Showing posts with label دیدارهای احسان طبری. Show all posts
Showing posts with label دیدارهای احسان طبری. Show all posts

27 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۱

منوچهر هلیل‌رودی
عکس از وبگاه رادیو زمانه
بخش پایانی
دیدارهایی که صورت نگرفت


در دورانی که خانه‌ی طبری هنوز در طبقه‌ی دوم خانه‌ی خانم فخری بی‌نیاز (خواهر آذر بی‌نیاز و ‏همسر سابق داود نوروزی) در امیرآباد شمالی (کارگر شمالی) قرار داشت، پیام آوردند که شخصی ‏به‌نام آقای قزل‌ایاغ بسیار مایل است که طبری را ببیند و در خانه‌اش از او پذیرایی کند. شماره‌ی ‏تلفن و نشانی هم داده‌بودند، که از قضا در همان محله بود.‏

طبری او را نمی‌شناخت. من خانم ثریا قزل‌ایاغ را از هنگامی که در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) کار می‌کرد، و همچنین برای کتاب‌های کودکان که می‌نوشت، دورادور ‏می‌شناختم. تا امروز هم نمی‌دانم که آیا ایشان با آقای قزل‌ایاق نسبتی داشت، یا نه. به نظرم ‏می‌رسید که نام آقای قزل‌ایاغ را در زمره‌ی وکلای مدافع افسران توده‌ای در دادگاه‌های پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد خوانده‌ام. این‌ها را به طبری گفتم. او از من خواست که تلفن بزنم و ببینم او ‏کیست و چه می‌خواهد.‏

در طول چند روز بارها تلفن زدم، اما هر بار شنیدم که آقای قزل‌ایاغ منزل نیستند. سرانجام طبری ‏پیشنهاد کرد که به در خانه‌ی او بروم، و رفتم. جوانی تیپ دانشجویی در را گشود، با شنیدن ‏موضوع، مرا برد، در اتاق پذیرایی نشاند، و گفت که می‌رود به طبقه‌ی بالا تا به پدرش بگوید که بیاید ‏پایین، و مرا تنها گذاشت و رفت.‏

بیش از نیم ساعت آن پایین در سکوت و تنهایی نشستم، و سرانجام، با سابقه‌ی تلفن‌های بی ‏سرانجام، برخاستم و از خانه‌ی آقای قزل‌ایاغ بیرون آمدم!‏

طبری گفت: «پس ما تلاش خودمان را کردیم!» و دیگر خبری از آقای قزل‌آیاغ نشد.‏

‏***‏
پیامی آمد که می‌گفت منوچهر هلیل‌رودی خواستار ملاقات و گفت‌وگو با طبری‌ست. هلیل‌رودی ‏نویسنده بود، عضو سازمان فداییان خلق ایران، و یکی از مبتکران انشعاب از سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، که به «منشعبین ۱۶ آذر» (۱۳۶۰) یا «گروه کشتگر – هلیل‌رودی» معروف شدند و ‏در اعتراض به نزدیکی فداییان به حزب توده ایران، از سازمان «اکثریت» انشعاب کردند.‏

طبری اغلب موافق گفت‌وگو بود و از این دیدار هم استقبال کرد. همه‌ی قرار و مدارها گذاشته‌شد، ‏پیام‌ها رد و بدل شد، روز و ساعت دیدار معین شد، اما ساعاتی پیش از آن که طبری را به محل ‏دیدار ببرم، خبر آمد که کیانوری مخالف این دیدار است، و قرار به هم خورد.‏

منوچهر هلیل‌رودی در اوج جوانی متأسفانه بیمار شد و در ۳۰ آبان ۱۳۶۱ از جهان رفت.‏

***
مجموعه‌ی دیدارهای احسان طبری را در این نشانی می‌یابید.
متن همه‌ی دیدارها در فورمت پی.دی.اف. در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۰

کارکنان راه‌آهن تهران تبعیدی به جزیره خارک - ۱۳۳۳. عکس از احسانی.
ضیا طبری نشسته، نفر دوم از راست.
بارها به خانه‌ی برادر طبری رفتیم. آقای ضیاءالله طبری کمی پس از انقلاب، و پیش از آن که من ‏موفق به دیدارش شوم، از جهان رفت. به یاد دارم که «نامه مردم» سوگنامه‌ی کوتاهی درج کرد و ‏در آن به احسان طبری تسلیت گفت. اما نیافتم چه تاریخ و شماره‌ای بود.

ضیا طبری و همسرش ‏فروغ خانم در پایان دهه‌ی ۱۳۲۰ و آغاز دهه‌ی ۱۳۳۰ از دانشجویان پر شور و فعال هوادار حزب توده ‏ایران بودند. ضیا طبری در سال ۱۳۳۲ کمی پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد. او در آن هنگام در ‏راه‌آهن تهران کار می‌کرد و علت دستگیری او و گروه بزرگی از کارگران راه‌آهن «کشف» مواد منفجره ‏در جعبه‌های میوه در انبار راه‌آهن در آستانه‌ی استقبال شاه از مادرش در ایستگاه راه‌آهن بود. این ‏مواد منفجره متعلق به قاچاقچیان بود و ربطی به توده‌ای‌ها نداشت. اما برای آنان پرونده‌سازی ‏کردند. این گروه چندی در زندان قصر بودند، و سپس همه را به جزیره‌ی خارک تبعید کردند.‏

مشروح ماجرای «کشف» مواد منفجره در راه‌آهن تهران را علی‌اصغر احسانی، یکی دیگر از تبعیدیان ‏خارک، در کتاب خاطراتش نوشته‌است[۱، ۳۴۲]. او بارها از ضیا طبری یاد می‌کند و از جمله ‏می‌نویسد: «یکی از اسرا، ضیا طبری، فارغ‌التحصیل رشته‌ی خط و ساختمان را‌ه‌آهن بود. به ‏وسیله‌ی طبری با دستیاری گروهی دیگر از رفقا ما توانستیم آهن‌پاره‌های پوسیده و ریل‌های ‏زنگ‌زده‌ی باقی‌مانده از زمان اشغال هلندی‌ها و انگلیسی‌ها را سرهم‌بندی کرده با هر بدبختی‌ای ‏بود خط‌ آهنی بین چاه آب و آشپزخانه و خط دیگری بین اردوگاه و اسکله بسازیم. گاه و بیگاه ریل و ‏واگن قراضه و زهواردررفته [...] به علت فرسودگی خراب می‌شد [...] که بلافاصله طبری و چند ‏رفیق دیگر به‌طور داوطلب به سراغ ریل و واگن می‌رفتند و در آن گرمای سوزان و طاقت‌فرسا ‏عرق‌ریزان با سختی و مرارت و وصله و پینه خط آهن را روبه‌راه می‌کردند»[۱، ۳۹۹ و ۴۰۰].‏

کریم کشاورز نیز در کتاب خاطراتش از خارک، بارها از ضیا طبری یاد می‌کند. او از جمله می‌نویسد: ‏‏«طبری (دانشجو و کارمند فنی راه‌آهن) [...] متصدی کتابخانه‌ی کوچک اردوگاه زندانیان است»[۲، ‏‏۶۲، نیز ۸۸، ۹۰، و...]‏

اکنون که به خانه‌ی ضیا طبری می‌رفتیم، او دیگر در جهان نبود. در این خانه اغلب بحث‌های داغ ‏سیاسی جریان داشت. آن‌جا با برادرزاده‌ی احسان طبری، خانم دکتر شهران طبری و شوهر سابق ‏ایشان آقای نفیسی آشنا شدم. شهران که در بخش فارسی رادیوی بی‌بی‌سی کار می‌کرد، پس ‏از انقلاب از انگلستان به ایران بازگشته‌بود و در دانشگاه‌های تهران علوم سیاسی تدریس می‌کرد. ‏او و شوهرش هنگام این مهمانی‌ها اغلب طبری را به اتاق جداگانه‌ای می‌بردند و ساعت‌ها از ‏سیاست «اتحاد و انتقاد» حزب با حاکمیت جمهوری اسلامی، انتقاد می‌کردند و بحث می‌کردند. با ‏این حال طبری همواره هر دوی آنان را دوست می‌داشت.‏

واپسین باری که در خانه‌ی فروغ خانم بودیم، پاییز ۱۳۶۱، شهران از دانشگاه «پاکسازی» شده‌بود و به انگلستان ‏برگشته‌بود. هنگامی که برای بازگشت با طبری و آذر از آن خانه بیرون آمدیم، در کوچه‌ی باریکی که ‏رهگذری نداشت، دو جوان آراسته را دیدم که دارند از ماشین من دور می‌شوند. به کنار ماشین ‏رسیدم، کلید انداختم و درش را باز کردم. در این لحظه آن دو رو گرداندند و مرا نگاه کردند. ما اکنون ‏دیگر می‌دانستیم که دستگاه‌های امنیتی به مأمورانشان ظاهری آراسته داده‌اند تا مردم آنان را با ‏بسیجی‌های ژولیده و ریشو یکی نگیرند و نفهمند که اینان امنیت‌چی هستند!‏

آنان در یک ماشین شیک و بزرگ امریکایی نشستند و به راه افتادند، و تازه در این هنگام بود که ‏دیدم شیشه‌ی سمت سرنشین ماشین مرا شکسته‌اند و یک رادیوی کوچک ترانزیستوری را که در ‏ماشین داشتم (خود ماشین رادیو نداشت)، برده‌اند.‏

دقایقی طول کشید تا خرده شیشه‌ها را از روی صندلی سرنشین پاک کنم تا طبری بتواند آن جا ‏بنشیند. شک نداشتم که این کار همان دو جوان بوده، و در فکرم بیش از آن که برای شکستن ‏شیشه و از دست رفتن رادیو ناراحت باشم، پیوسته به این می‌اندیشیدم که این امنیت‌چی‌ها کدام ‏ابزار شنود و ردگیری را در ماشین کار گذاشته‌اند؟

تا روزها پس از آن ماشین را زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] «قیام افسران خراسان و حماسه خارک»، خاطرات علی‌اصغر احسانی، تهران، نشر علم، چاپ ‏اول ۱۳۷۸.‏
‏[۲] «چهارده ماه در خارک (یادداشت‌های روزانه زندانی)»، کریم کشاورز، تهران، انتشارات پیام، چاپ ‏اول پاییز ۱۳۶۳.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۹

طبری خاله‌ای هم داشت به نام ملوک خانم که یکی دو بار به خانه‌ی ایشان بردمشان، اما خود ‏نماندم؛ و نیز پسرخاله‌ای به نام آقای ناصر ملکی، کمی سالمندتر از خود طبری، که نمی‌دانم پسر ‏همین ملوک خانم بودند، یا پسر خاله‌ای دیگر. او خود نیز گویا دستی به قلم داشت، کارهای ‏پژوهشی می‌کرد، و مطالبی از او منتشر شده‌بود.‏

یکی دو بار نیز به خانه‌ی آقای ملکی رفتیم، طبری مرا با ایشان آشنا کرد، و در حضور خود او به من ‏گفت که ناصر از هر نظر امین اوست، و اگر اتفاقی افتاد، یا اگر خواستم کپی نوشته‌های او را برای ‏نگهداری به جایی امن بسپارم، می‌توانم به این پسرخاله رجوع کنم.‏

در مدتی که با نوشته‌های طبری سروکار داشتم، یک کپی از متن اصلی یا تایپ‌شده‌ی نوشته‌ها را ‏نیز به آقای ملکی می‌سپردم، از آن جمله بود فتوکپی مجموعه‌ی یادهای طبری با عنوان «از دیدار ‏خویشتن».‏

و دست روزگار آن «اتفاق» را پیش آورد: در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بخش بزرگی از رهبران حزب را بازداشت ‏کردند، اما به طبری دست نیافتند. من او را بردم و در خانه‌ای که خود انتخاب کرد پنهانش کردم. ‏سپس، به پیشنهاد من، برای آن که با دستگیری یا تعقیب من، جای او لو نرود، آقای ناصر ملکی او ‏را جابه‌جا کرد و خود شد رابط میان من و طبری.‏

ناصر ملکی از توده‌ای‌های قدیمی بود، اما پس از انقلاب حاضر نبود به حزب نزدیک شود، زیرا از ‏کسانی بود که معتقد بودند فرج‌الله میزانی (جوانشیر) چندی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ‏دستگیر شده، با فرماندار نظامی تهران سرهنگ زیبایی تبانی کرده که آزادش کنند، تا جای خسرو ‏روزبه را لو بدهد. همین کار را کرده‌اند، و جوانشیر پس از دستگیری روزبه به شوروی رفته، و اکنون ‏شده یکی از رهبران حزب.‏

نخستین پرسش آقای ملکی در روزی که رابط من و طبری شد، این بود که چه کسانی از رهبران ‏حزب را هنوز نگرفته‌اند؟ با شنیدن این که جوانشیر را هنوز نگرفته‌اند، گفت:‏

‏- من پرویز (طبری) را به جوانشیر نمی‌دهم که او را مثل روزبه دودستی تحویل پلیس بدهد و خودش ‏بزند به چاک. من به او اعتماد ندارم. اما اگر حیدر (مهرگان – رحمان هاتفی) را پیدا کردی، مخلصش ‏هستم. تو فقط حیدر را برای من پیدا کن!‏

روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ ارتباط ناصر با بقایای سازمان نوید و رحمان هاتفی برقرار شد، و او طبری را ‏تحویل‌شان داد (بنگرید به «قطران در عسل»، بخش ۸۸). می‌دانیم که در اردیبهشت ۱۳۶۲ ‏سرانجام طبری را نیز یافتند و دستگیر کردند (بنگرید به «با گام‌های فاجعه»، نشر دوم، ۱۳۹۶، ص ‏‏۸۸).‏

