دیشب پس از دیالیز، نزدیک نیمهشب، به خانه که میرسم، دوستان از جایی که شام خوردهاند یک پرس غذا هم برای من گرفتهاند و در خانه گذاشتهاند، و بعد برای شبگردی رفتهاند. خورش گوشت سر سینه است، با سیب زمینی. هنوز گرم است. اغلب بعد از دیالیز بهشدت گرسنهام، اما اکنون بعد از همان نخستین لقمه دیگر اشتها ندارم. به هر زحمتی هست نیمی از آن را به زور تکیلا و نارنج میخورم، و همین موقع دوستان از راه میرسند. یکراست از بستنیفروشی پاتوقمان آمدهاند.
«سیل» در خانه
زودتر باید خوابید، زیرا که فردا قرار است به شهر کوردوبا (قُرطبه) و دیدن مزکیتا Mezquita برویم. از شهر ما اشبیلیه (سویل) تا قُرطبه نزدیک ۱۴۰ کیلومتر راه است.
اما دوستان به اتاق نشیمن که میروند و چراغ را روشن میکنند، میبینند که در کف اتاق آب جمع شده. با گرداندن نگاهی، سرچشمهٔ آب را پیدا میکنند: از کولر روی دیوار میچکد. یا برفکهای درون آن دارد آب میشود، و یا لولهای درون آن سوراخ است. آب از سطح دیوار پایین میلغزد، از پشت یک تابلو و پشت کاناپه عبور میکند و بر کف اتاق جاری میشود. مقوای پشت تابلو خیس شدهاست.
دوستان به صاحبخانه زنگ زدهاند و گزارش دادهاند، و او گفته که حالا دیر است و باشد برای فردا. تا من شام شبم را جمعوجور کنم و برسم، دوستان دستبهکار شدهاند، آب کف اتاق را با حولهها و «ت»هایی جمع کردهاند، پارچههایی پای دیوار، آنجا که آب میریزد، گذاشتهاند تا آب پخش نشود. دوستی دارد دیوار را خشک میکند. جاهایی از رنگ دیوار طبله زده و زیر رنگ آب جمع شدهاست. با کشیدن حوله روی جاهایی که طبله زده، طبلهها پاره میشوند، آب گچآلود زیر آنها بیرون میریزد، حوله از آن آب و از مالیدهشدن روی گچ دیوار گچی میشود، و مالیدن آن روی رنگ اطراف طبلهها رنگ دیوار را گچی میکند...
متأسفانه دوستان از آغاز ماجرا از آب کف اتاق، از طبلههای دیوار، از چکیدن آب، هیچ عکسی نگرفتهاند. با خیراندیشی کامل، خواستهاند کار نیک انجام دهند و به صاحبخانه کمک کنند. اما معلوم نیست صاحبخانه چه برخوردی خواهد داشت. چکیدن آب بهتدریج قطع میشود و میخوابیم.
مزکیتا
پیش از ظهر پنجشنبه در همان آغاز ورود به کوردوبا، پس از عبور از بقایای دیوارهای قدیمی شهر، پارکینگ کوچک و چند طبقهای هست. همان جا پارک میکنیم و پیاده راه میافتیم. خوشبختانه تا مزکیتا راهی نیست. مزکیتا همان واژهٔ مسجد است که این شکلی شده. منارهٔ آن که بعد تبدیل به برج ناقوس کلیسا شده، دیده میشود. کف سنگفرش کوچهها بسیار پاکیزه است.
این مسجد جامع سابق و کلیسای جامع (کاتدرال) بزرگ بعدی، تاریخ پیچیدهای دارد. مطابق اطلاعات نوشتهشدهٔ درون آن، تازهترین اکتشافات در سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۲۰ نشان میدهد که آن اولِ اول، تا پیش از سدهٔ پنجم میلادی، اینجا معبد رومیها بوده. بعد از استیلای مسیحیت، تا دویست سال بعد، یعنی تا سدهٔ هفتم، این جا با افزودن بناهایی، به اسقفنشین یا دیر کشیشان کاتولیک تبدیل شده. اما عبدالرحمن اول، جان بهدر برده از انقلاب عباسیان و قتل عام همهٔ اعضای دودمان اموی، در اواسط سدهٔ ۷۰۰ میلادی خود را از سوریه به اینجا رساند، قدرتی کسب کرد، و دستور داد که کلیسا را ویران کنند، و روی ویرانههای آن مسجد جامع بزرگی بسازند.
