26 September 2023

پنیر بلغار - ۲

نخستین دیالیز

ساعت هشت صبح طبق قرار قبلی سرویس کلینیک دیالیز مرا دم هتل سوار می‌کند. راننده به ‏انگلیسی سلام می‌گوید و خوش‌وبش می‌کند. کس دیگری توی ماشین نیست. راه می‌افتیم. چنین ‏سرویسی در نظام بهداشتی سوئد نداریم. کسانی که نمی‌توانند با وسایل نقلیهٔ عمومی خود را به ‏کلینیک دیالیز برسانند، می‌توانند تاکسی مخصوصی سفارش بدهند که تا سقف ۱۵۰۰ کرون در ‏سال باید کرایهٔ آن را خود بپردازند، و بقیهٔ سال رایگان است.‏
(روی عکس‌ها کلیک کنید)

راننده به‌زودی گوشی به‌دست مشغول حرف زدن با کسی‌ست، به بلغاری. پیداست که این‌جا ‏رانندگی گوشی به‌دست هنوز ممنوع نشده‌است. با دانش زبان روسی تک‌وتوک کلماتی از ‏حرف‌هایش را می‌فهمم. دارند دربارهٔ رساندن دیالیزی‌های دیگر به کلینیک حرف می‌زنند. زبان و خط ‏بلغاری شباهت زیادی به زبان و خط روسی دارد. من نوشتهٔ تابلوها و منوهای خوراک، و غیره را به ‏بلغاری می‌توانم بخوانم و بفهمم و از دیروز مترجم دوستانم بوده‌ام. اما درک حرف زدنشان برایم ‏دشوار است. نسبت بلغاری و روسی را شاید بتوان مانند نسبت گیلکی و فارسی دانست: با ‏دانستن فارسی، تنها می‌توان برخی از کلمات گیلکی اصیل را به حدس دریافت، اگر به‌دقت گوش ‏بدهید! توجه! گفتم گیلکی اصیل، و نه گیلکی رنگ‌باختهٔ امروز جوانان گیلک، که فارسی به‌کلی ‏خرابش کرده!‏

البته این در واقع نخستین دیالیز من در خارج نیست. در سال‌های ۱۹۹۴ و ۹۵ هم، پیش از پیوند ‏کلیه، دو بار در جزیرهٔ مایورکای اسپانیا و جزیرهٔ کرتای یونان دیالیز کرده‌ام.‏

نزدیک بیست دقیقه بعد می‌رسیم به کلینیک نفروسنتر ‏Nephrocenter‏. بنایی‌ست تمیز و به‌نسبت ‏تازه‌ساز در دو طبقه، در کوچه‌ای خاکی و میان بناهایی یک‌طبقه که به نظر می‌رسد تعمیرگاه ‏ماشین و پنچرگیری و از این نوع باشند.‏

راننده مرا پیاده می‌کند و همراهیم می‌کند به داخل کلینیک، سوار آسانسور می‌کند، و در طبقهٔ دوم ‏راهنماییم می‌کند. وارد سالن بزرگی می‌شویم تمیز و پر نور که شاید ده تخت‌خواب و ده دستگاه ‏دیالیز در آن هست. بیمارانی روی تخت‌ها خوابیده‌اند و دیالیز می‌شوند. راننده مرا کنار میزی در ‏انتهای سالن می‌نشاند و می‌رود تا مسئول مربوطه را بیاورد.‏

لحظه‌ای بعد خانمی میان‌سال و آراسته، با بلوز و شلوار فرم کلینیک می‌آید و خود را به انگلیسی ‏معرفی می‌کند: سلام! من دکتر کوپه‌نووا ‏Kupenova‏ هستم!‏

‏- سلام! خوشوقتم! نام من شیواست.‏
‏- با من بیایید!‏

تا بجنبم کوله‌پشتیم را، و همچنین پوشهٔ اسناد و مدارک و خلاصهٔ پروندهٔ پزشکیم و نتیجهٔ آزمایش‌ها ‏و غیره را که با خود آورده‌ام و روی میز گذاشته‌ام، بر می‌دارد و جلو می‌افتد. تهیهٔ این پرونده و انجام ‏همهٔ آزمایش‌های لازم و تهیهٔ گواهی‌ها و نامهٔ پزشک و غیره کلی دوندگی در سوئد داشته. دنبالش ‏وارد سالن بزرگ و پر نور دیگری می‌شوم که شاید بیش از ده صندلی راحتی و دستگاه دیالیز نیز ‏آن‌جا هست. در نامه‌نگاری‌های قبلی با کلینیک، من صندلی را به تختخوب ترجیح داده‌ام. تنها یک ‏صندلی خالی در میانه‌های سالن هست که گویا برای من ذخیره کرده‌اند. خانم دکتر صندلی را ‏خودش جابه‌جا و مرتب می‌کند، مرا روی ملافه‌ای که روی آن کشیده‌اند می‌نشاند، زاویهٔ پشتی را با ‏هماهنگی من تنظیم می‌کند، یکی دو دگمه را روی دستگاه دیالیز می‌زند و پرستاری را فرا ‏می‌خواند.‏

دستگاه دیالیز را از پیش آماده کرده‌اند، فیلتر و شیلنگ‌های یک‌بارمصرف را روی آن نصب کرده‌اند، و ‏مایع دیالیز را به آن وصل کرده‌اند. این کارها در خانه برای من نزدیک یک ساعت وقت می‌برد. در ‏نامه‌نگاری‌هایمان برایشان نوشته‌ام که من خود در خانه دیالیز می‌کنم و سوزن‌ها را هم خودم در بازو ‏فرو می‌کنم. پزشک سوئدی هم در خلاصهٔ پرونده همین را نوشته. اما در نامه‌نگاری‌ها معلوم شد ‏که سوزن مورد استفادهٔ من در بلغارستان استفاده نمی‌شود، و لازم شد سوزن‌ها و برخی خرد و ‏ریزهای دیگر را با خودم بیاورم. این‌ها را از کوله‌پشتی بیرون می‌آورم و روی ملافهٔ تکیه‌گاه بازوی ‏راست می‌چینم.‏

پرستار پیرامون جای سوراخ‌های روی بازو را ضدعفونی می‌کند. من هم دست‌هایم را ضدعفونی ‏می‌کنم. قبلاً برایم نوشته‌اند که «خوددیالیزی» در خانه در بلغارستان وجود ندارد. پنج – شش خانم ‏پرستار بر گرد صندلی من حلقه زده‌اند و با لبخندی نگاهم می‌کنند. به‌گمانم خانم دکتر صدایشان زده ‏تا کارم را تماشا کنند. بستهٔ سوزن‌هایی را که آورده‌ام خود خانم دکتر باز می‌کند و آماده می‌ایستد. ‏من باید روی زخم جای سوزن‌ها را با سوزن‌های دیگری که با خود آورده‌ام بکنم. هر دو را می‌کنم و ‏دوباره بازو را ضدعفونی می‌کنیم. خانم دکتر سوزن‌های ضخیم دیالیز را یک‌یک به دستم می‌دهد و ‏آن‌ها را از همان جای زخم‌ها با احتیاط نخست در سرخرگ و سپس در سیاهرگ فرو می‌کنم. پرستار ‏با تکه‌های فراوان نوار چسب سوزن‌ها را ثابت می‌کند و شیلنگ دستگاه دیالیز را به آن‌ها وصل ‏می‌کند. اکنون همه چیز آماده است، دگمهٔ دستگاه را می‌زنند و دیالیز آغاز می‌شود. پرستاران ‏پراکنده می‌شوند و خانم دکتر هم می‌رود و شروع می‌کند به احوالپرسی با یک بیمار دیگر.‏

تا این‌جا همه چیز به خوبی و خوشی و بی مشکلی پیش رفته‌است. حالا باید دستگاه چهار ساعت ‏و نیم کار کند، خونم را تمیز کند، و نزدیک دو لیتر مایعات را که ظرف دو روز گذشته نوشیده‌ام از بدنم ‏خارج کند.‏

دیگر بیماران یا در خواب‌اند، با سر در گوشی‌هایشان دارند. من نه سی سال پیش، قبل از پیوند، و ‏نه در شش سال اخیر با دیالیز، هرگز نتوانسته‌ام در حال دیالیز بخوابم. لپ‌تاپم را از کوله‌پشتی بیرون ‏می‌کشم و یکی از دفعاتی که خانم دکتر کوپه‌نووا دارد از نزدیکیم رد می‌شود صدایش می‌زنم و ‏می‌پرسم که آیا اجازه دارم از «وای‌فای»شان استفاده کنم؟ با خوشرویی می‌گوید: «البته!»، ‏می‌رود، از پرستاری می‌پرسد، نام شبکه و رمز ورود آن را روی تکه کاغذی می‌نویسد و می‌آورد و به ‏من می‌دهد. وصل می‌شوم، و روزنامهٔ صبح سوئد «داگنز نوهتر» را می‌خوانم. این‌جا برخی از ‏فیلم‌ها و برنامه‌های ضبط‌شدهٔ (‏Play‏) شبکهٔ سراسری تلویزیون سوئد را هم می‌توان دید، و البته از ‏بسیاری شبکه‌های دیگر، اگر عضوشان باشید.‏

ساعتی مشغول خواندن هستم که پرستاری با بساط چای و ساندویچ نزدیک می‌شود و می‌پرسد:‏
‏- ‏Sprechen sie Deutsch?‎
بی درنگ جواب می‌دهم: - ‏Nein!‎

او لحظه‌ای خشکش می‌زند، اما زود این طنز کوچک را در می‌یابد: او به آلمانی پرسیده که آیا ‏آلمانی می‌دانم، و من به آلمانی پاسخ داده‌ام نه! واقعیت آن است که من دو واحد زبان آلمانی در ‏دانشگاه خوانده‌ام و در این حد و در حد سلام و علیک و شاید کمی بیشتر هنوز آلمانی یادم هست، ‏اما نمی‌توانم بگویم که آلمانی بلدم.‏

پرستار با لبخندی می‌پرسد: - چای؟

خب، چای هم به روسی و هم به بلغاری و هم به فارسی و هم به ترکی و هم به چینی و هم چه ‏می‌دانم به چه زبان‌های دیگری همین «چای» است. با سر تأیید می‌کنم. او با لبخندی که هنوز بر ‏صورتش ماسیده ار یک فلاسک در دو لیوان پلاستیکی توی هم برایم چای می‌ریزد، زیرا که یک لیوان ‏زیادی نازک است و دست را می‌سوزاند. و یک ساندویچ بزرگ پنیر هم می‌دهد و می‌رود. همان ‏استاندارد سوئد است: ساندویچ پنیر و یک لیوان چای حین دیالیز. اما این پنیر بلغار است و خیلی ‏شورتر از پنیرهایی که به آن عادت دارم. بر خلاف سوئد هیچ کاهو یا گوجه‌فرنگی یا خیاری هم توی ‏ساندویچ نیست. چای هم که چه عرض کنم! آب داغ زردرنگی‌ست. مرا به یاد «چایی» می‌اندازد که ‏در دوران شوروی سابق در بیمارستان‌های شهر مینسک به خورد ما می‌دادند.‏

دوستان تماس می‌گیرند و احوال می‌پرسند. یک عکس سلفی برایشان می‌فرستم و خیالشان ‏راحت می‌شود.‏

سر در لپ‌تاپ دارم که کسی کنارم می‌ایستد و می‌گوید:‏
‏- سلام! من گرگانا ‏Gergana‏ هستم!‏
سر بلند می‌کنم: آه، عجب! از سوئد با این خانم در تماس بوده‌ام و همهٔ ای‌میل‌ها و واتساپ‌ها با او ‏بوده.‏

‏- هااا... سلام! نایس تو میت یو!‏
‏- نایس تو میت یو تو!‏

انگلیسی او از خانم دکتر هم بهتر است. خانم جوان و زیبایی‌ست. می‌گوید که گذرنامه یا مدرک ‏شناسایی دیگری لازم دارد تا کپی کند و مرا ثبت کند. گذرنامه‌ام را می‌دهم. چدد دقیقه بعد خود گذرنامه و کپی گذرنامه و کپی ‏کارت درمان اتحادیهٔ اروپا را می‌آورد و من باید همه را در چند نسخه امضا کنم.‏

خانم دکتر در طول دیالیز چند بار به من سر می‌زند و حالم را می‌پرسد: خوبم؛ همه چیز عادی‌ست! ‏چیزهایی را از صفحهٔ دستگاه می‌خواند و در پروتکلی وارد می‌کند. از او دربارهٔ آمپول رقیق‌کنندهٔ خون ‏می‌پرسم که باید در شیلنگ تزریق شود تا خون لخته نشود. معلوم می‌شود که این‌جا داروی دیگری ‏استفاده می‌کنند که سال‌ها پیش در سوئد از رده خارج شده. با لبخندی می‌پرسد:‏

‏- شما چه دستگاهی دارید توی خانه؟
‏- گامبرو باکستر ‏Gambro / Baxter‏.‏
سری تکان می‌دهد که یعنی خیلی خوب می‌داند چه دستگاهی‌ست. بعد با احساس افتخاری ‏آشکار در لحنش می‌گوید:‏

