در سالهای نوجوانی، در اردبیل، ترانهی زیبایی میشنیدم از رادیوی رشت، با صدای مارک آریان، خواننده فرانسوی – بلژیکی، از پدر و مادری ارمنی – لبنانی، مهاجر از ترکیه. ترانه "ایستانبول – ایستانبول" نام داشت. از شعر ترانه، که بهزبان فرانسوی بود، جز نام "ایستانبول" هیچ چیز نمیفهمیدم، اما ملودیهای زیبای آن دل جوانم را میکشید و با خود میبرد به آنسوی کوهها و دشتها، تا به شهری بهنام استانبول.
سالها آمد و رفت، و استانبول نادیده ماند، تا همین آخر هفتهی گذشته. با دوستم رفتیم و سه شب آنجا در هتل بودیم... میدانم! میدانم! اکنون دوستانی که آشنایان و امکاناتی در استانبول دارند میخواهند کلهام را بکنند که چرا خبرشان نکردم! ولی...، خب، وقت تنگ بود و تنها دوستی هم که خبرش کردم با مهربانیهای بیکرانش پشیمانم کرد از اینکه خبرش کردم!
و اما "ایستانبول": در هوایی گرم در فرودگاه صبیحه گؤکچن نشستیم و در ترافیکی سنگین با اتوبوس فرودگاه بهسوی شهر روان شدیم. چیزی که در طول این چهل پنجاه کیلومتر توجهمان را جلب کرد، حضور ماشینهای پلیس علنی و "مخفی" در فواصل کوتاه در سراسر این مسیر، و در شهر، بود: ترساندن تروریستها و بمبگذاران، یا...؟
هتل ما درست در گوشهی "میدان تقسیم" بود که همین چندی پیش جوانان ترکیه در آن حماسه آفریدند. هرگز عکس آن شیرزن را فراموش نمیکنم که سینهاش را پیش ماشین آبپاش پلیس سپر کردهاست.
و "میدان تقسیم" امروز... از ایستگاه اتوبوس تا هتل، از کنار پارک "گزی" و از نیمی از میدان تقسیم گذشتیم. اما... عجب! اینجا که تهران است! همه فارسی حرف میزنند! اینجا پر است از گردشگران ایرانی، از پیر و جوان، زن و مرد... هتلمان هم پر است از ایرانیان! گوشه و کنار میدان تقسیم را کندهاند، نرده کشیدهاند، زمین آن ناهموار است، و گوشهای از آن را پلیس مسلسل بهدست در اشغال دارد.
و آنجاست خیابان معروف "استقلال"، پر از فروشگاهها، پر از شلوغی، پر از مردمی که میروند و میآیند، و پر از ایرانیان. آنجا در گوشهای چند جوان ایرانی ساز میزنند و میخوانند که "امشب در سر شوری" دارند و "باز امشب در اوج آسمان"اند. گروه بزرگی، کموبیش همه ایرانی، بر گردشان جمع شدهاند و گوش میدهند. اینجا، در کنار زنان و دختران نیمه برهنه، پر است از گروههای زنان با چادر مشکی و روبنده، از امارات و عربستان. من بهجای آنها احساس خفقان میکنم. به یاد پدرم میافتم که با دیدن زنانی که با چادر سفت و سخت رو میگرفتند، دو انگشتش را بهسوی صورتشان میبرد و میگفت: خوخخخ!
