Showing posts with label سربازی. Show all posts
Showing posts with label سربازی. Show all posts

13 November 2025

بازنشر تحلیلی بر حماسهٔ کوراوغلو

معرفی کتاب

پاشا افندی‌یف
تحلیلی بر حماسهٔ کوراوغلو
ترجمهٔ: شیوا فرهمند راد

انتشارات ارمغان، تهران، شهریور ۱۳۵۷ (۲۵۳۷)
‏بازنشر دیجیتال: باشگاه ادبیات، آبان ۱۴۰۴

این کتاب حاوی ترجمهٔ یکی از مقاله‌های درج شده در کتاب «آذربایجان شیفاهی خالق ادبیاتی» ‏نوشتهٔ پاشا افندی‌یف (زادهٔ ۱۹۲۸) است که من در واپسین سال‌های دانشجویی در دانشگاه صنعتی آریامهر در ‏سال‌های ۱۳۵۴ و ۵۵ ترجمه کردم و حواشی فراوانی نیز به‌ویژه از روایت‌های داستان کوراوغلو ‏گردآوری همت علی‌زاده بر آن افزودم.‏

تک‌نسخه‌ای از کتاب «آذربایجان شیفاهی خالق ادبیاتی» (ادبیات شفاهی مردم آذربایجان) که با ‏الفبای سیریلیک در جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان چاپ شده‌بود (‏Азәрбајсан шифаһи халг әдәбијјаты‏) در آن هنگام در ‏میان ما دانشجویان آذربایجانی دست‌به‌دست می‌گشت. اکنون دو نسخهٔ چاپ سال‌های ۱۹۸۱ و ‏‏۱۹۹۲ در اینترنت یافت می‌شود، که فصل «کوراوغلو»ی آن با متنی که من ترجمه کردم تفاوت‌های ‏زیادی دارد. آن نسخه‌ای که من ترجمه کردم می‌بایست در دههٔ ۱۹۶۰ یا اوایل دههٔ ۱۹۷۰ چاپ ‏شده باشد. چنین نسخه‌ای نیافتم. آیا نویسنده پس از چاپ نخست تغییراتی در نوشته‌اش داده و ‏گسترش‌اش داده، یا من اطلاعاتی را که فایده‌ای برای خوانندهٔ ایرانی نداشت، در آن صورت بی‌گمان ‏به توصیهٔ اشخاصی بزرگ‌تر از خودم، مانند حسین محمدزاده صدیق یا حسین اسدپور پیرانفر، از ‏ترجمه حذف کرده‌ام و در عوض روایاتی از همت علی‌زاده بر آن افزوده‌ام؟ نمی‌دانم.‏

در آن هنگام امکان انتشار این «ترجمه و تألیف» من وجود نداشت، زیرا که در کنار بسیاری آثار دیگر، ‏نوشته‌هایی حاوی کلمات ترکی آذربایجانی، یا دربارهٔ فرهنگ و ادبیات آذربایجان را نیز «ادارهٔ نگارش» ‏یا «ادارهٔ ممیزی» که زیر نظر ساواک کار می‌کرد، به‌شدت سانسور می‌کرد و به‌ندرت اجازهٔ انتشار به ‏آن‌ها می‌داد.‏

پس از نامه‌های اعتراضی و سرگشادهٔ «کانون نویسندگان ایران» خطاب به امیرعباس هویدا ‏نخست‌وزیر، و سپس خطاب به جانشین او جمشید آموزگار، و رسیدن «فضای باز سیاسی» جیمی ‏کارتر رئیس جمهور وقت امریکا به ایران، به نظر می‌رسید که شاید گشایشی در فضای فرهنگی ‏ایجاد شده و شاید بتوان برای انتشار چنین کتابی اجازه گرفت. اما همچنان که امروزه کتاب‌ها در ‏ادارهٔ ارشاد و ممیزی جمهوری اسلامی «گیر» می‌کنند. این کتاب نیز در ادارهٔ ممیزی دوران شاه ‏‏«گیر» کرده‌بود.‏

