Showing posts with label از جهان خاکستری. Show all posts
Showing posts with label از جهان خاکستری. Show all posts

29 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۲

هوا مَلَس است: آفتابی‌ست، اما سرد و با باد - بعد از ماه‌ها سرما و برف و باد و باران. می‌زنم بیرون ‏تا هم آشغال‌هایی را که نمی‌شود توی شوت انداخت، بریزم بیرون، هم قدمی بزنم، هم داروی ‏تازه‌ای را که پزشک نوشته از داروخانه بگیرم، و هم ناهاری بخورم.‏

سلّانه سلّانه می‌روم و بعد از نیم ساعت می‌رسم به بازارچهٔ محل‌مان. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها ‏به‌جای بازار و بازارچه می‌گویند «مرکز خرید»؟

نگاهی توی داروخانه می‌اندازم. الان شلوغ نیست. پس اول دارو را می‌گیرم، و بعد می‌روم به‌سوی ‏سلف‌سرویسی که صاحب و کارکنانش ترک‌اند و غذایش بد نیست. خیال دارم ماهی بخورم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۱

چهل و یک سال پیش در چنین روزی

این مطلب را می‌بایست پارسال می‌نوشتم، و آن‌وقت می‌شد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما ‏پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.‏

دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشته‌ام، و نقلش می‌کنم:‏

‏«از دو سال پیش به همه‌ی آشنایان و بستگان گفته‌بودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار ‏می‌کنم. بنابراین شب را هر کجا که به‌سر می‌بردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر می‌خاستم ‏و به سوی کار و اداره‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت، می‌رفتم، تا شب شود، تا بتوانم "به‌تصادف" و ‏سرزده به خانه‌ی آشنای دیگری بروم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 October 2023

از جهان خاکستری – ۱۳۰‏

آاای... کودکی، و دستبردهای کودکانه‌ات، کجایید؟!‏

ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سال‌ها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق ‏برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس شش‌نفره به‌زحمت ‏کفاف می‌داد، و ما بچه‌ها به‌ندرت تنقلات گیرمان می‌آمد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۹


لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در ‏جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی ‏بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!‏

میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در سوئد و استکهلم سوار قایقی شدیم که در ‏میان مجمع‌الجزایر استکهلم راه می‌سپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن می‌گوید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۸

«آقای مهندس!»‏

برخی از قصه‌های «مهندسی»هایم در سنین پیش از ده‌سالگی در خانه‌های در و همسایه و فامیل را ‏در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام، از قبیل راه انداختن چرخ خیاطی همسایه‌ٔ داغدارامان سلطان ‏باجی، یا تعمیر پریموس مادر بزرگم که دم‌به‌ساعت خراب می‌شد (نوشته‌ام؟!) و...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۷

کارخانهٔ پپسی‌کولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰
امروز با شنیدن این که در سال‌های دور، آشنایی «با یک زن کاباره‌ای ازدواج کرد»، اصطلاح «زن ‏کاباره‌ای» مرا به فکر فرو برد.‏

دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از ‏خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی ‏جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابان‌های جیحون و ‏کارون روان شدم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۶

تخت‌خواب یک‌نفره

چند ماه پیش حین دیالیز همین‌طور اتاقم را ورانداز می‌کردم، و فکر می‌کردم که این اتاقی که یک‌روز-در-میان ساعت‌ها در آن می‌نشینم و دیالیز می‌کنم، می‌نشینم و می‌نویسم، و می‌خوابم، باید فضای بازتری داشته‌باشد. به این نتیجه رسیدم که تخت‌خواب دونفره و عظیم وسط اتاق فضای خیلی زیادی را اشغال می‌کند، اما چندین سال است که کسی در نیمهٔ دیگر آن نمی‌خوابد، پس وقتش است که آن را دور بیاندازم و تخت یک‌نفره بخرم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 May 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۵

تنهایی در حضور دیگران

در حاشیه‌ی جشن پر شور پایان دادگاه آن جلاد گوهردشت، که حتی از آوردن نامش اکراه دارم، ‏ایستاده‌ام. جمع بزرگی آن وسط با آهنگی تند می‌رقصند. این‌ها جمع کم‌وبیش ثابتی هستند که در ‏اغلب مراسم مشابه دیده می‌شوند؛ چند نفر بیشتر، چند نفر کم‌تر.‏

تماشای رقص را دوست دارم، اما خود چندان اهل رقص نیستم. آشنایانی به سویم می‌آیند، یا خود ‏به‌سوی آشنایانی می‌روم؛ از زن و مرد. سلام و احوال‌پرسی، و گاه گشودن آغوش. گپی می‌زنیم، ‏و هر کس به سویی می‌رود، و باز تنها ایستاده‌ام.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۴

صدایی زنانه می‌گوید: - ... الو، فلانی هستم، پزشک بخش پیوند بیمارستان هودینگه.
گوشم تیز می‌شود: - بله، بفرمایید!
‏- می‌تونی هر چه زودتر بیایی این‌جا؟ برای این که یه کلیه‌ی مناسب برات پیدا شده که توی راهه ‏که بیارنش این‌جا...

