23 September 2023

پنیر بلغار - ۱


یادداشت‌های سفر بلغارستان - ۱

بیش از هفت سال بود که به هیچ سفری خارج از سوئد نرفته‌بودم. آخرین سفرم ده روز گردش در ‏شمال ایتالیا در ماه ژوئن ۲۰۱۶ و همراه با چند تن از دوستان بود. پس از سفر چیزکی نوشتم با ‏عنوان «کاپریچیوی ایتالیایی»، در این نشانی.

آن سفر در میانهٔ هفت ماه خوابیدن‌های پی‌در‌پی در بیمارستان انجام شد، و عوارض بیماری در طول ‏سفر هم دست از سرم برنداشت. در پایان آن هفت ماه ۱۵ سانتی‌متر از رودهٔ بزرگم را که «پنچر» ‏شده‌بود، بریدند و دور انداختند.‏

آنتی‌بیوتیک‌های آن هفت ماه، و عمل جراحی روده، که هیچ آسان نبود، باعث شد که کلیهٔ پیوندیم ‏پس از ۲۱ سال کار کردن، از کار بیفتد، و ناگزیر شدم که با دیالیز به زندگی ادامه دهم. و البته ‏داروهای لازم برای نگهداری همان کلیهٔ پیوندی باعث شد که روده نازک شود و «پنچر» شود. یعنی ‏دور باطل!‏

دیالیز یک‌روزدرمیان، هر بار چهار ساعت و نیم (فقط خود دیالیز) فرصتی برای سفر باقی ‏نمی‌گذاشت، به‌ویژه آن که بارها عمل جراحی رگ‌های بازو لازم شد، و تغییر جای سوزن‌های دیالیز ‏از بازو به سینه، و بر عکس، و به بازوی دیگر، و...‏

در آغاز سال ۲۰۲۰ کرونا به سوئد آمد، و به همهٔ جهان، و گردشگری‌ها تعطیل شد. کلینیک‌های ‏دیالیز در جاهای توریستی هم امکان «دیالیز مهمان» را تعطیل کردند، و پس از غلبهٔ انسان بر کرونا ‏‏(؟) زمانی طولانی لازم بود تا «دیالیز مهمان» در جاهای گوناگون بار دیگر به‌تدریج ممکن شود.

‏ همین یک سال پیش نتوانستم حتی در داخل سوئد در شهری دیگر وقت برای دیالیز رزرو کنم. اما ‏سرانجام توانستم وبگاهی پیدا کنم که واسطهٔ ارتباط با کلینیک‌های دیالیز بسیاری کشورهاست (به ‏استثنای کشورهای اسکاندیناوی). در این نشانی.

‏ از آن راه توانستم در کلینیکی در شهر بورگاس (چهارمین شهر بلغارستان) سه بار دیالیز در طول یک ‏هفته رزرو کنم، و تدارک سفر به همراه چند تن از دوستان آغاز شد.‏

حوالی ساعت هشت صبح روز شنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۳ در خانه شروع به دیالیز کردم، و ساعت ‏‏۱۶:۳۰ خود را به فرودگاه رساندم. ساعت ۱۸:۳۰ همراه با دوستی به‌سوی بورگاس پرواز کردیم.‏

‏***‏
درون هواپیمای شرکت ‏Norwegian‏ کهنه و فرسوده است. رنگ‌وروی روکش صندلی‌ها از بین رفته و ‏نشیمن‌شان سفت و سخت شده. اعماق توری‌های مقابل صندلی مسافر که می‌شود بعضی ‏چیزها در آن گذاشت، کثیف و پر از همه نوع آشغال و لکه‌های غذا و غیره است. بروشورها و ‏برگه‌های راهنمایی که در جیب پشت صندلی مقابل در دسترس هر مسافر است، کهنه و مستعمل ‏و پر از لکه و گاه تاخورده و مچاله هستند.‏

چاره چیست؟!‌ باید ساخت و سه ساعت تحمل کرد تا به مقصد برسیم.‏

خوشبختانه هواپیما بیست دقیقه پیش از موعد در فرودگاه بورگاس می‌نشیند، اما نشستنش با ‏ضربه‌ای سخت و شدید است. چرخ‌ها نشکنند، عیبی ندارد!‏