و این است استانبول: رستورانهای بیشمار؛ کؤفته، پاتلیجان، آبجوی افس، شرابهای بیکیفیت، عرق "راکی"، راکی، راکی... ماهیهای تازه و خوشمزه، چیپورا (چوپرا)، لهورک Levrek، کباب، کباب، کباب...، شلوغی، سروصدا... گدایان، از همه رقم: خردسال و بسیار خردسال، هر یک با سازی در دست. آیا پناهندگان سوریاند؟ پسرک ده دوازده سالهای در گوشهای بر زمین نشسته، یک زانویش را با شلواری نازک و پاره بغل زده، و دستش را بر سر تازهتراشیدهاش میکشد. سر بهزیر و با نگاهی دوخته بر زمین آنچنان درد و غمی بر چهره دارد که بیاختیار دلم بهدرد میآید. آیا "داعش" همهی کسانش را کشته، هستیاش را به غارت برده، به او تجاوز کردهاند، و تنها و بیکس و بیپناه و گرسنه از گوشهی خیابان استقلال سر درآورده؟ هنوز چند گام دور نشدهایم که با دودلی رو بر میگردانم و نگاه میکنم، تا شاید بروم و پولی به او بدهم. اما میبینم که زن و مردی فربه به او نزدیک میشوند، با او حرف می زنند، و او دست به زیر پیراهنش میبرد و مشتی پول به آنها میدهد! دیرتر دوستی میگوید که این کودکان همه اعضای یک بانداند.
آنجاست کوچهی باریک و سنگفرش و سرازیری که بهسوی پل قالاتا میرود. اینجا هم پر است از فروشگاههای گوناگون، اما خلوتتر است. ایرانیان تا اینجا نمیآیند، اما توریستهای اروپایی میآیند. در یک سوی کوچه "موزهی مولویخانهی قالاتا"ست، و در سوی دیگر "برج قالاتا". در سفرمان به نیو زیلند و استرالیا آنقدر بالای برجهای "اسکای ویو" رفتیم که دیگر هیچ جاذبهای برایمان ندارد.
و اینجاست پل معروف قالاتا. کنار آب میایستیم و تماشا میکنیم. قایقهای مسافربری بر آبهای مواج "هالیچ" [خلیج] میآیند و میروند. مرغان دریایی جیغ میزنند. در خشکیهای اینسو و آنسو به هر طرف که نگاه میکنی پر است از مناره و مناره و مناره... چهقدر مسجد؟ مراباش که خیال میکردم اردبیل پرمسجدترین شهر جهان است! اما نه، استانبول بیگمان بارها بیشتر از اردبیل مسجد دارد – حتی به نسبت جمعیت و حتی به نسبت مساحت. صدای اذان، صدای اذان...
و آنجاست بوسفور خیالانگیز، و در آنسو، در "اوسکودار" خاک آسیا آغاز میشود. در آنسو مسجد "آیازما" از همینجا، از کنار پل قالاتا دیده میشود: رد پای ناظم حکمت آنجاست: پس از دوازده سال و پنج ماه و شانزده روز که در زندان بود، بیرون آمد، دست در دست همسرش منور «مسجد آیازما را پشت سر گذاشتند و در سکوت بهسوی بوسفور رفتند. به آب نزدیک شدند و جایی برای خود یافتند. در آن نزدیکی فانوس دریایی "قیز قالاسی" چشمک میزد. کشتیها چون همیشه در بوسفور در رفتوآمد بودند. مشت خود را پر از آب کرد. بیش از دوازده سال این لحظه را انتظار کشیدهبود. همچنان که دست منور را محکم در دست داشت، صدای برخورد موجها را به ساحل گوش فرا داد. ایستاد و ستارگان درشت و درخشان آسمان را حریصانه تماشا کرد، تماشا کرد...» [از این نوشته که ترجمه و اقتباس خود من است و نه ترجمهی فلان "پرزیدنت"!]
آنسوی پل قالاتا، جمعیت بر "امیناؤنو" Eminönü موج میزند، نشسته و ایستاده بر سکوها و کنار بساط دستفروشان. از میان جمعیت تونل زیرگذر زیر میدان بهزحمت میتوان راهی گشود و عبور کرد. هوا گرم و مرطوب و خفه است. و اینجاست "میصیر چارشیسی" Mısır çarşısı بازار مصری یا بازار ادویهفروشان: دکان، دکان، دکان...، و ادویه، ادویه، ادویه... شلوغی، سروصدا. اینجا هم زبان فارسی شنیده میشود.
"بازار بزرگ" Böyük Çarşı و بازار ادویهفروشان اکنون کموبیش به هم چسبیدهاند. در پیچ و خمهای بازار سردرگم میشویم. چهقدر دکان! چهقدر کالا! همه بیمصرف و بنجل! بهقول دوستم: اینجا هیچ چیز نمیبینی که شاید روزی در طول زندگی هوس خرید آن را داشتهای! استکانهای کمرباریک طلایی! شمشیر و خنجر! مجسمهها و گلدانهایی که معلوم نیست کجا باید گذاشتشان؛ کیفها و کفشهای ازمدافتاده؛ فروشندههایی که به اصرار میخواهند چیزی قالبتان کنند... با اینهمه دوستم یک شال میخرد و من یک بسته چای نعناع! دوستم یک قهوه ترک مینوشد و من بستنی میخورم.
موزه – کلیسا - مسجد "ایا صوفیه" با تاریخ 1700 ساله زیر آفتاب داغ لهله میزند. بخش بزرگی از آن را دارند ترمیم میکنند. تابلوهای بزرگ و گردی که با نام الله و محمد و علی و... بر گوشههای سقف بلند آن آویختهاند، همهی فضای آن را بهکلی خراب کردهاست.
به "مسجد کبود" (سلیمانیه) که میرسیم وقت نماز است و راهمان نمیدهند. ما نیز از گرما لهله میزنیم و هوس آبجو کردهایم، اما اردوغان فروش نوشیدنیهای الکلی را در نزدیکی مسجدها ممنوع کردهاست. در پارک "گلخانه" هم نوشیدنی بهتر از قهوه و دوغ گیرمان نمیآید.
جالبترین جایی که در طول این سفر دیدم، آبانبار باستانی و 1600 سالهی Yerebatan Sarnıcı است، با مجسمههای مدوسای سرنگون (دوشیزهی با گیسوانی از مارها). گوشههایی از آن را پیشترها در فیلم جیمزباندی "از روسیه با عشق" (ساخت 1963 - در ایران به نام "دامی برای جیمز باند") با شرکت شون کانری دیدهام.
و باز شلوغی خیابان استقلال است، و بلالفروشان، و بلوطفروشان، و بستنیفروشان، و "سیمیت"فروشان، و گدایان، و خوانندگان ایرانی، و ایرانیان، و زنان چادری عرب، و زنان نیمهبرهنه و...
اینجا وارد هر موزه یا هر فروشگاه بزرگی که میشوید، باید از بازرسی بدنی عبور کنید. اینجا میخواهم آب بخرم. بقال جوان نخست بهترکی و سپس به انگلیسی میپرسد که چندتا میخواهم، و من در فکرم که بطری بزرگ بردارم یا بطری کوچک. اما او نمیتواند دندان روی جگر بگذارد، و زیر لب بهترکی میگوید "هیچ زبان حالیش نیست"! و آنگاه که بهترکی قیمت را از او میپرسم، سخت شرمنده میشود.
اینجا رانندگان تاکسی برای من و شمای توریست وسط روز تاکسیمترشان را روی نرخ بعد از نیمه شب تنظیم میکنند تا پول بیشتری بگیرند. از "آت میدانی" تا نزدیکی "تقسیم" تاکسیمتر 65 لیره و خردهای نشان میدهد (220 کرون سوئد). 70 لیره میدهم، رانندهی تیپ جاهلی، دارد از شیشهی بازش بر سر یک عابر پیاده که از جلوی او رد شده فریاد میزند و دست میبرد زیر صندلی و تهدید میکند که الان قمهاش را میکشد و میرود و او را تکهپاره میکند، و در همین حال توی دستش اسکناس 50 لیرهای مرا ماهرانه با یک اسکناس 5 لیرهای عوض میکند، و بعد ادعا میکند که فقط 25 لیره دادهام! چارهچیست؟ در برابر تهدید قمه کشیدن، باید 5 لیره را گرفت و یک 50 لیرهای دیگر داد! یعنی سفری 40 لیرهای به قیمت 115 لیره تمام میشود!
اما رستورانهای اینجا پر از خدمتکاران مهربان و نیمه مست است که می زنند و جام شراب نیمخوردهات را چپه میکنند، و بعد آن را دوباره پر میکنند، و حتی چند جرعه روی میز میریزند! راکی یا ودکا که سفارش بدهی، پیمانهای ندارند، بطری را همینطور سرازیر میکنند توی لیوان، و باز مقداری روی میز میریزند!
دوست عزیزی که مقیم استانبول است، برایمان سنگ تمام میگذارد، آنقدر که مایهی دلخوری ما میشود. او مارا با ماشینش به جاهایی دورتر از ناف توریستی استانبول میبرد. در منطقهی "بشیکتاش" Beşiktaş نخست زیر بارانی سیلآسا در "قورو چشمه" Kuruçeşme در یک رستوران ماهیهای زنده شامی گوارا میخوریم و سپس در اورتاکؤی Ortaköy به کافهای در پارک مشرف به بوسفور میرویم. روز بعد باز با ماشین این دوست نخست به پارک ساحلی فلوریا Florya میرویم و در کافهای مشرف به دریای مرمره چیزی مینوشیم. این پارک پر است از عروس و دامادهایی که برای عکاسی و فیلمبرداری میآیند. سپس به بخش آسیایی میرویم، در رستورانی که وسط میزهایش اجاق زغالی دارد، کباب میپزیم و میخوریم، و ساعتی بعد دوستمان ما را به فرودگاه صبیحه گؤکچن میرساند. دستش درد نکند. خیلی برایمان زحمت کشید.
دو ساعت و نیم در صف چکاین و تحویل بار شرکت پگاسوس میایستیم. بلبشوی غریبیست. کارکنان کند کار میکنند، صف تکان نمیخورد، و کسانی پیوسته توی صف میزنند. پروازمان هم یک ساعت تأخیر اعلام نشده دارد. هیچ عین خیالشان هم نیست که خبری بدهند و عذری بخواهند. با دوستم تصمیم میگیریم که دیگر هرگز به استانبول نیاییم!
***
ایستانبول ایستانبول با صدای مارک آریان، با زیرنویس ترکی، اینجا. او ترانههای ترکی فراوانی نیز خواندهاست، از جمله Kalbin yokmu?. ترانهی معروف "کتی" نیز از اوست.
سالها آمد و رفت، و استانبول نادیده ماند، تا همین آخر هفتهی گذشته. با دوستم رفتیم و سه شب آنجا در هتل بودیم... میدانم! میدانم! اکنون دوستانی که آشنایان و امکاناتی در استانبول دارند میخواهند کلهام را بکنند که چرا خبرشان نکردم! ولی...، خب، وقت تنگ بود و تنها دوستی هم که خبرش کردم با مهربانیهای بیکرانش پشیمانم کرد از اینکه خبرش کردم!
و اما "ایستانبول": در هوایی گرم در فرودگاه صبیحه گؤکچن نشستیم و در ترافیکی سنگین با اتوبوس فرودگاه بهسوی شهر روان شدیم. چیزی که در طول این چهل پنجاه کیلومتر توجهمان را جلب کرد، حضور ماشینهای پلیس علنی و "مخفی" در فواصل کوتاه در سراسر این مسیر، و در شهر، بود: ترساندن تروریستها و بمبگذاران، یا...؟
هتل ما درست در گوشهی "میدان تقسیم" بود که همین چندی پیش جوانان ترکیه در آن حماسه آفریدند. هرگز عکس آن شیرزن را فراموش نمیکنم که سینهاش را پیش ماشین آبپاش پلیس سپر کردهاست.
و "میدان تقسیم" امروز... از ایستگاه اتوبوس تا هتل، از کنار پارک "گزی" و از نیمی از میدان تقسیم گذشتیم. اما... عجب! اینجا که تهران است! همه فارسی حرف میزنند! اینجا پر است از گردشگران ایرانی، از پیر و جوان، زن و مرد... هتلمان هم پر است از ایرانیان! گوشه و کنار میدان تقسیم را کندهاند، نرده کشیدهاند، زمین آن ناهموار است، و گوشهای از آن را پلیس مسلسل بهدست در اشغال دارد.
و آنجاست خیابان معروف "استقلال"، پر از فروشگاهها، پر از شلوغی، پر از مردمی که میروند و میآیند، و پر از ایرانیان. آنجا در گوشهای چند جوان ایرانی ساز میزنند و میخوانند که "امشب در سر شوری" دارند و "باز امشب در اوج آسمان"اند. گروه بزرگی، کموبیش همه ایرانی، بر گردشان جمع شدهاند و گوش میدهند. اینجا، در کنار زنان و دختران نیمه برهنه، پر است از گروههای زنان با چادر مشکی و روبنده، از امارات و عربستان. من بهجای آنها احساس خفقان میکنم. به یاد پدرم میافتم که با دیدن زنانی که با چادر سفت و سخت رو میگرفتند، دو انگشتش را بهسوی صورتشان میبرد و میگفت: خوخخخ!
و این است استانبول: رستورانهای بیشمار؛ کؤفته، پاتلیجان، آبجوی افس، شرابهای بیکیفیت، عرق "راکی"، راکی، راکی... ماهیهای تازه و خوشمزه، چیپورا (چوپرا)، لهورک Levrek، کباب، کباب، کباب...، شلوغی، سروصدا... گدایان، از همه رقم: خردسال و بسیار خردسال، هر یک با سازی در دست. آیا پناهندگان سوریاند؟ پسرک ده دوازده سالهای در گوشهای بر زمین نشسته، یک زانویش را با شلواری نازک و پاره بغل زده، و دستش را بر سر تازهتراشیدهاش میکشد. سر بهزیر و با نگاهی دوخته بر زمین آنچنان درد و غمی بر چهره دارد که بیاختیار دلم بهدرد میآید. آیا "داعش" همهی کسانش را کشته، هستیاش را به غارت برده، به او تجاوز کردهاند، و تنها و بیکس و بیپناه و گرسنه از گوشهی خیابان استقلال سر درآورده؟ هنوز چند گام دور نشدهایم که با دودلی رو بر میگردانم و نگاه میکنم، تا شاید بروم و پولی به او بدهم. اما میبینم که زن و مردی فربه به او نزدیک میشوند، با او حرف می زنند، و او دست به زیر پیراهنش میبرد و مشتی پول به آنها میدهد! دیرتر دوستی میگوید که این کودکان همه اعضای یک بانداند.
آنجاست کوچهی باریک و سنگفرش و سرازیری که بهسوی پل قالاتا میرود. اینجا هم پر است از فروشگاههای گوناگون، اما خلوتتر است. ایرانیان تا اینجا نمیآیند، اما توریستهای اروپایی میآیند. در یک سوی کوچه "موزهی مولویخانهی قالاتا"ست، و در سوی دیگر "برج قالاتا". در سفرمان به نیو زیلند و استرالیا آنقدر بالای برجهای "اسکای ویو" رفتیم که دیگر هیچ جاذبهای برایمان ندارد.
و اینجاست پل معروف قالاتا. کنار آب میایستیم و تماشا میکنیم. قایقهای مسافربری بر آبهای مواج "هالیچ" [خلیج] میآیند و میروند. مرغان دریایی جیغ میزنند. در خشکیهای اینسو و آنسو به هر طرف که نگاه میکنی پر است از مناره و مناره و مناره... چهقدر مسجد؟ مراباش که خیال میکردم اردبیل پرمسجدترین شهر جهان است! اما نه، استانبول بیگمان بارها بیشتر از اردبیل مسجد دارد – حتی به نسبت جمعیت و حتی به نسبت مساحت. صدای اذان، صدای اذان...
و آنجاست بوسفور خیالانگیز، و در آنسو، در "اوسکودار" خاک آسیا آغاز میشود. در آنسو مسجد "آیازما" از همینجا، از کنار پل قالاتا دیده میشود: رد پای ناظم حکمت آنجاست: پس از دوازده سال و پنج ماه و شانزده روز که در زندان بود، بیرون آمد، دست در دست همسرش منور «مسجد آیازما را پشت سر گذاشتند و در سکوت بهسوی بوسفور رفتند. به آب نزدیک شدند و جایی برای خود یافتند. در آن نزدیکی فانوس دریایی "قیز قالاسی" چشمک میزد. کشتیها چون همیشه در بوسفور در رفتوآمد بودند. مشت خود را پر از آب کرد. بیش از دوازده سال این لحظه را انتظار کشیدهبود. همچنان که دست منور را محکم در دست داشت، صدای برخورد موجها را به ساحل گوش فرا داد. ایستاد و ستارگان درشت و درخشان آسمان را حریصانه تماشا کرد، تماشا کرد...» [از این نوشته که ترجمه و اقتباس خود من است و نه ترجمهی فلان "پرزیدنت"!]
آنسوی پل قالاتا، جمعیت بر "امیناؤنو" Eminönü موج میزند، نشسته و ایستاده بر سکوها و کنار بساط دستفروشان. از میان جمعیت تونل زیرگذر زیر میدان بهزحمت میتوان راهی گشود و عبور کرد. هوا گرم و مرطوب و خفه است. و اینجاست "میصیر چارشیسی" Mısır çarşısı بازار مصری یا بازار ادویهفروشان: دکان، دکان، دکان...، و ادویه، ادویه، ادویه... شلوغی، سروصدا. اینجا هم زبان فارسی شنیده میشود.
"بازار بزرگ" Böyük Çarşı و بازار ادویهفروشان اکنون کموبیش به هم چسبیدهاند. در پیچ و خمهای بازار سردرگم میشویم. چهقدر دکان! چهقدر کالا! همه بیمصرف و بنجل! بهقول دوستم: اینجا هیچ چیز نمیبینی که شاید روزی در طول زندگی هوس خرید آن را داشتهای! استکانهای کمرباریک طلایی! شمشیر و خنجر! مجسمهها و گلدانهایی که معلوم نیست کجا باید گذاشتشان؛ کیفها و کفشهای ازمدافتاده؛ فروشندههایی که به اصرار میخواهند چیزی قالبتان کنند... با اینهمه دوستم یک شال میخرد و من یک بسته چای نعناع! دوستم یک قهوه ترک مینوشد و من بستنی میخورم.
موزه – کلیسا - مسجد "ایا صوفیه" با تاریخ 1700 ساله زیر آفتاب داغ لهله میزند. بخش بزرگی از آن را دارند ترمیم میکنند. تابلوهای بزرگ و گردی که با نام الله و محمد و علی و... بر گوشههای سقف بلند آن آویختهاند، همهی فضای آن را بهکلی خراب کردهاست.
به "مسجد کبود" (سلیمانیه) که میرسیم وقت نماز است و راهمان نمیدهند. ما نیز از گرما لهله میزنیم و هوس آبجو کردهایم، اما اردوغان فروش نوشیدنیهای الکلی را در نزدیکی مسجدها ممنوع کردهاست. در پارک "گلخانه" هم نوشیدنی بهتر از قهوه و دوغ گیرمان نمیآید.
جالبترین جایی که در طول این سفر دیدم، آبانبار باستانی و 1600 سالهی Yerebatan Sarnıcı است، با مجسمههای مدوسای سرنگون (دوشیزهی با گیسوانی از مارها). گوشههایی از آن را پیشترها در فیلم جیمزباندی "از روسیه با عشق" (ساخت 1963 - در ایران به نام "دامی برای جیمز باند") با شرکت شون کانری دیدهام.
و باز شلوغی خیابان استقلال است، و بلالفروشان، و بلوطفروشان، و بستنیفروشان، و "سیمیت"فروشان، و گدایان، و خوانندگان ایرانی، و ایرانیان، و زنان چادری عرب، و زنان نیمهبرهنه و...
اینجا وارد هر موزه یا هر فروشگاه بزرگی که میشوید، باید از بازرسی بدنی عبور کنید. اینجا میخواهم آب بخرم. بقال جوان نخست بهترکی و سپس به انگلیسی میپرسد که چندتا میخواهم، و من در فکرم که بطری بزرگ بردارم یا بطری کوچک. اما او نمیتواند دندان روی جگر بگذارد، و زیر لب بهترکی میگوید "هیچ زبان حالیش نیست"! و آنگاه که بهترکی قیمت را از او میپرسم، سخت شرمنده میشود.
اینجا رانندگان تاکسی برای من و شمای توریست وسط روز تاکسیمترشان را روی نرخ بعد از نیمه شب تنظیم میکنند تا پول بیشتری بگیرند. از "آت میدانی" تا نزدیکی "تقسیم" تاکسیمتر 65 لیره و خردهای نشان میدهد (220 کرون سوئد). 70 لیره میدهم، رانندهی تیپ جاهلی، دارد از شیشهی بازش بر سر یک عابر پیاده که از جلوی او رد شده فریاد میزند و دست میبرد زیر صندلی و تهدید میکند که الان قمهاش را میکشد و میرود و او را تکهپاره میکند، و در همین حال توی دستش اسکناس 50 لیرهای مرا ماهرانه با یک اسکناس 5 لیرهای عوض میکند، و بعد ادعا میکند که فقط 25 لیره دادهام! چارهچیست؟ در برابر تهدید قمه کشیدن، باید 5 لیره را گرفت و یک 50 لیرهای دیگر داد! یعنی سفری 40 لیرهای به قیمت 115 لیره تمام میشود!
اما رستورانهای اینجا پر از خدمتکاران مهربان و نیمه مست است که می زنند و جام شراب نیمخوردهات را چپه میکنند، و بعد آن را دوباره پر میکنند، و حتی چند جرعه روی میز میریزند! راکی یا ودکا که سفارش بدهی، پیمانهای ندارند، بطری را همینطور سرازیر میکنند توی لیوان، و باز مقداری روی میز میریزند!
دوست عزیزی که مقیم استانبول است، برایمان سنگ تمام میگذارد، آنقدر که مایهی دلخوری ما میشود. او مارا با ماشینش به جاهایی دورتر از ناف توریستی استانبول میبرد. در منطقهی "بشیکتاش" Beşiktaş نخست زیر بارانی سیلآسا در "قورو چشمه" Kuruçeşme در یک رستوران ماهیهای زنده شامی گوارا میخوریم و سپس در اورتاکؤی Ortaköy به کافهای در پارک مشرف به بوسفور میرویم. روز بعد باز با ماشین این دوست نخست به پارک ساحلی فلوریا Florya میرویم و در کافهای مشرف به دریای مرمره چیزی مینوشیم. این پارک پر است از عروس و دامادهایی که برای عکاسی و فیلمبرداری میآیند. سپس به بخش آسیایی میرویم، در رستورانی که وسط میزهایش اجاق زغالی دارد، کباب میپزیم و میخوریم، و ساعتی بعد دوستمان ما را به فرودگاه صبیحه گؤکچن میرساند. دستش درد نکند. خیلی برایمان زحمت کشید.
دو ساعت و نیم در صف چکاین و تحویل بار شرکت پگاسوس میایستیم. بلبشوی غریبیست. کارکنان کند کار میکنند، صف تکان نمیخورد، و کسانی پیوسته توی صف میزنند. پروازمان هم یک ساعت تأخیر اعلام نشده دارد. هیچ عین خیالشان هم نیست که خبری بدهند و عذری بخواهند. با دوستم تصمیم میگیریم که دیگر هرگز به استانبول نیاییم!
***
ایستانبول ایستانبول با صدای مارک آریان، با زیرنویس ترکی، اینجا. او ترانههای ترکی فراوانی نیز خواندهاست، از جمله Kalbin yokmu?. ترانهی معروف "کتی" نیز از اوست.
No comments:
Post a Comment