شراب عنکبوتی
بعد از صبحانه وسایلمان را جمع میکنیم، چمدانهایمان را میبندیم، و با هتل تسویه حساب میکنیم. خانم منشی میگوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بودهایم! باور کنیم؟! بدرود میگوییم، سوار ماشین میشویم، و بهسوی ماجراهای امروز میرویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاههای رزرو هتل سه ستاره به این هتل دادهاند اما من بیش از دو ستاره به آن نمیدهم.
باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار بهسوی جنوب میرانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل Sozopol است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانههای راه پلیس کمین کردهاست اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد است که آنان در پی شکار ماشینهایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به اروپاست.
در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ میگذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه میدهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر میرسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست کوچههای سنگفرش شهر را پر کردهاست، بهجز جاهایی که درختهای انجیر و انار سایه گستردهاند.
درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر میرسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند میشود و گروه زنان همسرا با لباس یکشکل صورتیرنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون میآیند. به دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسههای کوچک نقل و سکه بر سر آنان میپاشد، و برخی مهمانان عروسی روی سنگفرش کف میدان دنبال سکهها میگردند. میباید روز ویژهای باشد، زیرا که در رفتن و آمدنمان شاهد دستکم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.
دکانهای کوچههای اینجا در مقایسه با نسهبار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت بزرگ انجیر سایهاش را بر حیاط خیلی کوچک آن گستردهاست. اما یک گروه بزرگ توریستی برای بازدید آن از راه میرسد و خواب کلیسا آشفته میشود.
انتهای بعضی کوچههای باریک به پرتگاهی میرسد که آنطرفش دریای آبیست. کمی جلوتر دوستان مرا که سربههوا دارم میروم صدا میزنند و منظرهای را نشانم میدهند: ورودی دالان کوچکیست که بر تابلوی بالای آن نوشتهاند: رستوران پانورامای سنت ایوان St. Ivan. آنسوی دالان منظرهای شگفتانگیز دیده میشود: طاق کوچک و زیباییست که از میان آن دریای آبی، جزیرهای، و آسمان آبی با تکههایی ابر سفید چشم را مینوازد. چه زیبا!
هر سه بیاختیار و بی آنکه چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران کشیده میشویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان پانورامایی را میسازند که در نام رستوران گفته میشود. پشت این طاقها پرتگاهیست که با دیوارهای بیستمتری آن پایین به آب دریا میرسد. به رؤیا میماند! مگر میشود چنین ترکیب زیبایی در واقعیت وجود داشتهباشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفتهشده و برای ناهار همانجا مینشینیم.
خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان میدهد. یکراست به بخش شرابها میروم. این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط بهبالا میخواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب سفیدی بهنام Terra Tangra انتخاب میکنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و Semillon. دوستان موافقند. غذا هم انتخاب میشود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو میخواهد، دوست دیگر استیک فیلهٔ مرغ میخواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.
نخست بطری شراب از راه میرسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان میگذارد، در بطری را باز میکند، و نخست میخواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین قطرههای شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس میافتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریختهاست. میبیند و دستپاچه میشود. ریختن را متوقف میکند. لحظهای مکث میکند. نمیداند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را میگیرد و میگوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر میدارد و بطری بهدست میرود.
لحظهای بعد با گیلاس خالی تازهای بر میگردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سهمان از همان بطری میریزد، بطری را درون یخدان میگذارد و میرود.
میتوان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد میکردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان میدادند شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه میگفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاقها و دریا ما را گرفته بود، نمیخواستیم اوقاتتلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! بسیاری از انواع عنکبوتها جانورانی بیآزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا مینوشید که یک کرم کاکتوس تویش میاندازند! به سلامتی!
و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذرهای گوجهفرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیبزمینی سرخ کرده در کاسهای جدا. سیبزمینی هم از نوع آماده و یخزده است. آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آنقدر رؤیایی سرویسی در سطحی اینقدر پایین داشتهباشد؟ در پمپ بنزینهای سرراهی سوئد با بشقابی آراستهتر از این از شما پذیرایی میکنند!
حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمیکرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را میگرفت. بهگمانم دستکم یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاریها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی پیشرفتهتر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ شراب در جهان بوده (ویکیپدیای انگلیسی) خود بحث دیگریست.
با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. میخوریم و مینوشیم، قیمتی کموبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد میپردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه میدهیم. تازه کشف میکنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستورانهایی با چشمانداز پانوراما از بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.
کمی دیگر در کوچههای پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم میزنیم، و کمکم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است.
پنیر بلغار
سر راه به یکی از شعبههای بیشمار لیدل میپیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان میخواهد چند بسته پنیر بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.
اینجا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی میخرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمیخورد، اما یک بسته بزی من شک بر میانگیزد. همهٔ محتویات کولهپشتیم را بیرون میریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده میخندد، و میگوید که همه را جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیدهبودند؟!
اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان بهتدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه میشوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگتر»، یعنی مقامات شوروی شکایت بردند، و با واسطهگری شورویها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت خود ادامه دهد.
در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب کرد. انتشار این خبر در رسانهها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از جمله در زندانها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» تودهایها را میچزاندند.
۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که فرآوردههای کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.
کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.
شاه چند ماه پس از قطع برنامههای رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که انقلاب ایران داشت اوج میگرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آنجا دکترای افتخاری به او دادند، و به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآوردههای کشاورزی (بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سالهای مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در آلمان شرقی»، پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای تودهایهای متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی جهانی احزاب برادر» بود.
بازگشت
چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه میرسیم و ماشین را تحویل میدهیم. این فرودگاه چکاین آنلاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجههای مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشهای با توشهای که داریم شام مختصری میخوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کمرنگ) میگیریم و مینوشیم، گپ میزنیم، از گوشیهایمان خبرها را میخوانیم و وقت میکشیم تا ساعت پرواز برسد.
در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، که با روزنامهاش «چلنگر» غوغا میکرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کردهبود که قلم و دستش بکشند اگر از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ کیلومتری صوفیه بودیم و نمیرسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.
پرستوک سفید
صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سالهای دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ بلغار را خواندهام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده است. کسی گفتهاست که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن میسوزد. پدرش او را بر گاری نشانده و با هم در راهها و کورهراههای دشتها و جنگلها راه میسپارند تا شاید روزی، جایی، پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید میپرسند، آنان هر یک سویی را نشان میدهند، و پدر به هر سویی میراند.
ترکیب رمانتیک و زیباییست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.
چکاین کردهایم، و وقت سوار شدن هم رسیدهاست. بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگهای خائنتر پر از استنوز که حتی امکان ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زدهشود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان میدهند که باز به چنین سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...
پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳
دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.
بعد از صبحانه وسایلمان را جمع میکنیم، چمدانهایمان را میبندیم، و با هتل تسویه حساب میکنیم. خانم منشی میگوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بودهایم! باور کنیم؟! بدرود میگوییم، سوار ماشین میشویم، و بهسوی ماجراهای امروز میرویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاههای رزرو هتل سه ستاره به این هتل دادهاند اما من بیش از دو ستاره به آن نمیدهم.
باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار بهسوی جنوب میرانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل Sozopol است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانههای راه پلیس کمین کردهاست اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد است که آنان در پی شکار ماشینهایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به اروپاست.
در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ میگذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه میدهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر میرسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست کوچههای سنگفرش شهر را پر کردهاست، بهجز جاهایی که درختهای انجیر و انار سایه گستردهاند.
درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر میرسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند میشود و گروه زنان همسرا با لباس یکشکل صورتیرنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون میآیند. به دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسههای کوچک نقل و سکه بر سر آنان میپاشد، و برخی مهمانان عروسی روی سنگفرش کف میدان دنبال سکهها میگردند. میباید روز ویژهای باشد، زیرا که در رفتن و آمدنمان شاهد دستکم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.
دکانهای کوچههای اینجا در مقایسه با نسهبار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت بزرگ انجیر سایهاش را بر حیاط خیلی کوچک آن گستردهاست. اما یک گروه بزرگ توریستی برای بازدید آن از راه میرسد و خواب کلیسا آشفته میشود.
انتهای بعضی کوچههای باریک به پرتگاهی میرسد که آنطرفش دریای آبیست. کمی جلوتر دوستان مرا که سربههوا دارم میروم صدا میزنند و منظرهای را نشانم میدهند: ورودی دالان کوچکیست که بر تابلوی بالای آن نوشتهاند: رستوران پانورامای سنت ایوان St. Ivan. آنسوی دالان منظرهای شگفتانگیز دیده میشود: طاق کوچک و زیباییست که از میان آن دریای آبی، جزیرهای، و آسمان آبی با تکههایی ابر سفید چشم را مینوازد. چه زیبا!
هر سه بیاختیار و بی آنکه چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران کشیده میشویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان پانورامایی را میسازند که در نام رستوران گفته میشود. پشت این طاقها پرتگاهیست که با دیوارهای بیستمتری آن پایین به آب دریا میرسد. به رؤیا میماند! مگر میشود چنین ترکیب زیبایی در واقعیت وجود داشتهباشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفتهشده و برای ناهار همانجا مینشینیم.
خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان میدهد. یکراست به بخش شرابها میروم. این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط بهبالا میخواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب سفیدی بهنام Terra Tangra انتخاب میکنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و Semillon. دوستان موافقند. غذا هم انتخاب میشود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو میخواهد، دوست دیگر استیک فیلهٔ مرغ میخواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.
نخست بطری شراب از راه میرسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان میگذارد، در بطری را باز میکند، و نخست میخواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین قطرههای شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس میافتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریختهاست. میبیند و دستپاچه میشود. ریختن را متوقف میکند. لحظهای مکث میکند. نمیداند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را میگیرد و میگوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر میدارد و بطری بهدست میرود.
لحظهای بعد با گیلاس خالی تازهای بر میگردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سهمان از همان بطری میریزد، بطری را درون یخدان میگذارد و میرود.
میتوان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد میکردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان میدادند شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه میگفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاقها و دریا ما را گرفته بود، نمیخواستیم اوقاتتلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! بسیاری از انواع عنکبوتها جانورانی بیآزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا مینوشید که یک کرم کاکتوس تویش میاندازند! به سلامتی!
و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذرهای گوجهفرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیبزمینی سرخ کرده در کاسهای جدا. سیبزمینی هم از نوع آماده و یخزده است. آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آنقدر رؤیایی سرویسی در سطحی اینقدر پایین داشتهباشد؟ در پمپ بنزینهای سرراهی سوئد با بشقابی آراستهتر از این از شما پذیرایی میکنند!
حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمیکرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را میگرفت. بهگمانم دستکم یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاریها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی پیشرفتهتر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ شراب در جهان بوده (ویکیپدیای انگلیسی) خود بحث دیگریست.
با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. میخوریم و مینوشیم، قیمتی کموبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد میپردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه میدهیم. تازه کشف میکنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستورانهایی با چشمانداز پانوراما از بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.
کمی دیگر در کوچههای پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم میزنیم، و کمکم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است.
پنیر بلغار
سر راه به یکی از شعبههای بیشمار لیدل میپیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان میخواهد چند بسته پنیر بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.
اینجا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی میخرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمیخورد، اما یک بسته بزی من شک بر میانگیزد. همهٔ محتویات کولهپشتیم را بیرون میریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده میخندد، و میگوید که همه را جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیدهبودند؟!
اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان بهتدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه میشوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگتر»، یعنی مقامات شوروی شکایت بردند، و با واسطهگری شورویها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت خود ادامه دهد.
در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب کرد. انتشار این خبر در رسانهها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از جمله در زندانها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» تودهایها را میچزاندند.
۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که فرآوردههای کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.
کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.
شاه چند ماه پس از قطع برنامههای رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که انقلاب ایران داشت اوج میگرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آنجا دکترای افتخاری به او دادند، و به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآوردههای کشاورزی (بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سالهای مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در آلمان شرقی»، پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای تودهایهای متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی جهانی احزاب برادر» بود.
بازگشت
چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه میرسیم و ماشین را تحویل میدهیم. این فرودگاه چکاین آنلاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجههای مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشهای با توشهای که داریم شام مختصری میخوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کمرنگ) میگیریم و مینوشیم، گپ میزنیم، از گوشیهایمان خبرها را میخوانیم و وقت میکشیم تا ساعت پرواز برسد.
در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، که با روزنامهاش «چلنگر» غوغا میکرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کردهبود که قلم و دستش بکشند اگر از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ کیلومتری صوفیه بودیم و نمیرسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.
پرستوک سفید
صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سالهای دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ بلغار را خواندهام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده است. کسی گفتهاست که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن میسوزد. پدرش او را بر گاری نشانده و با هم در راهها و کورهراههای دشتها و جنگلها راه میسپارند تا شاید روزی، جایی، پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید میپرسند، آنان هر یک سویی را نشان میدهند، و پدر به هر سویی میراند.
ترکیب رمانتیک و زیباییست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.
چکاین کردهایم، و وقت سوار شدن هم رسیدهاست. بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگهای خائنتر پر از استنوز که حتی امکان ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زدهشود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان میدهند که باز به چنین سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...
پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳
دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.
3 comments:
شیوا جان خیلی زیبا نوشتی و همچنان شیوا!
مرسی مهیار جان که میخوانی!ء
درود بر تو!ء
خیلی شیرین نوشتی. من که لذت بردم
البته من فکر میکنم تو اگر راجع به رفتن به مغازه خواربارفروشی نزدیک محلتان هم مطلب بنویسی خواندنش دلنشین باشد
Post a Comment