Showing posts with label سربازی. Show all posts
Showing posts with label سربازی. Show all posts

30 August 2024

موسیقی نجات‌بخش

ونسان ون‌گوک (یا فان‌خوخ) (۱۸۵۳-۱۸۹۰)
با الهام از گوستاو دوره (۱۸۳۲-۱۸۸۳)
شبکهٔ دوم رادیوی سوئد که موسیقی کلاسیک پخش می‌کند، از شنوندگان خواسته‌بود که اگر ‏قطعه‌ای موسیقی می‌شناسند که زمانی در شرایط سخت کمک‌شان کرده، نیروبخش یا تسلی‌بخش ‏بوده، معرفی کنند.‏

دیروز در فیسبوک‌شان نوشتم: «من در دههٔ ۱۹۷۰ در ایران بارها در زندان بوده‌ام، و هر بار که امکان می‌یافتم تا در ‏محوطه‌ای کوچک قدم بزنم، دوست خوبی داشتم که با خود به این قدم‌زدن می‌بردم. این دوست ‏عبارت بود از بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ. من این قطعه را در سرم اجرا می‌کردم، از ‏آغاز تا پایان، و بارها. از آن پس این قطعه همدم من در تنهاترین تنهایی‌هایم بوده.»‏

امروز خانم مجری برنامه با افزودن چند جملهٔ توضیحی، و خواندن نوشتهٔ من، یکی از زیباترین اجراهای این اثر را پخش کرد: ‏اجرای ارکستر خانهٔ کنسرت آمستردام به رهبری برنارد هایتینگ.‏

تا ۳۰ روز آینده، در همه جای جهان، می‌توانید در این نشانی نوار را تا ۲:۳۰:۱۰ جلو بکشید و بعد گوش بدهید. پس از سی روز، اجرایی دیگر، اما خیلی خوب (و شاید بهتر) از آن قطعه را در این نشانی بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۷‏

هه، خیال می‌کنند که ما جایزه مایزه نگرفته‌ایم! نه آقا! بیایند نشانشان بدهیم! از دست آن گنده ‏گنده‌هایشان هم گرفته‌ایم... حالا بگذریم که آن گنده‌هایشان هم پشیزی برای ما ارزش نداشته‌اند‌! ‏همین دیشب داشتم نمی‌دانم دنبال چی می‌گشتم که این عکس را پیدا کردم. آ... بفرما...! ‏مادرخانم شهبانوی گرامی‌شان نیست؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا»؟ که دارد این بنده را «مفت ‏خر» می‌کند به دریافت یک نشان؟

چرا،‌ خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا ‏رفته. یک موقعی خود اعلی‌حضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریف‌فرما» می‌شدند و ‏دانشجویان به حضورشان «مشرف» می‌شدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به ‏مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم می‌رفتیم ‏سربازی. این ور و آن ور می‌دویدیم و داشتیم تسویه‌حساب و از این کار‌ها می‌کردیم توی دانشگاه، ‏که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صاب‌مرده را چه می‌کردیم...؟

‏***‏
‏«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفته‌بود که لوح سپاسی برای ‏فعالیت‌های من در «اتاق موسیقی» تهیه کرده‌اند و روز جشن فارغ‌التحصیلی قرار است که آن را به ‏من بدهند، و اصرار کرده‌بود که با زحمت‌هایی که کشیده‌ام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم ‏رسمی دریافت نکنم. هیچ نمی‌دانستم. هیچ نشنیده‌بودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را ‏هم نداشتم. گفته‌بود و گفته‌بود. از سوی دیگر نمی‌دانم از کی شنیده‌بودم که آن «آزاده»‌ی دوم، ‏همان که سال‌ها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانه‌ی جزوه‌ی درس دکتر اسماعیل خویی ‏خواسته‌بودم با او حرف بزنم، و ردم کرده‌بود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم ‏فارغ‌التحصیلی شرکت کند. فکر کرده‌بودم: دنیا را چه دیده‌ای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم ‏برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!‏

اما لباسم؟ آن روز نمی‌شد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار ‏دانشجویی، کمک‌هزینه‌ی تحصیلی، و کمک‌هزینه‌ی مسکن قطع شده‌بود. در دو سه سال اخیر فقط ‏دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگون‌دار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. این‌ها را به ‏تناوب می‌شستم و می‌پوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به ‏افغانستان از بازار کهنه‌فروشان کابل خریده‌بودم، با پول قرضی از دوست هم‌سفرم انوشه. لباس‌های ‏توریست‌های غربی بود که در آن سال‌های هیپی‌گری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا ‏افغانستان، کعبه‌ی حشیش و دیگر مواد مخدر، می‌آمدند، تا آخرین تکه‌ی لباسشان را هم خرج دود و حال می‌کردند و «‏Make love! Don't war!‎‏» می‌کردند. یا لباس‌هایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آورده‌بودند و برای زلزله‌زدگان ‏افغانستان فرستاده‌بودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آن‌ها دوستانم از میان دختران ‏دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشته‌بودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب ‏داده‌بودم و دستگیرم شده‌بود که شنل‌هایی که در مراسم آن روز به فارغ‌التحصیلان می‌دهند همه‌ی ‏لباس شخصی را می‌پوشاند. چه خوب!‏

و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمی‌خواست از دانشگاه بروم. این‌جا خانه و کاشانه‌ی من ‏بود. در شش سال گذشته بیش‌ترین روزها و بیش‌ترین ساعت‌های من در این‌جا گذشته‌بود. سخت ‏بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من می‌گفت که با رفتن به سربازی،‌ دیر یا ‏زود پرونده‌ی زندان و محکومیتم را بیرون می‌کشند و آن‌وقت به‌جای خدمت با درجه‌ی افسری، ‏خلع‌درجه‌ام می‌کنند و با درجه‌ی سرباز صفر به دوردست‌ها تبعیدم می‌کنند. دیده‌بودم که بعضی از ‏دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامه‌ای که آن را خلاصه «طرح سربازی» می‌نامیدیم، ‏کاری در دانشگاه می‌گرفتند که بخشی از خدمت سربازی‌شان حساب می‌شد. آقای وفا قول ‏داده‌بود که اگر بخش مربوط به اداره‌ی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور ‏فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من می‌دهد. اداره‌ی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ ‏و عریض و طویل امیدی داشته‌باشم؟

چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفته‌بودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را ‏که از روزنامه‌ها بریده‌بود و نگه داشته‌بود، نشانم داده‌بود و پرسیده‌بود که حالا که درسم تمام شده ‏چه می‌خواهم بکنم؟ با شنیدن این‌که باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفته‌بود. هیچ فکرش را ‏نکرده‌بود. او خود تصور و نظر خوبی درباره‌ی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفته‌بود و سربازی ‏نکرده‌بود. بو برده‌بود که نگرانم. پاپی‌ام شده‌بود. پرسیده‌بود و پرسیده‌بود، و سرانجام هسته‌ی ‏نگرانیم را از زیر زبانم کشیده‌بود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به ‏موافقت اداره‌ی نظام وظیفه را نیز. گفته‌بود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ‏اداره‌ی نظام وظیفه آدمی‌ست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر ‏تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف می‌زند و نتیجه را به من می‌گوید. عجب! چه خوب! ‏پس امیدی هست! پدر با چه آدم‌های مهمی هم‌کلاسی بوده! خواننده‌ی درجه‌ی یک رادیوی باکو ‏ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسنده‌ی سرشناس نادعلی ‏همدانی،‌ و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصری‌های اردبیل، که در اداره‌ی نظام وظیفه ‏کاره‌ای‌ست! زنده‌باد پدر!‏

