24 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۵

دیشب پس از دیالیز، نزدیک نیمه‌شب، به خانه که می‌رسم، دوستان از جایی که شام خورده‌اند یک ‏پرس غذا هم برای من گرفته‌اند و در خانه گذاشته‌اند، و بعد برای شب‌گردی رفته‌اند. خورش گوشت ‏سر سینه است، با سیب زمینی. هنوز گرم است. اغلب بعد از دیالیز به‌شدت گرسنه‌ام، اما اکنون ‏بعد از همان نخستین لقمه دیگر اشتها ندارم. به هر زحمتی هست نیمی از آن را به زور تکیلا و ‏نارنج می‌خورم، و همین موقع دوستان از راه می‌رسند. یک‌راست از بستنی‌فروشی پاتوق‌مان ‏آمده‌اند.‏

«سیل» در خانه

زودتر باید خوابید، زیرا که فردا قرار است به شهر کوردوبا (قُرطبه) و دیدن مزکیتا ‏Mezquita‏ برویم. از ‏شهر ما اشبیلیه (سویل) تا قُرطبه نزدیک ۱۴۰ کیلومتر راه است.‏

اما دوستان به اتاق نشیمن که می‌روند و چراغ را روشن می‌کنند، می‌بینند که در کف اتاق آب جمع ‏شده. با گرداندن نگاهی، سرچشمهٔ آب را پیدا می‌کنند: از کولر روی دیوار می‌چکد. یا برفک‌های ‏درون آن دارد آب می‌شود، و یا لوله‌ای درون آن سوراخ است. آب از سطح دیوار پایین می‌لغزد، از ‏پشت یک تابلو و پشت کاناپه عبور می‌کند و بر کف اتاق جاری می‌شود. مقوای پشت تابلو خیس ‏شده‌است.‏

دوستان به صاحب‌خانه زنگ زده‌اند و گزارش داده‌اند، و او گفته که حالا دیر است و باشد برای فردا. ‏تا من شام شبم را جمع‌وجور کنم و برسم، دوستان دست‌به‌کار شده‌اند، آب کف اتاق را با حوله‌ها و ‏‏«ت»هایی جمع کرده‌اند، پارچه‌هایی پای دیوار، آن‌جا که آب می‌ریزد، گذاشته‌اند تا آب پخش نشود. ‏دوستی دارد دیوار را خشک می‌کند. جاهایی از رنگ دیوار طبله زده و زیر رنگ آب جمع شده‌است. ‏با کشیدن حوله روی جاهایی که طبله زده، طبله‌ها پاره می‌شوند، آب گچ‌آلود زیر آن‌ها بیرون ‏می‌ریزد، حوله از آن آب و از مالیده‌شدن روی گچ دیوار گچی می‌شود، و مالیدن آن روی رنگ اطراف ‏طبله‌ها رنگ دیوار را گچی می‌کند...‏

متأسفانه دوستان از آغاز ماجرا از آب کف اتاق، از طبله‌های دیوار، از چکیدن آب، هیچ عکسی ‏نگرفته‌اند. با خیراندیشی کامل، خواسته‌اند کار نیک انجام دهند و به صاحبخانه کمک کنند. اما معلوم ‏نیست صاحبخانه چه برخوردی خواهد داشت. چکیدن آب به‌تدریج قطع می‌شود و می‌خوابیم.‏

مزکیتا

پیش از ظهر پنج‌شنبه در همان آغاز ورود به کوردوبا، پس از عبور از بقایای دیوارهای قدیمی شهر، ‏پارکینگ کوچک و چند طبقه‌ای هست. همان جا پارک می‌کنیم و پیاده راه می‌افتیم. خوشبختانه تا ‏مزکیتا راهی نیست. مزکیتا همان واژهٔ مسجد است که این شکلی شده. منارهٔ آن که بعد تبدیل به ‏برج ناقوس کلیسا شده، دیده می‌شود. کف سنگ‌فرش کوچه‌ها بسیار پاکیزه است.‏


این مسجد جامع سابق و کلیسای جامع (کاتدرال) بزرگ بعدی، تاریخ پیچیده‌ای دارد. مطابق ‏اطلاعات نوشته‌شدهٔ درون آن، تازه‌ترین اکتشافات در سال‌های ۲۰۱۵ و ۲۰۲۰ نشان می‌دهد که آن ‏اولِ اول، تا پیش از سدهٔ پنجم میلادی، این‌جا معبد رومی‌ها بوده. بعد از استیلای مسیحیت، تا ‏دویست سال بعد، یعنی تا سدهٔ هفتم، این جا با افزودن بناهایی، به اسقف‌نشین یا دیر کشیشان ‏کاتولیک تبدیل شده. اما عبدالرحمن اول، جان به‌در برده از انقلاب عباسیان و قتل عام همهٔ اعضای ‏دودمان اموی، در اواسط سدهٔ ۷۰۰ میلادی خود را از سوریه به این‌جا رساند، قدرتی کسب کرد، و ‏دستور داد که کلیسا را ویران کنند، و روی ویرانه‌های آن مسجد جامع بزرگی بسازند.‏

اما ساختمان مسجد یا همان مزکیتا در دوران عبدالرحمن اول به پایان نرسید، که هیچ، نزدیک ۲۵۰ ‏سال طول کشید و چند نسل از اعقاب او کارش را ادامه دادند. عبدالرحمن اول برای ساختن تالار ‏اصلی مسجد شتاب داشت، و به دستور او ویران کردن چندین کلیسای دیگر در اسپانیا، و حتی ‏شهرهای جنوب فرانسه و قسطنطنیه پایتخت روم شرقی، و آوردن ستون‌های آن‌ها تا قُرطبه لازم ‏شد. در بسیاری موارد سرستون‌ها با هم نمی‌خواندند.‏

در سدهٔ ۹۰۰ و آغاز سدهٔ ۱۰۰۰ شهر قُرطبه ۱۰۰ هزار نفر جمعیت و بیش از ۱۰۰ مسجد داشت. ‏اما در سال ۱۲۳۶ فردیناند سوم شهر را از چنگ مسلمانان در آورد. تبدیل مسجد جامع به کلیسای ‏جامع از همان هنگام آغاز شد و تا سدهٔ ۱۷۰۰ ادامه یافت تا آن بنا به شکل امروزی در آید، که یکی ‏از بزرگ‌ترین کلیساهای جامع جهان شمرده می‌شود. با این حال محراب هزارسالهٔ مسجد آن هنوز ‏باقیست و از همین رو نام رسمی آن «مسجد – کلیسای جامع کوردوبا»ست.‏

به نظر من جالب‌ترین و دیدنی‌ترین چیز در درون این مسجد – کاتدرال، ترکیب ستون‌ها و طاق‌های ‏داخل آن است. هر ستون از دو طرف به طاق‌های دو طبقه وصل است، و باز با طاق‌هایی به ‏ستون‌های ردیف بعدی وصل می‌شود، و نمایی که می‌سازد گاه مانند بازتاب و تکرار تصویر در ‏آینه‌های روبه‌روی هم است. تعداد ستون‌ها را جایی بیش از هزار نوشته‌اند، و در این صورت نام ‏‏«مسجد هزارستون» برازندهٔ آن است.‏

جمعیت زیادی درون همین تالار هزارستون در گردش است. با آن که صبح قرص مسکن خوردم، ساق ‏پاهایم درد می‌کند و کف پاهایم می‌سوزد، هیچ جایی برای نشستن نیست، هر چند که حتی با ‏نشستن هم این دردها از بین نمی‌رود.‏

ظهر از مزکیتا بیرون می‌آییم. اکنون می‌خوانم که یک «باغ اسلامی» هم در جوار مسجد وجود دارد ‏که ندیده ماند، و از عجایب آن، وجود مجسمه‌هایی از دوران اسلامی در آن است، و می‌دانیم که ‏مجسمه‌سازی در اسلام حرام است.‏

در کوچه‌های قُرطبه

دلم می‌خواهد جایی بنشینم و آبجویی بنوشم. اما شهر به «استراحت نیم‌روزی» فرو رفته‌است و ‏ما باید حدود ۲ ساعت صبر کنیم تا رستوران‌ها و فروشگاه‌ها تک‌تک باز شوند. زیر آفتاب سوزان در ‏کوچه – پس‌کوچه‌های باریک و سنگ‌فرش و پاکیزه قدم می‌زنیم. با پاهای دردناک خود را دنبال ‏دوستان می‌کشانم، و اغلب عقب می‌مانم.‏