در تابستان ۱۳۵۷، در آستانهٔ انقلاب، آنگاه که جعفر شریف‌امامی به نخست‌وزیری رسید، ناشر این ‏کتاب تلاش تازه‌ای را برای گرفتن مجوّز برای انتشار کتاب آغاز کرد. اما هنوز اجازه نمی‌دادند. ‏سرانجام به او گفتند که عنایت‌الله رضا که در عین ریاست بر کتابخانهٔ بنیاد پهلوی، مشاور عالی ادارهٔ ‏ممیزی هم بود، به‌ویژه در زمینهٔ کتاب‌هایی که کلمه‌ای دربارهٔ آذربایجان در آن‌ها بود، دربارهٔ این کتاب ‏خاص گفته است که (نقل به معنی) «کسی به‌نام کوراوغلو در ایران و آذربایجان وجود نداشته ‏است، و افسانهٔ موهوم مربوط به او ربطی به آذربایجان ندارد، بلکه داستانی است که در ترکیه رایج ‏است. پس کتاب را ببرید و همهٔ شعرهایی را که به ترکی آذربایجانی و با خط عربی نوشته شده، به ‏خط ترکیه بازنویسی کنید و بیاورید تا ما مجدد بررسی کنیم.» و این در حالی بود که همچنان که در ‏این کتاب هم ملاحظه می‌شود، مکان اصلی رواج داستان‌های کوراوغلو آذربایجان بوده و نخستین ‏روایت‌های آن را الکساندر خوچکو (خودزکو)ی لهستانی از آوازهای آشیق‌های آذربایجان ایران گرد ‏آورده‌است. به علاوه، حتی در زبان مادری رضا، یعنی گیلکی نیز ضرب‌المثل‌هایی دربارهٔ «کوره‌غولی» ‏‏(کوراوغلو) می‌گفتند.‏

ناشر با کمک من (که در پادگانی دورافتاده در تبعید به‌سر می‌بردم) و با زحمت بسیار، متن شعرهای ‏کتاب را با حروف لاتین تایپ کرد. اما دسترسی به ماشین تایپی با الفبای ویژهٔ ترکیه آسان نبود. ‏به‌ناگزیر من خود با دست علامت‌های ویژه را رو و زیر حروفی مثل ‏ğ، ‏ç، ‏ş، و ... گذاشتم، و به ناشر ‏سپردم.‏

اکنون شهریور ۱۳۵۷ بود، به گمانم ادارهٔ نگارش را منحل کردند، سدّ عنایت‌الله رضا از سر راه ‏کتاب‌های آذربایجانی و مربوط به آذربایجان برداشته شد، و این کتاب و ده‌ها کتاب و نشریهٔ دیگر از ‏کتابخانهٔ ملی ایران شمارهٔ ثبت دریافت کردند، و چاپ و منتشر شدند. اما دستگاه پشت پردهٔ ‏سانسور، یعنی ساواک، هنوز بر سر کار بود و در آخرین مرحلهٔ پیش از چاپ ناشر را واداشتند که ‏تکه‌ای از متن کتاب را پاک کند. این را می‌توان در پایان ص ۳۹ و آغاز ص ۴۰ کتاب به‌روشنی دید. ‏تاریخ من‌درآوردی «شاهنشاهی» را هم هنوز لغو نکرده‌بودند و در آغاز این کتاب تاریخ ۳۷/۶/۶ دیده ‏می‌شود. منظور ۶ شهریور ۲۵۳۷ «شاهنشاهی» است، معادل ۱۳۵۷.‏

در افشای رضا مقاله‌ای مستند نوشته‌ام به نام «حکایت آن که اهل این کار نبود» که در این نشانی ‏می‌توان آن را خواند.

ترجمهٔ این کتاب در پی استقبال باورنکردنی از کتابچهٔ «اپرای کوراوغلو» بود، که در دانشگاه‌های ‏سراسر کشور و در محافل دانشجویی، و بیرون از آن، به پدیده‌ای شگفت‌انگیز تبدیل شده‌بود. دربارهٔ ‏آن پدیده مقاله‌ای نوشته‌ام با عنوان «اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان» که آن را در مجلهٔ ‏‏«تریبون» شمارهٔ ۱۰ یا در این نشانی می‌توان خواند.

متن کامل ترکی اپرای کوراوغلو، همراه با ترجمهٔ من به فارسی در این نشانی موجود است.

