20 February 2011

اسنادی از شوروی، و یادی از محمدعلی جعفری


میخائیل کروتیخین ‏Mikhail Krutikhin (Михаил Крутихин)‎، زاده‌ی 1946 تحلیل‌گر و مشاور امور صنایع نفت و ‏گاز و سیاست در روسیه است. او یکی از بنیادگذاران و تحلیل‌گران شرکت مشاوران روس انرجی ‏RusEnergy‏ ‏واقع در مسکو و سردبیر هفته‌نامه‌ی ‏The Russian Energy‏ است. وی پیش‌تر سردبیر ‏Russian Petroleum ‎Investor‏ و عضو تحریریه‌ی ماهنامه‌ی ‏Caspian Investor‏ بوده‌است.‏

در فاصله‌ی سال‌های 1972 و 1992 او کارمند خبرگزاری تاس در شهرهای مسکو، قاهره، دمشق، تهران، و ‏بیروت بود و از خبرنگاری تا مقام ریاست دفتر رسید. پیش از آن او خدمت در ارتش را به عنوان مترجم فارسی در ‏ایران به انجام رسانیده‌بود.

میخائیل کروتیخین دارای دانشنامه‌ی کارشناسی ارشد در رشته‌ی زبان‌های ایرانی از دانشگاه دولتی ‏مسکوست، و سپس در رشته‌ی تاریخ نوین دکترا گرفته‌است. گذشته از زبان مادری خود، روسی، بر زبان‌های ‏انگلیسی و فارسی تسلط دارد و فرانسه و عربی را نیز تا حدودی می‌داند. تخصص وی اکنون امور سرمایه‌گذاری ‏در صنایع نفت و گاز محدوده‌ی جغرافیایی اتحاد شوروی سابق است.‏

خوانندگان فارسی‌زبان پیش‌تر با یکی از مقالات وی آشنا شده‌اند که با عنوان «بار دیگر درباره‌ی "کمک‌های ‏بی‌شائبه به احزاب برادر"» در تاریخ 1 نوامبر 1992 در نشریه‌ی روسی و انگلیسی "اخبار مسکو" درج شد و ‏برگردان فارسی آن اندکی بعد در شماره‌ی 35- 34 نشریه‌ی "راه آزادی" (چاپ خارج) منتشر شد (این نشانی را ببینید).‏

کروتیخین در سال 2001 جستارهایی پیرامون تاریخچه‌ی روابط رهبران اتحاد شوروی با کمونیست‌های ایرانی در ‏سایت "روس انرجی" منتشر کرد (عنوان روسی ‏Иранские очерки‏). در ماه مه 2009 در جست‌وجوی مطالبی در اینترنت ‏برای تکمیل نوشته‌ای در وبلاگم، نخستین بار به جستارهای میخائیل کروتیخین برخوردم و همه را کپی کردم. ‏اکنون آن نوشته از سایت "روس انرجی" حذف شده و جای دیگری در اینترنت نیز یافت نمی‌شود.‏

نویسنده این روابط را از دیدگاه تاریخچه‌ی سازمان‌های کمونیستی ایران، که مسکو خط مشی خود را از طریق ‏آن‌ها پیش می‌برد، بررسی می‌کند. برای این کار او از اسناد و مدارکی کمک می‌گیرد که پیش‌تر سری بوده‌اند و ‏بخش‌هایی از آن‌ها پیش‌تر هرگز منتشر نشده‌اند. اما گزارش نویسنده از این روابط در سطحی غیر پژوهشگرانه و ‏بیشتر "روزنامه‌ای" و "جنجالی" است. بخش‌های بزرگی از نوشته‌ی او از نظر پی‌جویی حوادث و تعبیر و تفسیر ‏آن‌ها بسیار آشفته و پر از غلط‌های فاحش تاریخی و فاکتوگرافیک است و درست در همان بخش‌ها هیچ سند روسی ‏ارائه نشده و نویسنده از منابع دست دوم و سوم فارسی استفاده کرده‌است.‏

تمامی متن بخش‌هایی از نوشته‌ی کروتیخین را که اسناد روسی در آن نقل شده، تنها برای خود اسناد و نه ‏برای تفسیرهای کروتیخین، به‌زودی منتشر می‌کنم. در این‌جا بخشی را نقل می‌کنم که اسنادی مربوط به ما ‏پناهندگان ایرانی شوروی سابق پس از سال 1361، در آن آمده‌است.‏

یادآوری می‌کنم که متن اصلی نوشته از سال 2001 دست کم به مدت 8 سال در اینترنت در دسترس جهانیان ‏بوده‌است. همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده از من است.‏

اختصارات:‏
ا.ج.ش.س. = اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی
ک.گ.ب. = کمیته‌ی امنیت دولتی
ج.ش.س. = جمهوری شوروی سوسیالیستی
ک.م. = کمیته‌ی مرکزی
ح.ک.ا.ش. = حزب کمونیست اتحاد شوروی

‏***‏
‏«[...] خزانه‌های بسته و حفاظت‌شده‌ی کتابخانه‌ی مسکو یا به‌اصطلاح "خزانه‌ی ویژه"، همچنین بایگانی ‏ک.گ.ب، و مهم‌تر از همه بایگانی شعبه‌ی بین‌المللی کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی [از این پس ‏ک.م. ح.ک.ا.ش.] تنها پس از پایان حکم‌رانی حزب کمونیست در روسیه در دسترس پژوهشگران معمولی و ‏روزنامه‌نگاران قرار گرفت، اما دیرتر آشکار شد که عمر این دسترسی نیز بسیار کوتاه بود.‏

‏[...] فرقه‌ی دموکرات آذربایجان هیچ توجیه قانونی برای فعالیت در خاک شوروی نداشت و هیچ جا به ثبت ‏نرسیده‌بود. این حزب در این‌جا در واقع زیر زمینی بود و اگر اسناد کشف‌‌شده در شعبه‌ی بین‌المللی ک.م. ح.ک.ا.ش. را باور ‏کنیم، زیر "پوشش" کار می‌کرد. در مصوبه‌ی ویژه‌ی نهمین کنفرانس فرقه‌ی دموکرات آذربایجان گفته می‌شود که ‏‏"برای ارتباط با سازمان‌های محلی و نهادهای دولتی ایران" فرقه باید "با نام جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" ‏خود را معرفی کند. و نیز "به این منظور کمیته‌ی مرکزی فرقه به نام شورای مرکزی جمعیت، و شورای اجرائی ‏کمیته‌ی مرکزی به نام هیأت مدیره‌ی جمعیت خوانده می‌شوند. همچنین صدر کمیته‌ی مرکزی فرقه هم‌زمان ‏وظیفه‌ی صدارت جمعیت را نیز بر عهده خواهد داشت".‏

شاخه‌ی حزب توده در آذربایجان روزنامه‌ها و مجله‌های خود را در اتحاد شوروی منتشر می‌کرد، کمیته‌هایی در ‏شهرها و روستاها داشت، باشگاه، و سازمان جوانان داشت. از سهم بودجه‌ی دولتی ا.ج.ش.س. برای جمهوری ‏شوروی آذربایجان برای گرداندن فرقه‌ی دموکرات آذربایجان هر سال نزدیک به 700 هزار روبل هزینه می‌شد (بنا ‏بر گواهی صادره از شعبه‌ی بین‌المللی ک.م. ح.ک.ا.ش. در ماه مه 1999 – اردیبهشت 1378). ‏

‏[...] [امور مربوط به پناهندگان ایرانی] با تصمیم بالاترین رهبران حزبی شوروی که "پوشه‌ی ویژه"ای برای امور ‏به‌کلی سری داشتند، تنظیم می‌شد. پاره‌ای از محتویات پوشه در زیر می‌آید:‏

مطابق سند شماره س‌ت-60-20گ‌س (او پ) به تاریخ 13 مه 1982 (23 اردیبهشت 1361)، فدراسیون ‏جمعیت‌های صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. مأموریت یافت که در همکاری با دولت‌های محلی "در ‏آذربایجان و ترکمنستان مراکز ویژه‌ای برای پذیرش فراریان [ایرانی] و جابه‌جایی بعدی آن‌ها در جمهوری‌های ‏آسیای میانه و قفقاز ایجاد کنند".‏

سند شماره پ-42/110 به تاریخ 17 ژوئن 1983 (27 خرداد 1362) رهنمود می‌داد که "نیروهای مرزبانی، ‏ک.گ.ب. و کمیته‌های امنیت دولتی جمهوری‌های شوروی سوسیالیستی ارمنستان، آذربایجان، و ترکمنستان ‏اعضای حزب توده ایران، سازمان فدائیان (اکثریت) و دیگر سازمان‌های مترقی ایران را که از مرز به ا.ج.ش.س. ‏وارد می‌شوند پس از تدابیر امنیتی لازم، برای جابه‌جایی در اختیار کمیته‌ی مرکزی احزاب کمونیست ارمنستان، ‏آذربایجان، و ترکمنستان قرار دهند".‏

سند شماره س‌ت-81/113 گ‌س (او پ) به تاریخ ژوئیه 1983 (تیر 1362):‏

"اعمال نظارت بر اجرای درست تدابیر لازم در ورود و جابه‌جایی ایرانیان به محل سکونت‌شان ‏می‌بایست به عهده‌ی وزارت کشور [امور داخله] ج.ش.س. بلاروس و ج.ش.س. ازبکستان ‏گذاشته‌شود، و عملیات ضد جاسوسی برای کشف و خنثی‌سازی عملیات خصمانه‌ی احتمالی ‏از جانب دشمن با به‌کار گرفتن مهاجران ایرانی نیز بایست بر عهده‌ی کمیته‌های امنیت دولتی ‏جمهوری‌های نامبرده نهاده شود". "کمیته‌ی اجرائی فدراسیون جمعیت‌های صلیب سرخ و هلال ‏احمر ا.ج.ش.س. توجیه شود که در توافق با ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. انتقال مهاجران ایرانی از ‏مناطق مرزی به محل اسکان‌شان را به شکل مخفی صورت دهند".‏

سند شماره پ 29/127 به تاریخ 29 سپتامبر 1983 (7 مهر 1362):‏

"در حال حاضر شهروندان ایرانی در اغلب موارد در جست‌وجوی زندگی بهتر از مرز عبور می‌کنند. ‏تدابیر امنیتی ارتباط آنان با حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) را تأیید نمی‌کند... جا دارد که ‏هدفمندانه و با الک کردن بیشتر به فراریان از ایران برخورد شود".‏

سند شماره پ 41/143 به تاریخ ژانویه 1984 (دی 1362):‏

"تداوم پذیرش مهاجران از ایران به ا.ج.ش.س. نامطلوب است، هم به دلیل عوارض احتمالی در ‏زمینه‌ی سیاسی، و هم از این رو که پذیرش و اسکان آنان در بر دارنده‌ی مشکلات جدی‌ست... ‏از این پس فقط به کارکنان کادر حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) پناهندگی و درجه‌ی مهاجر ‏سیاسی داده‌شود و به اعضای عادی این دو سازمان تنها اجازه‌ی اقامت در ا.ج.ش.س. تعلق ‏گیرد".‏

سند شماره پ 108/154 به تاریخ 18 آوریل 1984 (29 فروردین 1363):‏

‏"محدودیت کامل در پذیرش فراریان از ایران به ا.ج.ش.س. اعمال شود. در موارد استثنایی ‏می‌توان فقط کارکنان کادر حزب توده، سازمان فدائیان (اکثریت)... را پذیرفت. پذیرش یا رد آنان ‏تنها می‌تواند با قضاوت رهبری حزب توده و سازمان فدائیان صورت گیرد".‏

‏"اگر تعلق حزبی و چه‌گونگی عبور ایرانیان ساکن اردوگاه‌های موقت جای شک و تردید ‏داشته‌باشد... بایست به شکل ساده، و در صورت لزوم با روال رسمی، به ایران بازگردانده ‏شوند".‏

‏"از شعبه‌ی بین‌المللی ک.م. ح.ک.ا.ش. خواسته‌شود که به ک.م. حزب توده و ک.م. سازمان ‏فدائیان (اکثریت) اطلاع دهند که در آینده طرف شوروی اعضای حزب و فدائیان را که از ایران ‏می‌گریزند، نخواهد پذیرفت، به استثنای آن عده از کارکنان کادر این سازمان‌ها که خطر ‏بلاواسطه‌ی سرکوب از سوی رژیم ایران تهدیدشان می‌کند و رهبری حزب و فدائیان در هر مورد ‏جداگانه می‌توانند بر این امر گواهی دهند. باقی فراریان به ایران بازگردانده می‌شوند.‏

ک.گ.ب. ا.ج.ش.س.، وزارت کشور ا.ج.ش.س.، کمیته‌ی اجرائی فدراسیون جمعیت‌های صلیب ‏سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. در موافقت با ک.م. حزب کمونیست آذربایجان، بلاروس، ‏ازبکستان، و ترکمنستان برای سازماندهی و تهیه‌ی گزارش مستند خروج آن عده از فراریان از ‏ایران به شوروی که حکم اخراجشان صادر می‌شود، تدابیری اتخاذ کنند.‏

در مورد آن عده از فراریان ایرانی که تعلق حزبی یا چه‌گونگی عبورشان جای تردید دارد، برای ‏اخراج ساده، یا در صورت لزوم اخراج رسمی آنان از محدوده‌ی ا.ج.ش.س.، ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. ‏تدابیری اتخاذ کند.‏

از ک.م. حزب کمونیست آذربایجان خواسته‌شود که همه‌ی فراریان از ایران را که در ج.ش.س. ‏آذربایجان حضور دارند و از بررسی‌ها عبور کرده‌اند، در همین جمهوری اسکان دهد".‏

این چنین الک کردن سخت‌گیرانه‌ی فراریان بارها به اشتباهاتی غم‌انگیز انجامید. برای نمونه در 22 آوریل 1986 (2 ‏اردیبهشت 1365) در پاسگاه مرزبانی شماره 13 منطقه‌ی لنکران در آذربایجان، محمدعلی جعفری، غ.آ. [؟] ‏دلیری و دختر چهارساله‌ای را همراه با آنان، هنگام عبور از مرز بازداشت کردند. آنان خود را عضو حزب توده ‏معرفی کردند و گفتند که با موافقت رهبران حزب که در اروپای غربی اقامت دارند از مرز عبور کرده‌اند. اما صدر ‏حزب توده در باکو، یعنی همان لاهرودی، از تأیید چنین موافقتی سر باز زد، و دو فراری بزرگسال را به ایران ‏بازگرداندند (همچنان به‌شکل غیر قانونی، بدون اطلاع دادن به دولت ایران). با این‌همه دخترک را به والدینش که ‏کاشف به عمل آمد در شهر مینسک هستند، تحویل دادند.‏