آقای ملکی گویا با احساس نزدیکی بدرود زندگی، در مشورت با دوست دیرینش مرتضی زربخت تصمیم می‌گیرد که ‏آن‌چه را از نوشته‌های طبری که من به او سپرده‌بودم، به سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران ‏بسپارد. واسطه‌ی این کار آقای محمدعلی شهرستانی بود که از آن میان مجموعه‌ی «از دیدار ‏خویشتن» را شایسته‌ی انتشار تشخیص داد و در سال ۱۳۸۲ منتشرش کرد (تهران، نشر ‏بازتاب‌نگار)، حال آن که پیش از آن من همان کتاب را با حاشیه‌نویسی مفصل دو بار در خارج منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ اول ۱۳۷۶، چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران، استکهلم).‏ توضیح بیشتر درباره‌ی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

آقای شهرستانی در «یادداشت ویراستار» در مقدمه‌ی «از دیدار خویشتن»، دیگر نوشته‌های طبری ‏را که به سازمان اسناد ملی ایران سپرده‌اند، نام برده‌اند و توضیحی کوتاه بر هر کدام نوشته‌اند. در ‏این نشانی ببینید، یا در «باشگاه ادبیات» در فیسبوک.‏

یادداشت و پیش‌گفتار من بر چاپ دوم «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۸

طبری عمه‌ای داشت، و پسرعمه‌ای به نام آقای شهیدی. بارها به خانه‌ی آنان رفتیم و من بارها ‏نان‌ونمک‌شان را خوردم. عمه‌خانم کهن‌سال و خمیده‌قامت، عصازنان می‌آمد، با طبری حال‌واحوال ‏می‌کرد - اغلب به زبان مازندرانی - ناهار می‌خورد، کمی با ما می‌نشست، و سپس به اتاقش ‏می‌رفت.

خانم پروین شهیدی بسیار مجلس‌آرا بود. با انواع پیش‌غذاها، خوراک اصلی، و سپس انواع ‏دسرها از مهمانان پذیرایی می‌کرد.‏

یکی از بستگان خانم شهیدی، در آن هنگام، که داشتن دستگاه و کاست‌های ویدئو ممنوع بود، با ‏استودیوهای تهیه و دوبلاژ فیلم سروکار داشت و کاست ویدئوی فیلم‌های روز را به این مهمانی‌ها ‏می‌آورد، و بعد از ناهار طبری و آذر با شوق بسیار پای تلویزیون می‌نشستند و فیلم تماشا می‌کردند. ‏اشتیاق خود من نیز البته دست کمی از آنان نداشت!‏

از میان فیلم‌هایی که تماشا کردیم این‌ها را به یاد می‌آورم: راکی، راکی۲، ده فرمان، اسپارتاکوس، ‏بن‌هور، ال‌سید، ارتباط فرانسوی، و ارتباط فرانسوی۲.‏

در ارتباط فرانسوی۲ تبهکاران کارآگاه پلیس را به گروگان می‌گیرند و او را با تزریق هروئین معتاد ‏می‌کنند تا به زانو درش‌آورند. طبری با دیدن صحنه‌های اعتیاد کارآگاه آشکارا ناراحت شده‌بود و به فکر ‏فرو رفته‌بود، زیرا که گفته می‌شد امنیت‌چی‌های تبهکار جمهوری اسلامی نیز همین روش‌ها را برای ‏به زانو درآوردن زندانیان سیاسی به‌کار می‌برند، و طبری نگران بود که خود روزی در چنان وضعیتی ‏قرار گیرد.‏

روز ۱۱بهمن ۱۳۶۱، یعنی شش روز پیش از یورش گسترده به حزب توده‌ی ایران و دستگیری بخش ‏بزرگی از رهبران حزب، نیز در منزل آقای شهیدی بودیم. یکی از مهمانان خبر داد که بابک زهرایی ‏سردبیر «کارگر» ارگان حزب کارگران سوسیالیست ایران را احضار و دستگیر کرده‌اند. او همچنین ‏تازه‌ترین شماره‌ی روزنامه‌ی «مورنینگ استار» ارگان حزب کمونیست انگلستان را نشانمان داد که در ‏مقاله‌ای می‌نوشت که دستگاه‌های سرکوبی حاکمیت ایران طرح‌های گسترده‌ای برای یورش به ‏کمونیست‌ها و حزب توده ایران آماده کرده‌اند و قصد حمله به حزب را دارند.‏ طبری رو کرد به من و گفت:‏

‏- اگر تو زودتر کیا را دیدی حتماً این‌ها را برایش نقل کن. این مطلب «مورنینگ استار» خیلی مهم ‏است، زیرا از قدیم‌ها در انگلستان کمونیست‌ها و سازمان‌های اطلاعاتی در محافل یک‌دیگر رخنه و ‏نفوذ داشته‌اند و این‌ها بی‌گمان اخبار موثقی دارند که این مقاله را نوشته‌اند.‏

دو روز بعد از این مهمانی، در ۱۳ بهمن، در حاشیه‌ی جلسه‌ی هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی ‏حزب، بنا به خواست طبری آن دو خبر را برای کیانوری نقل کردم. او پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- بابک زهرایی به ما چه ربطی دارد؟
و
‏- مورنینگ استار غلط کرده‌است! (بنگرید به «با گام‌های فاجعه» ص ۶۵ و ۶۶)‏

پس از دستگیری طبری، و زندانی شدن کوتاه آذر، آن‌چنان که شنیده‌ام، خانم شهیدی شیردلانه، با ‏شجاعت و شهامت تمام و کمال، در پی‌گیری امور طبری و آذر در زندان و سپس در بیرون از زندان ‏سنگ تمام گذاشت و از هیچ فداکاری در رسیدگی به آن دو کوتاهی نکرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۷

از چپ: سایه، طبری، میررمضانی، میزانی (جوانشیر)، نازی عظیما، لطفی،
کسرایی - بهار ۱۳۵۸، زردبند. انتشار عکس از بی‌بی کسرایی
چند بار در خانه‌ی هوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سایه) و همسرش آلما مهمان بودیم. این دو هرگز عضو ‏حزب نبودند. آلما خانمی هنرمند در زمینه‌ی آشپزی و کارهای دستی بود، و آذر، همسر طبری هم، ‏تا جایی که اجازه می‌یافت، به او کمک می‌کرد. فرزندان سایه هم اغلب حضور داشتند، همچنین ‏سیاوش کسرایی.‏

در حاشیه‌ی مهمانی، سایه و کسرایی و طبری گاه ابیاتی از حافظ را می‌شکافتند و گوهرهای ‏شگفت‌انگیزی در هزارتوی پیچیدگی‌های زبان شعر حافظ می‌یافتند. طبری از این صحبت‌ها لذت ‏می‌برد و گاه خود نکته‌ای بر آن کشفیات می‌افزود. به گمانم آن گفت‌وگوها در کتاب «حافظ به سعی ‏سایه» نیز بازتابی یافته‌اند. در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» سایه بارها و بارها با زبانی مهرآمیز از طبری و ‏از نکته‌های نغز صحبت‌های او سخن گفته‌است.‏

سایه و کسرایی اگر می‌خواستند درباره‌ی شعر یک‌دیگر نظر بدهند، از شاعر با ضمیر سوم‌شخص ‏نام می‌بردند. برای مثال سایه درباره‌ی شعر کسرایی و در حضور خود او می‌گفت: «این‌جا ‏می‌خواسته بگه...». «بهتر بود این طور می‌گفت...»! سال‌ها دیرتر در دیداری در استکهلم، از سایه ‏درباره‌ی یکی از نوشته‌هایم نظر خواستم، و این بار نیز او با ضمیر سوم‌شخص گفت: «زیادی به ‏شوروی بند کرده!»‏

او عاشق شوروی سابق بود، و هنگام پخش برنامه‌ی فارسی رادیوی مسکو اگر هنوز در خانه‌اش ‏بودیم، طبری و سایر مهمانان را رها می‌کرد و در گوشه‌ی اتاق پذیرایی در کنار وسایل صوتی مجهزی ‏که داشت می‌نشست و با دقت و تمرکزی ستودنی به رادیوی مسکو گوش می‌داد، و از آن میان ‏تئوری‌هایی درباره‌ی اوضاع ایران و جهان استخراج می‌کرد. در این زمینه، در بسیاری موارد، با طبری هم‌نظر ‏بودند.‏

سایه اغلب از عشق‌اش به آلما نیز سخن می‌گفت. آلما ارمنی‌ست و دین و آداب خانوادگی‌اش ‏اجازه نمی‌داد که با پسری مسلمان رابطه داشته‌باشد و با او ازدواج کند. سایه از سماجت ‏عاشقانه، و سرانجام پیروزی‌اش در رسیدن به آلما داستان‌های بامزه‌ای می‌گفت و طبری و آذر را از ‏خنده روده‌بر می‌کرد.‏

او همچنین درخت گل ارغوانش را در گوشه‌ی حیاط به طبری نشان می‌داد، آن را ناز و نوازش ‏می‌کرد و از عشق‌اش به این گل نیز می‌گفت. با موج دوم دستگیری رهبران و اعضای حزب در ‏اردیبهشت ۱۳۶۲، سایه نیز به زندان افتاد، و آن‌جا در دوری از گل ارغوانش شعری بسیار پر احساس ‏سرود.‏

او طبری را بسیار دوست می‌داشت، و بعدها سوگ طبری را در مثنوی «بانگ نی» سرود.‏

در حاشیه: همچنان که در بخش‌های دیگر نوشته‌ام، سایه را در میهمانی‌های دیگر و نیز در ‏جلسه‌های «شورای نویسندگان و هنرمندان» نیز می‌دیدم. پس از گذشت سال‌ها، یک بار دخترش ‏آسیا در کلن (آلمان) مرا به دیدن سایه برد. با ورود به اتاق پذیرایی، آسیا مرا معرفی کرد: شیوا! ‏سایه نگاهی کرد و گفت (نقل به معنی): «این که شیوا نیست! شیوایی که من می‌شناسم، ‏موهایش سیاه ِ سیاه بود، و نه به این سفیدی‏.» قاه‌قاه خندیدم، و او ادامه داد:‏ «تازه، آن شیوا این قدر نمی‌خندید!‏»

راست می‌گفت: در آن گذشته من سخت جدی بودم!‏

این عکس را و عکس بخش ششم را تا جایی که می‌دانم نخستین بار بی‌بی کسرایی منتشر کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۶

گذشته از همه‌ی چهره‌های آشنای حاضر در عکس،
از چپ، زنده‌یادان: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی - بهار ۱۳۵۸، زردبند
مهندس فخرالدین میررمضانی، عضو سابق حزب توده ایران، پس از کنگره‌ی دوم حزب در سال ۱۳۲۷ ‏به عضویت شعبه‌ی مطبوعات حزب در آمد که سرپرست آن احسان طبری بود. هنگامی که من از ‏طریق شرکت طبری در مهمانی‌های آقای میررمضانی با او آشنا شدم، بسیاری از دوستان و ‏آشنایانش او را «آقا فخر» می‌نامیدند.‏

آقا فخر در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و چندی پس از آن در غیاب رهبران حزب که به مهاجرت ‏رفته‌بودند، همراه با باقر مؤمنی، محمدحسین تمدن، صادق انصاری و... از رهبران کمیته‌ی ایالتی تهران بود، ‏دستگیر شد و چندی در زندان به‌سر برد. اما پس از رهایی از زندان دیگر به سوی حزب نرفت، و ‏توانست به زندگانی‌اش سامانی بدهد. او از جمله در سال ۱۳۳۹ پیمانکار راه‌سازی جاده‌ی تهران به ‏طالقان بود.‏

اکنون، پس از انقلاب و پس از بازگشت طبری به کشور، آقا فخر با سابقه‌ی همکاری با طبری در ‏شعبه‌ی مطبوعات حزب در سال ۱۳۲۷، از نزدیک‌ترین دوستان او بود. بیش از هر جای دیگری، طبری ‏و همسرش آذر را به خانه‌ی آقا فخر بردم.‏

آقا فخر از سال‌های دور همسری فرانسوی داشت به نام نوئل که به فارسی خوب حرف می‌زد. ‏نوئل پس از انقلاب برای رهایی از تفتیش دینی «برادران» و «خواهران» در کوچه و بازار، تصمیم ‏گرفت که مسلمان شود، و «اشهد»اش را گفت. اما اکنون پشیمان بود، چه دیگر نمی‌توانست به ‏شکل قانونی با شراب سروکار داشته‌باشد!‏

نوئل سفره‌آرایی بسیار هنرمند بود. خانه‌ی آقا فخر، هر بار که طبری و آذر را به خانه‌شان می‌بردم، ‏پر از مهمان بود: سیاوش کسرایی، نازی عظیما، سایه و همسرش آلما، و... این جا من بی هیچ ‏چون و چرایی، جایی در گوشه‌ی میز پذیرایی داشتم و اجازه نداشتم که طبری و آذر را بگذارم و ‏بروم: باید برای ناهار می‌ماندم. حتی یک بار اجازه دادند که نامزدم را آن جا به مهمانی ناهار ببرم، و ‏چه‌قدر همه از حضور او ابراز شادمانی کردند.‏

همین جا بود که در اوج نگرانی برای حمله‌ی اطلاعات سپاه پاسداران به حزب و دستگیری ‏گسترده‌ی رهبران حزب، آقا فخر خطاب به طبری گفت: «یعنی نمی‌خواهید ‏هیچ کاری بکنید؟ ‏دست‌کم بخشی از رهبری حزب را از زیر ضربه کنار بکشید و به خارج بفرستید تا بتوانند ‏کار حزب را ‏ادامه بدهند و بقیه‌ی تشکیلات را جمع‌وجور کنند. من فکر می‌کنم که دست‌کم شما و ‏یکی دو نفر ‏دیگر را باید خارج کنند. چرا باید همه چیز را دم دست این‌ها نگهداشت؟» و طبری در راه بازگشت به خانه ‏گفت که او دیگر هرگز نمی‌خواهد از کشور خارج شود و به مهاجرت برود[بنگرید به «با گام‌های ‏فاجعه» ویراست دوم، ص ۵۶].‏

یک بار بر سر همان میز آراسته از انواع خوراکی‌ها، نوئل اعلام کرد که یک بطری از فلان لیکور ‏فرانسوی گیر آورده، و بطری را رو کرد. طبری و آذر با شنیدن نام آن سخت به شوق آمدند. آقا فخر ‏بطری را باز کرد. محتوای آن بطری جز در استکان‌هایی بسیار کوچک، و فقط برای چشیدن، برای ‏مهمانانی که بر گرد میز نشسته‌بودند، کفاف نمی‌داد. یک استکان کوچک هم جلوی من گذاشتند. ‏اما فریاد طبری و آذر به آسمان رفت که: نه! شیوا نباید بنوشد! او ماشین می‌راند! مقررات نظامی‌وار ‏و خط‌کشی‌های سفت و سخت آلمانی! و نمی‌دانستند که ماها تا پیش از انقلاب یک بطری ودکا ‏می‌نوشیدیم و بی خمی بر ابرو ماشین می‌راندیم، که البته کار بدی می‌کردیم!‏

همه در سکوت چشم بر من دوخته‌بودند. من از فردای انقلاب چند سال بود که هیچ نوشیدنی ‏الکلی گیرم نیامده‌بود. با دیدن آن استکان کوچک لیکور اصیل فرانسوی، خون جلوی چشمانم را ‏گرفته‌بود. می‌دانستم که نوشیدن آن کوچکترین اثری در میزان تمرکز من در رانندگی به هنگام ‏رساندن طبری‌ها به خانه‌شان نخواهد داشت. طبری و آذر وحشت‌زده، و نوئل و آقا فخر و دیگر ‏مهمانان با لبخند نگاهم می‌کردند. استکان را برداشتم و به جای آن که محتوایش را مزمزه کنم و از ‏مزه‌اش لذت ببرم، به یک ضرب سرش کشیدم! نوئل و آقا فخر خندیدند، و آه از نهاد طبری و آذر بر ‏آمد!‏

در راه بازگشت طبری سرزنشم کرد برای این که حرف او را گوش نداده‌ام، بی‌انضباط بوده‌ام و الکل ‏نوشیده‌ام!‏

فخرالدین میررمضانی کارهای فرهنگی هم می‌کرد. ترجمه‌ی او از کتاب «لی هارپر» با نام «کشتن ‏مرغ مینا» (فیلم «کشتن مرغ مقلد») دست‌کم هشت بار تجدید چاپ شده‌است. اما جسم او دیگر ‏در این جهان نیست و تنها یادش زنده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۵

امیرحسین آریان‌پور (۱۳۸۰ - ۱۳۰۳) و همسرش، طبری و همسرش را به خانه‌ی خود دعوت کردند. کتاب «زمینه ‏جامعه‌شناسی» نوشته‌ی آریان‌پور را در سال‌های دانشجویی خوانده‌بودم و آن را باب طبع خود ‏یافته‌بودم. نیز «در آستانه رستاخیز» و سپس «جامعه‌شناسی هنر» را خوانده‌بودم که مجموعه‌ی ‏یادداشت‌های دانشجویانش از کلاس‌های درس او بود، و در یکی از نوشته‌های جوانی‌هایم به آن ‏ارجاع داده‌بودم.‏

پس از انقلاب، و پس از کشمکش‌های درون کانون نویسندگان ایران، از جلسه‌های مؤسسان ‏‏«شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» سر در آوردم. در یکی از این جلسه‌ها که با حضور بیش از ‏سی نفر در خانه‌ی زنده‌یاد محمدرضا لطفی برگزار شده‌بود، موضوع جلسه بررسی و تصویب ‏اساسنامه و آیین‌نامه‌ی شورا بود، و بهرام حبیبی، یکی از دامادهای به‌آذین، داشت متن پیشنهادی ‏را می‌خواند. هنگامی که رسید به ترکیب «دسته‌جمعی»، آریان‌پور گفت: «آقا لطفاً آن دسته را از ‏جلوش بردارید!» لحظه‌ای کوتاه به سکوت گذشت تا همگان نکته‌ی او را دریابند، و سپس همه ‏قاه‌قاه خندیدند.‏

پس از آن، هر بار آریان‌پور را دیده‌بودم، همواره داشت آن‌قدر جمله‌ها و عبارت‌های تعارفات غلو‌آمیز ‏می‌گفت، که من کم‌گوی و کم‌رو که هیچ، هر کسی را از میدان به‌در می‌برد. او دو مقاله برای ‏انتشار در «نامه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» و دو مقاله نیز برای انتشار در مجله‌ی «دنیا» ‏ارگان سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران داد، اما پس از آن به دلایلی که بر من روشن ‏نیست، دیگر با نشریات اصلی و فرعی وابسته به حزب همکاری نمی‌کرد.‏

اینک، در خانه‌ی او بودم. همسر آریان‌پور، هما خانم، سر و گردنی از خود او رعناتر بود، یا من چنین دیدم. آریان‌پور ‏در طول ناهاری با میزی بسیار آراسته، تعریف کرده‌بود که او نوه‌ی «نایب حسین کاشی» معروف ‏است، و اکنون داشت از لطیفه‌های پدربزرگ و از اخلاق و رفتار کاشانی‌ها می‌گفت و همه را ‏می‌خنداند.‏

پس از آن نوبت رسید به تماشای آلبوم عکس‌های او. او عکس‌ها را نشان می‌داد و داستان‌های ‏شگفت‌انگیز و بامزه‌ای پیرامون هر عکس تعریف می‌کرد. آن‌گاه که او و طبری درباره‌ی واژه‌سازی در ‏زبان فارسی و واژه‌هایی که هر یک بر این زبان افزوده‌اند با هم سخن می‌گفتند، و خانم‌ها نیز با هم ‏حرف می‌زدند، من اجازه یافتم که در گوشه‌ی نیمه‌تاریک اتاق، زیر نور یک چراغ پایه‌دار، آلبوم‌های ‏آریان‌پور را ورق بزنم. مقدار زیادی عکس از شرکت او در مسابقه‌های وزنه‌برداری و پرورش اندام بود، ‏و من سخت در شگفت بودم از این که دانشمند و استاد دانشگاهی با کتاب‌هایی در زمینه‌ی ‏جامعه‌شناسی و هنر را چه کار به دست‌وپنجه نرم کردن با پولاد سرد، و رقابت برای بلند کردن ‏وزنه‌هایی هرچه سنگین‌تر؟!‏

او برای شرکت در مسابقات قهرمانی آسیا در رشته‌ی وزنه‌برداری به جایی در اتحاد شوروی سابق، ‏شاید تاجیکستان، هم رفته‌بود و عکس‌های فراوانی از آن مسابقات داشت و خاطرات شگفت‌انگیزی ‏از آن سفرش تعریف کرد.‏

طبری و آذر تا چندی پس از آن، با حکایت‌های نایب حسین کاشی و آریان‌پور می‌خندیدند.‏

و با بغضی در گلو، باید بگویم که نام و یاد آریان‌پور همواره یاد دوست عزیز از دست‌رفته‌ام اصغر ‏محبوب را در من زنده می‌کند: دوست هنردوستی که رهرو راه آریان‌پور و جانشین او در دانشکده‌ی ‏هنرهای زیبا بود، نام آریان‌پور را همواره بر زبان داشت، و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۴

روزی به دعوت محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین) (۱۳۸۵-۱۲۹۳) و همسرش، احسان ‏طبری و همسرش را برای ناهار به خانه‌ی آنان بردم. با ‏اصرار طبری و همسرش، و البته اصرار اقدس خانم همسر به‌آذین، برای نخستین و واپسین بار ‏میهمان سفره به‌آذین بودم و نان و نمکش را ‏خوردم. همسر هنرمند و مهربان به‌آذین روی میز ‏دوازده‌نفره‌ای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره ‏رنگینی چیده بود. جز ما سه میهمان، ‏بقیه همه اعضای خانواده‌ی بزرگ به‌آذین بودند. از آن میان من با کاوه پسر به‌آذین از پیش از انقلاب، ‏به واسطه‌ی یک دوست مشترک، و از برنامه‌های کوه‌پیمایی دانشجویی آشنایی داشتم. اما بر سر ‏میز دور از هم افتاده‌بودیم و من در این مجلس احساس غریبی می‌کردم. طبری چند بار کوشید مرا ‏نیز در گفت‌وگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ‏ساعتی که آن‌جا بودم هیچ گفت‌وگوی ‏مستقیمی میان من و به‌آذین پیش نیامد.‏

چند بار در سکوتی که پیش آمد، خواستم به به‌آذین بگویم که «در آن تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی ‏آریامهر در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ که شما صبح فردایش آمدید و کمک کردید که بست نشستن به شکل ‏آبرومندانه‌ای به پایان برسد، من یکی از گردانندگان جلسه بودم. من شما را روی صحنه بردم و ‏معرفی کردم»، اما با خود فکر کردم که گفتن چنین چیزی بی‌گمان نوعی خودشیرینی حساب ‏می‌شود، و خب، که چی؟ پس دم فرو بستم.‏

طبری یادداشت‌هایی خطاب به به‌آذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و ‏‏هنرمندان ایران" می‌نوشت که من می‌بایست به به‌آذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن می‌زدم، قرار ‏می‌گذاشتم ‏و به منزل به‌آذین می‌رفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانه‌شان می‌پذیرفت، ‏سلامم را جویده پاسخ می‌داد، ‏یادداشت را می‌خواند، سری تکان می‌داد، "خوب" می‌گفت و بعد ‏نگاهم می‌کرد. می‌پرسیدم: پاسخی ندارید؟ ‏چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ می‌گفت ‏‏"خیر!"، خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم. سخنی بیش از این با ‏هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی ‏و چاپلوسی نبودم و بی‌گمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه ‏نمی‌داد. از خمیره‌ای ‏مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر می‌بایست جامه‌ای سخت و ‏خشن بر آن ‏بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمی‌شناخت، دری به درون ‏وجودش به رویش ‏نمی‌گشود و مهر از لب بر نمی‌داشت.‏

یک بار می‌بایست چند نوشته‌ی طبری را همراه با یادداشتی به به‌آذین می‌رساندم. اما تا فرصتی ‏پیدا کنم و کار را انجام دهم، طبری نوشته‌های دیگری بر آن مجموعه افزود، و یادداشت تازه‌ای ‏نوشت. چنین بود که یادداشت نخست طبری پیش من ماند:‏

‏«دوست بسیار عزیز و نازنین [به‌آذین]‏

مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تل‌انبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصه‌های ‏فیروزکوه») و اینک یک ‏قصۀ تاریخی (به‌نام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، ‏جای انتخاب باقی است. من تصور ‏می‌کنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت ‏بشر» را به‌همراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان ‏در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصه‌های ‏فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (این‌همه دوراندیشی برای ‏دوران ِ نااستوار و ‏طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض می‌کنم:‏

A‏‎ – ‎نقد سرنوشت بشر به‌وسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک ‏به‌وسیله‌ی نازی ‏خانم [عظیما] تقدیم شده.‏

‏[‏B‏–] قصّه‌ها را دوست ما شیوا آورده‌است (روی هم ۴ قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج ‏نشود، کم‌ترین حرفی ‏ندارم.‏

با این‌حال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.‏

با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.
‏»‏

چنان که به یاد می‌آورم طبری متنی در معرفی ترجمه‌ی به‌آذین از «دن آرام» یا «زمین نوآباد» ‏شولوخوف نوشت و جایی منتشر کرد. او می‌گفت که گرچه متن اصلی کتاب را به روسی خوانده، ‏اما خواندن ترجمه‌ی به‌آذین دلپذیرتر است، منتها می‌بایست برای نقل نام‌های طولانی و بغرنج ‏روسی در متن داستان فکری کرد.‏

همان خانه است که اکنون کاوه اعتمادزاده می‌کوشد که به یادگار به‌آذین به ثبت ملی برساند.

به‌آذین در خاطراتش از زندان‌های جمهوری اسلامی با نام «بار دیگر، و این بار...» صحنه‌های دردآوری ‏از هم‌زنجیری خانگی با طبری در خانه‌ای در فرمانیه‌ی تهران، از درگذشت آذر، و درگذشت خود طبری ‏به قلم آورده‌است.‏

نیز بخوانید: در حاشیه‌ی جهان به‌آذین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۳

خبر رسید که علی حاتمی (۱۳۷۵-۱۳۲۳) کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری‌ست. ‏قرار بود طبری ‏را به خانه‌ی نازی عظیما در یک مجتمع آپارتمانی در کوچه‌ای پایین‌تر از فروشگاه بزرگ ‏‏"کوروش" (قدس) در خیابان مصدق ‏‏(پهلوی، ولی عصر) ببرم. همواره می‌کوشیدم طوری طبری را ‏به ‏این‌جا و آن‌جا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را ‏نبینند تا برای صاحب‌خانه و برای خود طبری و ‏حزب دردسری فراهم نشود. این کوچه‌ی بن‌بست، و پارکینگ زیر ‏این مجتمع، جای ایده‌آلی از این ‏نظرها نبود، اما بی آن‌که کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.‏

به طبقه‌ی مورد نظر که رسیدیم، راه کوتاهی از آسانسور تا درون خانه بود. چه خوب! این تکه از ‏مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقه‌ای عالی تزئین ‏شده‌بود: ‏بالش‌هایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پرده‌ها، بالش‌ها، فرش‌ها، ترکیب رنگ و نور، همه ‏‏به گونه‌ای بود که برای نخستین بار پس از سال‌های طولانی احساس شگفت‌انگیز آسودگی در ‏‏"خانه" به من ‏دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمی‌آورم که پس از آن نیز در خانه‌ای آن‌همه ‏احساس "خانه" و جایی برای ‏آسودگی کرده‌باشم.‏

پس ‏از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی که زودتر از ما رسیده‌بود، به عادت همیشگی ‏او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغه‌ی ‏حضور یک مزاحم حرف‌هایشان را بزنند، و خود را در ‏آشپزخانه سرگرم کردم.‏