دوست دیگرمان که از کشور دیگری به ما می‌پیوندد دقایقی زودتر فرود آمده و منتظر ماست. قرار ‏است که ماشینی کرایه کنیم. از پیش رزرو کرده‌ایم، اما دفتردار شرکت مربوطه پشت میزش نیست. ‏باید به این در و آن در بزنیم و از این و آن بپرسیم. همه جواب‌های سربالا می‌دهند. هیچ چیز ‏نمی‌دانند! ساعت محلی یک ساعت جلوتر است، و نزدیک نیمه‌شب.‏

پس از بیش از نیم ساعت انتظار سرانجام دفتردار پیدایش می‌شود. اما تا ما بجنبیم، مسافر دیگری ‏پیش از ما جلوی میز او ایستاده و دارد ماشینی کرایه می‌کند. گویا او اولین بارش است، ‏پرسش‌های بی‌شماری دارد، و برای هر امضا، که تعدادشان شاید بیش از ده‌تاست، چانه می‌زند!‏

کار او بیش از سه ربع ساعت طول می‌کشد، و کار ما، با امضاهای بی‌شمار در برگه‌های بی‌شمار، ‏نزدیک نیم ساعت. یکی از دوستان سخت گرسنه است. از فروشگاهی در فرودگاه ساندویچ و چای ‏می‌گیریم، بیرون می‌نشینیم که هوای شبانهٔ دلپذیری دارد. دقایقی از نیمه‌شب گذشته که سوار ‏ماشینمان می‌شویم، و پیش به‌سوی هتل میلانو!‏

هتل میلانو
دوستی ماشین را می‌راند و با کمک نقشهٔ گوگل بی مشکلی به هتل میلانو ‏Milano‏ در خیابان ‏Dimitar ‎Dimitrov‏ می‌رسیم. جوان خواب‌آلودی پشت پیشخوان می‌آید. زبان انگلیسی‌اش، با لهجهٔ غلیظ ‏بلغاری، به‌اندازهٔ کافی‌ست، اما او شرمنده‌است از ضعف زبانش و از خواب‌آلودگیش، و یک‌بند دارد ‏پوزش می‌خواهد. صبحانهٔ فردا را هم باید از حالا از منوی موجود سفارش بدهیم.‏

اتاق‌هایمان نزدیک هم است. ساختمان هتل تروتمیز است. شاید بعد از فروپاشی رژیم «سوسیالیستی» در بلغارستان ‏ساخته‌شده. اما رختخواب و ملافه‌ها کهنه و فرسوده‌اند، هر چند تمیز. دستگاه تهویهٔ هوای اتاقم کار ‏تمی‌کند. اتاق اندکی بو می‌دهد. حالا باشد تا فردا. گرمای هوای شهر و اتاقم ۲۵ درجه ‏‏(سلسیوس) است.‏

دیدار دوستان و گپ‌هایمان، و دوندگی‌های تا دیر وقت شب ذهنم را فعال کرده و خواب به چشمم ‏نمی‌آید. سروصدای بلند ترافیک خیابان اصلی پشت پنجره هم مزاحم است. هنگام جست‌وجوی ‏هتل پیش از سفر، عکس‌های بیرون این هتل هیچ چیزی از این خیابان و ترافیک آن نشان نمی‌داد. ‏حالا می‌فهمم که هتل در کنار جادهٔ اصلی شمارهٔ ۹ بلغارستان جای‌دارد! امشب چاره‌اش قرص ‏خواب‌آور است و پس از بلعیدنش در جا به خواب می‌روم.‏

‏***‏
بوفه‌ای برای صبحانه ندارند. قهوه دارند و چای کیسه‌ای با انواع مزه‌ها. این چای‌های با مزهٔ میوه و ‏ادویه و غیره را من «قرتی‌بازی» می‌نامم و دوست ندارم. چای باید معمولی باشد! روی پاکت تنها ‏چای «معمولی» موجود نوشته‌اند ‏Black tea‏. یعنی معلوم نیست چه نوع چای معمولی‌ست: ‏Earl ‎Gray, English breakfest, Darjeeling,‎‏ یا چه نوعی؟ باشد! چاره چیست؟! آب داغ را باید از کسی ‏که پشت پیشخوان بار است درخواست کرد.‏

هوا آفتابی و ملایم و دلپذیر است. با وجود نعرهٔ ترافیک خیابان مجاور می‌توان در حیاط کنار هتل ‏نشست. آن‌چه را دیشب از پیش سفارش دادیم توی بشقابی چیده‌اند و جلویمان می‌گذارند. چند ‏ورق نان سفید ماشینی برایمان گذاشته‌اند. نان تیره ندارند. نان بیشتر می‌خواهیم و نیز این‌که همه ‏را برشته کنند. خانمی که بشقاب‌ها را آورده «اوکی» می‌گوید، نان‌ها را می‌برد، و دقایقی بعد با ‏تعداد بیشتری ورق نان برشته (و برخی سوخته) بر می‌گردد. یکی از دوستان چای دوم می‌خواهد، ‏خانم خدمتکار با خشونت می‌گوید ‏At the bar!‎‏ و می‌رود. باید رفت و از بار آب داغ گرفت و یک کیسهٔ ‏دیگر چای برداشت. «آب پرتقال» شربتی زردرنگ است که مزه‌اش هیچ ربطی به آب پرتقال ندارد. ‏محتوای بشقاب چیزهایی‌ست که در بقالی‌هایی مثل لیدل ‏Lidl‏ در سراسر اروپا یافت می‌شود: یک ‏ورق پنیر زرد در نایلون، یک تکه پنیر نرم در بسته‌بندی سه‌گوش، یک بستهٔ کوچک مربای توت‌فرنگی، ‏یک بستهٔ کوچک کره. دو ورق «ژامبون»، دوسه ورق سالامی، به اضافهٔ یک تخم مرغ آب‌پز سفت و ‏سرد، و چند برش هندوانه. هیچ چیز «بلغاری» در این بشقاب نیست. اما روزهای بعد می‌گوییم ‏ژامبون و سالامی را حذف کنند، و آن‌وقت تکه‌ای پنیر سفید بلغار جانشین آن‌ها می‌شود؛ یعنی سه نوع پنیر!

بورگاس
پس از صبحانه با ماشینمان به‌سوی مرکز شهر می‌رانیم، پارکینگی پیدا می‌کنیم. مقررات و شیوهٔ ‏پرداخت آن شبیه پارکینگ‌های معمولی جاهای دیگر اروپاست.‏

شهر پیش از ظهر یکشنبه خلوت است و خیلی از فروشگاه‌ها هنوز باز نشده‌اند. این‌جا بخش قدیمی ‏شهر است: جمع‌وجور و «نقلی». این‌جا و آن‌جا خانه‌ها و ساختمان‌های متروک و نیمه‌ویران دیده ‏می‌شود. پیداست که پس از فروپاشی نظام «سوسیالیسم واقعاً موجود» به حال خود رها شده‌اند.‏

خیابان باریک الکساندروفسکا ‏Aleksandrovska‏ در مرکز شهر و پس‌کوچه‌های پیرامون آن محل ‏فروشگاه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها، و مسیری برای قدم زدن است. شبیه «خیابان ملکه» ‏Drottninggatan‏ خودمان است در استکهلم. جز چند زن سالخوردهٔ دست‌فروش که کنار خیابان ‏میوه‌هایی را بر بساط کوچک‌شان چیده‌اند، جنب‌وجوشی دیده نمی‌شود. یکی از دوستان با دیدن ‏انجیر تازه در بساطی، به هیجان می‌آید و بستهٔ بزرگی می‌خرد. ارزان است، و زن سالخورده به‌جای ‏بقیهٔ اسکناس مقدار دیگری انجیر می‌دهد. زیادمان است و تا پایان سفرمان نمی‌رسیم که همه را ‏بخوریم و مقداری را دور می‌ریزیم.‏

پس از کمی گشتن در کوچه‌های خلوت، به میدان بزرگی می‌رسیم با معماری و مجسمه‌سازی‌های سبک دوران شوروی، و اکنون می‌دانم که تمامی میدان و مجسمه‌هایش «یادبود ارتش شوروی» است که بلغارستان را از چنگ آلمان نازی نجات داد. سپس از پارکی پر درخت می‌گذریم و وقت ناهار است که در ‏رستورانی ساحلی می‌نشینیم. دوستان آبجوی بلغاری کامنیتسا ‏Kamenitsa‏ می‌گیرند. می‌چشند و ‏از آبجوی «شمس» آن قدیم‌ها یاد می‌کنند. می‌چشم، و تأیید می‌کنم. اما من باید حساب و کتاب ‏حجم مایعاتی را که می‌نوشم نگه دارم و به‌جای آبجو، شراب سفید بلغاری با نام ‏Early Birds‏ از ‏انگور سووینیون بلان ‏Sauvignon Blanc‏ می‌گیرم. خنک و خوشگوار است. انتخاب یکی از دوستان ‏درست است که ماهی ‏Sea bream‏ سفارش می‌دهد که به بلغاری ‏Tsipura‏ و آن‌سوی همین دریا ‏در ترکیه «چیپورا» نامیده می‌شود. نام فارسی آن را نیافتم. من و دوست دیگری با سفارش چیزی ‏که عکسش توی منو اشتهاآور است، کلاه سرمان می‌رود: چیزی چرب و بدمزه ساخته از آشغال ‏گوشت به شکل کتلت یا همبرگر. هر دو فقط تکهٔ کوچکی از آن می‌خوریم و بقیه را رها می‌کنیم.‏

سرهایمان از آبجو و شراب نیم‌گرم است که بهایی نزدیک به نیمی از بهای غذایی مشابه در ‏استکهلم می‌پردازیم، و سپس گامی به قدم زدن بر شن‌های ساحل می‌نهیم. هوا نیمه‌آفتابی‌ست ‏با گرمای ملایم. اما بادی پیوسته و نیرومند از سوی دریا می‌وزد و آب دریا موج بر می‌دارد. با این حال ‏کسانی نیمه لخت بر حوله‌هایشان خوابیده‌اند و آفتاب می‌گیرند، و یکی دو نفر توی آب بر تخته‌هایی ‏بادبانی موج‌سواری می‌کنند.‏

چه زیباست دریای آبی و بی‌کران و این آرامش! سال‌ها بود دلم برایش تنگ شده‌بود. دریاها و ‏آب‌های پیرامون استکهلم آبی نیست، سربی‌رنگ است.‏

نیم ساعتی در طول ساحل در جهت نزدیک شدن به ماشین‌مان می‌رویم، با خاطراتی در سر از ‏قدم‌زدن‌های بر ساحل‌ها. در طول راه از عرض یک پارک می‌گذریم و به تصادف از یادمان «جان‌دادگان ‏ضد فاشیست» ‏Pantheon of the Fallen Antifascists ‎‏ سر در می‌آوریم. یادمانی دیدنی‌ست. نام ‏جان‌دادگان را بر سنگ و سیمان حک کرده‌اند، و بر ترکیبی معنی‌دار، مبارزی دارد سنگ و دیوار را ‏می‌شکافد تا برگردد و مبارزه را ادامه دهد. تماشای جدیت او مو بر تنم راست می‌کند.‏

در آن‌سوی پارک خیابان‌های شیک شروع می‌شود، و یک بقالی هست. لازم است چیزهایی بخریم ‏و شام را در اتاق هتل‌مان سرهم‌بندی کنیم. اما زود می‌فهمیم که این بقالی زیادی لوکس است، ‏خیلی چیزها ندارد، و قیمت‌هایش خیلی بالاست.‏

کمی بعد با ماشینمان به یک شعبهٔ لیدل که نزدیک هتل‌مان شناسایی کرده‌ایم می‌رویم و خرید ‏می‌کنیم: نان، کالباس، پنیر، گوجه فرنگی، خیار، میوه، آب، و البته شراب!‏

تا پاسی از شب نوش‌خواری و خاطره‌گویی با دوستان یک‌دل، و گوش دادن به موسیقی از یوتیوب، ‏خوش است. یک بطری ودکای ساخت لیتوانی داریم به نام سوبیه‌سکی ‏Sobieski‏ (سردار ‏لهستانی بیش از ۵۰۰ سال پیش)، و شراب قرمز بلغاری با نام ‏Cheval de Katarzyna‏ از انگور ‏Melrot‏ که به سلیقهٔ من ‏بسیار گواراست.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

2 comments:

Majid Zolfaghari said...

طبق معمول خواندن خاطراتت دلپذیر بود شیوای عزیز
😀راستی یه سوال: چای دارجیلینگ بود یا ارل گری و یا برکفاست تی؟

مهیار said...

شیوا جان قلم گیرایت نصفه کاره موند. لطفآ ادامه سفر رو بنویس.