نه، باکو شهر مهربانی نبود و نیست؛ نه تابستان پارسال، 1364، که برای مرخصی و دیدار دوستان از مینسک تا اینجا آمدم، و نه اکنون که برای فروش طلا آمدهام. چهقدر ترانه در وصف زیبایی و مهربانی باکو شنیدهام؛ هر کدام را دهها و دهها بار. رشید بهبودوف میخواند:
باکی عزیز شهر، مهریبان دیار
سینهنده بوی آتیب اولدوم بختیار...
[باکو شهر عزیز، دیار مهربان
بر سینهی تو قد کشیدم و بختیار شدم...]
باز رشید بود که میخواند:
جانیم باکی، قانیم باکی، آنا وطن
یارانمیسان خلقیمیزین قدرتیندن...
[جانم باکو، خونم باکو، مام میهن
تو را تواناییهای خلقمان آفرید...]
یالچین رضازاده میخواند:
خومارلانیر گؤی لپهلر
گولور مهریبان شهر
سئوگیلیم سحر – سحر
زر شفقدن دون گئیب
باکی، صاباحین خیر!
باکی صاباحین خیر!
[موجهای آبیرنگ میخرامند
شهر مهربان خنده بر لب دارد
دلدار من، بامدادان
جامهای از شفق زرین بر تن دارد
باکو، صبحات بخیر!
باکو، صبحات بخیر!]
در سالهای دانشجویی چند بار، چند ساعت این ترانهها و بسیاری دیگر را بر نوار کاست ضبط کردم و به این و آن، حتی به کسانی که نمیشناختم دادم؟ هیچ نشمردم و هیچ حساب نکردم. چه قدر عشق به پای این ترانهها ریختم. چه دریاهایی از عشق از این ترانهها در دلم موج زد. شهر اپرای کوراوغلو، شهر امیروف و "شور" او، شهر خوانندهی بزرگ "بلبل"، شهر فلورا کریماوا و ترانهی زیبایش "حیف". و چه میدانستم که روزی و روزگاری گذارم بر این شهر زیباترین رؤیاهایم خواهد افتاد، و شهر، بسیاری از مردم آن، نظام حاکم بر آن، آب نداشتهی آن، هوای ناسازگارش، و روزگارم در آن، این چنین نامهربان خواهند بود.
در آن سالهای دور... (دور؟)، همین ده سال پیش، یک مجموعهی کارت پستال از چشماندازهای باکو خریدهبودم، از کتابفروشی ساکو در تهران. یازده تصویر بود: از فراز سر مجسمهی کیروف، از پلهای مارپیچی رسیدن به دکلهای استخراج نفت در دریا، از "کافه مروارید" در ساحل خزر، از مجسمهی پرومتهای که در بنای یادبود 26 کمیسر باکویی آتش را به انسان تقدیم میکند، از بنای کنسرواتوار باکو، از پیکرهی فرهاد و اژدها، و... چند بار آن کارتها را تماشا کردم و در رؤیای دیدار آن جاها غرق شدم؟ هیچ نشمردم. هیچ حساب نکردم. همینقدر میدانم که سیر نمیشدم از تماشایشان. آن صفحههای موسیقی هم اکنون اگر در صفحهفروشی انحصاری دولتی موجود باشند، در دورترین قفسهها خاک میخورند. کسی به سراغشان نمیرود. کسی نمیخردشان. حق هم دارند. مگر چهقدر میشود همانها را گوش داد و گوش داد؟ نسلها عوض میشود و جوانها چیزهای تازهتر میخواهند. البته شبکهی دوم رادیوی باکو بهنام "آراز" [ارس] هنوز همان ترانهها را پیوسته پخش میکند.
اینک ایستادهام در چند دهمتری یکی از پیکرههایی که ساعتها به تماشای عکس آن غرق میشدم و بر دستان هنرمندی که این پیکره را اینچنین جاندار ساخته، چین و شکنهای لباس او را این چنین دقیق و طبیعی در آورده، در خیال بوسه میزدم: مجسمهی خورشیدبانو ناتوان، کار پیکرتراش توانا عمر ائلداروف. نمیدانم چرا این بانوی توانا، پیشروی دوران خود، شاعر بزرگ و آزادیخواه، نام "ناتوان" بر خود نهاده. این پیکره بسیار گویا و پویاست: همهی شاعرانگی خورشیدبانو از آن بیرون میتراود. از این پیکره شعر میریزد. گویی همین لحظه است که خورشیدبانو کلمهای را از خیالش بر میدارد و بر کاغذ نقش میکند.
حیف که اکنون هیچ حال و هوای شعر ندارم. حتی نمیتوانم تا نزدیکی مجسمه بروم و از تماشای جزئیات آن لذت ببرم. نزدیک در ورودی یک دکان خرید و فروش "کمیسیونی" طلا کنار خیابان ایستادهام و یک زنجیر گردنبند طلا را در هوا میچرخانم: از این سو به آن سو دور انگشت اشارهام میپیچانم و باز میکنم. مانند لاتهای اردبیل که سر کوچه میایستادند و با زنجیر بازی میکردند. اکنون "ناتوان" منم که چند روز است نتوانستهام این زنجیر را بفروشم. نخست آن را به همین "کمیسیونی" سپردم اما چند روز گذشت و هیچ کس حتی نگاهی به آن نیانداخت. بهناچار، و به امید آنکه خودم بتوانم بفروشمش، کارمزد کمیسیونی را پرداختم و زنجیر را پس گرفتم. با پرداخت کارمزد، پولی که داشتم باز لاغرتر شد.
پول... اکنون به چیزی نزدیک به هزار روبل سخت نیاز دارم. این مقدار کلید گشایش دروازهی بیرون رفتن از این دیار نامهربان و رسیدن به یکی از کشورهای اروپاییست. میدانم. آری، خوب میدانم و آنجا که ایستادهام هنوز اعتقاد دارم که آیندهی جهان در گروی رشد نظام عادلانهی سوسیالیستیست. احسان طبری در گوشم خوانده و من باور کردهام که "امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفسهایش را میکشد و برای همین اینقدر هار و عصبی شده". با آنچه میخائیل گارباچوف از "سوسیالیسم با سیمای انسانی" میگوید، امید بیشتری در دلم جوانه زده. فردای جهان را "سوسیالیسم با سیمای انسانی" خواهد ساخت. میدانم. اما... اما آن آیندهی دور دردی از اکنون مرا درمان نمیکند. دارم از پا میافتم. همین ماه گذشته باز سه هفته با کلیههای چرکین در بیمارستان خوابیدم. پیکری سراپا لرزان، پوستی بر استخوانی شدهام. آن کار آلوده را در کارخانهی "انقلاب اکتبر" مینسک اگر به همین شکل ادامه دهم، همین امروز و فرداست که بهکلی از پا درآیم. نه. دیگر تحمل این شرایط را ندارم: دسترسی نداشتن به رسانههای آزاد، دسترسی نداشتن به روزنامهها و مجلهها و کتابهای داخل ایران، محدودیت ارتباط با خارج از شوروی، سانسور نامهها، فشار سیاسی و روحی و جسمی از سوی حزب خودی، توهین و تحقیر از سوی ادارهی صلیب سرخ بلاروس، نبودن چشماندازی روشن برای آیندهی زندگی در این دیار... تا کی اینجا کارگری کنم و به این سرعت بهسوی نیستی گام بردارم؟ نه. باید رفت. دوستانی که پیشتر به غرب رفتهاند، همه راضیاند، هم از آزادیها، و هم از بهبود وضع زندگیشان.
اما پول... برای رفتن از اینجا پول لازم است. باید بتوان بلیت هواپیما و قطار خرید. باید بتوان ارز خارجی خرید تا بتوان با آن خود را به یک کشور غربی رسانید. پولی که من از کارم در میآوردهام همواره بهسرعت ذوب شده و در پایان هر ماه همواره هشتم گروی نهم بوده. هیچ پساندازی ندارم. کسی را در این دیار غریب ندارم که بتوانم پولی از او به وام بگیرم. تنها امیدم به فروش چند تکه طلاست که بستگان در آخرین لحظههای پیش از خروج از ایران در جیبم فرو کردند. اما طلا در مینسک چندان خریداری ندارد. تازه، کارکنان صلیب سرخ بلاروس به ما گفتهاند که برای فروش سکههای طلا، باید آنها را برای قیمتگذاری و گرفتن اجازهی فروش به مسکو فرستاد. یک بار هم یکی از صلیبسرخیها، آندره واراشیلوف، کلاه سرم گذاشت و نیمی از ارزش سکه را داد. باکو این دردسرها را ندارد و آنجا طلا را به بهای بهتری میخرند.
کارم را ترک کردهام و با پولی که بابت مرخصیهای استفاده نشده گیرم آمده بلیت هواپیما از مینسک به باکو خریدهام و آمدهام. اما روزگار با من سر سازگاری ندارد. نزدیکترین دوستانی که در باکو دارم، در خانه نیستند. برخی در سفراند و برخی برای مأموریتهایی اعزام شدهاند. یکیشان دارد همهی دار و ندارش را میان این و آن پخش میکند تا از اینجا برود. نمیدانم بهکجا. رادیوی خرابش را برایش درست میکنم تا بتواند آن را بفروشد. رادیوی مارک "وف" VEF است که بزرگترین و سنگینترین رادیوی ترانزیستوری موجود در بازار ایران بود و گیرندگی چندان خوبی هم نداشت، اما ما در زمان شاه همان را "برای کمک به سوسیالیسم" میخریدیم. خانوادهای از دوستان نیز عازم گردش در شهرهای کیف و خارکوف هستند و همینقدر میرسند که کلید خانهشان را که در محلهی "استپان رازین" است به من بدهند تا شبها آنجا بخوابم.
پرسوجو از دوستان ایرانی در پی خریدار طلا به جایی نرسیده و سرانجام به همین "کمیسیونی" راهنماییام کردهاند. اینجا نیز تجارتم نگرفتهاست. ساعتها اینجا ایستادهام و زنجیر طلا را دور انگشتم چرخاندهام، بی هیچ نتیجهای. تنها یک زن جوان روستایی به سویم آمده، زنجیر را گرفته و نگاه کرده، و من تبلیغ کردهام:
- ایتالیاییست! ببینید چه ظریف است!
- ممم... خیلی ظریف است. حیف! من چیزی دو برابر کلفتتر و درازتر از این میخواهم!
بخشکی شانس! ساعتی دیرتر خانم جاافتادهای بهسویم میآید:
- ایرانی هستی؟
- از کجا فهمیدید؟
آهی پر درد از اعماق سینهاش میکشد و میگوید: - قان چکدی! [خونمان که یکیست، به من گفت]
زنجیر را بهسویش دراز میکنم. میگوید: - نه، النگو میخواهم – و به درون طلافروشی میرود.
همهی مهاجران ایرانی نسل پیشین ما را که میبینند با دریغ و درد و حلقهای اشک در چشمان میپرسند که چرا آمدیم. میگویند که باید میماندیم، حتی به بهای زندان و مرگ، که زندگی اینجا، در غربت، تلختر از زهر است، سنگینتر از مرگ است، که غربت سوزان است. در آغاز حرفشان را زیاد نمیفهمیدیم. اما من اکنون خیلی خوب میفهمم.
هوا گرم و شرجیست. عرق میریزم. پاهایم خسته شدهاند. آنجا ایستادهام پای دیوار، اما این من نیستم: من اینکاره نیستم؛ فروشنده نیستم، معاملهگر نیستم، طلافروش نیستم، اهل قانون شکنی نیستم. سخت شرمندهام. کوچکتر و کوچکتر میشوم. دلم میخواهد دیده نشوم، دلم میخواهد توی دیوار ناپدید شوم، توی زمین فرو بروم. با خود میگویم: «آقای انقلابی! آقای سوسیالیست! آقای مهندس! ببین به چه روزی افتادهای! هیچ فکرش را میکردی که روزی تن به چنین حقارتی بدهی؟ که کاسهی گدایی به دست بگیری و کنار خیابانی در باکو بایستی؟ دستفروشی کنی؟ در مهد سوسیالیسم؟ در دیار رؤیاها و آرزوهایت؟ خجالت نمیکشی؟»
خورشیدبانو همچنان نشستهاست آنجا زیر آفتاب داغ و از پیکرهاش شعر میتراود. اما من چند سال است که از درون مرده و پژمردهام. دیگر شعر هم برایم خالی از معناست. راستی، خورشیدبانو با آن همه لباس و روسری، زیر آفتاب داغ، گرمش نیست؟
شاید میتوانستم در همان مینسک طلا را به سرپرستمان موسوی بفروشم؟ او پیشتر با خریدن سکهی طلایی از اشکان کمک بزرگی به او کرد. یا شاید میتوانستم اینجا به سراغ لاهرودی بروم و از او کمک بخواهم؟ اما نه! اهل گردن کج کردن پیش چنین کسانی نیستم.