در طول راه از کارهای علی حاتمی برای طبری گفته‌بودم، از جمله از فیلم "ستارخان" (۱۳۵۱) او که ‏به‌ویژه برای ‏سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزت‌الله انتظامی) در آن پرداخته‌بود، ‏آن را پسندیده‌بودم. ‏اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصله‌ای چنین نزدیک، و در آشپزخانه‌ای که در ‏نداشت، نمی‌توانستم گوش‌هایم ‏را ببندم، و می‌شنیدم که علی حاتمی از پروژه‌ی بزرگش، ساختن ‏نمونه‌ی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در ‏نزدیکی کرج سخن می‌گوید که چند سالی بود با آن ‏مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه ۱۳۵۶، ‏آغاز ساختمان اسفند ۱۳۵۸) و از طبری ‏نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون زندگی روزمره‌ی تهران قدیم در پایان قاجاریه و ‏آغاز سلطنت ‏پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان می‌خواهد.‏

طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمی‌دانست. من خود این را در عمل آموخته‌بودم: ‏در آغاز ‏آشنایی‌مان پیوسته چیزهایی درباره‌ی اصطلاحات زبان‌شناسی از او می‌پرسیدم و او ‏سرانجام فهمانده‌بود که ‏تخصص او در زبان‌شناسی نیست و کسانی بی‌جا انتظار دارند که او همه ‏چیز بداند. گفته‌بودم که شایع است که ‏او زبان چینی هم می‌داند، و او سخت بر آشفته‌بود: "آخر ‏این چه اخلاقی‌ست؟ چرا و از کجا این حرف‌ها را در ‏می‌آورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن ‏دهمین سالگرد انقلاب چین یک ماه آن‌جا بودم که بیشتر آن هم در ‏دعواها و کشمکش‌های ‏حوزه‌های حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمه‌ی روزمره را یاد بگیرم. ‏مگر به همین ‏سادگی می‌توان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و ‏‏قریب ۱۰۰ لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کرده‌ام." [احسان طبری، از دیدار ‏خویشتن ‏‏(یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد ۱۳۷۹، ص ۱۵۵]‏

طبری حاتمی را به کتابش "جامعه‌ی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دهه‌ی نخستین" ‏رجوع می‌داد ‏و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران، کودکی ‏پنج‌شش ساله بود. در این هنگام ‏برایشان چای بردم، و طبری دست به‌دامن من شد: شیواجان، تو ‏کتابی درباره‌ی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی ‏سراغ داری؟ – و من با زمینه‌ی ذهنی فیلم ‏‏"ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بی‌اختیار کتاب‌های "تاریخ ‏حزب کمونیست ایران‎" ‎نوشته‌ی ‏تقی شاهین به ترجمه‌ی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشته‌ی علی شمیده را ‏که به‌تازگی منتشر ‏شده‌بودند نام بردم، و بی‌درنگ از فضل‌فروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی ‏بود از ‏این‌که احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در ‏دست ‏حواله داده و بدین‌گونه دانش او را کم‌تر از این جوانک فرض کرده‌است. با آن‌که طبری ‏یادآوری‌های من و آن ‏کتاب‌ها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در هم‌کشیده و زیرچشمی ‏نگاهم می‌کرد. سر به زیر افکندم و ‏به آشپزخانه برگشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 May 2020

دیدارهای احسان طبری - ۲

از یادکرد کوچکی که از حضور احسان طبری در خانه‌ی نجف دریابندری نوشتم، بسیار استقبال شد. ‏از آن رو بر آن شدم که از حضور او در خانه‌های دیگران نیز، چنان که یادم می‌آید، خیلی کوتاه، ‏بنویسم. ده تا شد، جز آن‌چه نوشتم. تقدیم به علاقمندان.‏

احسان طبری هنگامی که از دوری سی ساله‌ در پایان اردیبهشت ۱۳۵۸ به ایران برگشت، با چه ‏کسانی دیدار می‌کرد؟ دوستان و بستگانش چه کسانی بودند؟

آن‌چه می‌نویسم دیدارهایی‌ست که من خود به گونه‌ای در آن‌ها شرکت یا دخالت داشته‌ام. اما ‏طبری پیش از حضور من در کنارش بی گمان دیدارهایی با بسیاری کسان دیگر نیز داشته‌است، که ‏برخی را خود آن کسان این‌جا و آن‌جا گفته و نوشته‌اند، مانند شاهرخ مسکوب در «روزها در راه».‏

همچنین به موازات کار من با طبری، کسان دیگری نیز او را به دیدارهایی می‌بردند، و لذا دیدارهای ‏طبری محدود به همین‌هایی نبود که این جا آمده‌است.‏

۲‏

از همان آغاز ورود طبری به ایران (۲۹ فروردین ۱۳۵۸) ‏زنده‌یاد پوراندخت (پوری) سلطانی، بانوی کتابداری و کتابخانه‌ی ملی ایران، یکی از میزبانان احسان طبری بود. کمی دیرتر همسر طبری، آذر بی‌نیاز، نیز به ایران بازگشت و به جمع ‏میهمانان پوری سلطانی پیوست. این میهمانی‌ها در خانه و باغ کوچکی که خانم سلطانی در زرد‌بند ‏داشت برگزار می‌شد، و برخی از دوستان نزدیک و سابق مرتضی کیوان، شوهر اعدام‌شده‌ی خانم ‏سلطانی، نیز در آن‌ها شرکت می‌جستند، از جمله هـ. ا. سایه، و سیاوش کسرایی، و البته کسانی ‏دیگر، مانند نازی عظیما که خواهرزاده‌ی پوری سلطانی بود.‏

تا جایی که به یاد می‌آورم، دو بار طبری و آذر را به زرد‌بند و خانه‌ی ییلاقی پوری سلطانی بردم. همه ‏می‌دانستند که با دوری راه، بی‌معنی‌ست که مهمانان را بگذارم و بروم، و چند ساعت بعد برگردم تا ‏برشان دارم. از این رو، بر خلاف عادتم، ناگزیر بودم که خود را به میزبان تحمیل کنم، و خانم سلطانی ‏با رویی بسیار گشاده در پذیرایی از من نیز،‌ چون دیگران، سنگ تمام می‌گذاشت.‏

یکی از این میهمانی‌ها جمع‌وجورتر و خصوصی‌تر بود، و از جمله موسیقی‌دان بزرگ محمدرضا لطفی ‏در آن شرکت داشت. کسانی از مهمانان، میل داشتند که لطفی چیزی با تار بنوازد. او می‌گفت که ‏‏«باید حالش باشد» و «باید بیاید» و... با این حال تارش را در آغوش گرفت.‏

او داشت زخمه‌هایی بر تارها می‌زد، و من خیال می‌کردم که هنوز در پی یافتن آن «حال» و آن ‏لحنی‌ست که «باید بیاید». در این میان طبری با صدایی آهسته چیزی از من پرسید. من هنوز درگیر ‏مرتب کردن پاسخ در ذهنم بودم که لطفی از نواختن باز ایستاد، تارش را کنار گذاشت، کمی در ‏سکوت نشست، و سپس برخاست، و بی گفتن کلامی، کفش‌هایش را پوشید و رفت!‏