چه می‌گوید؟ البته که می‌توانم خودم را هر چه زودتر برسانم آن‌جا! چهار سال آزگار است که منتظر ‏این لحظه بوده‌ام. به امید همین لحظه چهار سال تمام است که شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را ‏تحمل کرده‌ام: یک روز در میان، از شروع راه انداختن دستگاه، تا پایان کار و تمیز کردن دستگاه، هر بار ‏هفت ساعت به این دستگاه زنجیر شده‌ام؛ شب و روز گوشی تلفن را از خودم دور نکرده‌ام، صدای ‏زنگش را در بلندترین وضعیت گذاشته‌ام تا مبادا در خواب عمیق یا سروصدای پیرامون آن را نشنوم...

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 June 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۳

جرعه‌ای زندگی

بعد از تازه‌ترین عمل جراحی دارم به خانه می‌روم. احساس می‌کنم مثل آن آفریده‌ی دکتر ‏فرانکنشتین شده‌ام: سراپا وصله و پینه، بریده و دوخته و چسبانده، با سیم‌ها و لوله‌ها و کیسه‌هایی ‏آویزان از هر طرف؛ و فاقد روح!‏

در این عمل لوله‌ای را که پنج ماه پیش در شاهرگ گردنم کار گذاشته‌بودند، بیرون کشیدند. عملی ‏سرپایی بود. فقط دو ساعت پس از آن دراز کشیدم تا خون خوب بند بیاید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 March 2021

فیلم معرفی «قطران در عسل» در تورونتو ۲۰۱۵


پنج سال پس از جلسه‌ی معرفی کتاب «قطران در عسل» در کانون کتاب تورونتو، تازه خبر یافتم که فیلم آن جلسه در سپتامبر گذشته منتشر شده‌است! در این نشانی ببینید، با سپاس از کانون کتاب تورونتو!

06 May 2020

از جهان خاکستری - ۱۲۲

برنج گرد و برنج دراز

یکی از غم و غصه‌های ما در آغاز زندگی در تبعیدگاه مینسک، پایتخت بلاروس، یافتن مواد غذایی ‏باب ذائقه‌ی خودمان بود، که هر چه می‌گشتیم، چیزی شبیه آن‌ها پیدا نمی‌کردیم. از سه ماه ‏پایانی سال ۱۹۸۳ دارم می‌گویم.‏

آن جا، در هر محله‌ای، یک، و فقط یک، بقالی بزرگ، مشابه همین «سوپرمارکت»های غربی، وجود ‏داشت، که البته در قفسه‌های طول و دراز آن‌ها اجناس معدودی را با مارک‌های مختلف چیده‌بودند؛ ‏اجناسی که اغلب مشتری چندانی هم نداشتند. برای نمونه، در طول یک قفسه‌ی یخچالی بیست ‏متری، که غرش یخچالش گوش را کر می‌کرد، گوشه‌ای از آن پر از برفک شده‌بود و از انتهای دیگرش ‏آب بر کف فروشگاه می‌چکید، چیزی در حدود ده نوع مارگارین یک شکل و یک اندازه، در پوشش ‏کاغذی از جنس مشابه، اما با مارک‌های گوناگون مربوط به تعاونی‌های تولیدی شهرهای گوناگون ‏چیده‌بودند. یا در قفسه‌ای دیگر به طول بیست متر فقط چیزی شبیه به راکت تنیس که برای ‏خاک‌گیری فرش و گلیم مصرف می‌شد آویخته‌بودند، ساخته از چوب، نی، پلاستیک، آلومینیوم، و ‏کس چه می‌داند از چه جنس دیگری، با نقشه‌های گوناگون در بخش توری «راکت». من همواره با ‏خود فکر می‌کردم مگر این مردم چه‌قدر فرش می‌تکانند؟!‏ یا در قفسه‌هایی در همان ابعاد صابون‌هایی بود که در خانه با یک بار تماس با آب به خمیری بی‌شکل تبدیل می‌شدند و نمی‌دانستی چگونه و در چه ظرفی حفظ‌شان کنی برای مصرف دفعه‌ی دوم و سوم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