25 October 2015

قطران در عسل، با رادیو همبستگی

روز شنبه 24 اکتبر (2 آبان) گفت‌وگویی داشتم درباره‌ی کتابم با رادیو همبستگی در استکهلم. در پیوند زیر بشنوید. با سپاس از رادیو ‏همبستگی و از آقای سعید افشار.‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 October 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 6

قهرمان منظومه‌ی دوم رشته‌ منظومه‌های ماناس، آن‌چنان که رادلوف ثبت کرده، آلامان‌بت [آلمام‌بت، ‏آلمان‌بت] نام دارد که لقب "ببرآسا" را برایش به‌کار می‌برند. او از قومیت مغول، یا در واقع قالموق ‏است. او کافر زاده می‌شود، اما منظومه با شرحی پیرامون گرویدن او به دین اسلام آغاز می‌شود و ‏عامل این گرایش شاهزاده‌ی اویغور "ار کؤکچؤ"ست. در بخش آغازین منظومه آلامان‌بت میهمان ‏ارجمندی‌ست در میان همراهان ار کؤکچؤ اما نفوذ او حسادت دیگر همراهان را تحریک می‌کند و ‏خودمانی بودن او با همسر ار کؤکچؤ بهانه‌ی مناسبی برای اخراج او به دست می‌دهد. از آن ‏رابطه‌ی خودمانی در این‌جا تنها به اشاره‌ای یاد می‌شود اما با مراجعه به داستان منظومه‌ی یولوی ‏‏[ژولوی]‏(91) روشن می‌شود که این‌گونه توطئه‌چینی‌ها در میان قیرغیزها سنت جاافتاده‌ای‌ست. بخش ‏دوم منظومه حکایت می‌کند که آلامان‌بت اردوگاه ار کؤکچؤ را ترک می‌کند و می‌رود تا به ماناس ‏بپیوندد. او با ماناس پیمان برادری می‌بندد و پس از آن خدمت به او را هرگز ترک نمی‌کند. منظومه ‏سرشار است از بیان نمونه‌های جالب و دل‌پذیر از آداب و رسوم محلی و نشانه‌های بومی. به‌ویژه ‏جالب است که در شرحی پیرامون ار کؤکچؤ دقیق شویم و ببینیم که او چگونه در کرانه‌ی دریاچه‌ی ‏ایسسیک‌قول با بازش به شکار رفته‌است و آن‌جا آلامان‌بت را می‌بیند که در کرانه‌ی آن‌سوی دریاچه ‏بر اسبی نشسته و کلاهی بلند از پوست بره‌ی سیاه قالموقی به‌سر دارد. در این دیدار آلامان‌بت ‏نخستین درس سخن‌گفتن به‌زبان قالموقی را به دوست تازه‌اش می‌آموزد. منظره‌های زیبای دیگری ‏از این منظومه‌ی جان‌دار را دیرتر نقل خواهم کرد.‏

سومین منظومه از رشته منظومه‌های مجموعه‌ی رادلوف مربوط است به جنگ میان ماناس و ار ‏کؤکچؤ، ازدواج ماناس با قانی‌قی، و مرگ ماناس و سپس بازگشت او به زندگی. پیش از آن که خود ‏داستان آغاز شود، نخست مدیحه‌ای در هشتاد و چهار سطر در ستایش قهرمان می‌آید. سومین ‏منظومه ساختار چندان خوبی ندارد و سیر داستان در بعضی جاها هیچ روشن نیست. جنگ میان ‏ماناس و ار کؤکچؤ انگیزه‌ی چندان روشنی ندارد. رادلوف این ضعف را نتیجه‌ی طبیعی تأثیر شخصیت ‏آلامان‌بت می‌داند که در بخش پیشین منظومه توصیف شده‌است. اما این تنها تعبیری نیست که از ‏روایت می‌توان کرد، چنان‌که در منظومه‌ی پیشین از سیاست تهاجمی ماناس حکایت می‌شود و ‏بی‌گمان همین علتی‌ست که باعث می‌شود ار کؤکچؤ به دنبال یافتن راهی برای اتحاد با آلامان‌بت ‏بگردد. گذشته از آن، شاعر در طول منظومه بر چاپلوسی ماناس در برابر "تزار سفید" فرمانروای ‏روسیه تأکید زیادی دارد، و در واقع شاید درست به علت پشتیبانی ترکستان روسیه از ماناس است ‏که او توانایی حمله به اویغورها را در خود می‌بیند. رادلوف گمان داشت که تأکید بر وفاداری ماناس به ‏روسیه، به منظور تعریف از او نقل شده‌است. اما جای تردید دارد که این مضمون در واقع به این ‏منظور اختراع شده‌باشد، زیرا به‌سادگی می‌توان دید که ترکستان روسیه و کوچ‌نشینان حریص ‏بیابان‌ها می‌توانستند به یاری هم در رویارویی با اتحادیه‌ی نیرومند اویغورها که گاه چینیان و گاه تبتیان ‏پشتیبانی‌‌شان می‌کردند نیروی برنده باشند.‏

با این‌همه، زمینه‌های وضعیت سیاسی هر چه بود، خواننده‌ی دوره‌گرد منظومه‌ی قهرمانی در نوع ‏خود مناسبات میان روسان، قیرغیزها، و اویغورها را در بعد به‌کلی شخصی وصف می‌کند. ماناس ‏اسبش را پیش می‌راند و در جنگی تن‌به‌تن به دشمنش ار کؤکچؤ حمله می‌برد، و لاف زدن‌ها، ‏رجزخوانی‌ها، و رشته‌ای از زد و خوردها که میان آن دو در می‌گیرد با جزئیاتی بسیار دقیق تشریح ‏می‌شود. در نخستین نبرد که کشتی‌گرفتن است، هم‌چنان که انتظار می‌رود ماناس پیروز می‌شود. ‏اما هنگامی که ار کؤکچؤ که یک اویغور متمدن‌تر است نبرد با تفنگ چخماقی را پیشنهاد می‌کند، تیر ‏ماناس سخت به خطا می‌رود و آنگاه که تیر ار کؤکچؤ ماناس را زخمی می‌کند و او بر پشت اسب ‏می‌گریزد، ار کؤکچؤ به او می‌خندد. ار کؤکچؤ به دنبال گیاهان شفابخش می‌گردد تا زخم ماناس را ‏درمان کند، اما ماناس قیرغیز باز می‌گردد و اسب ار کؤکچؤ را ناجوانمردانه می‌کشد، و این کار ‏بدجنسانه‌ای‌ست که قهرمانان از آن رویگردان نیستند.‏