همه هاج و واج، پرسشگرانه در سکوت به هم نگاه می‌کردیم، و طبری سخت ناراحت بود:‌ فکر ‏می‌کرد که حرف زدن در میانه‌ی هنرنمایی آن هنرمند بزرگ، او را آزرده، و او به قهر رفته‌است.‏

طفلک خانم سلطانی مانده‌بود که آیا پیش مهمانان گران‌قدرش بماند، یا دنبال لطفی بدود. سرانجام ‏او رفت، خود را به لطفی رساند، به زبانش گرفت، و او را برگرداند. با ورودش، طبری بی‌درنگ از امور ‏روزمره با او سخن گفت، و قهر فراموش شد. اما لطفی در آن مجلس دیگر تار نزد.‏

‏***‏
لطفی برخی اختلافات خانوادگی و برخی ماجراهای عشقی و احساسی داشت که شایعات آن ‏درون حزب پخش شده‌بود و جنجالی به‌پا کرده‌بود. طبری و آذر را به خانه‌ای بردم تا طبری در این ‏ماجرا «ریش‌سفیدی» کند و بکوشد که جنجال را بخواباند. در راه رفتن و برگشتن طبری و آذر پیرامون ‏این موضوع با هم حرف می‌زدند.‏

من نمی‌فهمیدم که زندگی خصوصی و عشق و احساس انسان‌ها، چه حزبی و چه غیر حزبی، چه ‏ربطی به حزب دارد و چرا طبری باید در این امور دخالت کند. در راه برگشت نظرم را گفتم. اما طبری ‏که به روشنی ناراحت بود، می‌گفت که پای آبروی حزب در میان است، و «رفقا» باید از این جنجال‌ها ‏بپرهیزند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 May 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱

من در سال ۱۳۵۹ یا ۶۰ دو بار احسان طبری و همسرش آذر بی‌نیاز را به دعوت نجف دریابندری و ‏همسرش فهیمه راستکار، به خانه‌ی آنان بردم.‏

دریابندری و همسرش اکنون عضو یا هوادار حزب توده ایران نبودند. اما آنان نیز در خیل بسیاری از ‏جوانان سابق اهل فرهنگ و سیاست دهه‌های ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰، چه توده‌ای، چه غیر توده‌ای و چه ‏ضد توده‌ای، اکنون پس از انقلاب ۱۳۵۷ نیز هنوز از علاقمندان احسان طبری بودند.‏

طبری تا پیش از مهاجرت اجباری در سال ۱۳۲۸ در حوزه‌های حزبی گویندگی می‌کرد و بسیاری از ‏توده‌ای‌های سابق او را از آن جا می‌شناختند. بسیاری دیگر نیز با خواندن نوشته‌هایش با او آشنا ‏شده‌بودند. در طول ۳۰ سال دوری او از ایران بسیاری کسان برای او نامه می‌نوشتند، حتی از داخل ‏و با مسافرانی که به خارج سفر می‌کردند به نشانی رادیوی پیک ایران یا نشریه‌ی «دنیا» نامه را به ‏او می‌رساندند، و او به نشانی‌هایی که داده‌بودند، به همه پاسخ می‌داد.‏

چنین بود که پس از بازگشت طبری به ایران، تا هنگامی که دفتر حزب دایر بود، خیلی‌ها آن‌جا به ‏دیدنش می‌آمدند، و پس از اشغال دفتر به دست حزب‌الله، دیدارهای او به خانه‌ها و میهمانی‌ها ‏منتقل شد.‏

هنگامی که طبری و همسرش را به میهمانی‌هایی برای دیدار با دوستان و آشنایانشان می‌رساندم، ‏همواره می‌کوشیدم که پس از تحویل دادن آنان به میزبان، قراری بگذارم برای برداشتنشان، و در ‏ساعت معین برگردم و برشان دارم. اما گاه هم میزبان و هم طبری و همسرش سخت اصرار ‏می‌کردند که من هم در مهمانی باشم.‏

دو باری که به خانه‌ی نجف دریابندری رساندمشان، با وجود تعارف و اصرار برای ماندن، خود را از لذت‌بردن از دستپخت این زوج هنرمند که سیر تا پیازش بعدها در کتاب مستطاب منتشر شد، محروم کردم، و توانستم ‏بهانه‌هایی بیاورم و از چنگشان بگریزم! ترجیح می‌دادم که بدون حضور مزاحمی کم‌وبیش بیگانه برای ‏میزبان و دیگر مهمانان، همگی در حال و هوای خود باشند و از بازگویی خاطرات دیرین و بگو و بخند ‏لذت ببرند.‏

اما هنگام برداشتنشان، اغلب چاره‌ای نبود جز آن که داخل شوم، زیرا که گفت‌وگوهای شیرین اغلب ‏هنوز به پایان نرسیده‌بود. پس می‌نشستم، با چای و شیرینی و میوه از من پذیرایی می‌کردند و در ‏بخشی از گفت‌وگوها شرکتم می‌دادند.‏

بار دوم در خانه‌ی دریابندری‌ها، اعضای یکی از حوزه‌های حزبی پیش از مهاجرت طبری در مهمانی ‏حضور داشتند، که من هیچ‌کدام را نمی‌شناختم، جز خود نجف دریابندری، که با وجود آشنایی با ‏ترجمه‌ها و نوشته‌هایش، پس از مهمانی پیشین، بار دوم بود که می‌دیدمش. همسر او فهیمه ‏راستکار را هیچ نمی‌شناختم.‏
‏ ‏
مجلس مختلط بود و خوشبختانه بر خلاف عادت، زنانه و مردانه نشده‌بود، و خانم راستکار داشت ‏چیزی خنده‌دار تعریف می‌کرد و همه گوش می‌دادند. و من نیز که به‌دقت گوش می‌دادم... ناگهان ‏صدا را شناختم! این که... صدای سوفیا لورن است، صدای اینگرید برگمان، صدای بازیگر زن «ده ‏فرمان»، صدای همسر تناردیه در سریال تلویزیونی بینوایان، برادران کارامازوف... صدای تعداد ‏بی‌شماری هنرپیشگان زن فیلم‌های خارجی و ایرانی... عجب!‏

صبر کردم تا حرف او تمام شد، و سپس با کم‌رویی گفتم:‏
‏- ببخشید... صدای شما... شما کار دوبله می‌کنید؟... سوفیالورن...‏
او قاه‌قاه خندید و نجف دریابندری حرفم را برید و گفت:‏
‏- آفرین! خوب فهمیدی! معلومه که گوش حساسی داری که تونستی صدا را جدای از چهره‌ی ‏هنرپیشه‌ها بشناسی!‏

طبری و آذر هاج‌وواج سر از موضوع گفت‌وگوی ما در نمی‌آوردند. آنان البته می‌دانستند که فهیمه ‏راستکار بازیگر تئاتر است، اما در دوری سی‌ساله از میهن، با سینمای ایران و سینمای غرب، و هنر و ‏صنعت دوبله در ایران آشنایی چندانی نداشتند، و لازم شد که خود خانم راستکار و شوهرش قدری ‏توضیح بدهند.‏

اکنون از آن چهار تن جز یادهایی به‌جا نمانده‌است. یادشان همواره گرامی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