28 September 2023

پنیر بلغار - ۳

به‌سوی نسه‌بار

پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل به‌سوی شمال و نسه‌بار ‏‎  Nesebar رهسپار ‏می‌شویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز ‏تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ ‏کیلومتر است.‏

جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام می‌کند ناهموار و پر دست‌انداز و ‏آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درخت‌کاری‌ست، و ‏از ورای درخت‌ها در یک سوی جاده دشت‌هایی بی‌کران و حاصلخیز دیده‌می‌شود. کشاورزی ‏بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی ‏مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین می‌کرد (برای نمونه با مارک Rodopi).‏

جاده به بخش تازه‌ساز نسه‌بار وارد می‌شود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسه‌بار قدیمی ‏می‌شویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی می‌پیچیم. مرد سالمند ‏نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون می‌آورد و به انگلیسی عددی ‏می‌گوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی ‏چشم!‏

کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت می‌پردازیم و در سربالایی سنگ‌فرش به‌سوی کوچه‌های شهر ‏قدیمی می‌رویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچه‌های ‏پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی می‌رسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآورده‌اند: گویا ‏گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و امپراتور ژوستینین (یا ‏یوستی‌نیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شده‌است. این امپراتور همان است که کلیسای ‏ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سال‌های ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در ‏برابر حمله‌های خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از ‏این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان می‌دهند.‏


کوچه‌ها پر از فروشگاه‌های سوغاتی‌فروشی است، درست مانند راسته‌های توریستی شهرهای ‏مشابه، و پر از طاق‌های مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غوره‌اند یا ‏زیادی رسیده و کپک‌زده. انجیرها هم سفت و نارس‌اند، و بی‌مزه!‏

هر سه یادمان می‌آید که باید سوغاتی‌هایی بخریم. یادگاری‌هایی برای دخترم و برای نوه‌ام ‏می‌خرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.‏

ساعتی در این پس‌کوچه‌ها قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم. می‌رسیم به ساحل دریا. در خلیجی ‏کوچک کسانی آب‌تنی می‌کنند، و کسانی بر شن‌های ساحل آفتاب می‌گیرند. ما مایو و حوله ‏نیاورده‌ایم. روی اسکله‌ای قدیمی قدم می‌زنیم و کمی می‌نشینیم. دریای آبی و بی‌کران زیر آفتاب ‏می‌درخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!‏

به‌سوی مسیرهای تازه در کوچه‌های باریک بر می‌گردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی ‏مشرف بر دریا می‌نشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردی‌ست میان‌سال با بی‌میلی به ‏سویمان می‌آید و سفارش می‌گیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک ‏آب برای دوست راننده، و سیب‌زمینی سرخ‌کرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی می‌گوید و ‏می‌رود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که ‏هنوز وقت ناهار ما نیست؟

آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزی‌های معطری روی سیب‌زمینی پاشیده‌اند ‏که خوشمزه‌اش کرده، به‌ویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستوران‌های این‌جا خود ‏حکایتی‌ست. بعضی‌هایشان گویا یاد نگرفته‌اند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن ‏روی میز رستوران‌های آفتابگیر به‌کلی بی‌رنگ و بی‌عطر و بدمزه‌اند. به لعنت خدا نمی‌ارزند. اما روغن ‏روی میز این‌جا آفتاب‌ندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق می‌اندازد.‏


آبجو و سیب‌زمینی بعدی را هم که سفارش می‌دهیمِ باز مرد خدمتکار غر می‌زند و می‌رود. چه ‏کنیم؟

یک مرغ دریایی بزرگ می‌آید و بر نردهٔ کنار میزمان می‌نشیند. تماشای پرواز نوع کوچک‌تر این مرغان ‏و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکی‌هایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و ‏جیغ‌های گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده می‌شوند. ‏بارها دیده‌ام که در پارک‌ها و ساحل‌ها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ‏ربوده‌اند و رفته‌اند. این‌جا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقاب‌های ما برباید. کور خوانده!‏


می‌پردازیم. در این جای توریستی قیمت‌ها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزان‌تر از سوئد است. ‏انعامی هم به آقای خدمتکار می‌دهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر می‌کند، و می‌رویم.‏

قدم‌زنان در کوچه‌های نسه‌بار به‌سوی ماشین‌مان می‌رویم. به اندازهٔ کافی دیده‌ایم. درست سر سه ‏ساعت می‌رسیم، سوار می‌شویم و به‌سوی بورگاس بر می‌گردیم.‏

نخستین آب‌تنی در دریا

باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر می‌داریم و با ماشین به‌سوی ساحل می‌رویم. هنگام ‏ترک هتل به خانم منشی می‌گویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمی‌کند. می‌گوید:‏

‏- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.‏
‏- در بسته است.‏
‏- محکم‌تر ببندید!‏

خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان می‌کنم.‏

در جاهای گسترده‌ای از ساحل چتر و نیمکت چیده‌اند و کرایه می‌دهند. اما تا چشم کار می‌کند هیچ ‏مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تک‌وتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب می‌گیرند. ‏پیداست که فصل توریستی این‌جا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ‏ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.‏

در رختکن ساده‌ای که بر ساحل هست لباس عوض می‌کنیم، به نوبت یکی‌مان کنار وسایل‌مان ‏می‌ماند و دو نفر دیگر به آب می‌زنیم.‏

به‌به! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی می‌گذریم و به جای بی‌موج ‏می‌رسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده می‌شود. اما با شگفتی کشف می‌کنیم ‏هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمی‌شود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ ‏فوتبال بر گردمان می‌چرخد. بی‌آزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش ‏می‌زنند. خودش را مانند گربه بر پایم می‌مالد و می‌رود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. ‏شنا لذتبخش است.‏

دوستم نگران حال من است و پیوسته می‌گوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفت‌زده هنوز ‏دودی بر می‌خیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمی‌روم و بر می‌گردم.‏

پس از یکی‌دو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع می‌کنیم، زیر دوش عمومی ساحل ‏آبی به تن می‌زنیم، در رختکن لباس عوض می‌کنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی ‏می‌رویم.‏

این‌جا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش می‌دهیم با سیب‌زمینی سرخ‌کرده. این‌جا همهٔ ‏رستوران‌ها کنار شراب سفید یخ هم می‌آورند! هم با یخ و هم بی‌یخ می‌چسبد. سیب‌زمینی هم ‏خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز به‌کلی بی‌رنگ و بی‌بو و بی‌خاصیت است.‏

هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناری‌مان می‌افتد و تازه یادم می‌آید که دوستی که کمی ‏آن‌طرف‌تر از نسه‌بار و نزدیک به «سانی‌بیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفته‌است که مزهٔ بلغاری‌ها برای ‏آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهی‌های ریزی‌ست که درسته سرخ می‌کنند. باشد برای دفعهٔ بعد!‏

کمی در پارک ساحلی قدم می‌زنیم و از برخی مجسمه‌های باغ مجسمه عکس می‌گیریم. دوستان ‏در غیاب من این‌جا بوده‌اند و بیش از یکصد مجسمه کشف کرده‌اند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه ‏را ببینیم.‏






سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل می‌رویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک ‏می‌خریم.‏

با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز می‌کنم و محکم می‌بندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز ‏بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع می‌کند. فکر خوبی‌ست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی ‏دستگاه را می‌زنم، چراغ کوچکی روی آن روشن می‌شود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمی‌آید. فردا ‏باید گزارش بدهم.‏

بعضی از عکس‌ها هنر همسفران است.
ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.‏

No comments: