یادداشتهای سفر بلغارستان - ۱
بیش از هفت سال بود که به هیچ سفری خارج از سوئد نرفتهبودم. آخرین سفرم ده روز گردش در شمال ایتالیا در ماه ژوئن ۲۰۱۶ و همراه با چند تن از دوستان بود. پس از سفر چیزکی نوشتم با عنوان «کاپریچیوی ایتالیایی»، در این نشانی.
آن سفر در میانهٔ هفت ماه خوابیدنهای پیدرپی در بیمارستان انجام شد، و عوارض بیماری در طول سفر هم دست از سرم برنداشت. در پایان آن هفت ماه ۱۵ سانتیمتر از رودهٔ بزرگم را که «پنچر» شدهبود، بریدند و دور انداختند.
آنتیبیوتیکهای آن هفت ماه، و عمل جراحی روده، که هیچ آسان نبود، باعث شد که کلیهٔ پیوندیم پس از ۲۱ سال کار کردن، از کار بیفتد، و ناگزیر شدم که با دیالیز به زندگی ادامه دهم. و البته داروهای لازم برای نگهداری همان کلیهٔ پیوندی باعث شد که روده نازک شود و «پنچر» شود. یعنی دور باطل!
دیالیز یکروزدرمیان، هر بار چهار ساعت و نیم (فقط خود دیالیز) فرصتی برای سفر باقی نمیگذاشت، بهویژه آن که بارها عمل جراحی رگهای بازو لازم شد، و تغییر جای سوزنهای دیالیز از بازو به سینه، و بر عکس، و به بازوی دیگر، و...
در آغاز سال ۲۰۲۰ کرونا به سوئد آمد، و به همهٔ جهان، و گردشگریها تعطیل شد. کلینیکهای دیالیز در جاهای توریستی هم امکان «دیالیز مهمان» را تعطیل کردند، و پس از غلبهٔ انسان بر کرونا (؟) زمانی طولانی لازم بود تا «دیالیز مهمان» در جاهای گوناگون بار دیگر بهتدریج ممکن شود.
همین یک سال پیش نتوانستم حتی در داخل سوئد در شهری دیگر وقت برای دیالیز رزرو کنم. اما سرانجام توانستم وبگاهی پیدا کنم که واسطهٔ ارتباط با کلینیکهای دیالیز بسیاری کشورهاست (به استثنای کشورهای اسکاندیناوی). در این نشانی.
از آن راه توانستم در کلینیکی در شهر بورگاس (چهارمین شهر بلغارستان) سه بار دیالیز در طول یک هفته رزرو کنم، و تدارک سفر به همراه چند تن از دوستان آغاز شد.
حوالی ساعت هشت صبح روز شنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۳ در خانه شروع به دیالیز کردم، و ساعت ۱۶:۳۰ خود را به فرودگاه رساندم. ساعت ۱۸:۳۰ همراه با دوستی بهسوی بورگاس پرواز کردیم.
***
درون هواپیمای شرکت Norwegian کهنه و فرسوده است. رنگوروی روکش صندلیها از بین رفته و نشیمنشان سفت و سخت شده. اعماق توریهای مقابل صندلی مسافر که میشود بعضی چیزها در آن گذاشت، کثیف و پر از همه نوع آشغال و لکههای غذا و غیره است. بروشورها و برگههای راهنمایی که در جیب پشت صندلی مقابل در دسترس هر مسافر است، کهنه و مستعمل و پر از لکه و گاه تاخورده و مچاله هستند.
چاره چیست؟! باید ساخت و سه ساعت تحمل کرد تا به مقصد برسیم.
خوشبختانه هواپیما بیست دقیقه پیش از موعد در فرودگاه بورگاس مینشیند، اما نشستنش با ضربهای سخت و شدید است. چرخها نشکنند، عیبی ندارد!
دوست دیگرمان که از کشور دیگری به ما میپیوندد دقایقی زودتر فرود آمده و منتظر ماست. قرار است که ماشینی کرایه کنیم. از پیش رزرو کردهایم، اما دفتردار شرکت مربوطه پشت میزش نیست. باید به این در و آن در بزنیم و از این و آن بپرسیم. همه جوابهای سربالا میدهند. هیچ چیز نمیدانند! ساعت محلی یک ساعت جلوتر است، و نزدیک نیمهشب.
پس از بیش از نیم ساعت انتظار سرانجام دفتردار پیدایش میشود. اما تا ما بجنبیم، مسافر دیگری پیش از ما جلوی میز او ایستاده و دارد ماشینی کرایه میکند. گویا او اولین بارش است، پرسشهای بیشماری دارد، و برای هر امضا، که تعدادشان شاید بیش از دهتاست، چانه میزند!
کار او بیش از سه ربع ساعت طول میکشد، و کار ما، با امضاهای بیشمار در برگههای بیشمار، نزدیک نیم ساعت. یکی از دوستان سخت گرسنه است. از فروشگاهی در فرودگاه ساندویچ و چای میگیریم، بیرون مینشینیم که هوای شبانهٔ دلپذیری دارد. دقایقی از نیمهشب گذشته که سوار ماشینمان میشویم، و پیش بهسوی هتل میلانو!
هتل میلانو
دوستی ماشین را میراند و با کمک نقشهٔ گوگل بی مشکلی به هتل میلانو Milano در خیابان Dimitar Dimitrov میرسیم. جوان خوابآلودی پشت پیشخوان میآید. زبان انگلیسیاش، با لهجهٔ غلیظ بلغاری، بهاندازهٔ کافیست، اما او شرمندهاست از ضعف زبانش و از خوابآلودگیش، و یکبند دارد پوزش میخواهد. صبحانهٔ فردا را هم باید از حالا از منوی موجود سفارش بدهیم.
اتاقهایمان نزدیک هم است. ساختمان هتل تروتمیز است. شاید بعد از فروپاشی رژیم «سوسیالیستی» در بلغارستان ساختهشده. اما رختخواب و ملافهها کهنه و فرسودهاند، هر چند تمیز. دستگاه تهویهٔ هوای اتاقم کار تمیکند. اتاق اندکی بو میدهد. حالا باشد تا فردا. گرمای هوای شهر و اتاقم ۲۵ درجه (سلسیوس) است.
دیدار دوستان و گپهایمان، و دوندگیهای تا دیر وقت شب ذهنم را فعال کرده و خواب به چشمم نمیآید. سروصدای بلند ترافیک خیابان اصلی پشت پنجره هم مزاحم است. هنگام جستوجوی هتل پیش از سفر، عکسهای بیرون این هتل هیچ چیزی از این خیابان و ترافیک آن نشان نمیداد. حالا میفهمم که هتل در کنار جادهٔ اصلی شمارهٔ ۹ بلغارستان جایدارد! امشب چارهاش قرص خوابآور است و پس از بلعیدنش در جا به خواب میروم.
***
بوفهای برای صبحانه ندارند. قهوه دارند و چای کیسهای با انواع مزهها. این چایهای با مزهٔ میوه و ادویه و غیره را من «قرتیبازی» مینامم و دوست ندارم. چای باید معمولی باشد! روی پاکت تنها چای «معمولی» موجود نوشتهاند Black tea. یعنی معلوم نیست چه نوع چای معمولیست: Earl Gray, English breakfest, Darjeeling, یا چه نوعی؟ باشد! چاره چیست؟! آب داغ را باید از کسی که پشت پیشخوان بار است درخواست کرد.
هوا آفتابی و ملایم و دلپذیر است. با وجود نعرهٔ ترافیک خیابان مجاور میتوان در حیاط کنار هتل نشست. آنچه را دیشب از پیش سفارش دادیم توی بشقابی چیدهاند و جلویمان میگذارند. چند ورق نان سفید ماشینی برایمان گذاشتهاند. نان تیره ندارند. نان بیشتر میخواهیم و نیز اینکه همه را برشته کنند. خانمی که بشقابها را آورده «اوکی» میگوید، نانها را میبرد، و دقایقی بعد با تعداد بیشتری ورق نان برشته (و برخی سوخته) بر میگردد. یکی از دوستان چای دوم میخواهد، خانم خدمتکار با خشونت میگوید At the bar! و میرود. باید رفت و از بار آب داغ گرفت و یک کیسهٔ دیگر چای برداشت. «آب پرتقال» شربتی زردرنگ است که مزهاش هیچ ربطی به آب پرتقال ندارد. محتوای بشقاب چیزهاییست که در بقالیهایی مثل لیدل Lidl در سراسر اروپا یافت میشود: یک ورق پنیر زرد در نایلون، یک تکه پنیر نرم در بستهبندی سهگوش، یک بستهٔ کوچک مربای توتفرنگی، یک بستهٔ کوچک کره. دو ورق «ژامبون»، دوسه ورق سالامی، به اضافهٔ یک تخم مرغ آبپز سفت و سرد، و چند برش هندوانه. هیچ چیز «بلغاری» در این بشقاب نیست. اما روزهای بعد میگوییم ژامبون و سالامی را حذف کنند، و آنوقت تکهای پنیر سفید بلغار جانشین آنها میشود؛ یعنی سه نوع پنیر!
بورگاس
پس از صبحانه با ماشینمان بهسوی مرکز شهر میرانیم، پارکینگی پیدا میکنیم. مقررات و شیوهٔ پرداخت آن شبیه پارکینگهای معمولی جاهای دیگر اروپاست.
شهر پیش از ظهر یکشنبه خلوت است و خیلی از فروشگاهها هنوز باز نشدهاند. اینجا بخش قدیمی شهر است: جمعوجور و «نقلی». اینجا و آنجا خانهها و ساختمانهای متروک و نیمهویران دیده میشود. پیداست که پس از فروپاشی نظام «سوسیالیسم واقعاً موجود» به حال خود رها شدهاند.
خیابان باریک الکساندروفسکا Aleksandrovska در مرکز شهر و پسکوچههای پیرامون آن محل فروشگاهها و کافهها و رستورانها، و مسیری برای قدم زدن است. شبیه «خیابان ملکه» Drottninggatan خودمان است در استکهلم. جز چند زن سالخوردهٔ دستفروش که کنار خیابان میوههایی را بر بساط کوچکشان چیدهاند، جنبوجوشی دیده نمیشود. یکی از دوستان با دیدن انجیر تازه در بساطی، به هیجان میآید و بستهٔ بزرگی میخرد. ارزان است، و زن سالخورده بهجای بقیهٔ اسکناس مقدار دیگری انجیر میدهد. زیادمان است و تا پایان سفرمان نمیرسیم که همه را بخوریم و مقداری را دور میریزیم.
پس از کمی گشتن در کوچههای خلوت، به میدان بزرگی میرسیم با معماری و مجسمهسازیهای سبک دوران شوروی، و اکنون میدانم که تمامی میدان و مجسمههایش «یادبود ارتش شوروی» است که بلغارستان را از چنگ آلمان نازی نجات داد. سپس از پارکی پر درخت میگذریم و وقت ناهار است که در رستورانی ساحلی مینشینیم. دوستان آبجوی بلغاری کامنیتسا Kamenitsa میگیرند. میچشند و از آبجوی «شمس» آن قدیمها یاد میکنند. میچشم، و تأیید میکنم. اما من باید حساب و کتاب حجم مایعاتی را که مینوشم نگه دارم و بهجای آبجو، شراب سفید بلغاری با نام Early Birds از انگور سووینیون بلان Sauvignon Blanc میگیرم. خنک و خوشگوار است. انتخاب یکی از دوستان درست است که ماهی Sea bream سفارش میدهد که به بلغاری Tsipura و آنسوی همین دریا در ترکیه «چیپورا» نامیده میشود. نام فارسی آن را نیافتم. من و دوست دیگری با سفارش چیزی که عکسش توی منو اشتهاآور است، کلاه سرمان میرود: چیزی چرب و بدمزه ساخته از آشغال گوشت به شکل کتلت یا همبرگر. هر دو فقط تکهٔ کوچکی از آن میخوریم و بقیه را رها میکنیم.
سرهایمان از آبجو و شراب نیمگرم است که بهایی نزدیک به نیمی از بهای غذایی مشابه در استکهلم میپردازیم، و سپس گامی به قدم زدن بر شنهای ساحل مینهیم. هوا نیمهآفتابیست با گرمای ملایم. اما بادی پیوسته و نیرومند از سوی دریا میوزد و آب دریا موج بر میدارد. با این حال کسانی نیمه لخت بر حولههایشان خوابیدهاند و آفتاب میگیرند، و یکی دو نفر توی آب بر تختههایی بادبانی موجسواری میکنند.
چه زیباست دریای آبی و بیکران و این آرامش! سالها بود دلم برایش تنگ شدهبود. دریاها و آبهای پیرامون استکهلم آبی نیست، سربیرنگ است.
نیم ساعتی در طول ساحل در جهت نزدیک شدن به ماشینمان میرویم، با خاطراتی در سر از قدمزدنهای بر ساحلها. در طول راه از عرض یک پارک میگذریم و به تصادف از یادمان «جاندادگان ضد فاشیست» Pantheon of the Fallen Antifascists سر در میآوریم. یادمانی دیدنیست. نام جاندادگان را بر سنگ و سیمان حک کردهاند، و بر ترکیبی معنیدار، مبارزی دارد سنگ و دیوار را میشکافد تا برگردد و مبارزه را ادامه دهد. تماشای جدیت او مو بر تنم راست میکند.
در آنسوی پارک خیابانهای شیک شروع میشود، و یک بقالی هست. لازم است چیزهایی بخریم و شام را در اتاق هتلمان سرهمبندی کنیم. اما زود میفهمیم که این بقالی زیادی لوکس است، خیلی چیزها ندارد، و قیمتهایش خیلی بالاست.
کمی بعد با ماشینمان به یک شعبهٔ لیدل که نزدیک هتلمان شناسایی کردهایم میرویم و خرید میکنیم: نان، کالباس، پنیر، گوجه فرنگی، خیار، میوه، آب، و البته شراب!
تا پاسی از شب نوشخواری و خاطرهگویی با دوستان یکدل، و گوش دادن به موسیقی از یوتیوب، خوش است. یک بطری ودکای ساخت لیتوانی داریم به نام سوبیهسکی Sobieski (سردار لهستانی بیش از ۵۰۰ سال پیش)، و شراب قرمز بلغاری با نام Cheval de Katarzyna از انگور Melrot که به سلیقهٔ من بسیار گواراست.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر این سفرنامه: ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.
2 comments:
طبق معمول خواندن خاطراتت دلپذیر بود شیوای عزیز
😀راستی یه سوال: چای دارجیلینگ بود یا ارل گری و یا برکفاست تی؟
شیوا جان قلم گیرایت نصفه کاره موند. لطفآ ادامه سفر رو بنویس.
Post a Comment