در طول گردشمان در مسجد و کوچه‌ها، صاحب‌خانه‌مان در سویل چند پیام می‌فرستد. نخست ‏می‌گوید که لوله‌ای درون کولر سوراخ شده‌بود و درستش کرده‌اند، و بعد می‌پرسد «با چه چیزی به ‏دیوار کوبیدید که این‌طور شده؟» او در خدمات پیام‌رسانی وبگاه بوکینگ ‏Booking‏ به اسپانیایی ‏می‌نویسد، و ما به انگلیسی می‌نویسیم. پیام‌ها از دو طرف با گوگل ترجمه می‌شوند، که گاه ‏به‌کلی پرت و پلاست، دو طرف دچار سوءتفاهم می‌شوند، و این سؤال و جواب بارها تکرار می‌شود. ‏سرانجام آقای پدرو گویا قانع می‌شود که قصد خشک کردن دیوار، که تازه پشت کاناپه می‌ماند و ‏دیده نمی‌شود، باعث خرابی آن شده، و دیگر چیزی نمی‌گوید.‏

در کوچه‌ای به نسبت پهن، به رستورانی می‌رسیم که دارند صندلی‌هایش را بیرون و زیر درخت‌های ‏پیاده‌رو می‌چینند. پشت میز نیمه آماده‌ای می‌نشینیم. منویی نیست که از آن بتوان نوشیدنی ‏انتخاب کرد. می‌گوییم آبجو، و بطری‌های کوچک نوعی آبجوی اسپانیایی برایمان می‌آورند. در تمام ‏طول این سفر در هیچ رستورانی آبجوی معروف اسپانیایی سان میگل ‏San Miguel‏ را ندیدم. بیش از ‏هر چیز هاینکن ‏Heineken‏ آلمانی دیده می‌شود.‏

همان‌جا ناهار می‌خوریم و یکی دو ساعت می‌نشینیم. من هیچ مطالعه‌ای دربارهٔ کوردوبا نکرده‌ام و ‏نمی‌دانم که آیا دیدنی دیگری هم آن‌جا هست یا نه، یا در مرکز شهر چه خبر است، و دوستان هم ‏جای خاصی را سراغ ندارند. پس ماشین را بر می‌داریم و به سویل بر می‌گردیم.‏

‏***‏
پدرو حوله‌ها و پارچه‌هایی را که برای خشک‌کردن آب جاری از کولر به‌کار رفتند جمع کرده و با خود ‏برده، لابد برای شست‌وشو.‏

پس از کمی استراحت وقت بیرون زدن است. امروز در خلاف جهت هر روزی می‌رویم، و محله‌ای پر ‏از رستوران‌های شلوغ پیدا می‌کنیم. اولی، که می‌پسندیم، جا ندارد. در پیاده‌روی کنار دومی ‏می‌نشینیم. غذای دریایی می‌خورم به زور لیمو و شراب سفید «خشک» و خنک.‏

اشتهایم کجا رفته؟ بی‌گمان هوای گرم یکی از علت‌های بی‌اشتهایی‌ست. اما همواره تشنهٔ شراب ‏و آبجو بوده‌ام، و آن تشنگی هم اکنون ماه‌هاست که ناپدید شده. از دو سال پیش هر چه ‏می‌نوشم، دیگر اثری بر من ندارد. تا پیش از آن با یکی دو جام شراب شنگول می‌شدم: زبانم باز ‏می‌شد، خندان می‌شدم، می‌گفتم و می‌خندیدم. اما اکنون حتی با یک بطری شراب هم زبانم باز ‏نمی‌شود و خنده بر لبانم نمی‌آید. گویی کلید قفل دهانم گم شده. چه کنم؟ دوستان می‌بینند که ‏من آن آدم سابق نیستم. نمی‌خورم و نمی‌نوشم، هیچ نمی‌گویم و هیچ نمی‌خندم. به‌حق دلخور ‏می‌شوند و فکرهای دیگری می‌کنند. و این پادرد دائمی و دردهای بی‌درمان دیگر...‏

دوستان از هم‌اکنون برای فردا شب در رستورانی که اول پسندیدیم جا رزرو می‌کنند، و نزدیک نیمه‌شب است که ‏می‌رویم به بستنی‌فروشی نزدیک خانه‌مان.‏

با سپاس از دوستان برای عکس‌ها.‏

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

No comments: