27 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۶

پیش از ظهر این آخرین روز سفرمان با اتوبوس به مرکز شهر می‌رویم. دیدنی خاصی در نظر نداریم. ‏دوستان «بزرگ‌ترین کاتدرال جهان» را هم دیده‌اند. پس بی‌اختیار به‌سوی «میدان اسپانیا» می‌رویم و ‏مغناطیس محل ثابت رقص فلامنکو ما را به‌سوی خود می‌کشد.‏

امروز گروه تازه‌ای این‌جا برنامه اجرا می‌کنند. ترکیب همان است: سه رقصنده، یک نوازندهٔ گیتار، یک ‏خواننده، و یک نوازندهٔ کاخون. از سه زن رقصنده، هم در گروه قبلی، و هم در این گروه، یک نفرشان ‏کارآموز است. او با آن که خود نیز گاه می‌رقصد، اما باقی زمان را می‌نشیند و با دقت حرکات دو نفر دیگر ‏را زیر نظر دارد تا یاد بگیرد.‏

و این رقص شگفت‌انگیز... با این همه دقت، این همه جزییات، این همه جدیت، این همه «پایکوبی». ‏نمی‌دانم که آیا صورت جدی و بی‌لبخند هم از سنت‌های این رقص است و لبخند مجاز نیست؟ ‏کلیپ‌های فراوانی از رقص گروه‌های گوناگون درست در همین مکان از میدان اسپانیای شهر سویل در ‏یوتیوب یافت می‌شود. در آن‌چه دیده‌ام رقاص مرد حضور ندارد، هر چند که در تلویزیون فلامنکوی دونفرهٔ ‏زن و مرد هم به تصادف دیده‌ام. در اغلب آن‌ها رقص مرد مرا به‌یاد گاوبازها می‌انداخته!‏

دل کندن از تماشای زندهٔ این رقص‌ها دشوار است. از یکی از رقص‌های کامل فیلمی نه‌چندان حرفه‌ای ‏گرفتم که در این نشانی می‌توان دیدش.‏

در پس‌کوچه‌های سنگ‌فرش بخش قدیمی شهر بی‌هدف قدم می‌زنیم. دوستی برای خرید کلاه ‏آفتاب‌گیر، و من در پی خرید سوغاتی‌های کوچکی برای دخترم و نوه‌ام به برخی دکان‌ها سرک ‏می‌کشیم. هوا به‌شدت گرم است؛ شاید گرم‌ترین روز سفرمان. از زیر چادر سایبان برخی دکان‌ها و ‏رستوران‌ها، از سوراخ‌هایی به فاصلهٔ حدود یک متر، آب به شکل اسپری پاشیده می‌شود. ذرات ریز آب ‏پیش از آن که به زمین یا به سطح میزها برسند گرما را جذب می‌کنند و بخار می‌شوند، و هوای همان ‏محدوده خنک می‌شود. این روش را هیچ جای دیگری ندیده‌ام.‏

کم‌کم وقت ناهار شده. صندلی‌های بیرون اغلب رستوران‌ها اشغال است. به میدانچهٔ کوچک و باصفایی ‏می‌رسیم در احاطهٔ دیوارهای بلند. در سراسر میدانچه، مانند باغی، میز چیده‌اند. اما همهٔ میزها ‏اشغال است. به رستورانی که به این میزها خدمات می‌دهد سرک می‌کشیم. داخل آن را با تهویه ‏خنک کرده‌اند و خنک‌تر از بیرون است. میزهایش خالی‌ست. با مشورتی کوتاه با هم، تصمیم می‌گیریم ‏که در داخل بنشینیم.‏

مرد خدمتکار خوش‌اخلاقی از ما پذیرایی می‌کند. دو نفر از دوستان فیلهٔ کباب‌شدهٔ ماهی ‏Seabass‏ ‏سفارش می‌دهند که فارسی‌اش گویا می‌شود «خارماهی اروپایی». در سوئد هم آن را داریم و بارها ‏خورده‌ام. خوش‌مزه است. این‌جا هم تماشای بشقاب دوستان هوس‌انگیز است. یادم نیست چه ‏سفارش می‌دهم. هر چه هست با بی‌اشتهایی و به زور شراب سفید می‌خورم. دوستان هم می‌گویند ‏که ماهی‌شان بسیار بی‌مزه است.‏