چهار ماه پس از آن جعفری [بازیگر سرشناس تئاتر و سینما] در تهران درگذشت، و سفارت شوروی در پاریس ناگزیر ‏شد که از بیوه‌ی او که در فرانسه سکونت داشت، عذرخواهی کند. متن عذرخواهی را شعبه‌ی بین‌المللی با ‏موافقت ای. مارکه‌لوف ‏Markelov‏ جانشین صدر ک.گ.ب. تهیه کرد و به تصمیم او آن را در دبیرخانه‌ی ک.م. ‏ح.ک.ا.ش. به شماره‌ی س‌ت-13/82گ‌س به تاریخ 6 آوریل 1988 (17 فروردین 1367) به ثبت رساندند، زیرا ‏بیوه‌ی جعفری شکایت از رفتار مرزبانان را خطاب به شخص میخائیل گارباچوف نوشته‌بود.»‏

‏***‏
محمدعلی جعفری (؟ - مهر 1365) یکی از درخشان‌ترین چهره‌های صحنه‌ی تئاتر و سینمای ایران، از هوادران ‏نامدار حزب توده ایران در دهه‌های 1320 و 1330 و پس از انقلاب، عضو "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران"، ‏در اردیبهشت 1362 دستگیر شد و نزدیک دو سال در زندان‌های جمهوری اسلامی به‌سر برد. اخراج او از شوروی ‏و بازگرداندن او خبری بسیار تکان‌دهنده برای ما بود که البته مطابق معمول بسیار دیر به ما رسید. اما این اقدام ‏باعث شد که در نزد بسیاری از افراد ساکن مینسک واپسین توهم‌ها نسبت به سلامت نفس باند رهبری حزب ‏از میان برود و واپسین دیوارها فرو ریزد. این برای ما نشانه‌ای از اوج فرومایگی رهبران حزب بود.‏

جعفری را نخستین بار در اوان نوجوانی در فیلم "مرفین، آفت زندگی" دیده‌بودم که پدرم ما را به دیدن آن به ‏سینما برده‌بود. بازی جعفری چنان تأثیری بر من نهاد که همان‌جا در تاریکی سینما با خود عهد بستم که هرگز به ‏هیچ چیزی معتاد نشوم. باری دیگر جعفری را، در همان سال‌های نوجوانی، در گرمای شدید تابستان سینمایی ‏در بندر پهلوی و در فیلم "زشت و زیبا" به سازندگی رحیم روشنیان (برادر محمد شورشیان و اکبر شاندرمنی، سه برادر با سه نام خانوادگی) ‏دیدم.‏

تصمیم لاهرودی برای "عدم شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقام‌جویی می‌گذارند، زیرا گویا ‏پسر جعفری در پاریس از نوشته‌ها و اقدامات گروه سه‌نفره‌ی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، ‏که بر ضد باند خاوری، صفری، و لاهرودی به پا خاسته‌بودند، پشتیبانی کرده‌بود. من اما می‌خواهم در این آگاهی ‏لاهرودی تردید کنم: او خیلی ساده هیچ نمی‌دانست جعفری کیست. امیرعلی لاهرودی نوجوانی 17 ساله از ‏روستای لاهرود (لاری) سر راه اردبیل به مشگین‌شهر بود که در سال 1325 ایران را ترک کرد. او هرگز، حتی پس ‏از انقلاب به کشور باز نگشت، و با محدودیت رسانه‌ها در آن دوران، و با محدودیت مضاعف پشت پرده‌ی آهنین ‏شوروی، و نداشتن ذوق و کنجکاوی شخصی برای دانستن و خبر گرفتن از آن‌چه در ایران می‌گذشت، ‏طبیعی‌ست که هیچ نمی‌دانست محمدعلی جعفری کیست.‏

در همان ماه‌هایی که جعفری پس از اخراج از شوروی در کرج با مرگ دست‌به‌گریبان بود، و ده ماه پس از ‏درگذشت غلامحسین ساعدی در پاریس، برای کاری (که داستانش را خواهم نوشت) از مینسک به باکو ‏رفته‌بودم و گذارم به دفتر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" یا همان دفتر فرقه افتاد. نمی‌دانم چه کسی و ‏چه‌گونه به گوش صابر امیروف مدیر روزنامه‌ی "آذربایجان" نشریه‌ی فرقه رسانده‌بود که گویا من اهل کتاب هستم. ‏از آستانه‌ی در اتاق او می‌گذشتم که مرا (که هیچ آشنایی با او نداشتم) صدا زد و گفت: "رفیق!... این ساعدی ‏که می‌گویند این روزها [!!] مرده، کیست؟ چه جور نویسنده‌ای و چه جور آدمی بود؟ ... ما باید اعتراف کنیم که از ‏ادبیات و هنر امروز ایران هیچ چیز نمی‌دانیم و شما که تازه آمده‌اید ["تازه" یعنی بیش از سه سال پیش!] فکر ‏کردم شاید ساعدی را بشناسید! ... راستی، از صمد بهرنگی چیزی ندارید که ما بخوانیم؟"‏

چه می‌گفتم؟ چه فکر می‌کردم؟
لاهرودی در بی‌اطلاعی هیچ دست کمی از امیروف نداشت.

همچنین این نوشته، و این نوشته را بخوانید.

برای تصویر بزرگ‌تر روی روزنامه‌ها کلیک کنید:



منبع روزنامه‌ها

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 February 2011

دو نامه از سیاوش کسرائی

هفته‌ی گذشته پر از رویدادها و سالگردهای گوناگون بود. از جمله بی‌بی‌سی فارسی "صفحه ویژه"ای پر از ‏نوشته و عکس به مناسبت چهلمین سالگرد سیاهکل دارد و نوشته‌ی بسیار زیبایی از فرج سرکوهی نیز در آن هست ‏که تصویر گویایی‌ست نشانگر آن‌که چرا و چه‌گونه جوانان آن دوران چریک می‌شدند.‏.. و فردا روز دلدادگی‌ست...

اما در آن میان، روز 19 بهمن پانزده سال از درگذشت شاعر بزرگ سیاوش کسرائی (1374-1305) نیز گذشت. از سوی دیگر ‏دوستانم دلشان می‌خواهد که از آن‌چه در شوروی بر ما گذشت بیش‌تر بنویسم. پس بیایید این بار از قلم ‏سیاوش کسرائی اشاره‌های کوتاهی بخوانیم از آن‌چه بر ما رفت، هر چند بسیار پوشیده، و در نامه‌هایی که او می‌دانست کسانی ‏در طول راه می‌خوانندشان. کوشیده‌ام که شکل نگارش او را حفظ کنم، و همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده، از من است:‏

‏«30 اردیبهشت 1367‏
شیوا جان سلام. نامه‌ات بوسیلۀ [...] رسید و در میان گرفتاری‌های گوناگون حزبی و ناراحتی‌های ناشی از ‏بی‌زبانی و بی‌پیوندی با محیط پیرامون شادی غیرمترقبه‌ای بمن داد. بسیار کوشش کردم که پیش از سفر تو [1] ‏با تو ملاقاتی داشته‌باشم ولی متأسفانه آنان که همۀ پیوندهائی را که خودی ندانند، بریده میخواهند نگذاشتند ‏که من با تو و صدها مانند تو دست کم به یک گفتگوی دوستانه بنشینم. نتیجه اینکه پنجسال مهاجرت من یا در ‏تنهائی و انزوای کشنده گذشته و یا در اجتماعاتی که فاقد سلامت ِ صداقت و صمیمیت بوده‌است.‏

همه جا سراغت را گرفتم ولی دیگر از دست من رفته‌بودی. [مقادیری تعریف و توصیف] همانطور که حدس زدی ‏سخت دلواپس کتاب طبری بودم و همچنان نگران آنم چون بعید نمیدانم که در دست و بال این حضرات از میان ‏برود و لذا چنانچه نسخه‌ای بدستت رسید خبرش را لطفاً بمن بده و اگر چنانچه برایم بفرستی – رونوشتی – ‏سخت مرا سپاسگزار خودت کرده‌ای.[2]‏

اکنون که این نامه را می‌نویسم درگیر یک مبارزۀ نابرابر اما شرافتمندانه با خودی‌ها هستم که بهر صورت خبر ‏نتایج نیک یا بد آن – گرچه همواره بد پیروز شده‌است – بگوشت خواهد رسید. [3] [تعارفات خانوادگی].‏

دستت را میفشرم و در انتظار نامه‌هایت می‌نشینم.
‏ سیاوش.»‏

‏----------------------------------------‏
‏[1] من در 16 مهر 1365 (8 اکتبر 1986) شوروی را ترک کردم.‏
‏[2] منظور "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری‌ست که نسخه‌ی اصلی دست‌نویس آن را با خود از ایران ‏خارج کرده‌بودم و به چنگ ک‌گ‌ب افتاد. کپی دست‌نوشته را سالی پس از درگذشت کسرائی یافتم. داستان ‏آن کتاب را در این نشانی بخوانید.‏
‏[3] در این هنگام چند ماه از "پلنوم بیستم" حزب (یا پلنوم دیماه 1366) گذشته‌بود و باند خاوری – صفری – ‏لاهرودی پس از پلنوم، غنی بلوریان و سیاوش کسرائی را از عضویت در هیأت سیاسی و کمیته‌ی مرکزی حزب ‏‏"معلق" کرده‌بودند. یک سال پس از این نامه، کسرائی به مینسک سفر کرد، اما کمیته‌ی حزبی (توده) مینسک ‏اجازه برگزاری شب شعر به او نداد و یکی از ساکنان ساختمان (بهروز م.) شب شعر را در خانه‌ی خود برگزار کرد.‏ باشد تا ببینیم که آیا نام مسئول کمیته‌ی حزبی مینسک، که هنوز همان‌جا برای بنیاد مستضعفان جمهوری ‏اسلامی کار می‌کند، در تاریخ خواهد ماند، یا نام سیاوش کسرائی.‏


‏«مسکو، 30 خرداد 1370‏
شیوا جان باز یافتمت. و چه خوبست که آدمی در این غربت، از همدلان دیروزی کسی را داشته‌باشد که بتواند با ‏او به زبان فارسی احوالپرسی و درد دلی بکند و مطمئن باشد که چیز دیگری جز دوستی در زیر این رابطۀ ساده ‏نیست. اما نامه‌هایم یا به دست من نمیرسند و یا به مقصد. و آشکارا معلوم است که قبلاً بازبینی میشوند. انگار ‏به مناسبت دموکراسی نیم‌بند و پر هرج و مرج فعلی ِ اینجا [4]، بر مراقبت‌های سنتی باز هم افزوده باشند، ‏ولی با من چرا که هیچ حرکت پنهانی یا مخفی و در پسله ندارم؟ من هر چه کرده‌ام و هر چه گفته‌ام رک و ‏راست بوده‌است. از اینها گذشته دیگر چیزی نمانده‌است که کسی نداند، مگر دردهائی که به جانمان است و ‏تنها و تنها خودمان عمق و گسترۀ آن را میدانیم و بالاخره هم خودمان باید مداوایش کنیم.‏

گاهی شده‌است که یک نامه یا یک بسته کتاب و مجله پس از هشت ماه به دستم رسیده‌است و گاهی نیز ‏نامه‌های ارسالی من از جمله نامه‌ام به دخترم در آمریکا و یا به شما، به مقصد نرسیده‌اند.‏

از سفری به باکو بازگشته بودم که کتاب شما رسید.[5] معلوم است که به دو دلیل نویسندۀ کتاب و مضمون آن ‏با اشتیاق و افسوس، یکسر آن را خواندم و سپس برای مطالعه به [شمس‌الدین] بدیع و [حبیب‌الله] فروغیان رد ‏کردم و تا آنجا که به یاد دارم اکثر مطالب آن مورد تأئیدشان بود. بهرحال دربارۀ کتاب باز چند سطری می‌نویسم و ‏به بهانۀ آن مختصری از حرفهایم را: اینک که مدتها از مطالعۀ آن گذشته‌است، طبیعی است که جزئیاتش را به یاد ‏نداشته‌باشم (در نامۀ پیشین گویا به جزئیاتی اشاره کرده‌بودم)[6] اما از آنهمه آنچه هنوز و همیشه طعمش در ‏کامم مانده و میماند ساده‌نویسی و واقع‌گوئی شریفانۀ شما (تا آنجا که میدانستی و میدیدی) است از مناسبات ‏مشهود که در تمامی آن دفتر لاغر بچشم میخورد. دستت درد نکند و ای کاش همه مانند شما بنویسند و به ‏پیشنهاد شما نیز در نوشتن آنچه میدانند عمل کنند البته بدون توجه به سمت و سوهائی که امروزه یافته‌اند و یا ‏اغراضی که دیروز داشته‌اند و یا امروز دارند. آخر اینروزها چنانکه می‌بینی کار خاطره‌نویسی، هم در درون دیار ما و ‏هم در سراسر جهان بالا گرفته‌است و هر گفتنی، برای پوشاندن نگفتنی‌های بسیار و یا برای مخدوش کردن واقعیات و حقایق بسیار است و اگرنه برای جا باز کردن نویسندگانش در صفوف مقدم امروز و یا دست آخر ‏برای بهره‌برداری مالی. و حقایق، یا کم است یا پخش و پلا و گُم.‏

جزوۀ شما – بر حسب واقعیات مشهود – بار مسئولیت کیانوری را بسیار سنگین میکند و باصطلاح تمام قصور یا ‏تقصیرات را بگردن او میگذارد که با وجود خلق و خوئی که از او دیدیم و یکه‌تازیهایش (که خاموشی و تمکین ‏دیگران و بعضی پیش‌بینی‌های درست و پُرکاری و سازماندهی او و سوابق دیگران و دسته‌بندیها و غیره نیز موجب ‏آن شده‌بود) چنان مینماید که نوشته‌اید. اما اینک که او تنها کسی است – از ردۀ بالائی‌ها – که زنده مانده‌است ‏تا عقوبت و فشار همۀ اشتباهات و واریزها را تحمل کند، بقول شهریار "چون پیر ِ پس از قبیله مانده"، و حتی ‏دشمنانش آرامش پس از اعدام را هم از او دریغ میدارند، دلم میخواهد شما و جوانانی مانند شما نه رو در روی او ‏که روبروی همه بایستند و انگشت اتهام را بسینۀ همه روشنفکران بگذارند، از بزرگ تا کوچک، از خود تا دیگران. ‏البته در کار شما این مورد نیز اندکی ملحوظ شده‌است اما در زیر حرف من، سخن از کجروی و کج‌فهمی دراز ‏مدت روشنفکران ایران در سدۀ اخیر است که چرا یا مفتون شده‌اند و یا مرعوب مانده‌اند؟ و بهنگام آنچه را باید ‏نکرده‌اند؟ چرا همۀ کندوکاوها و طرح و برنامه‌ها و راه‌های گوناگون برای همسنگ کردن ایران و ایرانی با ‏کشورهای پیشرفتۀ جهان و مردم آن به اینجا رسیده‌است؟ و چرا جز در زمینه‌های فرهنگی، این روشنفکران، ‏موفقیتی نداشته‌اند؟

شیوا جان، اندکی بسرگذشت و بویژه عاقبت سرجنبانان کشورمان در دوران اخیر – از هر گروه و حزب و دسته – ‏بیاندیش مثلاً به حیدرخان عمواوغلی، رضاشاه، میرزا کوچک، کلنل پسیان، خیابانی، لاهوتی، ارانی، دهخدا، ‏نیما، هدایت، عشقی، عارف، فرخی، مدرس، کسروی، سلطان‌زاده، پیشه‌وری، قاضی، قاسملو، محمدرضاشاه، ‏مصدق، هویدا، شریعتی، دشتی، خانلری، پایه‌گذاران فدائیان و مجاهدین، به‌آذین، خلیل ملکی، قاسمی، فروتن، ‏رادمنش، دکتر یزدی، دکتر بهرامی، روزبه، آل احمد، طبری و کیانوری و حیدر مهرگان و بسیاری دیگر – ریزتر و ‏درشت‌تر – که به اصطلاح چگونه مرده‌اند؛ چگونه مردار شده‌اند و چگونه به غضب الهی! گرفتار شده‌اند!؟ و چرا!؟ ‏این دور و این تکرار و این عاقبت‌های تلخ منحصر بفرد برای چیست!؟ و اگر برای مردم است نتیجۀ آن چیست و ‏فاصلۀ اینها با مردم را چه چیزها و چه کسانی پر کرده‌اند و میکنند؟ چرا، چرا هر کس از هر سمت و سوئی ‏رفته‌است پایانش ناکامی است!؟

ما نیازمند یک ریشه‌یابی جامع هستیم و چون خانه‌مان را نمیتوانیم جابجا کنیم، ناگزیر باید یک خانه‌تکانی و ‏رُفت‌وروب ذهنی و عینی اساسی انجام بدهیم. آنگاه است که تصور میکنم از بار کیانوری کاسته شود و از آن ‏تنهائی تلخ بدر آید و ما نیز بتوانیم با کوشش در میزان کردن نخستین گامهای فرزندان فردا در جادۀ قرن ‏بیست‌ویکم با وجدانهای آرامتری به خاموشی بلند ورود کنیم.‏

شیوا جان بحث مفصلی را که با عدم رضایت از خودم آغاز میشود به‌کوتاهی با تو در میان گذاشتم، چون میدانم ‏که در خانه کس است و یک حرف بس. کتاب زندگی خودم و صدها زندگینامۀ نوشته و ننوشته و بهانۀ کتاب تو، ‏‏«با گامهای فاجعه» مرا به پرگوئی کشاند. [کمی تعریف] بیاندیش و بنویس که وقت ‏از آن توست! روزنامۀ راه آزادی به من نمی‌رسد، چنانچه ترجمۀ خاطرات کوزیچکین را برایم بفرستی ممنون ‏میشوم و هر کتاب دیگری را که داری و میسر است.[7]‏

از طرف دانشگاه برکلی مرا برای شعرخوانی دعوت کردند و سپس از نروژ هم دعوتنامه‌ای رسید که با وجود ‏تشریفات اداری اینجا رسیدن به هر دو میسر نیست و اگر بتوانم فعلاً اولی را انتخاب میکنم و دومی میماند برای ‏بعد. و صد البته چنانچه به آنطرفها بیایم شما را بیخبر نخواهم گذاشت. از ترجمۀ شعر آرش که فرستادید ممنونم ‏ولی این آن نیست که میخواهم. دکتر [...] میگفت که یک شاعر سوئدی آرش را به شعر سوئدی برگردانده ‏است. اگر [...] را دیدید سلام مرا برسانید و آن شعر را از طرف من مطالبه کنید که مورد لزوم نروژیهاست.[8] ‏‏[تعارفات خانوادگی].‏

راستی یک سئوال که بیادم آمد: آیا چیزی بر آنچه در کتابت نوشته‌بودی افزوده یا از آن کم شده‌است یا نه و ‏تماماً همانست که از ابتدا نوشته‌بودی؟ اگر اضافاتی داشته برایم بنویس و اگر کم شده علتش را ذکر کن.‏

به امید دیدار
سیاوش».‏

----------------------------------------‏
‏[4] دوران نوسازی و فاش‌گویی گارباچف است. یک ماه بعد باریس یلتسین به ریاست جمهوری فدراتیو روسیه انتخاب می‌شود ‏و دو ماه بعد کودتای نظامی نافرجامی در شوروی اتفاق می‌افتد.‏
‏[5] منظور کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" است که در این نشانی در دسترس است.‏
‏[6] این نامه‌ی کسرائی نیز در جاده‌های بی‌پایان شوروی ناپدید شد و هرگز به دستم نرسید.‏
‏[7] سخن از تشنگی برای کتاب و نشریات فارسی‌ست که در آن دیار به دست نمی‌آمد. کتاب خاطرات ولادیمیر ‏کوزیچکین کارمند فراری سفارت شوروی در تهران را از انگلیسی به فارسی بر گردانده‌بودم که به شکل ‏دنباله‌دار در نشریه‌ی "راه آزادی" چاپ خارج منتشر می‌شد (این نشانی را ببینید) اما ترجمه‌ی دیگری در ایران ‏منتشر شد ("کاگ‌ب در ایران" ترجمه‌ی اسماعیل زند و حسین ابوترابیان، نشر حکایت، تهران چاپ چهارم 1376) ‏و انتشار ترجمه‌ی من متوقف شد.‏
‏[8] تا جایی که به‌یاد دارم هیچ‌یک از این سفرها را اجازه ندادند.‏

‏***‏
این یکی از نمونه‌های نادر موسیقی ایرانی‌ست که می‌پسندم، از جمله برای شعر کسرائی.‏
و این‌جا "آرش کمانگیر" را می‌یابید، با صدای کسرائی.‏

یادش گرامی باد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 February 2011

از جهان خاکستری - 51

از چپ: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی.
از راست: سایه، لطفی، کسرایی، مهری خانم همسر کسرایی، پوری سلطانی
همیشه با سروصدا وارد می‌شد و به زمین و زمان اعتراض داشت:‏ ‏- باه! آقا رو! مثل ماست افتاده روی تخت و گرفته خوابیده! بلند شو یه تکونی به خودت بده! خیال کردی توی این ‏مملکت با افتادن روی تخت می‌تونی مسائل رو حل کنی؟ نخیر، کور خوندی! بلند شو! بلند شو ببین چه خبره! – ‏کف دست راستش را مانند آن که منقل کباب را باد بزند، آرام به چپ و راست می‌برد و ادامه می‌داد: یه آشی ‏واسمون پختن که یه وجب روغن روشه!‏

بعضی‌ها را در لابه‌لای جمله‌ای مشابه حتی "تن لش" و از این دست هم می‌نامید، اما در برابر همسرم هرگز ‏حتی به شوخی هم با من بی‌احترامی نمی‌کرد. همسرم را هم که بیست سالی جوان‌تر از او بود همواره با ‏احترام "رفیق" خطاب می‌کرد.

این حرف‌ها هر بار با ورود او کم‌وبیش به همین صورت، اما با مضامین گوناگون تکرار می‌شد: گاه درباره‌ی هوای ‏سرد، گاه در دعوت به بازی دومینو یا حکم، یا کمیابی مواد غذایی در "جامعه‌ی سوسیالیستی"، و از این دست. ‏کم پیش می‌آمد که ساکت و گرفته باشد و این هنگامی بود که کسی یا چیزی سخت رنج‌اش داده‌بود، یا هنگامی که از رفقای در بند یاد می‌کرد. ‏در این موارد پر احساس و حماسی سخن می‌گفت، و از پشت شیشه‌های عینک قطره اشک سرگردانی را در ‏چشمان سبزرنگ‌اش می‌دیدی که می‌چرخید و می‌چرخید، و فرود نمی‌آمد. گاه برای همان چشمان سبز و ‏موهای فرفری بلوطی درباره‌ی نیاکانش سربه‌سرش می‌گذاشتم.‏

از همان روز ورودمان به قرارگاه پناهندگی زوغولبا در حومه‌ی باکو با او، یعنی هرمز ایرجی، و جفت جدایی‌ناپذیراش ‏حمید فام نریمان آشنا شدیم. سر میز صبحانه و ناهار و شام همه جای ثابتی داشتند و ما با هرمز و حمید و دو ‏نفر دیگر سر یک میز می‌نشستیم. آن دو هم‌اتاقی بودند و از تهران با هم آمده‌بودند. هر دو عضو کمیته‌ی ‏تشکیلات تهران بودند. یک بار با خروج از جلسه‌ای و هنگام سوار شدن به ماشین، هرمز دیده‌بود که کسی از دور از ‏جمع او و نریمان و حیدر مهرگان و دو نفر دیگر عکس می‌گیرد، اما هر چه هشدار داده‌بود، کسی در سازمان حزب ‏توجهی به هشدار او نکرده‌بود. نزدیک ده سال بعد جایی خواندم (و اکنون پیدایش نمی‌کنم*) که آن عکس‌برداری ‏نیز از مجموعه‌ی اقدامات دام گستردن و یورش سراسری جمهوری اسلامی به سازمان‌های حزب بوده‌است.‏

کم‌وبیش همه‌ی اساسنامه‌ی حزب را از حفظ می‌دانست. می‌گفت که وضعی که برای حزب پیش آمده، یعنی ‏دستگیری همه‌ی رهبری حزب، در اساسنامه پیش‌بینی نشده، اما این را هم نگفته‌اند که در چنین شرایطی ‏کسی از بالا می‌تواند رهبری حزب را تصرف کند. اشاره‌اش به دخالت رهبران فرقه‌ی دموکرات آذربایجان در رهبری ‏حزب بود. اینان، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری، کسانی بودند که در پلنوم هفدهم حزب از عضویت حزب و ‏کمیته‌ی مرکزی اخراج شده‌بودند، و اکنون با گشاده‌دستی و ندانم‌کاری علی خاوری داشتند همه‌کاره‌ی حزب ‏می‌شدند. هرمز پیوسته از اساسنامه‌ی حزب نقل قول می‌کرد و اصرار داشت که خاوری اشتباه می‌کند.‏

اتاق مشترک هرمز و حمید در اردوگاه پناهندگی زوغولبا شب‌ها پاتوق گروه بزرگی بود، نخست برای آن که آن دو ‏از ارشد‌ترین مسئولان باقی‌مانده‌ی حزب در آن جمع بودند، و دیگر برای آن‌که سماور و بساط چای داشتند. شب‌ها آن‌جا گرد ‏هم می‌آمدیم، از بی‌خبری از اوضاع سیاسی ایران و در غم رفقای زندانی‌مان سخن می‌گفتیم.‏

پس از انتقال به شهر مینسک، پایتخت جمهوری بلاروس نیز روابط نزدیک ما همچنان ادامه داشت. این‌جا بود که ‏وقت و بی‌وقت در می‌زد و با سرو صدا و تکیه‌کلامش "باه!" وارد می‌شد. با همسرم بر ضد من هم‌آوازی می‌کرد و از رستوران هتل‌های لوکس و ‏گران‌قیمت ویژه‌ی خارجیان سر در می‌آوردیم. در کلاس‌های زبان روسی فعالانه شرکت می‌کرد و می‌کوشید به ‏کمک آلمانی، که خوب می‌دانست، از این زبان تازه نیز سر در آورد. با کمک آموزگارش که او نیز آلمانی ‏می‌دانست، جدولی ابتکاری و با دقت مهندسی از "پاده‌ژ"های (حالت‌های تصریفی) زبان روسی تهیه کرده‌بود و ‏این "جدول هرمز" در میان نزدیک به دویست ایرانی پناهنده‌ی ساکن ساختمان دست‌به‌دست می‌گشت و کپی ‏می‌شد. اما او خود هرگز روسی را حتی به اندازه‌ی رفع نیازهای روزانه نیز نیاموخت.‏

در سال 1961 (1340) در بیست‌سالگی به اتریش و پس از دو سال به آلمان رفته‌بود و به موازات فعالیت شدید ‏سیاسی، در دانشگاه صنعتی برانشوایگ ‏Braunschweig‏ مهندسی برق خوانده‌بود. در سال 1973 (1352) به ‏ایران بازگشته‌بود و در "مدرسه‌ی عالی نارمک" (دانشگاه علم و صنعت بعدی) در رشته‌برق تدریس می‌کرد. پس ‏از انقلاب همکارانش او را به ریاست دانشکده‌ی برق دانشگاه علم و صنعت برگزیده‌بودند.

دکتر هیبت‌الله خاکزار استاد و رئیس پیشین دانشکده‌ی برق دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) که از شهریور 1354 تا ‏اسفند 1357 رئیس دانشگاه علم و صنعت بوده‌است، در پاسخی پر مهر به پرسش من درباره‌ی این که آیا هرمز ‏را به‌یاد می‌آورد، نوشت:‏

‏"من که [در 1354] در علم و صنعت آغاز به کار کردم، ایرجی آن‌جا بود و با ساواک مشکل داشت. رئیس دانشگاه این امکان ‏را داشت که تضمین‌هایی در حمایت از کارکنان خود در دانشگاه به ساواک بدهد. من بارها این کار را برای ایرجی کردم، و ساواک ‏هیچ مایل نبود که او در دانشگاه باشد. او بارها پیش من آمد و سپاسگزاری کرد و گفت «آقای خاکزار، شما هر ‏کاری از دستتان بر می‌آمد کردید، ولی پیداست که من دیگر باید بروم»، و من گفتم که او باید تحمل داشته‌باشد. ‏و سرانجام ساواک دست برداشت".‏

در سال 1358 کتاب "انتقال انرژی برق" نوشته‌ی هرمز ایرجی توسط انتشارات دانشگاه علم و صنعت منتشر ‏شد که هنوز در کتابخانه‌های دانشگاه‌های ایران موجود است.‏ و البته چندی بعد، با اسلامی شدن دانشگاه و انقلاب فرهنگی، کاری را که ساواک شاهنشاهی از پیش نبرده بود، جمهوری اسلامی به انجام رسانید و هرمز را از دانشگاه علم و صنعت "پاکسازی" کردند.‏

و اینک، این‌جا در کعبه‌ی آمال‌مان، در "سوسیالسم واقعاً موجود"، در شوروی، به برکت میهمان‌نوازی "حزب برادر" ‏کمونیست شوروی، و به پیروی از سیاست مائوئیستی "پرولتریزه‌کردن" ابداعی حمید صفری، هرمز ایرجی رئیس ‏پیشین دانشکده‌ی برق علم و صنعت را به کار جوشکاری گمارده‌بودند. این‌جا هم با "برق" سر و کار داشت: در کارگاهی سیاه و دودزده هشت ‏ساعت در روز می‌ایستاد، دو میله‌ی فلزی قطور و سنگین از دو جنس متفاوت را روی گیره‌های مخصوصی سوار می‌کرد، دریچه ‏را می‌بست، انتهای دو میله به هم نزدیک می‌شدند و با عبور جریان شدید برق به هم جوش می‌خوردند، دود و ‏بخار تولید می‌شد، هرمز دریچه را می‌گشود، میله‌های جوش‌خورده را با انبری بر می‌داشت و در زنبه‌ای کنار ‏ماشین می‌انداخت، و دو میله‌ی بعدی را توی دستگاه می‌گذاشت‏. به‌زودی در این کار مهارت یافته‌بود و تولید ‏خود را به پانصد قطعه در روز رسانده‌بود، و بابت آن 130 تا 150 روبل دریافت می‌کرد. اما همکاران هشداراش ‏داده‌بودند که بیشتر تولید نکند و دستمزد هر قطعه را پایین نیاورد، و او سرنوشت آن رفیق آجرچینمان را خوب ‏می‌دانست.‏

کار او شیفتی بود و عصرها یا نیمه‌شب با سر و رویی سیاه و دودگرفته از راه می‌رسید و یک راست خود را توی ‏دوش خانه‌اش می‌انداخت. اما با این همه دود و سیاهی، این همه فشار و خستگی، از پا نمی‌افتاد. با همه ‏دوست بود. با همه‌ی جوانان روابط دوستانه‌ای داشت. به اتاق همه‌شان سر می‌زد. با یکی شطرنج بازی ‏می‌کرد. به یکی پول قرض می‌داد. سربه‌سر آن یکی می‌گذاشت، با ما دومینو و ورق بازی می‌کرد، با آن‌یکی ‏آبجو می‌خورد: دوست‌داشتنی‌ترین و محبوب‌ترین چهره‌ی جمع پناهندگان ایرانی مینسک بود. به جز گروهی که ‏در توطئه‌چینی‌های محمدتقی موسوی شرکت داشتند، همه برای درد دل و گرفتن روحیه به سراغ هرمز ‏می‌رفتند، یا بهتر است بگویم او خود پیش‌دستی می‌کرد و به همه می‌رسید.‏

عشق و علاقه‌ی او به سوسالیسم و حزب، همچون ما و بسیاری دیگر، با دیدن نابسامانی‌های جامعه‌ای که در ‏آن می‌زیستیم، و با دیدن بی‌کفایتی‌های رهبران خودخوانده‌ی حزب، ذره ذره و قطره قطره فرو فسرد، فرو مرد، ‏پوسید، و فرو ریخت. اما وفاداری‌اش به حزبی را که در ذهن داشت و اساسنامه‌اش را از حفظ می‌دانست، و رفقایی را که با آنان کار کرده‌بود و در زندان ‏بودند، و نیز به حمید فام نریمان که او را تنها گذاشته‌بود و به خواست خود به باکو منتقل شده‌بود، هرگز از سر ‏نگذاشت. همواره به یاد و فکر همسر و دو فرزندش بود که در ایران جا گذاشته‌بود. با یاد آنان در تنهایی اتاقش ‏قرار نداشت و سیگار به‌دست در طول اتاق قدم می‌زد. می‌رفت و می‌آمد. سیگار از دستش نمی‌افتاد. یک شب ‏ما و چند تن دیگر را در اتاقش به شام دعوت کرد، و در پاسخ اصرار ما که مناسبت آن چیست، سرانجام گفت که ‏آن شب تولد دخترش است، و زود رویش را برگرداند تا اشکی را که در چشمانش جمع شده‌بود، نبینیم.‏

هرمز ایراجی نخستین کسی بود که توانست در آغاز سال 1985 (زمستان 1363) از راهی که به برکت سر ‏نترس و جسارت و جانفشانی‌ها و گرسنگی کشیدن‌های حسن تشکری (اشکان) برای ‏خروج از شوروی باز شد، از آن "بهشت" بگریزد و به آلمان برود، و به محض آن‌که پایش به آن‌سوی مرز رسید، غیابی از حزب اخراجش کردند. یکی از نخستین کارهایی که او کرد، ارسال یک ‏بسته پوشک بچه‌ی نایلونی (که در شوروی هنوز اختراع نشده‌بود) برای دختر یک ساله‌ی من بود، و سپس ‏ارسال روزنامه‌های "کیهان هوایی" برای ما، ماهی‌های بیرون‌افتاده از آب ِ اخبار میهن، و البته دعوت‌نامه‌ای از ‏برلین که ما نیز توانستیم به کمک آن چندی بعد از آن "بهشت" خارج شویم.‏

دیدار بعدی ما با هرمز سه سال بعد در شهر آلمانی اولدنبورگ بود. او توانسته‌بود همسر و فرزندانش را از ایران ‏خارج کند و پیش خود بیاورد. این‌جا دیگر نیازی نداشت جوشکاری کند و در ساعات فراغت در خانه نجاری و ‏خیاطی می‌کرد. همه‌ی کمدها و مبلمان خانه را به دست خود ساخته‌بود، پرده‌ها را، و نیز کت و ‏دامنی برای همسرش توران‌خانم دوخته‌بود. آرامشی یافته‌بود. دختر و پسرش در جامعه‌ی آلمان جا می‌افتادند و خوب پیش می‌رفتند، و او ‏شاد و امیدوار بود.‏

‏***‏
سال‌ها پس از آن داشتم برای دوستی که در صنعت و پزشکی اطلاعات ژرفی دارد از حال و روزمان در شوروی ‏سابق می‌گفتم، و از جمله از کار هرمز. دوستم حرفم را برید و گفت: این دوستت که این نوع جوشکاری را ‏انجام می‌داد، سرطان نگرفت؟

خشکم زد. اشک به چشمانم هجوم آورد. زبانم بند آمد. همه‌ی نیرویم را صرف آن می‌کردم که از ریزش دانه‌های ‏اشک جلوگیری کنم، و نمی‌دانستم چه بگویم. او حال مرا دریافت، و ادامه داد:‏

‏- آخر می‌دانی، بخارهای حاصل از این نوع جوشکاری با دو فلز متفاوت سال‌های طولانی‌ست که به عنوان یکی ‏از قطعی‌ترین عوامل ایجاد سرطان شناسایی شده. عجیب است که در شوروی هنوز از این روش استفاده ‏می‌کردند.‏

من اما دیگر آن‌جا نبودم و به آخرین گفت‌وگویم با هرمز فکر می‌کردم: تابستان 1995 (1374) شنیده‌بودم که برای ‏سرطان کلیه در بیمارستان هانوفر بستری‌ست. تلفن زده‌بودم و می‌گفتم:‏

‏- باه! آقارو! مثل ماست افتاده‌ای روی تخت که چی؟ بلند شو! این ادا و اطوارها به تو نمی‌آد! یالا، بجنب! د پاشو!‏

هرمز اما دیگر آن هرمزی نبود که می‌شناختم. بی‌حال و بی‌رمق شوخی‌هایم را بی‌پاسخ گذاشت، و دریافتم که ‏دیگر هیچ جای شوخی نیست. هرمز ایرجی ماهی پس از آن از میان ما رفت و من هنوز با یادآوری بی‌تابی‌های ‏همسر دلبند او در صحبت تلفنی پس از درگذشت هرمز، دلم به درد می‌آید.‏

‏***‏
دکتر خاکزار می‌نویسد: «ایرجی انسانی آرمان‌گرا بود که دریغا زود از میان ما رفت. بسیار پسندیده است که ‏انسان‌هایی را که برای بهروزی میهن‌مان از هیچ کاری دریغ نکردند، به نیکی یاد کنیم».‏

پانزده سال و چند ماه از درگذشت هرمز ایرجی می‌گذرد. یادش گرامی باد.‏

‏----------------------------------‏
‏پی‌نوشت:
* کیانوری می‌گوید: « در جریان بازجویی یک بار عکسی به من نشان دادند. در این عکس رحمان هاتفی در حال ‏سوار شدن یا پیاده شدن از در جلوی یک اتوموبیل بود. راننده اتوموبیل در جلو و سه سرنشین در عقب نشسته ‏بودند. این یعنی یک گروه کامل. دوستان ما ناشیگری کردند و همه‌شان لو رفتند و سازمان مخفی، تا نفر آخر، ‏کشف شد.» [خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، تهران، ‏چاپ اول 1371، ص 556]‏

با سپاس از خواننده‌ی گرامی "مهدی ع." که این منبع را یادآوری کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 January 2011

باز می‌کُشند

درست یک سال پیش زیر همین عنوان از اعدام‌ها و کشتار در جمهوری اسلامی کوتاه نوشتم. در یک سال ‏گذشته ماشین جهنمی کشتار جمهوری اسلامی نزدیک به 200 نفر دیگر را اعدام کرده‌است و دوشادوش چین ‏رکورددار مجازات اعدام در جهان است. من با مجازات اعدام به هر شکل و بهانه‌ای و برای هر جرمی مخالفم. ‏دولتی که اعدام می‌کند، به هر دلیلی، انسانی را می‌کشد؛ و کسی یا دولتی که انسانی را می‌کشد، جز قاتل ‏صفت دیگری بر او نمی‌توان نهاد. در آرزوی روزی هستم که دولت‌ها و ملت‌ها حتی خطاکارترین فرزندان خود را ‏نیز دوست بدارند و به‌جای کشتن‌شان، کمک‌شان کنند. اما اعدام و کشتن کسی به دلیل فعالیت سیاسی خود ‏مقوله‌ای دیگر و جنایتی بزرگ است. در میان این 200 نفر بسیاری تنها "جرم"‌شان شرکت یا دیده‌شدن در ‏تظاهرات روزهای بعد از تقلب بزرگ خرداد 1388 بوده‌است. و کشتار هم‌چنان ادامه دارد.‏

ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار جلادان باد.‏
‏(واپسین اعدام در سوئد، بیش از 100 سال پیش صورت گرفت)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 January 2011

از سرسانسورچی تا "الگوی آزادگی"‏

نوشته‌ام با همین عنوان در سایت "ایران امروز" منتشر شده‌است. آن را در این نشانی نیز می‌یابید.‏

مجله‌ی "نگاه نو" که در داخل منتشر می‌شود، عنایت‌الله رضا را "الگوی آزادگی" نامیده‌است.‏

نیز بخوانید: «حکایت آن که اهل این کار نبود».

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 January 2011

بدرود یکی از بهترین بازیگران سوئد

Ajö Per Oscarsson, en av mina absolut största favoriter!‎

Jag vet inte varför folk har sett ett samband mellan bästa konstnärskap och djävulen, eller varifrån ‎uttrycket ”djävulskt bra” kommer. I min ungdom läste jag att det fanns folk som kunde svära att de ‎hade sett självaste djävulen stå på scenen bredvid Niccolo Paganini och hålla i hans händer medan ‎han spelade violin: Han var ju så ”djävulskt bra” i att spela violin så att en och annan svaghjärtad dam ‎kunde svimma av av att höra hans lek med stråkar.

I brist på förmågan att beskriva din storhet i skådespeleri, Per Oscarsson, hittar jag inget bättre sätt: ‎Jag erkänner att har tänkt i samma banor och har fått för mig att ha sett något ”djävulskt” i din blick, ‎och nästan alltid har tänkt på att djävulen måste ha varit närvarande där någonstans på scenen eller ‎bakom kulisserna när du spelade: Du var ju så ”djävulskt bra”. Synd. Synd att sådana konstnärer som ‎du måste gå bort. Och jag förstår bara inte varför just du, och en annan av mina älskade favoriter, ‎Monica Zetterlund, måste brinna i lågor? Varför?‎

Det känns ett stort tomrum efter sådana som du, Monica, och Pete Postlethwaite som gick bort några ‎dagar efter dig. Men…, men ha det bara bra ni! ‎‏(متن فارسی در ادامه)‏

بدرود یکی از بهترین بازیگران سوئدی مورد علاقه‌ی من، پر اسکارشون (این پر مانند پر پرنده، منتها با زبری دو بار ‏طولانی‌تر تلفظ می‌شود). کلبه‌ی چوبی او، 83 ساله، و همسر 67 ساله‌اش یک شب مانده به سال نو در ‏شعله‌های آتش سوخت و سرانجام به‌تازگی اعلام شد که خاکسترهای یافت شده متعلق به پر اسکارشون و ‏همسر اوست. خبر را این‌جا بخوانید (به انگلیسی).‏

پر اسکارشون در فیلم‌های سه‌گانه‌ی هزاره ‏Millennium‏ (یا The girl who played with fire) نقش قیم سالاندر را بازی می‌کند و در خانه‌‌ی ‏سالمندان زندگی می‌کند. ببینید این سه‌گانه را!‏

نمی‌دانم چرا و چه‌گونه و از کجا مردم ارتباطی میان هنرنمایی استادانه و جناب شیطان دیده‌اند. گاه پیش می‌آید ‏که سوئدی‌های غیرمذهبی خوبی ِ یک اجرا یا اثر هنری را با صفت شیطانی بودن توصیف می‌کنند: "به‌طرزی ‏شیطانی خوب بود". در نوجوانی خوانده‌بودم که نیکولو پاگانی‌نی ویولونیست اعجوبه‌ی ایتالیایی آن‌چنان خوب ‏می‌نواخت که کسانی ادعا می‌کردند که به چشم خود دیده‌اند که شخص شیطان روی صحنه کنار او ایستاده و ‏دستش را هنگام کشیدن آرشه گرفته‌است: او آن‌چنان "به‌طرزی شیطانی خوب" می‌نواخت که برخی خانم‌های ‏نازک‌دل با شنیدن بازی او با تارهای ویولون غش می‌کردند.‏

ناتوان از توصیف عظمت بازیگری پر اسکارشون راهی نمی‌یابم جز آن‌که اعتراف کنم که بارها هنگام تماشای ‏نقش‌آفرینی‌های او جرقه‌ای شیطانی در نگاهش دیده‌ام و اغلب خیال کرده‌ام که هنگام نقش‌آفرینی او شیطان ‏باید جایی همان حوالی روی صحنه یا پشت پرده حضور داشته‌باشد: او این قدر "شیطانی خوب" بازی می‌کرد. ‏دریغ و درد. دریغ و درد که هنرمندانی چون او باید از میان ما بروند. و من در شگفتم که چرا، چرا درست پر ‏اسکارشون، و هنرمند سوئدی دوست‌داشتنی دیگرم مونیکا سترلوند (آری، هم‌نام با عشق من بل‌لوچی!) باید در ‏شعله‌های آتش جان بسپارند؟ چرا؟

یاد پر اسکارشون گرامی باد.‏

اما چه باک که هنوز یک بازیگر "شیطانی" دیگر در میان نقش‌آفرینان سوئدی برایم مانده‌است: ماکس فون سیدو ‏Max von Sydow، که هنگام بازی در فیلم "هامسون" فقط نقش یک جلد را برای شیطان بازی می‌کند: این ‏قدر "شیطانی" خوب بازی می‌کند. امیدوارم که پیش از آن‌که او نیز در آتش کلبه‌ای بسوزد، برای گرفتن جایزه‌ای ‏بزرگ، درباره‌اش بنویسم. او در فیلم‌های بی‌شماری و از جمله در فیلم‌های جیمزباندی بازی کرده‌است، و هنوز در 82 سالگی بازی می‌کند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 January 2011

بدرود "بهترین بازیگر جهان"‏

Ajö Pete Postlethwaite ”världens bästa skådespelare” (enligt Steven Spielberg, här). Jag kunde inte ‎hålla emot att darra i hela kroppen medan jag såg dig i filmen ”I faderns namn”. Tillvaron av sådana som du ger färg och mening till livet. Tack för att du fanns! Vila i frid!‎

بدرود پیت پاسلت‌ویت، "بهترین بازیگر جهان" (به گفته‌ی استیون اسپیلبرگ). در طول تماشای بازیگری تو در ‏فیلم "به‌نام پدر" نتوانستم سراپای پیکرم را از لرزیدن باز دارم. در نوشته‌ای با عنوان "وطن کجاست" از تو نام ‏برده‌ام. وجود کسانی چون تو به زندگی رنگ و معنی می‌بخشد. سپاس از این که بودی.‏ یادت گرامی‌باد.‏

پیت پاسلت‌ویت هنرپیشه‌ی بریتانیایی روز 3 ژانویه پس‌از سال‌ها مبارزه با سرطان در 64 سالگی درگذشت. او ‏به عنوان بهترین مرد بازیگر نقش دوم در فیلم "به‌نام پدر" نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار بود. هنگام بازی در ‏‏"ژوراسیک پارک" بود که اسپیلبرگ او را "بهترین بازیگر جهان" نامید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2011

برشکن هر سد، اگر خواهی آزادی

از روزی که چیزی در سوگ زنده‌یاد دکتر مرتضی انواری نوشتم، در آن از غلامعلی حداد عادل نام بردم، و به ‏نوشته‌ی دیگرم لینک دادم که در آن از استراتژی امریکایی ایجاد "کمربند سبز اسلامی" متشکل از افغانستان و ‏ایران و ترکیه در جنوب اتحاد شوروی پیشین سخن گفته‌ام، و این که حداد عادل، و سید حسین نصر در مقام ‏‏"نیابت تولیت عظما"ی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و رئیس دفتر شهبانو فرح، سال‌ها پیش از انقلاب از ‏عوامل اسلامی‌کردن دانشگاه بودند، وبلاگم را در ایران سد کرده‌اند و خوانندگان پر مهرم در داخل پیوسته ای‌میل ‏می‌فرستند که نمی‌توانند نوشته‌هایم را بخوانند.‏

پیداست که انگشت روی نقطه‌ی حساسی گذاشتم. امیدوارم روزی چشممان به اسناد "کمربند سبز" هم ‏روشن شود.‏ درباره‌ی آن تئوری، از جمله در این نشانی بخوانید، یا ‏islamic green belt soviet‏ را با گوگل بجوئید.‏

دوست خواننده! اگر توانسته‌اید با این و آن سدشکن به این‌جا برسید، و اگر هنوز به نوشته‌های من علاقه دارید، ‏گویا بهترین راه این است که در ستون سمت راست با کلیک کردن روی ‏Subscirbe in a reader‏ دریافت ‏نوشته‌هایم را از یکی از راه‌های پیشنهادشده در آن‌جا مشترک شوید. در ضمن یک جایی خواندم که اگر در انتهای نشانی سدشده‌ای پنج علامت ‏‎/?://‎‏ ‏را وارد کنید، گویا از سد می‌گذرید، یعنی در سطر نشانی، آن بالای بالای بالا، بنویسید ‏shivaf.blogspot.com/?://‎‏. وگرنه می‌ماند تلاش برای برشکستن هر سد، برای رسیدن به آزادی، آن‌گونه که ‏زنده‌یاد احسان طبری سرود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 December 2010

چرا در فیس‌بوک نیستم

دوستان و آشنایان و خوانندگان پر مهرم اغلب می‌پرسند که چرا در فیس‌بوک نیستم. یک موقعی باید بنشینم و ‏مقاله‌ی مفصلی در باره‌ی این موضوع بنویسم، به سبک "آن‌چه یک فعال سیاسی – اجتماعی باید بداند"، و ‏دنباله‌های آن: 1، 2، 3، 4. اکنون اما می‌کوشم فشرده توضیح دهم.‏

زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعه‌ی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و ‏جهان غرب را در وحشت از جامعه‌ای غرق کرد که در آن چشم‌ها و وسایلی همیشه و همه‌جا شهروندان را ‏می‌پایند و حتی خیال‌ها و رؤیاهایشان را می‌خوانند. پیش‌بینی اورول درست در آمد: "1984" هم‌اکنون ‏این‌جاست، اما نه در جامعه‌ی کمونیستی. سرمایه‌داری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و ‏کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همه‌ی کارها و دانسته‌ها و ‏شبکه‌ی دوستان و نوشته‌ها و کتاب‌هایی که دوست دارند و عکس‌ها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در ‏برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همه‌ی شهروندان را می‌بیند و می‌پاید، و ‏گویی همه راضی‌اند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعه‌ی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شده‌اند.‏ مفهومی به‌نام "حریم شخصی" کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.‏

برای من فیس‌بوک یکی از ابزارهای ایجاد جامعه‌ی "1984" است و میل ندارم همه‌ی اطلاعات مربوط به خودم و شبکه‌ی دوستان و ‏آشنایان و خوانندگانم را دودستی و به رایگان در اختیار انواع جانورانی که در گوشه و کنار جهان پشت کامپیوتر ‏نشسته‌اند، بگذارم. همین‌قدر که در این وبلاگ "اعترافات‌نویسی" می‌کنم، وجدانم در عذاب است. می‌دانم که ‏می‌توان دسترسی به اطلاعات و شبکه‌ی دوستان را در فیس‌بوک محدود کرد، اما فیس‌بوک بدون "دوست‌بازی" ‏معنی ندارد و اگر من شبکه‌ی "دوستانم" را بپوشانم و یکی از "دوستانم" شبکه‌اش را باز بگذارد که من در آن ‏دیده می‌شوم، پنهان‌کاری من بی‌اثر می‌شود. و تازه، گردانندگان فیس‌بوک و متخصصان اطلاعاتی در کشورهای ‏گوناگون به‌سادگی به اطلاعات پنهان‌کرده‌ی اعضای فیس‌بوک هم دسترسی دارند.‏

چند هفته پیش مردی خود را در شلوغی خیابانی در استکهلم منفجر کرد. تصویر زیر نشان‌دهنده‌ی شبکه‌ی ‏‏"دوستان" این مرد در فیس‌بوک است که پلیس امنیتی سوئد توانسته ترسیم کند.‏

چندی پیش به شکل ناشناس در فیس‌بوک می‌گشتم و کنجکاوی می‌کردم، و دیدم چه‌گونه به‌سادگی می‌توان ‏مشابه تصویر بالا را برای این و آن سازمان سیاسی ایرانی و شبکه‌ی فعالان و دوستان و هوادارن آن‌ها نیز ‏ترسیم کرد.

می‌گویند کسی که ریگی به کفش ندارد، نباید از علنی بودن بترسد. می‌گویند سانسور کار ‏دستگاه‌های دولتی‌ست و شهروندان نباید به دستگاه‌های دولتی کمک کنند و خود را سانسور و پنهان کنند. من ‏خیال ندارم روزی خود را منفجر کنم. ریگی هم به کفشم نیست. از حریم شخصی سخن می‌گویم، و ‏برای "دوستانی" که قرار است در فیس‌بوک ‏شبکه‌ای بر گرد من تشکیل دهند، احساس مسئولیت می‌کنم، زیرا سوابقی دارم، کارهایی می‌کنم، و چیزهایی ‏می‌نویسم که می‌تواند برای آن "دوستان" که در ایران هستند و یا به ایران رفت‌وآمد می‌کنند، به دلیل "دوست" ‏بودن با من در فیس‌بوک، مایه‌ی دردسر شود. یا دست‌کم همان "دوست" بودنشان با من، برای کسانی که ‏نباید، فاش کند چه تیپ انسانی با چه افکار و عقایدی هستند. دشمن در کمین نشسته‌است. هشیار باید بود.

منبع تصویر: روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter، شانزده دسامبر 2010.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 December 2010

شاملو 85‏

به‌گمانم بهار 1352 بود که روزی در بوفه‌ی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) نشسته بودم، بیست‌ساله، در ‏انتظار آن که یکی از "آزاده"های زندگانیم از آن‌جا بگذرد، تماشایش کنم، آه‌های سوزناک بکشم، و به محض آن‌که ‏نگاهم کرد، نگاهم را بدزدم، که یعنی: کی؟ من؟ من که نگاهت نمی‌کردم! – که یکی از دانشجویانی که ‏می‌دانست من کلید گنجینه‌ی موسیقی اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) را دارم، آن‌جا پیدایم کرد و ‏گفت که همین لحظه احمد شاملو در کلاس "مطالعه‌ی آزمایشگاهی زبان فارسی" از یک قطعه موسیقی سخن ‏گفته و مایل است که دانشجویان کلاس آن را بشنوند، اما چون نمی‌دانسته که چنین امکانی در همان اتاق وجود ‏دارد، پیش‌بینی آن را نکرده، کسی از حاضران یادآوری کرده که می‌توان آن اثر را همان‌جا شنید، و اکنون همه ‏منتظراند تا من بروم و آن قطعه را پخش کنم!

تازه همین چند ماه پیش از آن در زندان با نام احمد شاملو آشنا شده‌بودم، و هنوز چیز زیادی در باره‌ی او ‏نمی‌دانستم.‏

رفتم. شاملو با موهای انبوه نقره‌ای پای تخته و پشت تریبون کلاس نشسته‌بود و شصت – هفتاد نفر دانشجویان ‏کلاس را در جادوی کلام خود اسیر کرده‌بود. دانشجوی همراهم به اشاره به او فهماند که: اینک! کلیددار گنجینه ‏این‌جاست! شاملو پرسید که آیا کنسرتو پیانوی شماره‌ی 4 بیتهوفن را داریم؟ البته که داریم! بخش دوم آن را ‏می‌خواست. عجب! چندان توجهی به این اثر و بخش دوم آن نکرده‌بودم! فقط خوانده‌بودم که آهنگساز بزرگ ‏مجار، فرانتس لیست، آن را "اورفه در حال رام‌کردن حیوانات وحشی" تفسیر کرده‌است.‏

درون اتاقک تنگ، صفحه را یافتم. یکی از بهترین اجراهای آن با پیانوی دانیل بارنبویم را داشتیم. با دقت و احتیاط ‏صفحه را از جلد آن بیرون کشیدم، بی آن‌که انگشت به سطح آن بزنم، روی صفحه‌چرخان گراموفون گذاشتم‌اش، ‏با پاک‌کن ماهوتی مخصوص پاکش کردم، سوزن را با احتیاط به حال آماده‌باش در آغاز بخش دوم آن آویختم، و ‏منتظر ماندم تا شاملو ربط آن را با لحن بیان برای دانشجویانش بگوید، و اشاره کند، تا موسیقی را پخش کنم.‏

شاملو از دانشجویان می‌خواست دقت کنند چه‌گونه در آغاز، ارکستر (نماینده‌ی گله‌ی حیوانات وحشی) چون ‏شیر می‌غرد، و چه‌گونه پیانو، تنها، ضعیف، و مغموم، می‌کوشد ارکستر را رام کند و حرف خود را به گوش شیر ‏غران برساند؛ حالت بیان هر یک از دو طرف چه‌گونه است، این لحن و حالت چه‌گونه به‌تدریج دگرگون می‌شود، و ‏چه‌گونه ارکستر رام می‌شود، و سرانجام در بخش بعدی این دو با هم به پایکوبی شاد و پیروزمندانه در ‏آغوش هم فرو می‌روند. سپس اشاره کرد، و من غول جادوی موسیقی را در کلاس رها کردم. عجب غولی! چه ‏جادویی! این اثر، از آن روز، به برکت تشریح شاملو، یکی از آثار درخشان مورد علاقه‌ی من بوده‌است.‏

شاملو در همان هنگام شعرخوانی‌هایی کرده‌بود که همراه با موسیقی احمد پژمان، اسفندیار منفردزاده، فریدون ‏شهبازیان و دیگران ضبط شده‌بود و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن‌ها را روی صفحه‌های 33 دور منتشر ‏کرده‌بود. هنوز دستگاه و نوار کاست همه‌گیر نشده‌بود. این صفحه‌ها را برای پخش در حاشیه‌ی کلاس‌های ‏شاملو و برای کلاس "فن بیان" ابوالحسن ونده‌ور (وفا)، مسئول فعالیت‌های فرهنگی و هنری دانشگاه، خریدیم، ‏و از آن‌جا، و با گوش دادن به این صفحه‌ها بود که من با شعر نوی فارسی، شعر شاملو، و شعر نیما آشنا شدم و ‏به هر دوی اینان دل بستم. شعرخوانی شاملو، با آن صدای بم و آن فن بیان، شعرخوانی را به من آموخت و ‏گوش دادن به این صفحه‌ها سرگرمی همه‌روزه‌ی من شد.‏

‏***‏
شاملو با یک ماشین پیکان سرمه‌ای رنگ به دانشگاه می‌آمد. راننده‌اش زنی بود که همان‌جا پشت فرمان ‏می‌نشست تا کلاس شاملو به پایان برسد و او را برگرداند. روزی روی چمن‌های دانشگاه نشسته‌بودیم در ‏فاصله‌ی کوتاهی از ماشین شاملو، که خانم راننده پیاده شد، با اندامی ورزیده، و حرکاتی ورزیده، در موتور ‏ماشین را بالا زد، دریچه‌ی رادیاتور را پیچاند و باز کرد، با رفتاری مردانه رفت و شیلنگ آبی را که برای آبیاری روی ‏چمن‌های آن‌طرف‌تر انداخته‌بودند برداشت و آورد، آب توی رادیاتور ماشین ریخت، با همان حرکات مردانه کار را به ‏پایان رساند، در موتور را بست، و پشت فرمان در انتظار نشست.‏

چنین صحنه‌ای، و انجام چنین کارهایی به دست زنان آن روزگار، از نوادر بود. من و دوستان، شگفت‌زده، با خود ‏می‌اندیشیدیم: این است آیا آیدا، که شاملو این همه شعرهای عاشقانه برایش سروده و مجموعه‌ی "آیدا در ‏آینه" را برایش منتشر کرده، "آینه‌ای برابر آینه"اش گذاشته تا از او ابدیتی بسازد؟ هرگز ندانستیم که او آیا آیدا ‏بود، یا نه، و هیچ نمی‌دانستیم که "[...] شاملو از شاعران کمیابی بود که برای زوجه‌ی قانونی خویش شعر ‏عاشقانه گفته‌اند: قلندری عیال‌دوست که نیمه‌شبان در راه بازگشت از میکده، خریدن نان سنگک و دسته‌ای ‏ریحان آب‌زده را فراموش نمی‌کند. [...] در ادبیات قدمایی ایران محبوب غالب شعرهای عاشقانه موجودی است ‏سردمزاج اما کلیشه‌ای، که گاه حتی نمی‌توان تشخیص داد مذکر است یا مؤنث. [...] شعر عاشقانه‌ی شاملو ‏نه گله و التماس از موضع ضعف، بلکه وصف تجربیاتی عاطفی از معاشرت با انسانی دارای هویت در روزگاری ‏مشخص، و از موضع قدرت بود." (محمد قائد: "مردی که خلاصه‌ی خود بود")‏

‏***‏
شاملو در بهار سال 1994 به سوئد آمد و چند شب شعر برگزار کرد. به یکی از آن‌ها رفتم، که پیش از آغاز، به ‏علت کسالت شاملو و به شکلی غریب لغو شد، و ماهی دیرتر به یک شب شعر دیگرش رفتم. شاملو، همچنان ‏با موهای انبوه که اکنون دیگر نه نقره‌ای، که یک‌دست سپید بود، روی صحنه پشت میزی در میان دسته‌های ‏گل نشسته‌بود، و شعر خواند، زیبا چون همیشه. شبی پر خاطره بود، که اوج آن شعری بود با مصرعی با ‏مخاطب معلوم، که همه بی‌اختیار برایش کف زدند:‏

ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار ِ تو اَم.‏

در پایان این سفر، شاملو در گفت‌وگویی تلویزیونی سخنانی درشت و گنده گفت که هیچ با مقام و موقعیت او و ‏ادبیات فارسی تناسبی نداشت و منزلت او را در نگاه من و دوستانم پایین آورد.‏

‏***‏
دیدار بعدی با شاملو، در غیاب او، روز شنبه 5 ژوئن 1999 در روستای لاکسئو ‏Laxö‏ در منطقه‌ی ئه‌ل‌و کارله‌بی ‏Älvkarleby‏ در فاصله‌ی دو ساعتی شمال استکهلم بود. جایزه‌ی انجمن دوستدارن استیگ داگرمان ‏Stig ‎Dagerman، نویسنده‌ی ادبیات کارگری سوئدی را قرار بود به احمد شاملو بدهند. شاملو خود در ایران سخت ‏بیمار بود و نتوانست برای دریافت جایزه بیاید. با مفتون امینی بودیم و جمعی دیگر. بزرگان فرهنگ سوئد: آرنه ‏روت ‏Arne Ruth‏ سردبیر فرهنگی داگنز نی‌هتر، بزرگترین روزنامه‌ی صبح سوئد، کارل گؤران اکروالد ‏Cal-Göran ‎Ekerwald‏ نویسنده‌ی نامدار آشنا با ادبیات فارسی، و دیگران، سخنانی در ستایش شاملو و شخصیت و شعر او ‏گفتند و سرشار از غرورمان کردند. فرج سرکوهی نیز آن‌جا بود. آن‌گاه که ماریا پیا بوئه‌تیوس ‏Maria-Pia Boëthius، ‏نویسنده، روزنامه‌نگار، و روشنفکر دوست‌داشتنی سوئدی در چند قدمی ما در میان جمعیت بر پا خاست و برای ‏شاملو کف زد، اشک بر گونه‌هایم راه گم کرد. فیلم مستند بهمن مقصودلو از زندگی شاملو را نمایش دادند و در ‏دریایی از خاطره غرقمان کردند.‏

دریغا که شاملو خود آن‌جا نبود تا این‌ها را بشنود و ببیند.‏

‏***‏
یکی از زیباترین شعرهای شاملو برای من "عقوبت" است، به‌ویژه آن‌جا که می‌گوید:‏

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جان‌فرسای را
-------------تحمل می‌بایدتان کرد.»

عقوبت ِ جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِ‌مان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[1349]

مفتون امینی، که شاملو او را "وسواس ِ مهربان ِ شعر" نامیده و شعر "ای‌کاش آب بودم" را تقدیم‌اش کرده، با ‏چاقوی جراحی ماهر به جان "عقوبت" افتاد و تحلیلی کرد که در مجله‌ی "سخن" شماره 24، بهمن 1367 منتشر ‏شد.‏

‏***‏
هنگام قدم‌زدن در پس‌کوچه‌های آن روستای دورافتاده‌ی سوئدی در حاشیه‌ی اهدای جایزه به شاملو، دوست ‏دیرینم "بدری" را که از شب حمله‌ی ساواک به خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در 17 خرداد 1351 و ‏ماه‌های زندان پس از آن گم‌اش کرده‌بودم، پس از 27 سال، با همسر و سه فرزند در برابر خود یافتم! از شهری ‏کوچک در قلب سوئد برای شرکت در این مراسم آمده‌بودند: شعر، انسان‌ها را به هم می‌رساند.

‏***‏
برای دوستانی که پیوسته اصرار دارند زوجی برای من پیدا کنند، شرط گذاشته‌ام که زنی پیدا کنند که دکان ‏پنچرگیری داشته‌باشد و خود چرخ ماشین باز کند و ببندد، به قرینه‌ی آیدا(؟) و رادیاتور ماشین!‏

‏***‏
سایت رسمی احمد شاملو را این‌جا ببینید، و به‌ویژه به بخش "سالشمار زندگی" او سر بزنید.‏
بخش دوم از کنسرتو پیانوی شماره 4 بیتهوفن را این‌جا بشنوید.‏
چند شعر شاملو را با صدای خودش در این نشانی‌ها بشنوید: 1، 2، 3، و البته این یکی

سایت انجمن دوستداران استیگ داگرمان (و نه داگرمن) این‌جاست، که البته به سوئدی‌ست، و صفحه‌ی احمد ‏شاملو در این سایت نیز، باز به سوئدی، این‌جاست.‏

‏***‏
گرامی‌باد هشتاد و پنجمین زادروز احمد شاملو، امروز، 21 آذر 1389، 12 دسامبر 2010.
‏(عکس اتاق شماره 3 از منوچهر ع.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 December 2010

در سوگ استاد، و دوست

دیروز با دریغ و درد ‏خبر یافتم که دکتر مرتضی انواری استاد پیشین دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، یکی از چهره‌های ‏برجسته‌ی فعال در راه‌اندازی مرکز کامپیوتر دانشگاه در سال‌های پایانی دهه‌ی 1340، نخستین رئیس دانشکده‌ی ریاضی، ‏بنیان‌گذار "مرکز تعلیمات عمومی"، بنیان‌گذار "مدرسه عالی کامپیوتر"، رئیس هیأت مدیره‌ی مرکز آی‌تی آذربایجان شرقی ‏ITCA، و استاد دانشگاه برکلی، در 29 نوامبر درگذشته‌است.‏

من بخت شاگردی ایشان را نداشتم، اما در سال 1351 به‌هنگام دوندگی‌های مربوط به راه‌اندازی "اتاق ‏موسیقی" دانشگاه با ایشان آشنا شدم، و برای گرفتن بودجه و امکانات بارها به ایشان که رئیس "مرکز تعلیمات ‏عمومی" (یعنی درس‌های غیر مهندسی) بودند، مراجعه کردم. ایشان همواره مرا با مهر در اتاق خود، که جای ‏تنگی در گوشه‌ی طبقه‌ی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) و زیر کلاس شماره 1 بود، می‌پذیرفتند، ‏حرف‌هایم را موشکافانه گوش می‌دادند، چیزهایی می‌پرسیدند، و برگ‌هایی را که لازم بود امضا می‌کردند.

به همت و عشق و علاقه و یاری دکتر مرتضی انواری بود که برنامه‌ها و فعالیت‌های "اتاق موسیقی" پا گرفت، و ‏نیز با بلندنظری ایشان بود که آموزگارانی از میان روشنفکران و متخصصان نام‌آور کشور برای آموزش درس‌های ‏هنری و علوم انسانی به دانشگاه دعوت شدند. از آن میان: احمد شاملو، اسماعیل خویی، ‏فرهاد نعمانی، هرمز فرهت، ماه‌منیر شادنوش، داریوش صفوت، ژاله ژوبین خادم، هانیبال الخاص، ایران دررودی، هادی شفائیه، و دیگران.‏

با کنار رفتن دکتر انواری از ریاست مرکز تعلیمات عمومی در سال 1352، سرپرستی کارها در عمل به دست غلامعلی حداد ‏عادل افتاد و اسلامی‌کردن دانشگاه آغاز شد، که خود داستان دیگری‌ست و ‏در نوشته‌ی دیگری اشاره‌هایی به آن کرده‌ام.‏

دکتر مرتضی انواری در فعالیت‌های اجتماعی نیز شرکت داشتند. از جمله نامه‌ی جمعی از استادان ایرانی خطاب به رئیس ‏اتحادیه‌ی اروپا در اعتراض به تحریم علمی دانشگاه صنعتی شریف که دکتر انواری نیز آن را امضا کردند، در این ‏نشانی موجود است.‏

دکتر مرتضی انواری یکی از پایه‌گذاران "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" ‏SUTA‏ نیز بودند و نامه‌ی پر مهر زیر که ‏بیش از ده سال پیش نوشته شده یادگار گرانبهایی‌ست که از ایشان دارم:‏

Från: "Morteza Anvari" anvari#at#cs.berkeley.edu
Ämne: Your article
Till: otaghe_mousighi#at#yahoo.com, "HOJABRI" HOJABRI#at#aol.com
Datum: fredag 14 April 2000 06:31‎

Dear Shiva,
I thoroughly enjoyed reading your article. It brought back fond memories and raised my spirits. From ‎the choice of your UserId, otaghe_mousighi, it is abundantly manifest that you are still deeply bonded ‎with your student days at Aryamehr University.

I joined the Univ. in 1347 as a professor and chairman of Math Dept. In 1351, when I returned from ‎my sabbatical, chancellor Nasr asked me to organize the 'Markaze Talimate Omoumi'. I ran the Markaz ‎for a year. I hired several eminent literary and artistic personalities to teach there. The list is long and ‎my memory rather short. It included such figures as Ahmad Shamloo, Hanibal Alkhas, and Dr. ‎Farahat, and many more. A group of philosophers, psychologists, and sociologists agreed to ‎contribute to the humane side of our students' education as well.

Are you attending the Reunion 2000?

Anvari
UC Berkeley

مقاله‌ای که دکتر انواری از آن سخن می‌گویند، سرگذشت اتاق موسیقی‌ست که روایت‌های گوناگونی از آن در ‏جاهایی، از جمله در مجله "لوح" در این نشانی، و نیز در این نشانی منتشر شده‌است. منظور از ‏Reunion 2000‎‏ نیز ‏نخستین گردهمایی سراسری انجمن دانشگاه صنعتی شریف است که در تابستان سال 2000 در سن‌دیه‌گوی ‏کالیفورنیا برگزار شد و من نیز در آن شرکت کردم.‏ عکس دکتر انواری از همان گردهمایی‌ست.‏یاد دکتر مرتضی انواری گرامی باد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2010

Min första jul i Sverige

Programmet ”Önska i P2” bjuder alla att berätta om hur det kändes den första julen som man befann ‎sig i Sverige med allt omkring julen och önska ett musikstycke som man förknippar med den känslan. ‎Det är ett mycket bra initiativ, tycker jag. Läs gärna mer och hitta kontaktuppgifterna här, kontakta, ‎berätta, och önska musik.‎

نخستین کریسمسی که در سوئد بودم‏

برنامه موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شما را فرا می‌خواند تا از طریق تلفن یا نامه یا ای‌میل ‏برایشان تعریف کنید که نخستین کریسمسی که در سوئد بودید، با همه‌ی جلوه‌های پیرامون آن چه ‏احساسی داشتید، و قطعه‌ای موسیقی را که خاطره‌ای از آن کریسمس را در یادتان زنده می‌کند، درخواست ‏کنید. به نظر من ابتکار بسیار جالبی‌ست. در این نشانی می‌توانید در باره‌ی این برنامه‌ی ویژه بیشتر بخوانید و ‏اطلاعات تماس را پیدا کنید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 November 2010

Dies Irae روز جزا

Jag vet inte när eller hur dessa 2 ord, Dies Irae, har etsats i mitt huvud. Det måste vara någon gång ‎under mina tidiga tonår då radioteater var det bästa vi hade att sitta och lyssna till under långa, ‎mörka och snöiga kvällar i Ardebil. Jag måste ha hört en musik som bakgrund till en dramatisk scen ‎och senare ha upptäckt att musiken heter Dies Irae, och ha etsat dessa ord i huvudet, utan att veta ‎vad det betyder, för att hitta musiken senare och lyssna mer.

Trots att jag har ”upplevt” många ”Vredens stora dag”ar i livet sedan dess och har hört många och ‎mycket musik i/med temat, så hade jag inte fått samma upplevelse och inte hade tänkt på det, tills fram ‎till för några dagar sedan då jag hörde ett stycke musik som plötsligt grävde fram ur minnets gömmor ‎det där stenblocket där dessa två ord stod etsat. Och vilken värdig musik för att lägga namnet i ‎minnet: Dies Irae ur Giuseppe Verdis Rekviem. De där stora pukorna och rädslan och ångesten i ‎körens skrik stjäl min själ och driver den med sig till musikens höjder. Jag förstår inte vad de säger ‎och desto bättre: musiken för mig är bara konsten om ljud och ljudkombination ‎och inte det ena eller det andra ords betydelse. Och jag vill inte befatta mig med någon religiös mening.‎

Man kan hitta många uppföranden av detta stycke på YouTube men jag gillar denna version bäst.‎ Den saknar rörlig bild och om ni vill se orkestern, se detta uppförande i stället. ‎

Det finns en lång lista över ‎många andra tonsättare och deras verk där Dies Irae förekommer, här. ‎Men missa inte en helt annorlunda Dies Irae på en filmklipp från Matix-trilogin.

Jag har tidigare skrivit vad jag tycker om ett annat verk av Verdi, här.‎ (متن فارسی در ادامه)

نمی‌دانم کی و چه‌گونه این دو واژه، دیه‌س ایره، بر ذهنم نقش بست. می‌باید در سال‌های آغازین نوجوانی ‏باشد و هنگامی که در شب‌های سرد و تاریک و پر برف اردبیل نمایشنامه‌های رادیویی بهترین سرگرمی ما بود. ‏حدس می‌زنم که آهنگی را در متن صحنه‌ای دراماتیک و تکان‌دهنده شنیدم و سپس کشف کردم که نام آهنگ ‏دیه‌س ایره است و آن را به‌خاطر سپردم تا دیرتر پیدایش کنم و بیشتر بشنوم.‏

با آن‌که در درازای سالیان دیه‌س ایره (روز جزا)های بسیاری در زندگی دیدم، از سر گذراندم، و شنیدم، آن یاد و ‏آن احساس به سراغم نیامد، تا همین چند روز پیش، که با شنیدن آهنگی، ناگهان آن تخته‌سنگی که دو واژه‌ی ‏دیه‌س ایره بر آن حک شده‌بود، از ژرفای ذهنم بیرون آمد و به یاد آوردم که خود روزی آن را حک کرده‌ام. و چه ‏سزاوار است این آهنگ برای آن‌که بر لوح ذهن‌ها نقش بندد: دیه‌س ایره از رکوئیم اثر جوزپه وردی (1901 – ‏‏1813) ‏Giuseppe Verdi‏ آهنگساز ایتالیایی. آه از آن طبل بزرگ، یا به گفته‌ی حافظ "رطل گران"، و هراس و ‏لابه‌ای که در فریاد گروه کر موج می‌زند، که سراپای وجودم را می‌لرزاند، روحم را می‌رباید، و با خود می‌بردم. ‏نمی‌فهمم چه می‌خوانند، و چه بهتر: با کلام موسیقی آوازی اغلب کاری ندارم: موسیقی برای من هنر ترکیب ‏صداهاست، نه معنای این یا آن کلمه. و کاری با دین و مذهب ندارم.‏

اجراهای فراوانی از این اثر در یوتیوب یافت می‌شود که هر یک رنگ و احساس ویژه‌ی خود را دارند. من این اجرا را ‏پسندیدم.‏ اما اگر می‌خواهید ارکستر و رهبر و گروه کر را ببینید، این یکی را ببینید.‏

موضوع و سرود دیه‌س ایره در کار آهنگسازان فراوان دیگری پیش و پس از وردی نیز آمده‌است.‏
نامدارترین آن‌ها:‏
رکوئیم موتسارت
سنفونی فانتاستیک هکتور برلیوز، از جمله در بخش چهارم
بخش نخست از سنفونی هفتم آنتونین دوورژاک
پرده‌ی چهارم از اپرای فائوست اثر شارل گونو‏
بالت اسپارتاکوس و نیز سنفونی شماره 2 آرام خاچاتوریان
بخش 1، 3، و 5 از سنفونی شماره 2 گوستاو مالر‏
شبی بر فراز کوه سنگی اثر مادست موسورگسکی
چندین اثر سرگئی راخمانینوف، از جمله در هر سه سنفونی او، راپسودی روی تمی از پاگانی‌نی، جزیره‌ی ‏مردگان، و رقص‌های سنفونیک
رقص مردگان و سنفونی شماره 3 کامی سن‌سان
موسیقی متن فیلم هاملت و سنفونی شماره 14 دیمیتری شوستاکوویچ
بالت پرستش بهار ایگور استراوینسکی
سنفونی مانفرد پیوتر چایکوفسکی
و سرانجام سنفونی شماره 3 آهنگساز خودمان لوریس چکناووریان

همچنین ببینید و بشنوید روایتی دیگرگونه روی بریده‌هایی از فیلم‌های ‏Matrix

فهرست کامل آن آثار و نیز متن شعر این‌جاست.‏

پیشتر نیز درباره‌ی تأثیر یکی دیگر از کارهای جوزپه وردی بر خود نوشته‌ام، البته به سوئدی (اوورتور از اپرای "دست سرنوشت"). آن جا اجرایی به رهبری نادر عباسی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 November 2010

فیلسوف پرهیاهو

گزارش دیداری با ژیژک را به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابیدش.‏

Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och ‎här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2010

از جهان خاکستری - 48‏

بریده‌ای از نامه‌ی مادر به تاریخ 17 اردیبهشت 1366 (7 مه 1987):‏

‏«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیه‌چرده‌ای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش ‏تراشیده به در خانه آمد و شما را می‌خواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری ‏کرده‌بود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتی‌متر نوشته شده‌بود، ارائه داد. ترکی را به لهجه‌ی ‏تبریزی حرف می‌زد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بوده‌است. گفتیم که نیستید و ‏چند سال است که به خارج رفته‌اید. سخت تعجب کرد و باور نمی‌کرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد ‏و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیره‌بندی نفت، و آبگرمکن ‏ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی ‏شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیده‌اند. پدر به حمام رفت و داد و بی‌داد راه انداخت، که البته نتیجه‌ای ‏نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).

به‌هر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح می‌ترسیدیم. این‌طور که دیرتر ‏دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچه‌های کوچه هم سراغ شما را گرفته‌بود و گفته بودند که این‌جا نیستید و ‏چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آن‌ها را هم باور نکرده‌بود. می‌گفت زن و دختری به‌نام شهناز دارد، ‏پدرش حاجی مال‌دار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعه‌ی بعد برایمان کره بیاورد. ‏گاه می‌گفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه می‌گفت که دست‌فروش است. مرا مادر و ننه می‌نامید و ‏اصرار داشت که برود و با زن و بچه‌اش برگردد تا زن‌اش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه می‌آورد که تا او ‏برگردد ما برای گردش به کنار دریا می‌رویم، و او را باز می‌داشت. می‌گفت که شما در سربازی به فرمان افسران ‏گردن نمی‌گذاشتید و زیاد بازداشت می‌شدید و او به ملاقات شما می‌آمد، و پیوسته تکرار می‌کرد که شما چنین ‏و چنان بودید و اگر این‌جا بودید، خیلی خوب می‌شد. هی می‌گفت "کاش آقا شیوا این‌جا بود" و می‌پرسید کی بر ‏می‌گردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم می‌آیم" و من گفتم: "انشاءالله". می‌گفت که پس از پایان ‏سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در ‏آن‌جا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشته‌ای به او داده‌اند ‏که هیچ‌کس و هیچ دایره‌ای کاری به او رجوع نکند.‏

از این که نشانی خانه‌ی اردبیل را به او داده‌بودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه ‏نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه می‌آمدید، دلیلی نداشت که نشانی این‌جا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. ‏نمی‌دانم آیا این‌قدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زده‌بود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه ‏می‌نویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه می‌پردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم ‏نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانی‌تان را خواست، که ‏جواب شنید نشانی شما هنوز موقتی‌ست.‏

او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. به‌محض ورود آن را در ایوان گذاشت و ‏من که نمی‌دانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم ‏شده، فوراً برش داشتم و در هال روبه‌روی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام می‌رفت بقچه را باز کرد، یک ‏حوله‌ی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام ‏رفت.‏

زیاد سیگار می‌کشید، به‌طوری‌که پس از رفتن او من چهار روز پنجره‌های اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون ‏برود. او می‌گفت که شب گذشته از ده‌شان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و ‏موقع ظهر رسیده، و می‌گفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بی‌کار بوده و ‏آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمی‌دانست که میزان سوادتان چه‌قدر است، و وقتی که پدر عکس ‏شما را که جایزه می‌گیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفته‌بود "پس دانشگاه هم رفته‌بود؟!" خلاصه همه‌ی ‏گفته‌هایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفن‌مان را ‏که می‌خواست، به پدر گفته‌بود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی می‌آمد، و گاهی هم نه. می‌گفت ‏که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیده‌اند و پدر گفت که او که یک ‌بار مزه‌ی دزد زدگی را چشیده، ‏چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.‏

قدش از متوسط بلندتر بود و می‌شد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمی‌خواند. به‌جای ‏همه چیز مرتب سیگار می‌کشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری ‏هم پول به او داد و روانه‌اش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفته‌بود سیگار خرید. ادعا می‌کرد که در ‏خانه تلفن دارد و شماره‌ای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که ‏روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداخته‌شود، خبری از او ‏نداریم.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 November 2010

مردی که خلاصه‌ی خود بود

به‌تازگی بخشی از "دفترچه خاطرات و فراموشی" نوشته‌ی محمد قائد را خواندم. این بخش درباره‌ی احمد ‏شاملوست در دفتری به‌نام "آن‌سوی آستانه" و با عنوان "مردی که خلاصه‌ی خود بود". نوشته‌ای‌ست بسیار زیبا. ‏چندی بود که از خواندن نوشته‌ای این‌چنین لذت نبرده‌بودم. خواندن آن را به همه‌ی دوستداران و نیز دشمنان ‏شاملو صمیمانه توصیه می‌کنم. اگر سبک نوشته‌ی من درباره‌ی احسان طبری را پسندیده‌باشید، شاید از ‏خواندن این نوشته‌ی محمد قائد نیز لذت ببرید.‏

در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه‌ خاطرات و فراموشی" را ‏انتخاب کنید، و در پایین صفحه‌ی بعدی "مردی که خلاصه‌ی خود بود" را می‌یابید.‏

یکی از فرازهای جالب آن نوشته درباره‌ی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:

میوه بر شاخه شدم
----------------------سنگ‌پاره در کف ِ کودک.‏
طلسم ِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزند ِ خویشتن‌ام
چنین که ‏
----------دست ِ تطاول به خود گشاده‏
-----------------------------------------من‌ام!‏

در گفت‌وگویی با محمد قائد می‌خوانیم که او خواسته تصویری زمینی و انسانی از شاملو به‌دست دهد، و از ‏همان گفت‌وگو آگاه می‌شویم که محمد قائد نیز همچون من و بسیاری دیگر پرورده‌ی مکتب "کتاب هفته" است: ‏‏«‏‎كتاب هفته‎ ‎در مسير تجربيات زندگى من بسيار مهم بود و از نظر سليقه و‎ ‎جهت در خواندن، از عواملى بود كه ‏مرا از كودكى وارد نوجوانى كرد و سطح‎ ‎توقعم را بسيار بالا برد‎.‎‏»‏

در همان گفت‌وگو، آقای قائد از مرز میان جنبه‌های اجتماعی و خصوصی زندگی افراد سرشناس نیز سخن ‏می‌گوید، و این همان بحثی‌ست که یکی از خوانندگان پست قبلی درباره‌ی مولانا و شمس به میان کشید.‏

خیلی وقت پیش نوشته‌ای از من در نشریه‌ی آقای قائد "لوح" (شماره‌ی 11، شهریور 1380) منتشر شد.‏

با سپاس از سعید عزیز برای یادآوری "مردی که خلاصه‌ی خود بود".‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2010

بار دیگر شمس و مولوی

بیش از سه سال پیش، در اوت 2007، در پستی به سوئدی خبر از "سال مولانا" و برگزاری جشنواره مولانا در ‏یکی از مراکز فرهنگی استکهلم دادم. در آن نوشته از مقاله‌ای درباره‌ی مولانا که همان روز در بزرگ‌ترین روزنامه‌ی ‏صبح سوئد منتشر شده‌بود یاد کردم و اشاره‌ای کردم به نوشته‌ی کسانی که می‌گویند شمس که نادختری ‏مولانا کیمیاخاتون را به زنی داشت، در یک حمله‌ی خشم و حسادت آنچنان کیمیاخاتون را کتک زد که او سه روز ‏بعد درگذشت.‏

دو ماه پس از آن، در پاسخ حاشیه‌ای که خواننده‌ی بی‌نامی بر این پست نوشته‌بود، توضیح بیشتری در این مورد ‏دادم و منابعی را که این ادعا را به میان کشیده‌اند، معرفی کردم: "پله پله تا ملاقات خدا" نوشته‌ی عبدالحسین ‏زرین‌کوب، شرح حال مولانا به قلم فروزانفر، و نیز داستانواره‌ی "کیمیاخاتون" نوشته‌ی سعیده قدس.‏

در حاشیه‌ی پست اخیر بحث‌های جالب و مفیدی صورت گرفت. اما سه سال پس از آن، در ماه اوت امسال، ‏طوفان بسیار بزرگی از بحث پیرامون محتوای آن نوشته در میان دوستان من و به شکل ای‌میل‌هایی به سوئدی ‏برخاست و باد و باران‌های آن طوفان هنوز دامن برخی از دوستان را رها نکرده‌است.‏

همه‌ی این‌ها را گفتم، تا برسم به این‌جا که امروز در وبلاگ خوابگرد خواندم که "ابتدانامه"‌ی سلطان ولد پسر ‏بزرگ مولانا به‌تازگی با تصحیح و تنقیح‎ ‎محمدعلی موحد و علی‌رضا حیدری‎ ‎منتشر شده‌است. "ابتدانامه از دو ‏نظر بسیار مهم است، یکی از جنبه‌ی تاریخی‎ ‎که قدیم‌ترین گزارش دست اول را از ماجرای شمس و مولانا در ‏اختیار ما‎ ‎می‌گذارد و دوم از جنبه‌ی تعلیمی که آن را باید به منزله‌ی ذیلی بر مثنوی‎ ‎دانست‎.‎‏"‏

این انتشار تازه‌ی "ابتدانامه" را باید به فال نیک گرفت، و شاید بازخوانی این کتاب روشنایی تازه‌ای به "پرونده‌ی ‏بایگانی‌شده" (‏Cold Case‏) مرگ ناگهانی کیمیاخاتون بیافکند، یا شاید هم نه: کسانی می‌گویند که سلطان ولد ‏نمی‌خواست اسرار روابط مولانا و شمس را فاش کند. چه می‌دانم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 October 2010

باز هم مرد لیزری؟

در هفته‌های اخیر کس یا کسانی در تاریکی یا از پشت به‌سوی مردم شهر مالمو در سوئد تیر انداخته‌اند و ‏تعدادی را کشته و زخمی کرده‌اند. پلیس به‌تازگی فاش کرد که همه‌ی کسانی که هدف تیراندازی‌ها ‏بوده‌اند، خارجی‌تباراند و در بسیاری از این تیراندازی‌ها که از بیش از یک سال پیش آغاز شده، از یک اسلحه ‏استفاده شده‌است. خبرها و گزارش‌ها از شهر مالمو فضایی تیره و تار و مردمانی خشمگین و ترسیده تصویر ‏می‌کند. این وضع به‌ناگزیر همه را به‌یاد سال‌های 1991 و 92 و "مرد لیزری" می‌اندازد.‏

یون آئوسونیوس ‏John Ausonius‏ در آن سال‌ها در استکهلم و اوپسالا به‌سوی یازده خارجی‌تبار تیراندازی کرد، ‏چند تن از آنان را به‌شدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی به‌نام جمشید رنجبر را کشت. او در ‏آغاز تفنگی با نشانه‌روی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایره‌ای با نور سرخ روی تن خود ‏می‌دیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او داده‌شد.

ماه نوامبر 1991، آن‌گاه که جمشید رنجبر کشته‌شد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دل‌ها را تاریک می‌کرد. ‏حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز ‏روشنایی و گرمایی بر دل‌ها نمی‌تابانید. لب‌ها همه دوخته بود و پرسش‌هایی پیوسته در سرها می‌چرخید: آخر ‏چرا؟ این "مرد لیزری" چه می‌خواهد؟ چرا می‌خواهد خارجیان را بکشد؟

اعتراض‌ها شد. بلندپایگان دولت و جامعه‌ی سوئد بیانیه‌ها دادند، از خارجی‌تباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات ‏شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیل‌سازی وولوو گفت که بدون خارجی‌تباران کارخانه‌ی او می‌خوابد، و رانندگان ‏خارجی‌تبار اتوبوس‌های شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقه‌ای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه ‏از حرکت می‌ایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کرده‌بود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین ‏علت در زندان به‌سر می‌برد) اعلام کرد که می‌خواهد یک کشتی کرایه کند و همه‌ی ایرانیان را از سوئد ببرد و ‏نام‌نویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همه‌ی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی ‏هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.‏

من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو ‏اعتصاب نمی‌کنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار می‌کنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. ‏سپاسگزارانه و حق‌شناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهی‌ست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.

همکاران، این سوئدی‌های ساکت و خجالتی، بر گردم می‌چرخیدند، هوا را به درون سینه می‌کشیدند تا دهان ‏بگشایند و جمله‌ای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمی‌شد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم ‏که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم می‌داد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکی‌ها قربانیان ‏خود را شکار می‌کرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لب‌ها گریخته‌بود؛ گرما از دل‌ها رفته‌بود: چه کنیم؟ رانده از ‏میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟‏

آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال ‏تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساخته‌اند (‏Lasermannen‏ را در ‏www.imdb.com‏ بجوئید). باشد که مرد ‏لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، ‏اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: به‌سوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدان‌پناه تیراندازی شد، ناصر ‏که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجی‌ستیزی شرکت کرده‌بود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، ‏زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باخت‌های خود در قمار به بانک‌ها دستبرد ‏می‌زد و سپس با دوچرخه می‌گریخت.‏

دلم با شما خارجی‌تباران مالموست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2010

گسترش نژادپرستی

نوشته‌ای از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف اسلوونی به فارسی برگرداندم درباره‌ی گسترش نژادپرستی در اروپا. آن را ‏در این یا این نشانی می‌یابید. پارسال نیز نوشته‌ای از او درباره‌ی جنبش نوین مردم ایران برگرداندم که در این و ‏این نشانی موجود است.‏

می‌شنوم که گاه نام ژیژک را بر وزن میخک می‌خوانند، که غلط است. آن را بر وزن پیچش، یعنی به کسر ژ دوم ‏باید خواند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 October 2010

Viva Peru!

نویسنده‌ی پرویی ماریو بارگاس یوسا ‏Mario Vargas Llosa‏ برای "تشریح ‏ساختار قدرت و تصاویر دقیق از ایستادگی، شورش، و ناکامی فرد"، جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال را برد، تنی چند از کارشناسان سوئدی می‌گویند ‏که دیر بود دادن این جایزه به او و سال‌ها پیش که او مطرح‌تر بود می‌بایست جایزه را به او می‌دادند. بسیاری ‏دیگر از این انتخاب شادمان‌اند. یک ناشر بزرگ سوئدی می‌گوید که بر خلاف آن‌چه اغلب گمان می‌رود، بارگاس ‏یوسا "چپ" نیست و یک لیبرال مدرن است. او خود را در چارچوب مسائل سیاسی زندانی نمی‌کند، هر چند که ‏در سال 1990 خود را نامزد ریاست جمهوری پرو کرد (و به جایی نرسید).‏

نوشته‌های بسیاری از او به فارسی ترجمه شده‌است. برای اطلاعات بیشتر به سایت کتابخانه‌ی ملی ایران ‏رجوع کنید. البته آن‌جا او را "وارگاس یوسا" می‌نامند.‏ بارگاس یوسای هفتادوچهار ساله در نیویورک بود که این خبر را به او دادند و صبح زود داشت خود را برای تدریس در دانشگاه آماده ‏می‌کرد. او از شنیدن خبر بسیار بسیار شادمان و متأثر شد.‏

مبارک‌اش باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 October 2010

نوبل امسال را چه کسی می‌برد؟

از فردا، دوشنبه، برندگان جایزه‌ی نوبل به ترتیب در رشته‌های پزشکی، فیزیک، و شیمی، معرفی می‌شوند. روز پنجشنبه نیز ‏نوبت به معرفی برنده‌ی نوبل ادبیات می‌رسد.‏

بازار شرط‌بندی‌ها طبق معمول داغ است و پیش‌گویان نیز برای خود بازارگرمی می‌کنند. نام شاعر بزرگ سوئدی ‏توماس ترانس‌ترومر ‏Tomas Tranströmer‏ سال‌های سال است که در این شرط‌بندی‌ها و پیش‌گویی‌ها پیوسته ‏تکرار می‌شود. امسال اگر روی نام این شاعر شرط‌بندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاه‌های شرط‌بندی شش برابر داو را به شما ‏می‌دهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول ‏اوئه‌یتس، کورمک مک‌کارتی، و جان آشبری داغ‌تر است.‏

تا ببینیم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2010

برای دوست

به‌تازگی میهمان دوستی ارجمند بودم و طبق معمول صحبت از موسیقی بود. از یافته‌ها و شنیده‌های تازه می‌گفتیم. از ‏آهنگساز سوئدی آلان پترشون (که همین هفته‌ی گذشته نودونهمین زادروزاش بود) برایش گفتم و او خواست که ‏بار دیگر از آن مرد "باغچه‌ی خاکبازی استکهلم" بگویم که "جائی را که وجدان خفته‌اش می‌باید در آن باشد ‏می‌خاراند و در دل می‌گوید «شپش لعنتی!»". این‌جاست آن نوشته‌ی من درباره‌ی سنفونی هفتم آلان پترشون. ‏به این دوستم قول داده‌ام که در آینده درباره آلفرد شنیتکه ‏Alfred Schnittke‏ و آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ نیز بنویسم.‏

Jag var gäst hos en god vän häromveckan och vi pratade om musik som vanligt och om vad vi hade ‎hört och lyssnat till nyligen. Jag nämnde Allan Pettersson (som skulle fylla 99 förra veckan förresten) ‎och gode vännen önskade att jag skulle aktualisera ”mannen i Stockholms Stads sandlåda som kliar ‎sig där samvetet förmodas sitta och säger ’Djävla löss!’” Det var här jag skrev en gång om Allan ‎Petterssons sjunde symfoni. Jag har lovat gode vännen att i framtiden skriva om Alfred Schnittke och ‎Arvo Pärt också.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2010

از جهان خاکستری - 46

شب نخست پس از فرار از پادگان، نهم دی‌ماه 1357، در تهران محمود و همسرش اورانوس چون همیشه مرا با ‏آغوش باز پذیرفتند. آنان برایم تعریف کردند که دوستمانمان حسین و مرتضی هر یک طبقه‌ای از یک خانه را در ‏همان نزدیکی خریده‌اند، و حسین خانه‌اش را در اختیار رضی گذاشته که مجرد است، و من شاید بتوانم با رضی ‏هم‌خانه شوم.‏

فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانه‌اش را برای هم‌خانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، ‏دوست دیرین سال‌های دانشگاه، که با هم کوه‌ها و جنگل‌ها پیموده‌بودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در ‏کنار هم بر زمین خفته‌بودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. این‌جا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همه‌ی ‏امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازه‌ی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان ‏مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. این‌جا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید ‏بود. از بحث‌های روبه‌روی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته می‌شدند، از تیراندازی‌ها که ‏می‌گریختند، با همدیگر که کار داشتند، به این‌جا می‌آمدند. چای می‌خوردند، بحث می‌کردند، خوراک می‌خریدند ‏و می‌آوردند. گاه پیش می‌آمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، ‏روی موکت کف اتاق می‌نشستند و بحث و جدل می‌کردند.‏

این خانه در طبقه‌ی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقه‌ی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: ‏درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. می‌رفتیم و می‌آمدیم و دوستان و مهمانانمان می‌رفتند و می‌آمدند. ‏سیمین و مرتضی اگر خوراکی پخته‌بودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنه‌ی پا به کف اتاق‌شان، که سقف ما بود، می‌کوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و می‌رفتیم و می‌خوردیم؛ و صبح‌ها که من ‏می‌رفتم و نان بربری تازه برای صبحانه می‌خریدم، یکی هم برای آنان می‌خریدم، در می‌زدم و بربری را تحویل ‏می‌دادم.

در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و ‏قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار ‏شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود می‌خوردم. عطر ‏کته‌های اورانوس، با خورشت‌های شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول ‏توجیبی به من می‌رساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفته‌بود، اما چاره‌ای جز ‏پذیرفتن این کمک‌ها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمت‌هایی را که در طول زندگی از آن برخوردار ‏بوده‌ام نام ببرم، بی هیچ دو دلی می‌گویم: دوستان خوب! و فراموش نمی‌کنم که سیمین و مرتضی حتی به ‏هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی می‌کردند.

از جمله کسانی که این‌جا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفت‌وآمد می‌کردند، دو نوجوان پر شر و شور ‏و بی‌تاب و دوست‌داشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق ‏اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان ‏مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آن‌جا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. ‏اغلب اینان به‌تازگی زیر فشار مردم و به‌دستور نخست‌وزیر شاپور بختیار از زندان‌های طولانی آزاد شده‌بودند. ‏موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیل‌هایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن به‌خاطر ندارم. و چندی بعد، ‏ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی ‏در خانه، حتی پیش از آن‌که حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از ‏آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد می‌آمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفته‌بود، بر خلاف بیژن که از ‏بحث‌های این خانه تأثیر می‌پذیرفت، آن‌چنان که به او ایراد می‌گرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"‏

باز از کسانی که در این خانه‌ها رفت‌و آمد می‌کردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و ‏هوس‌انگیز. چشمان و لبان دو نقطه‌ی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز ‏داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان می‌یافتم. به گمانم هیجده یا نوزده ‏سال داشت. موهای بلندش را دم‌اسبی می‌کرد و محکم پشت سرش می‌بست، با شلوار جین تنگش در یک ‏متری من روی زمین می‌نشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینه‌اش بالا می‌برد، و همچنان که ‏بند کفش کتانی‌اش را یک‌یک می‌کشید و سفت می‌کرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم می‌کرد، و با صدای ‏زیبایش از میان آن لبان هوس‌انگیز می‌گفت: شما نمی‌آین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و ‏شاید می‌ترسین بگیرن‌تون؟

گرسنه بودم. احساس می‌کردم که پره‌های بینیم گشاد می‌شوند؛ که گرگی در درونم می‌غرد. عطر تن او از آن ‏فاصله دیوانه‌ام می‌کرد. نگاهم بر اندام هوس‌انگیزش می‌لغزید، و او بی‌گمان این را می‌دید. اما اخلاق! اما ‏اخلاق! شنیده‌بودم که دوست بسیار عزیزی او را می‌خواهد و این‌جا "داش آکل" وجودم بیدار می‌شد. از این خط ‏به‌بعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و ‏همین چند ده متر آن سوتر از خانه‌مان، دختری دانشجو را دیده‌بودم که به‌سوی نوشت‌افزارفروشی معروف آتوسا ‏در ابتدای خیابان فخر رازی می‌رفت: باران ریزی می‌بارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و ‏هوس‌انگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش می‌فشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیده‌بود. ‏چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیده‌بودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمه‌لخت ‏خارجی دیده‌بودم: در سال‌های دانشجوییم مجله‌ای به‌نام "این هفته" با عکس‌های نیمه‌لخت در تهران منتشر ‏می‌شد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده می‌شد، از این مجله بریده‌بودم ‏و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسبانده‌بودم. در آن عکس نیز باران ریزی می‌بارید و آن‌جا نیز آن زن ‏کلاه بارانی را روی سرش کشیده‌بود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانه‌ام آن بود که دلم به دنبال ‏آن دختری‌ست که در خیابان فخر رازی دیده‌ام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیم‌های خاردار عادت ‏کرده‌بودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار می‌کشیدم: در نوجوانی در زندان پدر به‌سر ‏برده‌بودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را می‌شناختند، با قید و بندهای ‏دست‌وپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بی‌شمار. شهر اذان. شهر تف‌های روزه‌داران بر کف کوچه‌ها. ‏شهر قمه‌زنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلی‌شاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ ‏روزنامه‌ی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کرده‌بود، برگ آزادی من از زندان بود. ‏گریخته‌بودم از زندان‌های سال‌های نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریک‌بازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد ‏زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیم‌های خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!‏

تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش می‌خواستم. برای بیرون نرفتن بهانه ‏می‌آوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه ‏نمی‌شمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کرده‌بودم، نشانم داده‌بود که وقت و نیرو هدر می‌دهم: با ‏شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و می‌توانستم به روش‌های مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: می‌توانستم ‏بنویسم. اکنون نیز در خانه نشسته‌بودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده می‌کردم. آیا این ‏کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟

با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط ‏فریدون تنکابنی یا افسران توده‌ای که پس از ربع قرن از زندان‌های شاه رهایی یافته‌بودند، رفتیم. و شگفت آن که ‏در برخی از آن سخنرانی‌ها باز همان دختر را می‌دیدم که زیر باران با کلاه دیده‌بودم!‏

‏***‏
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانه‌ای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به ‏گلوله‌ی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، ‏در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سال‌ها شکنجه‌های جان‌فرسای زندان‌های جمهوری اسلامی را ‏تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان به‌در برد. ایرج مصداقی در حماسه‌ی بزرگ خود "نه زیستن، ‏نه مرگ" صحنه‌ای تکان‌دهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز ‏نام برده‌است.‏

‏***
‏دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس ‏از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 August 2010

روحیه‌ی بازاری

در گردهمایی بزرگ انجمن دانشگاه صنعتی شریف که ماه گذشته در شهر گوتنبورگ سوئد برگزار شد، من نیز یکی از سخنرانان بودم. متن سخنرانیم با عنوان «روحیه‌ی بازاری، یکی از عوامل بازدارنده‌ی توسعه‌ی صنایع کوچک و متوسط ایران» در این نشانی در دسترس است. سخنرانی را به‌عمد با متنی کم‌وبیش تفریحی آماده کردم تا شرکت‌کنندگان گردهمایی و شنوندگان خسته نشوند.

همچنین خبرنامه‌ی حاوی گزارش کامل گردهمایی را در این نشانی می‌یابید. تهیه‌ی آن خبرنامه نیز کار من است، البته با همکاری نویسندگانی که نامشان در آن آمده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