غروب میشود و خبری از مشتری و خریدار نیست. دست از پا درازتر بهسوی محلهی "رازین" رهسپار میشوم. دوستان از شخصی بهنام سیاوش سخن میگویند که طلا خرید و فروش میکند. اکنون امیدم به اوست. شب میبینمش. او زنجیر نمیخرد، اما سکه اگر باشد... البته! چند سکهی کوچک هم دارم. سیاوش سکهها را میگیرد و میگوید که باید به مشتری نشان دهد، و فردا جواب میآورد. فردا، و چند روز دیگر میگذرد، و از سیاوش خبری نیست. اگر بهکلی ناپدید شود، دستم به هیچ جایی بند نیست و نمیدانم چگونه باید پیدایش کنم. اما سرانجام پیدایش میشود. فقط یک ایراد کوچک هست: سکههای مرا وزن کردهاند و دیدهاند که هر کدام یک گرم از میزان مقرر سبکتراند! میدانم که دروغ میگوید، اما چاره چیست؟ در این درماندگی چند گرم طلا هم فدای دندانگردی این آقای سیاوش هموطن و همحزبی! پول را میگیرم و دلم میخواهد هرچه زودتر از این باکوی نامهربان و این هموطن نامهربانتر بگریزم.
نه، باکو مهربان نیست! اکنون بلیت هواپیمای بازگشت به مینسک را هم به من نمیفروشند. میگویند که تا یک ماه بعد هم بلیت نیست، و ترس برم میدارد. چگونه این سه هزار کیلومتر را برگردم؟ میدانم که بلیت هست، اما "حرمت" میخواهند، رشوه میخواهند. پول من برای رشوه قد نمیدهد. اگر چیزی افزون بر بهای بلیت بدهم، باقی پول برای هزینههای رفتن به غرب نمیرسد و سفر باکو بیمعنی میشود. چه کنم؟ یک راه هست: قطار تا مسکو، و سپس قطار از مسکو تا مینسک. چارهی دیگری نیست.
قطار ظهر از باکو بهراه میافتد و غروب فردا به مسکو میرسد. بخش بزرگی از مسیر را در خواب سپری میکنم و هنگامی که بیدارم، یا شب است و تاریک، و یا دو سوی راه درختکاری شده و چیزی از ورای آنها دیده نمیشود. با رسیدن به مسکو برای رفتن به مینسک از ایستگاه قطار جنوب مسکو (کورسکی واگزال) به ایستگاه غربی (بلاروسکی واگزال) میروم. اینجا بلبشوی بزرگیست. انبوهی از مسافران در برابر گیشهها جمع شدهاند و با فریاد و سروصدا از سر و کول هم بالا میروند. ممکن نیست بتوانم در میان آنان شکافی باز کنم و خود را به باجه برسانم. چه کنم؟ حیران و سرگردان و نا امید ایستادهام، حرکات کمدی – تراژیک این انسانها را تماشا میکنم، و فکر میکنم. چه کنم؟ گشتی در ایستگاه میزنم تا شاید باجهی خلوتتری پیدا کنم. اما نه. فقط همین چند باجه است با ازدحامی عمومی در برابر همهشان، و یک باجه آنطرفتر... که... تنها یک دختر با قیافهی خاور دور در برابر آن ایستاده و دارد بلیت میخرد. جریان چیست؟ نزدیکتر میروم. تابلوی کوچکی پشت شیشه هست که روی آن نوشتهاند "برای مسافران خارجی". خب، من هم که خارجی هستم!
بانوی درشتاندامی که موهای سرخ نارنجیاش را به شکل دیگی بالای سرش جمع کرده، با لحنی خشن گذرنامهام را میخواهد. میدهم، نگاهی میاندازد و میگوید:
- این که خارجی نیست!
- اما من خارجی هستم. ببینید، اینجا نوشته "مهاجر سیاسی".
- با دلار باید بپردازید.
- اما من خارجی به آن معنا نیستم که دلار داشتهباشم.
دارد دهانش را باز میکند که بگوید "نمیشود". زود میگویم:
- خواهش میکنم لطف کنید و از رئیستان بپرسید!