در زمینهٔ حماسه‌های مشابه نیز بخشی از کتاب «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» نوشتهٔ ‏پژوهشگر بریتانیایی خانم نورا چادویک را در پادگان تبعیدگاهم ترجمه کردم که سال‌ها بعد، پس از ‏یافتن مجدد دست‌نوشت ترجمه، منتشر شد و در این نشانی موجود است.

پس از انتشار کتاب «حماسه‌های شفاهی...» دو تن از دوستان گرامی تشویقم می‌کردند و دو ‏شیوهٔ متفاوت را برای ادامهٔ کار در همان زمینه پیشنهاد می‌کردند. اما من مخالف بودم و در ‏نوشته‌ای کوتاه برایشان توضیح دادم که چرا حماسهٔ کوراوغلو در آن میان یگانه است و میلی برای ‏ادامهٔ کار در زمینهٔ دیگر حماسه‌ها ندارم. آن نوشته در این نشانی در دسترس است.

با سپاس از «باشگاه ادبیات» که «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» را پیشتر منتشر کرده، و ‏اکنون «تحلیلی بر حماسهٔ کوراوغلو» را بازنشر می‌کند.‏

نسخهٔ اسکن‌شدهٔ کتاب را می‌توان به رایگان از این نشانی دریافت کرد.‏

استکهلم – ۱۳ نوامبر ۲۰۲۵‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2024

موسیقی نجات‌بخش

ونسان ون‌گوک (یا فان‌خوخ) (۱۸۵۳-۱۸۹۰)
با الهام از گوستاو دوره (۱۸۳۲-۱۸۸۳)
شبکهٔ دوم رادیوی سوئد که موسیقی کلاسیک پخش می‌کند، از شنوندگان خواسته‌بود که اگر ‏قطعه‌ای موسیقی می‌شناسند که زمانی در شرایط سخت کمک‌شان کرده، نیروبخش یا تسلی‌بخش ‏بوده، معرفی کنند.‏

دیروز در فیسبوک‌شان نوشتم: «من در دههٔ ۱۹۷۰ در ایران بارها در زندان بوده‌ام، و هر بار که امکان می‌یافتم تا در ‏محوطه‌ای کوچک قدم بزنم، دوست خوبی داشتم که با خود به این قدم‌زدن می‌بردم. این دوست ‏عبارت بود از بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ. من این قطعه را در سرم اجرا می‌کردم، از ‏آغاز تا پایان، و بارها. از آن پس این قطعه همدم من در تنهاترین تنهایی‌هایم بوده.»‏

امروز خانم مجری برنامه با افزودن چند جملهٔ توضیحی، و خواندن نوشتهٔ من، یکی از زیباترین اجراهای این اثر را پخش کرد: ‏اجرای ارکستر خانهٔ کنسرت آمستردام به رهبری برنارد هایتینگ.‏

تا ۳۰ روز آینده، در همه جای جهان، می‌توانید در این نشانی نوار را تا ۲:۳۰:۱۰ جلو بکشید و بعد گوش بدهید. پس از سی روز، اجرایی دیگر، اما خیلی خوب (و شاید بهتر) از آن قطعه را در این نشانی بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۷‏

هه، خیال می‌کنند که ما جایزه مایزه نگرفته‌ایم! نه آقا! بیایند نشانشان بدهیم! از دست آن گنده ‏گنده‌هایشان هم گرفته‌ایم... حالا بگذریم که آن گنده‌هایشان هم پشیزی برای ما ارزش نداشته‌اند‌! ‏همین دیشب داشتم نمی‌دانم دنبال چی می‌گشتم که این عکس را پیدا کردم. آ... بفرما...! ‏مادرخانم شهبانوی گرامی‌شان نیست؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا»؟ که دارد این بنده را «مفت ‏خر» می‌کند به دریافت یک نشان؟

چرا،‌ خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا ‏رفته. یک موقعی خود اعلی‌حضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریف‌فرما» می‌شدند و ‏دانشجویان به حضورشان «مشرف» می‌شدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به ‏مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم می‌رفتیم ‏سربازی. این ور و آن ور می‌دویدیم و داشتیم تسویه‌حساب و از این کار‌ها می‌کردیم توی دانشگاه، ‏که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صاب‌مرده را چه می‌کردیم...؟

‏***‏
‏«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفته‌بود که لوح سپاسی برای ‏فعالیت‌های من در «اتاق موسیقی» تهیه کرده‌اند و روز جشن فارغ‌التحصیلی قرار است که آن را به ‏من بدهند، و اصرار کرده‌بود که با زحمت‌هایی که کشیده‌ام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم ‏رسمی دریافت نکنم. هیچ نمی‌دانستم. هیچ نشنیده‌بودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را ‏هم نداشتم. گفته‌بود و گفته‌بود. از سوی دیگر نمی‌دانم از کی شنیده‌بودم که آن «آزاده»‌ی دوم، ‏همان که سال‌ها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانه‌ی جزوه‌ی درس دکتر اسماعیل خویی ‏خواسته‌بودم با او حرف بزنم، و ردم کرده‌بود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم ‏فارغ‌التحصیلی شرکت کند. فکر کرده‌بودم: دنیا را چه دیده‌ای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم ‏برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!‏

اما لباسم؟ آن روز نمی‌شد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار ‏دانشجویی، کمک‌هزینه‌ی تحصیلی، و کمک‌هزینه‌ی مسکن قطع شده‌بود. در دو سه سال اخیر فقط ‏دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگون‌دار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. این‌ها را به ‏تناوب می‌شستم و می‌پوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به ‏افغانستان از بازار کهنه‌فروشان کابل خریده‌بودم، با پول قرضی از دوست هم‌سفرم انوشه. لباس‌های ‏توریست‌های غربی بود که در آن سال‌های هیپی‌گری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا ‏افغانستان، کعبه‌ی حشیش و دیگر مواد مخدر، می‌آمدند، تا آخرین تکه‌ی لباسشان را هم خرج دود و حال می‌کردند و «‏Make love! Don't war!‎‏» می‌کردند. یا لباس‌هایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آورده‌بودند و برای زلزله‌زدگان ‏افغانستان فرستاده‌بودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آن‌ها دوستانم از میان دختران ‏دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشته‌بودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب ‏داده‌بودم و دستگیرم شده‌بود که شنل‌هایی که در مراسم آن روز به فارغ‌التحصیلان می‌دهند همه‌ی ‏لباس شخصی را می‌پوشاند. چه خوب!‏

و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمی‌خواست از دانشگاه بروم. این‌جا خانه و کاشانه‌ی من ‏بود. در شش سال گذشته بیش‌ترین روزها و بیش‌ترین ساعت‌های من در این‌جا گذشته‌بود. سخت ‏بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من می‌گفت که با رفتن به سربازی،‌ دیر یا ‏زود پرونده‌ی زندان و محکومیتم را بیرون می‌کشند و آن‌وقت به‌جای خدمت با درجه‌ی افسری، ‏خلع‌درجه‌ام می‌کنند و با درجه‌ی سرباز صفر به دوردست‌ها تبعیدم می‌کنند. دیده‌بودم که بعضی از ‏دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامه‌ای که آن را خلاصه «طرح سربازی» می‌نامیدیم، ‏کاری در دانشگاه می‌گرفتند که بخشی از خدمت سربازی‌شان حساب می‌شد. آقای وفا قول ‏داده‌بود که اگر بخش مربوط به اداره‌ی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور ‏فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من می‌دهد. اداره‌ی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ ‏و عریض و طویل امیدی داشته‌باشم؟

چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفته‌بودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را ‏که از روزنامه‌ها بریده‌بود و نگه داشته‌بود، نشانم داده‌بود و پرسیده‌بود که حالا که درسم تمام شده ‏چه می‌خواهم بکنم؟ با شنیدن این‌که باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفته‌بود. هیچ فکرش را ‏نکرده‌بود. او خود تصور و نظر خوبی درباره‌ی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفته‌بود و سربازی ‏نکرده‌بود. بو برده‌بود که نگرانم. پاپی‌ام شده‌بود. پرسیده‌بود و پرسیده‌بود، و سرانجام هسته‌ی ‏نگرانیم را از زیر زبانم کشیده‌بود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به ‏موافقت اداره‌ی نظام وظیفه را نیز. گفته‌بود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ‏اداره‌ی نظام وظیفه آدمی‌ست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر ‏تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف می‌زند و نتیجه را به من می‌گوید. عجب! چه خوب! ‏پس امیدی هست! پدر با چه آدم‌های مهمی هم‌کلاسی بوده! خواننده‌ی درجه‌ی یک رادیوی باکو ‏ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسنده‌ی سرشناس نادعلی ‏همدانی،‌ و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصری‌های اردبیل، که در اداره‌ی نظام وظیفه ‏کاره‌ای‌ست! زنده‌باد پدر!‏

پدر چندی بعد در تهران خبرم کرده‌بود که به فلان بخش اداره‌ی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای ‏عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحب‌نفوذ پدر باید با سر و وضع ‏آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوه‌ی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت ‏کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمی‌دانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه می‌دهند،‌ یا ‏نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی ‏مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانه‌اش در ‏یکی از پس‌کوچه‌های شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع می‌شدیم و آبگوشت ‏می‌خوردیم، از سفری برای مسابقه‌ی فوتبال در چین یک شلوار برایم آورده‌بود. سخت شگفت‌زده ‏شده‌بودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار ‏سوغاتی آورده‌بود. لابد دیده‌بود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شده‌اند. چه‌قدر در دل ‏شاد بودم و سپاس‌گزار از او.‏

این شلوار نو را و یکی از پیراهن‌های چینی را اتو کشیده‌بودم، پوشیده‌بودم، و سراپا شده‌بودم ‏چینی‌پوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفش‌هایم؟ کفش‌هایم کهنه بودند و از ریخت‌افتاده. این ‏کفش‌های دست‌دوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه ‏استامبول می‌خریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویه‌ای شبیه جیر که واکس زدن ‏نمی‌خواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفش‌ها را آن‌قدر می‌پوشیدیم تا پاره ‏می‌شدند، و بعد یک جفت دیگر می‌خریدیم. سال‌ها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا ‏کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزنده‌ی کفش‌ها، از روس‌های «سفید» بوده که ‏از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و این‌جا سال‌ها در زندان به‌سر ‏برده‌است.‏

با دلی پر امید رفته‌بودم و دفتر کار همشهری صاحب‌نفوذم آقای عناصری را یافته‌بودم. چه دم و ‏دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراسته‌ای نشسته‌بود و داشت ناخن‌های بلندش ‏را سوهان می‌زد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهن‌کجی به این‌ها بود که خود را ‏نمی‌آراستند، و حیلی وقت‌ها از آن‌ور بام می‌افتادند. بوی عطر زنانه‌ی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کرده‌بود. این بو به دماغ من ‏سکسی‌ترین عطر جهان بود و داغم می‌کرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز ‏کرده‌بود و سپس با عشوه‌ای گفته‌بود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیده‌بودم که سر ‏و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بی‌تاب نشسته‌بودم. سرانجام منشی اجازه داده‌بود ‏که وارد اتاق همشهریم شوم. در زده‌بودم و وارد شده‌بودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی ‏سنگین و بزرگ نشسته‌بود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستاده‌بودم تا او سر ‏از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشته‌بود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کرده‌بود، و یک ‏صندلی در دومتری میزش نشانم داده‌بود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی ‏لهجه‌داری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیده‌بود از این که چه خوانده‌ام و با «طرح سربازی» در ‏دانشگاه چه کاری می‌خواهم یا می‌توانم بکنم. و سپس گفته‌بود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از ‏خانم منشی بپرسم. نگفته‌بودم که من پاسخ کتبی می‌خواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. ‏شماره‌ی تلفن را از خانم منشی گرفته‌بودم و بیرون آمده‌بودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! ‏با آن برخورد دوست پدر،‌ دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.‏

با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفته‌بودم. سرانجام پدرم وارد عمل شده‌بود ‏و از دوستش پاسخ گرفته‌بود که «آقازاده پرونده دارد! نمی‌شود!»‏

و اینک، همه‌ی غصه‌ها و نگرانی‌های جهان بر دلم سنگینی می‌کرد. در آستانه‌ی جشن ‏فارغ‌التحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشته‌بودم که از شانه تا قوزک پا را می‌پوشاند. ‏کفش‌ها را نمی‌شد کاری‌شان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغ‌التحصیلان سال‌های ‏پیش بسیاری از کلاه‌ها را پاره کرده‌بودند یا دور انداخته بودند یا با خود برده‌بودند و امسال تعداد کافی ‏برای همه نمانده‌بود. مقامات دانشگاه گفته‌بودند که همه بی‌کلاه باشند. آقای وفا خبرم کرده‌بود که ‏با آن که در لیست سفارش لوح‌های یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا ‏فرهمند راد» کنده‌کاری کرده‌است، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و ‏همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که ‏من مرد هستم!‏

در آن شلوغی، چشم‌به‌هم‌زدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیده‌بودم، با شنل مخمل آبی. بهش ‏می‌آمد! و بعد گمش کرده‌بودم و دیگر پیدایش نکرده‌بودم. جایی نشسته‌بودم که هنگامی که صدایم ‏زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.‏

آقای وفا گفته‌بود که با حرف و حدیث‌های «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم ‏نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشان‌ها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو ‏فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستاده‌بود و نشان‌ها را توزیع می‌کرد. لابد خواسته‌بودند اوضاع ‏را عادی جلوه دهند.‏

خوانده‌بودند و خوانده‌بودند، و سرانجام نوبت من رسیده‌بود. برخاسته‌بودم و کوشیده‌بودم همه‌ی راه ‏را با گام‌هایی استوار بروم. همدانشگاهی‌ها داشتند با کف زدن همراهیم می‌کردند. صدها جفت ‏چشم بر من دوخته شده‌بود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم می‌کرد؟ با شوهرش نشسته‌بود، یا ‏تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار ‏میزی ایستاده‌بود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفته‌بود و منتظر بود. به یک ‏متریش که رسیده‌بودم با همان لبخند دستش را به‌سویم دراز کرده‌بود. دست داده‌بودم، با لبخندی بر ‏لب سری فرود آورده‌بودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکرده‌بودم مثل بعضی‌هایی که می‌کردند. ‏تعظیم نداشت. دم‌ودستگاه اعلی‌حضرت آقاداماد همین خانم من بی‌گناه را که سنگی به‌سوی ‏پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیه‌ی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان ‏انداخته‌بود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده به‌سوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی ‏دوردست می‌رفتم. خانم دیبا هیچ نگفته‌بود و من هم هیچ نگفته‌بودم. گویا او لهجه‌ی غلیظ ترکی ‏داشت و از «دربار» به او توصیه کرده‌بودند که تا جایی که ممکن است لهجه‌اش را بروز ندهد. ‏پروفسور حسینعلی مهران «نایب‌التولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نماینده‌ی شهبانو ‏فرح در دانشگاه، باز ساده‌تر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستاده‌بود با لبخندی، و داشت ‏صحنه را تماشا می‌کرد.‏

قوطی را گرفته‌بودم و برگشته‌بودم. به لبه‌ی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خوانده‌بودند. در راه تا ‏رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کرده‌بودم و نگاهی توی آن انداخته‌بودم. یک لوح ‏طلایی‌رنگ بود با آرم دانشگاه و نوشته‌ی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح ‏تصحیح‌شده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون می‌توانستم با آن پز فمینیستی ‏بدهم!‏

‏***‏
کم‌تر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نام‌آور و دبیر کانون نویسندگان ‏ایران م.ا. به‌آذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری ‏مراسم فارغ‌التحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بست‌نشینان را از فاجعه‌ای بزرگ نجات ‏داد.‏

و کم‌تر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهل‌دختر شاهرود گریخته‌بودم و خود را پای ‏سفره‌ی هفت‌سین رسانده‌بودم، و گفته‌بودم که سرباز صفر شده‌ام، لابد پدر و مادر این عکس را ‏فراموش کرده‌بودند و یادشان رفته‌بود که با چه دقت و حوصله‌ای آن را با زرورق یوشانده‌بودند و تا ‏چندی زینت تاقچه‌اش کرده‌بودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقه‌ام به سردی گفت: «با پدرت صحبت ‏کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»‏

عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.‏

‏-------------------------‏
‏* - همدانشگاهی خواننده‌ی یک نوشته‌ی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان ‏برنامه‌های اتاق موسیقی بوده، اما خیال می‌کرده که من از یک خانواده‌ی مرفه تهرانی هستم.‏

شرح سال‌های دانشجویی،‌ ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، ‏حزب، و بسیاری داستان‌های دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

‏«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 July 2015

بازنگاشت ترجمه‌ای دیرین

سی‌وهفت سال پیش (1357) در چنین روزهایی سرباز صفر تبعیدی پادگان چهل‌دختر شاهرود بودم. ‏در شهرهای بزرگ ایران دیگ‌های انقلاب را بار می‌گذاشتند. هنوز نمی‌شد دانست، یا من با ‏محدودیت‌های آن دوردست حاشیه‌ی کویر نمی‌دانستم که آیا این دیگ‌ها خواهند جوشید، سر خواهند رفت، یا از ‏جوش خواهند افتاد. پس این ملال انتظار و روزمرگی و بی‌کاری بی‌پایان را چگونه سر کنم؟ چه‌قدر خواندن و خواندن و خواندن؟ ‏چگونه ‏من نیز کاری بکنم؟ چگونه به‌جای کشتن وقت با بی‌کار ماندن و انتظار کشیدن، چیزی از آن بیافرینم؟

دوستی به فریادم رسید. او که می‌دانست چه‌قدر فولکلور حماسی، به‌ویژه فولکلور ترک‌زبان را ‏دوست دارم، کتابی انگلیسی را از یک استاد دانشگاه تبریز به‌امانت گرفت و در یکی از فرارهایم از ‏پادگان، در دیداری در تهران آن را به من داد. نام کتاب عبارت بود از «حماسه‌های شفاهی آسیای ‏میانه» نوشته‌ی نورا چادویک و ویکتور ژیرمونسکی ‏Oral Epics of Central Asia, N. Chadwick & ‎Victor Zhirmunsky‏. در جا چند بخش از آن را پسندیدم و تصمیم گرفتم که ترجمه‌شان کنم.‏

اکنون برای روزهای انتظار در پادگان برای پایان سربازی، کلی کار داشتم: گوشه‌ی ‏آسایشگاه 150 نفره‌ی گروهان بالای تختخواب سه‌طبقه چهارزانو می‌نشستم، روی کتاب و کاغذ ‏سر خم می‌کردم، ترجمه می‌کردم و می‌نوشتم؛ واژه‌ها و نام‌هایی را که نمی‌شناختم یادداشت ‏می‌کردم و در فرار آخر هفته از پادگان از فرهنگ "امریکن هریتیج" ‏American Heritage‏ و فرهنگ‌های ‏معتبر دیگر می‌جستم‌شان – می‌نوشتم و می‌نوشتم.‏

پیش‌گفتار و دو فصل مهم از کتاب را ترجمه کرده‌بودم که دیگ‌های انقلاب جوشید و سر رفت، و در ‏آغاز دی‌ماه برای همیشه از پادگان گریختم. داستان‌های آن پادگان را با داستان‌هایی دیگر در کتاب ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

در دوندگی‌های حزبی پس از انقلاب دست‌نوشته‌ی این ترجمه لابه‌لای کاغذها و کتاب‌هایم فراموش ‏شد، و در یکی از «گذاشتن و رفتن»هایم، نمی‌دانم کجا گذاشتمش و رفتم...‏

نزدیک بیست سال بعد، در سال 1376 پس‌از سال‌ها دربه‌دری، آنگاه که کتاب "آزاده‌خانم و ‏نویسنده‌اش" اثر دکتر رضا براهنی تازه منتشر شده‌بود و خود ایشان تازه به مهاجرت آمده‌بودند، در ‏آن کتاب صحنه‌ای با کلمات بسیار آشنا یافتم – صحنه‌ای‌ست از گفت‌وگوی یک شمن آلتایی با یک ‏غاز خیالی و افسانه‌ای. عجب! این کلمات را من هم به‌دست خودم نوشته‌ام! من هم یک موقعی ‏درست با همین واژه‌ها ترجمه‌شان کرده‌ام! آری، در آن روزهای پر ملال پادگان چهل‌دختر من این‌ها را ‏بر کاغذ آوردم! اما ممکن نیست آن کاغذهای من به‌دست دکتر براهنی افتاده‌باشد. آن کاغذهای من ‏چه بر سرشان آمد؟

دکتر براهنی به کانادا رسیده‌بودند که در نامه‌ای، در کنار ایرادهای خرد و ریزی که در "آزاده‌خانم و ‏نویسنده‌اش" یافته‌بودم، این را نیز به‌شوخی نوشتم که نکند آن کاغذهای من به‌دست ایشان ‏افتاده‌است؟ دکتر براهنی شوخی مرا جدی گرفتند و در پاسخی منبع آن صحنه و چگونگی پیدایش ‏آن را به‌تفصیل شرح دادند. صحنه از یک اثر قدیمی‌تر نورا چادویک ترجمه شده‌بود، و آن اثر قدیمی ‏همان است که پس از بازویرایش در سال 1969 در کتابی که من ترجمه می‌کردم نقل شده‌است ‏‏(‏H. M. Chadwick & N. K. Chadwick, The Growth of Literature, 1940‏).‏

سال‌های دیگری گذشت. نخست پدرم و سپس مادرم از جهان رفتند، و ده سال پیش، خانه‌ی پدری را ‏که خالی می‌کردند، پاکتی بزرگ پیدا شد با کاغذهایی به خط من: همان ترجمه‌ی گمشده‌ی من! ‏ترجمه به‌دست من رسید، اما چگونه از خانه‌ی پدری سر در آورده‌بود، نمی‌دانستم.‏

دو ماه پیش در دیدار با دوستی دیرین و بسیار عزیز در حاشیه‌ی سفرم به کانادا برای معرفی کتاب ‏‏«قطران در عسل»، او به تصادف از کار من روی "شمن‌ها" سخن گفت. عجب! کدام کار من روی ‏شمن‌ها؟ - همان ترجمه‌ی من! کجا آن را دیده؟ و معلوم شد که او و دوست بسیار عزیز دیگری آن ‏کاغذهای مرا در سال 1362 در یکی از واپسین اقامتگاه‌هایم پیش از ترک ایران یافته‌اند، برش ‏داشته‌اند، با هم به اردبیل سفر کرده‌اند و آن‌ها را تحویل پدر و مادرم داده‌اند. درود بی‌کران بر این ‏دوستان!‏‏ درود بر همت‌شان! درود بر فداکاری‌شان! درود بر دوستی‌شان!‏

و من که نمی‌توانم بگذارم این همه زحمت، حاصل این‌همه دوستی، به هدر رود. حیف است! پس در این مرخصی کوتاه ‏تابستانیم نشسته‌ام و دارم آن ترجمه را بار دیگر می‌خوانم، با متن اصلی مقابله می‌کنم، به‌روزش ‏می‌کنم، و نمی‌توانم جلوی شگفت‌زدگیم را بگیرم که در آن بیست‌وپنج سالگیم عجب سنگ‌های ‏بزرگی بر می‌داشتم!‏

بازنگاشت آن ترجمه‌ی کهنه را، همان پیش‌گفتار و دو فصل را، در روزها و هفته‌های آینده، هر طور که ‏برسم، در این وبلاگ منتشر می‌کنم، با سپاس از دوستی که کتاب را سی‌وهفت سال پیش برایم ‏امانت گرفت، و دو دوستی که دست‌نوشته‌ی ترجمه را از نابودی نجات دادند، و دوستانی که آن را ‏به دست من رساندند. پاداش همه‌ی آنان با قدرشناسی خوانندگان این ترجمه!‏

باید بگویم که جلد نخست از سه جلد کتاب قدیمی‌تر مورد استفاده‌ی دکتر براهنی در "آزاده‌خان و ‏نویسنده‌اش" به‌دست آقای فریدون بدره‌ای ترجمه شده و "انتشارات علمی و فرهنگی" در سال ‏‏1376 آن را منتشر کرده‌است (چادویک: رشد ادبیات، 1940، جلد 1، ادبیات باستانی اروپا).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