پدر چندی بعد در تهران خبرم کرده‌بود که به فلان بخش اداره‌ی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای ‏عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحب‌نفوذ پدر باید با سر و وضع ‏آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوه‌ی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت ‏کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمی‌دانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه می‌دهند،‌ یا ‏نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی ‏مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانه‌اش در ‏یکی از پس‌کوچه‌های شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع می‌شدیم و آبگوشت ‏می‌خوردیم، از سفری برای مسابقه‌ی فوتبال در چین یک شلوار برایم آورده‌بود. سخت شگفت‌زده ‏شده‌بودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار ‏سوغاتی آورده‌بود. لابد دیده‌بود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شده‌اند. چه‌قدر در دل ‏شاد بودم و سپاس‌گزار از او.‏

این شلوار نو را و یکی از پیراهن‌های چینی را اتو کشیده‌بودم، پوشیده‌بودم، و سراپا شده‌بودم ‏چینی‌پوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفش‌هایم؟ کفش‌هایم کهنه بودند و از ریخت‌افتاده. این ‏کفش‌های دست‌دوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه ‏استامبول می‌خریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویه‌ای شبیه جیر که واکس زدن ‏نمی‌خواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفش‌ها را آن‌قدر می‌پوشیدیم تا پاره ‏می‌شدند، و بعد یک جفت دیگر می‌خریدیم. سال‌ها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا ‏کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزنده‌ی کفش‌ها، از روس‌های «سفید» بوده که ‏از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و این‌جا سال‌ها در زندان به‌سر ‏برده‌است.‏

با دلی پر امید رفته‌بودم و دفتر کار همشهری صاحب‌نفوذم آقای عناصری را یافته‌بودم. چه دم و ‏دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراسته‌ای نشسته‌بود و داشت ناخن‌های بلندش ‏را سوهان می‌زد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهن‌کجی به این‌ها بود که خود را ‏نمی‌آراستند، و حیلی وقت‌ها از آن‌ور بام می‌افتادند. بوی عطر زنانه‌ی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کرده‌بود. این بو به دماغ من ‏سکسی‌ترین عطر جهان بود و داغم می‌کرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز ‏کرده‌بود و سپس با عشوه‌ای گفته‌بود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیده‌بودم که سر ‏و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بی‌تاب نشسته‌بودم. سرانجام منشی اجازه داده‌بود ‏که وارد اتاق همشهریم شوم. در زده‌بودم و وارد شده‌بودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی ‏سنگین و بزرگ نشسته‌بود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستاده‌بودم تا او سر ‏از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشته‌بود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کرده‌بود، و یک ‏صندلی در دومتری میزش نشانم داده‌بود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی ‏لهجه‌داری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیده‌بود از این که چه خوانده‌ام و با «طرح سربازی» در ‏دانشگاه چه کاری می‌خواهم یا می‌توانم بکنم. و سپس گفته‌بود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از ‏خانم منشی بپرسم. نگفته‌بودم که من پاسخ کتبی می‌خواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. ‏شماره‌ی تلفن را از خانم منشی گرفته‌بودم و بیرون آمده‌بودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! ‏با آن برخورد دوست پدر،‌ دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.‏

با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفته‌بودم. سرانجام پدرم وارد عمل شده‌بود ‏و از دوستش پاسخ گرفته‌بود که «آقازاده پرونده دارد! نمی‌شود!»‏

و اینک، همه‌ی غصه‌ها و نگرانی‌های جهان بر دلم سنگینی می‌کرد. در آستانه‌ی جشن ‏فارغ‌التحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشته‌بودم که از شانه تا قوزک پا را می‌پوشاند. ‏کفش‌ها را نمی‌شد کاری‌شان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغ‌التحصیلان سال‌های ‏پیش بسیاری از کلاه‌ها را پاره کرده‌بودند یا دور انداخته بودند یا با خود برده‌بودند و امسال تعداد کافی ‏برای همه نمانده‌بود. مقامات دانشگاه گفته‌بودند که همه بی‌کلاه باشند. آقای وفا خبرم کرده‌بود که ‏با آن که در لیست سفارش لوح‌های یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا ‏فرهمند راد» کنده‌کاری کرده‌است، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و ‏همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که ‏من مرد هستم!‏

در آن شلوغی، چشم‌به‌هم‌زدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیده‌بودم، با شنل مخمل آبی. بهش ‏می‌آمد! و بعد گمش کرده‌بودم و دیگر پیدایش نکرده‌بودم. جایی نشسته‌بودم که هنگامی که صدایم ‏زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.‏

آقای وفا گفته‌بود که با حرف و حدیث‌های «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم ‏نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشان‌ها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو ‏فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستاده‌بود و نشان‌ها را توزیع می‌کرد. لابد خواسته‌بودند اوضاع ‏را عادی جلوه دهند.‏

خوانده‌بودند و خوانده‌بودند، و سرانجام نوبت من رسیده‌بود. برخاسته‌بودم و کوشیده‌بودم همه‌ی راه ‏را با گام‌هایی استوار بروم. همدانشگاهی‌ها داشتند با کف زدن همراهیم می‌کردند. صدها جفت ‏چشم بر من دوخته شده‌بود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم می‌کرد؟ با شوهرش نشسته‌بود، یا ‏تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار ‏میزی ایستاده‌بود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفته‌بود و منتظر بود. به یک ‏متریش که رسیده‌بودم با همان لبخند دستش را به‌سویم دراز کرده‌بود. دست داده‌بودم، با لبخندی بر ‏لب سری فرود آورده‌بودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکرده‌بودم مثل بعضی‌هایی که می‌کردند. ‏تعظیم نداشت. دم‌ودستگاه اعلی‌حضرت آقاداماد همین خانم من بی‌گناه را که سنگی به‌سوی ‏پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیه‌ی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان ‏انداخته‌بود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده به‌سوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی ‏دوردست می‌رفتم. خانم دیبا هیچ نگفته‌بود و من هم هیچ نگفته‌بودم. گویا او لهجه‌ی غلیظ ترکی ‏داشت و از «دربار» به او توصیه کرده‌بودند که تا جایی که ممکن است لهجه‌اش را بروز ندهد. ‏پروفسور حسینعلی مهران «نایب‌التولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نماینده‌ی شهبانو ‏فرح در دانشگاه، باز ساده‌تر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستاده‌بود با لبخندی، و داشت ‏صحنه را تماشا می‌کرد.‏

قوطی را گرفته‌بودم و برگشته‌بودم. به لبه‌ی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خوانده‌بودند. در راه تا ‏رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کرده‌بودم و نگاهی توی آن انداخته‌بودم. یک لوح ‏طلایی‌رنگ بود با آرم دانشگاه و نوشته‌ی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح ‏تصحیح‌شده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون می‌توانستم با آن پز فمینیستی ‏بدهم!‏

‏***‏
کم‌تر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نام‌آور و دبیر کانون نویسندگان ‏ایران م.ا. به‌آذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری ‏مراسم فارغ‌التحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بست‌نشینان را از فاجعه‌ای بزرگ نجات ‏داد.‏

و کم‌تر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهل‌دختر شاهرود گریخته‌بودم و خود را پای ‏سفره‌ی هفت‌سین رسانده‌بودم، و گفته‌بودم که سرباز صفر شده‌ام، لابد پدر و مادر این عکس را ‏فراموش کرده‌بودند و یادشان رفته‌بود که با چه دقت و حوصله‌ای آن را با زرورق یوشانده‌بودند و تا ‏چندی زینت تاقچه‌اش کرده‌بودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقه‌ام به سردی گفت: «با پدرت صحبت ‏کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»‏

عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.‏

‏-------------------------‏
‏* - همدانشگاهی خواننده‌ی یک نوشته‌ی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان ‏برنامه‌های اتاق موسیقی بوده، اما خیال می‌کرده که من از یک خانواده‌ی مرفه تهرانی هستم.‏

شرح سال‌های دانشجویی،‌ ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، ‏حزب، و بسیاری داستان‌های دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

‏«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 July 2015

بازنگاشت ترجمه‌ای دیرین

سی‌وهفت سال پیش (1357) در چنین روزهایی سرباز صفر تبعیدی پادگان چهل‌دختر شاهرود بودم. ‏در شهرهای بزرگ ایران دیگ‌های انقلاب را بار می‌گذاشتند. هنوز نمی‌شد دانست، یا من با ‏محدودیت‌های آن دوردست حاشیه‌ی کویر نمی‌دانستم که آیا این دیگ‌ها خواهند جوشید، سر خواهند رفت، یا از ‏جوش خواهند افتاد. پس این ملال انتظار و روزمرگی و بی‌کاری بی‌پایان را چگونه سر کنم؟ چه‌قدر خواندن و خواندن و خواندن؟ ‏چگونه ‏من نیز کاری بکنم؟ چگونه به‌جای کشتن وقت با بی‌کار ماندن و انتظار کشیدن، چیزی از آن بیافرینم؟

دوستی به فریادم رسید. او که می‌دانست چه‌قدر فولکلور حماسی، به‌ویژه فولکلور ترک‌زبان را ‏دوست دارم، کتابی انگلیسی را از یک استاد دانشگاه تبریز به‌امانت گرفت و در یکی از فرارهایم از ‏پادگان، در دیداری در تهران آن را به من داد. نام کتاب عبارت بود از «حماسه‌های شفاهی آسیای ‏میانه» نوشته‌ی نورا چادویک و ویکتور ژیرمونسکی ‏Oral Epics of Central Asia, N. Chadwick & ‎Victor Zhirmunsky‏. در جا چند بخش از آن را پسندیدم و تصمیم گرفتم که ترجمه‌شان کنم.‏

اکنون برای روزهای انتظار در پادگان برای پایان سربازی، کلی کار داشتم: گوشه‌ی ‏آسایشگاه 150 نفره‌ی گروهان بالای تختخواب سه‌طبقه چهارزانو می‌نشستم، روی کتاب و کاغذ ‏سر خم می‌کردم، ترجمه می‌کردم و می‌نوشتم؛ واژه‌ها و نام‌هایی را که نمی‌شناختم یادداشت ‏می‌کردم و در فرار آخر هفته از پادگان از فرهنگ "امریکن هریتیج" ‏American Heritage‏ و فرهنگ‌های ‏معتبر دیگر می‌جستم‌شان – می‌نوشتم و می‌نوشتم.‏

پیش‌گفتار و دو فصل مهم از کتاب را ترجمه کرده‌بودم که دیگ‌های انقلاب جوشید و سر رفت، و در ‏آغاز دی‌ماه برای همیشه از پادگان گریختم. داستان‌های آن پادگان را با داستان‌هایی دیگر در کتاب ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

در دوندگی‌های حزبی پس از انقلاب دست‌نوشته‌ی این ترجمه لابه‌لای کاغذها و کتاب‌هایم فراموش ‏شد، و در یکی از «گذاشتن و رفتن»هایم، نمی‌دانم کجا گذاشتمش و رفتم...‏

نزدیک بیست سال بعد، در سال 1376 پس‌از سال‌ها دربه‌دری، آنگاه که کتاب "آزاده‌خانم و ‏نویسنده‌اش" اثر دکتر رضا براهنی تازه منتشر شده‌بود و خود ایشان تازه به مهاجرت آمده‌بودند، در ‏آن کتاب صحنه‌ای با کلمات بسیار آشنا یافتم – صحنه‌ای‌ست از گفت‌وگوی یک شمن آلتایی با یک ‏غاز خیالی و افسانه‌ای. عجب! این کلمات را من هم به‌دست خودم نوشته‌ام! من هم یک موقعی ‏درست با همین واژه‌ها ترجمه‌شان کرده‌ام! آری، در آن روزهای پر ملال پادگان چهل‌دختر من این‌ها را ‏بر کاغذ آوردم! اما ممکن نیست آن کاغذهای من به‌دست دکتر براهنی افتاده‌باشد. آن کاغذهای من ‏چه بر سرشان آمد؟