اما ساختمان مسجد یا همان مزکیتا در دوران عبدالرحمن اول به پایان نرسید، که هیچ، نزدیک ۲۵۰ سال طول کشید و چند نسل از اعقاب او کارش را ادامه دادند. عبدالرحمن اول برای ساختن تالار اصلی مسجد شتاب داشت، و به دستور او ویران کردن چندین کلیسای دیگر در اسپانیا، و حتی شهرهای جنوب فرانسه و قسطنطنیه پایتخت روم شرقی، و آوردن ستونهای آنها تا قُرطبه لازم شد. در بسیاری موارد سرستونها با هم نمیخواندند.
در سدهٔ ۹۰۰ و آغاز سدهٔ ۱۰۰۰ شهر قُرطبه ۱۰۰ هزار نفر جمعیت و بیش از ۱۰۰ مسجد داشت. اما در سال ۱۲۳۶ فردیناند سوم شهر را از چنگ مسلمانان در آورد. تبدیل مسجد جامع به کلیسای جامع از همان هنگام آغاز شد و تا سدهٔ ۱۷۰۰ ادامه یافت تا آن بنا به شکل امروزی در آید، که یکی از بزرگترین کلیساهای جامع جهان شمرده میشود. با این حال محراب هزارسالهٔ مسجد آن هنوز باقیست و از همین رو نام رسمی آن «مسجد – کلیسای جامع کوردوبا»ست.
به نظر من جالبترین و دیدنیترین چیز در درون این مسجد – کاتدرال، ترکیب ستونها و طاقهای داخل آن است. هر ستون از دو طرف به طاقهای دو طبقه وصل است، و باز با طاقهایی به ستونهای ردیف بعدی وصل میشود، و نمایی که میسازد گاه مانند بازتاب و تکرار تصویر در آینههای روبهروی هم است. تعداد ستونها را جایی بیش از هزار نوشتهاند، و در این صورت نام «مسجد هزارستون» برازندهٔ آن است.
جمعیت زیادی درون همین تالار هزارستون در گردش است. با آن که صبح قرص مسکن خوردم، ساق پاهایم درد میکند و کف پاهایم میسوزد، هیچ جایی برای نشستن نیست، هر چند که حتی با نشستن هم این دردها از بین نمیرود.
ظهر از مزکیتا بیرون میآییم. اکنون میخوانم که یک «باغ اسلامی» هم در جوار مسجد وجود دارد که ندیده ماند، و از عجایب آن، وجود مجسمههایی از دوران اسلامی در آن است، و میدانیم که مجسمهسازی در اسلام حرام است.
در کوچههای قُرطبه
دلم میخواهد جایی بنشینم و آبجویی بنوشم. اما شهر به «استراحت نیمروزی» فرو رفتهاست و ما باید حدود ۲ ساعت صبر کنیم تا رستورانها و فروشگاهها تکتک باز شوند. زیر آفتاب سوزان در کوچه – پسکوچههای باریک و سنگفرش و پاکیزه قدم میزنیم. با پاهای دردناک خود را دنبال دوستان میکشانم، و اغلب عقب میمانم.
در طول گردشمان در مسجد و کوچهها، صاحبخانهمان در سویل چند پیام میفرستد. نخست میگوید که لولهای درون کولر سوراخ شدهبود و درستش کردهاند، و بعد میپرسد «با چه چیزی به دیوار کوبیدید که اینطور شده؟» او در خدمات پیامرسانی وبگاه بوکینگ Booking به اسپانیایی مینویسد، و ما به انگلیسی مینویسیم. پیامها از دو طرف با گوگل ترجمه میشوند، که گاه بهکلی پرت و پلاست، دو طرف دچار سوءتفاهم میشوند، و این سؤال و جواب بارها تکرار میشود. سرانجام آقای پدرو گویا قانع میشود که قصد خشک کردن دیوار، که تازه پشت کاناپه میماند و دیده نمیشود، باعث خرابی آن شده، و دیگر چیزی نمیگوید.