سپس شرح مختصری از بار یافتن و کرنش ماناس در پیشگاه "تزار سفید" و پس از آن شرحی از ‏جزئیات مراسم نامزدی و ازدواج قیرغیزی نقل می‌شود. یاقیپ‌بای پدر ماناس می‌رود تا قانی‌قی دختر ‏تمیرخان را برای پسرش خواستگاری کند. تمیر خواستگاری او را می‌پذیرد، دیرتر ماناس می‌آید تا ‏عروسش را ببرد، و در این کار قدرت‌نمایی می‌کند و تکبر نمایش می‌دهد که از خصوصیات آداب ‏قیرغیزی و شایسته‌ی قهرمان است. قانی‌قی نیز در آغاز در برابر این دلباخته‌ی وحشی مقاومت ‏می‌کند و استواری شایسته‌ی یک دختر اصیل قیرغیزی را از خود نشان می‌دهد. اوضاع بر مراد هر ‏دو طرف است، اما مردی به‌نام منگدی‌بای ‏Mengdi Bai‏ پیدایش می‌شود که می‌خواهد مانع از این ‏وصال شود. او یکی از پیروان تمیر و سخنگوی او، و شخصی مفتری قلمداد می‌شود. او دو راهزن را ‏تطمیع می‌کند تا هنگامی که عروس و داماد به‌سوی خانه‌ی خود در سفراند، به ماناس زهر ‏بخورانند. بخش سوم منظومه شرحی‌ست از مرگ ماناس و در پایان رستاخیز او و سلامت و ‏بازگشتش به زندگی عادی. این منظومه در کلیت خود عجیب است و به‌ویژه بخش پایانی آن را ‏به‌دشواری می‌توان درک کرد. دیرتر در فصل هشتم خواهیم دید که دلایلی وجود دارد حاکی از آن که ‏در این‌گونه موارد روایات گوناگون با هم در آمیخته‌اند بی آن‌که مهارتی به کار رفته‌باشد یا دقت ‏کرده‌باشند که از تناقض‌گویی و هم‌پوشی مضمون‌های گوناگون پرهیز شود، و خواهیم دید که به ‏گمانی این عمده‌ترین علتی‌ست که در روایات ابهام ایجاد می‌کند.‏

منظومه‌ی بعدی یا بوق‌مورون به مراسم تدفین باشکوهی اختصاص دارد که با اسب‌دوانی و دیگر ‏ورزش‌ها ادامه می‌یابد. این مراسم را خود قهرمان بوق‌مورون و به بزرگداشت یاد پدرش خان ‏کؤکؤتؤی ‏Khan Kökötöi‏ بر پا کرده‌است. در آغاز منظومه بوق‌مورون پنج پسرش را به اطراف روانه ‏می‌کند تا مردم را به شرکت در بازی‌ها فرا خوانند. این فراخوان خود تهدید غایبان و دعوت نشدگان ‏به‌شمار می‌رود. برشمردن قهرمانانی که دعوت می‌شوند خود سیاهه‌ای از نام قهرمانان را تشکیل ‏می‌دهد که بسیار شبیه کشتی‌های آخایی ‏Achaean ships‏ از هومر است و می‌توان آن را ‏سیاهه‌ی جامعی از نام قهرمانان محبوب منظومه‌های قیرغیزی به حساب آورد. این‌جا به نام‌آورانی ‏چون ماناس، یولوی، یام‌قیرچی‎ Jamgyrchi، ار تؤش‌توک، ار کؤکچؤ، و دیگران بر می‌خوریم. به دنبال ‏آن سیاهه‌ای از نام قبیله‌ها و مردم هم‌جوار می‌آید که بوق‌مورون قصد دارد بر آن‌ها بتازد تا آن‌چه را ‏برای بر پا داشتن جشن لازم دارد به چنگ آورد. مشکل بزرگ میزبان آن است که چگونه مهمانان را ‏دسته‌بندی کند و سهم آنان را چگونه تقسیم کند، زیرا مسلمانان و کافران همواره به خون یکدیگر ‏تشنه‌اند. بوق‌مورون در این مورد با پدر روحانی‌اش ار کوشوی ‏Er Koshoi‏ رای‌زنی می‌کند. ار ‏کوشوی فرمانروای بزرگ مسلمانان است و در سراسر منظومه‌ها از او به عنوان «گشاینده‌ی ‏دروازه‌ی بهشت و بازگشاینده‌ی راه بازارهای بسته» یاد می‌کنند. با توجه به این عنوان می‌توان او را ‏گونه‌ای سیاستمدار و پیشگام گرویدن به اسلام و متحد ترکستان روسیه دانست. ار کوشوی ‏یادآوری می‌کند که ماناس بهترین کسی‌ست که می‌تواند کافران را آرام نگه دارد: مگر او نبود که ‏به‌تازگی بوریات‌های سهمگین را تار و مار کرد؟ و بدین قرار ماناس اجرای جشن و مسابقه‌ها را به ‏پاییز آینده موکول می‌کند.‏

با رسیدن قهرمانان خواننده‌ی دوره‌گرد با طرحی ماهرانه که در ادبیات قهرمانی معمول است(92) انبوه ‏تماشاگران و جر و بحث شرط‌بندی روی اسب‌ها را تصویر می‌کند. این نیز خود فرصتی‌ست برای ‏ارائه‌ی سیاهه‌ای از نام اسب‌های قهرمانان و خصوصیات گوناگون آن‌ها، که خود 121 سطر جا ‏می‌گیرد. نخستین مسابقه‌ی اسب‌دوانی میان ار تؤش‌توک و آق‌سایقال ‏Ak Saikal‏ همسر سالمند ‏یولوی برگزار می‌شود و در آن قهرمان به کمک نیروهای فراطبیعی پیروز می‌شود. سپس ار کوشوی ‏سالمند و یولوی کافر با هم کشتی می‌گیرند. پس از کمی دست و پنجه نرم کردن، مرد مسلمان ‏یولوی پهلوان را بر زمین می‌زند. آنگاه شاهزاده‌ی چینی قون‌قیربای نیزه به‌دست پیش می‌آید و جایزه ‏را که عبارت از شصت اسب است می‌رباید، اما ماناس دنبالش می‌کند و او را از اسب به‌زیر ‏می‌کشد. رقابت‌های دیگری نیز برگزار می‌شود که در همه‌ی آن‌ها مسلمانان پیروز می‌شوند. بخش ‏آخر منظومه به شکلی بسیار سست به رویدادهای پیشین ربط دارد. در این بخش از رشته‌ای از ‏حمله‌های به رهبری ماناس بر ضد ار کؤکچؤ و یولوی سخن می‌رود. ماناس یولوی را می‌کشد و ‏آلامان‌بت نیز دو پسر او را می‌کشد که اویقوم بولوت ‏Oekum Bolot‏ و تؤرؤ بک ‏Törö Bek‏ نام دارند.‏
‏(فصل دوم ادامه دارد)‏

نمونه‌ای از «ماناس‌خوانی»:‏


___________________________________
91 ‎ - Proben v, p. 515, ll. 4843 ff.‎
92 ‎ ‎‏- موارد مشابه را می‌توان در سیاهه‌ی قهرمانان ادبیات کهن ایرلندی و در ایلیاد، کتاب بیست‌وسوم یافت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2015

آخرین شاهدان ‏- از برنده‌ی نوبل ادبیات

به‌جای وقت تلف کردن در بحث‌های حوصله‌سوز و بی‌حاصل با برخی عاشقان سینه‌چاک برخی ‏رژیم‌ها و ایدئولوژی‌ها که از رسیدن جایزه نوبل ادبیات به خانم سوتلانا آلکسیه‌ویچ سخت خشمگین ‏شده‌اند، نشستم و تکه‌ای از یکی از کتاب‌های او را ترجمه کردم. خود بخوانید و داوری با شما، ‏خوانندگان گرامی این ترجمه، و خوانندگان دیگر آثار او؛ و داوری با تاریخ.‏

فقط یک چیز را بگویم: نویسنده در یکی از درگیری‌هایش با «وزارت ارشاد» رژیم شوروی در سال ‏‏1985، در پاسخ به مأمور معذور سانسورچی که از او می‌خواست از اندیشه‌های "بزرگ و باشکوه" ‏رمان بنویسد، گفت: «خیر! من اندیشه‌های باشکوه را دوست ندارم. من انسان‌های کوچک را دوست ‏دارم.»‏

سوتلانا آلکسیه‌ویچ
برنده نوبل ادبیات سال 2015‏

از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)»‏
برگردان: شیوا فرهمند راد
‏[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]‏


«من مامانتم...»‏

تامارا پارخیموویچ، هفت‌ساله، اکنون منشی و ماشین‌نویس

تمام جنگ به مادرم فکر می‌کردم. او یکی از همان اولین روزها از دستم رفت...‏

ما خوابیده‌بودیم که اردوگاه پیشاهنگی‌مان را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریده‌بودیم، این‌طرف و ‏آن‌طرف می‌دویدیم و جیغ می‌زدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانه‌های مرا گرفت و تکانم داد ‏که آرام بگیرم، اما من جیغ می‌زدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا این‌که او بغلم کرد و گفت: ‏‏«من مامانتم».‏

بالای تختم دامنم آویزان بود، با آن بلوز سفید، و دستمال گردن سرخ. لباسم را پوشیدم، و بعدش ‏پیاده راه افتادیم به‌طرف مینسک. همین‌طور که می‌رفتیم خیلی از بچه‌ها بودند که پدر و مادرشان ‏می‌آمدند و می‌بردندشان، اما مادر من نیامد. یکهو گفتند که «آلمانی‌ها توی شهر هستند...». همه ‏برگشتند. کسی به من گفت که مادر مرا دیده، مرده.‏

از این لحظه به‌بعد چیزی به‌یاد نمی‌آورم...‏

چطور از شهر پنزا ‏Penza‏ سر در آوردیم، یادم نیست، و چطور مرا به یک یتیم‌خانه بردند، آن هم یادم ‏نیست... این بخش‌های حافظه‌ام سفید سفید است... فقط یادم هست که زیاد بودیم، و دو نفری ‏با هم توی تخت‌ها می‌خوابیدیم. اگر یکی شروع می‌کرد به گریه، آن‌یکی هم گریه می‌کرد: «مامان! ‏مامان من کجاست؟» کوچولو بودم. یکی از کودکیارها می‌خواست مرا به فرزندی بگیرد. اما من به ‏فکر مادر بودم...‏

یک روز از ناهارخوری بیرون می‌رفتم که بچه‌ها جیغ زدند: «مامانت آمده!» اما من می‌شنیدم: ‏‏«مامااااانت... مامااااانت...» هر شب مادرم را در خواب دیده‌بودم. مادر راستکی خودم را. و حالا ‏یکهو واقعیتش آن‌جا بود، اما من فکر می‌کردم که هنوز خواب می‌بینم. می‌دیدم که خودش است! ‏اما باورم نمی‌شد. چندین روز هی سعی کردند قانعم کنند، اما من جرئت نمی‌کردم به مادر نزدیک ‏شوم. آمدیم و این خواب بود؟ خواب! مادر گریه می‌کرد، اما من جیغ می‌زدم: «نزدیک‌تر نیا! مادر من ‏کشته شده.» می‌ترسیدم... جرئت نمی‌کردم این خوشبختی را باور کنم...‏

هنوز هم... همیشه در خوشبخت‌ترین لحظه‌های زندگیم اشک می‌ریزم. سیل اشکم راه می‌افتد. ‏همه‌ی زندگیم همین‌طور بوده... شوهرم... سال‌های زیادی زندگی عاشقانه با هم داشته‌ایم. ‏وقتی‌که از من خواستگاری کرد و گفت: «من دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم!» اشکم راه افتاد. ‏او ترسید و گفت: «چیز بدی گفتم؟» گفتم: «نه! نه! این از خوشحالی‌ست» اما من هرگز نمی‌توانم ‏از ته دل خوشحال شوم، یا خوشبختی کامل احساس کنم. ظرفیت خوشبختی را ندارم. همیشه ‏احساس می‌کنم که خوشبختی هر لحظه می‌تواند تمام شود. توی وجود من آن هشدار «الآن است که...» لانه کرده. آن ترس کودکانه...‏


«پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟»‏

ورا تاشکینا، ده‌ساله، اکنون شغل آزاد


پیش از جنگ من خیلی گریه کردم...‏

پدر مرده‌بود. هفت بچه مانده‌بودیم روی دست مادرم. فقیر بودیم. سخت بود. اما بعد، زمان جنگ، ‏غصه‌ی خوشبختی همان زندگی زمان صلح را می‌خوردیم.‏

بزرگ‌ترها گریه می‌کردند – خب، جنگ بود، اما ما نمی‌ترسیدیم. قبلش همیشه «جنگ‌بازی» ‏می‌کردیم و برای همین اسم جنگ به گوشمان آشنا بود. تعجب می‌کردم که چرا مادر تمام شب ‏هق‌هق می‌کند، چرا چشمانش همیشه قرمز است. دیرتر تازه فهمیدم...‏

غذای ما... آب بود... وقت ناهار که می‌شد، مادر یک قابلمه آب داغ می‌گذاشت روی میز. و ما از آن ‏می‌ریختیم توی کاسه‌ها. شب می‌شد. وقت شام می‌شد. یک قابلمه آب داغ می‌آمد روی میز. آب ‏بی‌رنگ و داغ. زمستان هم که دیگر هیچ چیز نبود که رنگی به آب بدهد. هیچ علفی هم نبود.‏

از شدت گرسنگی برادرم یک گوشه‌ی بخاری دیواری را خورد. دندان زد و دندان زد، هر روز. متوجه ‏که شدیم، گوشه‌ی بخاری سوراخ شده‌بود. مادر آخرین دار و ندارمان را برداشت و رفت به بازار، و ‏آن‌ها را با سیب‌زمینی، با ذرت عوض کرد. شله‌ی ذرت برایمان پخت، و بین ما سهم کرد. اما ما ‏چشممان به قابلمه بود و پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟ به‌نوبت لیسیدیمش. و بعد از ما نوبت گربه ‏بود که آن را بلیسد. آخر آن طفلک هم گرسنه می‌گشت. نمی‌دانم که برای او دیگر چه مانده‌بود که ‏از قابلمه بلیسد. بعد از لیسیدن ما یک ذره هم چیزی نمانده‌بود. حتی بوی غذا هم نمانده‌بود. بویش ‏را هم لیسیده‌بودیم.‏

تمام مدت منتظر سربازان خودی بودیم...‏

وقتی که هواپیماهای ما شروع کردند به بمباران، من ندویدم که خودم را قایم کنم. دویدم که ‏بمب‌های خودمان را ببینم. یک ترکش پیدا کردم... به خانه که برگشتم مادر وحشت‌زده به‌طرفم آمد ‏و پرسید:‏

‏- کجا غیبت زده‌بود؟ اون چیه پشتت قایمش کرده‌ای؟
‏- چیزی قایم نکرده‌ام. ترکش برداشتم آوردم.‏
‏- حالا می‌کشدت، اونوقت می‌فهمی.‏
‏- چی داری میگی مامان؟ ترکش از بمب خودیه. چطور می‌تونه منو بکشه؟

مدت‌ها آن ترکش را نگه داشتم...‏


«دستشان را بوسیدیم...»‏

داوید گلدبرگ، چهارده‌ساله، اکنون موسیقی‌دان


برای جشن حاضر شده‌بودیم...‏

آن روز گشایش باشکوه ارودی پیشاهنگی ما «تالکا» ‏Talka‏ بود. منتظر بازدید سربازان مرزبان بودیم و ‏صبح زود به جنگل رفته‌بودیم. می‌خواستیم گل بچینیم برایشان. یک روزنامه‌ی دیواری درست ‏کرده‌بودیم به مناسبت آن روز، و طاق نصرت زیبایی در ورودی اردو آراسته بودیم. همه‌جا چه‌قدر زیبا ‏بود. هوا عالی بود. تعطیلات تابستانی ما بود! غرش هواپیماهایی که تمام صبح می‌شنیدیم هیچ ‏نگرانمان نکرده‌بود – شاد و خوشبخت دنبال کارهایمان بودیم.‏

یکهو به خطمان کردند و خبر دادند که صبح همان روز، ما که خواب بودیم، هیتلر به کشورمان حمله ‏کرده. در ذهن من جنگ چیزی بود که با یک جایی به‌نام «خالخین – گول» ‏Khalkhyn-Gol‏ مربوط ‏می‌شد؛ چیزی بود در آن دورها، و خیلی کوتاه مدت. هیچ شکی نداشتیم که ارتش ما ضد ضربه و ‏شکست‌ناپذیر است: ما بهترین تانک‌ها را داشتیم و بهترین هواپیماها را. همه‌ی این‌ها را در ‏مدرسه به ما آموخته‌بودند. و البته در خانه هم. پسرها آرام و متین بودند اما خیلی از دخترها ‏بدجوری گریه می‌کردند. ترسیده بودند. بزرگ‌ترها مأمور شدند که گروه‌هایی درست کنند و آن‌ها را ‏آرام کنند، بیشتر از همه آن‌هایی را که کوچک‌تر بودند. شامگاه به پسرهایی که چهارده پانزده ساله ‏بودند تفنگ‌های سبک دادند. خیلی باحال بود! خلاصه خیلی افتخار می‌کردیم. احساس می‌کردیم ‏که قد می‌کشیم. توی اردوگاه چهارتا تفنگ بود. ما در دسته‌های سه‌نفره به نگهبانی می‌ایستادیم. ‏راستش خوشم می‌آمد از این وضع. یک دور با آن تفنگ به جنگل رفتم و خودم را امتحان کردم: ‏می‌ترسم، یا نه؟ نمی‌خواستم یک وقت به بزدلی مچم را بگیرند.‏

چند روزی منتظر بودیم که بیایند و مار را ببرند. اما کسی نیامد و خودمان راه افتادیم و رفتیم تا ‏ایستگاه پوخوویچ ‏Pukhovich‏. توی این ایستگاه مدت زیادی نشستیم. سوزن‌بان گفت که از ‏مینسک هیچ قطاری نمی‌آید، برای این‌که خط خراب شده‌است. یکهو یکی از بچه‌ها دوان آمد و ‏فریاد زد که یک قطار خیلی خیلی سنگین دارد از راه می‌رسد. ما روی خط آهن ایستادیم... اول هی ‏دست تکان دادیم، بعدش دستمال‌گردن‌های پیشاهنگی را در آوردیم... و آن دستمال‌های سرخ را ‏هی تکان دادیم تا قطار را متوقف کنیم. لکوموتیوران ما را دید و نومیدانه با دست‌هایش هی ادا در ‏آورد که به ما بفهماند که او نمی‌تواند قطار را متوقف کند، چون که بعدش دوباره نمی‌شود راهش ‏انداخت. فریاد می‌زد: «اگر می‌توانید، بچه‌ها را بیاندازید توی واگون‌های روباز.» توی آن واگون‌های ‏روباز پر از آدم بود. آن‌ها هم با فریاد به ما می‌گفتند: «بچه‌ها را نجات بدهید! بچه‌ها را نجات بدهید!»‏

ما شروع کردیم به بالا انداختن بچه‌ها. قطار فقط یک ذره آهسته کرد. از واگون‌های روباز آدم‌های ‏زخمی دست‌هایشان را دراز کردند و به کوچک‌ترها چنگ زدند. و ما توانستیم همه را سوار آن قطار ‏بکنیم. این آخرین قطاری بود که از مینسک آمد...‏

خیلی راه رفتیم... قطار آهسته می‌رفت. خوب می‌شد دید... روی پشته‌های کنار خط آهن مرده‌ها ‏را ردیف خوابانده‌بودند، مرتب و منظم، درست مثل خود تراورس‌های خط آهن. حک شده توی ‏حافظه‌ام... و چطور بمبارانمان می‌کردند، چطور ما زوزه می‌کشیدیم و چطور ترکش‌ها زوزه ‏می‌کشیدند. چطور زنانی که معلوم نبود از کجا شنیده‌بودند که قطاری پر از بچه‌ها در راه است و در ‏ایستگاه‌ها به ما خوراک می‌رساندند، و ما دستشان را می‌بوسیدیم. چطور یکهو یک بچه نوزاد میان ‏ما پیدا شد. مادرش تیر خورده‌بود و مرده‌بود. چطور زنی در یک ایستگاه کودک را دید، شال سرش را ‏باز کرد و داد که قنداقش کنند...‏

نه، دیگر بس است! کافیست! خیلی تکانم می‌دهد... من نباید به هیجان بیایم. قلبم سالم نیست. ‏فقط اگر نمی‌دانید باید بگویم که آن‌هایی که زمان جنگ بچه بودند، زودتر از پدرانشان که در جبهه ‏جنگیده‌اند می‌میرند. زودتر از کهنه‌سربازها. زودتر...‏

تا حالا خیلی از دوستانم را خاک کرده‌ام...‏


«نمی‌توانستم به نامم عادت کنم...»‏

لنا کراوچنکا، هفت‌ساله، اکنون حسابدار

من البته هیچ چیز درباره‌ی مرگ نمی‌دانستم... هیچ‌کس وقت نکرده‌بود برایم توضیح بدهد، اما ‏ناگهان دیدمش...‏

وقتی‌که رگبار گلوله‌ها از یک هواپیما می‌بارد، احساس می‌کنی که همه‌شان یک‌راست به‌طرف تو ‏پرواز می‌کنند. به‌طرف تو می‌آیند. من التماس کردم: «مامان جون، بخواب روی من...» او روی من ‏خوابید، و من دیگر هیچ چیز نمی‌دیدم و هیچ چیز نمی‌شنیدم.‏

وحشتناک‌ترین چیز از دست رفتن مادر بود... زن جوانی را دیدم که کشته شده‌بود، و یک بچه ‏داشت همین‌طور پستان او را می‌مکید. پیدا بود که زن همان لحظه کشته شده. بچه حتی گریه ‏نمی‌کرد. و من کنارشان نشسته‌بودم...‏

مادرم نباید از دستم می‌رفت... مادر تمام مدت دستم را گرفته‌بود و دست به سرم می‌کشید: ‏‏«همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»‏

سوار یک جور ماشینی بودیم. سطل‌هایی روی سر همه بچه‌ها گذاشته‌بودند. من حرف‌های مادرم ‏را گوش نمی‌دادم...‏

بعدش یادم است که ما را در یک ستون می‌بردند... و آن‌جا مادرم را از من گرفتند... من دست‌هایش ‏را گرفتم، به دامن پیراهن اطلسی که پوشیده‌بود چنگ زدم. او به افتخار جنگ این لباس را ‏نپوشیده‌بود. لباس مهمانی‌اش بود. بهترین لباسی بود که داشت. ول نمی‌کردم... گریه می‌کردم... ‏اما یک فاشیست اول با مسلسل‌اش هلم داد، بعد که زمین خوردم با چکمه‌اش لگدی به من زد... ‏زنی بلندم کرد. و بعد یکهو آن زن و من سوار یک واگون راه آهن بودیم. به کجا می‌رفتیم؟ او مرا ‏‏«آنای کوچولو» می‌نامید... اما من خیال می‌کردم که نامم چیز دیگری بود... یک جورهایی یادم ‏می‌آمد که نام دیگری داشتم، اما چی بود؟ یادم نمی‌آمد. از ترس... از ترس این‌که مادرم را از من ‏گرفته‌بودند... کجا داشتیم می‌رفتیم؟ به‌گمانم از حرف‌های بزرگ‌ترها با هم دستگیرم شده‌بود که ‏دارند ما را می‌برند به آلمان. فکرهای توی سرم را یادم هست: «آلمانی‌ها مرا برای چی لازم دارند، ‏منی را که این‌قدر کوچک هستم؟ آن‌جا، پیش آن‌ها چه بلایی سرم می‌آید؟» تاریک که شد زنان مرا ‏کشاندند کنار در، همین‌طوری هلم دادند به بیرون از واگون راه آهن و گفتند: «فرار کن! شاید جان در ‏ببری.»‏

قل خوردم توی یک گودال و آن‌جا خوابم برد. سرد بود. خواب دیدم که مادر رویم را با چیزی گرم ‏می‌پوشاند و چیزهای مهرآمیزی می‌گوید. آن رؤیا همه‌ی زندگی با من همراه بوده...‏

بیست‌وپنج سال بعد از جنگ فقط توانستم یک عمه پیدا کنم. او نام درست مرا گفت، و من مدت‌ها ‏سختم بود که به آن عادت کنم... صدایم که می‌زدند متوجه نمی‌شدم...‏


«آیا خدا به راستی این چیزها را می‌دید؟ و چه فکر می‌کرد...»‏

یورا کارپوویچ، هشت‌ساله، اکنون راننده

من چیزهایی دیده‌ام که هیچ نباید دید... انسان لازم نیست ببیندشان. و تازه من بچه بودم.‏

من سربازی را دیدم که داشت می‌دوید و یکهو گویی سکندری خورد. و افتاد. مدت‌ها زمین را چنگ ‏می‌زد، بغلش می‌کرد...‏

من دیدم چطور سربازان اسیرشده‌ی ما را به صف کرده‌بودند و از میان ده می‌بردند. ستون‌های ‏دراز. با بالاپوش‌های پاره و سوخته. جایی که شب اتراق می‌کردند، پوست درخت‌ها جویده می‌شد. ‏به‌جای خوراک، لاشه‌ی اسب مرده برایشان می‌انداختند. آن‌ها تکه – پاره‌اش می‌کردند و ‏می‌خوردند...‏