روی دیوار روبه‌روی من تابلوی نقاشی بزرگی آویخته‌اند. تصویر شاه جوانی‌ست در لباس نظامی. به ‏گمانم پادشاه فلیپه ششم، شاه کنونی اسپانیاست که در سال ۲۰۱۴ بعد از کناره‌گیری پدرش خوان ‏کارلوس اول به سلطنت رسید. کناره‌گیری یک حکمران از قدرت؟ داوطلبانه؟ چه جالب!‏

دوستان اصرار دارند که امروز زودتر از معمول برای دیالیز بروم تا شاید مثل پریروز که پرستار تا بیرون به ‏استقبالم آمده‌بود، دیالیز زودتر آغاز شود و شب زودتر خلاص شوم، تا شام را در جایی که دیشب برای ‏امروز رزرو کردیم با هم بخوریم. گمان نمی‌کنم زودتر رفتنم تأثیری داشته‌باشد، زیرا که دیالیز شیفت ‏قبلی باید تمام شود و ماشین‌ها آزاد شوند تا به من جا بدهند. اما، باشد، زودتر می‌روم. پس باید ‏کم‌کم به سوی خانه بروم. دوست دیگر هم طبق معمول برای استراحت نیمروزی بعد از ناهار می‌خواهد ‏همراهیم کند، و دو دوست دیگر هم که دیگر کاری در شهر ندارند، به ما می‌پیوندند، ولی میل دارند که ‏پیاده و از مسیر تازه‌ای برویم. باشد، برویم.‏

توریست برو گم‌شو!‏

هوا گرم است. رهگذران خود را به سایهٔ دیوارها می‌کشانند. جهت بعضی کوچه‌ها طوری‌ست که هیچ ‏سایه ندارند. ساق پاهایم درد می‌کند و کف پاهایم می‌سوزد. پاکشان دنبال دوستان می‌روم و اغلب ‏عقب می‌مانم: ده متر، بیست متر، و گاه هفتاد هشتاد متر.‏

نگاهم به در و دیوار است تا مبادا در این واپسین فرصت‌ها چیزی نادیده بماند. یک نکتهٔ جالب آن است ‏که نه در سویل و نه در شهرهای دیگر هیچ گرافیتی یا دیوارنویسی ندیدم. یا شاید کثیف‌کاری دیوارها ‏به حد استکهلم نبوده تا جلب نظر کند، یا شاید گذارمان به محلاتی در سطح این کارها نیفتاد؟

غرق همین افکار، ناگهان نوشته‌ای با خط درشت و رنگ سیاه روی دیوار نظرم را جلب می‌کند: ‏Tourist ‎go home!‎‏ خب، راست می‌گوید! اصلاً ما این‌جا چه می‌کنیم؟! هیچ برایتان پیش نیامده که از حضور ‏مهمان در خانه خسته و کلافه شوید؟ اکنون چند سال است که در شهرهای بزرگ و برخی مناطق اروپا ‏که با «توریسم انبوه» مواجه هستند، مردم در اعتراض به این همه توریست تظاهرات می‌کنند. همهٔ ‏امکاناتی را که آنان برای خود و استفادهٔ خود ساخته‌اند، ما توریست‌ها اشغال می‌کنیم و جایی برای ‏خود آنان نمی‌ماند: در شهر و کوچه و خیابان و رستوران‌هایشان؛ در ساحل‌ها، موزه‌ها، ییلاق‌ها... ‏مهمان‌نوازی به‌جای خود، اما آخر این همه مهمانان پرمدعا، که می‌خوریم و می‌پاشیم و می‌ریزیم، ‏خرابکاری می‌کنیم، محیط را آلوده می‌کنیم، قیمت‌ها را بالا می‌بریم، از قیمت خرید خانه، تا قیمت آب و ‏دانه؟ اکنون در بارسلون اجاره دادن خانه به توریست‌ها را ممنوع کرده‌اند. در ونیز اگر اشتباه نکنم ‏توریست‌ها برای ورود به محدودهٔ شهر باید بلیت بخرند، و...‏

در عمل به آن شعار روی دیوار، ما همین فردا داریم می‌رویم! پروازمان ظهر فرداست. من یکی تصمیم ‏می‌گیرم که دیگر به جاهای مورد هجوم توریست‌ها نروم!‏

‏***‏
امروز ماشین زیر آفتاب نبوده، گرمای هوای درون آن جهنمی نیست، و در طول راه هشدار نامیزان بودن فشار باد چرخ‌ها ظاهر نمی‌شود.

