Showing posts with label دانشگاه. Show all posts
Showing posts with label دانشگاه. Show all posts

04 May 2023

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان‏

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان (۱۳۵۱-۱۳۵۹)


(نسخهٔ پی.دی.اف این نوشته: کلیک کنید)

اپرای آذربایجانی کوراوغلو (۱۹۳۸) اثر بزرگ آهنگساز بزرگ عزیر ‏Üzeyir‏ حاجی‌بیگوف (۱۸۸۵-۱۹۴۸) ‏چندین سال در میان دانشجویان و گروه‌های فرهنگی دانشجویی سراسر ایران محبوبیت بی‌همتایی ‏داشت و معروفیت و جایگاهی که به‌دست آورد، پدیده‌ای شگرف بود. پیرامون این موضوع در برخی ‏نوشته‌ها اشاره‌هایی شده‌است، اما جا داشت که کسی جز من به آن در مقام یک «پدیده» ‏بپردازد، و چون چنین کاری صورت نگرفته، و از ترس آن که به فراموشی سپرده‌شود، ناگزیر خود ‏می‌نویسم!

با ورود به دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در سال ۱۳۵۰، در خوابگاه خیابان زنجان سابق ‏‏(خوابگاه «احمدی روشن»، خیابان تیموری) با اپرای کوراوغلو آشنا شدم: اپرایی در پنج پرده روی ‏سه صفحهٔ بزرگ و ۳۳ دور گراموفون، که میان دانشجویان آذربایجانی و هم‌اتاقی‌های ارشدتر از من ‏دست‌به‌دست می‌گشت. گراموفونی از یک‌دیگر به امانت می‌گرفتند و به آن صفحه‌ها گوش ‏می‌دادند.‏

در آن سال‌ها در ایران دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست هنوز پدیده‌ای نوظهور و گران‌قیمت بود. من تا ‏پیش از آمدن به تهران و دانشگاه، از طریق گوش دادن به رادیوهای ایران و باکو و مسکو با موسیقی ‏کلاسیک و موسیقی آذربایجانی از جمهوری آذربایجان آشنایی داشتم. به‌ویژه از آن رو که در شهر ‏من اردبیل فرستنده‌های رادیویی جمهوری آذربایجان و مسکو به‌مراتب بهتر از فرستنده‌های ایران ‏شنیده می‌شدند. اما با موسیقی کلاسیک آوازی و اپرا میانه‌ای نداشتم و گوش نمی‌دادم. اکنون در ‏خوابگاه دیدن شیفتگی این دوستان به اپرایی ناآشنا، برایم جالب بود.‏

پس از چند بار شنیدن، من نیز به آن اپرا علاقمند شدم: داستان دلاوری‌های یک قهرمان مردمی ‏طرفدار ستم‌دیدگان و دشمن ستم‌کاران، و هم‌سنگران او بود، در ستیز با خان‌های خون‌خوار، و البته ‏عشق و دلدادگی آتشین در آن میان، با موسیقی حماسی و شورانگیز، با مایه‌های آذربایجانی... ‏بسیار زیبا!‏

نمی‌دانم چگونه این فکر به‌میان آمد که اپرا را جایی در دانشگاه پخش کنیم تا بقیهٔ دانشجویان ‏آذربایجانی نیز آن را بشنوند.‏

در آن هنگام «مرکز تعلیمات عمومی» به‌تازگی در دانشگاه ایجاد شده‌بود تا دانشجویان تعدادی ‏واحدهای درس‌های علوم انسانی هم بخوانند تا مهندسان خشک‌مغزی بار نیایند! از جمله درس‌های ‏این مرکز «شناخت موسیقی» بود که دکتر هرمز فرهت آن را تدریس می‌کرد. برای این درس در ‏یکی از کلاس‌ها وسایل صوتی، گراموفون، ضبط‌صوت ریل، و بلندگوهای قوی نصب کرده‌بودند و نزدیک ‏دویست صفحهٔ گراموفون موسیقی کلاسیک غربی خریده‌بودند. این صفحه‌ها در طول درس دکتر ‏فرهت برای دانشجویان کلاس پخش می‌شد (من چند ماه بعد مسئول همین کار شدم). اگر ‏می‌شد برای پخش اپرای کوراوغلو از همین امکان استفاده کرد، بسیار عالی بود.‏

گردانندهٔ امور اجرایی مرکز تعلیمات عمومی در آن هنگام، و پیش از آن که غلامعلی حداد عادل ‏همه‌کارهٔ آن مرکز شود و زیر سایهٔ سید حسین نصر همهٔ درس‌های آن مرکز را اسلامی کند، مهدی ربانی‌فر بود؛ دانش‌آموختهٔ همین دانشگاه و فعال سابق گروه نقاشی ‏دانشگاه، که اکنون برای انجام خدمت سربازی به‌جای رفتن به پادگان، این کار را انجام می‌داد. او با ‏گشاده‌رویی از پیشنهاد من استقبال کرد.‏

هنگام نخستین پخش اپرای کوراوغلو در دانشگاه، در اردیبهشت ۱۳۵۱ (اکنون ۵۱ سال از آن ‏می‌گذرد)، تعداد کمی در کلاسی که ۷۰ صندلی داشت گرد آمدند. کسانی از آن میان گوششان با ‏اپرا و این نوع موسیقی آشنا نبود، کسانی تاب دو ساعت و نیم نشستن و گوش دادن نداشتند، و ‏برخی که با ممنوعیت انتشارات به ترکی آذربایجانی، با زبان کتابی آذربایجانی آشنایی نداشتند و ‏زبان و موضوع اپرا را درست نمی‌فهمیدند، یا به هر دلیل دیگری، در میانه‌های برنامه برخاستند و ‏رفتند.‏


برای پخش بعدی که نزدیک یک ماه بعد صورت گرفت، با استفاده از بروشور همراه صفحه‌های اپرا که ‏به زبان انگلیسی بود، شرح مختصری از موضوع اپرا به اندازهٔ یک برگ آ۴ با دست نوشتم و پخش ‏کردم. بار سوم در نیمسال پاییزی سال ۱۳۵۱ جزوه‌ای در چهار – پنج برگ آ۴ حاوی نام خوانندگان، ‏ارکستر و رهبر آن، و شرح داستان تک‌تک پرده‌های پنج‌گانهٔ اپرا نوشتم، برای روی جلد آن هم ‏نقاشی روی قوطی صفحه‌های اپرا را با دست کپی کردم، و از آقای ربانی‌فر خواهش کردم تا دستور ‏تکثیر آن را بدهد.‏

موضوع اپرا، و نوشتهٔ من، به‌ظاهر به جایی بر نمی‌خورد: مبارزهٔ دهقانان و رهبر آنان با خان‌های ‏ستمگر بود، و نظام خان‌ها بیش از ده سال پیش با «انقلاب سفید» در کشور ما برچیده شده‌بود!‏

آقای ربانی‌فر، که خود نقاش بود، نقاشی مرا هم پسندید و دستور تکثیر آن چند صفحه را داد.‏

در آن هنگام دستگاه فتوکپی هم هنوز پدیده‌ای بسیار کم‌یاب و گران‌بها بود. در دانشگاه ما برای تکثیر ‏جزوه‌ها و کتاب‌های درسی از دستگاه تکثیر الکلی و چاپ استنسیل استفاده می‌کردند. دستگاه ‏الکلی متن را به رنگ آبی تکثیر می‌کرد.‏

اکنون، به هنگام پخش اپرای کوراوغلو در پاییز ۱۳۵۱ در کلاسی که نامش را «اتاق موسیقی» ‏گذاشته‌بودم، حتی روی کف زمین جا برای نشستن نبود، و بیرون کلاس نیز کف کریدور، و همچنین ‏روی چمن‌های پشت پنجره‌های کلاس عده‌ زیادی نشسته‌بودند، آن چند برگ را ورق می‌زدند و به ‏موسیقی گوش می‌دادند.‏

به‌تدریج دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست به بازارهای ایران سرازیر می‌شد، اما صفحه‌های گراموفون ‏اپرای کوراوغلو کم‌یاب و گران بود. به درخواست دوستان و علاقمندان، کاست‌های خالی از آنان ‏می‌گرفتم، صفحه‌ها را روی آن‌ها به رایگان ضبط می‌کردم و پسشان می‌دادم.‏

کم‌کم در خوابگاه، و در برنامه‌های کوهنوردی، شنیده می‌شد که کسانی انفرادی یا گروهی ‏تکه‌هایی از اپرای کوراوغلو را می‌خوانند یا با خود زمزمه می‌کنند. اپرا داشت با سرعت برق و باد در ‏سراسر ایران، به‌ویژه در میان دانشجویان، راه خود را می‌گشود، و حتی بسیاری از دانشجویانی که ‏هیچ ترکی نمی‌دانستند به آن علاقمند می‌شدند و می‌کوشیدند قطعاتی از آن را زمزمه کنند.‏

می‌شنیدم که خیلی‌ها جاهایی از شعرهای اپرا را درست در نمی‌یابند و درست نمی‌خوانند، حتی ‏چیزهای نامفهومی می‌گویند، و گاه حتی بر سر این که در اپرا چه گفته می‌شود با هم بگومگو ‏دارند. در زمستان ۱۳۵۱ به این نتیجه رسیدم که باید همهٔ متن اپرا را بنویسم و منتشر کنم. اما ‏هیچ منبع کتبی برای متن کامل اپرا وجود نداشت، یا داخل ایران در دسترس من نبود. پس یک راه ‏می‌ماند: بنشینم، گوش بدهم، و بنویسم!‏

کم‌ترین وقت اضافه که می‌یافتم، به اتاقک وسایل صوتی و بایگانی «اتاق موسیقی» می‌رفتم، ‏گوشی می‌گذاشتم، گوش می‌دادم و می‌نوشتم. برخی جاها روشن بود و راحت می‌نوشتم. اما ‏برخی جاها، در میان هیاهوی سازهای ارکستر، خواننده و گروه کر چه می‌گفتند؟ گوش‌هایم را تیز ‏می‌کردم. زیر و بم صدا را تغییر می‌دادم، گوش می‌دادم، سوزن را روی صفحه عقب می‌کشیدم و باز ‏گوش می‌دادم: این چند کلمه چه بود؟ «حسن خان» با آن صدای باس در پردهٔ دوم می‌خواند: «...نای ...ریق‌لره ‏شراب دولدورون» چه می‌گوید؟ چه چیزهایی را پر از شراب کنند؟ یا در پردهٔ پنجم می‌خواند: ‏‏«دوزلتسین قشونلار پلاددان ...ا.» سپاهیان چه چیزی از پولاد بسازند؟

این‌ها نمونه‌های کوچکی‌ست که اکنون با ورق زدن کتاب یادم آمد. تکه‌های نامفهوم بزرگ‌تری بود. ‏گوش می‌دادم، فکر می‌کردم، دنبال منابع می‌گشتم... روزی دیگر و باری دیگر. و اغلب می‌یافتم: ‏آهان... می‌گوید «مینا ابریق‌لره» یعنی در ابریق‌های مینایی شراب پر کنید! ابریق را خیام هم به‌کار ‏برده، آن‌جا که خشمگین خدا را متهم می‌کند که مست است، و زده است و «ابریق می مرا ‏شکستی، ربی!» حسن خان دستور می‌دهد که در انتظار رسیدن میهمانی ارجمند صراحی‌های ‏میناکاری‌شده را پر از شراب کنند.‏

آهان... می‌گوید «... پلاددان حصار»، یعنی لشکریان حصاری پولادین در برابر دهقانان شورشی بر پا ‏کنند!‏

چنین بود که کار نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو، و ترجمهٔ آن به فارسی، نزدیک سه سال طول ‏کشید. درست در پایان کار دوستی خبر آورد که کتاب متن کامل اپرای کوراوغلو با الفبای سیریلیک در ‏کتابخانهٔ انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی و ایران در تهران وجود دارد، و چند برگ دست‌نویس ‏شتابزده را که از بخش‌هایی از آن کتاب به خط فارسی رونویسی شده‌بود، نشانم داد. عجب! آیا ‏کتاب را تازه آورده‌اند، یا آن‌جا بود و من نمی‌دانستم؟

اما کار من هنوز ادامه داشت. آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول کارهای فرهنگی و هنری ‏دانشجویی در دانشگاه، که ناظر تلاش‌های من در اتاق موسیقی و پخش موسیقی کلاسیک ‏غربی، موسیقی اصیل ایرانی، موسیقی آذربایجانی و فولکلوریک برای شنیدن دانشجویان در ‏دانشگاه بود، بیش از صد صفحه دست‌نویس متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را از من گرفت، ورق زد و ‏خواند، پسندید، تشویقم کرد، و گفت: «آقایان که ادعا می‌کنند نظام فئودالی و خان‌خانی را نابود ‏کرده‌اند، چه اعتراضی به این داستان شورش دهقانی می‌توانند داشته‌باشند؟ چاپش می‌کنیم!»‏

ماشین‌نویس مرکز تعلیمات عمومی زبان ترکی و تایپ ترکی بلد نبود. آقای وفا کلید اتاق خودش، و ‏ماشین تحریر برقی را که در اتاقش بود در اختیارم نهاد. او به‌ندرت در این اتاق می‌نشست و من وقت ‏فراوان داشتم، به‌ویژه بعد از ساعات اداری، که (به‌جای درس خواندن!) آن‌جا بنشینم و متن اپرا و ‏ترجمهٔ فارسی آن را تایپ کنم. زمانه‌ای بود که خریدن و داشتن ماشین تحریر مجوز ویژه از ساواک ‏لازم داشت، و گروه‌های زیرزمینی چریک‌های فدایی و مجاهدین خلق، که در میان دانشجویان نفوذ ‏فراوانی داشتند، از هر امکانی برای تایپ و تکثیر اعلامیه‌ها و جزوه‌هایشان استفاده می‌کردند. ‏بنابراین آقای وفا فداکاری بزرگی کرد و اعتماد بسیاری نسبت به من داشت که این امکانات را بی ‏هیچ محدودیتی در اختیارم نهاد.‏

تایپ یک انگشتی و دو زبانی در دو ستون، با نشانه‌های ناقص برای حروف و صداهای ویژهٔ زبان ‏ترکی، روی کاغذ استنسیل، ماه‌ها طول کشید. هرگز هیچ‌کسی در هیچ کلاسی نوشتن به زبان ‏ترکی آذربایجانی را به من نیاموخته‌بود. خود خطی اختراع کردم، و نشانه‌های ناقص را با دست ‏تکمیل کردم. یک دختر دانشجوی عضو گروه نقاشی، که بی دانستن زبان ترکی به اپرای کوراوغلو ‏بسیار علاقمند شده‌بود و نقاشی روی جلد اولیهٔ مرا هم پسندیده‌بود، داوطلب شد که نقاشی مرا ‏در اندازهٔ کوچک‌تری برای روی جلد متن کامل اپرا بازسازی کند.‏

من قصد نداشتم هیچ نامی از خود روی جلد این کتابچه بنویسم، اما آقای وفا (که نام «اتاق ‏موسیقی» را هم نمی‌پسندید)، به اصرار زیاد این عناوین را روی جلد متن اپرا اضافه کرد: «از ‏انتشارات مرکز پخش موسیقی (اتاق ۳) دانشگاه صنعتی آریامهر – گردآوری، برگردان، ویرایش: شیوا ‏فرهمند راد».‏

جزوهٔ متن کامل و دو زبانهٔ اپرای کوراوغلو نخستین بار در بهار ۱۳۵۴ در ۲۰۰ نسخه در چاپخانهٔ ‏دانشگاه صنعتی آریامهر با چاپ استنسیل، در قطع آ۴ در ۶۴ صفحه و با جلد مقوای نازک به رنگ ‏آبی یا سبز پسته‌ای چاپ شد، با مقدمه‌هایی، و از جمله شرح حال آهنگساز بزرگ عزیر ‏حاجی‌بیگوف. هم این بار، و هم به هنگام چاپ بعدی در پاییز همان سال برنامهٔ ویژه‌ای در «اتاق ‏موسیقی» اعلام کردم، و هنگام ورود شنوندگان نسخه‌ای از جزوه به هر یک دادم. هر دو بار همهٔ ‏نسخه‌های چاپ‌شده ظرف چند دقیقه تمام شد، یا در واقع «غارت» شد. کسانی جزوه‌ها را از ‏دست من می‌قاپیدند و می‌رفتند. دیگر برای گوش دادن به اپرا هم نمی‌ماندند. اکنون نوار کاست آن ‏را از خود من گرفته بودند، یا کپی آن را از راه‌های دیگر یافته‌بودند.‏


جزوهٔ اپرا اکنون در محافل دانشجویی به پدیده‌ای تبدیل شده‌بود. متن کامل و درست شعرها اکنون ‏در دسترس همگان بود، هرچند که بسیاری از آنان زبان ترکی را هم بلد نبودند، اما ترجمهٔ فارسی ‏من کار خود را می‌کرد. اکنون کم‌تر برنامهٔ کوهنوردی بود که در آن سرودهایی از اپرای کوراوغلو را ‏نخوانند. در زندان‌ها و در خانه‌های تیمی چریک‌ها آن را زمزمه می‌کردند. کار «اتاق موسیقی» و ‏انتشار این جزوه الهام‌بخش بسیاری از گروه‌های دانشجویی در سراسر ایران بود. دانشجویان ‏دانشکدهٔ پلی‌تکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر بعدی) «اتاق موسیقی» درست کردند که مهران ‏رفیعی گوشه‌ای از داستان آن را نوشته‌است (https://akhbar-rooz.com/?p=200197). دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران با ‏سرپرستی دوستم فرشید واحدیان و راهنمایی‌های من «اتاق موسیقی» بر پا کردند.‏

برایم خبر می‌آوردند که نخست گروه موسیقی دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تبریز، و سپس ‏گروه دیگری در همان دانشگاه جزوهٔ اپرای کوراوغلو را بازتکثیر کرده‌اند. خبر آوردند که کتابفروشی ‏شمس در تبریز جزوه را پنهانی تکثیر کرده و زیرمیزی می‌فروشد. سپس خبرها از دوردست‌های ایران ‏آمد: از دانشگاه‌های مشهد، زاهدان، شیراز، اهواز... که جزوهٔ اپرا را تکثیر و توزیع کرده‌اند.‏

شگفت‌انگیز بود. خود نیز حیرت‌زده بودم. با فضای حاکم بر ایران و خفقان سیاسی، موضوع اپرا ‏اکنون رنگ سیاسی به خود گرفته‌بود. خفقان راه را برای نمادگرایی می‌گشود: حسن خان اپرا، نماد ‏شاه بود؛ کوراوغلو و یارانش نماد چریک‌ها بودند که در «چنلی‌بئل» (کمرکش مه‌آلود)، در کوه، در ‏‏«سیاهکل»، سنگر گرفته‌بودند، هر بار که فرصتی پیش می‌آمد از کوه (سیاهکل) فرود می‌آمدند و ‏به سپاهیان خان (شاه) شبیخون می‌زدند، غارتشان می‌کردند، و اموال او را میان دهقانان بی‌چیز ‏پخش می‌کردند.‏

حماسهٔ بزرگ در پردهٔ آخر و پنجم است که کوراوغلو و یارانش از کمینگاه بیرون می‌آیند، سپاهیان ‏خان را تارومار می‌کنند، نگار زیبارو و برادرش و چند دهقان را از تیغ جلاد نجات می‌دهند، و دهقانان ‏آزاد به جشن و پایکوبی می‌پردازند. چه داستانی شیرین‌تر و زیباتر از این برای دانشجویان انقلابی؟ ‏اکنون در برخی محافل دانشجویی هنگام بحث‌های سیاسی، به‌جای «شاه» می‌گفتند «حسن ‏خان»! جزوه و نوارهای اپرا اکنون به بیرون از گروه‌های دانشجویی نیز راه می‌گشود.‏

به گمانی،‌ شرایط و فضای سیاسی آن هنگام در ایران در استقبال گسترده از اپرای کوراوغلو و ‏محتوای آن، تأثیر بسیار داشت. برای نمونه در هنگامهٔ «جشن‌های ۲۵۰۰سالهٔ شاهنشاهی»، که ‏رهبران سراسر جهان به ضیافتی عظیم و پر ریخت‌وپاش در بیایان‌های تخت‌جمشید دعوت شده‌بودند، ‏دهقانان در پردهٔ اول این اپرا می‌خواندند:‏