من دیدم که چطور یک قطار نفربر آلمانی از خط خارج شد و آتش گرفت، و صبح که شد چطور ‏همه‌ی کارکنان راه آهن را روی خط خواباندند و یک لکوموتیو را رویشان راندند...‏

من دیدم که چطور گاری‌ها را به پشت انسان‌ها بستند. ستاره‌های زردرنگ به پشت‌شان ‏دوخته‌بودند... شلاقشان می‌زدند و هی می‌کردند. تفریح می‌کردند.‏

من دیدم که چطور با سرنیزه بچه‌ها را از آغوش مادرانشان بیرون می‌کشیدند و توی آتش ‏می‌انداختندشان. یا توی چاه... اما نوبت من و مادرم نرسید...‏

من دیدم که چطور سگ همسایه‌مان گریه می‌کرد. نشسته‌بود روی خاکستر خانه‌ی چوبی‌شان ‏تنها. نگاهش شبیه نگاه یک آدم پیر بود...‏

و من بچه بودم...‏

با این یادها بزرگ شدم... بدبین و بی‌اعتماد بزرگ شدم، سروکار داشتن با من آسان نیست. وقتی ‏که کسی گریه می‌کند، احساس همدردی نمی‌کنم، بر عکس، دلم خنک می‌شود، برای این‌که ‏خودم نمی‌توانم گریه کنم. دو بار ازدواج کرده‌ام، و دو بار ولم کرده‌اند: هیچ‌کدام از همسرانم چندان ‏دوام نیاوردند. دوست داشتن من آسان نیست. خودم می‌دانم... خودم می‌دانم...‏

خیلی سال‌ها گذشته... و حالا می‌خواهم بپرسم: آیا خدا به‌راستی این‌ها را می‌دید؟ و چه فکر ‏می‌کرد؟...‏


«نمی‌گذارد پرواز کنم و بروم...»‏

واسیا سائولچنکا، هشت‌ساله، اکنون جامعه‌شناس


بعد از جنگ یک کابوس سال‌ها آزارم می‌داد... کابوسی درباره آن آلمانی کشته‌شده. اولین کسی ‏که خودم کشته‌بودم. اما توی کابوسم او نمرده‌بود... من پرواز می‌کنم، اما او مرا محکم گرفته‌است. ‏من اوج می‌گیرم... پرواز می‌کنم... و پرواز می‌کنم... او به من می‌رسد، و با هم فرود می‌آییم. من ‏توی یک گودال می‌افتم. می‌خواهم برخیزم، بلند شوم... اما او مانعم می‌شود... نمی‌گذارد پرواز ‏کنم و بروم...‏

این کابوس... ده‌ها سال دنبالم کرد...‏

وقتی‌که آن آلمانی را کشتم، کلی چیزها از سر گذرانده‌بودم... دیده‌بودم که چطور پدر پدرم را توی ‏خیابان، و پدر مادرم را دم چاه تیرباران کردند... پیش چشمان من قنداق تفنگ را توی سر مادرم ‏کوبیدند... موهایش قرمز قرمز شد... اما وقتی که من به‌طرف آن آلمانی تیر می‌اندازم، هیچ ‏نمی‌رسم به این چیزها فکر کنم. او زخمی می‌شود... می‌خواهم مسلسل را از او بگیرم، به من ‏گفته‌اند که باید مسلسل او را بگیرم. ده سالم است، پارتیزان‌ها مدتی‌ست که مرا به مأموریت ‏می‌فرستند. به‌طرف او که می‌دوم یکهو می‌بینم که هفت‌تیر او پیش چشمانم می‌رقصد. آلمانی با ‏دو دستش آن را بلند کرده و رو به صورت من گرفته. ولی او نیست که می‌رسد ماشه را بکشد، من ‏می‌رسم... و خب، معلوم است، برای این‌که هفت‌تیر از دستش می‌افتد...‏

نرسیدم بترسم از این‌که او را کشتم... و در طول جنگ هیچ به او فکر نکردم. دور و برم خیلی‌ها ‏بودند که کشته شده‌بودند، میان مردگان زندگی می‌کردیم. عادت هم کرده‌بودیم. فقط یک بار ‏ترسیدم. رفتیم توی یک ده که تازه آتشش زده‌بودند. صبح همان روز آتشش زده‌بودند، و ما شامگاه ‏رسیدیم. یک زن سوخته را دیدم... افتاده‌بود آن‌جا سیاه سیاه، با دست‌های سپید، دست‌های ‏زنده‌ی زنانه. آن‌جا بود که برای اولین بار ترسیدم. دلم می‌خواست جیغ بزنم، اما به‌زحمت جلوی ‏خودم را گرفتم.‏

نه، بچه نبودم. چیزی از بچه‌بودنم به‌یاد نمی‌آورم. فقط... گرچه از کشته‌ها نمی‌ترسیدم، شب‌ها یا شامگاه از رد شدن از گورستان می‌ترسیدم. مرده‌هایی که روی زمین افتاده‌بودند مرا ‏نمی‌ترساندند، اما آن‌هایی که زیر خاک بودند می‌ترساندندم. ترسی کودکانه... هنوز باقی‌ست... ‏به‌شدت... با آن‌که معتقدم که بچه‌ها از هیچ چیز نمی‌ترسند...‏

بلاروس آزاد شده‌بود... همه‌جا لاشه‌ی آلمانی‌ها افتاده‌بود. خودی‌ها را جمعشان کردند و ریختند توی ‏گورهای جمعی، اما آلمانی‌ها مدت‌ها بر زمین ماندند، به‌خصوص در زمستان. بچه‌ها می‌دویدند به ‏صحرا تا مرده‌ها را تماشا کنند... و آن‌جا، همان‌جا کنار آن‌ها، «جنگ‌بازی» و «دزد و پلیس‌بازی» ‏می‌کردند.‏

خیلی تعجب کردم از این‌که کابوس آن آلمانی سال‌ها دیرتر به‌سراغم آمد... انتظارش را نداشتم...‏

اما کابوس‌ها ده‌ها سال دنبالم کردند...‏

یک پسر دارم. مرد بزرگ‌سالی‌ست. خردسال که بود فکر این‌که بخواهم این چیزها را برایش تعریف ‏کنم آزارم می‌داد... گفتن درباره‌ی جنگ برای او... او سعی می‌کرد که بپرسد و حرف‌ها را از من ‏بکشد بیرون. اما از این صحبت‌ها در می‌رفتم. دوست داشتم که قصه برایش بخوانم و دلم ‏می‌خواست که بچگی کند. حالا دیگر بزرگ‌سال است اما با این همه حالش را ندارم که با او درباره ‏جنگ حرف بزنم. شاید یک روزی این کابوسم را برای او تعریف کنم. شاید... مطمئن نیستم...‏

بی‌گمان دنیای او را ویران خواهد کرد. جهانی بدون جنگ... کسانی که ندیده‌اند چگونه انسان‌ها ‏یک‌دیگر را می‌کشند، این‌ها آدم‌های یک جور دیگری هستند...‏

منبع روسی (متن کامل کتاب):‏
http://www.alexievich.info/knigi/posledniyeSwideteli.pdf

منبع سوئدی:‏
http://www.dn.se/arkiv/kultur/ur-de-sista-vittnena

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2015

معرفی کتاب و دیدار با نویسنده

شنبه هفتم نوامبر، ساعت 14:00 در کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن استکهلم.‏

روش خرید کتاب "قطران در عسل" از اینترنت، در این نشانی.‏
همچنین از کتابفروشی فردوسی (استکهلم) بپرسید. شماره تلفن
‏‎+46 (08)323080‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 October 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 5‏

نخستین منظومه در وصف زایش و سال‌های کودکی قهرمان است. در سطرهای آغازین فهرستی از ‏نام‌های پدران او را به ما می‌گویند و مختصری نیز به جای دقیق زیستگاه و تبار او اشاره می‌کنند. در ‏می‌یابیم که پدر او یاقیپ‌بای [ژاقیپ‌بای، یعقوب بیک] Jakyp Bai است پسر قارا خان ‏Kara Khan، و زیستگاهش در چونقار ‏اوجا ‏Chungkar – uja‏ به گمانی پیرامون جونقاریا قرار دارد. یاقیپ‌بای، که گاه یاقیپ‌خان نامیده ‏می‌شود، به درگاه خدا گله می‌کند که پس از ازدواج صاحب فرزندی نشده، و دعا می‌کند که صاحب ‏پسری شود، و چه پسری:‏

قهرمانی که نوی‌قوت‌ها ‏Noigut‏ را نابود کند،
با آن رکاب‌های آراسته‌شان و پاپوش‌های آبی‌شان؛
قهرمانی که مردان خوقند ‏Kokand‏ را نابود کند،
با آن زین‌های شبیه سر پرندگان و آن بالاپوش‌های آبی‌شان؛
قهرمانی که سارت‌ها ‏Sart‏ را نابود کند،
با آن الاغ‌های گرشان و آن دوک‌های نخ‌ریسی‌شان؛
قهرمانی که قازاخ‌ها را نابود کند،
با آن خاموت‌های چرکین‌شان و نیزه‌های پولادین‌شان؛
قهرمانی که قیرغیزها را نابود کند،
که هرگز دست از دریوزگی بر نمی‌دارند و سیری نمی‌شناسند.‏(83)

دعای او شنیده می‌شود و پسری خوش‌آتیه برایش به‌دنیا می‌آید. یاقیپ سوری بر پا می‌کند و ‏همه‌ی مهمانان آینده‌ی خوشی برای کودک پیش‌بینی می‌کنند. چهار پیامبر بزرگ نام "ماناس" بر او ‏می‌نهند؛ هفت سفیر [خانات] یارکند ‏Yarkand‏ [اویغوری] در این سور می‌خورند و می‌نوشند، و ‏می‌گویند:‏

ماناس یل‌موقوس ‏Jelmogus [ژلموقوز، ژالماووز ‏Jelmoguz, Jalmavuz‎‏‏] را بیرحمانه زیر پای خود له ‏خواهد کرد.‏ (84)

به همین شکل از چین نیز چهل سفیر وارد می‌شوند. آنان نیز در این جشن به سیری می‌خورند، و ‏می‌گویند:‏

او چینیان را نابود خواهد کرد.‏

ده سفیر تاتارهای نوقای نیز به خوردن گوشت می‌نشینند و سپس می‌گویند:‏

ماناس بیرحمانه پایمال خواهد کرد.‏

ماناس هنوز در گهواره است که زبان به سخن می‌گشاید. پدرش بی‌درنگ سمندی برای او می‌آورد، ‏آن را زین می‌کند، و باقای‌خان ‏Bakai Khan‏ را که گویا قرار است مربی قهرمان باشد صدا می‌زند و به ‏او می‌گوید که پسرش آماده است که بر اسب بنشیند و تا دوردست‌ها براند؛ از "مدینه" و بخارای ‏شکوهمند بگذرد و با بسیاری از فرمانروایان نیرومند به رقابت برخیزد. این‌چنین باقای‌خان به خدمت ‏ماناس در می‌آید، خوراکش را می‌پزد، آتشش را روشن می‌کند، نادیده‌ها و ندانسته‌ها را به او ‏می‌آموزد، و در سفرها همراهش می‌رود، و هنگامی که او رشد می‌کند و به پایه‌ی مردانگی ‏می‌رسد، راه رستگاری از طریق قرآن را به او نشان می‌دهد. قهرمان دلیر و رفقایش نیز آموزه‌های ‏باقای را به‌کار می‌بندند. ماناس ده ساله همچون جوانی چهارده ساله تیر می‌اندازد:‏

آنگاه که او تا به شاهزادگی رشد کرد، شاهزاده‌نشین‌های باشکوه را نابود کرد؛
شصت نریان، و یکصد اسب (85)
از خوقند به آن‌جا راند؛
هشتاد مادیان،(86) و هزار قیم‌قار ‏kymkar‏(87)
از بخارا آورد
چینیان ساکن کاشغر ‏Kashgar‏ را
او به تورفان ‏Turfan‏ راند؛(88)
چینیان ساکن تورفان را
او باز هم دورتر به آق‌سو ‏Aksu‏ راند.‏(89)

با تصویری چنین گویا و ردیف کردن نام‌ها، شاعر ما را با گستره‌ی فعالیت‌های نظامی ماناس و ‏سیمای مردم پیرامون که بیشترین تأثیر را در پندار و نیروی تخیل قیرغیزها داشته‌اند آشنا می‌کند. ‏پیداست که قهرمان در سمت مغرب با اسب‌های قازاخ و با راندن آن‌ها از ترکمنستان تا بیرون از ‏دره‌های جاکسارتس [جیحون] بر نیروی خود می‌افزاید، و در مشرق نیز دارایی‌های بازرگانان چینی ‏شهرهای پر نعمت حاشیه‌ی بیابان تکله‌مکان واقع در ترکستان چین را به تصرف در می‌آورد. ‏کوهستانی که این دو ناحیه‌ی پر برکت را از هم جدا می‌کرد، برای قهرمان مانند دژی بود که به او ‏امکان می‌داد به خرج هر دو بر دارایی‌های خود بیافزاید.‏

