بریدهای از نامهی مادر به تاریخ 17 اردیبهشت 1366 (7 مه 1987):
«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیهچردهای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش تراشیده به در خانه آمد و شما را میخواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری کردهبود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتیمتر نوشته شدهبود، ارائه داد. ترکی را به لهجهی تبریزی حرف میزد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بودهاست. گفتیم که نیستید و چند سال است که به خارج رفتهاید. سخت تعجب کرد و باور نمیکرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیرهبندی نفت، و آبگرمکن ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیدهاند. پدر به حمام رفت و داد و بیداد راه انداخت، که البته نتیجهای نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).
بههر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح میترسیدیم. اینطور که دیرتر دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچههای کوچه هم سراغ شما را گرفتهبود و گفته بودند که اینجا نیستید و چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آنها را هم باور نکردهبود. میگفت زن و دختری بهنام شهناز دارد، پدرش حاجی مالدار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعهی بعد برایمان کره بیاورد. گاه میگفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه میگفت که دستفروش است. مرا مادر و ننه مینامید و اصرار داشت که برود و با زن و بچهاش برگردد تا زناش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه میآورد که تا او برگردد ما برای گردش به کنار دریا میرویم، و او را باز میداشت. میگفت که شما در سربازی به فرمان افسران گردن نمیگذاشتید و زیاد بازداشت میشدید و او به ملاقات شما میآمد، و پیوسته تکرار میکرد که شما چنین و چنان بودید و اگر اینجا بودید، خیلی خوب میشد. هی میگفت "کاش آقا شیوا اینجا بود" و میپرسید کی بر میگردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم میآیم" و من گفتم: "انشاءالله". میگفت که پس از پایان سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در آنجا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشتهای به او دادهاند که هیچکس و هیچ دایرهای کاری به او رجوع نکند.
از این که نشانی خانهی اردبیل را به او دادهبودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه میآمدید، دلیلی نداشت که نشانی اینجا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. نمیدانم آیا اینقدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زدهبود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه مینویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه میپردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانیتان را خواست، که جواب شنید نشانی شما هنوز موقتیست.
او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. بهمحض ورود آن را در ایوان گذاشت و من که نمیدانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم شده، فوراً برش داشتم و در هال روبهروی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام میرفت بقچه را باز کرد، یک حولهی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام رفت.
زیاد سیگار میکشید، بهطوریکه پس از رفتن او من چهار روز پنجرههای اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون برود. او میگفت که شب گذشته از دهشان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و موقع ظهر رسیده، و میگفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بیکار بوده و آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمیدانست که میزان سوادتان چهقدر است، و وقتی که پدر عکس شما را که جایزه میگیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفتهبود "پس دانشگاه هم رفتهبود؟!" خلاصه همهی گفتههایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفنمان را که میخواست، به پدر گفتهبود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی میآمد، و گاهی هم نه. میگفت که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیدهاند و پدر گفت که او که یک بار مزهی دزد زدگی را چشیده، چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.
قدش از متوسط بلندتر بود و میشد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمیخواند. بهجای همه چیز مرتب سیگار میکشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری هم پول به او داد و روانهاش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفتهبود سیگار خرید. ادعا میکرد که در خانه تلفن دارد و شمارهای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداختهشود، خبری از او نداریم.»
«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیهچردهای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش تراشیده به در خانه آمد و شما را میخواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری کردهبود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتیمتر نوشته شدهبود، ارائه داد. ترکی را به لهجهی تبریزی حرف میزد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بودهاست. گفتیم که نیستید و چند سال است که به خارج رفتهاید. سخت تعجب کرد و باور نمیکرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیرهبندی نفت، و آبگرمکن ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیدهاند. پدر به حمام رفت و داد و بیداد راه انداخت، که البته نتیجهای نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).
بههر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح میترسیدیم. اینطور که دیرتر دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچههای کوچه هم سراغ شما را گرفتهبود و گفته بودند که اینجا نیستید و چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آنها را هم باور نکردهبود. میگفت زن و دختری بهنام شهناز دارد، پدرش حاجی مالدار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعهی بعد برایمان کره بیاورد. گاه میگفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه میگفت که دستفروش است. مرا مادر و ننه مینامید و اصرار داشت که برود و با زن و بچهاش برگردد تا زناش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه میآورد که تا او برگردد ما برای گردش به کنار دریا میرویم، و او را باز میداشت. میگفت که شما در سربازی به فرمان افسران گردن نمیگذاشتید و زیاد بازداشت میشدید و او به ملاقات شما میآمد، و پیوسته تکرار میکرد که شما چنین و چنان بودید و اگر اینجا بودید، خیلی خوب میشد. هی میگفت "کاش آقا شیوا اینجا بود" و میپرسید کی بر میگردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم میآیم" و من گفتم: "انشاءالله". میگفت که پس از پایان سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در آنجا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشتهای به او دادهاند که هیچکس و هیچ دایرهای کاری به او رجوع نکند.
از این که نشانی خانهی اردبیل را به او دادهبودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه میآمدید، دلیلی نداشت که نشانی اینجا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. نمیدانم آیا اینقدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زدهبود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه مینویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه میپردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانیتان را خواست، که جواب شنید نشانی شما هنوز موقتیست.
او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. بهمحض ورود آن را در ایوان گذاشت و من که نمیدانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم شده، فوراً برش داشتم و در هال روبهروی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام میرفت بقچه را باز کرد، یک حولهی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام رفت.
زیاد سیگار میکشید، بهطوریکه پس از رفتن او من چهار روز پنجرههای اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون برود. او میگفت که شب گذشته از دهشان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و موقع ظهر رسیده، و میگفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بیکار بوده و آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمیدانست که میزان سوادتان چهقدر است، و وقتی که پدر عکس شما را که جایزه میگیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفتهبود "پس دانشگاه هم رفتهبود؟!" خلاصه همهی گفتههایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفنمان را که میخواست، به پدر گفتهبود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی میآمد، و گاهی هم نه. میگفت که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیدهاند و پدر گفت که او که یک بار مزهی دزد زدگی را چشیده، چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.
قدش از متوسط بلندتر بود و میشد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمیخواند. بهجای همه چیز مرتب سیگار میکشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری هم پول به او داد و روانهاش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفتهبود سیگار خرید. ادعا میکرد که در خانه تلفن دارد و شمارهای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداختهشود، خبری از او نداریم.»
2 comments:
من هم یک بار به دیدن دوستی رفتم که فقط اسم روستایشان را می دانستم. هم کلاس دانشگاه بودیم. به شهر که رسیدم، از مینی بوس که پیاده شدم ترس برم داشت، "نکند هیچ کس او را نشناسد؟" به جوانی برخوردم و اسم روستا را گفتم. نگاهی به من کرد و پرسید "بهروز هاشمی را می شناسی؟" اسم دوستم بود. گفتم برای دیدن هم او آمده ام. مرا سوار ماشین کرد و راست به در خانه شان برد. خود دوستم آنجا بود، ولی اگر نبود هم فرقی نمی کرد. چهار سال راجع به من با خانواده اش صحبت کرده بود. هنوز هم علی رغم فاصله دو قاره، مثل دو برادر نزدیکیم. م
شیوا جان بگمانم او هم از تبار من بودهباشد که مرتب نشانی اینوآن را میگیرد.
Post a Comment