هر هفته باشیندا بیر خان یا پاشا
قوناق گلمیش اولسا بو داغیلمیشا
گئدر وار – یوخوموز قوناق‌لار اوچون
اوغول – اوشاقیمیز قالار آج او گون...‏

یعنی:‏

اگر سر هر هفته یک خان یا پاشا
مهمان بیاید به این ویرانه
دار و ندارمان را به پای مهمان می‌ریزند
فرزندانمان گرسنه می‌مانند آن روز.‏

یا در مورد اختناق و سرکوب، حسن خان می‌خواند:‏

قامچی‌دیر ساخلایان بو رعیتی
قامچی‌سیز یاشاماز خانین دؤولتی
ظلمه اؤیره‌نن‌لر سئومز مرحمت
ظلم‌سیز یاشاماز بیزیم مملکت
دؤیمه‌سن، سؤیمه‌سن، مالین آلماسان
دارا چکدیرمه‌سن، داما سالماسان
رعیت بیرداها خانی دینله‌مز
مالی‌مین – جانی‌مین صاحبی دئمز
ساکیت‌لیک ایسته‌سن، از رعیتی
سؤیله‌ییب آتالار بو وصیتی.‏

یعنی:‏

فقط تازیانه است که رعیت را مهار می‌کند
بدون تازیانه دولت خان بر جا نمی‌ماند
کسی که به ظلم عادت کرده، مهربانی سزاوارش نیست
بی ظلم کشور ما پاینده نیست
اگر نزنی، دشنام ندهی، دار و ندارش را نگیری
اگر دارش نزنی، حبس‌اش نکنی
رعیت دیگر از خان حرف‌شنوی نخواهد داشت
خان را صاحب جان و مال خود نخواهد انگاشت
آرامش اگر می‌خواهی، باید رعیت را خرد کنی
این وصیت پدران است.‏

از این صحنه‌ها در طول اپرا فراوان است. آن‌جا که کوراوغلو دهقانان شورشی را فرا می‌خواند که با ‏او به کوه (سیاهکل) بزنند، یا آن‌جا که گونه‌ای «سرود انترناسیونال» می‌خواند و ملت‌های گوناگون ‏را در جنبش خود می‌پذیرد، بسیاری را سخت به هیجان می‌آورد.‏

از همین دست است آن‌جا که احسان‌پاشا در پردهٔ پنجم می‌خواند:‏

بو گوندن بیرجه انسان
خانا قارشی ائتسه عصیان
یا ئولوم وار یا دا زندان
عفو ائدیلمز خایین انسان
وئرمه‌ریک بیز بیرده فرصت چیخسین عصیان‌لار
خیانت‌پرور انسان‌لار
بو یول‌سوز، اوغرو نادان‌لار
بو جاهل، بو قودورقان‌لار
کسیلسین، محو ائدیل‌سین‌لر.‏

یعنی:‏

از امروز هر کس
بر ضد خان طغیان کند
سزای او مرگ است، یا زندان
خائنان را نمی‌بخشیم
بار دیگر فرصت نمی‌دهیم که عصیانی بر پا شود
آدم‌های خائن،
دزدان نادان و گمراه
جاهلان و گردن‌کشان
همگی ریشه‌کن شوند، نابود شوند.‏

یا خطابهٔ آتشین نگار پیش از آن که گردنش را بزنند:‏

بیر ییغین ظلمکار، بیر ییغین جلاد
تأثیر ائتمز سیزه بو قدر فریاد
سرخوش ائتمیش سیزی ظلمون نشئه‌سی
ناراحت ائیله‌مز مظلوم ناله‌سی
بیر گون گله‌جک‌دیر انتقام گونو
کسه‌جک ظالیمین باشی‌نین اوستونو
بو گون ازیلن‌لر، ازر سیزلری
خان ظلموندن قورتارارلار بیزلری...‏

یعنی:‏

مشتی ستمگر، مشتی جلاد
این همه فریاد تأثیری بر شما ندارد
نشئهٔ ستمگری شما را سرمست کرده
نالهٔ مظلومان شما را آزار نمی‌دهد
سرانجام روز انتقام می‌رسد
تیغ انتقام بالای سر ظالمان می‌آویزد
و پایمال‌شدگان امروز، پایمالتان می‌کنند
از ظلم خان نجاتمان می‌دهند.‏

من خود هیچ در حال‌وهوای برداشت‌های سیاسی از اپرا نبودم، نمی‌خواستم به آن‌ها رسمیت ‏ببخشم، و پخش‌شان کنم. برنامه‌های من در «اتاق موسیقی» بر لبهٔ تیغ حرکت می‌کرد. ‏می‌دانستم که ساواک به‌شدت مراقب است که موسیقی یا جزوه‌ای با محتوای سیاسی آن‌جا ‏پخش نشود، و تازه، هم دانشجویان «ماورای چپ» و هم خشکه مذهبی‌ها هم مراقب بودند تا مبادا ‏آن‌جا «رقاص‌خانه» شود. همچنان که اتاق موسیقی پلی‌تکنیک را بر هم ریختند، بی آن که ربطی به ‏‏«رقاص‌خانه» داشته‌باشد. آری، فشار مذهبی تازگی ندارد، و در زمان رژیم سلطنتی هم وجود ‏داشت!‏

اکنون هیچ کنترلی بر سیر نوارها و جزوهٔ اپرا نداشتم. نوارهای کاست اپرا، تکثیری من و دیگران، و ‏جزوهٔ دوزبانهٔ آن، چاپ دانشگاه ما یا کپی‌های دست چندم از آن، اکنون راه خود را مستقل از من ‏می‌پیمودند. کسانی با آن نوارها عاشق می‌شدند. کسانی، فارس و ترک، در قحطی متن کتبی به ‏ترکی از آن جزوه‌ها برای آموزش زبان ترکی استفاده می‌کردند. کسانی تمامی متن اپرا را حفظ ‏می‌کردند. کسانی در محافل باده‌گساری‌شان جزوهٔ مرا پیش می‌آوردند و با هم شادمانی می‌کردند. ‏کسانی با دیدن نام من بر روی جلد جزوه با رؤیای دختری زیبا نامه‌های عاشقانه برایم می‌نوشتند! ‏تفسیرهای مستقل در ذهن شنوندگان و خوانندگان جزوه وجود داشت.‏

در بهار سال ۱۳۵۵ نیز ۲۰۰ نسخه چاپ تازهٔ جزوه در دانشگاه در چشم بر هم زدنی به معنای ‏واقعی کلمه «غارت» شد، با آن که به هر کس تنها یک نسخه می‌دادم. کسانی که جزوه به ایشان ‏نرسید سخت ناراحت و از من عصبانی بودند. اما چاپخانهٔ دانشگاه، در لابه‌لای چاپ و تکثیر کتاب‌ها و ‏جزوه‌های درسی هر نیم‌سال تحصیلی، به‌زحمت فرصتی می‌یافت تا سفارش چاپ سرپرست ‏گروه‌های فوق برنامه و دانشجویی را انجام دهد، و با آن شیوهٔ چاپ هر بار بیش از ۲۰۰ نسخه ‏نمی‌شد چاپ کرد.‏

در تابستان ۱۳۵۶ یکی از همکاران «اتاق موسیقی»، زنده‌یاد حسن جلالی نایینی، خبرم کرد که ‏ناشری با سود بردن از «فضای باز سیاسی» که نخست‌وزیر اعلام کرده، بدون اجازهٔ ما دست‌به‌کار ‏حروفچینی جزوهٔ اپرای کوراوغلو شده و مقدمات چاپ آن را فراهم می‌کند. محترمانه از او خواستیم ‏که این کار را نکند، زیرا که با ناشر دیگری قرار و مدار داشتم.‏


نخستین چاپ رسمی این جزوه به‌شکل کتاب در زمستان ۱۳۵۷ (بعد از انقلاب) با همکاری انتشارات ‏ارمغان (تهران) منتشر شد. طرح روی جلد آن کار مهروز کیانوری است.‏

اما بسیاری از دانشجویان آن سال‌ها و دوستانشان هنوز از دوردست‌های گوشه و کنار جهان پیدایم ‏می‌کنند و در پیام‌هایی مهرآمیز می‌نویسند: «هنوز همان جزوهٔ جلدآبی را دارم ها... با همان ‏نقاشی...» حتی ناشری در استکهلم، گویا بی آن‌که بداند من خود در استکهلم هستم، نسخهٔ ‏بسیار فرسوده و بدون جلدی از چاپ ۱۳۵۷ را در خانهٔ دوستی در هلند یافت، و آن را بدون اطلاع من ‏با جلدی به رنگ نوستالژیک همان چاپ‌های دانشگاه تجدید چاپ کرد و به فروش گذاشت.‏

دربارهٔ تأثیر جزوه و اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان، دوست هم‌دانشگاهی آقای علیرضا صرافی در ‏رساله‌ای با عنوان «حرکات دانشجویان آذربایجانی در دههٔ پنجاه» ضمن تشریح فعالیت‌های «اتاق ‏موسیقی» و اهمیت آن، نوشته است: «چاپ این كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم راه یافته‌بود، در ‏زمانی كه هیچ اثر تركی اجازه‌ی چاپ نداشت، در نوع خود حادثه‌ٔ مهمی شمرده میشد. كتاب با ‏استقبال بسیاری مواجه‌شد. یادم می‌آید كه دانشجویان دانشگاه تبریز نیز نامه‌ای محبت‌آمیز به ‏شیوا نوشته‌بودند و به خاطر كار با ارزشش از وی تشكر كرده‌بودند.»[ص ۱۲ یا در این نشانی: http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329].‏

همچنین خانم سودابه اردوان تعریف می‌کند که در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آستانهٔ «انقلاب فرهنگی»، ‏هنگامی که دولت حکم کرده‌بود که گروه‌های دانشجویی باید اتاق‌ها و ستادهایشان را از محوطهٔ ‏دانشگاه‌ها برچینند، ایشان و رفقایشان در مخالفت با این تصمیم در دانشگاه تهران سنگربندی ‏کرده‌بودند، آغاز پردهٔ سوم اپرای کوراوغلو با صدای بلند از بلندگوها پخش می‌شد، و آنان پشت سنگر ‏با این آهنگ و سرود نرمش می‌کردند و روحیهٔ پایداری را در خود و دیگران تقویت می‌کردند:‏

چنلی‌بئل ئولکه‌م، هر یئری محکم، محکم
قوش اؤته‌بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
قهرمان‌لار یوردو چنلی‌بئل
باسیلماز بیر اردو چنلی‌بئل

یعنی:‏

چنلی‌بئل وطنم، همه جایش محکم است
هیچ پرنده‌ای هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها بگذرد
هیچ دشمنی نمی‌تواند خیال تسخیر این‌جا را به سر راه دهد
سرزمین قهرمانان است چنلی‌بئل
اردویی تسخیرناپذیر است چنلی‌بئل

آخرین چاپ کتاب دوزبانهٔ اپرای کوراوغلو، تا جایی که می‌دانم، با تجدید نظر در حروف‌نگاری، و این بار ‏همراه با سی.دی. های اپرا، در تابستان ۱۳۸۲ (نشر دنیای نو، تهران) بوده‌است.‏

همهٔ اطلاعات مربوط به آهنگساز و اپرایش، با جزئیات فراوان، در پیشگفتارهای کتاب هست و لازم ‏نمی‌دانم این‌جا چیزی بنویسم. نسخهٔ اسکن‌شدهٔ آخرین چاپ را از این نشانی دانلود کنید:‏ https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing

نسخهٔ کامل و رسمی متن اپرا به زبان اصلی و با حروف لاتین در این نشانی موجود است، با این ‏تذکر که سخنان موجود در اجراهای گوناگون با یک‌دیگر تفاوت‌ها و جابه‌جایی‌هایی دارند: http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html

اما نکته‌ای از حاشیهٔ نخستین اجرای آن هست، که به‌گمانم جالب است و جایی به‌فارسی نوشته ‏نشده: اپرای کوراوغلو نخستین بار در سال ۱۹۳۸ در جشنوارهٔ ده‌روزهٔ موسیقی آذربایجانی در ‏‏«بالشوی تئاتر» مسکو اجرا شد. استالین طبق معمول از لژ ویژه‌اش اپرا را تماشا می‌کرد. در این ‏اجرا برای نخستین بار اسب هم بر صحنه‌ی اپرا آوردند و کوراوغلو سوار بر اسب بود. کوراوغلو بی ‏اسب نمی‌تواند باشد! اجرا بسیار موفقیت‌آمیز بود. پس از پایان اجرا عده‌ای از رهبران حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی بر گرد عزیر حاجی‌بیگوف حلقه زدند. استالین هم بود. کسی از آن میان ‏‏(ژدانوف؟) خطاب به عزیر گفت: «بابا! یک جفت دیگر از این اپراها بنویس!» ناگهان استالین غرید: «نخیر!»‏

آن زمان اوج دوران وحشت استالینی و اعدام و تبعید هر کسی که سرش به تنش می‌ارزید به ‏اردوگاه‌های برده‌داری سیبری بود. همه با شنیدن «نخیر» استالین در جا یخ زدند. سکوتی طولانی ‏برقرار شد، تا آن که استالین خود سکوت را شکست و گفت: «[یک جفت نه،] دو جفت ‏بنویس!»[منبع http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html]‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو، اجرای سال ۱۹۸۵ با شرکت لطفیار ایمانوف: ‏https://youtu.be/i4afB488Xi0

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 May 2022

بدرود استاد مردمی


خبر رسید که استاد محبوب دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) در دهه‌ی ۱۳۵۰ و سال‌های پس از آن، دکتر ناصر نفری، از ‏جهان رفته‌است.‏

او در سال ۱۳۵۱ استاد فیزیک ۲ من بود؛ استادی بسیار دانشمند و توانمند، که در کلاس درس ‏می‌توانست با دانشجویان ارتباطی خوب برای انتقال دانش‌اش برقرار کند. او بر خلاف بسیاری ‏استادان دیگر که خود را «می‌گرفتند» و اجازه نمی‌دادند دانشجویان به آنان نزدیک شوند، بیرون از ‏کلاس نیز ارتباطی در سطحی برابر با دانشجویانش برقرار می‌کرد: بسیار «خاکی» و «مردمی».‏

او در بسیاری از برنامه‌های کوهنوردی دانشجویان شرکت می‌کرد، و من نیز در چند برنامه با او و ‏دوستانم هم‌نوردی کردم. رفتار دکتر ناصر نفری در طول آن برنامه‌ها هم هیچ تفاوتی با دیگر ‏هم‌نوردان نداشت، و هیچ‌گونه مرز استاد – شاگردی در رفتار او احساس نمی‌شد.

دکتر نفری در میان استادان دانشگاه نیز محبوبیت داشت و در بسیاری از امور مشترک استادان از ‏فعالان و پیش‌تازان حل مشکلات آنان بود، از قبیل مشکلات مسکن و سطح حقوق و غیره.‏

در بهار سال ۱۳۵۷ (اگر سال را اشتباه نکنم) دکتر ناصر نفری از پیشتازان و رهبران اعتراض و ‏بست‌نشینی استادان دانشگاه صنعتی آریامهر بود. سابقه‌ی این اعتراض و اقدام چنین بود که شاه ‏گویا چندی پس از تأسیس دانشگاه صنعتی آریامهر بر این قرار آمد که این دانشگاه را به «دانشگاه ‏علوم و فنون نظامی» تبدیل کند، و در عوض دانشگاه صنعتی آریامهر به اصفهان منتقل شود. هنگام ورود من به دانشگاه در سال ۱۳۵۰، چند نفر از دانشجویان دانشکده‌ی افسری ارتش را بدون کنکور وارد دانشگاه صنعتی آریامهر تهران کردند.

هم‌زمان با پیشرفت ساختمان دانشگاه صنعتی آریامهر اصفهان، زمزمه‌های انتقال دانشگاه ما به ‏اصفهان، و تعطیلی دوره‌ی لیسانس مهندسی در دانشگاه صنعتی آریامهر تهران، و به موازات آن ‏صدای اعتراض دانشجویان و استادان این دانشگاه شدت می‌گرفت. دکتر ناصر نفری و برخی دیگر از ‏استادان برای این، و چند موضوع دیگر، اقدام به بست‌نشینی در دانشگاه کردند، و هنگامی که ‏اعلام شد که دانشگاه صنعتی آریامهر برای سال تحصیلی ۱۳۵۷-۵۸ دانشجو نمی‌پذیرد، استادان ‏معترض اعلام کردند که خودسرانه کنکور جداگانه‌ای برای پذیرش دانشجو در این دانشگاه برگزار ‏خواهند کرد.‏

اما رویدادها مسیر دیگری پیمود: در مردادماه همان سال، هم‌زمان با اوج گرفتن امواج انقلابی که در ‏راه بود، با تغییر نخست‌وزیر، برنامه‌ی انتقال دانشگاه صنعتی آریامهر تهران به اصفهان، و قطع پذیرش ‏دانشجو در تهران، پس گرفته شد و اقدام اعتراضی استادان ما به پایان رسید. من یک سال پیش از ‏آن فارغ‌التحصیل شده‌بودم.‏

یاد استاد گرانقدرم دکتر ناصر نفری همواره زنده و گرامی باد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 January 2022

نقشی زیبا بر لکه‌ای سپید

درباره‌ی کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران)
نوشته‌ی بهمن تقی‌زاده

تاریخچه‌ی گروه منشعب کتابی دیگر است در زمینه‌ی تاریخ جنبش «چپ» ایران (نشر نی، چاپ اول، تهران ۱۴۰۰) ‏که جایش خالی بود. نویسنده به‌خوبی و به‌درستی نشان می‌دهد که بسیاری از نویسندگان ‏تاریخچه‌ی جنبش «چپ» ایران، و به‌ویژه تاریخچه‌ی سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، همواره ‏جریان این انشعاب از سازمان را، که یکی از معدود گروه‌های سالم‌مانده پس از ضربه‌ی مرگبار ‏ساواک به سازمان در تیرماه ۱۳۵۵ بود (شاخه‌ی اصفهان هم سالم مانده‌بود)، دور زده‌اند و از کنار آن ‏با سکوت گذشته‌اند. تقی‌زاده می‌نویسد که «تقریباً تمامی کسانی که با پیشینه‌ی چریک فدایی یا ‏بدون آن به دلیلی به تاریخ سازمان پرداخته‌اند، هر چند به‌ظاهر از روی بی‌اطلاعی، یا «گروه منشعب ‏از سازمان چریک‌های فدایی خلق» را به‌کلی نادیده گرفته‌اند یا کمیت آن را کم‌تر از واقع اعلام ‏کرده‌اند یا آن را در انشعاب مقصر جلوه داده‌اند یا در اعلام انشعاب عجول دانسته‌اند، یا انشعاب را ‏ناشی از «ضربات و فشارهای»ی رژیم یا منشعبین را مترصد «پذیرش مشی حزب توده» اعلام ‏کرده‌اند، اما هیچ‌یک به تحولات فکری که به پیدایش آن منجر شد و جزیی ناگسستنی از تاریخ ‏تحولات سازمان چریک‌های فدایی خلق است نپرداخته‌اند.»[ص ۱۶]

نویسنده می‌گوید که حتی خاطرات پرویز ثابتی و دیگر بازجویان سازمان امنیت «نیز هر آن‌چه را به آن ‏دسته از چریک‌های فدایی خلق مربوط است که بعداً به «گروه منشعب» پیوستند، جدا کرده و دور ‏ریخته»اند[پانویس ص ۱۵]، و محمود نادری نویسنده‌ی کتاب وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ‏‏(«چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷»، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های ‏سیاسی، تهران ۱۳۸۷) نیز «اعتراف» کرده‌است که از انشعاب اطلاعاتی ندارد، و علی رهنما ‏نویسنده‌ی یکی از تازه‌ترین تاریخچه‌ها با عنوان «فراخوان نبرد: انقلابیون مارکسیست ایران – ‏شکل‌گیری و تحول فدایی‌ها، ۱۹۷۶-۱۹۶۴» از آن «تحول» موضوع کتابش «تاریخ‌زدایی» کرده و در ‏آن کتاب مفصل تنها چند سطر درباره‌ی تورج حیدری بیگوند از پیشتازان تحول فکری درون سازمان و ‏‏«گروه منشعب» نوشته‌است، و آن نیز با استناد به محمود نادری، که خود اعتراف کرده هیچ از آن ‏نمی‌داند![پانویس ص ۱۶]‏

پس تقی‌زاده با این نگرانی دست به‌کار می‌شود که «تاریخ را اگر روایت و از آن دفاع نکنی، و ‏علف‌های هرز تحریف را که ممکن است انبوه شوند و آن را به‌طور کامل بپوشانند و خفه کنند پاک ‏نکنی، ممکن است بمیرد [... در آن صورت] در بهترین حالت تاریخ به دست «سکوت» رها خواهد ‏شد، و این [تازه] در شرایطی است که «دروغ» تاریخ را ننویسد که از هر مورخی فعال‌تر و پرطرفدارتر ‏و پرکارتر است و به منافع بسیاری گره خورده‌است و به‌ویژه با «سکوت» جری‌تر می‌شود.»[ص ۱۷]‏

انصاف باید داشت و باید گفت که بهمن تقی‌زاده اسلیمی زیبایی با هندسه‌ای متوازن و دقتی ‏مهندسی بر آن لکه‌ی سپید نقش زده‌است. چه خوب که او مانده‌است و بوده‌است و همت ‏کرده‌است و این تاریخچه را نوشته‌است.‏

کتاب بسیار خوش‌خوان است، با نثری روان و بخش‌بندی‌های مناسب و متناسب: داستان جوانانی ‏فداکار و ازخودگذشته، که اغلب از طبقه‌ی متوسط به‌بالا با سرمایه‌ی فرهنگی غنی و سنت‌های ‏عدالت‌خواهی، و از ممتازترین دانشجویان بهترین دانشگاه‌ها و رشته‌ها هستند و در پی یافتن راهی ‏برای از میان بردن بی‌عدالتی‌های اجتماعی که سخت آزارشان می‌دهد، به راهی می‌افتند که ‏لازمه‌ی ره‌سپردن در آن گرفتن شیشه‌ی عمرشان (کپسول دست‌ساز سیانور) زیر دندانشان است؛ ‏جوانانی که از آن عدالت اجتماعی که می‌خواهند، تنها چیزهایی شنیده‌اند، و حتی نخوانده‌اند که ‏آن جامعه‌ی سوسیالیستی که مارکس و لنین وعده داده‌اند چگونه جامعه‌ای‌ست و چگونه برای ‏رسیدن به آن باید مبارزه کرد. آنان در طول همین راه به‌تدریج پی می‌برند که بیراهه می‌روند: اسلحه ‏نمی‌خواهند؛ کتاب می‌خواهند؛ باید بخوانند. و آنگاه امنیت درون‌سازمانی خود را به خطر می‌اندازند، ‏خطر طردشدن از سوی رفقا و همراهان را به جان می‌خرند، به «کارگری» فرستاده می‌شوند تا از ‏‏«ذهنی‌گری روشنفکری‌شان» رها شوند، اما آنان از جستن راه درست باز نمی‌ایستند، و حتی در ‏همین هنگام تلفاتی خونبار می‌دهند.‏

نویسنده نشانه‌های جالبی از سر زدن جوانه‌های احساس نیاز به کتاب و خواندن تئوری در دیگر ‏اعضای سازمان بیرون از «گروه منشعب» نیز، از‌جمله حتی در اندیشه‌های حمید اشرف به‌دست ‏می‌دهد.‏

یک نکته‌ی مهم در کتاب یادآوری فضای پر ستم و پر تناقض آخرین سال‌های سلطنت پهلوی‌ست، ‏بی آن که نویسنده بخواهد تحلیل جامعه‌شناسانه بکند. همان تصاویری که او به قلم می‌آورد خود ‏به اندازه‌ی کافی گویا و لازم است، برای کسانی که شاید یادشان رفته: گودهای جنوب تهران و فقر ‏استخوان‌سوز در چند کیلومتری غوطه زدن در ثروت در شمال تهران، درنده‌خویی ساواک ‏شاهنشاهی و جویبار خون در خیابان‌های پایتخت، بهره‌گیری جنسی کارفرمایان کارگاه‌های کوچک از ‏کودکان کار، اعتصاب بزرگ چیت‌سازی تهران و دیگر کارخانه‌ها، خشم و درماندگی این جوانان از ‏کشته‌شدن عزیزترین رفقایشان که حتی نمی‌خواهند برای نجات جانشان مردم بی‌گناه پیرامون خود ‏را تهدید کنند یا به خطر اندازند.‏

من بسیاری از افراد نام‌برده در کتاب را که در راه آرمان‌هایشان جان دادند و دیگر نیستند (و آن‌هایی ‏را که هنوز هستند)، می‌شناختم (و می‌شناسم). هنگام خواندن کتاب بارها پیش آمد که نتوانستم ‏خواندن را ادامه دهم و کتاب را کنار گذاشتم: دلم سخت تنگ شد برای لبخند شیرین فرزاد دادگر، ‏برای سیمای آرام و دلپذیر فریبرز صالحی، برای جدیت حسین قلمبر، حسین پرورش، و ابوالحسن ‏خطیب؛ برای تماشای دوندگی‌های مسعود پرورش پیرامون اتاق کوه دانشگاه صنعتی آریامهر...‏

روایت من

این کتاب، خواه و ناخواه، بر لکه‌ای سپید از تاریخچه‌ی دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر نیز ‏نقشی زیبا ترسیم کرده است، چه، تعدادی از دانشجویان آن به سازمان چریک‌های فدایی خلق ‏پیوستند، و در نتیجه از افراد «گروه منشعب» هم بودند. من نیز در همان دوران پر تب‌و‌تاب ‏دانشجوی همان دانشگاه و ساکن خوابگاه دانشجویی خیابان زنجان، یا اتاق‌های کرایه‌ای ‏نزدیکی‌های دانشگاه بودم، و بنابراین از نزدیک شاهد و ناظر فضا و رویدادهایی بوده‌ام که نویسنده توصیف کرده است. منصفانه باید بگویم که بهمن تقی‌زاده در این مورد سنگ تمام گذاشته و درباره‌ی ‏دانشگاه صنعتی، در این چارچوب ویژه، چیزی را ناگفته نگذاشته است. اما کتاب بهمن تقی‌زاده ‏بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را بر سرم آوار کرد و من نیز می‌خواهم تنها از زاویه‌ی دید ‏خودم چیزهایی را بگویم تا شاید بر مجموع تصویر جورچین یا پازلی که نویسنده بارها از آن سخن ‏می‌گوید، شاید در بعد هندسی دیگری، یا به شکل شاخه‌ای کوچک و فرعی از «اسلیمی» او ‏بیافزایم. همه‌ی نام‌هایی که در این بخش می‌آیند در کتاب نیز آمده‌اند:‏

محمدتقی مخنفی، سومین عضو «ارتش آزادی‌بخش اردبیل» که اباذر از او نام می‌برد، که در دانشگاه ‏صنعتی آریامهر پذیرفته شد (دوره ۵ مهندسی شیمی)[۱]، و نشریه‌ی «نوید» را در اردبیل پخش ‏می‌کرد [تقی‌زاده، ص ۵۹۲]، در مجموع بیش از سه سال در خوابگاه خیابان زنجان هم‌اتاقی، و بیرون ‏از خوابگاه هم‌منزل من بود [قطران در عسل، بخش ۲][۲]. او چند سال پیش از جهان رفت. جایگزین ‏او در تیم اباذر، یعنی جمشید لطفی، در دبیرستان کسرای اردبیل هم‌کلاسی من بود و در کلاس ‏یازدهم شاید در نخستین «اعتصاب» دانش‌آموزی اردبیل بر ضد دبیری که دشنام زشتی خطاب به ‏همه‌ی کلاس داده‌بود، شرکت کردیم. سال‌ها بعد در خانه‌ی حسین اسدپور پیرانفر، که جمشید ‏لطفی از آن سخن می‌گوید [تقی‌زاده، ص ۶۷۱] بارها جمشید را دیدم و یکی دو بار با هم به ‏کوهنوردی رفتیم.‏

در دانشگاه یک گروه غیر رسمی آذربایجانیان وجود داشت که در فضایی که بهمن تقی‌زاده به‌خوبی ‏توصیف کرده [ص‌ص ۴۵ و ۶۷]، روی چمن میان ساختمان مجتهدی و بوفه تشکیل می‌شد و ‏ساعتی بعد از هم می‌پاشید. در این «گروه» من با ابراهیم پوررضا خلیق [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] ‏‏(دوره اول مکانیک)، یار جدایی‌ناپذیر‌اش اسماعیل خاکپور (دوره ۴ مکانیک، که نامش در این کتاب ‏نیست، ساکن ایران)، که همچون دو اسب ناهمساز درشکه بودند (ابراهیم بلندبالا بود، و اسماعیل ‏به شانه‌ی او هم نمی‌رسد)، نریمان رحیمی بالو (دوره ۳ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ‏ساکن سوئد)، بهروز عبدی [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره ۵ صنایع)، و... که همه به سازمان ‏چریک‌های فدایی خلق پیوستند، آشنا و با برخی‌شان دوست شدم. ابراهیم پوررضا و اسماعیل ‏خاکپور به‌زودی مخفی شدند، و آنگاه نوبت بهروز عبدی بود که به اتاق ما در خوابگاه آمد تا ‏‏«مخفی» شود! او روزها که همه به دانشگاه می‌رفتیم در اتاق می‌ماند و کتاب می‌خواند، و شب ‏به گمانم به «اتاق تکی»اش می‌رفت [قطران در عسل، بخش ۱۰]. من و یک هم‌اتاقی دیگر را در ‏هفتم تیرماه ۱۳۵۱ به «جرم» شرکت در تظاهرات ضد جنگ ویتنام و اعتراض به سفر نیکسون و ‏کیسینجر، جلادان ویتنام، به تهران، گرفتند، بهروز عبدی احساس خطر کرد، و او و نریمان رحیمی ‏مخفی شدند.‏[۳]

سال‌ها بعد در گفت‌وگو با دردآشنایانی به این نتیجه ‏رسیدیم که کشته‌شدن بهروز با پوران یداللهی در حادثه‌ی انفجار خانه‌ی تیمی در مشهد (۳ بهمن ۱۳۵۱) ساخته و پرداخته‌ی ساواک است [نادری، ص‌ص ۴۶۵، ۴۶۶ و ۴۷۰] و بهروز را زیر شکنجه ‏کشته‌اند. کشته‌شدن بهروز عبدی در انفجار مشهد را هم ساواک تازه نزدیک دو سال پس از آن ‏انفجار گزارش داده است [نادری، ص ۴۶۶]. ‏

روزی، نمی‌دانم چه هنگامی از سال ۱۳۵۲ شخصی از ‏هم‌خوابگاهیان که نسبت دوری با بهروز عبدی داشت، سراسیمه آمد و گفت که ساواک دستگیرش ‏کرده و اکنون او را آورده‌اند تا عکس بهروز را از آلبوم خانوادگی‌اش بردارد و به آن‌ها بدهد. من و یک ‏هم‌اتاقی کوشیدیم او را قانع کنیم که بردن عکس بهروز عبدی کار درستی نیست و بهتر است برود و ‏بگوید که عکسی از او پیدا نکرده، اما او آن‌قدر ترسیده بود و دست‌وپایش می‌لرزید و سراسیمه بود ‏که نمی‌شنید و نمی‌فهمید ما چه می‌گوییم. می‌گفت که به صندلی ماشین ساواک برق وصل ‏کرده‌بودند و او نشسته بر آن سر تا پا می‌لرزیده! نمی‌دانم چه عکسی برداشت و رفت. مدت ‏کوتاهی در زندان بود و سپس به دانشگاه بازگشت و تحصیلش را ادامه داد. او بعدها داستانی ‏باورنکردنی تعریف کرد و گفت که هنگام دستگیری خود را به‌جای بهروز عبدی جا زده و نام او را ‏به‌جای نام خود گفته‌است. گمان نمی‌کنم می‌شد ساواک را به این شکل گول زد. ساواک از هنگام دستگیری نریمان رحیمی در ‏آبان ۱۳۵۱ نیز سر در پی بهروز عبدی داشت [نادری، ص ۴۶۶].‏

عکس بهروز عبدی نیز در کتاب نادری عوضی‌ست، که خیلی وقت پیش در این نشانی نوشتم. ‏مقایسه کنید با عکس درست بهروز در خبرنامه‌ی شماره ۳۴ انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی ‏شریف (آریامهر) که عکس و مشخصات دانش‌آموختگان دوره‌ی پنجم، و حتی دانشجویان با تحصیلات ‏ناقص و درگذشتگان را در خود دارد [ص ۶۸][۴].‏

حسین پرورش را (دوره ۳ مهندسی شیمی)، آنگاه که هنوز فارغ‌التحصیل نشده‌بود، در خوابگاه ‏خیابان زنجان می‌دیدم، و برادرش مسعود را (دوره ۶ مکانیک) و همچنین حسین قلمبر را (دوره ۶ ‏برق) که هر دو هم‌دوره‌ی من بودند، در دوندگی‌های‌شان پیرامون اتاق کوه دانشگاه.‏

سال‌ها بعد یکی از هم‌دانشگاهیان گفت که به دلیل آشنایی من با موسیقی کلاسیک خیلی‌ها ‏خیال می‌کردند که من از خانواده‌ای ثروتمند هستم که پدر و مادرم هر دو مثلاً پزشک هستند! اما ‏من ِ شهرستانی در واقع آن‌قدر فقیر بودم که برابر تابلوی اعلانات اتاق کوه می‌ایستادم و می‌خواندم ‏که برنامه‌ای چندروزه دارند، و برای آن کفش کوهنوردی، کوله‌پشتی، گتر، کلنگ، بادگیر، و چه ‏می‌دانم چه چیزهای دیگری لازم است، و بدتر از همه پرداخت مبلغی، که هیچ نداشتم، چه، هنوز ‏کمک‌هزینه‌ی تحصیلی نمی‌گرفتم، پول از خانواده می‌رسید، و بودجه‌ی بخور و نمیری برای زندگی ‏دانشجویی داشتم. پس آهی می‌کشیدم و می‌رفتم. هرگز در هیچ‌یک از برنامه‌های اتاق کوهنوردی ‏دانشگاه نتوانستم شرکت کنم. در واقع افسوس می‌خوردم که چرا اتاق کوهنوردی آمد و جای اتاق ‏شطرنج را گرفت که تا پیش از آن و تا چند ماه پس از ورود ما در مهر ۱۳۵۰ و آنگاه که خسرو هرندی ‏‏(دوره ۳ برق، قهرمان شطرنج ایران و آسیا و...) دانشگاه را ترک می‌کرد، آن‌جا وجود داشت و پس از ‏آن در واقع ناپدید شد. شطرنج بود ورزش من، که وسیله‌ای نمی‌خواست و هزینه‌ای نداشت.‏

دکان من (اتاق موسیقی) روبه‌روی دکان اتاق کوه بود. موسیقی کلاسیک را تنها با گوش دادن به ‏رادیوی باکو و مسکو و رشت از طریق رادیو گوشی بی برق و باتری ساخت خودم، و سپس یک ‏رادیوی ترانزیستوری جیبی عاریه در بند ۳ زندان قصر، و سپس شرکت در کلاس «شناخت ‏موسیقی» دکتر هرمز فرهت در همان اتاق شماره‌ی ۳ ساختمان مجتهدی آموخته‌بودم.‏

شاید اگر در آن سال‌ها پول می‌داشتم و در برنامه‌های اتاق کوه شرکت می‌کردم، من نیز به‌زودی از ‏خانه‌ی تیمی سر در می‌آوردم؟ اما تنها کسی که به‌صراحت خواست مرا برای «سازمان ‏رهایی‌بخش خلق‌های ایران» سمپات‌گیری کند، هم‌کلاسی سال دوم دبستانم [!] جمال‌الدین ‏سعیدی [تقی‌زاده، ص ۴۲۴] (دوره ۷ مکانیک) بود [قطران در عسل، بخش ۴]. در مصاحبه‌ای، در ‏پاسخ به این پرسش که هنگامی که همه چریک فدایی می‌شدند، چرا من چریک نشدم، گفتم: ‏‏«هرگز نفهمیدم چرا باید فعالیت فرهنگی – صنفی مفیدم را رها کنم، اسلحه بردارم، در خانه‌ی ‏تیمی مخفی شوم، و هیچ کاری نکنم».‏

‏«سوپر چریک‌ها» و دختران

تقی‌زاده فضای آن دوران دانشگاه صنعتی را به‌خوبی تصویر کرده‌است [ص‌ص ۳۵ تا ۶۹]. او همچنین ‏می‌نویسد: «مدتی بوفه را برای تعمیر و توسعه تعطیل کردند. میان پسرها شایع شد که رژیم ‏می‌خواهد فضای بوفه را برای «عیش و عشرت» آماده کند. [...] بوفه را با خدمات جدید، و میز و ‏صندلی‌های نویی که روی آن‌ها گلدان‌هایی قرار داده‌بودند، افتتاح کردند. پسرها در بوفه منتظر بودند ‏تا دخترانی را که به خود اجازه می‌دهند وارد آن شوند هو کنند. [...] اولین مقصر که جرئت کرده و ‏ساندویچی خریده‌بود به همراه دوستانش با گریه بوفه را ترک کرد. گلدان‌ها نیز، به‌مثابه مظاهر ‏زشت فرهنگ فریبنده‌ای که قرار بود انقلاب را از درون تهی کند، به‌سرعت از روی میزها ناپدید ‏شدند!»[ص ۴۰۴] و من اضافه می‌کنم که پیرامون من نیز کسانی خیال می‌کردند که قرار است ‏بوفه را با فضای کافه‌تریاهای نیمه‌تاریک شمال شهر بسازند برای بوس‌وکنار دختران و پسران!‏

در چنین فضایی، پس از آماده شدن بوفه، و تا مدت‌ها پس از واکنش پسران و برچیده شدن ‏گلدان‌ها، مسئول فعالیت‌های دانشجویی پیوسته زیر گوش من می‌خواند که در بوفه هم وسایل ‏صوتی نصب کنیم و آن‌جا هم موسیقی پخش کنیم. من بدم نمی‌آمد این کار را بکنم، اما از سویی ‏در میان دانشجویان بودم و جو فکری آنان دستم بود، و می‌دانستم که پخش موسیقی در بوفه را به ‏همان خیال کافه‌تریاهای نیمه‌‌تاریک وصل خواهند کرد، و از سوی دیگر غلامعلی حداد عادل که پس ‏از کنار رفتن دکتر مرتضی انواری همه‌کاره‌ی «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه شده‌بود و امور اداری ‏و مالی «اتاق موسیقی» زیر دست او بود، پیوسته زیر گوشم غر می‌زد که بچه‌های نمازخانه که در ‏طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی بود، از صدای بلند «اتاق موسیقی» در عذاب‌اند و گله می‌کنند. ‏پس چاره‌ای نداشتم جز آن که دست‌کم پخش موسیقی در بوفه را پیوسته پشت گوش بیاندازم.‏

نویسنده جایی از دانشجویان «چریک‌نما»ی مطابق مد روز سخن می‌گوید [ص ۴۹] و جایی دیگر از ‏کتک خوردن برخی دانشجویان از دست دانشجویان دیگر به علت شک ساواکی بودنشان [ص‌ص ۶۵ ‏و ۶۶]. چند سطر پیش هو شدن دخترانی را که وارد بوفه‌ی «آن‌چنانی» شده‌بودند نقل کردم. ‏سال‌ها بعد در محفلی در کنار یکی از همان سوپر «چریک‌نما»های سابق اتاق کوه که آن ‏هنگام بسیار «خشن» بود و «چپ»، و با شرکت دختران در برنامه‌های کوهنوردی هم مخالفت ‏داشت، نشسته‌بودم. یکی‌دو پیاله باده پیموده‌بودیم و سر‌ها گرم بود. او سربه‌زیر و آرام، گویی با ‏خود حرف می‌زند، بی‌مقدمه زیر لب گفت:‏

‏- زدمش...‏
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:‏
‏- خیلی زدمش...‏
کنجکاو پرسیدم:‏
‏- کی رو؟
‏- [یک دختر دانشجوی دوره ۷] رو...‏
‏- اِه، چرا؟
‏- یه گوشه‌ی خلوت دانشگاه گیرش انداختم و بدجوری زدمش...‏
‏- آخه چرا؟
‏- برای این که خوشگل بود!‏
نزدیک بود شاخ درآورم. پرسیم:‏
‏- چون خوشگل بود، باید می‌زدیش؟
‏- خب، جوّ اون موقع دانشگاه همین بود دیگه...، خیلی خوشگل بود... بدجوری زدمش...‏

در حزب توده ایران

این نیز شگفت‌انگیز نیست که بدون بودن در خانه‌های تیمی، من نیز با اعضای «گروه منشعب» از ‏یک جا، از حزب توده ایران سر در آوردم. هنگامی که کسانی از آنان هنوز مذهبی و نمازخوان بودند و ‏دنبال اثبات متافیزیک از راه فیزیک مدرن (کامیابی)، من از نوجوانی با برنامه‌های فضایی و ورزشکاران ‏معروف و موسیقی شوروی طرفدار آن کشور شده‌بودم و کمی بعد موسیقی روسی و آذربایجان شوروی در ‏دانشگاه پخش می‌کردم. همچنین من نیز در هاله‌ای بر گرد همین افراد و اتاق کوه دانشگاه و ‏کسانی که اتاق کوه را ترک کردند حضور داشتم، و با دوستان و هواداران افراد «گروه منشعب» ‏دوست بودم که با انقلاب، ستاد گارد دانشگاه صنعتی را تصرف کردند و آن‌جا نشریات حزب توده ‏ایران و همان جزوه‌ها و کتاب‌های «چاپ ریز» را می‌فروختند. «دوستان بد» حاضر در همان هاله بودند ‏که مرا از هواداری ساده‌ی شوروی به عضویت فعال حزب توده ایران کشاندند!‏

رحمت (ابوالحسن خطیب) در آغاز ضبط و تکثیر «پرسش و پاسخ» کیانوری نوارها را گوش می‌داد، ‏جاهایی را پاک می‌کرد، و بعد آن‌ها را به من می‌داد تا از رویشان تکثیر کنم. اما سکوت گاه طولانی ‏در جاهایی از نوار باعث اعتراض خیلی‌ها شد، و پس از دو یا سه جلسه، رحمت در برابر اعتراض‌ها ‏تسلیم شد و کار را به خود من سپرد تا اگر حرف خیلی ناجوری در صحبت کیانوری بود، با این ‏استدلال که او تازه به ایران آمده و حساسیت بعضی موضوع‌ها را تشخیص نمی‌دهد، من خود آن‌ها ‏را پاک کنم و صدا را طوری وصله بزنم که کسی نفهمد. من در طول نزدیک سه سال البته هرگز ‏چیزی از سخنان کیانوری را سانسور نکردم، و فقط سرفه یا جمله‌های نامفهوم یا سکوت‌های ‏طولانی او را هنگام خواندن سؤال‌ها حذف می‌کردم، برای گنجاندن‌شان در دو کاست یک‌ساعته.‏

رحمت را آخرین بار در پاییز ۱۳۶۰، پس از آن که فریبرز صالحی را گرفته‌بودند، سر قراری در کوچه‌ی ‏رشت (تهران) دیدم. گزارشی نوشته‌بودم که به دست او رسیده‌بود، و اطلاعات بیشتری ‏می‌خواست. درباره‌ی این دیدار جای دیگری هم نوشته‌ام [با گام‌های فاجعه، ص ۴۳][۵].‏

فرزاد دادگر را آخرین بار در بهار ۱۳۶۱ سر قراری در میدان کاج تهران دیدم. پیش احسان طبری از ‏فشار انبوه کارها و دوندگی‌های شبانه‌روزی حزبی که بر گردنم بود گله کردم، و او گفت که «این ‏روش رفیق کیانوری‌ست. او معتقد است که آن‌قدر کار بر سر کادرهای حزب باید ریخت که وقت فکر ‏کردن نداشته‌باشند، وگرنه فاسد می‌شوند!»(نقل به معنی). سپس هنگامی که در حوزه‌ی حزبی ‏هم خواستند کارهایی به گردنم بگذارند، خواستار دیدار مسئول بالاتر شدم، قراری به من دادند، و ‏نخست سر قرار بود که دیدم فرزاد به دیدارم آمده، و از دیدارش بسیار شاد شدم. او اکنون ‏مسئول حوزه‌های «دبیرخانه» بود. با همان لبخند شیرین پیشوازم کرد. ماشینش را داده‌بود که ‏ماشین‌شویان کنار جوی آب بشویند. همان‌جا کمی قدم زدیم، و او بی آن‌که چیزی از کارهایم بکاهد، ‏قدری روحیه به من داد، و جدا شدیم.‏

حسین قلمبر را واپسین بار در شهریور ۱۳۶۱ دیدم. قراری به من دادند که به خانه‌ای بروم و ‏صحبت‌های کیانوری را خارج از نوبت «پرسش و پاسخ» ضبط کنم. همواره دقایقی پیش از قرار برای ‏ضبط «پرسش و پاسخ» به محل می‌رفتم و پس از آماده کردن میکروفون و ضبط‌صوت کیانوری وارد ‏می‌شد. اما این بار او هم زودتر آمد، و هنگام نزدیک شدن به خانه‌ی محل قرار دیدم که کیانوری و ‏حسین قلمبر از روبه‌رو می‌آیند. بعد دانستم که این جلسه‌ی ویژه‌ای‌ست و تعدادی از اعضای کمیته ‏مرکزی حزب در آن شرکت دارند. برای همین بود که حسین قلمبر با دیدن من شگفت‌زده پرسید: ‏‏«تو چرا آمدی؟!» گفتم: «قراره ضبط کنم!»، و با هم وارد شدیم [با گام‌های فاجعه، ص ۴۹].‏

نادر زرکاری در شعبه‌ی تبلیغات حزب توده ایران در کار توزیع نوارهای «پرسش و پاسخ» نورالدین ‏کیانوری کمک می‌کرد. بارها برای سامان دادن به همین کارها به خانه‌اش در ساختمان اشغالی ‏گوشه‌ی میدان فاطمی رفتم. چند ماه پیش از آن که اتحاد شوروی را ترک کنم، نادر و خانواده‌اش به ‏مینسک، جایی که من بودم، منتقل شدند، و آخرین بار هنگامی که برای کاری از سوئد به برلین ‏غربی (پیش از فروریختن دیوار) رفته‌بودم، نادر را در میانه‌ی شهریور ۱۳۶۷ در منزا (‏Mensa‏ ‏ناهارخوری دانشگاه برلین) سر راهش از شوروی به کانادا دیدم. او «نامه‌ی سرگشاده»ای در ‏اعتراض به رهبری حزب نوشته‌بود و به من نیز داد که بخوانمش و نظر بدهم. چه می‌گفتم؟ او و ‏خیلی‌های دیگر دیر بیدار شده‌بودند. من و بسیاری دیگر چند سال پیش از آن به نتایج مشابهی ‏رسیده‌بودیم. اما او و دیگرانی صبر کرده‌بودند و پس از شرکت در «کنفرانس ملی»، گویی تازه با ‏مشاهده‌ی آثار و نتایج پلنوم بیستم کمیته مرکزی حزب توده ایران (دی‌ماه ۱۳۶۶) بیدار شده‌بودند. ‏او ضمن نقل‌قول‌های فراوان از لنین می‌نوشت:‏

‏«[...] از سال ۵۱ به صفوف مخفی سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوستم و تا اوایل سال ۵۷، که ‏پس از یک درگیری مسلحانه در اصفهان دستگیر شدم، به مدت ۶ سال در خانه‌های تیمی زندگی ‏می‌کردم. در این سال‌های سخت و پر خفقان و دهشتزا هم‌رزمان فداکار، قهرمان و ارجمند و ‏شرافتمندی، که یادشان را همواره گرامی می‌دارم، چون نزهت روحی آهنگران، نسترن آل‌آقا، احمد ‏زیبنده [زیبرم؟]، حسن نوروزی و... را که از نزدیک با هم در نبرد شرکت داشتیم از دست دادم و ‏ضربه‌های سراسری سال ۵۵ و آخرین گفت‌وگوهایم با رفیق قهرمان حمید اشرف، زمینه‌های ذهنی ‏جدایی از مشی چریکی را برایم فراهم ساخت [...] در تاریخ حزب توده‌ای ما چنین حجمی از زیر پا ‏گذاردن اصول لنینی و سازمان‌شکنی و پایمال ساختن حقوق اعضا و کادرها سابقه ندارد. [...] ‏هیئت سیاسی که مهاجرنشینان نمونه‌ای قدرت اصلی را در آن در دست دارند، در پاسخ به ‏خواست‌های برحق و قانونی رفقای حزبی چهار نفر از اعضای رهبری را و چند نفر از کادرها را تعلیق ‏و یا اخراج کرد. [...] نام من نیز در میان اخراج‌شدگان به چشم می‌خورد. [...] تأسف من از این ‏است که سرنوشت رزمندگان توده‌ای را لاهرودی و صفری‌ها رقم می‌زنند، کسانی که در مکتب ‏جنایتکاران به‌نامی چون باقروف و بریا تعلیم گرفته‌اند.» [نامه‌ی سرگشاده خطاب به اعضای کمیته ‏مرکزی و کادرها و اعضای حزب توده ایران، و کمیته مرکزی، کادرها و اعضای سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، نادر زرکاری، ۱۹۸۸/۹/۲]‏

با بهروز مطلب‌زاده حشر و نشر، یا به قول خود او «دعوا»های بیشتری داشته‌ام، از تهران و دفتر ‏حزب و سپس رسیدگی به امور احسان طبری [قطران در عسل، بخش‌های ۴۷، ۵۷، ۸۴، ۸۵، ۸۷، ‏‏۸۸]، تا زاگولبا و مینسک، و پس از آن، به استثنای افغانستان. و «دعوا» داشتن البته نشانه‌ی ‏دوستی ماست! او نیز اردیبهشت امسال در فیسبوک فاش کرد که سی سال پیش، پس از اختلاف ‏اصولی با علی خاوری در «پلنوم فروردین ۱۳۶۹»، از مشاورت کمیته مرکزی حزب توده ایران ‏استعفا کرده و از آن پس هیچ‌گونه رابطه‌ی تشکیلاتی با سازمانی به نام حزب توده ایران یا سازمان ‏دیگری نداشته‌است (هرچند که هنوز به «اهداف، آرمان، و تاریخ پربار» آن حزب باور دارد).‏

با آن‌چه تعریف کردم، می‌خواهم پلی بزنم به نکاتی که بر سر آن‌ها با نویسنده‌ی کتاب بحث دارم.‏

چرا انشعاب؟

با همه‌ی استدلال‌هایی که تقی‌زاده کرده، قانع نشدم که انشعاب از سازمان چرا لازم بوده. او ‏می‌نویسد: «رهبری جدید [پس از کشته‌شدن حمید اشرف] انعطاف‌ناپذیر بود [...] آن رفقا عرصه را ‏از همه سو بر ما تنگ کردند. بایست در برابر روش‌ها و تفکری سکوت کنیم که آن را ویرانگر سازمان ‏می‌دانستیم و ادامه‌اش را فاجعه.»[ص ۲۶۲] و «جدایی به ما تحمیل شد.»[همان] و جمع‌بندی ‏نهایی او از دلایل انشعاب چنین است:‏

‏«بستن دهان ما از سوی مرکزیت وقت سازمان، خودداری از طرح نظرات ما و به‌ویژه کتاب تورج در ‏میان اعضای سازمان، تبلیغات یک‌طرفه علیه ما در میان رفقای سازمان مبنی بر این که چند نفر به ‏دنبال ضربات وارده بر سازمان و از بین رفتن رهبری فرصت را غنیمت شمرده و مشی سازمان را زیر ‏سؤال برده‌اند... و تلاش برای دست زدن به اقداماتی («عملیات») بود که ما به‌شدت با آن‌ها مخالف ‏بودیم و در بهترین حالت جز تظاهری بی‌معنی برای سر پا نشان دادن سازمانی نبود که به اعتراف ‏همه‌ی رفقا از پا افتاده‌بود.»[ص ۲۷۳]‏

من هیچ‌یک از مطالبی را که رفقای سابق نویسنده در انتقاد از انشعاب آن گروه نوشته‌اند نخوانده‌ام ‏و تنها با تکیه بر نوشته‌ی خود او و در سراسر نوشته‌اش، نشانه‌هایی می‌بینم حاکی از آن که کارد ‏به استخوان نرسیده‌بود:‏

‏- یثربی بود که کتاب‌های ریزچاپ لنین را برای آنان آورد، و خواست «چه باید کرد» را رونویسی ‏کنند.[ص ۱۵۰ و ۱۵۱]‏
‏- مشکل مالی برای اینان ایجاد نشده‌بود.[ص‌ص ۲۱۱ و ۲۷۱]‏
‏- حسین پرورش کتاب بیگوند را برای رفقای بالاتر برد.[ص ۲۳۰]‏
‏- حسین قلمبر، عضو مرکزیت، نظرات اینان را به بالا منعکس می‌کرد.[ص ۲۵۵] او حمایت گروه ‏بزرگی را پشت سرش داشت، طوری که حتی در شدیدترین بحث‌ها جرئت نکردند اسلحه رویش ‏بکشند.[ص ۲۶۵]‏

‏- مناسبات درون سازمان با اینان دوستانه بود. محسن صیرفی‌نژاد می‌گوید که خود سازمان (از ‏طریق «هاشم») با شنیدن نظراتش درباره‌ی غلط بودن مشی چریکی در اواخر تابستان ۵۶، او را به ‏قلمبر وصل کرد، و تنها هنگامی ارتباطش را قطع کردند که «گروه» اعلام کرد که به حزب توده ایران ‏پیوسته‌است.[ص‌ص ۵۸۲ و ۵۸۳]‏

‏- اباذر با حسین چوخاچی بحث‌های مفصلی داشت در فضایی دوستانه، بی آن که «بایکوت» شود، ‏و می‌گوید: «اواخر ۵۵ بچه‌ها می‌دانستند که من دیگر مشی سازمان را قبول ندارم و می‌خواهم از ‏سازمان جدا شوم.»[ص ۵۹۸] حسن فرجودی به حرف‌های او گوش می‌دهد و دوستانه می‌گوید: ‏‏«شاخه‌ی یثربی، که بزرگ‌ترین دسته‌ی سازمان است، از سازمان جدا شده‌است و بیشترشان ‏بچه‌های دانشگاه صنعتی آریامهر هستند، اگر بخواهی می‌توانیم تو را معرفی و تأیید کنیم». او از ‏فرجودی سیانور می‌گیرد و به خواست خود اسلحه‌اش را تحویل می‌دهد. او همچنین نشانه‌های ‏دیگری از مناسبات صمیمانه‌ی سازمان و منشعبین حتی پس از انشعاب تعریف می‌کند.[ص ۵۹۹]‏

آیا به‌راستی افراد «گروه منشعب» نمی‌توانستند در سازمان بمانند و تلاش خود را برای تأثیر نهادن ‏ادامه دهند؟

چرا حزب توده ایران؟

همچنین برای من روشن نشد که اعضای این گروه چگونه به این نتیجه رسیدند که راهی جز ‏پیوستن به حزب توده ایران وجود نداشت. تقی‌زاده یک جا می‌نویسد که «رادیو پیک ایران» را ‏می‌شنیده‌اند، و حزب «به‌رغم لغزش‌های نادر، از همه‌ی نیروهای دیگر به دنبال کردن پیگیر مشی ‏لنینی نزدیک‌تر» بود.[ص ۲۶۷] سپس به‌ظاهر برخورد تصادفی عسکر آهنین با رحیم شیخ‌زاده و ‏امیر معزز در خیابان [ص ۲۸۱] سرنوشت گروه را رقم می‌زند و ارتباطشان با «سازمان نوید» و از آن ‏راه با حزب برقرار می‌شود.‏

اما در همان هنگامی که این دوستان کاسه‌ی «چه کنم» به دست گرفته‌بودند، دوستان من در ‏همان دانشگاه، احمد حسینی آرانی و سعید نستار (هر دو دوره ۴ مکانیک) «راه سوم» را، که ‏‏«مائوئیستی» هم نبود یافتند، و با همراهی ماه‌مینو نوربخش (دوره ۳ ریاضی)، و سپس محمدجواد ‏قائدی (دوره ۵ برق)، و کمی دیرتر با جوان‌ترها از قبیل مجتبی احمدزاده (برادر احمدزاده‌ها، دوره ۹ ‏صنایع)، داریوش کایدپور (دوره ۶ فیزیک)، محمد محمدی (دوره ۱۰ صنایع)، فهیمه مرزبان (دوره ۱۱ ‏شیمی)، و... پایه‌های سازمان «اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر» را نهادند، و دیرتر به ‏‏«رزمندگان» رسیدند. خود دوستان منشعب در مکاتباتشان با «مرکز حزب» به انتشار کتابی از سوی ‏گروه نام‌برده در خارج اشاره کرده‌اند.[ص ۶۹۴]‏ همه‌ی نام‌بردگان، و بسیاری دیگر، به‌جز سعید نستار و مینو نوربخش، در راه انتخابی‌شان جان دادند.

چرا دوستان «گروه منشعب» با افراد اهل مطالعه‌ای که داشتند نتوانستند راه دیگری پیدا کنند؟ آیا ‏تنها احساس دین و دلبستگی به نشریات «چاپ ریز» حزب توده ایران آنان را به آغوش حزب انداخت، یا عوامل ‏دیگری هم دخالت داشت که گذشته از «گروه منشعب» بعدها باعث شد سازمان فداییان خلق ‏‏(اکثریت) هم سر بر شانه‌ی حزب توده ایران بگذارد؟

با خواندن مکاتبات گروه منشعب با «مرکز حزب» از خیال آرمانی آنان درباره‌ی «مرکز حزب»، که در ‏واقع تنها نورالدین کیانوری است، و مقایسه‌ی آن با واقعیت کشتی به‌گل‌نشسته‌ی رهبری حزب ‏توده ایران در مهاجرت، و وضع زندگی در کشورهای سوسیالیستی «واقعاً موجود» دلم به درد ‏می‌آید؛ آن‌جا که «مرکز حزب» مشکلات فعالیت اینان را در داخل درک نمی‌کند [ص‌ص ۶۸۹ و ۶۹۰]، ‏یا آن‌جا که می‌پرسند «آیا در حزب اختلاف وجود دارد، اگر هست، در چه حدود؟»[ص ۶۹۴]، یا تصویر ‏زیبایی که در خیال از وضع «رادیو پیک ایران» دارند، و...‏

حسین قلمبر، که به برلین شرقی رفته و نزدیک یک سال آن‌جا زندگی کرده و واقعیت‌ها را به چشم ‏خود دیده، در نامه‌ای برایشان به زبان بی‌زبانی می‌نویسد که «امکانات حزب محدود است»[ص ‏‏۶۹۲] و «در این‌جا محدودیت‌هایی هست که ما قبلاً نمی‌توانستیم به آن‌ها فکر کنیم.»[ص ۶۹۳] اما ‏درک این واقعیت‌ها برای این دوستان دشوار است. می‌خواهند بدانند چرا؟ چرا «کشورهای ‏سوسیالیستی برادر قادر به کمک به ما نیستند (و یا کم کمک می‌کنند)؟»[ص ۶۹۲] و برای ‏‏«محدودیت»‌ها از او توضیح می‌خواهند.[ص ۶۹۳]‏

امیدوارم کتابم «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان» به ‏سرانجام برسد و منتشر شود تا شاید آن‌جا بتوانم گوشه‌ای از واقعیت‌های آن کشتی به‌گل‌نشسته ‏را نشان دهم. همچنین نباید فراموش کرد که رهبران مهاجر حزب بر شانه‌های افراد منشعب به ‏تهران وارد شدند و همین منشعبان بودند که آنان را سر پا نگه داشتند و حزب را در عمل برایشان ‏ساختند. نویسنده خود به‌روشنی نشان داده که «سازمان نوید» عددی نبود و میزان توزیع نشریه‌ی ‏نوید در تهران و شهرستان‌ها به دست خود آنان ده‌ها برابر چیزی بود که نویدی‌ها از عهده‌اش بر ‏می‌آمدند.‏

انتقاد سخت از سازمان چریک‌ها

بهمن تقی‌زاده در سراسر کتاب از درون سازمان چریک‌های فدایی خلق و مشی آنان انتقاد می‌کند ‏و بد می‌گوید، از نادانی و بی‌سوادی‌شان می‌گوید و از «بی‌عملی»شان و نداشتن نشریات تئوریک ‏و ... اما هیچ سخنی نمی‌گوید از این که پس چرا و چگونه در آستانه‌ی انقلاب موج‌های صد هزار ‏نفری از جوانان به سوی آن هجوم آوردند، در آن و برای آن صف بستند، و در خیابان‌ها شعار دادند ‏‏«ایران را سراسر سیاهکل می‌کنیم»؟ حال آن که حزب توده ایران، اگر آماری را که کیانوری به ‏رفقای آلمان دموکراتیک گزارش داده باور کنیم، در اوج درخشش خود تیراژ «نامه مردم»اش ‌۴۰‌هزار نسخه بود؟ [اسناد اشتازی در «سال‌های مهاجرت – حزب توده ایران در آلمان شرقی»، قاسم ‏شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، جهان کتاب، تهران ۱۳۹۵]. آن‌گاه که رقیه دانشگری نامزد سازمان ‏چریک‌های فدایی خلق ایران در انتخابات نخستین مجلس شورای (هنوز) ملی ۲۲۰۷۳۷ رأی آورد، ‏مریم فیروز کم‌تر از یک‌هفتم او یا ۲۹۶۹۴ رأی داشت. بالاترین رأی نامزدهای حزب توده ایران ۵۸۸۰۲ ‏رأی برای کیانوری و ۵۵۳۹۲ رأی برای احسان طبری بود. در برابر ۱۵۶۷۴۰ رأی که سعید سلطان‌پور ‏آورد، سیاوش کسرایی کم‌تر از یک‌چهارم او، یا ۳۷۹۵۹ رأی داشت [روزنامه کیهان ۱۶ فروردین ‏‏۱۳۵۹]. چرا آن همه مردم، اغلب جوان، در حضور حزب توده ایران، آن «راه غلط» و آن «سازمان بد» ‏را برگزیدند و دنبال سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران رفتند؟

انتقادهای تقی‌زاده از سازمان و رفقای اسبق‌اش آن‌چنان است که کسی را که ‏nostalgic‏ را ‏‏«نوستالوژیک» می‌خواند و می‌نویسد، و ‏tragic‏ را «تراژدیک»، آن‌قدر به وجد می‌آورد که در ‏رسانه‌های داخلی به‌به و چه‌چه‌اش به آسمان می‌رود، و در تعریف از کتاب تقی‌زاده فقط انتقاد‌های ‏او از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران را نقل می‌کند. خوب است که ‏خود تقی‌زاده جمله‌ی معروف اگوست ببل را نقل کرده [ص ۴۳۳] که به خود نهیب می‌زد: پیر ‏خرفت، باز چه گفتی که آن‌طرفی‌ها برایت کف می‌زنند؟!‏

خرده گیری

بی آن‌که با قصد ایرادگیری کتاب را خوانده‌باشم، چند ایراد خرد و ریز به چشمم خورد، که شاید در ‏چاپ‌های بعدی بتوان اصلاحشان کرد:‏

‏- نام محمدتقی مخنفی [ص ۵۹۲] در نمایه نیست.‏
‏- نام جمال سعیدی در نمایه با ارجاع به صفحاتی با نام مادر سعیدی و آقای سعیدی آموزگار پرویز ‏هدایی مخلوط شده.‏

‏- تقی‌زاده تنها از یک شماره نشریه‌ی گروه دانشجویی نویسندگان در دانشگاه صنعتی آریامهر یاد ‏می‌کند.[ص ۴۳ و ۴۴] تا جایی که یادم می‌آید، شماره‌ی دوم و سوم همان نشریه هم منتشر شد. ‏همچنین از سال ۱۳۵۶ گروه نویسندگی تازه‌ای شروع به فعالیت کرد و نشریه‌ی آن با نام «تا طلوع» ‏در تابستان ۱۳۵۷ منتشر شد. این نشانی را بنگرید. در همان هنگام نشریه‌ی اتاق موسیقی با نام ‏‏«گاهنامه‌ی موسیقی» (نشر پیمان، ۱۳۵۷) نیز منتشر شد. انتشار این هر دو به برکت «باز شدن ‏فضای سیاسی» در آستانه‌ی انقلاب بود.‏

‏- در صفحه‌ی ۵۶ دو بار از «دکتر نیایش» یاد شده‌است. تا جایی که می‌دانم او مهندس بود و نه ‏دکتر.‏

‏- قربانعلی مؤذنی‌پور دوره دوم مهندسی شیمی نبود، دوره هفتم شیمی بود.[ص ۶۳]‏
‏- رشته‌ی ادنا ثابت را مهندسی مکانیک نوشته [ص ۴۳۹]. رشته‌ی ورودی او ریاضی بود.[روزنامه‌ی ‏اطلاعات، ۲۵ تیر ۱۳۵۲]‏
‏- در نام آهنگساز جمهوری آذربایجان هم در صفحه‌ی ۶۸ و هم در نمایه یک «عسکر» اضافه است. ‏نام او سلیمان علی‌عسکروف است ‏Süleyman Ələskərov‏.‏

‏- فهرست ۲۴‌نفره‌ی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر در پانویس صفحه‌ی ۸۱ با قید «زندگی ‏مخفی اختیار کردند» محدود شده، که اگر این محدودیت نمی‌بود، عده‌ی بیشتری در آن ‏می‌گنجیدند. اما حتی با همین قید دست‌کم جای دو نفر در آن خالی‌ست: هوشنگ اسماعیلی (دوره ۳ ‏ریاضی)، و قربانعلی مؤذنی‌پور (دوره ۷ شیمی)، که به نوشته‌ی خود کتاب [ص ۶۳] خانه‌ی تیمی ‏داشته. او در عضویت سازمان فداییان (اکثریت) در سال ۶۵ بازجویانش را راضی کرد که او را سر ‏قراری ببرند، و آن‌جا از پل روگذری خود را به اتوبان پرت کرد و کشته‌شد.‏

‏- نام «کهن» در صفحه‌ی ۵۵۵ آمده که همکلاسی دبیرستان و هم‌دانشگاهی محسن صیرفی‌نژاد ‏بوده. نام او نیز در نمایه نیست. او گوئل کاهن (کهن) است، دانش‌آموخته‌ی دوره ۶ شیمی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر که در همان دوران دانشجویی چندین کتاب شیمی و واژه‌نامه‌ی تخصصی شیمی ‏نوشت. او ویراستار کتاب خاطرات دکتر فریدون هژبری معاون آموزشی اسبق دانشگاه است، با نام ‏‏«بر آب و آتش» (بدون ناشر، امریکا ۱۳۹۱).‏

‏- نام ولدخانی [ص ۱۸۲] در نمایه نیست.‏

‏- و سرانجام تقی‌زاده در پانویس صفحه‌ی ۴۶ می‌نویسد: «آبراهامیان ظرفیت کامل محل برگزاری ‏مراسم (سالن ورزش دانشگاه صنعتی) را حدود همان ۱۰۰۰۰ نفر می‌داند که در ۲۸ آبان ۱۳۵۶ ‏برای شرکت در جلسه‌ی دهم شب‌های شعر کانون نویسندگان به دانشگاه رفتند. (آبراهامیان ‏‏(۱۳۸۴) ایران بین دو انقلاب، ص ۶۲۳)».‏

با همه‌ی احترام و ارج نهادن به یرواند آبراهامیان و زحمت‌هایی که کشیده، باید بگویم که ایشان ‏متأسفانه بسیار بی‌دقت می‌نویسند. نخست آن که، اگر تقی‌زاده این «قصه‌ی خسن و خسین سه ‏خواهران مغاویه» را درست نقل کرده‌باشد، آن جلسه‌ی سالن ورزش دانشگاه صنعتی آریامهر، که به ‏تحصنی بزرگ انجامید، نه در ۲۸ آبان، که در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ بود، «جلسه‌ی دهم» شب‌های شعر ‏کانون نویسندگان نبود، و ربطی به کانون نویسندگان ایران هم نداشت. «ده شب» کانون در مهرماه ‏در انستیتو گوته برگزار شده‌بود. جلسه‌ی ۲۴ آبان را گروه دانشجویی «پژوهش‌های فرهنگی» دانشگاه ‏صنعتی برگزار کرد. دو دیگر آن که مگر آن که شکنجه‌گران امنیتی جمهوری اسلامی بتوانند ۱۰‌هزار ‏نفر را در آن فضا بتپانند!‏

تقی‌زاده خود می‌توانست سری به دانشگاه بزند، طول و عرض آن سالن را بسنجد و به حساب ‏سرانگشتی گنجایش آن را برآورد کند. من از روی نقشه و عکس هوایی و با احتساب مقیاس، ابعاد ‏بیرونی آن را ۵۶ در ۴۰ متر می‌بینم، یعنی ۲۲۴۰ متر مربع، که حتی اگر مساحت سن و پله‌های ‏برای نشستن در ضلع جنوبی را سطح صاف حساب کنیم، و مردم در همه‌ی مساحت آن تنگ هم ‏بایستند، با حساب ۳ نفر در هر متر مربع، ۶۷۲۰ نفر به‌دست می‌آید.‏

من خود از گردانندگان فرعی آن تحصن بودم، مشروح ماجراهای آن شب را نوشته‌ام [قطران در ‏عسل، بخش ۲۵] و شهادت می‌دهم که مردم نایستاده بودند و همه روی کف سالن و پله‌های ضلع ‏جنوبی نشسته‌بودند، که دیگر سه نفر در متر مربع صدق نمی‌کند، و بخش‌هایی از سطح کف سالن ‏هم خالی بود. پس از تصمیم تحصن، کسانی دراز کشیده بودند و عده‌ی زیادی در ضلع غربی سالن ‏قدم می‌زدند. بنابراین تازه همان ۵۰۰۰ نفر هم که کسانی دیگر (شاید خود من هم) نوشته‌اند، ‏اغراق‌آمیز است. مقامات دانشگاه با تجربه از جلسات قبلی در همان چارچوب، از جمله سخنرانی ‏منوچهر هزارخانی هفته‌ی پیش از ماجرا که سالن پر شده‌بود، به لحاظ اقدامی برای ایمنی جمعیت ‏در صورت آتش‌سوزی و... این بار برای سخنرانی سعید سلطان‌پور از طریق گروه «پژوهش‌های فرهنگی» ۴۰۰۰ کارت ورود توزیع کرده‌بودند، نگهبانان دروازه‌ی دانشگاه از ورود کسانی که کارت ‏نداشتند جلوگیری کردند، و از همان‌جا بود که درگیری شروع شد و به دستگیری عده‌ای و به تحصن ‏انجامید، و به احتمال زیاد پس از درگیری حتی کسانی را که کارت داشتند دیگر راه ندادند.‏

دست‌کم کار ارقام و محاسبات را به تاریخ‌نویسان مسپاریم! چه خوب که «گروه منشعب» ‏از شک کردن و پرسیدن آغاز کردند. اما ای‌کاش همان شیوه را ادامه می‌دادند: این که آبراهامیان ‏نوشته، یا لنین یا حتی مارکس نوشته، یا رفیق طبری یا کیانوری گفته، به خودی‌خود و تنها به اعتبار ‏نام آنان، که، حتماً درست نیست؟ این نوشته‌ی بهمن زبردست (مجله‌ی نگاه نو، شماره ۱۱۴) را ‏ببینید که تنها در چند صفحه از «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان چندین غلط پیدا کرده‌است.‏

هر چه هست، درود بر بهمن تقی‌زاده برای کتاب خوب و خواندنی‌اش، که مرا واداشت پیرامون آن ‏پرچانگی کنم!‏

استکهلم، ۱۲ ژانویه ۲۰۲۱‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] دانشگاه صنعتی آریامهر در سال ۱۳۴۵ تأسیس شد. در گذشته ورودی‌های سال‌های گوناگون ‏با «دوره» مشخص می‌شدند: دوره ۱ ورودی سال ۱۳۴۵ بودند، و... اما پس از «انقلاب فرهنگی» ‏برای دانشجویان دانشگاه با نام جدید «شریف» به‌جای آریامهر، لفظ «دوره» به کار نمی‌رود و سال ورود دانشجویان ‏را می‌گویند، که در واقع روشن‌تر است.‏
‏[۲] دریافت کتاب «قطران در عسل»‏
‏[۳] ابراهیم پوررضا خلیق هنگام دستگیری در مشهد به تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۲ با جویدن کپسول سیانور خواست خود را بکشد، اما نجاتش دادند. با این حال او زیر شکنجه با استفاده از فرصتی سرش را به دیوار یا شوفاژ کوبید و با خون‌ریزی مغزی جان داد. برای فهرست کشتگان دانشگاه صنعتی این نشانی را بنگرید.
[۴] هفت شماره از خبرنامه‌ی انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف، حاوی عکس و ‏مشخصات دانشجویان ورودی هفت دوره‌ی نخست در این نشانی موجود است.‏
‏[۵] دریافت کتاب «با گام‌های فاجعه»

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2021

بدرود دکتر هرمز فرهت

قدری با تأخیر خبردار شدم که دکتر هرمز فرهت (زاده ۱۳۰۷) در ۱۶ اوت ۲۰۲۱ (۲۵ مرداد ۱۴۰۰) از جهان رفته‌است. این ‏موسیقی‌دان بزرگ تأثیری تعیین‌کننده در زندگانی من مهندس (!) داشته‌است. او در سال‌های ‏‏۱۳۵۰ و ۵۱ به دعوت «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در آن ‏دانشگاه کلاس «شناخت موسیقی» داشت. سرپرستی «مرکز تعلیمات عمومی» در آن هنگام با ‏زنده‌یاد دکتر مرتضی انواری بود، و هدف از موجودیت آن مرکز، آموزش دست‌کم شش واحد درسی ‏از علوم انسانی و شناخت هنر به مهندسان آینده بود. بگذریم که پس از ریاست دکتر سید حسین ‏نصر بر این دانشگاه، مرکز تعلیمات عمومی دانشگاه صنعتی به دست افرادی دینی چون غلامعلی ‏حداد عادل و نصرالله پورجوادی افتاد، و به جای امثال دکتر فرهت، خودشان و موسوی خوئینی‌ها و ‏امثال آن‌ها به تدریس پرداختند و آن مرکز را «اسلامیزه» کردند، و آن داستان دیگری‌ست.

من از بهار ۱۳۵۱ افتخار آن را یافتم که در کلاس درس دکتر هرمز فرهت در آن دانشگاه قطعات ‏موسیقی کلاسیک را که ایشان می‌خواست دانشجویان بشنوند، از صفحه‌های ۳۳ دور برای کلاس ‏پخش کنم، و از همان‌جا و همان موقع، و سپس گذراندن همان ۳ واحد درسی، از ایشان آموختم، و ‏با ایجاد «اتاق موسیقی» در دانشگاه، به دیگران نیز منتقل کردم. در درس «شناخت موسیقی» نمره‌ی ۱۷ از ایشان دارم، که برای سطح نمره‌های دانشگاه صنعتی بسیار عالی‌ست! یک نوشته‌ی قدیمی دارم در ‏توصیف کار «اتاق موسیقی».‏

او در برخورد شخصی با من چندان حرفی برای گفتن نداشت، و من نیز همان تیپی بودم: انجام کار ‏مهم‌تر از هر چیز دیگر بود! او می‌آمد به اتاقک کوچک ته کلاس شماره ۳ در ساختمان مجتهدی (ابن ‏سینا)، کارتوتک شامل یک کارت برای هر اثری را که در میان صفحات موجود در اتاقک داشتیم (و من ‏در مدت کار در آن‌جا صفحه‌های فراوان دیگری بر آن‌ها افزوده‌بودم) به او می‌دادم، با دقت ورق می‌زد ‏و یک‌راست می‌رفت به سراغ کارت مربوط به آهنگساز و اثری که در نظر داشت، کارت را بیرون ‏می‌کشید و به من می‌داد تا صفحه را آماده کنم، و هرگاه اشاره کرد، پخشش کنم.‏

از او خواسته‌بودم که اگر صدا زیادی بلند یا آهسته‌بود، با اشاره‌ای که هنگام رهبری ارکستر می‌کرد، ‏راهنمایی‌ام کند تا صدا را تنظیم کنم. در طول دو ترم فقط یک بار این کار را کرد!‏

یک بار سنفونی هشتم شوبرت (معروف به سنفونی ناتمام) را خواسته‌بود. بعد از آن که خودش و ‏دانشجویان آن را شنیدند، از اجرای آن بسیار خوشش آمد و پرسید کدام ارکستر و کدام رهبر آن را ‏اجرا کرده‌اند. از روی جلد صفحه برایش خواندم: ارکستر سنفونی لندن، به رهبری لئوپولد ‏استوکوفسکی! در این‌جا او شروع کرد به توصیف شیوه‌ی کار و اتوریته‌ی استوکوفسکی، و از جمله ‏گفت که او به دلخواه خودش در آثار آهنگسازان برای «بهتر کردنشان» تغییراتی «جزئی» وارد ‏می‌کند! عجب!‏

آن‌جا بود که آموختم از اثری یگانه، اجرا داریم تا اجرا؛ درست مثل آن که شعر خواندن داریم تا شعر ‏خواندن! کسی شعر را به شیوه‌ی شاملو می‌خواند، و کسان دیگری...‏

دکتر فرهت آهنگساز آلمانی یوهانس برامس را صنعتگر چیره‌دست موسیقی می‌دانست و همان‌جا بود که من در سنفونی نخست برامس غرق شدم، و هنوز نجات نیافته‌ام!

تا زنده‌ام خاطره‌ی کلاس‌های دکتر هرمز فرهت با من است‎.‎ یادشان همواره گرامی‎.‎

نوشته‌ای قدیمی درباره‌ی «اتاق موسیقی»‏
http://shiva.ownit.nu/pdf/O_MUweb.pdf
درباره‌ی دکتر مرتضی انواری:‏
https://shivaf.blogspot.com/2010/12/blog-post.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 July 2020

تصحیح دو نام

‏۱- در طول بیش از سی سال گذشته در برخی از نوشته‌هایم نام کسانی را که در سال ۱۳۶۱ به ‏پاکستان رفتند تا اطلاعات مأمور فراری ک.گ.ب ولادیمیر کوزیچکین را درباره‌ی حزب توده ایران بگیرند، بر پایه‌ی اطلاعات ناقص ‏موجود، محمدجواد مادرشاهی، فارغ‌التحصیل دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و رئیس سابق انجمن ‏حجتیه، و حبیب‌الله عسکراولادی، رهبر حزب مؤتلفه اسلامی، می‌نوشتم. به‌تازگی یکی از ‏خوانندگان پی‌گیر وبلاگم، آقای «محمد ا.» آگاهم کردند که ایرج جمشیدی در برنامه‌ی تلویزیونی خود ‏تکه‌ای از یک سخنرانی محمدجواد مادرشاهی را پخش کرده، و مادرشاهی در آن سخنرانی اعلام ‏کرده‌است که کسی که او را در آن مأموریت اطلاعاتی همراهی کرد حبیب‌الله بی‌طرف، یکی از ‏رهبران ششگانه‌ی دانشجویان اشغالگر سفارت امریکا در تهران بود و نه عسکراولادی.‏ ضمن سپاس از محمد ا. این نام را در همه‌ی نوشته‌های پیشینم اصلاح می‌کنم. آن بخش از برنامه‌ی ‏تلویزیونی ایرج جمشیدی را در این نشانی می‌توان دید.‏

۲- در جدولی که از نام‌های دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشته شده در فعالیت ‏سیاسی فراهم کردم، نام یکی از اعضای سازمان پیکار را به مدت بیش از ده سال «زهره ‏میرشکاری» ثبت کرده‌بودم. به‌تازگی با یادآوری آقای بهروز جلیلیان روزنامه‌ی اطلاعات سوم مرداد ‏‏۱۳۵۳ را یافتم که اسامی قبول‌شدگان کنکور سراسری آن سال را منتشر کرده، و آن‌جا نام این ‏شهید سازمان پیکار «زهره شکاری» نوشته شده‌است. با سپاس از بهروز جلیلیان، این نام را نیز در ‏آن جدول و نیز در همه‌ی نوشته‌هایی که از او یاد کرده‌ام، تصحیح کردم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2018

باخ - ۳۳۳‏

بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاس‌های درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) ‏گذشته‌است. بسیاری از دانشجویان به خانه‌هایشان رفته‌اند، اما من مانده‌ام. خانه و کاشانه‌ام در ‏خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ‏ترجیح می‌دهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیف‌های درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید ‏بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.‏

در یکی از سالن‌های نقشه‌کشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن ‏سینا) پشت یک میز نقشه‌کشی تنها ایستاده‌ام و در سکوت نقشه می‌کشم. خسته می‌شوم از ‏خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار می‌کشم و به‌سوی پنجره‌های بزرگ سالن می‌روم. باران ریز ‏و ملایم بهاری بر شیشه‌های پنجره هاشور می‌زند. آن پایین، در میان چمن‌های فاصله‌ی ساختمان ‏مجتهدی و بوفه‌ی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من می‌رود، دور می‌شود. ‏کلاسور و کتاب‌هایش را دو دستی در آغوش می‌فشارد، و زیر باران ریز با گام‌های ریز، تند می‌رود. ‏صورتش را نمی‌بینم، اما می‌توانم در خیال مجسم کنم: آه چه‌قدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن ‏موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیم‌چتری روی پیشانی... کاش به‌جای آن ‏کتاب‌ها بودم و مرا در آغوش می‌فشرد...‏

با دیدن او گویی کمندی بر دلم می‌افتد، و او با رفتنش دارد کمند را می‌کشد و با خود می‌برد. و ‏نمی‌دانم از چه لحظه‌ای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر ‏زهی، بی اختیار در سرم جریان می‌یابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران ‏بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه می‌کند و دارد با خود می‌برد... (بشنوید)‏

هنوز نمی‌دانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر ‏به تهران شرکت کنم؛ نمی‌دانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ ‏نمی‌دانم که قرار است از آن پس زندگانیم به‌کلی دگرگون شود. نمی‌دانم که تا خود را از کلاف سر ‏در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.‏

‏***‏
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل ‏جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامه‌هایی ویژه در سالن‌ها و رسانه‌ها برگزار کردند.‏

یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ‏‏۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقه‌ی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از ‏قطعه‌ای که در آغاز گفتم، ‏Air‏ یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری ‏آشناست (بشنوید). خیلی‌ها (اما نه من!) سوئیت‌های او برای ویولونسل تنها را نیز دوست ‏می‌دارند (بشنوید).‏

بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سن‌ماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعه‌ی ‏‏«خدای من، ببخش‌شان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار برده‌است ‏‏(ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلی‌ها «کلیسایی» می‌پندارند. اما من، که هیچ ‏علاقه‌ای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست می‌دارم: خیلی ساده، چشمانم را می‌بندم، ‏عنصر کلیسا را از ذهنم کنار می‌زنم، و آن‌گاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنه‌ی ‏کهکشان پرواز می‌کنم...

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 March 2018

راخمانینوف - ۱۴۵‏

شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد دارد سنفونی ششم چایکوفسکی (سنفونی پاتتیک) را پخش می‌کند. ‏این اثر همواره مرا به یاد «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) و چند ‏تن از دوستانم می‌اندازد که این اثر چایکوفسکی را بسیار دوست می‌داشتند، همچنان که من نیز. بخش ‏چهارم آن سنفونی مایه‌ی اشک و آه‌های بسیاری بود.‏

یاد «اتاق موسیقی» به یادم آورد که مناسبت جالب دیگری را نباید ناگفته بگذارم: ۲۸ مارس ۷۵-‏امین سالگشت درگذشت، و ۱ آوریل، ۱۴۵-امین زادروز آهنگساز و پیانیست بزرگ روس سرگئی ‏راخمانینوف (۱۹۴۳-۱۸۷۳) است. آثار او نیز از برنامه‌های جذاب «اتاق موسیقی» بود، به‌ویژه ‏کنسرتوی پیانوی شماره‌ی دوی او با آن ضربه‌های دراماتیک پیانو در آغاز، و نیز «راپسودی روی تمی ‏از پاگانی‌نی» که بخش آرام آن در آن دوران موسیقی متن یک سریال تلویزیونی امریکایی بود و ‏خیلی‌ها آن را به گوش جان شنیده‌بودند و دل به آن بسته‌بودند.‏

اما داستان من و موسیقی راخمانینوف بر می‌گردد به کودکی‌های من و هنگامی که در دوردست ‏اردبیل برخی از آثار او را بر متن نمایشنامه‌های رادیویی می‌شنیدم، از لابه‌لای خرخر موج متوسط ‏رادیو و صدایی که گاه و بی‌گاه می‌رفت، و لحظاتی گوش تشنه و دل بی‌قرار مرا در انتظار ‏می‌گذاشت تا باز آید.‏

در آن عالم کودکی هیچ نمی‌دانستم که این موسیقی‌ها چیستند، ساخته‌ی کیستند، نامشان ‏چیست، کجا و چگونه می‌توان آن‌ها را جدای از نمایشنامه‌های رادیویی شنید؟ هیچ نمی‌دانستم. ‏همین‌قدر روزشماری و لحظه‌شماری می‌کردم تا روز و ساعت آن برنامه‌ی رادیو برسد، و بر لبه‌ی ‏تاقچه‌ی رادیو بیاویزم، ‌و گوشم را تا جایی که قدم می‌رسید به بلندگوی رادیو نزدیک کنم، تا مبادا ‏نوایی از آن موسیقی‌های شگفت‌انگیز به گوشم نرسد و نشنیده بماند.‏

سال‌های طولانی، پانزده – بیست سال طول کشید تا با نشستن در آن اتاقک تنگ کلاس شماره‌ی ‏‏۳ ساختمان مجتهدی (ابن سینا) در دانشگاه صنعتی، ‌ورق زدن صفحه‌های گراموفون موجود در ‏آن‌جا، یا با زیر پا نهادن مقررات نانوشته‌ی «خودی‌ها» در بند ۳ زندان قصر و گوش دادن به ‏‏«رادیوی تهران» روی موج اف.ام. از یک رادیوی کوچک که در جیب روی سینه‌ی پیراهن جا می‌گرفت ‏و گوشی آن را در گوشم می‌گذاشتم، و گوش دادن و گوش دادن، یک‌یک آن آهنگ‌های دلاویز ‏کودکی‌هایم را بازیابم.‏

یکی از نخستین خاطره‌های موزیکالم اثری از همین راخمانینوف بود، پره‌لود اپوس ۳ شماره ۲،‌ که او ‏در اصل برای پیانو سروده، اما عظمتی دارد که کسانی به فکر اجرای آن با ارکستر افتادند،‌ و اجرای ‏ارکستری بود که من در کودکی می‌شنیدم.‏

راخمانینوف، از نیاکان ترک و مسلمان اهل شهر کازان بر ساحل رود ولگا (و از آن‌جاست ریشه‌ی نام ‏خانوادگیش: راخمان = رحمان)، از پدر و مادری موسیقی‌دوست و نوازنده‌ی پیانو، در آموزشگاه‌های ‏موسیقی سن‌پترزبورگ و مسکو تحصیل کرد. بیش‌تر او را برای مهارتش در نواختن پیانو می‌شناختند ‏که موهبت دستان بزرگش در آن یارش بود. گویا دستانش آن‌قدر بزرگ بودند که تا سیزده پرده‌ی ‏کامل را روی کلیدهای پیانو می‌پوشاندند. اما او خود می‌خواست آهنگساز شود و به آهنگسازی ‏بشناسندش.‏

نخستین سنفونی او را که در سال ۱۸۸۵ اجرا شد، بی‌رحمانه نقد و ریشخند کردند، تا آن‌جا که او ‏سخت دلزده شد، دچار آزردگی روحی شد، آهنگسازی را تا چندین سال پی نگرفت، و تنها از ‏استعداد درخشانش در نواختن پیانو نان خورد. اما پس از چند سال بهبود یافت و با سرودن کنسرتو ‏پیانوی شماره‌ی ۲ (که گویا به روان‌پزشک خود تقدیم کرد) سرودن آثاری بی‌همتا و ماندگار را پی ‏گرفت.‏

راخمانینوف در اوج انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ میهنش را ترک کرد. نخست چندی در سوییس اقامت ‏گزید و سپس به امریکا رفت. اما گفته‌اند و نوشته‌اند که همواره دلش با میهنش بود و کمی پیش از ‏مرگش، در اوج جنگ جهانی دوم، می‌خواست به اتحاد شوروی برگردد، اما سخت بیمار بود و ناتوان، ‏و آرزوی بازگشتش به میهن، با او از جهان رفت.‏

یکی دیگر از آثار بسیار زیبایش که از کودکی به یاد دارم و سال‌ها طول کشید تا پیدایش کنم، ‏اثری‌ست به‌نام «ووکالیس»،‌ یعنی «آواز بی‌کلام» که او برای خواننده‌ی سوپرانو با همراهی پیانو ‏نوشته‌است. خاطره‌ای به نقل از مستیسلاو راستروپوویچ ‏Mstislav Rostropovich‏ نوازنده‌ی بزرگ ‏ویولونسل به یاد می‌آورم که نمی‌دانم کجا خواندم یا در کدام فیلم مستند از او شنیدم. می‌گفت ‏‏(نقل به معنی):‏

‏«یک بار با سویاتوسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ (یکی از بزرگ‌ترین نوازنگان پیانو) برای اجرای ‏کنسرتی به سوییس رفته‌بودیم و مهمان سریوژا (خودمانی سرگئی، یعنی راخمانینوف) بودیم. بعد ‏از ناهار او به اتاق خود رفت تا کمی بخوابد. من و ویتیا (حودمانی سویاتوسلاو) دست‌نوشته‌ی نوت‌های «ووکالیس» را روی ‏پیانوی اتاق نشیمن پیدا کردیم و در انتظار بیدار شدن سریوژا برای سرگرمی شروع به نواختن آن ‏کردیم. من با ویولونسل نقش خواننده را به عهده گرفتم. همین‌طور سرمان پایین بود و غرق زیبایی ‏این اثر بودیم که یکهو دیدیم سریوژا در آستانه‌ی در اتاق خوابش ایستاده، اجرای ما را گوش می‌دهد ‏و همین‌طور اشک می‌ریزد.»‏

اجراهای بی‌شماری از ووکالیس با تنظیم برای ترکیب سازهای گوناگون، یا ارکستر، یا صدای خواننده ‏‏(بدون کلام) وجود دارد.‏

دو پره‌لود دیگر او را من بسیار دوست می‌دارم: اپوس ۳۲، شماره ۱۰،‌ که آغاز و پایان آن مرا به یاد چمنزارهای ‏وحشی و خیس از شبنم یا باران منطقه‌ی تالش می‌اندازد، در هوایی مه‌آلود، و چند قاطر که در چمنزارها می‌چرند، ‏دمشان را آرام می‌چرخانند و می‌تابانند و تا زیر شکمشان را چمن‌های بلند پوشانده است؛ و اپوس ۲۳ ‏شماره ۵، این‌جا گویا با اجرای خود او، که ریتم مارش دارد و به من نیرو می‌دهد؛ آی نیرو می‌دهد!‏

آثار راخمانینوف را در فیلم‌های سینمایی بی‌شماری،‌ هم در میهنش و هم در غرب به‌کار برده‌اند. ‏یکی از پر آوازه‌ترین‌های آن‌ها فیلم استرالیایی «شاین» (۱۹۹۶) ‌‏Shine‏ است که روی زندگی واقعی ‏یک پیانیست ساخته‌شده‌است.‏

راخمانینوف را بیش‌تر برای چهار کنسرتو پیانوی عظیم او و سه سنفونی‌اش می‌شناسند.‏
‏ ‏
اثر بسیار هیجان‌انگیز دیگر او «رقص‌های سنفونیک» نام دارد.‏

کنسرتو پیانوی شماره‌ی ۳ او نیز هوادارن بسیاری دارد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2016

دفاع از آلبوم‌های بی سانسور

انتشار عکس و مشخصات مریم قجر عضدانلو، همسر سوم مسعود رجوی در تازه‌ترین آلبوم دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی شریف جنجالی به‌پا کرده و انجمن فارغ‌التحصیلان این دانشگاه را با خطر تعطیلی روبه‌رو کرده‌است. همچنین کسانی تهدید می‌کنند که دست‌اندرکاران انجمن و تهیه‌کنندگان آلبوم‌ها را مجازات کنند. نوشته‌ی بسیار کوتاهی به پشتیبانی از انتشار بی سانسور آلبوم‌های دانش آموختگان این دانشگاه (که خود نیز از آنان هستم) ‏نوشتم که تا این لحظه در بی‌بی‌سی فارسی و به نقل از آن در وبگاه "راهک" منتشر شده است.‏

آلبوم جنجالی شماره 7 را که همین هفته‌ای پیش در جشن چهلمین سال فارغ‌التحصیلی دانشجویان ورودی سال 1351 توزیع شد، جمع‌آوری ‏کرده‌اند و احتمال می‌رود که خلاصه‌ی آلبوم‌های این هفت دوره را در وبگاه انجمن فارغ‌التحصیلان نیز از دسترس خارج کنند. ‏از همین رو من آن هفت آلبوم را در این نشانی به اشتراک همگانی می‌گذارم. جدولی از کشتگان دانشگاه نیز در این نشانی ‏هست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 May 2016

انسان کتبی، و انسان شفاهی


در یکی از نقدهایی که بر کتاب "قطران در عسل" نوشته شد، نویسنده‌ی گرامی به درستی صفت ‏‏"آدم کتبی" بر من نهادند. این "آدم شفاهی" نبودن در موارد بسیاری ‏مایه‌ی رنج و پشیمانیم شده که چرا چنین گفتم و چنان نگفتم، یا چرا آن جمله‌ام را دقیق‌تر نگفتم، ‏باید این را هم می‌گفتم، و آن را نمی‌باید می‌گفتم، و... اما دریغا که گفته‌ی شفاهی متنی نانوشته ‏است و دیگر نمی‌توان حک و اصلاحش کرد.‏

از این مصاحبه‌ام در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" در مجموع راضی هستم، اما این‌جا هم جمله‌های ‏نادقیق و پاسخ‌های نابه‌جا وجود دارد. از جمله، فردای مصاحبه به فکرم رسید که در ثانیه‌های پایانی ‏برنامه می‌بایست یک جمله را می‌افزودم. آن‌جا که آقای فانی پرسیدند: «آیا هیچ‌وقت حس گناه به ‏شما دست داد که شما بقیه‌ی رفقایتان را ول کردید که کشته بشوند و خودتان آمدید بیرون؟» بعد از ‏توضیحی که دادم باید می‌افزودم: «کسانی باید احساس گناه کنند که آن انسان‌ها را، و انسان‌های ‏بی‌شمار دیگری را، به شکل‌های گوناگون کشتند و نابود کردند.»‏
https://www.youtube.com/watch?v=1a18JcMG7MI

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 December 2014

آلبوم دوره‌ی شش را تکمیل کنیم

دست‌اندرکاران جشن چهلمین سالگرد فارغ‌التحصیلی دانشجویان دوره‌ی ششم (ورودی 1350) ‏دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) در تدارک تهیه‌ی آلبومی از دانش‌آموختگان این دوره هستند و برای ‏تکمیل آلبوم یاری ما دوره‌ی ششی‌ها (و دیگر دوره‌ها) و آشنایان این افراد را لازم دارند.‏

آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانی‌های ‏داده‌شده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 March 2014

از جهان خاکستری - ۹۷‏

یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که از زندان به دانشگاه بازگشتم. دانشگاه شور و حال ‏همیشگی آغاز سال را داشت. دانشجویان تازه‌وارد دوره‌ی هفتم گاه گیج، گاه پر سر و صدا، گروه ‏گروه از این کلاس به آن کلاس می‌رفتند. زندانم که بردند امتحانات پایان نیم‌سال قبلیم نیمه‌تمام ‏ماند. اکنون دکتر فرهاد ریاحی معاون آموزشی دانشگاه با لبخندی مهرآمیز نامه‌ای را برایم امضا ‏کرده‌بود که می‌بایست می‌بردم و به استادانی که امتحانشان را نداده‌بودم نشان می‌دادم و قرار ‏امتحان می‌گذاشتم. اما یک ماه عقب ماندن از درس‌های این نیم‌سال را چه می‌کردم؟ هیچ حال و ‏روحیه‌ی درس خواندن نداشتم.‏

استاد "ریاضیات ۱" از من، از نامه‌ی دکتر ریاحی، و از این امتحان ِ دیرهنگام هیچ خوشش نیامد. ‏قراری گذاشت و در روز و ساعت موعود در اتاقش نشاندم، روبه‌رویم نشست، و امتحان دشواری از ‏من گرفت. این نخستین درس زندگانی تحصیلیم بود که در آغاز دانشگاه از آن نمره‌ی ردی گرفته بودم ‏و در نیمسال گذشته برای بار دوم آن را خوانده‌بودم. اکنون با نمره‌ی ۱۳، که در آن روزگار در دانشگاه ‏ما "خوب" شمرده می‌شد، قبول شدم.‏

دکتر محمد امین استاد درس "استاتیک" در دانشکده‌ی سازه (عمران)، مهربان و کمی غمگین و با ‏همدردی مرا پذیرفت. در رفتارش نسبت به‌خود احترامی احساس می‌کردم که در رابطه‌ی استاد – ‏شاگردی سابقه نداشت. او مرا برد و در اتاق استادان نشاند، ورقه‌ای جلویم گذاشت، در را بست و ‏رفت. در آن سال‌ها هنوز ماشین حساب به ایران نیامده‌بود. با یک خط‌کش محاسبه‌ی آریستو ‏Aristo‏ ‏که داشتم، حساب می‌کردم و حساب می‌کردم: خرپا، تیرآهن، ممان اینرسی (گشتاور لختی)، و... ‏اما در حل یک مسأله‌ی تسمه و پولی گیر کرده‌بودم. نیم ساعت اضافه بر وقتی که استاد داده‌بود ‏گذشته بود که استاد آمد و با لبخندی پرسید:‏

‏- خب، در چه حالی؟

درمانده و شرمگین شکل مسأله را نشانش دادم و به زبان بی‌زبانی فهماندم که در حل آن گیر ‏کرده‌ام. دکتر امین کتاب ‏Statics‏ مریام ‏Meriam‏ را که روی میز بود برداشت، بازش کرد، جلویم ‏گذاشت، و با انگشت فرمولی را نشانم داد:‏

T2 = T1 * exp(f*β)‎

شرمسار و سپاسگزار نگاهش کردم، و رفت. چه خنگ بودم! خب، واضح است! مسأله را حل کردم، ‏نوشتم، ورقه را بردم و به استاد دادم، و رفتم. نمره‌ام نزدیک عالی بود: ۱۴/۵!‏
خانم دایان فولادی، اهل کانادا، با شوهر ایرانی، استاد زبان انگلیسی ۲، با دیدن نامه‌ی دکتر ریاحی ‏و دانستن این که یکی از بهترین شاگردانش در زندان بوده‌است، سخت دستپاچه شد. داستان‌های ‏ترسناکی از ساواک و شکنجه‌هایش شنیده‌بود، و مانند آن که از درد شکنجه‌ها توان ایستادن ‏نداشته‌باشم، بازویم را گرفت و برد و روی یک صندلی نشاندم. هیجان‌زده به انگلیسی می‌گفت:‏

‏- چطوری؟ خوبی؟ خوبی؟... بنشین!... استراحت کن!... – دستش را پیش می‌آورد تا بر سرم ‏بکشد، یا صورتم را نوازش کند، اما ملاحظه‌ی رابطه‌ی استاد – دانشجویی بازش می‌داشت و ‏دستش را پس می‌کشید. مانده بود. نمی‌دانست چه کند. با بی‌قراری دورم می‌چرخید. اشک در ‏چشمان آبی روشنش حلقه زده‌بود. رفت پارچ آبی با یک لیوان آورد، آب ریخت و به سویم دراز کرد: - ‏بگیر!... بنوش!...‏

پس از بازگشت از زندان، هیچ‌کس، حتی نزدیک‌ترین بستگانم، رفتاری این‌چنین مهرآمیز با من ‏نکرده‌بودند. این‌جا نمره‌ام عالی بود: ۱۸!‏

اما غمگین بودم. با وجود آشنایان فراوان احساس تنهایی می‌کردم. نگاهم "آزاده" را می‌جست، و ‏به‌ندرت می‌یافتمش. یک بار هنگام ورود به ناهارخوری همراه با دوستی، به او برخوردیم که با ‏دوستش از سالن بیرون می‌رفتند. دل من تاپ‌تاپ می‌زد. از کنارمان گذشته‌بودند که شوخ و شنگ ‏زیر لبی گفت "آقای فرهمند...!" اما من و دوستم خیلی دیر بیدار شدیم. پنج قدمی دور شده‌بودیم ‏که به هم نگاه کردیم: نام مرا گفت؟! منظورش چه بود؟ کارش چه معنایی داشت؟ داشت سربه‌سر ‏من ِ بچه‌ی ساده‌ی شهرستانی می‌گذاشت؟

ندانستم. نفهمیدم. یک بار در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه به سویش رفتم، درسی را که با دکتر ‏اسماعیل خویی گذرانده‌بود بهانه کردم و کمک خواستم، اما ردم کرد و به‌زودی با یک هم‌دانشگاهی ‏دیگر ازدواج کرد.‏

نه، نمی‌شد درس خواند. نیمی از دلم نیز پیش هم‌زنجیرانی بود که پشت دیوارهای بلند زندان قصر ‏مانده‌بودند. آیا این خیل هم‌دانشگاهیان هیچ می‌دانستند که در گوشه‌ی دیگری از شهر صدها نفر ‏تنها با آرزوی آوردن بهروزی برای مردم، یا به جرم خواندن کتابی "ممنوعه" به زنجیر کشیده شده‌اند؟ ‏دوره‌ی هفتی‌های تازه‌وارد بی‌گمان هنوز چندان چیزی نمی‌دانستند. اما به‌زودی چیزهایی دیدند که ‏هرگز ندیده‌بودند، و ورودی‌های این سال، ۱۳۵۱، بیشترین کشته‌ها را در مبارزه‌ی سیاسی دادند ‏‏(دست‌کم ۱۹ نفر).‏

نه، نمی‌شد درس خواند. این نیم‌سال را "غیبت موجه" گرفتم، اما در دانشگاه ماندم. روز ۱۶ آذر، که ‏به یاد کشتگان دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۲ "روز دانشجو" بود، گرچه هنوز غیر رسمی، نخستین ‏تظاهرات این نیم‌سال برگزار شد. آغاز تظاهرات اغلب به این شکل بود که گروه بزرگی در راهروی ‏طبقه‌ی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) گرد می‌آمدند، منتظر می‌شدند تا زنگ شروع ‏کلاس‌ها به صدا در آید، و هم‌زمان با آن همه "هو" می‌کردند، و سپس کسی از میان جمع نخستین ‏شعار را می‌داد، و همه تکرار می‌کردند. همه‌ی این کارها برای آن بود که معلوم نشود چه کسی از ‏کجا نخستین شعار را داد:‏

یاران ما زندان‌اند؛
زندانبانان جلاداند –‏
ای مرگ بر جلادان!‏

آن‌گاه گروه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه می‌افتاد، در کلاس‌ها را می‌گشودند و با شعار و ‏سروصدا برهم‌‌شان ‏می‌زدند، شیشه‌های دانشگاه را می‌شکستند، کتابخانه‌ی مرکزی را ویران ‏می‌کردند، و دانشگاه را به تعطیلی ‏می‌کشاندند. یک – دو بار با آنان در ‏تظاهرات شرکت کردم اما ‏هرگز شیشه‌ای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. دانشگاه را ‏دوست می‌داشتم و ‏از تعطیلی آن غمگین می‌شدم. کتابخانه‌ی مرکزی یکی از پاتوق‌های من بود. ساعت‌ها در بخش ‏کتاب‌های مرجع می‌نشستم و درباره‌ی آهنگسازان یا موضوع‌های دیگر مطالعه می‌کردم و یادداشت ‏بر می‌داشتم.‏

‏"مرکز تعلیمات عمومی" دانشگاه کار دانشجویی به من داده‌بود. در کلاس "شناخت موسیقی" دکتر ‏هرمز فرهت و کلاس "کارگاه شناخت موسیقی" خانم ماه‌منیر شادنوش برای دانشجویان موسیقی ‏کلاسیک پخش می‌کردم. با استفاده از این امکان "اتاق موسیقی" را بر پا کرده‌بودم و خود را ‏به‌دست خود در کار غرق کرده‌بودم. ضبط صوت و نوار کاست داشت همه‌گیر می‌شد اما موسیقی ‏آذربایجانی از آذربایجان شوروی سابق نایاب بود. صفحه‌های این موسیقی را از فروشگاه کارناوال در ‏سه‌راهی ایرانشهر نزدیک میدان فردوسی می‌خریدم، و در خوابگاه با امانت گرفتن گراموفون از ‏کسی و ضبط صوت از کسی دیگر ساعت‌ها می‌نشستم و برای این و آن و کسانی که حتی ‏نمی‌شناختم نوار موسیقی آذربایجانی پر می‌کردم. به یک حساب سر انگشتی تا دو سال پس از ‏آن نزدیک ۲۰۰۰ ساعت نوار پر کردم و پخش کردم، بی هیچ دستمزدی. مشروح داستان "اتاق ‏موسیقی" را جای دیگری نوشته‌ام.‏

این‌جا موسیقی اصیل ایرانی، و نیز اپرای کوراوغلو، و شور اثر امیروف بیشترین شنوندگان را داشت. ‏اتاق شماره ۳ پر می‌شد. روی پله‌های درون کلاس، پله‌های پشت در کلاس، کف راهرو، پشت ‏پنجره روی چمن‌های مقابل تالارها پر از جمعیت می‌شد. سوئیت شهرزاد ریمسکی‌کورساکوف و ‏اوورتور اگمونت بیتهوفن نیز شنوندگان فراوانی داشتند. خفقان و سانسور، نمادگرایی را گسترش ‏می‌داد: خان ستمگر اپرای کوراوغلو نماد شاه بود، و کوراوغلو و پهلوانانش و پناهگاهش در کوه‌ها، ‏چریک‌هایی بودند که از سیاهکل با شاه می‌جنگیدند؛ تکه‌ای از شور امیروف و نیز شهرزاد ‏کورساکوف آهنگ‌هایی بودند که سرودهای سازمان چریک‌های فدایی خلق را روی آن‌ها گذاشته ‏بودند:‏

ای رفیقان، قهرمانان!‏
جان در ره میهن خود بدهیم بی‌مهابا
از تن ما خون بریزد
از خون ما لاله خیزد
‏...‏

و

من چریک فدایی خلقم
جان من فدای خلقم
جان به‌کف خون خود می‌فشانم
هر زمان برای خلقم
‏...‏

و اگمونت داستان قهرمان آزادی‌خواهی بود که اعدامش می‌کردند. دلم می‌خواست که برای ‏کنسرتو پیانو یا سنفونی‌های چهارم و ششم چایکوفسکی، یا برای سنفونی‌های پنجم و هفتم و ‏نهم بیتهوفن، یا برای کنسرتو پیانوی شماره ۲ و راپسودی روی تمی از پاگانی‌نی اثر راخمانینوف و... ‏نیز همین قدر شنونده به اتاق موسیقی بیایند. اما زمانه‌ی "چریکیسم" بود. مرکز چریک‌های چپ، ‏اتاق کوهنوردی بود که روبه‌روی اتاق موسیقی قرار داشت، و مرکز چریک‌های مسلمان نمازخانه بود ‏که سه طبقه بالاتر بود. هم‌اینان بودند که تلویزیون سالن عمومی خوابگاه دانشجویی را ‏پیوسته خراب می‌کردند تا مبادا کسی آن‌جا ‏بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقره‌ای" فریدون ‏فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابی‌گری غافل شود. ‏هم‌اینان به‌سوی دختران زیبا و خوش‌پوش ‏دانشگاه گوجه‌فرنگی گندیده پرتاب می‌کردند و در خلوت کتک‌شان می‌زدند. از ‏نظر اینان دختران ‏نمی‌بایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمی‌بایست بخندند یا با پسری راه ‏‏بروند؛ حتی نمی‌بایست همراه با پسران در برنامه‌های کوهنوردی شرکت کنند! دختران می‌بایست ‏ساده و "چریکی" لباس ‏بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" ‏می‌نامیدند که نمی‌بایست پشت آن ‏نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به ‏امر انقلاب پرداخت!‏

من با چریکیسم هیچ میانه‌ای نداشتم. دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه را دوست می‌داشتم. با ‏دیدن ‏دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم می‌گرفت و می‌خواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیبایی‌تان را، زن بودنتان را ‏می‌پوشانید؟ افرادی نیز در نمازخانه و اتاق کوه بودند که چنین روحیه‌ای ‏نداشتند و در همان هنگام یا دیرتر از بهترین و نزدیک‌ترین دوستانم شدند. اما اکثریت بزرگی از ۱۳۶ ‏نفری که در راه مبارزه‌ی سیاسی جان باختند و نامشان را گرد آورده‌ام بی‌گمان راهشان از اتاق کوه ‏و یا از نمازخانه‌ی دانشگاه گذشته‌است. تنها یک تن را می‌شناسم که از فعالان اتاق موسیقی بود ‏و پس از انقلاب اعدامش کردند: چریک فدائی حسن جلالی نائینی. اما او پایی در اتاق کوه نیز ‏داشت.‏

چند سال پیش یکی از خشن‌ترین و "چپ"ترین "چریک"های آن زمان اتاق کوهنوردی، که با شرکت ‏دختران نیز در برنامه‌های کوهنوردی سخت مخالفت می‌کرد، سربه‌زیر، آهسته و زیر لب، گویی با ‏خود حرف می‌زند، برایم اعتراف کرد:‏

‏- ف.ن. را یک گوشه‌ی پرت گیر انداختم و زدمش... بدجوری زدمش...‏
‏- آخر چرا؟
‏- فقط برای این که خوشگل بود... فقط برای همین... خیلی خوشگل بود...‏

‏***‏
چریکیسم آن دوران ایران زاییده‌ی چند عامل بود: بالاتر از همه خفقان سیاسی، ممنوعیت احزاب، ‏سانسور شدید رسانه‌ها، و جلوگیری عملی از اثرگذاری مردم در امور سیاسی کشور؛ و سپس ‏فضای جهانی: انقلاب‌های چین و کوبا، جنبش دانشجویی اروپا در ۱۹۶۸؛ جنبش مخالفت با جنگ ‏ویتنام و دخالت امریکا در آن‌جا در سراسر جهان، و گروه‌های چریکی خارجی همچون بادر – ماینهوف، ‏که این آخری را در این نشانی نوشته‌ام.‏

‏***‏
نمی‌دانم که آیا باید شادمان بود از این که امروزه از دانشگاه‌های کشور، و به‌ویژه از دانشگاه شریف ‏که روزگاری "انقلابی"ترین دانشگاه بود، چندان صدایی به‌گوش نمی‌رسد و همه سر در درس و کتاب ‏دارند؟

‏***‏
اکنون روزی نیست که سر کار از جمله با ریاضیات، استاتیک، و زبان انگلیسی سروکار نداشته‌باشم، ‏و همواره به استادانم و همه‌ی آموزگارانم درود می‌فرستم.‏

دکتر فرهاد ریاحی در ۱۸ اوت ۲۰۱۱ از میان ما رفت. درباره‌ی ایشان در این نشانی نوشته‌ام. نیز ‏بنگرید به این نشانی که ترجمه‌ی انگلیسی نوشته‌ی مرا نقل کرده‌اند.‏

از دکتر محمد امین و خانم فولادی دریغا که هیچ خبری ندارم و در اینترنت نیز نیافتمشان. برایشان ‏شادی و تندرستی آرزو می‌کنم. همسر خانم فولادی به‌گمانم آذربایجانی بودند، زیرا از روی علاقه به ‏شخصیت کوراوغلو، نام "روشن" را روی پسرشان گذاشته‌بودند، که نام کوراوغلو بود پیش از آن‌که ‏خان، چشمان پدر او را کور کند.‏

آن "آزاده" سالی دیرتر از همسرش جدا شد، اما هیچ خبر دیگری از او ندارم. برایش خوشبختی آرزو ‏می‌کنم.‏

‏***‏
اجرایی از مقام سنفونیک شور امیروف را این‌جا تماشا کنید. فایل ‏mp3‎‏ برای دانلود در این نشانی ‏‏(روی لینک راست‌کلیک کنید و سپس ‏Save target as...‎‏ را انتخاب کنید).‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو را این‌جا تماشا کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 August 2013

یادی از احمد حسینی آرانی

1348
یازدهم مرداد، دوم اوت، سی سال از اعدام دوست هم‌دانشگاهیم احمد حسینی آرانی گذشت. ‏این روزها 25 سال از جنایت بزرگ جمهوری اسلامی و کشتار جمعی هزاران زندانی سیاسی در ‏تابستان 1367 نیز می‌گذرد. با یادنامه‌ای برای احمد، یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی را گرامی ‏می‌دارم.‏

احمد، زاده‌ی 1330 (؟) در آران ِ کاشان، دو سال پیش از من، در سال 1348 وارد دانشگاه صنعتی ‏آریامهر (شریف) شد، در همان رشته‌ی من، مهندسی مکانیک. آغاز آشنایی‌مان را به‌یاد ‏نمی‌آورم. به‌گمانم در پاییز 1351 در محفلی از آشنایان مشترک در دانشگاه به هم برخوردیم. اما ‏خوب به‌یاد دارم که از همان نخستین برخوردها مانند دو آهنربا به‌سوی یک‌دیگر جذب شدیم. من تنها ‏چند دوست انگشت‌شمار در میان هم‌دوره‌ای‌هایم داشتم و گروه بزرگی از دوستانم همه بزرگ‌تر از ‏من و سال‌های بالاتر دانشگاه بودند. نمی‌دانم چرا.‏

احمد بی‌نهایت تیزهوش بود و من تیزهوشان را همواره دوست می‌داشته‌ام. او دانش علمی و ‏اجتماعی و سیاسی و هنری گسترده‌ای نیز داشت. به‌زودی همچون دو اسب درشکه همه‌جا با ‏هم بودیم. او به من و گروهی از دوستانم می‌پیوست، به اتاق محقر دانشجویی مشترک من با ‏تقی در خیابان هاشمی، یا به اتاق بعدی من در خیابان توس می‌آمد، می‌نشستیم، چیزی ‏می‌خوردیم و عرقی می‌نوشیدیم، و البته احمد هرگز لب به مشروب نمی‌زد، موسیقی آذربایجانی ‏گوش می‌دادیم، که احمد زبانش را هیچ نمی‌دانست، اما از موسیقی آن صمیمانه لذت می‌برد، و ‏شب چند پتو روی زمین پهن می‌کردیم و همه کنار هم روی آن می‌خوابیدیم. یک بار پولمان ‏نمی‌رسید که عرق بخریم. احمد هرچه پول داشت، سی و چند ریال، داد و عرق ما جور شد، و ‏احمد از شادی ما خوش بود.‏

با کار من برای دکتر هرمز فرهت، و "اتاق موسیقی"، و اطلاعاتی که میان دوستانم می‌پراکندم، ‏آشنایی احمد نیز با موسیقی کلاسیک بیشتر و بیشتر می‌شد. از چیزهایی که درباره‌ی دقت و ‏‏"مهندسی" یوهانس برامس در هارمونی برایش تعریف می‌کردم، و البته با شنیدن آثار برامس، ‏شیفته‌ی او شده‌بود. سنفونی‌های چهارگانه، کنسرتو پیانوی شماره 2، کنسرتو ویولون، و بیش از ‏همه رقص مجار شماره 1 او را بسیار دوست می‌داشت. در ‏اتاق دانشجوئیم در خیابان توس و از ‏ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من ‏داده‌بود آثار برامس را گوش می‌دادیم و ‏احمد پیوسته می‌گفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه می‌کنه! اَ.َ.َ. پسر! وای‎... ‎وای...". او در ‏جاهایی از رقص مجار شماره 1 بازوان و کف دستانش را تند تکان ‏می‌داد و می‌گفت: "ببین! ببین! ‏عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"‏

شیراز، نوروز 1352 (؟)
احمد "کردی افشاری" اثر فکرت امیروف را نیز دوست می‌داشت. با شنیدن آن اصرار می‌کرد که ‏ارکستری خیالی را رهبری کنم، با نیم‌خنده‌ای فروخورده غرق تماشای دگرگونی حالم و حرکت‌هایم ‏می‌شد و لذت می‌برد. حرکت بامزه‌ای را نمی‌دانم از کجا یاد گرفته‌بود: انگشت میانی دستش را زیر ‏چانه، و دو انگشت طرفین آن را روی چانه‌ی کسانی که دوستشان می‌داشت می‌گذاشت، هوا را با ‏سروصدا به دهان می‌کشید، و سپس با سُراندن و واپس کشیدن انگشتانش از چانه‌ی طرف، ‏صدایی با انگشتانش ایجاد می‌کرد و کیف می‌کرد.‏

هرگاه که در کوچه و خیابانی با هم می‌رفتیم، اصرار داشت که مسابقه‌ی تند راه رفتن بدهیم، بی ‏آن‌که بدویم: راه می‌افتادیم، و هنوز بیست قدم نرفته‌بودیم که شتاب شگفت‌انگیزی می‌گرفت و با آن ‏پاهای درازش چند متر از من جلو می‌افتاد. همیشه فکر می‌کردم که اگر در مسابقه‌ی تندروی ‏شرکت می‌کرد، بی‌گمان مقامی کشوری به‌دست می‌آورد.‏

احمد درس‌خوان بود و به‌گمانم با معدلی بالاتر از متوسط دانشگاه درسش را به پایان رساند. اما او ‏کتاب‌های غیر درسی نیز فراوان می‌خواند. او بود که نخستین بار مرا به کتابفروشی "پوروشسپ" ‏برد که کتاب‌های ارزشمند خارجی از جمله از انتشارات پنگوئن و دیگران می‌آورد. نام نوام چامسکی ‏را نخستین بار از احمد شنیدم و او مرا با تئوری چامسکی در زمینه‌ی "دستور زایا" در زمینه‌ی ‏زبان‌شناسی و ارتباط میان زبان‌ها آشنا کرد (‏Noam Chomsky: Generative Grammar‏) و کتاب او را ‏نشانم داد. احمد بود که کتاب م. ای. عیسی‌یف "مسائل زبان‌های ملی در اتحاد شوروی" را به من ‏معرفی کرد (‏M. I. Isayev: National Languages in the USSR, Problems and Solutions‏)، ‏خریدمش، بعدها ترجمه‌ای از آن کردم که در آستانه‌ی انتشار با یورش پاسداران به دفتر انتشارات ‏حزب توده ایران در خیابان نادری به یغما رفت.‏

احمد نیز مانند بسیاری از ما هنر، ادبیات، و فیلم‌های شوروی را دوست می‌داشت. با هم آلبوم‌های ‏نقاشان روس ایلیا رپین ‏Ilya Repin، آیوازوفسکی ‏Ayvazovsky، شیشکین ‏Shishkin‏ و دیگران را که ‏من داشتم تماشا می‌کردیم و غرق در لذت و شگفتی می‌شدیم. با هم به دیدن فیلم‌های ساخت ‏شوروی می‌رفتیم. با هم به دسته‌گل‌های ترجمه‌های فارسی "گامایون" (سیف‌الله همایون‌فرخ) چاپ ‏‏"پروگرس" مسکو غش غش می‌خندیدیم.‏

احمد خانواده‌ای سخت مذهبی و خشکه‌مقدس داشت. او دو بار مرا به خانه‌ی پدریش، خانه‌ای در ‏ضلع شمالی کوچه‌ای در نزدیکی "حسینیه ارشاد" در جاده‌ی قدیم شمیران برد. من پشت در حیاط ‏می‌ایستادم، احمد می‌رفت و تمام راه را بررسی می‌کرد که مادر یا خواهرش سر راه نباشند، زیرا ‏نمی‌خواستند چشم "نامحرم" بر آن‌ها بیافتد، و سپس می‌آمد و مرا با خود می‌برد: از حیاط و ایوان ‏می‌گذشتیم، از پله‌هایی با موکت سبزرنگ بالا می‌رفتیم، و درست روبه‌روی پله‌ها اتاق احمد بود. ‏ساعت‌ها در اتاق می‌نشستیم، آهسته و به نجوا حرف می‌زدیم، کتاب می‌خواندیم، شعرهای ‏شاملو را می‌خواندیم، آلبوم نقاشان روس را تماشا می‌کردیم، گپ می‌زدیم و گپ می‌زدیم. احمد ‏یک رادیوی بزرگ و لامپی قدیمی، و یک ضبط‌صوت کوچک کاست داشت. آثار برامس را که من ‏برایش ضبط کرده‌بودم روی این ضبط‌صوت می‌گذاشت تا با هم گوش دهیم. اما کسی در خانه ‏نمی‌باید می‌فهمید که آن‌جا موسیقی هست. پس صدا را آن‌قدر کم می‌کرد که از موسیقی ‏کلاسیک که باید با صدای بلند شنید به‌زحمت چیزی شنیده می‌شد، و تازه احمد باز و باز صدا را کم ‏می‌کرد، تا آن‌جا که در واقع هیچ چیزی شنیده نمی‌شد.‏

هر دو بار پیش از ظهر و ظهر در خانه‌ی احمد بودم. به‌گمانم احمد می‌خواست هنگامی آن‌جا باشیم ‏که پدرش در خانه نباشد. وقت ناهار تقه‌ای به در اتاق می‌خورد. احمد کمی صبر می‌کرد، سپس در ‏را می‌گشود و سینی بزرگی را از پشت در بر می‌داشت و به داخل می‌آورد. ناهار بسیار خوشمزه و ‏گوارایی بود. احمد بعدها برایم فاش کرد که خواهرش و محرم اسرارش بود که ناهار را می‌آورد. ‏احمد این خواهرش را عاشقانه دوست می‌داشت و نام او را همواره بر لب داشت.‏

یکی از نخستین دوستان احمد که با نامزد او آشنا شد، من بودم. در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏نشسته‌بودم که نامزدش را آورد، به سراغم آمد، از دور نشانم داد و پرسید:‏

‏- می‌پسندیش؟
‏- شما باید همدیگر را بپسندید، احمدجان، من چرا؟
‏- شکل روس‌ها نیست؟

ژانا بالوتووا
راست می‌گفت. نامزدش تیپ زیبارویان روس را داشت. در آن هنگام، دلخسته از ناز و ادای دختران ‏دانشگاه، تصویر بزرگی از ژانا بالوتووا ‏Zhanna Bolotova‏ ستاره‌ی زیبای فیلم‌های روسی را از ‏مجله‌ی "اخبار" چاپ مسکو بریده‌بودم و لای کلاسورم با خود می‌گرداندم و به دوستانم نشان ‏می‌دادم. معروف بودم که مشکل‌پسند و خوش‌سلیقه‌ام. شاید برای این بود که احمد از من نظر ‏می‌خواست؟

یکی از بستگانم در تهران به سفری شش‌ماهه می‌رفت و از من خواست که در این مدت در خانه‌ی ‏او بمانم و مواظب خانه باشم. احمد و چند دوست دیگر نام "حاج فلاحتی" را بر این توده‌ای قدیمی ‏نهاده‌بودند، آن‌جا را پاتوق خود کرده‌بودند، و بسیاری شب‌ها می‌آمدند و آن‌جا با من می‌ماندند.‏

در نیمه‌ی سال سوم دانشگاه بودم که احمد در بهمن 1352 درسش تمام شد. او قصد داشت برای ‏ادامه‌ی تحصیل به خارج برود، اما می‌خواست چیزی اجتماعی یا سیاسی بخواند. از رؤیاهایش برایم ‏می‌گفت. بروشورهای دانشگاه ساسکس ‏Sussex‏ انگلستان را گرفته‌بود. با هم ورقشان می‌زدیم و ‏از جمله طرح‌های قلم‌اندازی را که از اتاق‌های دانشجویی یک‌نفره‌ی آن در بروشورها کشیده‌بودند، با ‏حسرت تماشا می‌کردیم و گرچه من با خانواده‌ی فقیرم هرگز هیچ امکانی برای ادامه‌ی تحصیل در ‏خارج نداشتم و هیچ به فکرش هم نبودم، با این حال من نیز در رؤیاهای اقامت در چنان خوابگاهی ‏غرق می‌شدم.‏

به‌یاد ندارم که آیا احمد نخست به خارج رفت، و بعد به سربازی، یا بر عکس. برای خدمت سربازی او ‏را به کارخانه‌ی ذوب آهن اصفهان فرستادند. او در آن‌جا با یک مهندس روس که میل داشت فارسی ‏یاد بگیرد دوست شده‌بود و از دسته‌گل‌هایی که مهندس روس در فارسی حرف زدن به آب می‌داد ‏تعریف می‌کرد و از خنده روده‌بر می‌شدیم. یک نمونه به یادم مانده: او به‌جای "نویسنده‌ها" می‌گفت ‏‏"نسوینده‌ها"! اما چشم و گوش‌های ساواک این ارتباط را نپسندیدند و کمی بعد احمد را جابه‌جا ‏کردند.‏

جشن عقدکنان زوجی از دوستان
دانشگاهی، تابستان 54 (؟)
سفر و تحصیل احمد در خارج طولانی نبود. به‌گمانم کمی بیش از یک سال در خارج بود و بعد ‏برگشت. کارت پستال‌های جالبی از خارج برایم می‌فرستاد. هرگز پیش نیامد که بپرسم او در خارج ‏چه کرد و چه خواند. اما مانند بسیاری از دانشجویانی که در خارج در حلقه‌ی "کنفدراسیونی"های ‏‏"مائوئیست" می‌افتادند، او نیز پس از بازگشت دیگر شوروی را چندان دوست نداشت و از ‏‏"رویزیونیست" بودن رهبران شوروی پس از استالین دم می‌زد. در این هنگام، نیمه‌ی دوم سال 56 و ‏سال 57، من در سربازی و "سرباز صفر" بودم و هرگاه از پادگان چهل‌دختر شاهرود می‌گریختم و ‏به تهران می‌آمدم، یکی از پناهگاه‌هایم خانه‌ی احمد بود. اکنون او با نامزدش ازدواج کرده‌بود و در ‏آپارتمانی نزدیک انتهای خیابان گیشا زندگی می‌کرد. یکی از پاتوق‌های ما در آن هنگام خانه‌ی ‏دوستان هم‌دانشگاهیمان ن. ف. بود که در همان گیشا قرار داشت. با احمد به خانه‌ی ن. ف. ‏می‌رفتیم، گاه همسر احمد نیز همراهمان بود، ساعت‌ها می‌نشستیم و گپ‌های "روشنفکری" ‏می‌زدیم: از فیلم، رمان، شعر، تئاتر، موسیقی، نویسندگان و شاعران معروف ایرانی و خارجی، کانون ‏نویسندگان و حرکت‌های جالبی که در آن صورت می‌گرفت و... از هم و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با ‏هم سیر نمی‌شدیم. این محفل برای من، که یک‌راست از آسایشگاه پادگان و هم‌نشینی با سربازان ‏روستایی و بی‌سواد می‌آمدم، حکم آب حیات را داشت و عصر جمعه پر و پیمان و شارژ شده از ‏خبرها و تازه‌های جهان "روشنفکری" به‌سوی پادگان باز می‌گشتم.‏

احمد عاشق نجاری بود و نجار ماهری بود. بسیاری از مبلمان و قفسه‌بندی‌های خانه‌شان را ‏به‌دست خود ساخته‌بود. میز جالب و زیبایی ساخته‌بود که تنها یک پایه‌ی میانی داشت و این پایه ‏شکلی داشت که از بیرون چشم را گول می‌زد و هرگز فکر نمی‌کردید که توی آن فضایی خالی ‏جاسازی شده‌است. احمد با چند ضربه‌ی مشت، رویه‌ی میز را از پایه جدا کرد و جاسازی را نشانم ‏داد:‏

‏- ببین! این تو میشه حتی یک مسلسل "اوزی" قایم کرد!‏

احمد بود که در شب‌های انقلاب و حکومت نظامی و "الله اکبر"ها نخستین بار مرا روی بام همان ‏خانه‌ی گیشا برد و آن صحنه‌ی شگفت‌انگیز را نشانم داد. سربازان با کامیون‌ها و زره‌پوش‌ها در ‏کوچه‌ها و خیابان‌ها گشت می‌زدند و تیراندازی می‌کردند، اما دستشان به همه‌ی پس‌کوچه‌ها ‏نمی‌رسید. دستشان به بام‌ها نمی‌رسید. با احمد آن‌جا بر بام خانه‌اش ایستاده‌بودم و در تاریکی به ‏این هیاهوی شگفت‌انگیز گوش سپرده‌بودم. باورم نمی‌شد که احمد نیز فریاد "الله اکبر" می‌زند، اما ‏با او همراهی کرده‌بودم و خدایی را که باور نداشتم به صدای بلند، بزرگ خوانده‌بودم! سیل خواه و ‏ناخواه انسان را می‌کشید و با خود می‌برد.‏

احمد بود که احسان طبری را به من شناساند: در روزهای آتش و خون دی‌ماه 57، در آرامش ‏کوتاهی میان تظاهرات و تیراندازی‌ها با احمد در پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران می‌رفتیم و ‏کتاب‌های "جلدسفید" را بر بساط دست‌فروشان کنار خیابان تماشا می‌کردیم. احمد خم شد و ‏کتابچه‌ای را از بساط یکی از اینان برداشت. روی آن نوشته‌بود "چند مقوله‌ی فلسفی" از احسان ‏طبری. این نام مرا به‌یاد احسان نراقی و "شورای اندیشمندان نظام شاهنشاهی" می‌انداخت. ‏پرسیدم: "احسان طبری دیگر کیست؟" احمد گفت: "نمی‌شناسی؟ تئوریسین حزب توده است." ‏من نیز نسخه‌ای از کتاب را خریدم، اما به‌زودی رویدادها شتاب شگفت‌انگیزی گرفت، و با آن‌که ‏گردبادی مرا در کنار احسان طبری قرار داد، هرگز وقت نکردم که این کتاب را بخوانم.‏

در همین دوران شبی احمد مرا به بیمارستانی برد و اعلامیه‌ای مفصل و چندبرگی را نشانم داد که ‏در راهروی ورودی ‏بیمارستان به دیوار چسبانده‌بودند. دیوارهای بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها، ‏دبیرستان‌ها، ادارات، همه‌جا پر از این قبیل ‏اعلامیه‌ها بود. احمد می‌خواست که آن را بخوانم و نظر ‏بدهم. اعلامیه متعلق به گروهی بود با نامی تازه که در ‏انتهای آن و پس از نام گروه، در پرانتز ‏نوشته‌بودند (م. ل.)، یعنی "مارکسیست – لنینیست". رفتار احمد نشانم می‌داد که او یا خود آن را ‏نوشته و یا اعلامیه متعلق به گروه اوست. زبان و انشای متن سنگین بود. به ‏پایان آن که رسیدم، ‏چیزی دستگیرم نشده‌بود! گفتم "خوب است! جالب است!" به‌سوی خانه‌اش به‌راه ‏افتادیم و توی ‏راه احمد برخی از نکات مهم اعلامیه را برایم شکافت.‏ اکنون دیگر شکی نداشتم که احمد در این ‏گروه تازه نقش مهمی دارد و شاید دارد مرا به گروه خود علاقمند می‌کند. نام گروه او را بسیار دیر ‏آموختم: اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر.‏

اما زور گروه‌های دیگر و "دوستان ناباب" دیگر و علاقه‌ی نوجوانی به فرهنگ و هنر شوروی بر گروه ‏احمد و بسیاری گروه‌های دیگر چربید و به‌سوی حزب توده ایران کشیده شدم. و از همین‌جا بود، و از ‏کار و کار و کار و دوندگی‌های حزبی که ارتباطم با احمد قطع شد.‏

خانه‌ی ن. ف. 1356 (؟)
پس از انقلاب، روزی در سال 58 شیطنت گروهی از دوستان گل کرد و کسی گفت: "برویم خانه‌ی ‏احمد و کمی سربه‌سرش بگذاریم!" و من که خیلی دلم می‌خواست احمد را ببینم و از حال و روزش ‏خبر بگیرم همراهشان شدم. دو تن از اینان، کمال و کامران، از "خوره"های بحث و دفاع از حزب توده ‏ایران در بحث‌های داغ روبه‌روی دانشگاه تهران بودند. رفتیم به همان خانه‌ی خیابان گیشا. احمد در را ‏که گشود، بهت‌زده و با دهانی باز خشکش زد. آشکارا ناراضی بود از این که میهمانانی ناخوانده و ‏مزاحم دیر وقت شب به سراغش رفته‌اند. دوستان با پرروئی تمام کنارش زدند و با سروصدای فراوان ‏اتاق پذیرایی را پر کردند. همسر احمد سردرگم می‌رفت و می‌آمد و نمی‌دانست چای بیاورد یا نه. ‏احمد پس از آن‌که قصد این مزاحمان را به فراست دریافت، روی مبلی نشست، روزنامه‌ای را گشود ‏و مشغول خواندن آن شد. من در کنارش نشستم. دوستان از هر سو بابت توده‌ای نبودن و ‏‏"سه‌جهانی" بودن احمد و پیروزی‌های مشی توده‌ای در همین چند ماه از هر سو زخم زبان می‌زدند، ‏مزه می‌ریختند، متلک می‌گفتند و خود می‌خندیدند. سخت دلخور بودم از این دوستانم و کارشان را ‏هیچ نمی‌پسندیدم. احمد گوش به آنان نمی‌داد، یا حرف‌هایشان را ناشنیده می‌گرفت و پاسخی ‏نمی‌داد. تنها چند کلمه‌ی مهرآمیز با من رد و بدل کرد، و همین. سرانجام دوستان پس از آن‌که ‏‏"کرمشان را ریختند"، کوتاه آمدند و برخاستیم و رفتیم. این واپسین باری بود که احمد را دیدم.‏

در پائیز بد 1361، هنگامی که امنیت‌چی‌های جمهوری اسلامی بقایای گروه‌های دیگر را نابود ‏می‌کردند و حلقه‌ی محاصره را بر گرد حزب توده ایران تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کردند، روزی، آشنایی، که ‏دریغا به‌یاد ندارم که بود، برایم تعریف کرد:‏

‏- راستی، احمد را همین نزدیکی‌های خانه‌مان دیدم!‏
من که دلم پر می‌زد که خبری از احمد و حال و روز او بگیرم، شتابان پرسیدم:‏
‏- خب، خب، چطور بود؟ چه می‌کرد؟

‏- حال و روزش تعریفی نداشت. گفت که دنبال جایی می‌گردد برای پنهان شدن، و از من پناه ‏خواست. اما من گفتم که "احمد، درست است که یک روزی ما با هم دوست صمیمی بودیم، من و ‏تو نداشتیم، سفره یکی و خانه یکی بودیم، اما آن دوران دیگر گذشت. امروز من افتخار می‌کنم که ‏به راه توده‌ها می‌روم و قدم در راه پر افتخار حزب توده ایران گذاشته‌ام. می‌دانم که تو در این راه ‏نیستی. پس راه ما جداست و خب، چرا من باید به تو پناه بدهم؟"‏

این سخنان چون پتک‌هایی سنگین بر سرم فرود می‌آمد. دیگر چندان چیزی نمی‌شنیدم. در دلم ‏چون ابر بهاری می‌گریستم: وای بر من! وای بر من! آیا ایدئولوژی، تفکر و اعتقاد سیاسی، و حزبیت، ‏چنین بلایی بر سر آدمی می‌آورد؟ پس انسانیت و انسان‌دوستی کجا رفت؟ مگر پیوستن به گروه‌های ‏سیاسی برای خدمت به انسانیت و انسان‌ها نیست؟ چه بر سر این آشنای من آمده که ‏انسانی درمانده و بی‌پناه، نه هر انسانی، که دوستی قدیمی را این‌چنین از خود می‌راند؟ این شعارها از کجا بر زبان او افتاده‌؟ وای، وای ‏بر من! چه می‌گفتم؟ چه می‌کردم؟ آیا من نیز باید این آشنا را به‌تلافی رفتاری که با احمد کرده‌بود، ‏از خود می‌راندم؟ زبانم و دهانم قفل شده‌بود. مغزم از کار افتاده‌بود. هرگز فکر نمی‌کردم که تفکر ‏حزبی می‌تواند این‌قدر مخرب باشد. من خود سرگردان و پادرهوا بودم. اما ای‌کاش من به احمد بر می‌خوردم. ‏شاید راهی به عقلم می‌رسید و شاید کمکی می‌توانستم بکنم. یا دست کم احمد چنین رفتاری را ‏از یک مدعی توده‌ای بودن نمی‌دید. وای بر من!‏

سال‌ها دیرتر دانستم که احمد و همسرش را مدت کوتاهی پس از دیدارش با آن آشنای من، در ‏همان پاییز 61 در خانه‌ای که اجاره کرده‌بودند گرفتند و به زندان "کمیته مشترک" سابق بردند (چگونه لو رفتند؟). پس از ‏هفت ماه، هنگام دستگیری گسترده‌ی توده‌ای‌ها و کمبود جا در "کمیته"، هر دو را کم‌وبیش همزمان ‏به اوین منتقل کردند. احمد در "کمیته" هیچ ملاقاتی با خانواده‌ی خود یا همسرش نداشت، و پس از ‏انتقال به اوین نیز خانواده‌ی خشکه‌مقدسش حاضر نشدند به ملاقات این عضو کمونیست و "ناخلف" ‏خانواده بروند و تنها خانواده‌ی همسرش بودند که برای او پول و لباس می‌بردند. احمد را در مدتی که ‏در "کمیته" بود به "دادگاه" برده‌بودند و پس از انتقال به اوین، در 11 مرداد 62 او را همراه با 19 نفر ‏دیگر به جوخه‌ی اعدام سپردند.‏

با شنیدن این‌که خانواده‌ی احمد حاضر نشدند پس از اعدام او نیز لباس‌ها و یادگاری‌ها و ‏وصیت‌نامه‌اش را تحویل بگیرند، بار دیگر دلم سخت به‌درد آمد: پس دینداری نیز می‌تواند عشق به ‏انسان و انسانیت، عشق مادر و پدر به فرزند، و عشق خواهر به برادر را از دل‌ها بزداید. وای بر ‏انسان و انسانیت! ننگ بر دین‌ها و ایدئولوژی‌های انسان‌ستیز!‏

به جز احمد چند تن دیگر از پایه‌گذاران و رهبران گروه "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" نیز از ‏دانشجویان و دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودند و شگفت نیست که بهترین ‏جای سربازگیری این گروه، همان دانشگاه، و بیشترین تلفات این گروه نیز از میان دانشجویان آن ‏دانشگاه بود (این جدول را ببینید). این گروه بارها در گروه‌های دیگر ادغام شد، تغییر نام داد، ‏‏"رزمندگان" شد، و سرانجام بقایای اعضا و رهبران آن در گروه‌های گوناگون منشعب از "حزب ‏کمونیست ایران" و "حزب کمونیست کارگری ایران" پراکنده شدند.‏

یاد احمد حسینی آرانی و یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی گرامی باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