‏- ولی همان‌طور که می‌بینید، این دستگاه ‏Fresenius‏ است مدل ‏‎5008 S‎‏! ما شما را فقط همودیالیز ‏HD‏ نکردیم، ‏HDF‏ کردیم! همهٔ بیماران دیگر را هم همینطور! می‌دانید چیست؟

نمی‌دانم و او فقط ترجمهٔ این سه حرف را به اصطلاح پزشکی بلغاری دو بار تکرار می‌کند و می‌رود. ‏بعداً در گوگل می‌خوانم که این یعنی ترکیب همودیالیز، و هموفیلتریشن. این دو با هم گویا خوب ‏است زیرا مولکول‌های بزرگ‌تری از مواد زاید خون از این راه جذب و دفع می‌شود! باشد! چه خوب! ‏

بعد در سوئد پزشکم توضیح می‌دهد که درست در همین لحظه دارند یک نمونه از این دستگاه تازه را ‏در کلینیک من آزمایش می‌کنند. پس سوئد عقب‌تر است! اما او توضیح می‌دهد که در جهان ‏پزشکی هنوز بحث هست که ‏HD‏ بهتر است یا ‏HDF، و تازه، نظام پزشکی سوئد اجازهٔ استفاده از ‏HDF‏ را در خانه نمی‌دهد، زیرا که کسی که با آن کار می‌کند باید گواهی کار با مواد دارویی ‏داشته‌باشد، که تحصیلات لازم دارد!‏

‏ در پایان دیالیز خانم دکتر خودش می‌آید و دگمه‌هایی را می‌زند و پرستاری را فرا می‌خواند. با کمک ‏هم نوار چسب‌های روی بازو را می‌کنیم و سوزن‌ها را از رگ بیرون می‌کشیم. اکنون باید سوراخ‌ها را ‏با بانداژ و انگشت نزدیک ده دقیقه فشار دهم تا خونشان بند بیاید.‏

پس از بند آمدن خون بساطم را جمع می‌کنم و خانم دکتر خود می‌خواهد مرا تا پایین بدرقه کند. ‏شیلنگ‌ها و فیلتر و غیرهٔ یک‌بارمصرف روی ماشین را پرستار دارد بر می‌چیند و ماشین را تمیز و ‏ضدعفونی می‌کند. این کارها را در خانه باید خودم انجام دهم که دست‌کم نیم ساعت طول ‏می‌کشد.‏

خانم دکتر می‌گوید:

‏- قبل از دیالیز می‌باید خودتان را وزن می‌کردید.‏
راست می‌گوید. اما جایی ترازو ندیدم و با هیجان نخستین دیدار به‌کلی فراموش کردم. می‌گوید:‏

‏- ترازو آن پایین است. حالا نشانتان می‌دهم. – بعد توی آسانسور می‌پرسد: - اصل‌تان از کجاست؟
‏- ایرانی هستم.‏
‏- رفت‌وآمد می‌کنید به ایران؟
‏- خیر. نمی‌توانم. امکانش نیست. پناهندهٔ سیاسی هستم در سوئد.‏
هم‌دردانه سر تکان می‌دهد.‏

آن پایین خانم دکتر طرز کار ترازویشان را نشانم می‌دهد و خود را وزن می‌کنم. عین همین را در ‏برخی کلینیک‌های سوئد هم داریم. رسیده‌ام به وزن خالی از مایعات نوشیده در دو روز، و این خوب ‏است.‏

از پرداخت پول صحبتی نیست، زیرا که این کلینیک متصل به نظام درمانی اتحادیهٔ اروپاست و با نظام ‏درمانی سوئد حساب و کتاب خواهند کرد.‏

گرگانا آن‌جا دارد با یک خانم منشی که پشت میزی نشسته سخت بگومگو می‌کند. از بعضی ‏کلمات دستگیرم می‌شود که رانندهٔ سرویس منتظر من نشده و دیگرانی را که زودتر کارشان تمام ‏شده، برده، و معلوم نیست کی برگردد، و گرگانا نمی‌خواهد من زیاد منتظر و ناراضی شوم. بروز ‏نمی‌دهم که چیزی فهمیده‌ام! می‌روم و سر در گوشی روی یکی از مبل‌های اتاق انتظار می‌نشینم.‏

دقایقی بعد گرگانا می‌آید و مردی را معرفی می‌کند و می‌گوید که او مرا می‌رساند. ماشین او ‏شخصی‌ست و آرم کلینیک را ندارد. پیداست که گرگانا دست به‌دامن یکی از کارکنان شده‌است. ‏باشد! ممنونم!‏

می‌نشینیم، و رانندهٔ خندان پوزش می‌خواهد که چیزی بیش از همین سلام و احوالپرسی به ‏انگلیسی بلد نیست. هیچ عیبی ندارد!‏

‏***‏
ساعت دوی بعد از ظهر به هتل می‌رسم و روی تخت استراحت می‌کنم. دوستان هم کمی بعد ‏می‌رسند و استراحت می‌کنند تا ساعتی بعد با هم به گردش برویم.‏

وجدانم در عذاب است از این که دوستانم در غیاب من به خود اجازهٔ برنامهٔ حسابی و گردش ‏حسابی نمی‌دهند. اما دوستان توضیح می‌دهند که صبح تا از خواب برخیزند و نظافتی بکنند و ‏صبحانه بخورند و تکانی به خود بدهند، نزدیک ظهر شده و چیزی تا بازگشت من از دیالیز نمانده، و ‏فقط می‌رسند که کمی پیاده‌روی کنند. امروز تا بخش جنوبی پارک ساحلی و تا کنار دریا رفته‌اند. باد ‏می‌وزیده و امکان آب‌تنی نبوده، اما تا انتهای اسکلهٔ بندر بورگاس رفته‌اند، و در پارک ساحلی «باغ ‏مجسمه»ی جالبی پیدا کرده‌اند.‏

در یکی از اتاق‌ها جمع می‌شویم و در حال «ته‌بندی» با ودکا و شراب با گوگل توی گوشی‌هایمان ‏دنبال رستورانی برای شام می‌گردیم. عبارت «رستوران سنتی بلغاری» چیزی در این حوالی و حتی ‏دورتر پیدا نمی‌کند. این کشور هم تا حدود زیادی «جهانی» شده و به گمانم برای چنان خوراکی باید به ‏روستاهای دور رفت!‏

سرانجام بر سر رستوران تانیووا کاشتا ‏Tanyova Kashta‏ (‏Теньова къща‏) که امتیازهای خوبی ‏گرفته به توافق می‌رسیم. نقشهٔ گوگل می‌گوید که ۲۲ دقیقه پیاده‌روی تا هتل ما فاصله دارد. اما با ‏قدم‌های سالخوردهٔ من نزدیک یک ساعت در راهیم تا به آن برسیم (فیسبوک رستوران).

ساختمان دو طبقهٔ چوبی قدیمی‌ست با باغی برای نشستن. دو خانم جوان به استقبالمان می‌آیند. ‏یکی‌شان نخست جای پرت و میز جداافتاده‌ای نشانمان می‌دهد. نمی‌پذیریم و در جای به‌مراتب ‏بهتری می نشاندمان.‏

از بلندگویی با صدای بد موسیقی یونانی پخش می‌شود. عجب، در آن‌چه خواندیم صحبتش نبود که ‏این‌جا رستوران یونانی است. عیبی ندارد. اما این موسیقی از بلندگوهای بدصدا در همهٔ رستوران‌ها تا ‏پایان سفر حسابی آزارمان می‌دهد.‏

کباب مخلوط دارند بر سیخ‌های بلند. کباب و مخلفاتش خوب و خوشمزه است و با شراب قرمز بلغاری ‏‏(که نامش را فراموش کرده‌ام) می‌چسبد. یکی از دوستان خوراک زبان گاو سفارش می‌دهد، و راضی‌ست. می‌گوییم و می‌شنویم، می‌خندیم، می‌خوریم و ‏می‌نوشیم، و دنیا به کاممان است. حسابمان حتی کم‌تر از نیمی از قیمت خورد و خوراک و نوشاک ‏مشابه در سوئد است.‏

قدم‌زنان در هوای دلپذیر شب به هتل می‌رویم. پاسی از شب گذشته که قرار می‌گذاریم فردا به ‏شهر توریستی نسه‌بار برویم، و به اتاق‌هایمان می‌رویم. دستگاه تهویهٔ اتاق من هنوز کار نمی‌کند. ‏اما گرما آزارنده نیست و ملافه‌ای رویم می‌کشم و می‌خوابم.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۱ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

2 comments:

مهیار said...

شیوا جان امیدوارم که مدارکت رو جا نگذاشته باشی!

Shiva said...

هاهاها... خوشبختانه نه مهیار جان! هرچند که حالا دیگر گاهی وقت‌ها خودم را جا می‌گذارم!ء