در کوچهای به نسبت پهن، به رستورانی میرسیم که دارند صندلیهایش را بیرون و زیر درختهای پیادهرو میچینند. پشت میز نیمه آمادهای مینشینیم. منویی نیست که از آن بتوان نوشیدنی انتخاب کرد. میگوییم آبجو، و بطریهای کوچک نوعی آبجوی اسپانیایی برایمان میآورند. در تمام طول این سفر در هیچ رستورانی آبجوی معروف اسپانیایی سان میگل San Miguel را ندیدم. بیش از هر چیز هاینکن Heineken آلمانی دیده میشود.
همانجا ناهار میخوریم و یکی دو ساعت مینشینیم. من هیچ مطالعهای دربارهٔ کوردوبا نکردهام و نمیدانم که آیا دیدنی دیگری هم آنجا هست یا نه، یا در مرکز شهر چه خبر است، و دوستان هم جای خاصی را سراغ ندارند. پس ماشین را بر میداریم و به سویل بر میگردیم.
***
پدرو حولهها و پارچههایی را که برای خشککردن آب جاری از کولر بهکار رفتند جمع کرده و با خود برده، لابد برای شستوشو.
پس از کمی استراحت وقت بیرون زدن است. امروز در خلاف جهت هر روزی میرویم، و محلهای پر از رستورانهای شلوغ پیدا میکنیم. اولی، که میپسندیم، جا ندارد. در پیادهروی کنار دومی مینشینیم. غذای دریایی میخورم به زور لیمو و شراب سفید «خشک» و خنک.
اشتهایم کجا رفته؟ بیگمان هوای گرم یکی از علتهای بیاشتهاییست. اما همواره تشنهٔ شراب و آبجو بودهام، و آن تشنگی هم اکنون ماههاست که ناپدید شده. از دو سال پیش هر چه مینوشم، دیگر اثری بر من ندارد. تا پیش از آن با یکی دو جام شراب شنگول میشدم: زبانم باز میشد، خندان میشدم، میگفتم و میخندیدم. اما اکنون حتی با یک بطری شراب هم زبانم باز نمیشود و خنده بر لبانم نمیآید. گویی کلید قفل دهانم گم شده. چه کنم؟ دوستان میبینند که من آن آدم سابق نیستم. نمیخورم و نمینوشم، هیچ نمیگویم و هیچ نمیخندم. بهحق دلخور میشوند و فکرهای دیگری میکنند. و این پادرد دائمی و دردهای بیدرمان دیگر...
دوستان از هماکنون برای فردا شب در رستورانی که اول پسندیدیم جا رزرو میکنند، و نزدیک نیمهشب است که میرویم به بستنیفروشی نزدیک خانهمان.
با سپاس از دوستان برای عکسها.
بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی
«سیل» در خانه
زودتر باید خوابید، زیرا که فردا قرار است به شهر کوردوبا (قُرطبه) و دیدن مزکیتا Mezquita برویم. از شهر ما اشبیلیه (سویل) تا قُرطبه نزدیک ۱۴۰ کیلومتر راه است.
اما دوستان به اتاق نشیمن که میروند و چراغ را روشن میکنند، میبینند که در کف اتاق آب جمع شده. با گرداندن نگاهی، سرچشمهٔ آب را پیدا میکنند: از کولر روی دیوار میچکد. یا برفکهای درون آن دارد آب میشود، و یا لولهای درون آن سوراخ است. آب از سطح دیوار پایین میلغزد، از پشت یک تابلو و پشت کاناپه عبور میکند و بر کف اتاق جاری میشود. مقوای پشت تابلو خیس شدهاست.
دوستان به صاحبخانه زنگ زدهاند و گزارش دادهاند، و او گفته که حالا دیر است و باشد برای فردا. تا من شام شبم را جمعوجور کنم و برسم، دوستان دستبهکار شدهاند، آب کف اتاق را با حولهها و «ت»هایی جمع کردهاند، پارچههایی پای دیوار، آنجا که آب میریزد، گذاشتهاند تا آب پخش نشود. دوستی دارد دیوار را خشک میکند. جاهایی از رنگ دیوار طبله زده و زیر رنگ آب جمع شدهاست. با کشیدن حوله روی جاهایی که طبله زده، طبلهها پاره میشوند، آب گچآلود زیر آنها بیرون میریزد، حوله از آن آب و از مالیدهشدن روی گچ دیوار گچی میشود، و مالیدن آن روی رنگ اطراف طبلهها رنگ دیوار را گچی میکند...
متأسفانه دوستان از آغاز ماجرا از آب کف اتاق، از طبلههای دیوار، از چکیدن آب، هیچ عکسی نگرفتهاند. با خیراندیشی کامل، خواستهاند کار نیک انجام دهند و به صاحبخانه کمک کنند. اما معلوم نیست صاحبخانه چه برخوردی خواهد داشت. چکیدن آب بهتدریج قطع میشود و میخوابیم.
مزکیتا
پیش از ظهر پنجشنبه در همان آغاز ورود به کوردوبا، پس از عبور از بقایای دیوارهای قدیمی شهر، پارکینگ کوچک و چند طبقهای هست. همان جا پارک میکنیم و پیاده راه میافتیم. خوشبختانه تا مزکیتا راهی نیست. مزکیتا همان واژهٔ مسجد است که این شکلی شده. منارهٔ آن که بعد تبدیل به برج ناقوس کلیسا شده، دیده میشود. کف سنگفرش کوچهها بسیار پاکیزه است.
این مسجد جامع سابق و کلیسای جامع (کاتدرال) بزرگ بعدی، تاریخ پیچیدهای دارد. مطابق اطلاعات نوشتهشدهٔ درون آن، تازهترین اکتشافات در سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۲۰ نشان میدهد که آن اولِ اول، تا پیش از سدهٔ پنجم میلادی، اینجا معبد رومیها بوده. بعد از استیلای مسیحیت، تا دویست سال بعد، یعنی تا سدهٔ هفتم، این جا با افزودن بناهایی، به اسقفنشین یا دیر کشیشان کاتولیک تبدیل شده. اما عبدالرحمن اول، جان بهدر برده از انقلاب عباسیان و قتل عام همهٔ اعضای دودمان اموی، در اواسط سدهٔ ۷۰۰ میلادی خود را از سوریه به اینجا رساند، قدرتی کسب کرد، و دستور داد که کلیسا را ویران کنند، و روی ویرانههای آن مسجد جامع بزرگی بسازند.
اما ساختمان مسجد یا همان مزکیتا در دوران عبدالرحمن اول به پایان نرسید، که هیچ، نزدیک ۲۵۰ سال طول کشید و چند نسل از اعقاب او کارش را ادامه دادند. عبدالرحمن اول برای ساختن تالار اصلی مسجد شتاب داشت، و به دستور او ویران کردن چندین کلیسای دیگر در اسپانیا، و حتی شهرهای جنوب فرانسه و قسطنطنیه پایتخت روم شرقی، و آوردن ستونهای آنها تا قُرطبه لازم شد. در بسیاری موارد سرستونها با هم نمیخواندند.
در سدهٔ ۹۰۰ و آغاز سدهٔ ۱۰۰۰ شهر قُرطبه ۱۰۰ هزار نفر جمعیت و بیش از ۱۰۰ مسجد داشت. اما در سال ۱۲۳۶ فردیناند سوم شهر را از چنگ مسلمانان در آورد. تبدیل مسجد جامع به کلیسای جامع از همان هنگام آغاز شد و تا سدهٔ ۱۷۰۰ ادامه یافت تا آن بنا به شکل امروزی در آید، که یکی از بزرگترین کلیساهای جامع جهان شمرده میشود. با این حال محراب هزارسالهٔ مسجد آن هنوز باقیست و از همین رو نام رسمی آن «مسجد – کلیسای جامع کوردوبا»ست.
به نظر من جالبترین و دیدنیترین چیز در درون این مسجد – کاتدرال، ترکیب ستونها و طاقهای داخل آن است. هر ستون از دو طرف به طاقهای دو طبقه وصل است، و باز با طاقهایی به ستونهای ردیف بعدی وصل میشود، و نمایی که میسازد گاه مانند بازتاب و تکرار تصویر در آینههای روبهروی هم است. تعداد ستونها را جایی بیش از هزار نوشتهاند، و در این صورت نام «مسجد هزارستون» برازندهٔ آن است.
جمعیت زیادی درون همین تالار هزارستون در گردش است. با آن که صبح قرص مسکن خوردم، ساق پاهایم درد میکند و کف پاهایم میسوزد، هیچ جایی برای نشستن نیست، هر چند که حتی با نشستن هم این دردها از بین نمیرود.
ظهر از مزکیتا بیرون میآییم. اکنون میخوانم که یک «باغ اسلامی» هم در جوار مسجد وجود دارد که ندیده ماند، و از عجایب آن، وجود مجسمههایی از دوران اسلامی در آن است، و میدانیم که مجسمهسازی در اسلام حرام است.
در کوچههای قُرطبه
دلم میخواهد جایی بنشینم و آبجویی بنوشم. اما شهر به «استراحت نیمروزی» فرو رفتهاست و ما باید حدود ۲ ساعت صبر کنیم تا رستورانها و فروشگاهها تکتک باز شوند. زیر آفتاب سوزان در کوچه – پسکوچههای باریک و سنگفرش و پاکیزه قدم میزنیم. با پاهای دردناک خود را دنبال دوستان میکشانم، و اغلب عقب میمانم.
در طول گردشمان در مسجد و کوچهها، صاحبخانهمان در سویل چند پیام میفرستد. نخست میگوید که لولهای درون کولر سوراخ شدهبود و درستش کردهاند، و بعد میپرسد «با چه چیزی به دیوار کوبیدید که اینطور شده؟» او در خدمات پیامرسانی وبگاه بوکینگ Booking به اسپانیایی مینویسد، و ما به انگلیسی مینویسیم. پیامها از دو طرف با گوگل ترجمه میشوند، که گاه بهکلی پرت و پلاست، دو طرف دچار سوءتفاهم میشوند، و این سؤال و جواب بارها تکرار میشود. سرانجام آقای پدرو گویا قانع میشود که قصد خشک کردن دیوار، که تازه پشت کاناپه میماند و دیده نمیشود، باعث خرابی آن شده، و دیگر چیزی نمیگوید.
در کوچهای به نسبت پهن، به رستورانی میرسیم که دارند صندلیهایش را بیرون و زیر درختهای پیادهرو میچینند. پشت میز نیمه آمادهای مینشینیم. منویی نیست که از آن بتوان نوشیدنی انتخاب کرد. میگوییم آبجو، و بطریهای کوچک نوعی آبجوی اسپانیایی برایمان میآورند. در تمام طول این سفر در هیچ رستورانی آبجوی معروف اسپانیایی سان میگل San Miguel را ندیدم. بیش از هر چیز هاینکن Heineken آلمانی دیده میشود.
همانجا ناهار میخوریم و یکی دو ساعت مینشینیم. من هیچ مطالعهای دربارهٔ کوردوبا نکردهام و نمیدانم که آیا دیدنی دیگری هم آنجا هست یا نه، یا در مرکز شهر چه خبر است، و دوستان هم جای خاصی را سراغ ندارند. پس ماشین را بر میداریم و به سویل بر میگردیم.
***
پدرو حولهها و پارچههایی را که برای خشککردن آب جاری از کولر بهکار رفتند جمع کرده و با خود برده، لابد برای شستوشو.
پس از کمی استراحت وقت بیرون زدن است. امروز در خلاف جهت هر روزی میرویم، و محلهای پر از رستورانهای شلوغ پیدا میکنیم. اولی، که میپسندیم، جا ندارد. در پیادهروی کنار دومی مینشینیم. غذای دریایی میخورم به زور لیمو و شراب سفید «خشک» و خنک.
اشتهایم کجا رفته؟ بیگمان هوای گرم یکی از علتهای بیاشتهاییست. اما همواره تشنهٔ شراب و آبجو بودهام، و آن تشنگی هم اکنون ماههاست که ناپدید شده. از دو سال پیش هر چه مینوشم، دیگر اثری بر من ندارد. تا پیش از آن با یکی دو جام شراب شنگول میشدم: زبانم باز میشد، خندان میشدم، میگفتم و میخندیدم. اما اکنون حتی با یک بطری شراب هم زبانم باز نمیشود و خنده بر لبانم نمیآید. گویی کلید قفل دهانم گم شده. چه کنم؟ دوستان میبینند که من آن آدم سابق نیستم. نمیخورم و نمینوشم، هیچ نمیگویم و هیچ نمیخندم. بهحق دلخور میشوند و فکرهای دیگری میکنند. و این پادرد دائمی و دردهای بیدرمان دیگر...
دوستان از هماکنون برای فردا شب در رستورانی که اول پسندیدیم جا رزرو میکنند، و نزدیک نیمهشب است که میرویم به بستنیفروشی نزدیک خانهمان.
با سپاس از دوستان برای عکسها.
بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی
No comments:
Post a Comment