نشئه‌سی
ناراحت ائیله‌مز مظلوم ناله‌سی
بیر گون گله‌جک‌دیر انتقام گونو
کسه‌جک ظالیمین باشی‌نین اوستونو
بو گون ازیلن‌لر، ازر سیزلری
خان ظلموندن قورتارارلار بیزلری...‏

یعنی:‏

مشتی ستمگر، مشتی جلاد
این همه فریاد تأثیری بر شما ندارد
نشئهٔ ستمگری شما را سرمست کرده
نالهٔ مظلومان شما را آزار نمی‌دهد
سرانجام روز انتقام می‌رسد
تیغ انتقام بالای سر ظالمان می‌آویزد
و پایمال‌شدگان امروز، پایمالتان می‌کنند
از ظلم خان نجاتمان می‌دهند.‏

من خود هیچ در حال‌وهوای برداشت‌های سیاسی از اپرا نبودم، نمی‌خواستم به آن‌ها رسمیت ‏ببخشم، و پخش‌شان کنم. برنامه‌های من در «اتاق موسیقی» بر لبهٔ تیغ حرکت می‌کرد. ‏می‌دانستم که ساواک به‌شدت مراقب است که موسیقی یا جزوه‌ای با محتوای سیاسی آن‌جا ‏پخش نشود، و تازه، هم دانشجویان «ماورای چپ» و هم خشکه مذهبی‌ها هم مراقب بودند تا مبادا ‏آن‌جا «رقاص‌خانه» شود. همچنان که اتاق موسیقی پلی‌تکنیک را بر هم ریختند، بی آن که ربطی به ‏‏«رقاص‌خانه» داشته‌باشد. آری، فشار مذهبی تازگی ندارد، و در زمان رژیم سلطنتی هم وجود ‏داشت!‏

اکنون هیچ کنترلی بر سیر نوارها و جزوهٔ اپرا نداشتم. نوارهای کاست اپرا، تکثیری من و دیگران، و ‏جزوهٔ دوزبانهٔ آن، چاپ دانشگاه ما یا کپی‌های دست چندم از آن، اکنون راه خود را مستقل از من ‏می‌پیمودند. کسانی با آن نوارها عاشق می‌شدند. کسانی، فارس و ترک، در قحطی متن کتبی به ‏ترکی از آن جزوه‌ها برای آموزش زبان ترکی استفاده می‌کردند. کسانی تمامی متن اپرا را حفظ ‏می‌کردند. کسانی در محافل باده‌گساری‌شان جزوهٔ مرا پیش می‌آوردند و با هم شادمانی می‌کردند. ‏کسانی با دیدن نام من بر روی جلد جزوه با رؤیای دختری زیبا نامه‌های عاشقانه برایم می‌نوشتند! ‏تفسیرهای مستقل در ذهن شنوندگان و خوانندگان جزوه وجود داشت.‏

در بهار سال ۱۳۵۵ نیز ۲۰۰ نسخه چاپ تازهٔ جزوه در دانشگاه در چشم بر هم زدنی به معنای ‏واقعی کلمه «غارت» شد، با آن که به هر کس تنها یک نسخه می‌دادم. کسانی که جزوه به ایشان ‏نرسید سخت ناراحت و از من عصبانی بودند. اما چاپخانهٔ دانشگاه، در لابه‌لای چاپ و تکثیر کتاب‌ها و ‏جزوه‌های درسی هر نیم‌سال تحصیلی، به‌زحمت فرصتی می‌یافت تا سفارش چاپ سرپرست ‏گروه‌های فوق برنامه و دانشجویی را انجام دهد، و با آن شیوهٔ چاپ هر بار بیش از ۲۰۰ نسخه ‏نمی‌شد چاپ کرد.‏

در تابستان ۱۳۵۶ یکی از همکاران «اتاق موسیقی»، زنده‌یاد حسن جلالی نایینی، خبرم کرد که ‏ناشری با سود بردن از «فضای باز سیاسی» که نخست‌وزیر اعلام کرده، بدون اجازهٔ ما دست‌به‌کار ‏حروفچینی جزوهٔ اپرای کوراوغلو شده و مقدمات چاپ آن را فراهم می‌کند. محترمانه از او خواستیم ‏که این کار را نکند، زیرا که با ناشر دیگری قرار و مدار داشتم.‏


نخستین چاپ رسمی این جزوه به‌شکل کتاب در زمستان ۱۳۵۷ (بعد از انقلاب) با همکاری انتشارات ‏ارمغان (تهران) منتشر شد. طرح روی جلد آن کار مهروز کیانوری است.‏

اما بسیاری از دانشجویان آن سال‌ها و دوستانشان هنوز از دوردست‌های گوشه و کنار جهان پیدایم ‏می‌کنند و در پیام‌هایی مهرآمیز می‌نویسند: «هنوز همان جزوهٔ جلدآبی را دارم ها... با همان ‏نقاشی...» حتی ناشری در استکهلم، گویا بی آن‌که بداند من خود در استکهلم هستم، نسخهٔ ‏بسیار فرسوده و بدون جلدی از چاپ ۱۳۵۷ را در خانهٔ دوستی در هلند یافت، و آن را بدون اطلاع من ‏با جلدی به رنگ نوستالژیک همان چاپ‌های دانشگاه تجدید چاپ کرد و به فروش گذاشت.‏

دربارهٔ تأثیر جزوه و اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان، دوست هم‌دانشگاهی آقای علیرضا صرافی در ‏رساله‌ای با عنوان «حرکات دانشجویان آذربایجانی در دههٔ پنجاه» ضمن تشریح فعالیت‌های «اتاق ‏موسیقی» و اهمیت آن، نوشته است: «چاپ این كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم راه یافته‌بود، در ‏زمانی كه هیچ اثر تركی اجازه‌ی چاپ نداشت، در نوع خود حادثه‌ٔ مهمی شمرده میشد. كتاب با ‏استقبال بسیاری مواجه‌شد. یادم می‌آید كه دانشجویان دانشگاه تبریز نیز نامه‌ای محبت‌آمیز به ‏شیوا نوشته‌بودند و به خاطر كار با ارزشش از وی تشكر كرده‌بودند.»[ص ۱۲ یا در این نشانی: http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329].‏

همچنین خانم سودابه اردوان تعریف می‌کند که در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آستانهٔ «انقلاب فرهنگی»، ‏هنگامی که دولت حکم کرده‌بود که گروه‌های دانشجویی باید اتاق‌ها و ستادهایشان را از محوطهٔ ‏دانشگاه‌ها برچینند، ایشان و رفقایشان در مخالفت با این تصمیم در دانشگاه تهران سنگربندی ‏کرده‌بودند، آغاز پردهٔ سوم اپرای کوراوغلو با صدای بلند از بلندگوها پخش می‌شد، و آنان پشت سنگر ‏با این آهنگ و سرود نرمش می‌کردند و روحیهٔ پایداری را در خود و دیگران تقویت می‌کردند:‏

چنلی‌بئل ئولکه‌م، هر یئری محکم، محکم
قوش اؤته‌بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
قهرمان‌لار یوردو چنلی‌بئل
باسیلماز بیر اردو چنلی‌بئل

یعنی:‏

چنلی‌بئل وطنم، همه جایش محکم است
هیچ پرنده‌ای هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها بگذرد
هیچ دشمنی نمی‌تواند خیال تسخیر این‌جا را به سر راه دهد
سرزمین قهرمانان است چنلی‌بئل
اردویی تسخیرناپذیر است چنلی‌بئل

آخرین چاپ کتاب دوزبانهٔ اپرای کوراوغلو، تا جایی که می‌دانم، با تجدید نظر در حروف‌نگاری، و این بار ‏همراه با سی.دی. های اپرا، در تابستان ۱۳۸۲ (نشر دنیای نو، تهران) بوده‌است.‏

همهٔ اطلاعات مربوط به آهنگساز و اپرایش، با جزئیات فراوان، در پیشگفتارهای کتاب هست و لازم ‏نمی‌دانم این‌جا چیزی بنویسم. نسخهٔ اسکن‌شدهٔ آخرین چاپ را از این نشانی دانلود کنید:‏ https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing

نسخهٔ کامل و رسمی متن اپرا به زبان اصلی و با حروف لاتین در این نشانی موجود است، با این ‏تذکر که سخنان موجود در اجراهای گوناگون با یک‌دیگر تفاوت‌ها و جابه‌جایی‌هایی دارند: http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html

اما نکته‌ای از حاشیهٔ نخستین اجرای آن هست، که به‌گمانم جالب است و جایی به‌فارسی نوشته ‏نشده: اپرای کوراوغلو نخستین بار در سال ۱۹۳۸ در جشنوارهٔ ده‌روزهٔ موسیقی آذربایجانی در ‏‏«بالشوی تئاتر» مسکو اجرا شد. استالین طبق معمول از لژ ویژه‌اش اپرا را تماشا می‌کرد. در این ‏اجرا برای نخستین بار اسب هم بر صحنه‌ی اپرا آوردند و کوراوغلو سوار بر اسب بود. کوراوغلو بی ‏اسب نمی‌تواند باشد! اجرا بسیار موفقیت‌آمیز بود. پس از پایان اجرا عده‌ای از رهبران حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی بر گرد عزیر حاجی‌بیگوف حلقه زدند. استالین هم بود. کسی از آن میان ‏‏(ژدانوف؟) خطاب به عزیر گفت: «بابا! یک جفت دیگر از این اپراها بنویس!» ناگهان استالین غرید: «نخیر!»‏

آن زمان اوج دوران وحشت استالینی و اعدام و تبعید هر کسی که سرش به تنش می‌ارزید به ‏اردوگاه‌های برده‌داری سیبری بود. همه با شنیدن «نخیر» استالین در جا یخ زدند. سکوتی طولانی ‏برقرار شد، تا آن که استالین خود سکوت را شکست و گفت: «[یک جفت نه،] دو جفت ‏بنویس!»[منبع http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html]‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو، اجرای سال ۱۹۸۵ با شرکت لطفیار ایمانوف: ‏https://youtu.be/i4afB488Xi0

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