چپچپ نگاهم میکند، لحظهای فکر میکند، و سپس بر میخیزد و میرود، و باز که میگردد، در سکوت دستبهکار میشود. نفسی به راحتی میکشم. قطار مینسک بامداد فردا میرود. چارهای نیست. میگیرم و سپاسگزارم. اما شب را کجا به صبح آورم؟
در مسکو نمیتوانی همینطور سرت را بیاندازی و به یک هتل یا مسافرخانه بروی. نخست باید یک معرفینامه برای سفر به مسکو داشتهباشی. این معرفینامه را باید ببری به "ادارهی هتلها". آنجا دفتر و دستک مفصلی دارند. نگاه میکنند، و برایت تصمیم میگیرند که به کدام هتل بروی. برگی به دستت میدهند که ببری و به آن هتل نشان دهی تا اتاقی یا تختی به تو بدهند. بدون این برگه هیچ هتلی هیچ مسافری را نمیپذیرد. برگ معرفی سفر به مسکو را ادارهی صلیب سرخ برای ما صادر میکند. من چنین برگی ندارم، و دفتر صلیب سرخ مسکو هم اکنون، دیروقت شامگاه، تعطیل است.
سالنهای انتظار ایستگاه قطار پر از جمعیت است و پر از بقچه و چمدان و بار و بندیل. بهسختی جای خالی برای نشستن پیدا میشود. ساعتی روی یک صندلی پلاستیکی ناراحت در میان شلوغی مینشینم. کاش کتابی، چیزی همراه میداشتم و سرم را گرم میکردم. کمی قدم میزنم. به گوشه و کنار ایستگاه سرک میکشم. نه، جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نیست. باز جایی در قلب شلوغی پیدا میکنم و مینشینم.
کمی پس از نیمهشب مأموران انتظامات ایستگاه همهی مسافران را از سالن بیرون میرانند و درها را میبندند. تنها نیستم. گروه بزرگی از مسافران برای امشب جا و مکانی ندارند. از صحبتهای آنان با یکدیگر دستگیرم میشود که ایستگاه قطار کیف را دیرتر میبندند. پشت سرشان با مترو به ایستگاه کیف میروم. آنجا نیز داستان همین است: ساعتی دیرتر همه را بیرون میریزند. اکنون گویا میتوان به ایستگاه لنینگراد رفت. آنجا نیز ساعتی دیرتر بیرونمان میکنند. دیگر دارم از بیخوابی میافتم. بیرون ایستگاه لنینگراد نیمکتهای سیمانی هست. گروه بزرگی از مسافران آنجا نشستهاند. من نیز مینشینم. کمی دیرتر جا باز میشود و همانجا بالاتنهام را دراز میکنم و به خوابی بسیار عمیق، خواب بیهوشی فرو میروم.
نمیدانم چند وقت به همان حال هستم که ناگهان با ضربهای به گوشم از جا میپرم. سر که بر میدارم مرد پلیسی رویم خم شده و دارد دشنام میدهد و فریاد میزند که برخیزم و گورم را گم کنم. شگفتزده و بیاختیار میگویم: «چرا میزنید؟ آخر چرا میزنید؟» گروهی پلیس حمله کردهاند و دارند با هیاهو مردم را میتارانند. مالیدن گوش یا ضربهای به لالهی گوش کارآمدترین راه بیدار کردن مستان است. مرد پلیس میبیند که مست نیستم و شاید از لهجهام در مییابد که خارجی هستم. سایهای از تردید و پشیمانی لحظهای کوتاه از نگاهش میگذرد، و همچنان که دارد نگاهم میکند، خطاب به همه فریاد میزند، و رهایم میکند.
اینجا هم نمیتوان نشست یا خوابید. نه، مسکو هم شهر مهربانی نیست. این همان شهری نیست که بارها با ترانهی "شبهای مسکو" در خیال به آن سفر کردهام.
و فردا در مینسک خبر تازهای در انتظارم است: "ادارهی ویزای اتباع خارجی" (آویر) سقف میزان ارزی را که میتوان برای سفر تبدیل کرد، نصف کردهاست. با این مقدار کم ارز دیگر نمیتوان در غرب بلیت هواپیما برای مقصد بعدی خرید.
نه، مینسک هم هیچ شهر مهربانی نیست. کجاست آن چهرهی مهربان این شهرها که سه سال پیش در گریزم از زندان و مرگ پناهم دادند؟ و راستی، کجاست مهربانترین شهر جهان؟
ترانههایی در وصف باکو: 1، 2، 3، 4
شبهای مسکو
بلبل: سئوگیلی جانان
فلورا کریماوا: حیف
خورشیدبانو ناتوان
Read More...دنباله (کلیک کنید)
Summary only...