خواننده‌ی دوره‌گرد با این شعرهای موجز و از هم گسیخته بزرگ‌ترین قهرمان حماسی قیرغیزی را به ‏ما می‌شناساند. رادلوف برای کاستی‌های شعر از ما پوزش می‌خواهد و آن‌ها را ناشی از آن ‏می‌داند که خواننده‌ی دوره‌گرد شرحی بهتر از زایش و دوران کودکی ماناس در چنته نداشته‌است و ‏آوازها را بدون تدارک پیشین و به خواهش رادلوف در جا سروده‌است.‏(90) سر نخ‌هایی در داستان ‏هست که پیداست در سروده‌های بعدی مربوط به همان قهرمان دنبال می‌شوند، برای نمونه عمل ‏به آموزه‌های اسلام، لشکرکشی‌هایش؛ ستیزه‌جویی‌هایش با قالموق‌ها و چینیان؛ و کینه‌ی ‏دودمانی‌اش با قون‌غیربای ‏Kongyr Bai‏. قون‌غیربای زمانی به عنوان فرمانروای چینی پکن معرفی ‏می‌شود، و زمانی دیگر به عنوان شاهزاده‌ی محلی، "سالار کاشغر و خوقند"، و مباشر و گردآورنده‌ی ‏خراج برای اربابی بزرگ‌تر.‏
‏(فصل دوم ادامه دارد)‏
____________________________________
83 ‎ ‎‏- ‏Proben v, 2, ll. 29 ff.‎‏ [بر من روشن نشد که چرا یاقیب‌بای صفت‌های زشت برای قیرغیزها که قوم خود اویند به‌کار می‌برد و چرا ‏خواستار نابودی آنان به‌دست پسرش است. یافتن متن اصلی رادلوف کار آسانی نیست و این سخنان را در روایت‌های در دسترس از حماسه‌ی ‏ماناس نیافتم تا ببینم شاید چادویک در نقل نام این قوم از متن رادلوف دچار اشتباه شده‌است. – مترجم فارسی]‏
84 ‎ ‎‏- توضیح یل‌موقوس در برگ‌های آینده‌ی کتاب. [موجودی افسانه‌ای‏ و انسان‌نما با سه، هفت، نه، یا دوازده سر که در اساطیر ترکان مناطق گوناگون ‏وجود دارد، با تغییراتی کوچک در نام. – مترجم فارسی]‏
85 ‎ ‎‏- در اصل قونان ‏Kunan‏ به‌معنی کره‌اسب سه‌ساله.‏
86 ‎ ‎‏- بایتال ‏baital‏ یا مادیان جوان که هنوز نزاییده باشد.‏
87 ‎ ‎‏- این کلمه در متن قیرغیزی به شکل ‏kymkap‏ آمده‌است. واژه را در واژه‌نامه رادلوف بر کتابش نمی‌یابیم، و بی‌گمان او چون معنایش را ‏نیافته، اصل واژه و نه معنای آن را در ترجمه‌اش نقل کرده‌است، شاید با اندکی اشتباه در املای آن (به‌شکل ‏kymkar‏). فراوانی اصطلاحات ‏فنی به‌کار رفته در مورد همه‌ی انواع اسب‌ها، از سال و رنگ و گونه، یکی از یزرگ‌ترین مشکلاتی‌ست که مترجم زبان قیرغیزی با آن رو در ‏رو می‌شود.‏
88 ‎ ‎‏- یکی از شهرهای شمال آبریز تاریم.‏
89 ‎ ‎‏- شهری دورتر در مغرب.‏
90 ‎ - Proben v, xiii.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2015

بدرود مهندس حسین نظری

حسین نظری، زاده 1305 در رشت، یکی از اعضا و فعالان کهنسال حزب توده ایران، که سال‌ها در ‏تشکل‌های دانشجویی، کارگری، و سندیکایی ایران و جهان کوشیده‌بود، 21 شهریور (12 سپتامبر) ‏در آستانه‌ی نودسالگی در ‏پاریس درگذشت.‏

او که چندی هم در زندان به‌سر برده‌بود، پس از کودتای 28 مرداد، در سال 1333 به مهاجرت رفت، ‏و به نوشته‌ی نورالدین کیانوری در کتاب خاطراتش «در پاریس بود و در شرایط بسیار دشواری زندگی ‏می‌کرد» و یک گروه حزبی را اداره می‌کرد. به نوشته‌ی کیانوری، پس از انقلاب، حسین نظری از ‏نخستین کسانی بود که به ایران بازگشت.‏

حسین نطری زیر نظر فرج‌الله میزانی (جوانشیر) کتابفروشی ابوریحان را در تهران (چهارراه ابوریحان) ‏اداره می‌کرد و در کنار انتشار کتاب‌هایی دیگر، برخی کتاب‌های مربوط به کار و کارگران و جنبش ‏سندیکایی را نیز منتشر کرد. او همچنین عضو هیئت تحریریه (و شاید سردبیر؟) هفته‌نامه "اتحاد" نشریه‌ی کارگری حزب توده ایران بود که در ‏سال‌های 1358 تا 1360 (؟) منتشر می‌شد.‏ من یک بار همراه با احسان طبری و همسرش آذر به یک مهمانی ناهار ‏به منزل حسین نظری رفتم و او و همسرش با خوراک بسیار خوشمزه‌ی شمالی نان و نمکم دادند.‏

بیش از دو هفته منتظر ماندم تا شاید یکی از انواع گروه‌های کج‌وکوله‌ای که خود را داعیه‌دار ادامه ‏راه حزب توده ایران می‌دانند نامی از او ببرند و یادی از او بکنند، اما دریغ از یک کلمه. و شاید همان ‏بهتر. در عوض نشریه "کار" سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، و نیز وبگاه "اخبار روز" به‌موقع ‏زیست‌نامه مهندس حسین نظری را با برخی جزئیات منتشر کردند و به نیکی از او یاد کردند. این ‏نشانی و این نشانی را ببینید.‏

آقای حمید احمدی نیز در طرح گردآوری تاریخ شفاهی چپ ایران در سال 1380 ویدئویی 12 ساعته از گفت‌وگو با ‏حسین نظری تهیه کرده‌اند. این نشانی را ببینید. عکس زنده‌یاد نظری را نیز از وبگاه "انجمن مطالعات ‏تاریخ شفاهی ایران" برداشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