حدسم درست است و زودتر رفتنم تأثیری در ساعت آغاز دیالیز ندارد. امروز و در این شیفت تیم به‌کلی ‏تازه‌ای از پرستارها کار می‌کنند. هیچ‌کدام را در دو بار گذشته ندیده‌ام. نوبت من حتی دیرتر از معمول ‏می‌رسد. سرشان شلوغ است. همه در حال دوندگی هستند. به گمانم صرفه‌جویی‌ها دامن اینان را ‏هم گرفته و نیرو کم دارند. در پایان، هنگام فشردن گاز با انگشتم روی سوراخ رگ برای بند آمدن خون، ‏با یک لحظه غفلت گاز از روی سوراخ رگ کنار می‌رود و خون تا سه متر آن‌طرف‌تر فوران می‌زند. ‏پرستاری عبوری کمکم می‌کند تا گاز غرق در خون را عوض کنم. خدمتکاری می‌آید و خونی را که بر کف ‏سالن پاشیده‌شده پاک می‌کند. شرمنده‌ام از این که در آن اوضاع کار اضافی برایشان تراشیده‌ام.

خون ‏دو سوراخ بند می‌آید. رویشان چسب زخم می‌زنم. بساطم را جمع می‌کنم و وقت رفتن است. با ‏پاشیده‌شدن خون تمام بازویم و همچنین انگشتان آن‌یکی دست خونین شده‌اند که اکنون ‏خشکیده‌است. همهٔ پرستاران آن‌چنان غرق کارند، بلند بلند با هم حرف می‌زنند، وقت سر خاراندن ‏ندارند، که هیچ فضایی و فرصتی برای دو کلمه خداحافظی و تشکر هم نیست، تا چه رسد به دادن ‏هدیه‌ای کوچک، مثل بلغارستان. برای چند نفرشان که بر گرد بیماری جمع شده‌اند سری فرود می‌آورم، ‏سپاسی و خدانگهداری می‌گویم. هیچ کدامشان بازوی خون‌آلودم را نمی‌بینند، یا می‌بینند و وقت ندارند ‏که بیایند و نشانم دهند که کجا می‌توانم خون را بشویم یا پاکش کنم. حتی نمی‌دانم که این‌جا ‏دستشویی دارد یا نه.‏

بیرون، در نیمه‌تاریکی، کنار ماشین، بطری آب خوردنی را که داشتم بیرون می‌کشم و با آن آب، و چند ‏دستمال کاغذی خون‌های بازو و دو دستم را پاک می‌کنم و می‌شویم.‏

با شتاب می‌رانم تا به خانه و به شام با دوستان برسم. اما... نزدیک خانه و کوچه‌ها و خیابان‌های ‏پیرامون آن هیچ جایی برای پارک کردن ماشین نیست. می‌گردم و می‌چرخم، به امید آن که جایی خالی ‏شود. از گوگل دو پارکینگ عمومی و پولی در آن اطراف پیدا می‌کنم. اما هر دو در ساعت ۲۲ درشان را ‏بسته‌اند. پیامکی برای دوستان می‌فرستم و وضعیتم را گزارش می‌دهم، و باز در همان کوچه‌ها ‏می‌چرخم. امشب مردم حتی در جاهای ممنوع هم پارک کرده‌اند. لازم می‌شود که نزدیک یک ساعت ‏بگردم تا سرانجام جایی تنگ در حدود یک کیلومتری خانه پیدا کنم.‏

دوستان خیلی وقت است که شام‌شان را خورده‌اند. از گارسون می‌خواهند که غذای مرا که پیش‌تر، ‏پیش از بسته‌شدن آشپزخانه سفارش داده‌اند، برایم بیاورد. می‌آورد و با طعنه زدن به دیر آمدنم ‏می‌خواهد شوخی کند و سربه‌سرم بگذارد. اما من هیچ در آن حال و هوا نیستم. دوستان که پیش از ‏من سر شوخی را با او باز کرده‌اند، جور مرا هم می‌کشند و خلاصم می‌کنند. دارند میزهای دیگر را بر ‏می‌چینند. این‌جا نیم ساعت دیگر تعطیل می‌شود. با بی‌اشتهایی چیزکی می‌خورم. حتی هوس ‏نوشیدن نیمهٔ ماندهٔ آبجوی خنک را هم ندارم.‏

‏***‏
صبح باید خانه را تمیز و مرتب کرد و آشغال‌ها را دور ریخت. من و دوستی پروازمان ساعتی بعد از ظهر ‏است. اما ساعت تحویل ماشین، در فرودگاه، قبل از ظهر است. یکی از دوستان پروازش دیر وقت شب ‏است، و آن دیگری یک روز بیشتر می‌ماند. آن دو را به هتل‌شان می‌رسانیم، باک بنزین ماشین را پر ‏می‌کنیم، و تحویلش می‌دهیم.‏

پس از دو ساعت انتظار در فرودگاه، معلوم می‌شود که هواپیمایمان دچار اشکال فنی شده و باید ‏هواپیمای پرواز بعدی از مادرید بیاید و ما را ببرد! روی پنج ساعت فاصله با پرواز از مادرید به استکهلم ‏حساب کرده‌بودیم، برای خرید و غذا. برنامه‌مان به هم می‌ریزد. در سویل به خاطر تأخیر به هر یک از ‏مسافران این پرواز یک کوپن ۶ یورویی می‌دهند تا چیزی بخریم و بخوریم.‏

خوب است که هواپیمای مادرید به استکهلم تأخیری ندارد، و ساعت ۳ صبح یکشنبه در خانه به رختخواب ‏می‌روم. بیدار که بشوم، دو روز از دیالیز قبلی گذشته و باید همین‌جا در خانه دیالیز بکنم.‏

خسارت هم باید داد؟

دوستی که خانه‌مان در سویل به نامش بود، در بخش نظر دادن وبگاه «بوکینگ» به آن خانه ۶ امتیاز از ‏‏۱۰ می‌دهد، و پس از یک هفته نامه‌ای از «بوکینگ» می‌آید که می‌گوید صاحب‌خانه در سویل ادعا ‏می‌کند که ما به خانه‌اش خسارت زده‌ایم و او برای جبران آن ۱۲۰ یورو از ما می‌خواهد! من نظر ‏می‌دهم که ما اگر این مبلغ را چهار قسمت کنیم، پولی نیست و می‌توانیم بپردازیم. دوستان با من ‏موافقند اما نمی‌خواهند بدون اعتراض پول زبان‌بسته را به آقای پدرو بدهند. یکی از دوستان نامه‌ای به ‏انگلیسی فصیح می‌نویسد، ماجرای نشت آب از کولر و تلاش ما برای جلوگیری از خسارت بیشتر را ‏شرح می‌دهد، و اضافه می‌کند که پدرو در آن هنگام از توضیح ما قانع شد و هیچ خسارتی نخواست، ‏اما حالا که ما به خانه‌اش ۶ از ده نمره دادیم، خسارت می‌خواهد. نامه برای بوکینگ فرستاده می‌شود.‏

هفتهٔ دیگری می‌گذرد، و بعد بوکینگ برای ما می‌نویسد که حق با ماست، هیچ پولی لازم نیست ‏بپردازیم، و اگر هم پدرو مستقیم با ما تماس گرفت، پاسخی ندهیم.‏

پایان

با سپاس از دوستان برای عکس‌ها.

شش بخش سفرنامه در وبلاگ من، در این نشانی.

مجموعهٔ شش بخش این سفرنامه را در یک فایل پی.دی.اف. نیز در این نشانی می‌یابید.

No comments: