فاطمه
امروز در حال فرو کردن سوزنهای دیالیز در رگهای بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد میافتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کردهبودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ممکن است این رگها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آنصورت واویلاست!
اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ متصل به سوزن فوران میزند. چه خوب!
در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنیهای دیگر ناپرهیزی کردهام و امروز باید ۳/۵ لیتر آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچهوا میآید و خندان و مهربان با من به بلغاری حرف میزند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسیشان میفهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو مییابم، و به انگلیسی پاسخ میدهم:
- حالتان خوب است؟
- بله، ممنونم.
- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچههای پاهایتان گرفت، بگویید تا کمش کنیم.
- حتماً.
- این ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟
- بله.
- برای روش HDF ما پمپ خون را با سرعت بیشتری میرانیم. ولی حالا که خودتان میخواهید...
چیزهایی در پروتکل مینویسد، لبخندی میزند و میرود.
امروز هم چای بیرنگ و بیمزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع شدهام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویجهای پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در پایان دیالیز بهشدت گرسنه میشوم.
آخرین دیالیز این سفر هم به پایان میرسد. بساطم را جمع میکنم. پرستاری که کمکم کرد دارد دستگاه را ضدعفونی میکند. هیچیک از کارکنان اینجا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را نمیدانم. دختر جوان زیبا و نازنینیست. مرا به یاد دخترم میاندازد. قوطی شکلاتی را که از فرودگاه استکهلم خریدهام از توی کولهپشتی بیرون میکشم، دودستی بهسوی او دراز میکنم، سری به سپاس فرود میآورم و به انگلیسی میگویم:
- برای همهٔ زحمتهایی که کشیدید تشکر میکنم. این هدیهٔ خیلی کوچکیست از سوئد برای شما و همکارانتان...
دست از کار کشیده است و گوش میدهد. اندکی سرخی در گونههایش میدود اما هیچ نمیگوید. قوطی را میگیرد و بیدرنگ بهسوی اتاق پرستاران میشتابد. لحظهای بعد در میانهٔ سالن به هم میرسیم. من دارم بیرون میروم و او دارد بر میگردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. با نیمنگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم میگذرد. هیچ نمیگوید. بدرود دخترم!
گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشستهاست. به انگلیسی میگوید:
- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟
- بله. سپاسگزارم از زحمتهای شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگهای از شما برای کلینیک سوئد ببرم؟
- نه، فکر نمیکنم. اما اگر کپی پروتکلهای دیالیزتان را میخواهید، میتوانم چاپشان کنم.
- بله لطفاً...
دگمههایی میزند و بعد میرود و سه برگ از چاپگر میآورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون میکشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر میزند و به من میسپارد. با نیمنگاهی میبینم که متن آنها به بلغاری است. اما میتوانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!
در طبقهٔپایین خود را وزن میکنم. خانم منشی آنجا پشت میزی نشستهاست. در انتظار ماشین سرویس گوشهای مینشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد میشنوم که خانم دکتر کوپهنووا که فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند بهصدای بلند با هم بحث میکنند. گوش نمیدهم و نمیدانم موضوع چیست. خانم دکتر از آنها جدا میشود، بهسوی من میآید و میپرسد:
- اقامتتان اینجا در بورگاس ادامه دارد؟
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفتزده پاسخ میدهم:
- نه، نه. فردا شنبه شب بر میگردم به خانه.
- آهان، خب، پس بهسلامت!
- ممنونم...
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بودهام و میروم تا روزهای بعد در کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!
گرگانا میآید و در کنارم مینشیند و میپرسد:
- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟
- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.
- چه خوب! پس... میدانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که میتوان نظر داد...
حرفش را قطع میکنم و میگویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت میدهم و کلینیک شما را توصیه میکنم.
با خیالی آشکارا آسوده بر میخیزد، با لبخندی تشکر میکند، و میرود. از پشت سرش میگویم:
- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!
- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!
ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم دارم که در صندلی عقب نشستهاند. دارم کمربند ایمنی را میبندم که راننده با قاطعیت میگوید:
- No!
- No?
- No!
خب، باشد، نو! کمربند را رها میکنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبستهاند. سهنفری با هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرفهایشان نمیفهمم. باید یکی از لهجههای محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.
در هتل به انتظار دوستان پروتکلهایی را که از گرگانا گرفتم از کولهپشتی در میآورم، روی تخت میافتم و میخوانم. در کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشتهاند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و نمیدانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت و زینب است. اینان میبایست از خانوادههای ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش میدانستم و شاید میتوانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. حیف!
سفره
سخت گرسنهام و به دوستان پیشنهاد میکنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی جایی که مردم اینجا خودشان غذا میخورند پیدا کنیم، که همین نزدیکیها هم باشد. موافقند.
حین تهبندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب میگردیم. همین موقع تلفنم زنگ میزند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. میگوید:
- اینطور که به من گفتهاند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. بهخوبی انجام شد؟
- بله، مشکلی نبود.
- چه خوب! وقت آنژیو PTA (Percutaneous Transluminal Angioplasty) برای باز کردن رگها ساعت ۷ صبح روز سهشنبه برایت رزرو شده. فردا شب میرسی خانه و یکشنبه قرار است در خانه دیالیز کنی، درست است؟
- بله درست است.
- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سهشنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز بکنی.
- باشد.
بعد شروع میکند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سهشنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را قطع میکنم و خواهش میکنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. میپذیرد.
جای مناسبی برای شام پیدا میکنیم: رستوران گریل سفره Sofra (فیسبوک) وسط پارک ایزگرف Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمانهای بلند ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصلهمان ۱۳ دقیقه پیادهرویست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول میکشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران نشستهاند.
هوا ملایم است و بیرون مینشینیم، و وقتی که میگوییم منوهای به زبان انگلیسی میخواهیم، دخترخانم آراستهای با منوهای انگلیسی میآید. انگلیسی او خیلی خوب است. میگوید که مدتی در انگلستان تحصیل کردهاست. دوستی از او میپرسد:
- این اسم سفره به زبان...
حرف دوستم را قطع میکند و میگوید: - بله، یعنی «میز»!
او که میرود، با هم میخندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم میشود پهن کرد!
امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز دارند و در تنگ میآورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاوردهاند که لشگر بزرگی از پشههای جرّار به ما و به دیگرانی که بیرون نشستهاند حمله میکنند. بعضیها به داخل پناه میبرند، و بعضی دیگر، مثل ما، سنگر را حفظ میکنند و چیزی ضد پشه میخواهند. ضدپشهای میآورند و زیر میزمان میگذارند که در کودکیهایم دیدهام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش میزنند و روی یک پایهٔ کوچک حلبی نصب میکنند. مارپیچ به آرامی میسوزد و دودش پشهها را فراری میدهد.
شامگاه آخرین روز هفته است و انسانهای کار و زحمت بهتدریج از راه میرسند. رستوران کمکم شلوغ میشود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا میکند و عدهای میرقصند. این است رستوران محلی! غذاهای هر سهمان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.
فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاقهایمان را باید پیش از ظهر تحویل بدهیم. قرار میگذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاقها را تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۷.
امروز در حال فرو کردن سوزنهای دیالیز در رگهای بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد میافتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کردهبودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ممکن است این رگها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آنصورت واویلاست!
اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ متصل به سوزن فوران میزند. چه خوب!
در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنیهای دیگر ناپرهیزی کردهام و امروز باید ۳/۵ لیتر آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچهوا میآید و خندان و مهربان با من به بلغاری حرف میزند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسیشان میفهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو مییابم، و به انگلیسی پاسخ میدهم:
- حالتان خوب است؟
- بله، ممنونم.
- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچههای پاهایتان گرفت، بگویید تا کمش کنیم.
- حتماً.
- این ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟
- بله.
- برای روش HDF ما پمپ خون را با سرعت بیشتری میرانیم. ولی حالا که خودتان میخواهید...
چیزهایی در پروتکل مینویسد، لبخندی میزند و میرود.
امروز هم چای بیرنگ و بیمزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع شدهام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویجهای پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در پایان دیالیز بهشدت گرسنه میشوم.
آخرین دیالیز این سفر هم به پایان میرسد. بساطم را جمع میکنم. پرستاری که کمکم کرد دارد دستگاه را ضدعفونی میکند. هیچیک از کارکنان اینجا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را نمیدانم. دختر جوان زیبا و نازنینیست. مرا به یاد دخترم میاندازد. قوطی شکلاتی را که از فرودگاه استکهلم خریدهام از توی کولهپشتی بیرون میکشم، دودستی بهسوی او دراز میکنم، سری به سپاس فرود میآورم و به انگلیسی میگویم:
- برای همهٔ زحمتهایی که کشیدید تشکر میکنم. این هدیهٔ خیلی کوچکیست از سوئد برای شما و همکارانتان...
دست از کار کشیده است و گوش میدهد. اندکی سرخی در گونههایش میدود اما هیچ نمیگوید. قوطی را میگیرد و بیدرنگ بهسوی اتاق پرستاران میشتابد. لحظهای بعد در میانهٔ سالن به هم میرسیم. من دارم بیرون میروم و او دارد بر میگردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. با نیمنگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم میگذرد. هیچ نمیگوید. بدرود دخترم!
گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشستهاست. به انگلیسی میگوید:
- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟
- بله. سپاسگزارم از زحمتهای شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگهای از شما برای کلینیک سوئد ببرم؟
- نه، فکر نمیکنم. اما اگر کپی پروتکلهای دیالیزتان را میخواهید، میتوانم چاپشان کنم.
- بله لطفاً...
دگمههایی میزند و بعد میرود و سه برگ از چاپگر میآورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون میکشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر میزند و به من میسپارد. با نیمنگاهی میبینم که متن آنها به بلغاری است. اما میتوانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!
در طبقهٔپایین خود را وزن میکنم. خانم منشی آنجا پشت میزی نشستهاست. در انتظار ماشین سرویس گوشهای مینشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد میشنوم که خانم دکتر کوپهنووا که فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند بهصدای بلند با هم بحث میکنند. گوش نمیدهم و نمیدانم موضوع چیست. خانم دکتر از آنها جدا میشود، بهسوی من میآید و میپرسد:
- اقامتتان اینجا در بورگاس ادامه دارد؟
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفتزده پاسخ میدهم:
- نه، نه. فردا شنبه شب بر میگردم به خانه.
- آهان، خب، پس بهسلامت!
- ممنونم...
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بودهام و میروم تا روزهای بعد در کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!
گرگانا میآید و در کنارم مینشیند و میپرسد:
- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟
- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.
- چه خوب! پس... میدانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که میتوان نظر داد...
حرفش را قطع میکنم و میگویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت میدهم و کلینیک شما را توصیه میکنم.
با خیالی آشکارا آسوده بر میخیزد، با لبخندی تشکر میکند، و میرود. از پشت سرش میگویم:
- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!
- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!
ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم دارم که در صندلی عقب نشستهاند. دارم کمربند ایمنی را میبندم که راننده با قاطعیت میگوید:
- No!
- No?
- No!
خب، باشد، نو! کمربند را رها میکنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبستهاند. سهنفری با هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرفهایشان نمیفهمم. باید یکی از لهجههای محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.
در هتل به انتظار دوستان پروتکلهایی را که از گرگانا گرفتم از کولهپشتی در میآورم، روی تخت میافتم و میخوانم. در کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشتهاند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و نمیدانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت و زینب است. اینان میبایست از خانوادههای ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش میدانستم و شاید میتوانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. حیف!
سفره
سخت گرسنهام و به دوستان پیشنهاد میکنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی جایی که مردم اینجا خودشان غذا میخورند پیدا کنیم، که همین نزدیکیها هم باشد. موافقند.
حین تهبندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب میگردیم. همین موقع تلفنم زنگ میزند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. میگوید:
- اینطور که به من گفتهاند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. بهخوبی انجام شد؟
- بله، مشکلی نبود.
- چه خوب! وقت آنژیو PTA (Percutaneous Transluminal Angioplasty) برای باز کردن رگها ساعت ۷ صبح روز سهشنبه برایت رزرو شده. فردا شب میرسی خانه و یکشنبه قرار است در خانه دیالیز کنی، درست است؟
- بله درست است.
- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سهشنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز بکنی.
- باشد.
بعد شروع میکند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سهشنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را قطع میکنم و خواهش میکنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. میپذیرد.
جای مناسبی برای شام پیدا میکنیم: رستوران گریل سفره Sofra (فیسبوک) وسط پارک ایزگرف Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمانهای بلند ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصلهمان ۱۳ دقیقه پیادهرویست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول میکشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران نشستهاند.
هوا ملایم است و بیرون مینشینیم، و وقتی که میگوییم منوهای به زبان انگلیسی میخواهیم، دخترخانم آراستهای با منوهای انگلیسی میآید. انگلیسی او خیلی خوب است. میگوید که مدتی در انگلستان تحصیل کردهاست. دوستی از او میپرسد:
- این اسم سفره به زبان...
حرف دوستم را قطع میکند و میگوید: - بله، یعنی «میز»!
او که میرود، با هم میخندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم میشود پهن کرد!
امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز دارند و در تنگ میآورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاوردهاند که لشگر بزرگی از پشههای جرّار به ما و به دیگرانی که بیرون نشستهاند حمله میکنند. بعضیها به داخل پناه میبرند، و بعضی دیگر، مثل ما، سنگر را حفظ میکنند و چیزی ضد پشه میخواهند. ضدپشهای میآورند و زیر میزمان میگذارند که در کودکیهایم دیدهام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش میزنند و روی یک پایهٔ کوچک حلبی نصب میکنند. مارپیچ به آرامی میسوزد و دودش پشهها را فراری میدهد.
شامگاه آخرین روز هفته است و انسانهای کار و زحمت بهتدریج از راه میرسند. رستوران کمکم شلوغ میشود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا میکند و عدهای میرقصند. این است رستوران محلی! غذاهای هر سهمان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.
فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاقهایمان را باید پیش از ظهر تحویل بدهیم. قرار میگذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاقها را تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۷.
No comments:
Post a Comment