دکتر براهنی به کانادا رسیده‌بودند که در نامه‌ای، در کنار ایرادهای خرد و ریزی که در "آزاده‌خانم و ‏نویسنده‌اش" یافته‌بودم، این را نیز به‌شوخی نوشتم که نکند آن کاغذهای من به‌دست ایشان ‏افتاده‌است؟ دکتر براهنی شوخی مرا جدی گرفتند و در پاسخی منبع آن صحنه و چگونگی پیدایش ‏آن را به‌تفصیل شرح دادند. صحنه از یک اثر قدیمی‌تر نورا چادویک ترجمه شده‌بود، و آن اثر قدیمی ‏همان است که پس از بازویرایش در سال 1969 در کتابی که من ترجمه می‌کردم نقل شده‌است ‏‏(‏H. M. Chadwick & N. K. Chadwick, The Growth of Literature, 1940‏).‏

سال‌های دیگری گذشت. نخست پدرم و سپس مادرم از جهان رفتند، و ده سال پیش، خانه‌ی پدری را ‏که خالی می‌کردند، پاکتی بزرگ پیدا شد با کاغذهایی به خط من: همان ترجمه‌ی گمشده‌ی من! ‏ترجمه به‌دست من رسید، اما چگونه از خانه‌ی پدری سر در آورده‌بود، نمی‌دانستم.‏

دو ماه پیش در دیدار با دوستی دیرین و بسیار عزیز در حاشیه‌ی سفرم به کانادا برای معرفی کتاب ‏‏«قطران در عسل»، او به تصادف از کار من روی "شمن‌ها" سخن گفت. عجب! کدام کار من روی ‏شمن‌ها؟ - همان ترجمه‌ی من! کجا آن را دیده؟ و معلوم شد که او و دوست بسیار عزیز دیگری آن ‏کاغذهای مرا در سال 1362 در یکی از واپسین اقامتگاه‌هایم پیش از ترک ایران یافته‌اند، برش ‏داشته‌اند، با هم به اردبیل سفر کرده‌اند و آن‌ها را تحویل پدر و مادرم داده‌اند. درود بی‌کران بر این ‏دوستان!‏‏ درود بر همت‌شان! درود بر فداکاری‌شان! درود بر دوستی‌شان!‏

و من که نمی‌توانم بگذارم این همه زحمت، حاصل این‌همه دوستی، به هدر رود. حیف است! پس در این مرخصی کوتاه ‏تابستانیم نشسته‌ام و دارم آن ترجمه را بار دیگر می‌خوانم، با متن اصلی مقابله می‌کنم، به‌روزش ‏می‌کنم، و نمی‌توانم جلوی شگفت‌زدگیم را بگیرم که در آن بیست‌وپنج سالگیم عجب سنگ‌های ‏بزرگی بر می‌داشتم!‏

بازنگاشت آن ترجمه‌ی کهنه را، همان پیش‌گفتار و دو فصل را، در روزها و هفته‌های آینده، هر طور که ‏برسم، در این وبلاگ منتشر می‌کنم، با سپاس از دوستی که کتاب را سی‌وهفت سال پیش برایم ‏امانت گرفت، و دو دوستی که دست‌نوشته‌ی ترجمه را از نابودی نجات دادند، و دوستانی که آن را ‏به دست من رساندند. پاداش همه‌ی آنان با قدرشناسی خوانندگان این ترجمه!‏

باید بگویم که جلد نخست از سه جلد کتاب قدیمی‌تر مورد استفاده‌ی دکتر براهنی در "آزاده‌خان و ‏نویسنده‌اش" به‌دست آقای فریدون بدره‌ای ترجمه شده و "انتشارات علمی و فرهنگی" در سال ‏‏1376 آن را منتشر کرده‌است (چادویک: رشد ادبیات، 1940، جلد 1، ادبیات باستانی اروپا).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