Showing posts with label سیاست. Show all posts
Showing posts with label سیاست. Show all posts

08 June 2025

باز هم این عکس


برای برخی کسان که از انتشار عکس کیانوری و دانشیان در حضور حیدر علی‌یف برآشفتند، و ‏خودشان هم نمی‌دانند چرا.‏

نزدیک پایان کارهای فنی مربوط به انتشار کتاب «از بازگشت تا اعدام – حزب تودهٔ ایران و انقلاب ‏بهمن ۱۳۵۷» عکسی به دستم رسید از شخصی با نامی ناآشنا. ایشان شرح مرا بر جلسه‌ای که ‏این عکس نشان می‌دهد در کتاب دیگرم «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان» خوانده بود، و اکنون لطف کرده بود و عکسی از همان جلسه برایم فرستاده بود.‏

من شرح آن جلسه را با استناد به صورت‌جلسهٔ آن دیدار که در «بایگانی مرکزی دولتی احزاب ‏سیاسی و جنبش‌های اجتماعی جمهوری آذربایجان» نگهداری می‌شود (خزانهٔ ۱، مجموعهٔ ۸۹، ‏پروندهٔ ۲۱۳، برگ‌های ۱۴ تا ۵۹) به نقل از متن روسی کتاب جمیل حسنلی به نام «اتحاد شوروی – ‏ایران: بحران آذربایجان و آغاز جنگ سرد (سال‌های ۱۹۴۱-۱۹۴۶)» نوشته‌ام؛ هم در کتاب «وحدت ‏نافرجام» و هم در کتاب تازهٔ «از بازگشت تا اعدام».‏

آن جلسه به تاریخ ۱۶ دی ۱۳۵۷ در باکو برگزار شد و علت و زمینهٔ برگزاریش آن بود که: مقامات ‏دایرهٔ امور بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی در آستانهٔ انقلاب ایران در مقایسهٔ میان ایرج ‏اسکندری رهبر وقت حزب تودهٔ ایران و نورالدین کیانوری دبیر دوم حزب به این نتیجه رسیده بودند که ‏کیانوری از ادارهٔ امور حزب در داخل ایران بهتر بر خواهد آمد و مایل بودند که در اجلاس پیش روی ‏کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، کیانوری به‌جای اسکندری به رهبری حزب انتخاب شود.‏

اما مشکل آن‌جا بود که غلام‌یحیی دانشیان صدر فرقهٔ دموکرات آذربایجان (سازمان حزب تودهٔ ایران ‏در آذربایجان) و عضو وقت هیئت اجراییه کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران از سال‌ها پیش، از کیانوری ‏بدش می‌آمد (همهٔ کتاب‌های خاطرات همهٔ کسانی که نامی از دانشیان برده‌اند: اسکندری، فروتن، ‏جهانشاهلو، زربخت، بزرگ علوی، قاسمی، کیانوری، طبری، و... همین را نوشته‌اند). دانشیان حتی ‏به جهانشاهلو گفته‌بود که کیانوری جاسوس انگلیس است. منابع را در کتاب «از بازگشت تا اعدام» ‏می‌یابید.‏

دانشیان از سوی دیگر در میان اعضای کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و آن عده از فرقه‌ای‌ها ‏که عضو کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران هم بودند، نفوذ زیادی داشت و هر آنچه دانشیان می‌کرد و ‏هر رأیی که او می‌داد، آنان هم همان می‌کردند. با رأی مخالف دانشیان به رهبر شدن کیانوری، ‏امکان نداشت کیانوری به رهبری حزب تودهٔ ایران برسد. مقامات دایرهٔ امور بین‌المللی کمیتهٔ مرکزی ‏حزب کمونیست اتحاد شوروی این را می‌دانستند، و به این نتیجه رسیدند که باید از حیدر علی‌یِف ‏رهبر آذربایجان و نامزد عضویت در پولیت‌بوروی (هیئت سیاسی) کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد ‏شوروی کمک بخواهند، زیرا که دانشیان از علی‌یف بهتر حرف‌شنوی داشت. بنابراین پس از مذاکره با ‏علی‌یف، کیانوری را به باکو اعزام کردند تا در جلسه‌ای در حضور علی‌یِف، موافقت قبلی دانشیان را ‏جلب کند.‏

اسناد موجود نشان می‌دهند که علی‌یِف پیش از رسیدن کیانوری به باکو، از ۱۳ دی ۱۳۵۷ نخست ‏با دانشیان به‌تنهایی دیدار کرده، و سه روز بعد با رسیدن کیانوری، مذاکرات مشترک در ۱۶ دی ادامه ‏یافته است.‏

امیرعلی لاهرودی عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو مشاور هیئت ‏اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران نیز به نوشتهٔ خودش در این جلسه حضور داشت. او ‏می‌نویسد که حیدر علی‌یف طی چند ساعت بحث توانست تا حدودی دانشیان را نرم کند. اما ‏دانشیان به‌شرطی حاضر شد رهبری کیانوری بر حزب تودهٔ ایران را بپذیرد که چند نفر از افراد مورد ‏نظر او از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به عضویت هیئت اجراییه و هیئت دبیران کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ‏ایران «برگماری» شوند، و چنین نیز شد. جمیل حسنلی نیز همین را نوشته‌است. توافق چنین بود: ‏حمید صفری (فرقه‌ای) دبیر دوم حزب بشود، و انوشیروان ابراهیمی (فرقه‌ای)، فرج‌اللّه میزانی ‏‏(جوانشیر)، و منوچهر بهزادی دیگر اعضای هیئت دبیران بشوند، و امیرعلی لاهرودی از مشاورت ‏هیئت اجراییه به عضویت کامل آن ارتقا یابد.‏

شرح این توافقات را هم در کتاب «وحدت نافرجام» نوشته‌ام.‏

با مراجعه به هر دو کتاب من، و همچنین مقالهٔ دربارهٔ عکس مورد بحث، و هم همین نوشته، ‏ملاحظه می‌شود که دربارهٔ آن جلسه یک کلمه هم از رابطهٔ «جاسوسی» ننوشته‌ام. اما ‏برآشفتگان در «سندیت» عکس، که علاوه بر مطالب صورت جلسهٔ دیدار و روایت لاهرودی و روایت ‏خود کیانوری ارائه کرده‌ام، تردید کردند؛ کسانی پای کوزیچکین و ام.آی.۶ و سازمان سیا و غیره را به ‏میان کشیدند. کسی مرا «مزدور» نامید و پرسید چه‌قدر و از کجا پول می‌گیرم. کسی نخست به ‏حضور کیانوری در آن جلسه با علی‌یف افتخار کرد و آن را نشانهٔ مقبولیت جهانی حزب تودهٔ ایران در ‏میان «احزاب برادر» و مناسبات انترناسیونالیستی احزاب کمونیست دانست، و بعد حرف خود را ‏نقض کرد و به‌کلی انکار کرد که اگر چنین جلسه‌ای بود، امکان نداشت در آن عکس بگیرند و عکس ‏را حفظ کنند، و...‏

جالب‌تر از همه این بود که کسی زد زیر همهٔ اسناد و روایت‌ها و حتی عکس آن جلسه، و گفت: «از ‏لحاظ ریاضی عکس یعنی هیچ؛ کیانوری معلوم نیست زیر چه فشارهایی آن خاطرات را نوشته؛ ‏لاهرودی هنگام نوشتن خاطراتش سالخورده بود و ذهن آشفته‌ای داشت، اسکندری هم زیر فشار ‏بابک امیرخسروی و فریدون آذرنور آن مطالب را گفت...» و سرانجام: «من که نبودم! از کجا بدانم ‏این‌ها درست است؟!» یعنی همه کشک!! یعنی انکار همهٔ اسناد و مدارک و شواهد از بایگانی‌های ‏قبله‌گاه خودشان. این چیست جز نمایشی نمونه‌وار از ذهنیت و بینشی که به سنگ خارا تبدیل ‏شده و «نرود میخ آهنین در سنگ»؟

یادم نبود به این شخص بگویم که فقط این‌ها نیست: دمیتری آسینوفسکی و جرمی فریدمان و کسان دیگری هم رفته‌اند و اسناد مربوط به آن جلسه و موارد فراوان دیگری را در بایگانی‌های روسیه یافته‌اند و منتشر کرده‌اند. این‌ها را هم در «از بازگشت تا اعدام» آورده‌ام.

و اما منبع عکس: جست‌وجو کردم، و سرانجام یافتم که آقایی به‌نام حمید هریسچی در تاریخ ۱۲ ‏دسامبر ۲۰۲۳ این عکس را بدون ذکر منبع در فیسبوک «تاریخ آذربایجان» (به ترکی آذربایجانی) ‏Azərbaycan Tarixi‏ به اشتراک گذاشته است، در این نشانی ببینید. پیداست که دوست خوانندهٔ ‏کتاب‌های من این عکس را از فیسبوک «تاریخ آذربایجان» برداشته، و لطف کرده و آن را برای من ‏فرستاده، و من استفاده‌اش کردم.‏

برای یافتن منبع اصلی عکس با آقای هریسچی تماس گرفتم. ایشان لطف کردند و پاسخ دادند که ‏این عکس در بایگانی شخصی انور جبراییلوف، رئیس وقت دایرهٔ روابط بین‌المللی حزب کمونیست ‏آذربایجان، که در عکس حضور دارد، وجود دارد و همسر جبراییلوف آن را در اختیار آقای هریسچی قرار ‏داده است. حالا پیدا کنید کوزیچکین و ام.آی.۶ و سیا و غیره را!‏

برای آگاهی آن آقا: در کتاب «از بازگشت تا اعدام» یک فصل تمام اطلاعات تازه دربارهٔ کوزیچکین ‏نوشته‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 June 2025

‏"از بازگشت تا اعدام"؛ زندگی تراژیک یک نسل

نقد و معرفی کتاب «از بازگشت تا اعدام»
به قلم اسد سیف
(این نوشته در وبگاه «عصر نو» منتشر شده است.)

۱
شکست انقلاب سال پنجاه‌وهفت و این‌که چرا تمامی امیدهای برخاسته از آن به خون نشست، موضوعی‌ست که پرداختن به آن در ‏شمار ضرورت‌هاست. نیروهای شرکت‌کننده در انقلاب، از جمله سازمان‌ها و گروه‌هایی که سال‌های سال امکان حضور علنی در ‏جامعه نداشتند، و یا سازمان‌ها و احزابی که در پی انقلاب آغاز به فعالیت نمودند، حال با گذشت چهاردهه و با فاصله‌ای تاریخی از ‏آن حادثه، بهتر می‌توانند به علت‌هایی که شورش میلیونی مردم و انقلاب در آن بنیان داشت، بپردازند. ‏

انقلاب سال ۵۷ به فاجعه انجامید و شرکت‌کنندگان در آن بیشترین هزینه را با زندان و شکنجه و اعدام پرداختند. عظمت انقلاب، ‏بنیادهای آن و سرانجام چگونگی سر برآوردن حاکمیت ارتجاع از آن را نمی‌توان با ساده‌پنداری‌های کودکانه و عوام‌فریبانه بررسی ‏و تعریف کرد. ‏

برای شناخت تاریخ نخست باید حوادث سازنده آن را بررسید. تا آنگاه که تاریخ در اجزاء خویش، در حوادث کوچک شناخته نشوند ‏و رفتارها و کردارها آشکار نگردند و مورد بررسی قرار نگیرند، فهم ما از پدیده‌های تاریخی چیزی کم دارد.‏

می‌توان گفت: انقلاب سال ۵۷ بنیاد در موقعیت حاکم بر کشور داشت؛ چگونگی حکومت محمدرضاشاه، وضعیت معیشتی مردم، ‏حضور سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی در هستی اجتماعی کشور، میزان حضور و دخالت مردم در سیاست‌های جاری، آزادی‌های ‏فردی و اجتماعی، نقش دین در میان مردم و حکومت. رفاه اجتماعی و...‏

با چنین آغازی‌ست که می‌توان ادامه بررسی را در فهم عمومی جامعه از آزادی و دمکراسی، عدالت اجتماعی و بنیادهای مدنی و ‏حقوق شهروندی پی گرفت. در چنین روندی‌ست که سهم هرکس از فاجعه‌ای که بر ما هموار گشت، معلوم می‌گردد. در این راه نه ‏تنها شاه و وزیر و وکیل، سازمان‌ها و احزاب و گروه‌های صنفی و سیاسی و به همراه آن‌ها "من"ها نیز در برابر تاریخ پاسخگو ‏هستند. اگر بپذیریم که تاریخ بر "من"ها بنیان دارد، باید این را نیز قبول کنیم که با حذف همین "من"ها و یا بخشی از آن‌ها، تاریخ ‏را تحریف کرده‌ایم. ‏

جهان مدرن در جامعه‌ای مدنی از حقوق شهروندی که در اختیار افراد جامعه، به عنوان یک حق، قرار می‌دهد، همه آنان را به ‏شکلی در برابر این حق مسئول نیز می‌کند. در شناخت همین مسئولیت‌های فردی و اجتماعی‌ست که می‌توان به تاریخ و شناخت ‏حوادث تاریخی نزدیک‌تر شد و آن را در حجم و بُعدی دیگر نگریست.‏

انقلاب سال ۵۷ دریچه‌ای بود که در چشم‌انداز آن آزادی و رهایی دیده می‌شد. در پی انقلاب، احزاب، گروه‌ها و سازمان‌های ‏سیاسی و صنفی به شکل گسترده‌ای فعالیت آغاز کردند. جامعه جان گرفت و صداهای گوناگون از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسید. ‏این صداها اما عمری دراز نداشتند. در دستان ارتجاع خفه شدند، اما پیش از رسیدن ارتجاع، در فضای حاکم، "من"ها و گروه‌ها ‏نیز توان شنیدن صدای یکدیدگر را نداشتند. در ناآگاهی و بیگانگی از هم و در نبود تجربه‌ای از دمکراسی بود که در حذف یکدیگر ‏کوشیدیم و در این میان ارتجاع در لباس مذهب، به حذف همه ما موفق شد. ‏

و حال: آیا زمان آن نرسیده که هر یک از "ما" و "من"ها گذشته خویش را به سنجش در ترازوی تاریخ بنشاند؟ تا این کار را نکنیم، ‏هیچ درسی از گذشته نخواهیم آموخت و گذشته دگربار، و این بار در هیولایی وحشتناک‌تر بر ما نازل خواهد شد. باید شجاعت آن ‏را داشته باشیم تا بپذیریم که آن گذشته به همه ما تعلق داشت و دارد؛ به تاریخ یک کشور. ما میراث‌دار آن تاریخ هستیم. اگر چشم ‏بر این میراث نگشاییم و نخواهیم که بخش و یا بخش‌هایی از آن را نبینیم، باید در انتظار تکرار آن باشیم. ‏

۲
بررسی رفتارها و عملکرد سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی در یک حادثه تاریخی، کمک بزرگی‌ست در شناخت تاریخ. ‏ شیوا فرهمند در کتاب "با گام‌های فاجعه" مشاهدات و یادمانده‌های خویش را از چگونگی آوار شدن فاجعه‌ای بر حزب توده ایران ‏مکتوب می‌کند که پی‌آمد آن بازداشت هزاران نفر توده‌ای، از جمله اکثریت کادر رهبری حزب، و متعاقب آن اعدام صدها نفر ‏توده‌ای و گریز هزاران تن از اعضای حزب به خارج از کشور بود. ‏

شیوا فرهمند در این اثر این فرض را پیش می‌کشد که عوامل سازمان اطلاعات جمهوری اسلامی، پیش از یورش به حزب، در ‏تمامی ارگان‌های حزب رخنه کرده، و از چگونگی تمامی نشست‌ها و گفت‌وگوهای رهبران اطلاع داشت. ‏

او در کتاب "از بازگشت تا اعدام- حزب توده ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷" که اخیراً منتشر شده، می‌کوشد فرضیه خویش را با ‏توجه به عملکرد حزب توده ایران «در قبال انقلاب بهمن ۱۳۵۷ و مناسبات آن با رژیم نوبنیاد جمهوری اسلامی در فاصله کمی ‏پیش از انقلاب، تا دستگیری و محاکمه و اعدام رهبران آن در بهمن ۱۳۵۷ و کمی پس از آن»، با توجه به اسناد و مدارک موجود، ‏اثبات کند. در واقع این کتاب خود را به حوادث یک فاصله زمانی پنج‌ساله محدود می‌کند. ‏

نویسنده در این اثر بر دو فرضیه‌ دیگر نیز انگشت می‌گذارد؛ نخست نقش اتحاد شوروی و عوامل اطلاعاتی آن در هستی حزب و ‏به همراه آن، نقش شخص کیانوری در این روند.‏

۳
حزب توده ایران و انقلاب
با توجه به استنادهای کتاب "از بازگشت تا اعدام"، انقلاب برای حزب توده از دو منظر حادثه‌ای بزرگ بود. نخست آن‌که؛ حزب ‏پس از بیش از دو دهه تبعید، به ایران بازمی‌گشت و فعالیت علنی خویش را دگربار از سر می‌گرفت. در پی کودتای ۲۸ مرداد، ‏حزب توده کوشید تا در خفقان حاکم امکانی برای حضور در کشور، داشته باشد. نتیجه آن‌که ساواک از طریق عباس شهریاری به ‏‏"تشکیلات تهران" حزب که در چند استان کشور فعالیت آغاز کرده بود، راه یافت و از این طریق فعالیت حزب را خود به دست ‏گرفت و بر آن نقطه پایان گذاشت. از آن پس، تنها در آستانه انقلاب بود که حزب توده از طریق "سازمان نوید" فعالیتی اندک در ‏سطح کشور داشت. در این فاصله البته چند گروه کوچک توده‌ای نیز این‌جا و آن‌جا شکل گرفته بودند که اعضای آن به دام ساواک ‏گرفتار آمده و به همراه بازماندگان سازمان نظامی حزب در زندان بودند. ‏

مورد دوم که نقشی اساسی و تئوریک داشت، همانا مبارزه با امپریالیسم آمریکا و شعارهای ضدامپریالیستی و ضدآمریکایی بود که ‏با ظاهری فریبنده حتا بر زبان خمینی نیز جاری بود. مبارزه با امپریالیسم آمریکا برای حزب توده آن‌چنان موضوعی کلیدی بود که ‏حزب در پناه آن بر هر سرکوب و خشونتی چشم می‌بست. حزب در سیمای خمینی و "خدعه"های او شخصیتی کشف کرده بود که ‏در برابر امپریالیسم آمریکا، مبارزه پیش می‌برد. مبارزه با امپریالسم فصل مشترک چپ‌ها با نیروهای طرفدار خمینی نیز بود. ‏

مبارزه با امپریالیسم آمریکا از سوی دیگر خواست دیرین و نهایی اتحاد شوروی بود که در سیاست‌های حزب کمونیست آن کشور ‏برجسته بود. نه تنها حزب توده، دیگر احزاب و سازمان‌های چپ نیز بر این مبارزه ارج می‌نهادند. حزب توده اما به عنوان مجری ‏سیاست‌های حزب کمونیست اتحاد شوروی در ایران، بر چنین مبارزه‌ای چنان می‌دمید و آن را در چنان ابعادی عمده کرده، گسترش ‏می‌داد که حتا به الگویی برای حاکمیت نوبنیاد و شخص خمینی تبدیل شده بود. در میان گروه‌های چپ تنها "حزب رنجبران" بود که ‏در فضای حاکمِ انواع "مرگ بر"ها بر کشور، شعار "مرگ بر امپریالیسم شوروی" نیز سرمی‌داد.‏

در پیشبرد چنین مبارزه‌ای بود که حزب توده ایران به "جمهوری اسلامی ایران" آری گفت، قانون اساسی آن را با اما و اگرهایی ‏پذیرفت، در جبهه‌های جنگ در دفاع از "میهن اسلامی" شرکت کرد، در صف "انقلاب"، سرکوب سازمان‌ها، گروه‌ها، نشریات و ‏آزادی‌های فردی و اجتماعی را با عنوان "ضدانقلاب" ستود، و در شکوفایی جمهوری اسلامی با تمام توان کوشید.‏

حزب توده هم‌گام با سیاست‌های خارجی اتحاد شوروی
در تقابل شرق و غرب، در درگیری‌های آشکار و پنهان میان اتحاد شوروی و آمریکا، مفهومی با عنوان امپریالیسم آمریکا شکل ‏گرفت. این مفهوم ورای آن امپریالیسمی است که در اقتصاد جهانی، سرمایه‌داری را در غرب نمایندگی می‌کند. ‏

رویارویی میان ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بیش از آن‌که جنگی مستقیم باشد، یک تقابل نظامی-ایدئولوژیک میان ‏سرمایه‌داری (ایالات متحده) و کمونیسم (شوروی) بود‎. ‎امپریالیسم آمریکا در این نبرد، خود را در سطح نظامی، اقتصادی و ‏ایدئولوژیک نشان می‌داد. ‏

اصطلاح «امپریالیسم»، آن‌سان که کمونیست‌های طرفدار شوروی به کار می‌گرفتند، بار ایدئولوژیک داشت. در اتحاد شوروی و ‏در میان کمونیست‌های طرفدار شوروی، سیاست‌های آمریکا به‌عنوان تلاشی برای حفظ نظم تک‌قطبی تحت رهبری آمریکا تعبیر ‏می‌شد. جنگ سرد نمایشی از رقابت میان دو نظام متضاد بود: سرمایه‌داری امپریالیستی آمریکا در برابر سوسیالیسم شوروی.‏ از نگاه مارکسیسم کلاسیک، به پیروی از تحلیل لنین، امپریالیسم مرحله‌ای از رشد سرمایه‌داری است که در آن سرمایه مالی به ‏دنبال انباشت فراملی از طریق کنترل سیاسی، اقتصادی و نظامی بر مناطق پیرامونی است. پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده ‏با بهره‌گیری از قدرت نظامی، اقتصادی و رسانه‌ای خود، نظم بین‌المللی جدیدی را بنا نهاد که در آن سرمایه جهانی، به‌ویژه سرمایه ‏آمریکایی، نقش مسلط داشت. ‏

با چنین نگرشی، کمونیست‌های طرفدار شوروی، به کشورهای غربی به عنوان عوامل آمریکا و کشورهای پیرامونی آن، به عنوان ‏دست‌نشاندگان آمریکا می‌نگریستند. ‏

توده‌ای‌ها در این روند، هم‌چون دیگر کمونیست‌های طرفدار شوروی، چشم بر واقعیت‌های جاری در بسیاری از کشورهای غرب ‏می‌بستند. برای نمونه، با این‌که آزادی و عدالت اجتماعی در کشورهایی هم‌چون کشورهای اسکاندیناوی به مراتب بسیار بالاتر از ‏اتحاد شوروی و کشورهای اقمار آن بود، پیشرفت این کشورها در محاسبات بین‌المللی به عنوان کشورهای غربی، نادیده گرفته ‏می‌شد.‏

حزب توده نیز در این راستا مدافع تمامی عملکردهای اتحاد شوروی بود و می‌کوشید توجیه‌گر هر رفتار و حتا خطای این کشور ‏باشد. برای نمونه: دفاع از کشتاری که تانک‌های روسیه در "بهار پراگ" به راه انداختند، و یا سرکوب شورش مردم در مجارستان ‏و آلمان شرقی و یا لشگرکشی به افغانستان.‏

در ایرانِ پس از انقلاب نیز از آن‌جا که اتحاد شوروی جمهوری اسلامی را نیرویی می‌پنداشت که در برابر آمریکا ایستاده بود و ‏می‌توانست از قدرت آمریکا در منطقه بکاهد و به شکلی و با این امید که به پایگاهی برای اتحاد شوروی تبدیل گردد، از این ‏جمهوری نوبنیاد دفاع می‌کرد. حزب توده نیز در انطباق خویش با تئوری‌هایی که مدافع این نظر بودند، تا آخرین امکان مدافع "خط ‏ضدامپریالیستی" امام خمینی ماند.‏ ‏ ‏

حزب توده و تشکیلات مخفی
در جامعه‌ای که آزادی‌های فردی و اجتماعی وجود نداشته باشد، میل به فعالیت‌های مخفی رواج می‌یابد. در چنین شرایطی بود که ‏در ایران پیش از انقلاب، گروه‌هایی بنیان گرفتند که به شکل مخفی در برابر رژیم شاه، فعالیت آغاز کردند. این امر در تمامی ‏کشورهای دیکتاتوری در سراسر جهان وجود داشته و دارد. ‏

در پی انقلاب، در بهار کوتاه آزادی، تصور نمی‌شد که دگربار سرکوب و خفقان سر بر خواهد آورد. نتیجه آن‌که سازمان و ‏گروه‌های سیاسی فعالیتی گسترده را در آزادی آغاز کردند. سرکوب که آغاز شد، دگربار میل به فعالیت‌های مخفی به ضرورت ‏تبدیل شد. ‏

در میان احزاب و سازمان‌های سیاسی، حزب توده ایران با تجربه‌ترین آنان بود. این حزب اگرچه دل به حاکمیت نوبنیاد بسته بود، ‏اما دبیر اول آن، کیانوری، خلاف آن‌چه بیان می‌داشت و می‌نوشت، به آینده امیدوار نبود. از آن‌جا که شخصی ماجراجو بود، به ‏علتی نامعلوم، ضرورت تشکیلاتی مخفی را نیز به موازات تشکیلات علنی احساس می‌کرد. ‏

با حضور دوباره حزب توده در ایران، کیانوری بخش عمده تشکیلات سازمان نوید را مخفی نگاه داشت. به تدریج کسانی را که ‏پست‌هایی حساس در سطح کشور داشتند و به سوی حزب می‌آمدند، در این تشکیلات سازماندهی شدند. به موازات این تشکیلات ‏مخفی، عده‌ای از نظامیان نیز به حزب توده روی آوردند. کیانوری تصمیم گرفت که آنان را در یک تشکلات نظامی سازماندهی ‏کند. در میان اعضای نظامی حزب توده، افرادی بودند که پست‌هایی حساس داشتند. برای نمونه ناخدا افضلی، سرهنگ بیژن ‏کبیری، سرهنگ هوشنگ عطاریان و فرماندهانی دیگر از ارتش. این دو سازمان مخفی حزب در مواقعی با هم در رابطه قرار ‏می‌گرفتند تا برنامه‌ای را به اشتراک پی بگیرند.‏

آیا حزب توده به این تشکیلات نیاز داشت؟ اگر کیانوری فکر کرده بود که در پی سرکوب حزب از سوی رژیم این تشکیلات ‏می‌تواند کاری از پیش ببرد، چرا کسانی از آنان را به عنوان توده‌ای با نهادهای امنیتی رژیم در رابطه قرار داده بود؟ اگر قرار بود ‏که این تشکیلات مخفی بماند، چرا محمد مهدی پرتوی، یکی از دو مسئول اصلی این تشکیلات، در پی دو بار بازداشت و ماه‌ها ‏زندان، پس از آزادی، بی هیچ شکی بر او، دگربار در رأس آن قرار می‌گیرد؟ ‏

مسخره‌تر از همه این‌که؛ حزب، یا بهتر گفته شود، کیانوری در جذب اعتماد مسئولین کشور (قدوسی)، برای سرکوب نقشه کودتای ‏نوژه، اجازه می‌یابد، فردی از کودتاچیان را به شخصه بازجویی کند. سازمان مخفی حزب در این همکاری، قربانی را به یکی از ‏خانه‌های مخفی حزب که چاپخانه سازمان نوید برای روز مبادا، در آن قرار داشت، هدایت می‌کنند تا در آن‌جا از طریق شکنجه، ‏اسرار از زبانش بشنوند. سازمانده این برنامه شخص کیانوری، و تشکیلات مخفی حزب، مجری آن بود. ‏

در همین روند نباید از نظر دور داشت که کیانوری دو بار در دیدار با کسانی از رهبری حزب کمونیست شوروی، از آنان تقاضای ‏اسلحه می‌کند. رهبری حزب بر این خواست آگاه نبود. این‌که کیانوری چرا و برای کدام عملیات در تدارک اسلحه بود، معلوم نیست. ‏

شیوا فرهمند در کتاب خویش موارد فراوانی از این‌گونه حوادث را برمی‌شمارد که در پایان این پرسش بازیگر ذهن می‌شود؛ چه ‏کسی با جان توده‌ای‌ها بازی می‌کرد: رژیم جمهوری اسلامی یا شخص کیانوری؟ اگر این تشکیلات مخفی و برای آینده حزب بود، ‏پس چرا بخشی از تشکیلات آن در اختیار جمهوری اسلامی قرار می‌گرفت؟ جالب این‌که همین تشکیلات نقش رابط با سفارت ‏شوروی و مأموران "ک گ ب" را نیز برعهده داشت. ‏

می‌دانیم که پاره‌ای از خبرچینی‌ها و گزارش‌دهی‌ها را حزب از طریق تشکیلات علنی خود نیز انجام می‌داد. در سطح رهبری، کس ‏و یا کسانی از رهبری حزب در ملاقات با مسئولین کشور اخباری از "ضدانقلاب" را که از طریق شبکه‌های تشکیلات علنی ‏جمع‌آوری شده بود، در اختیار مسئولین کشور قرار می‌دادند. برای نمونه رفسنجانی در خاطرات خویش بارها از این دیدارها نوشته ‏است. در استان‌ها نیز همین روند پی گرفته می‌شد. ‏

در این شکی نیست که رهبری حزب توده می‌دانست که توده‌ای‌ها نیز هم‌چون افراد دیگر سازمان‌ها و گروه‌ها، زمانی مورد یورش ‏و سرکوب قرار خواهند ‌گرفت، ولی سیاست حزب یک خوش‌خیالی پوشالی را نیز بر ذهن توده‌ای‌ها تزریق می‌کرد و عده‌ای از ‏آن‌ها دچار توهم بودند. ‏

با توجه به آن‌چه که شیوا فرهمند به درستی از یکه‌تازی‌های کیانوری، "کیش شخصیت"، خودمحوری‌ها و ماجراجویی‌های او ‏نوشته، می‌توان دیگر اعضای رهبری حزب و به همراه آن اعضای آن را از مسئولیت مبرا دانست؟ چرا و در چه شرایطی ‏کیانوری صاحب چنین حجمی از اختیارات می‌شود؟ آیا توده حزبی شیفته شخصیت کیانوری شده بود؟ رهبران حزب در این ‏نقش‌پذیری چه نقشی داشتند؟ آیا کیانوری زاده شرایط تاریخی حزب و به همراه آن فضای فرهنگی و اجتماعی جامعه بود؟ ‏ ‏ ‏

نقش شخصیت در تاریخ
یکی از پرسش‌های بنیادین در فلسفهٔ تاریخ این است: «چه کسی تاریخ را می‌سازد؟» آیا تاریخ را توده‌ها، ساختارهای اقتصادی و ‏اجتماعی به پیش می‌برند یا اراده و نبوغ افراد بزرگ؟ ‏

متفکران مارکسیسم، با تأکید بر ماتریالیسم تاریخی، کوشیده‌اند به این پرسش، با اختلافاتی ظریف، اما تعیین‌کننده، پاسخ گویند. ‏

گئورگی پلخانف، مارکسیست برجستهٔ روس، در رسالهٔ معروف خود "درباره نقش فرد در تاریخ" (۱۸۹۸)، با صراحت اعلام ‏می‌کند که‎:‎‏ «شخصیت‌های تاریخی، به‌رغم توانایی‌های فوق‌العاده‌شان، نمی‌توانند خارج از بستر شرایط مادی و اجتماعی، مسیر ‏تاریخ را تعیین کنند‎.‎‏» او تأکید می‌کند که‎:‎‏ «انسان‌ها تاریخ را می‌سازند، اما نه آن‌گونه که خود می‌خواهند، بلکه در چارچوب شرایط ‏مادی و اجتماعی معینی که مستقل از اراده آنان شکل گرفته‌اند‎.‎‏»‏

از نگاه او، نبوغ فردی تنها در صورتی تأثیرگذار است که شرایط اجتماعی مهیای آن باشد. ناپلئون، در زمانهٔ خاص پس از انقلاب ‏فرانسه، می‌توانست به نقش تاریخی خود دست یابد؛ در موقعیتی دیگر، حاصل کار او ممکن بود گمنامی یا شکست باشد‎.‎‏ او ‏می‌گوید: «شخصیت نمی‌تواند مسیر تاریخ را از بنیان تغییر دهد، ولی می‌تواند در چارچوب امکانات موجود، در شکل‌گیری مسیر ‏آن تسریع یا تأخیر ایجاد کند‎.‎‏»‏

پلخانف میان علت‌های بنیادی (اقتصاد، مناسبات تولید، تضاد طبقاتی) و علت‌های فرعی (شخصیت، تصادف، حادثه) تمایز قائل ‏می‌شود. نقش فرد، در بهترین حالت، تسریع‌کننده یا کندکننده‌ی روندهایی است که از دل ساختار اجتماعی برمی‌خیزند‎.‎‏ با این‌همه: ‏‏«نقش شخصیت در تاریخ، همانند جرقه در انبار باروت است. جرقه بدون باروت هیچ‌کاری نمی‌کند؛ ولی باروت هم بدون جرقه ‏نمی‌سوزد‎.‎‏»‏

لئون تروتسکی، رهبر انقلابی روس و نظریه‌پرداز ماتریالیسم تاریخی، دیدگاهی ظریف‌تر و پویاتری نسبت به پلخانف ارائه ‏می‌دارد. او در "تاریخ انقلاب روسیه" می‌نویسد‎:‎‏ «در بحران‌های انقلابی، نقش شخصیت فردی می‌تواند کاملاً تعیین‌کننده شود‎.‎‏» او ‏تأکید می‌کند که اگر لنین در لحظهٔ مشخصی از سال ۱۹۱۷ وارد عرصه نمی‌شد، مسیر انقلاب روسیه ممکن بود به ‌کلی دگرگون ‏شود یا حتی شکست بخورد. در نگاه تروتسکی، فرد نه ‌فقط بازتاب شرایط، بلکه کنشگری فعال است که در لحظات حساس تاریخی ‏می‌تواند بر توازن نیروها تأثیر قاطع بگذارد‎.‎

این نگاه، اگرچه در چهارچوب ماتریالیسم تاریخی باقی می‌ماند، اما به نقش "تصادف" و "ارادهٔ آگاهانه" جایگاهی بیشتر می‌دهد‎.‎

گئورگ لوکاچ، فیلسوف مارکسیست مجار، در کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی"، تحلیل خود را بر محور «آگاهی» بنا می‌کند. از نظر ‏او، افراد تنها در صورتی می‌توانند نقش تاریخی ایفا کنند که حامل آگاهی طبقاتیِ راستین باشند. وی می‌نویسد‎:‎‏ «فردی که آگاهی ‏تاریخی طبقهٔ انقلابی را در خود مجسم کند، می‌تواند در روند تاریخ دخالت مؤثر داشته باشد‎.‎‏»‏

در این چهارچوب، شخصیت نه به‌خاطر ویژگی‌های فردی، بلکه به‌خاطر جایگاهش در پویش آگاهی اجتماعی و تاریخی اهمیت ‏می‌یابد. فردِ تاریخ‌ساز، نه قهرمان یا نابغهٔ مجرد، بلکه تجسم ارادهٔ آگاه طبقه‌ای معین است‎.‎

در اندیشه‌ی لوکاچ، این آگاهی نه امری ذهنی صرف، بلکه نوعی شناخت تاریخی-اجتماعی است که تنها در بستر مبارزه‌ی طبقاتی ‏شکل می‌گیرد. فرد آگاه، به‌منزله‌ی میانجی میان طبقه و تاریخ، می‌تواند عاملیت انقلابی را فعلیت بخشد. بنابراین، نقش شخصیت ‏تنها هنگامی محقق می‌شود که با ضرورت تاریخی هم‌خوان شود و در مسیر دگرگونی ساختارهای اجتماعی قرار گیرد‎.‎

درحالی‌که هر سه متفکر بر پایه‌ی ماتریالیسم تاریخی سخن می‌گویند، و در اصول کلی تفاوتی باهم ندارند، ولی در مواردی هم‌نظر ‏نیستند. پلخانف در فرد شخصیتی تسریع‌کننده در نظر می‌گیرد. تروتسکی اما شخص را تا جهت‌دهنده تاریخ پیش می‌برد. والتر ‏بنیامین نقش فرد را تابع میزان درک و تجسم او از آگاهی تاریخی می‌داند و در واقع او را بیانگر و حامل اراده تاریخی طبقه، آنگاه ‏که آگاهی طبقاتی با شخصیت یکی می‌شود، محسوب می‌دارد.‏

در کل و تابع چنین نگاهی به تاریخ می‌توان گفت: هرچند شخصیت فردی نمی‌تواند مستقل از شرایط مادی عمل کند، اما در لحظات ‏بحرانی (تروتسکی)، یا در تجسم آگاهی طبقاتی (لوکاچ)، می‌تواند نقشی تعیین‌کننده بیابد. بدین‌ترتیب، مارکسیسم کلاسیک در عین ‏وفاداری به ساختارگرایی تاریخی، جایی برای عاملیت انسانی نیز باقی می‌گذارد—عاملیتی که در پرتو شرایط، ضرورت، و آگاهی ‏معنا می‌یابد‎.‎

برخلاف مارکسیست‌ها که تأکیدشان بیشتر بر ساختارها و نیروهای اجتماعی است، هانا آرنت بر نقش فرد و عمل انسانی آزاد تأکید ‏داشت، آرنت با ارزش‌گذاری بر مفهوم «عمل»، آن را محور فعالیت انسانی می‌دانست که می‌تواند نوآوری و آغازگری ایجاد کند‎.‎‏ ‏او معتقد بود تاریخ نه فقط یک روند خطی و ساختاری، بلکه نتیجه مجموعه‌ای از اعمال انسانی آزاد است که می‌تواند مسیرهای ‏نوین باز کند‎.‎‏ به باور او، هر فرد می‌تواند با «عمل» خود، نقشی فعال در تاریخ ایفا کند و آن را تغییر دهد‎.‎‏ آرنت معتقد بود که ‏شخصیت‌ها بدون زمینه اجتماعی و موقعیت تاریخی نمی‌توانند کاری از پیش ببرند، اما در عین حال نقش فرد در آغاز روندهای ‏جدید بسیار کلیدی است‎.‎‏ او همچنین بر مسئولیت فردی تأکید داشت و معتقد بود هر فرد باید آگاهانه در قبال اعمال خود و تأثیرشان ‏در تاریخ پاسخگو باشد‎.‎

آرنت در کتاب «منشاء توتالیتاریسم» نشان می‌دهد که چگونه رژیم‌های توتالیتاریستی با از بین بردن فضای عمومی و آزادی عمل، ‏امکان ایفای نقش فعال فرد در تاریخ را می‌گیرند‎.‎‏ او باور دارد که بدون آزادی، افراد صرفاً قربانی نیروهای بزرگ تاریخی و ‏سیاسی می‌شوند و نمی‌توانند نقش خلاق و فعالی ایفا کنند‎.‎‏ ‏

با توجه به این‌که در مارکسیسم-لنینیسم، فرد هم به‌عنوان سوژه‌ای آگاه و کنش‌گر در چارچوب حزب پیشتاز اهمیت دارد، و هم در ‏معرض تقلیل به ابزار یا نماد ایدئولوژیک، درست در چنین شرایطی‌ست که از یک‌سو در جامعه و از دیگر سو و به موازات آن ‏در حزب توده، فضای عمومی و آزادی‌ها به نفع رهبر از بین می‌روند. در جوامعی که سانسور، سرکوب سیاسی و محدودیت‌های ‏آزادی وجود دارد، مردم کمتر قادر به ایفای نقش فعال در تاریخ‌اند و بیشتر قربانی نیروهای بزرگ‌تر می‌شوند‎.‎‏ با نگاه به تاریخ ‏معاصر ایران، این رابطه را البته می‌توان در ابعادی بزرگ‌تر بین خمینی و "امت" او نیز یافت. رابطه رهبری حزب با توده حزبی ‏نیز درست به همین شکل، در رابطه "امام" و "امت" می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد. در چنین موقعیتی‌ست که موضوع ‏‏"مسئولیت شحصی" طرح می‌شود.‏

و این‌جاست که می‌توان برای تک‌تک توده‌ای‌ها نیز مسئولیت در نظر گرفت. در این‌که کیانوری صاحب قدرت مطلق در حزب ‏می‌شود، و "شخصیت‌پرستی" در حزب رشد می‌کند، همه افراد حزبی در این رفتار نقش دارند. آیا می‌توان تمامی فجایع را به پای ‏کیانوری نوشت و غیرمسئولانه، کارنامه‌ای "پاک" برای خویش تدارک دید. ‏

نظریه آرنت درباره «مسئولیت فردی» در مقابل ظلم و فساد سیاسی اهمیت دارد‎.‎‏ افراد حتی در نظام‌های سرکوب‌گر، باید آگاهانه ‏در برابر بی‌عدالتی مقاومت کنند و به عنوان «فرد» عمل کنند، نه صرفاً تابع دستورات یا نیروهای ساختاری‎.‎‏ این دیدگاه درباره ‏مقاومت در برابر دیکتاتوری‌ها و فاشیسم، به ویژه در عصر امروز که نظام‌های اقتدارگرا دوباره رشد کرده‌اند، بسیار کاربردی ‏است‎.‎

با نگاه آرنت می‌توان تحلیل کرد که چرا برخی رهبران یا جنبش‌ها موفق می‌شوند و برخی دیگر نه، زیرا موفقیت در ایجاد تغییر ‏نیازمند آزادی عمل، فضای عمومی و آغازگری فردی و جمعی است‎.‎‏ همچنین می‌توان توضیح داد که سرکوب آزادی چگونه باعث ‏مرگ «عمل» و بی‌حرکتی اجتماعی می‌شود‎.‎

به قول مارکس، «مردان بزرگی که نقش تاریخی ایفا می‌کنند، نمی‌توانند کاری فراتر از آنچه شرایط ممکن می‌کند انجام دهند‎.‎‏» به ‏بیان دیگر، «شرایط مادی و نیروهای اجتماعی تعیین‌کننده تاریخ‌اند، نه اراده فردی.» شخصیت‌ها در چارچوب ساختارهای ‏اقتصادی و اجتماعی عمل می‌کنند، نه فراتر از آن‎.‎

با تکیه بر این نگاه و یا نگاه‌هایی دیگر، شخصیت‌هایی در تاریخ ایران معاصر همیشه نقش‌آفرین بوده‌اند. امیرکبیر، میرزا تقی‌خان ‏فراهانی، عباس‌میرزا، ناصرالدین شاه، رضاشاه، فروغی، قوام، مصدق، خمینی و بسیارانی دیگر، از جمله کیانوری. ‏

در تاریخ جهان می‌توان این نام‌ها را به همین شکل از اسکندر و ناپلئون و لنین و استالین گرفته تا هیتلر و گاندی و نلسون ماندلا در ‏عرصه سیاست پی گرفت. اگر به عرصه علم و دانش و فرهنگ وارد شوم، می‌توان سیاهیه‌ای بزرگ فراهم آورد. همه این افراد ‏نقشی بزرگ، چه مثبت و یا ویرانگر، در هستی انسان‌ها داشته‌اند.‏

نقش فردی کیانوری در حزب توده ایران
در میان سیاستمداران صد سال اخیر ایران که نقشی تأثیرگذار در تاریخ کشور داشته‌اند، بی‌شک نورالدین کیانوری نامی‌ست ‏ماندگار. نقش او از طریق حزب توده ایران بر سیاست جاری کشور تا آن اندازه هست که پژوهشی ویژه را طلب کند. ‏

حزب توده ایران تنها سازمانی در ایران بود که ساختاری حزبی داشت. برنامه و اساسنامه و ارگان و تشکیلات داشت. هدفمند ‏سیاست خویش را پیش می‌برد. این حزب پیش از کودتای ۲۸ مرداد بزرگ‌ترین حزب چپ در خاورمیانه بود. پس از انقلاب در ‏اندک‌زمانی چنان گسترش یافت که در بزرگ‌ترین سازمان چپ ایران، یعنی فدائیان خلق شکاف ایجاد کرد و بخش بزرگی از آن را ‏به سوی خویش جلب نمود. در کمتر از پنج سال فعالیت علنی آن در بعد از انقلاب، ده‌ها گروه و سازمان به آن پیوستند. در تمامی ‏شهرها، دانشگاه‌ها، مدارس، محیط‌های کارگری و کشاورزی، و در میان اقلیت‌های قومی و مذهبی رشدی فراگیر داشت. دامنه ‏انتشارات آن در عرصه نشریات و کتاب، چنان گسترده بود که تمامی فضای فکری جامعه را تغذیه می‌کرد. ‏

طرفداران حزب توده ایران در آستانه انقلاب به چند صد نفر نمی‌رسد. در یورش به این حزب در سال ۱۳۶۲، ده‌ها هزار نفر ‏بازداشت شدند، متواری گشتند، و یا از کشور گریختند. ‏

نورالدین کیانوری اگرچه سال‌ها، چه پیش از کودتای ۲۸ مرداد و چه پس از آن در سال‌های تبعید، در رهبریت حزب حضور ‏داشت، اما در آستانه انقلاب، با یک کودتای درون‌تشکیلاتی، با صلاحدید حزب کمونیست شوروی، دبیر اول حزب شد. در تمامی ‏سال‌هایی که او در بالاترین جایگاه رهبری حزب قرار داشت، با استناد به داده‌های شیوا فرهمند، یکه‌تاز مطلق بود. نظرات او در ‏انطباق با تئوری‌های اولیانوفسکی در رابطه با "راه رشد غیرسرمایه‌داری" از طریق تشکیلات، نشریات، جزوه‌های "پرسش و ‏پاسخ"، اشغالگر ذهن توده حزبی می‌شد. ‏

کیانوری بی‌آن‌که رهبریت حزب آگاه باشد، بخشی از تشکیلات حزب را به شکل مخفی سازماندهی و مسلح کرد. هم او بود که ‏برای نظامیان طرفدار حزب تشکیلاتی مخفی ایجاد نمود. رهبریت حزب از این تشکیلات نیز بی‌خبر بودند. ‏

کیانوری از طریق اعضای همین دو سازمان مخفی با سفارت شوروی و سازمان جاسوسی آن، "ک گ ب" ارتباطی مستقیم و دایم ‏داشت. در واقع کیانوری کل تشکیلات حزب را به خدمت این سازمان درآورده بود. از همین طریق گاه به اسنادی دست می‌یافت که ‏اطلاع از آن می‌توانست در بقای جمهوری اسلامی نقش داشته باشد. حزب توده از طریق تشکیلات مخفی خود، نقشی بزرگ در ‏خنثی کردن "کودتای نوژه" داشت. کودتایی را نیز که گروه قطب‌زاده تدارک دیده بود، حزب توده با نفوذ در تشکیلات آن، ‏توانست آن را لو دهد. حزب توده و شخص کیانوری در همین رابطه‌ها با مسئولین کشور، از جمله رفسنجانی و خامنه‌ای دررابطه ‏بود. میزان اطلاعاتی از "ضدانقلاب" که هر بار از طریق حزب توده در اختیار مسئولین کشور قرار می‌گرفت، به آن اندازه بود که ‏آنان را وحشت‌زده می‌کرد.‏

کیانوری در سال‌های پس از انقلاب، خط حزب را کاملاً با سیاست‌های شوروی همسو کرد و حزب توده را به شکل یک شاخه تابع ‏از حزب کمونیست شوروی درآورد‎.‎‏ این وفاداری به شوروی باعث شد حزب توده در مقاطع حساس سیاسی ایران، به جای اولویت ‏دادن به منافع ملی یا وضعیت واقعی جامعه ایران، بیشتر به منافع اتحاد شوروی توجه کند‎.‎

در وحشت از گسترش روزافزون حزب و ماجراجویی‌های شخص کیانوری، سازمان‌های اطلاعاتی جمهوری اسلامی کوشیدند ‏فعالیت‌های حزب توده را زیر نظر داشته باشند. حزب اگرچه می‌دانست که فعالیت‌هایش تحت نظر است و حتا در خانه‌های کسانی ‏از رهبریت حزب امکان کارگذاشتن دستگاه‌های شنود وجود دارد، با این‌همه دست از حمایت‌های بی‌دریغ از سیاست‌های ‏سرکوبگرانه جمهوری اسلامی برنمی‌داشت. ‏

شیوا فرهمند با برشمردن ده‌ها سند و نمونه، به این نتیجه می‌رسد که در آستانه یورش به حزب، عوامل اطلاعاتی جمهوری اسلامی ‏در تمامی ارکان حزبی نفوذ داشتند. اطلاعات آنان به آن اندازه بود که می‌دانستند مثلا جلسه هیأت سیاسی کی و کجا تشکیل خواهد ‏شد. اعضای رهبری حزب در کدام خانه‌ها زندگی می‌کنند. چه کسانی با چه مسئولیتی در فعالیت هستند. ‏

دامنه اطلاعات و حساسیت جمهوری اسلامی به حزب توده آنگاه شدت گرفت که کوزیچکین، از مسئولین اداره جاسوسی شوروی ‏در ایران و یکی از رابطه‌های حزب توده با "ک گ ب" از طریق ترکیه به انگلستان پناهنده شد و اطلاعاتی گسترده از عملکرد ‏حزب را نیز برای انگلیسی‌ها آشکار نمود. این اطلاعات از طریق انگلیس، در پاکستان، در اختیار نماینده جمهوری اسلامی قرار ‏گرفت. ‏

کیانوری از تمامی این حوادث اطلاع داشت، با این‌همه هیچ کوششی در جابه‌جایی رهبری حزب و یا کادرها و مسئولین حزبی به ‏عمل نیاورد. ‏

سرانجام، آنگاه که بسیاری از سازمان‌های چپ سرکوب شده بودند، زندان‌ها مملو از مخالفان جمهوری اسلامی بودند، روزنامه‌ها ‏یک به یک تعطیل شده بودند، موج اعدام آغاز شده بود، پاکسازی‌ها از ادارات روز به روز گسترش می‌یافت، دانشگاه‌ها بسته شده ‏بودند، سانسور بر چاپ و نشر حاکم شده بود، در نیمه‌شب هفده بهمن ۱۳۶۱ یورش به حزب توده نیز آغاز شد. در این شب نزدیک ‏به چهل نفر از اعضای رهبری حزب، از جمله کیانوری، به جرم جاسوسی در تهران بازداشت شدند. بازداشت‌ها در روزهای ‏دیگر ادامه یافت. بقایای حزب کوشید تا سکان شکسته این کشتی را از غرق شدن نجات دهد، اما چند ماه بعد ضربه دوم وارد آمد و ‏متعاقب آن، کسانی دیگر نیز از باقیمانده رهبری بازداشت شدند. به زیر شکنجه‌ای مرگبار، عده‌ای از رهبران حزب را به شوهای ‏تلویزیونی کشاندند. آنان پذیرفتند که جاسوس بوده‌اند و قصد براندازی رژیم را در سر داشتند. سازمان مخفی حزب در همین ‏شکنجه‌گاه‌ها آشکار شد و سرانجام سازمان نظامی نیز لو رفت. از حزب توده و عظمت آن دیگر چیزی بر جا نماند. انگار حبابی ‏بود که ترکید. و یا دودی که به آسمان رفت. آن‌چه ماند، توده حزبی بود که نه توان دفاع از مشی حزب را داشت و نه دفاع از ‏رفتار جمهوری اسلامی را. بسیاری از آنان از خود و شخصیت خویش دفاع کردند. شکنجه شدند، بر دار آونگ گشتند و بازماندگان ‏با تنی زخمین و روانی رنجور پس از مدتی کوتاه و یا بلند، آزاد شدند. ‏

حزبی که تا این زمان هیچ اعتراضی به بازداشت ها، شکنجه‌ها در زندان‌ها و اعدام‌ها را نداشت، به یک‌باره خود را در ‏شکنجه‌گاه‌ها بازیافت. ‏

کیانوری به میزان عملکردهای خلاف مسئولیت تشکیلاتی و حزبی خویش واقف بود. او خود پیش از مرگ در وصیتنامه‌ای که از ‏خود به جا گذاشته، با پوزش از توده حزبی، از چنین رفتارهایی به عنوان اشتباه نام می‌برد، اشتباه‌هایی که خود مسئول آن بوده ‏است. گستره این "اشتبا‌ه‌ها" را اگر برشماریم، باید به بازداشت بیش از چهارهزار نفر توجه کنیم که از میان آن‌ها بیش از دویست ‏نفر اعدام شدند. باید به گریز هزاران نفر به خارج از کشور توجه کنیم. باید به خانواده‌هایی توجه کنیم که روند زندگی آنان در پی ‏یورش به حزب توده، از هم پاشید. باید به اعدام آرزوها و امیدهای توده حزبی نیز توجه نمود که ناشکفته، پرپر شد. آیا آنگاه ‏می‌توان باز از واژه "اشتباه" برای این رفتار استفاده کرد؟ اگر این اشتباه است، پس خیانت چیست؟ ‏

گامی که باید همگانی شود
کتاب "از بازگشت تا اعدام" در بیش از ۵۰۰ صفحه تدوین شده است. این اثر می‌توانست در حجمی بیشتر نیز نوشته شود. شیوا ‏فرهمند در تدوین این اثر خود را به تهران که خود ساکن آن‌جا بود و نشریات حزبی محدود کرده است. رفتار حزب توده ایران از ‏طریق تشکیلات مناطق دیگر کشور نیز فاجعه‌آفرین بوده است. و این آن چیزی است که جایی در این کتاب ندارد. برای نمونه ‏حزب توده ایران در کردستان باعث انشعاب در حزب دمکرات شد و کوشید از طریق "کنگره چهارم"ی‌های انشعابی، همگام با ‏جمهوری اسلامی در تقابل با جبهه پایداری در کردستان قرار بگیرد. در آذربایجان در سرکوب جنبش خلق مسلمان همگام رژیم ‏شد. در ترکمن‌صحرا، چشم بر جنایت‌های پاسداران رژیم بست. در خیزش صیادان بندر انزلی در کنار پاسداران رژیم سرکوبگر ‏قرار گرفت. در خرمشهر سرکوب جنبش عرب‌ها را ندید و حتا در تهران، چشم بر خیزش زنان در برابر حجاب اجباری بست. در ‏تمامی این موارد حزب توده در نهایت با یک نصیحت پدرانه در کنار حاکمیت ماند.‏

شیوا فرهمند در پاره‌ای از موارد می‌توانست در تدقیق داده‌ها به کسانی از توده‌ای‌ها رجوع کند که زنده مانده‌اند و در خارج از ‏کشور ساکن هستند. در این راه می‌توانست تاریخ شفاهی را با تاریخ مکتوب بیامیزد و کامل‌تر کند. ‏

با این‌همه "از بازگشت تا اعدام" اثری‌ست ارزشمند و ستودنی. بخشی از تاریخ حزب توده ایران است که با امید آغاز و با تراژدی ‏پایان یافته است. این اثر تاریخ تراژیک نسلی‌ست که برای ساختن دنیایی نو مبارزه آغاز کرد. در ناآگاهی در کنار ارتجاع حاکم ‏قرار گرفت، آنگاه که به خود آمد، در زندان نشسته بود و یا طناب دار بر گردن داشت. کسانی نیز شانس آورده، پناهنده‌ای شدند ‏گریخته از کشور. ‏

۴
در سال‌های اخیر در کنار هیاهوی پوپولیست‌ها و کسانی که گردوخاک راه انداخته‌اند و دنبال آب توبه ریختن بر روی رژیم ‏محمدرضا شاه پهلوی هستند، باید قدردان نویسندگان و پژوهندگانی بود که کارهای باارزشی چون "از بازگشت تا اعدام" را منتشر ‏کرده‌اند. این اثر را می‌توان در کنار آثار دیگری گذاشت که در سال‌های اخیر در این راستا انتشار یافته‌‌اند. از جمله این آثار ‏می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره نمود: "از وحدت تا فراموشی" در رابطه با حزب رنجبران ایران اثر باقر مرتضوی، "بر بال‌های ‏آرزو" در رابطه با فدائیان خلق (اکثریت) در دوجلد اثر نقی حمیدیان، "شاه" اثر عباس میلانی، سلسله مصاحبه‌های حمید شوکت ‏تحت عنوان "نگاهی از درون به جنبش چپ ایران"، "راهی دیگر" به کوشش ناصر مهاجر و تورج اتابکی در رابطه با چریک‌های ‏فدایی خلق، "فتادگان در گردباد (کارنامه و سرنوشت ایرانیان قربانی سرکوب‌های استالینی در شوروی) اثر تورج اتابکی و لانا ‏راوندی فدایی، و ... ‏

همه این آثار که بخش‌هایی از تاریخ هستند، و با نگاهی انتقادی به گذشته نگریسته‌اند، می‌توانند در کنار هم تاریخ معاصر ما را در ‏عرصه فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی تشکیل دهند.‏

***
تصویر کتاب محصول قاچاقچی‌های داخل ایران را نشان می‌دهد که بدون اطلاع و اجازهٔ من کتاب را با جلد اعلای سلوفان منتشر کرده‌اند و زیر میزی به قیمت ۷۵۰ هزار تومان می‌فروشند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 June 2025

یک سند مصوّر

از چپ: حیدر علی‌یِف رهبر وقت جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان و نامزد عضویت در هیئت سیاسی کمیتهٔ مرکزی ‏حزب کمونیست اتحاد شوروی، انور جبراییلوف رئیس دایرهٔ روابط بین‌المللی حزب کمونیست آذربایجان، نورالدین کیانوری، دبیر دوم وقت حزب تودهٔ ‏ایران، غلام‌یحیی دانشیان صدر فرقهٔ دموکرات آذربایجان. زمان: ۱۶ دی ۱۳۵۷. مکان: باکو، کاخ ریاست جمهوری.‏

رسیدن نورالدین کیانوری به رهبری حزب تودهٔ ایران

در آستانهٔ انقلاب بهمن ۱۳۵۷ در ایران، دستگاه رهبری حزب تودهٔ ایران پراکنده در مهاجرت اتحاد ‏شوروی (سابق)، و لایپزیگ و برلین در آلمان شرقی (سابق)، دستخوش اختلافات سیاسی و ‏شخصی گسترده و عمیقی بود. در بالاترین لایهٔ رهبری حزب ایرج اسکندری دبیر اول حزب، و ‏نورالدین کیانوری که پس از درگذشت عبدالصمد کامبخش در سال ۱۳۵۰ به مقام دبیر دومی حزب ‏رسیده‌بود، هم اختلافات شخصی و هم اختلافات سیاسی با هم داشتند. کیانوری با تحرّک و ‏موقع‌شناسی خود توجّه چنذ تن از اعضای شعبهٔ امور بین‌المللی کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست ‏اتحاد شوروی را جلب کرده بود.‏

راستیسلاو اولیانوفسکی، از تئوری‌پردازان آن شعبه در گزارشی به هیئت سیاسی کمیتهٔ مرکزی ‏حزبش به تاریخ ۲۷ دسامبر ۱۹۷۸ [۶ دی ۱۳۵۷] نسبت به اختلافات داخلی حزب تودهٔ ایران که آن ‏را از فعال شدن در رویدادهای ایران باز می‌داشت، ابراز نگرانی کرد. او در گزارشش در شرح اختلاف ‏مواضع کیانوری و اسکندری، به‌روشنی مواضع کیانوری را بیشتر تبلیغ می‌کرد و نامه‌ای از کیانوری در ‏تحلیل وضعیت جاری ایران پیوست گزارش او بود. خط اصلی کیانوری عبارت بود از تشکیل «جبههٔ ‏متحد آزادی ملی ایران»، که چندی بعد نام آن به «جبههٔ متحد خلق» تغییر یافت، متشکل از ‏سازمان‌ها و احزاب و نیروهای ضد شاه و ضد امریکا. او در میان این نیروها آیت‌اللّه‌ها خمینی و ‏طالقانی و شریعتمداری و حتی جبههٔ ملی و رهبر آن کریم سنجابی را نام می‌برد، اما به گروه‌های ‏رادیکال مجاهدین خلق و فداییان خلق جایی نمی‌داد.‏ [۱]

جمیل حسنلی پژوهشگر اهل جمهوری آذربایجان با دسترسی به اسناد بایگانی‌های آن کشور، و ‏روسیه، با اشاره به همین اختلافات و آشفتگی‌ها در هیئت اجراییهٔ حزب تودهٔ ایران، می‌نویسد که ‏در اوج انقلاب اسلامی در ایران، معلوم شد که حزب تودۀ ایران هیچ انتظار انقلاب ۱۳۵۷ را نداشت ‏و ازاین‌رو هیچ آمادگی برای چنین چرخشی در رویدادها ندارد، تا جایی که با اوج گرفتن تنش‌ها در ‏میان رهبران حزب در لایپزیگ، تنها دخالت کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی توانست آن را ‏آرام کند. به توصیۀ وادیم زاگلادین، جانشین رئیس شعبۀ بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی، ‏نورالدین کیانوری دبیر دوم کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران در ۶ ژانویهٔ ۱۹۷۹ [۱۶ دی ۱۳۵۷]، یعنی ‏فردای آغاز نخست‌وزیری شاپور بختیار در ایران، به باکو رفت تا پشتیبانی سران آذربایجان شوروی و ‏رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان را برای مقام دبیر اوّلی حزب برای خود به دست آورد، زیرا که بدون ‏رأی فرقه‌ای‌ها و طرفداران غلام‌یحیی دانشیان در هیئت اجراییه، کیانوری رأی کافی برای رسیدن به ‏رهبری حزب نداشت. در همان روز او اوضاع ایران و آشفتگی افکار در درون حزب تودۀ ایران را با حیدر ‏علی‌یِف، نامزد عضویت دفتر سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، به مشاوره ‏گذاشت. در مرحلۀ نخست انقلاب و در مبارزه با شاه و آمریکا، کیانوری معتقد به همکاری با آیت‌اللّه ‏خمینی بود. کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی با این نظر موافق بود. در گفت‌وگوهای ‏باکو، در همان جلسه، به رهبری فرقهٔ دموکرات آذربایجان توصیه شد که او و دیگر اعضای فرقه، که ‏در ضمن عضو کمیتهٔ مرکزی حزب هم بودند، در پلنوم (گردهمایی همگانی) آیندۀ کمیتهٔ مرکزی حزب ‏تودۀ ایران از نامزدی کیانوری برای رهبری حزب پشتیبانی کنند.‏ [۲]

در ۱۳ ژانویه [۲۳ دی]، یک هفته پس از سفر کیانوری به باکو، و یک روز پیش از خروج شاه از ایران، ‏در اجلاس هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران در لایپزیگ، به پیشنهاد صدر کمیتهٔ مرکزی ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان غلام‌یحیی دانشیان، کیانوری به دبیر اوّلی حزب تودۀ ایران برگزیده شد. ‏پلنوم شانزدهم کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران در ۲۷ و ۲۸ فوریهٔ ۱۹۷۹ [۸ و ۹ اسفند ۱۳۵۷] با ‏شرکت فعال پیوتر آبراسیموف، سفیر اتحاد شوروی در جمهوری دموکراتیک آلمان، به امور تشکیلاتی ‏حزب رسیدگی کرد و گزینش کیانوری به دبیر اوّلی حزب رسمیت یافت.‏ [۳]

امیرعلی لاهرودی، عضو فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو مشاور هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب ‏تودهٔ ایران (که در پلنوم شانزدهم پیش رو، به عضویت هیئت اجراییه ارتقاء یافت) نیز در جلسهٔ دیدار ‏و گفت‌وگو با حیدر علی‌یف در باکو حضور داشت. او می‌نویسد:‏

‏«با در نظر گرفتن وضع موجود در حزب، کیانوری خود را برای به دست گرفتن رهبری حزب ‏آماده می‌ساخت. او آخرین بار در دی‌ماه [۱۳۵۷] (ژانویه [۱۹۷۹]) به آذربایجان آمد و با ‏دبیر اوّل حزب کمونیست آذربایجان شوروی ملاقات کرد. در این ملاقات، غلام‌یحیی دانشیان ‏و لاهرودی [من] نیز حضور داشتند. بعد از بحث طولانی توافق ضمنی حاصل شد [زیرا ‏دانشیان مخالفت دیرینه‌ای با کیانوری داشت، اما سرانجام در مقابل انتخاب افراد معینی از ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان به عضویت هیئت دبیران حزب، تن به معامله داد.‏[۴]]، و روز بعد ‏کیانوری، دانشیان و [من] لاهرودی عازم آلمان شدند. اسکندری [دبیر اول وقت حزب تودهٔ ‏ایران] با نمایندۀ امور بین‌المللی حزب واحد سوسیالیست آلمان در فرودگاه از ما استقبال ‏نمود.‏

روز بعد (۲۳ دی‌ماه ۱۳۵۷) اجلاسیۀ هیئت اجراییه در محل دبیرخانه تشکیل گردید. در این ‏اجلاسیه سرنوشت اسکندری رقم خورد. با پیشنهاد غلام‌یحیی، اسکندری از مسئولیت ‏دبیر اوّلی معزول شد و کیانوری به دبیر اوّلی حزب منصوب گردید.
»‏

لاهرودی به صراحت می‌نویسد که بر سر انتخاب افراد معین به عضویت هیئت دبیران (که او همه را ‏نام می‌برد) و خود لاهرودی به عضویت هیئت اجراییه، در باکو «توافق قبلی» صورت گرفته بود.‏[۵]

اما کیانوری در خاطراتش از سفر به مسکو و باکو در دی‌ماه ۱۳۵۷، نقش دانشیان، و نقش علی‌یِف ‏در راضی کردن دانشیان، هیچ نمی‌گوید و همهٔ روند پیشرفت کار در آستانهٔ پلنوم شانزدهم را به نام ‏خود جا می‌زند. او می‌گوید:‏

‏«سیر انقلاب و پابه‌پای آن پیروزی مواضع ما در رهبری [یعنی خود کیانوری و طرفدارانش در ‏هیئت اجراییه] به این شکل پیش می‌رفت تا بالاخره جلسهٔ ۲۳ دی‌ماه ۱۳۵۷ هیئت ‏اجراییه تشکیل شد. غلام دانشیان برای شرکت در این جلسه از شوروی به لایپزیگ آمده ‏بود. [...] در ابتدای جلسه غلام گفت: خوب، اختلاف نظر خیلی جدی بین دبیر اول و دبیر ‏دوم حزب وجود دارد، رفقا نظریاتشان را بگویند. ابتدا اسکندری صحبت کرد. سپس من ‏نظرم را گفتم و بعد سایر اعضای هیئت اجراییه صحبت کردند. [...] سپس دانشیان گفت ‏آن‌طور که حوادث و جریانات ایران نشان می‌دهد این نظریات رفیق کیانوری است که درست ‏درآمده و با تحول اوضاع در ایران انطباق دارد. از این جهت اکنون صلاح ما این است که ‏کیانوری را مسئول ادامهٔ این جریان کنیم و به عنوان دبیر اول حزب انتخاب کنیم. پس از این ‏صحبتِ غلام، برای یکی دو دقیقه جلسه در سکوت فرو رفت و سپس رأی‌گیری شد. همه ‏با پیشنهاد دانشیان موافقت کردند و من به اتفاق آراء به دبیر اولی انتخاب شدم.»‏ [۶]

او ادعا می‌کند که ترکیب رهبری جدید را هم خود دستچین کرد و هیچ از چانه‌زنی و معامله با ‏دانشیان در باکو نمی‌گوید:‏

‏«در این جلسه من افراد زیر را به عنوان اعضای هیئت دبیران پیشنهاد کردم که مورد ‏تصویب قرار گرفت: حمید صفری (دبیر دوم)، فرج‌الله میزانی (دبیر سوم)، منوچهر بهزادی و ‏انوشیروان ابراهیمی. من حمید صفری را خوب می‌شناختم و موافق او نبودم، ولی در ‏شرایط آن روز برای این که مخالفین ادعا نکنند که [کیانوری] ما را به‌کلی از رهبری حزب ‏بیرون کرد و دانشیان دچار سوءظن نشود که ما علیه او توطئه می‌کنیم – و کسی در ‏هیئت دبیران باشد که به او گزارش بدهد که علیه او توطئه نمی‌کنیم – صفری را به عنوان ‏دبیر دوم انتخاب کردم.»‏

او به این شکل روایت‌های اسکندری و امیرخسروی [در حاشیهٔ کتاب اسکندری] و لاهرودی را دربارهٔ ‏چگونگی توافق و معاملهٔ کیانوری و دانشیان در حضور علی‌یِف در باکو، که هر یک مستقل از هم ‏نوشته‌اند، و محتویات اسناد و صورت جلسهٔ آن دیدار را که از کتاب حسنلی نقل شد، نفی می‌کند، ‏اما پس از پیچ‌وخم‌هایی در بحث با مصاحبه‌کننده، سرانجام دچار تناقض‌گویی می‌شود و کم‌وبیش ‏همه را تأیید می‌کند. او می‌گوید:‏

‏«[پس از تغییر سیاست اتحاد شوروی در قبال ایران در آستانهٔ انقلاب] تصمیم به برکناری ‏اسکندری توسط بالاترین مقام کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، یعنی پولیت ‏بورو [هیئت سیاسی] گرفته‌شد و جبراً من به‌عنوان جانشین اسکندری مطرح می‌شدم. ‏در رهبری حزب تودهٔ ایران فرد دیگری وجود نداشت که بتواند این مسئولیت را به عهده ‏بگیرد. حیدر علی‌یِف در آن زمان عضو پولیت بورو [کذا. هنوز نامزد عضویت در آن] بود، ولی ‏نمی‌توانست شخصاً تصمیم بگیرد. او تنها مجری تصمیم بوروی سیاسی بود. مأموریت ‏حیدر علی‌یف فقط این بود که این تصمیم را به دانشیان و به وسیلهٔ او به فرقوی‌هایی که ‏در پلنوم شرکت داشتند انتقال دهد.»[۷]‏

عکس پیوست در جلسه‌ٔ با حضور حیدر علی‌یِف در ۱۶ دی ۱۳۵۷ در باکو برداشته شده است و ‏سند دیگری است که آنچه را در بالا آمد به‌روشنی تأیید می‌کند و نشان می‌دهد که دایرهٔ روابط ‏بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حیدر علی‌یِف در رسیدن نورالدین کیانوری به رهبری ‏حزب تودهٔ ایران در آستانهٔ انقلاب بهمن ۱۳۵۷ در ایران، نقش تعیین‌کننده داشتند.‏

‏***‏
این نوشته در وبگاه ایران امروز نیز در این نشانی منتشر شده، و از حواشی فرعی کتابی است به ‏فارسی از همین قلم که به تازگی منتشر شد: «از بازگشت تا اعدام – حزب تودهٔ ایران و انقلاب ‏بهمن ۱۳۵۷»، فروردین ۱۴۰۴، ناشر نویسنده. سفارش و خرید کتاب در این نشانی.‏

‏***‏
خبر رسید که کتاب «از بازگشت تا اعدام» را شبکهٔ قاچاق کتاب در داخل با جلد اعلای سلوفان ‏تجدید چاپ کرده‌اند و به قیمت ۷۵۰ هزار تومان می‌فروشند. من که قصد و انتظار درآمدی از این ‏کتاب (و هیچ کتاب دیگری) نداشته‌ام. پس مفت چنگشان! بگذار اثر مرا پخش کنند. بخرید و بخوانید!‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
RGANI‏ = بایگانی دولتی تاریخ معاصر روسیه
AR SPİHMDA‏ = بایگانی مرکزی دولتی احزاب سیاسی و جنبش‌های اجتماعی جمهوری آذربایجان

1. Asinovskiy, Dmitry. Rostislav Ulianovskii, The Tudeh Party of Iran and Soviet attempts to set Iran on a non-capitalist path ‎of development (1979-83), Cold War History, DOI: 10.1080/14682745.2023.2217753, Institute for Advanced Study, Central ‎European University, Budapest, Hungry, p 9, doc. RGANI, f. 3, Op. 70, d. 1251. Ll. 128-132.

‏۲. جمیل حسنلی، اتحاد شوروی – ایران: بحران آذربایجان و آغاز جنگ سرد (سال‌های ۱۹۴۱-۱۹۴۶)، ص ۴۸۸ (متن ‏روسی، مسکو، ۲۰۰۶). صورت‌جلسهٔ دیدار نامزد عضویت دفتر سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی و دبیر ‏اول کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست آذربایجان، حیدر علی‌یویچ علی‌یف، با عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران و ‏صدر کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، غلام‌یحیی دانشیان، به تاریخ ۳ ژانویهٔ ۱۹۷۹ [۱۳ دی ۱۳۵۷]، سند ‏AR ‎SPİHMDA, f. 1, s. 89, i. 213. vv. 14-30‎‏. تاریخ سند حسنلی نشان می‌دهد که گفت‌وگوی حیدر علی‌یف با دانشیان ‏پیش از ورود کیانوری به باکو آغاز شده‌ بود.‏
‏۳. همان، ص ۴۸۹، همان سند ‏vv. 51-59‎‏.‏
‏۴. اسکندری، خاطرات، تهران: مؤسسهٔ مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ۱۳۷۲، صص ۳۹۸ و ۳۹۹. دانشیان زمانی ‏گفته‌بود که کیانوری جاسوس انگلیس است. (نصرت‌اللّه جهانشاهلو، سرگذشت: ما و بیگانگان، آلمان، ۱۳۶۱ و ۱۳۶۷، ص ‏‏۱۶۸).‏
‏۵. امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، باکو: نشر فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۸۶ (۲۰۰۷)، ص ۶۳۶.‏
‏۶. کیانوری، خاطرات، مؤسسهٔ تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه و انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۱. صص ۴۹۳ و ۴۹۴.‏
‏۷. همان، صص ۴۹۷ و ۴۹۸.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 April 2025

منتشر شد

از بازگشت تا اعدام
حزب تودهٔ ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷‏
(پانصد صفحه)

کتاب در خارج از ایران منتشر شد. ناشر خود نویسنده است، و کتاب را می‌توان از وبگاه lulu.com (امریکا) سفارش داد.

قیمت کتاب را نیز من خود در سطح ارزان‌ترین قیمت ممکن تعیین کرده‌ام (۱۵ دلار امریکا، ۱۳ یورو، ۲۲ دلار استرالیا، ۱۲ پوند بریتانیا، و ۲۳ دلار کانادا). هزینهٔ پست را باید بر این مبلغ افزود. از این مبلغ نزدیک ۱ دلار به نویسنده می‌رسد، تنها برای آن که شمارش نسخه‌های فروش‌رفته را داشته‌باشم.

نشانی سفارش و خرید کتاب:
https://www.lulu.com/shop/shiva-farahmandrad/from-returning-home-to-death-penalty/paperback/product-rmz6v8e.html

توجه: نوشتن شمارهٔ تلفن دریافت‌کنندهٔ کتاب در کنار نشانی او، مفید است، زیرا شرکت پستی می‌تواند پیامک بفرستد یا تلفن بزند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 March 2025

به‌زودی منتشر می‌شود

عکس اوریجینال از ب.م.
از بازگشت تا اعدام
حزب تودهٔ ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷‏

نوشتهٔ: شیوا فرهمند راد

اثری پژوهشی و مستند به اسناد بی‌شمار فارسی و روسی و انگلیسی و ترکی آذربایجانی و آلمانی
در ۵۰۰ صفحه

حزب تودهٔ ایران از هنگام بنیان‌گذاریش در سال ۱۳۲۰، آغازگر مبارزه با فاشیسم و نازیسم هیتلری ‏در ایران، و در آن هنگام شاید تنها حزبی بود که در نشریاتش مطالب بسیاری در مخالفت با آلمان ‏نازی می‌نوشت. این حزب آورنده و رونق‌بخش فرهنگ تشکل‌ها، سندیکاها، و اتحادیه‌های صنفی و ‏کارگری، و همچنین سازمان جوانان و سازمان‌ها و فعالیت‌های ویژهٔ زنان، و انجمن‌هایی چون ‏‏«طرفدران صلح»، و... به ایران بود. تعداد اعضای این تشکل‌های مردمی، و از آن طریق تعداد اعضای ‏حزب پیوسته افزایش می‌یافت و حزب به یک نیروی مطرح سیاسی تبدیل شده بود.‏

در آن سال‌ها بسیاری از افراد سرشناس و روشنفکران نیز بر گرد حزب تودهٔ ایران حلقه زده بودند. ‏حزب تودهٔ ایران چندین نشریهٔ سیاسی و کارگری و فرهنگی و ادبی منتشر می‌کرد که خوانندگان ‏فراوانی داشتند. در محل باشگاه حزب همواره جلسات حوزه‌های حزبی و انواع کلاس‌ها و در حیاط ‏آن تئاتر و شعرخوانی و کارهای جالب و جذاب برای کارگران و جوانان جریان داشت.‏

حزب در دههٔ ۱۳۲۰ توانست ۹ نفر از اعضای خود را به نمایندگی مجلس برساند. این ۹ نفر در ‏مجلس «فراکسیون توده» را تشکیل دادند و توانستند در سیاست‌گذاری‌های دولت به نفع مردم و ‏زحمتکشان مؤثر باشند. اندکی پیش از پایان رسمی جنگ جهانیِ دوم در اروپا، در اردیبهشت ۱۳۲۴ ‏‏«در سازمان‌های این حزب بیش از ۲۰۰ هزار کارگران، روشنفکران، پیشه‌وران، و دهقانان برجسته ‏شرکت» داشتند. و عده‌ای که در تظاهرات حزبی به مناسبت‌های گوناگون شرکت می‌کردند، در آن ‏سال «در تهران به ۴۰ هزار و در تبریز به ۵۰ هزار نفر بالغ» می‌شد. این حزب در سال ۱۳۲۵ به ‏مدت ۲ ماه و نیم سه وزیر در دولت ایران داشت.‏

این کتاب می‌کوشد نشان دهد که پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ چرا حزب کمونیست تودهٔ ایران از رژیم ‏تئوکراتیک جمهوری اسلامی پشتیبانی کرد؟ چه شد و چگونه کار آن «تنها حزب واقعی تاریخ ‏سیاسی ایران»، «منسجم‌ترین و سازمان‌یافته‌ترین حزب در ایران»، «بزرگ‌ترین حزب کمونیست ‏خاورمیانه»، و... به آن‌جا رسید که بار دیگر رهبرانش و صدها تن از اعضایش به زندان افتادند، اعدام ‏شدند، در مهاجرتی دیگرباره پراکنده شدند، و زندگانی بسیاری از آنان و خانواده‌هایشان بر باد رفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 October 2024

...بشکنی ای قلم، اگر

بیت شعر و نفرینی که عنوان نوشته از آن به وام گرفته‌شده، آن‌چنان قاطع و در عین حال صاف و ‏ساده و بی شیله‌پیله است، آن‌چنان صادقانه است و از دل بر آمده، که یک بار خواندنش کافیست تا ‏همراه با نام صاحب آن برای همیشه در یاد خواننده حک شود، و بی‌گمان برخی از خوانندگان اکنون ‏به روشنی می‌دانند که سخن از کدام بیت و کدام صاحب سخن است:‏

بشکنی ای قلم، ای دست، اگر
پیچی از خدمتِ محرومان، سر

این شاید نه نفرین، که عهدی‌ست که محمدعلی افراشته با خود و قلمش می‌بندد و از ۱۹ اسفند ‏‏۱۳۲۹ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بر سرلوحهٔ هر شماره از نشریهٔ طنز سیاسی و اجتماعی «چلنگر» که او ‏منتشر می‌کرد (و جانشینان چلنگر پس از توقیف آن در ۱۲ خرداد ۱۳۳۲، مانند «جاجرود»، ‏‏«شب‌چراغ» و...) نقش می‌بست. اما نام افراشته بسیار پیش از آن، از شهریور ۱۳۲۰، و پیشتر، در ‏مقام شاعری خلقی، مبارز، و انسان‌دوست بر سر زبان‌ها بود. او در نخستین کنگرهٔ نویسندگان و ‏شاعران ایران در تیرماه ۱۳۲۵ نیز شرکت داشت. روزنامه‌ها و مجلات، هر روز شعر تازه‌ای با شیوه‌ای ‏نو و دید و بافتی به‌کلی تازه از او چاپ می‌کردند. شعر او در برهه‌ای از زمان شعار مردم بود و کلامش ‏تا پایین‌ترین طبقات جامعه نفوذ می‌کرد. صداقتی که در کلام این گیله‌مرد وجود داشت و سوژه‌هایی ‏که انتخاب می‌کرد آن‌قدر بدیع و تازه بود که شعرش به سرعت برق در حافظه‌ها نقش می‌بست. ‏طنز تلخ و گزنده‌ای که در شعرش وجود داشت خواننده را نخست می‌خنداند، و لحظه‌ای بعد ‏می‌گریاند. بی‌کاری، دربه‌دری‌ها، محرومیت‌ها، تبعیض‌ها، رشوه‌خواری‌ها، و فساد حاکم مایهٔ اصلی ‏شعر او بود. شخصیت‌های شعر او آدم‌های محروم، توسری‌خورده، نفرین‌شده و آوارهٔ شهرها و ‏روستاها بودند.‏

روزنامهٔ چلنگر در آغاز اشعاری به زبان‌های گیلکی، ترکی آذربایجانی، کردی، ترکمنی، لری، ‏مازندرانی، و... نیز منتشر می‌کرد. اما چندی بعد افراشته اعلام کرد که شهربانی انتشار ادبیات به ‏زبان‌های غیر از فارسی را ممنوع کرده‌است، و آن صفحهٔ چلنگر حذف شد.‏[۱]

محمدعلی افراشته زادهٔ ۱۲۷۱ هجری خورشیدی در روستای بازقلعهٔ سنگر در حومهٔ رشت، فرزند فقر ‏و محرومیت بود و هم‌زمان با نوشتن و سرودن، برای نان شب خود و خانواده‌اش به ناگزیر از شاگردی ‏و پادویی در شرکت‌های ساختمانی، تا دلّالی فروش گچ، شاگردی در بنگاه‌های معاملات ملکی، کار ‏در شهرداری در نقش معمار، آموزگاری، هنرپیشگی تئاتر، مجسمه‌سازی، نقاشی، تحصیلداریِ ‏تجارتخانه، رانندگی، خبرنگاری، و هر شغلی از این دست روی‌گردان نبود. از زندگی در چنین ‏محیط‌هایی و لمس جامعه با پوست و گوشت خود بود که سوژه‌های آثار خود را می‌یافت. او دردها و ‏نیازمندی‌های مردم را خوب می‌شناخت و با زبان مردم آشنا بود. او با مردم و در میان مردم زندگی و ‏پیکار می‌کرد.‏ [۲]

احسان طبری می‌نویسد: «محمدعلی افراشته پیمان‌کار و معمار شهرداری بود که با او آشنا شدم. ‏در باشگاه حزب ما [حزب تودهٔ ایران] در خیابان فردوسی [تهران] برای حیاطی پر از مردم (غالباً از ‏کارگران) باژست‌های خنده‌آور و بسیار مطبوعی، اشعار طنز‌آمیز اجتماعی خود را [...] می‌خواند و ‏هم‌رزمان خود را از ته دل می‌خنداند. [...] چون مسئول امور تبلیغی و مطبوعاتی حزب بودم، با من ‏برخوردی بامحبت و هم‌کارانه و دایمی داشت که تا آخر عمر و از جمله در مهاجرت آن را حفظ کرد.»‏[۳] ‏ ‏نخستین مجموعهٔ آثار او را نیز حزب تودهٔ ایران در سال ۱۳۲۹ با عنوان «آی گفتی» منتشر کرد. این ‏نام یکی از اشعار جاودان اوست.‏

با صاعقهٔ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تلاش دستگاه کودتا برای یافتن و در بند کردن افراشته اوج گرفت و ‏این انسان پر تلاش و آفرینشگر ناگزیر شد که تا یک سال و نیم پس از آن در نهانگاه به‌سر برد. اما به ‏گفتهٔ نصرت‌اللّه نوح: «افراشته آن‌قدر در زندگی با تودهٔ محروم جامعه عجین شده‌بود که در دوران ‏زندگی مخفی خود در تهران به‌ندرت در خانه می‌ماند. او که به فن گریم و هنرپیشگی آشنا بود هر ‏روز در قیافه و لباسی مبدل به میان مردم می‌آمد، و در حالی که مأموران شاه دربه‌در به‌دنبال او ‏می‌گشتند، او در بهار تربچه، پونه و چغاله بادام می‌فروخت، و در شب عید ماهی‌های زنده و کوچک ‏را برای هفت‌سین به مردم عرضه می‌کرد.»‏[۴]

اما سرانجام هنگامی که فشار پی‌گردها افزایش یافت، هنرمندی که ریشه‌هایی این‌چنین در میان ‏مردم و جامعهٔ کشورش داشت، در اواخر سال ۱۳۳۴ به مهاجرت خارج از کشور، به جایی غریب در ‏آن‌سوی افق‌های تیره، به دوردستِ بلغارستان پرتاب شد.‏

احسان طبری دربارهٔ افراشته در مهاجرت می‌نویسد: «در مهاجرت به هنگام نخستین دیدار از صوفیه، ‏افراشته را پس از سال‌ها، شاید پس از ده سال بار دیگر در آن‌جا دیدم. [...] در صوفیه، رفقای مهاجر ‏ما با افراشته خوب تا نکردند. [...] افراشته با همسر و دو فرزندش (بهمن و روشن) به بلغارستان ‏آمده‌بود.[۵]‏ دولت بلغارستان با وجود تنگی مسئلهٔ منزل، به او خانه‌ای دو اتاقه و کار در دو روزنامهٔ ‏طنزآمیز بلغاری و ترکی داده‌بود. افراشته از دولت بلغارستان و دوستان بلغاری خود راضی ولی از ‏برخی دوستان ایرانی ناراضی بود. آن‌ها شعر و کار هنری افراشته را بی‌بها و ناچیز می‌گرفتند. چه ‏خبط فاحشی! افراشته پس از عُبید بزرگ‌ترین طنزنگار ایرانی است. [...] دیدار ما در زمستان ۱۹۵۷ ‏‏[۱۳۳۶] بود. [...] همان ایام که او را در صوفیه دیده‌بودم، از بیماری قلبی شکوه داشت و همین ‏بیماری سرانجام او را در سن ۵۱ سالگی [۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۸]، در عین جوانی، با یک سکته ‏درربود. سراپای مهاجرت ایرانی از این خبر غرق اندوه شد، حتی کسانی که کودکانه با وی رفتار ‏نادرست داشتند. دوستان بلغار تشییع پرشکوهی ترتیب دادند و او را که در صوفیه حسن شریفی ‏نام داشت، در گورستان معروف شهر به خاک سپردند.‏

در عرض سه-چهار سالی که افراشته در مهاجرت بود، کوشش فراوانی از جهت حکایت‌نویسی به‌کار ‏برد. می‌بایست با زحمت زیاد نوشته‌های خود را بدهد تا به بلغاری یا ترکی ترجمه کنند. با این حال ‏خوانندگان فراوان داشت. زمانی یک بلغاری وقتی دانست که من ایرانی هستم، از «حسن ‏شریفی» از من پرسید و وقتی پاسخ دادم او را می‌شناسم، حالتی گریه‌مانند به وی دست داد و ‏آه‌ها کشید و افسوس‌ها خورد. معلوم شد که خود روزنامه‌نگار است و حسن شریفی را در زندگی ‏دیده و می‌شناخته. با این‌همه، احساسات او شگفت‌انگیز بود. از شیرینی و دل‌نشینی ‏نوشته‌هایش سخن گفت و دم‌به‌دم تکرار می‌کرد: آه حسن شریفی! حسن شریفی!»‏[۶]

نصرت‌اللّه نوح، دوست و همکار افراشته در نشریهٔ چلنگر، که با زحمتی فراوان و ستودنی مجموعهٔ ‏آثار افراشته را در سه جلد فراهم آورده،[۷]‏ در پیشگفتار یکی از آن‌ها می‌نویسد: «[...] هنوز به شیوهٔ ‏افراشته در نثر، نمایشنامه‌نویسی و داستان‌نویسی و مخصوصاً اشعار گیلکی او اشاره‌ای ‏نشده‌است. امیدوارم در این مورد افراد با صلاحیتی چون آقایان احسان طبری و به‌آذین که بیشتر از ‏من با افراشته دمخور و دوست بوده‌اند، اقدام کنند.»‏[۸] ‏ احسان طبری به نوبهٔ خود خیلی کوتاه ‏نوشت: «چهل قصهٔ کوچکی که به همت دوستش نصرت‌اللّه نوح نشر یافته، افراشته را گاه یک ‏چخوف ایرانی نشان می‌دهد. بدون تردید طنز در خونش بود. دوست من نویسنده و مترجم معروف ‏به‌آذین، که خود گیلک است، برای اشعار گیلکی او ارزش حتی بیش از نوشته‌های فارسی‌اش قایل ‏است. کمدی‌های کوچک او نیز بدک نیست ولی به پایهٔ اشعار و حکایت‌هایش نمی‌رسد.»‏[۹] ‏ و همین.‏

اما پیداست که به‌آذین پیش از تقاضای نوح، خود دست به اقدام زده‌بود و کتاب «برگزیدهٔ اشعار ‏فارسی و گیلکی محمدعلی افراشته» را نگاشته بود، که اکنون در فردای انقلاب ۱۳۵۷ کم‌وبیش ‏هم‌زمان با کتاب نوح امکان انتشار یافته‌بود.[۱۰]‏ ‏ به‌آذین پیشتر نیز در سال ۱۳۲۶ مقاله‌ای دربارهٔ ‏افراشته و ارزش شعرهای گیلکی او شامل تفسیر سه شعر گیلکی او در «مردم» ماهانه ‏نوشته‌بود.‏[۱۱]

باز باید از نوح سپاسگزار باشیم که در مقدمه‌های سه جلد مجموعهٔ آثار افراشته، برخی از شعرها و ‏داستان‌ها و نمایشنامه‌های افراشته را هر چند کوتاه تحلیل و معرفی کرده‌است. او همچنین گزارش ‏داده‌است که: «افراشته [در مهاجرت] داستان‌ها و اشعار خود را به زبان ترکی برای طنزنویس بلغار ‏دیمیتر بلاکونف ‏Belakonev‏ ترجمه می‌کرد، و او آن‌ها را از ترکی به زبان بلغاری بر می‌گرداند. ضمناً ‏افراشته در تمام مدت اقامت در بلغارستان، با روزنامهٔ فکاهی «استورشل» [‏Стършел‏ (زنبور سرخ ‏یا زنبور گاوی)] همکاری داشت.» و «یکی از کارهای جالب افراشته در بلغارستان، نوشتن داستان ‏‏«دماغ شاه» است.» و «افراشته در آخرین سال زندگی خود مجموعه‌ای از آثار طنز خود را تهیه ‏کرده‌بود که با عنوان «دماغ شاه» در صوفیهٔ بلغارستان منتشر کند [...] و این مجموعه پس از مرگ ‏او با همین نام [به زبان بلغاری، صوفیه، ۱۹۶۳] منتشر شد.»‏[۱۲] ‏ ترجمهٔ فارسی «دماغ شاه» به ‏همت بهزاد موسایی در سال ۱۳۸۸ منتشر شد.‏ [۱۳]

محمدعلی افراشته در رنج از غربت و مهاجرت، و در حسرت میهن، دور از میهن از جهان رفت. هیچ ‏نمی‌دانم که آیا گورگاه «حسن شریفی» هنوز در صوفیه باقی‌ست، یا رد پای زمان آن را نیز زدود؟ آن ‏سه نفر دیگر هم، یعنی نصرت‌اللّه نوح، احسان طبری، و به‌آذین سال‌هاست که از جهان رفته‌اند، و تا ‏جایی که می‌دانم معرفی و نقد جامع و اساسی آثار محمدعلی افراشته هنوز بر زمین مانده است. ‏برخی از آثار او را در میان شاهکارهایش بر می‌شمارند، مانند «شغال محکوم»، «پالتوی ‏چهارده‌ساله» و «آی گفتی».

نام و آوازهٔ افراشته تا «دایرة‌المعارف بزرگ شوروی» نیز راه یافت و ‏شرح حال کوتاهش در دو چاپ آن درج شد. در چاپ ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۸ از سه اثر شاخص او نام ‏برده‌شده: داستان «عروس عباس‌آقا»، نمایشنامهٔ «مسخره‌بازی»، و شعر «شغال محکوم». ‏مضمون «شغال محکوم» نیز نقل شده‌است.‏[۱۴] ‏ اما در چاپ بعدی (۱۹۶۹ تا ۱۹۷۸) نام نمونه‌های ‏آثار او را حذف کردند.‏[۱۵]

در ویکی‌پدیای گیلکی معروف‌ترین شعرهای فارسی و گیلکی افراشته که نامشان آمد، همراه با ‏شرحی کوتاه بر هرکدام درج شده‌است. (در ویکی‌پدیای فارسی، در برگ افراشته، زبان گیلکی را ‏انتخاب کنید.)

‏ ________________________________
 [۱] ‎ ‎‏. ویکی‌پدیای فارسی، ذیل افراشته.
‏ [۲] ‎ ‎‏. جملاتی برگرفته از پیشگفتار مجموعهٔ ثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، صص ‏‏۵ تا ۱۳.
‏ [۳]‎ ‎‏. احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ۱۳۷۹، ص ۱۱۵.
‏ [۴]‎ ‎‏. نصرت‌اللّه نوح (به کوشش)، چهل داستان محمدعل افراشته، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، ص ۶.
‏ [۵]‎ ‎‏. افراشته سه پسر داشت که یکی از آن‌ها در همان مهاجرت (پیداست که پیش از دیدار احسان طبری) به ‏بیماری قلبی درگذشت. (ویکی‌پدیای فارسی، ذیل افراشته).
‏ [۶]‎ ‎‏. احسان طبری، همان، صص ۱۱۶ و ۱۱۷.
‏ [۷] ‎ ‎‏. ۱- مجموعهٔ آثار [اشعار] محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸. ۲- چهل داستان ‏محمدعلی افراشته، به کوشش نصرت‌اللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰. ۳- نمایشنامه‌ها، تعزیه‌ها و ‏سفرنامه‌ها، اثر محمدعلی افراشته، گردآوری و مقدمه: نصرت‌اللّه نوح، چاپ اول، انتشارات حیدربابا، تهران، مهرماه ‏‏۱۳۶۰.‏
[۸] ‎ ‎‏. مجموعهٔ آثار محمدعلی افراشته، گردآورنده نصرت‌اللّه نوح، تهران، توکا، ۱۳۵۸، ص ۱۲.
‏ [۹] ‎ ‎‏. احسان طبری، همان، صص ۱۱۵ و ۱۱۶.
‏ [۱۰] ‎ ‎‏. تهران، انتشارات نیل، ۱۳۵۸.
‏ [۱۱]‎ ‎‏. http://www.peiknet.com/1383/hafteh/12esfand/hafteh_page/93behazin_afrashteh.htm‎
[۱۲]‎ ‎‏. چهل داستان محمدعلی افراشته، به کوشش نصرت‌اللّه نوح، تهران، انتشارات حیدربابا، مرداد ۱۳۶۰، صص ۴ و ۵.
‏ [۱۳]‎ ‎‏. رشت، انتشارات فرهنگ ایلیا.
‏ [۱۴]‎ ‎‏. مقالهٔ ا. گویا در «دنیا» نشریهٔ تئوریک و سیاسی کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، شماره ۱، سال ۱۳۴۸.
‏ [۱۵]‎ ‎‏. http://bse.sci-lib.com/article082644.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 February 2024

مصاحبهٔ نشریهٔ تریبون با من

مقدمه


وقتی قرار بر مصاحبه با شیوا فرهنمدراد شد، کلی ذوق‌زده شدم. یکی از مشتریان پروپاقرص ‏وبلاگ شخصی و قدیمی‌اش بودم، یادداشت‌هایی را که می‌نوشت با ولع هرچه تمام ‏می‌خواندم، از شیوایی قلم و زاویهٔ دیدی که داشت بسیار لذت می‌بردم. اولین‌بار نام شیوا را در ‏خاطرات علیرضا صرافی با عنوان جنبش دانشجویی آذربایجان در دهه ۵۰ دیده بودم. روایتِ اتاق ‏موسیقی دانشگاه آریامهر (صنعتی‌شریف) هنوز هم برای من جذاب‌ترین بخش این خاطرات ‏است. جایی که شیوا سه سال تمام را صرف پیاده‌سازی متن ترکی از روی نسخه صوتی اپرای ‏کوراوغلو و ترجمهٔ آن به فارسی می‌کند و همان‌طور که اشاره می‌کند متن این اپرا توسط ‏خیلی‌ها به عنوان درسنامهٔ آموزش زبان ترکی آذربایجانی به کار می‌رفت. به قطران در عسل ‏که رسیدم، میخکوب شدم. مواجههٔ جسورانه و صادقانهٔ شیوا با گذشتهٔ مبارزاتی‌اش ‏تکان‌دهنده بود و از نظر من یکی از بهترین‌های اتوبیوگرافی‌های سیاسی تاریخ معاصر ایران ‏است. با گام‌های فاجعه همان دقت‌نظر و انصافی را داشت که از شیوا انتظار داشتم. او فارغ از ‏اتهام‌زنی‌های رایج این کتاب را در نقد حزب توده نوشته بود. آخرین کتابی که از وی خواندم ‏وحدت نافرجام، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲) بود، ‏پژوهشی ناب و دقیق دربارهٔ برشی از تاریخ معاصر که کمتر به آن پرداخته شده است. به‌قول ‏علیرضا اردبیلی شیوا یک آدم کتبی است، بیشتر از آن‌‏‎که حرف بزند، می‌نویسد. شیوایی که ‏من می‌شناسم از اتاق موسیقی شروع می‌شود.‏

س: شیوا فرهمندراد ذوق هنری دارد و دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی ‏شریف) است، با این پس‌زمینه، تصمیم می‌گیرد تا وارد فعالیت‌های سیاسی ‏شود، آن‌هم در جایی مثل ایران که مخالفت و حتی انتقاد از رژیم بهای ‏سنگینی دارد، چرا و چگونه این تصمیم را گرفتید؟ درواقع چه انگیزه‌ها و ‏زمینه‌هایی شیوای جوان و احیاناً آرمان‌خواه را به این مسیر هدایت کرد؟ ‏

ج: به قول بعضی دوستان قدیمی: «ما سیاست را انتخاب نکردیم، سیاست ما را انتخاب ‏کرد!» آن هنگام جامعه از شکاف طبقاتی عمیقی رنج می‌برد و وضعیتی برقرار بود که ‏دل‌های جوان دانشجویان را به درد می‌آورد، و در غیاب و ممنوعیت احزاب و سازمان‌های ‏سیاسی علنی، آنان را، و مرا، به سوی فعالیت سیاسی می‌کشاند.‏

من از دیدن فقر مردم، به‌ویژه اهالی آذربایجان که از روستاهایشان رانده شده‌بودند و در ‏تهران زندگی فلاکت‌باری داشتند رنج می‌بردم. به‌گمانم دست‌کم یک نمونه از چنین ‏مشاهده‌ای را در کتاب قطران در عسل نوشته‌ام: مشاهدهٔ گرسنگی روستاییان اطراف ‏زنجان که در حلبی‌آبادی سر راه دانشگاه آریامهر به خوابگاه دانشجویی ما، در صد ‏متری شاهراه آیزنهاور (خیابان آزادی کنونی) زندگی می‌کردند.‏

س: در آن زمان چه آرمان‌ها و چشم‌اندازی از نظام سیاسی مطلوب خود داشتید ‏که جذب گفتمان چپ و مهم‌تر از آن حزب توده شدید؟ آیا شما هم مثل بیشتر ‏نسل جوان تحصیل‌کرده و یا روشنفکران آن دوره تحت تاثیر هژمونی و سلطهٔ ‏گفتمان چپ قرار داشتید و یا با مطالعه و بینش به این نقطه رسیدید؟ آیا این ‏تصمیم هیجانی و احساسی بود یا آگاهانه؟

ج: شاید هیچکدام! در کودکی و نوجوانی من شبکهٔ رادیویی (و تلویزیونی) کشور هنوز به ‏جاهای دوردست ایران، و به‌ویژه آذربایجان که شاه هنوز داشت از مردم آن بابت جنبش ‏ملی سال ۱۳۲۴ و ۲۵ انتقام می‌گرفت، نرسیده‌بود. ما در خانه به‌زحمت می‌توانستیم ‏صدای ناصافی از رادیوی تهران بشنویم. از رادیوی تبریز برنامه‌هایی به فارسی پخش ‏می‌شد، اما فرستندهٔ تبریز چندان قوی نبود و در اردبیل آن را حتی بدتر از صدای تهران ‏می‌شنیدیم. در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۴۰ فرستنده‌ای در رشت دایر شد که صدای آن در ‏اردبیل بهتر از دیگر فرستنده‌های داخل شنیده می‌شد.‏

اما رادیوهای باکو و مسکو را، که آن نیز از باکو «رله» یا تقویت می‌شد، خیلی صاف و ‏خوب می‌شنیدیم. این‌ها را من حتی با «رادیو گوشی» خیلی سادهٔ ساخت خودم ‏به‌راحتی می‌شنیدم. همین باعث شد که نسبت به جمهوری آذربایجان و اتحاد شوروی ‏کنجکاو شوم، و کنجکاوی به‌تدریج به علاقه انجامید. به‌ویژه تفاوت بارز وضع فرهنگی ‏مردم هم‌زبان دو ساحل ارس مرا به فکر فرو می‌برد: آن‌جا کودکان به زبان خودشان، ‏یعنی زبان مشترک با ما، درس می‌خواندند، و مردم از موسیقی خوب و با کیفیت، اپرت ‏و اپرا، فیلم‌های سینمایی و تئاتر به زبان خودشان برخوردار بودند، اما ما از همهٔ این‌ها ‏محروم بودیم. چرا؟ چه نظامی آن‌جا و در سراسر اتحاد شوروی برقرار بود که آزادی ‏انتخاب زبان تحصیل را تأمین می‌کرد؟

باید در این زمینه می‌خواندم و یاد می‌گرفتم. اما هر چه بیشتر می‌جستم، کم‌تر ‏می‌یافتم. همهٔ این قبیل منابع و خواندنی‌ها را رژیم پهلوی ممنوع و سانسور می‌کرد. و ‏این ممنوعیت، البته، کنجکاوی من و امثال مرا بیشتر تحریک می‌کرد. ‏

آن موقع مطلقاً هیچ چیز دربارهٔ «چپ» نمی‌دانستم. پس از ورود به دانشگاه در تهران ‏بود که نام مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم و سوسیالیسم را شنیدم. اما برای ‏مطالعه در این زمینه‌ها هم منبع دست اولی وجود نداشت، و می‌بایست از نوشته‌های ‏دست چندم استنباط‌هایی کسب می‌کردیم.‏

بنابراین به‌گمانم کم‌وبیش هیچکدام از پیشنهادهایی که در متن این سؤال مطرح کردید ‏در مورد من صدق نمی‌کند. جذب سازمان چریک‌های فدایی خلق نشدم، و حزب تودهٔ ‏ایران تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ حضور چشمگیری در ایران نداشت، یا من از آن خبر ‏نداشتم، جز فقط دو سه بار شنیدن رادیوی پیک ایران در خانهٔ این و آن دوست ‏دانشجو. این رادیو به حزب تودهٔ ایران تعلق داشت، از صوفیه پایتخت بلغارستان پخش ‏می‌شد، و مدت کوتاهی پس از آن که با آن آشنا شدم، دولت بلغارستان با قرارداهایی ‏که با رژیم شاه بست، صدای آن رادیو را خاموش کرد.‏

س: با توجه به جایگاهی که شما در حزب توده داشتید، جاهایی بود که در مورد ‏مواضع، خط مشی و تصمیمات حزب توده دچار شک و تردید شوید؟ در کنار آن، ‏آیا تا زمانی که در ایران بودید شوروی کشور برادر بزرگ به عنوان بهشت برین ‏در ذهن شما جای گرفته بود و یا نه از جنایات استالین و فجایعی که این رژیم ‏در شوروی به بار آورده بود، خبر داشتید؟

ج: پس از دستگیری گروه بزرگی از رهبران و کادرهای حزب تودهٔ ایران، و جان به‌در بردن و ‏آزادی برخی از آنان در دههٔ ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، آشکار شد که بازجویان سازمان اطلاعات ‏سپاه پاسداران پیش خود نوعی طبقه‌بندی از پیش برای کادرهای حزب فرض ‏کرده‌بودند و آنان را به «کادر ۱» (مقام بالاتر)، و «کادر ۲» (مقام پایین‌تر) تقسیم ‏می‌کردند. با آن حساب جایگاه من پایین‌تر از «کادر ۲» بود. من «فرسنگ‌ها» دور از ‏دستگاه تعیین تاکتیک و استراتژی و سیاست حزب، و از نظر تشکیلاتی فقط عضو ‏سادهٔ یک حوزهٔ حزبی بودم. تنها به خاطر شرکت داوطلبانه در برخی کارهای اجرایی ‏حزب، مانند کارهای صوتی میتینگ‌های حزب، ضبط و تکثیر سخنان رهبر حزب در ‏جلسات «پرسش‌وپاسخ» او، شرکت در جابه‌جا کردن روزانهٔ چند تن از رهبران حزب، ‏شرکت در ویرایش و آماده‌سازی مجلهٔ تئوریک و سیاسی حزب (نشریهٔ دنیا) و ‏نوشته‌های احسان طبری (که برخی‌ها او را تئوریسین حزب می‌دانند)، در ارتباط نزدیک ‏با این رهبران حزب قرار گرفتم. این بود واقعیت «جایگاه» من در حزب.

آری، در این جایگاه ناچیز خودم، از همان آغاز در توجیه و درک سیاست نزدیکی حزب ‏تودهٔ ایران به روحانیان و در رأس آنان آیت‌الله خمینی، دچار شک و تردید بودم، از جمله ‏برای این که از سال‌های دبیرستان از هر گونه دین و دین‌داری، و از دین‌فروشی و ‏دین‌فروشان بیزار بودم. مقاله‌های تئوریک حزب را در توجیه این سیاست‌ها که ‏می‌خواندم، عقل می‌گفت که: «خب، راست می‌گویند. این سیاست درست است.» اما ‏احساسم هرگز این توجیه‌ها را نپذیرفت و ته دلم همیشه ناراضی بودم.‏

در مورد اتحاد شوروی، سانسور ساواک و رژیم شاه دربارهٔ آن کشور باعث شده‌بود که ‏جوانان و از جمله من مطالبی را که بر ضد اتحاد شوروی و جنایات استالین منتشر ‏می‌شد، باور نمی‌کردیم و آن‌ها را به حساب «تبلیغات امپریالیستی» رژیم ایران برای ‏تخریب وجههٔ اتحاد شوروی می‌گذاشتیم. آن قبیل مطالب به نظر من و دوستانم ارزش ‏خواندن نداشت.‏

در مقابل، در حالی که هنوز حتی نام مارکس و انگلس و لنین و چه گوارا و... سانسور ‏می‌شد و کتاب‌های معتبری از نوشته‌های آنان یا دربارهٔ آنان وجود نداشت، ناگهان رژیم ‏شاه در واکنش به سیاست امریکا و غرب که از فروش برخی تسلیحات و تجهیزات به ‏ایران پرهیز داشتند، به اتحاد شوروی روی آورد و قراردادهای بزرگ و مفصلی با آنان ‏بست و بسیاری از نیازهای تسلیحاتی را از آنان تأمین کرد. همچنین ایجاد کارخانهٔ ذ‌وب ‏آهن اصفهان و نیروگاه هسته‌ای بوشهر، کشیدن خط لولهٔ گاز از جنوب ایران تا آستارا، و ‏بهره‌برداری از معدن مس سرچشمه (کرمان) را به آنان سپرد. از آن پس جاده‌های ایران ‏پر از کامیون‌های شرکت حمل‌ونقل دولتی اتحاد شوروی به نام «سوو-ترانس-آفتو» ‏Sovtransavto‏ بود که برای حمل کالا بین مرز شمالی کشور و بندرهای ساحل خلیج ‏فارس رفت‌وآمد می‌کردند.‏

آن قراردهای بزرگ، تبادلات فرهنگی را نیز شامل می‌شد و برخی فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری شوروی در ایران مجاز شد. در نتیجه از آن هنگام فیلم‌های سینمایی ‏بسیار عالی و اغلب عظیم ساخت اتحاد شوروی در برخی سینماها، و حتی تلویزیون ‏ایران نمایش داده می‌شدند، مانند فیلم دو قسمتی «جنگ و صلح» (روی کتاب معروف ‏لف تالستوی)، یا «برادران کارامازوف» (روی رمان بزرگ فیودور داستایفسکی)، یا ‏سریال «آنا کاره‌نینا» (تالستوی)، فیلم بالت‌های «ایوان مخوف» اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏و «اسپارتاکوس» اثر آرام خاچاتوریان، و... ارکسترهای بزرگ سنفونیک و تک‌نوازان و ‏رهبران ارکستر سرشناس شوروی برای کنسرت در تالارهای ایران می‌آمدند، گروه ‏بزرگ بالت روی یخ شوروی در سالن ورزش «مجتمع شهیاد» («آزادی» بعدی) برنامه ‏اجرا می‌کرد، و...‏

گذشته از این‌ها، بنگاه نشریاتی «پروگرس» مسکو و شعبه‌های دیگرش کتاب‌های ‏فارسی فراوانی که اغلب ترجمهٔ افسران توده‌ای نسل قبل پناهنده به شوروی بودند به ‏بازار کتاب ایران سرازیر کرد. در آن میان کتاب‌های فنی و مهندسی به زبان انگلیسی، و ‏نیز کتاب‌ها و نشریاتی از جمهوری آذربایجان هم (به خط سیریلیک) یافت می‌شد. برای ‏نمونه هفته‌نامهٔ ادبیات و اینجه‌صنعت و ماهنامهٔ آذربایجان ارگان اتحادیهٔ ‏نویسندگان آذربایجان به ایران می‌رسیدند. من هر دو را مشترک بودم و از سال ۱۳۵۲ تا ‏‏۱۳۵۷ آن‌ها را می‌گرفتم و می‌خواندم. فرستندهٔ رادیویی آراز که از باکو پخش می‌شد ‏و شبانه‌روز موسیقی آذربایجانی برای ایران پخش می‌کرد، نیز، اگر اشتباه نکنم، از ‏همان هنگام آغاز به کار کرد.‏

همهٔ این‌ها، پس از سانسور شدید قبلی، و آن کنجکاوی که قبلاً توضیح دادم، تأثیر ‏بزرگی در جلب توجه و علاقهٔ کتاب‌خوانان و سینماروها و موسیقی‌دوستان ایران ‏داشت، که تا پیش از آن به هنر و ادبیات اتحاد شوروی دسترسی چندانی نداشتند و صد البته همهٔ این آثار فرهنگی در خدمت تبلیغ نظام اتحاد شوروی و ایجاد تصویر و ‏تصوری خیالی و اغراق‌آمیز از «بهشت رؤیایی» و «عدالت اجتماعی» آن کشور قرار ‏داشتند. این آثار از واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم آن ۱۵ جمهوری متحد هیچ نمی‌گفتند و ‏نشان نمی‌دادند که آن‌جا زیر نام سوسیالیسم و عدالت اجتماعی، در واقع فقر را ‏به‌تساوی تقسیم کرده‌اند.‏

س: می‌دانیم که در بسیاری از مقاطع حساس و استراتژیک تصمیمات مهم حزب ‏توده نه در داخل که از طرف شوروی دیکته می‌شد، با توجه به این واقعیت ‏تضاد بین تحلیل و مواضع اعضای حزب با این دستورالعمل‌های صادره از ‏شوروی چگونه حل و فصل می‌‌شد؟ آیا چنین تضادهایی باعث اعتراض ‏نمی‌شد و چه‌قدر فضا برای طرح انتقادات از این تصمیمات مهیا بود؟

ج: رابطهٔ حزب تودهٔ ایران با حزب کمونیست اتحاد شوروی و تبعیت از برخی سیاست‌های ‏آن با «انترناسیولیسم پرولتری» یا همان «همبستگی جهانی احزاب برادر» توجیه ‏می‌شد. این دیدگاه می‌گفت که احزاب کمونیست همهٔ کشورهای جهان با هم دوست ‏و برادرند، در موارد لازم همه گونه به یک‌دیگر کمک می‌کنند، از کمک فکری و تئوریک تا ‏کمک‌های مادی و تسلیحاتی، و حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزب لنین، مادر و ‏کانون همهٔ این احزاب و این همبستگی است.‏

ساختار حزب تودهٔ ایران مطابق اساسنامه‌اش از اصل لنینی «مرکزیت دموکراتیک» ‏پیروی می‌کرد. یعنی سیاست حزب را مرکزیت حزب تعیین می‌کرد و رهنمودهای ‏مرکزیت حزب برای اعضا تا پایین‌ترین رده‌ها «لازم‌الاجرا» بود. اما اعضا حق داشتند ‏ایرادهایی را که می‌دیدند و انتقادها و اعتراض‌هایی را که داشتند مطرح کنند و تا ‏بالاترین مرجع برسانند. این اصل در حزب تودهٔ ایران در ظاهر تا حدود زیادی رعایت ‏می‌شد. بسیاری از اعضای حزب چنین انتقادهایی را کتبی یا شفاهی مطرح می‌کردند ‏و برخی‌ها بر دریافت پاسخ اصرار می‌ورزیدند. پاسخ‌هایی هم می‌آمد. ‏

رهبر حزب یک جلسهٔ «پرسش و پاسخ» داشت که هر هفته یا یک‌هفته‌درمیان برگزار ‏می‌شد و هر بار به چند پرسش یا انتقاد پیرامون سیاست و مواضع حزب پاسخ می‌داد. ‏این سخنان هم به‌شکل نوارهای صوتی تکثیر و توزیع می‌شد، و هم به شکل ‏جزوه‌هایی چاپ و پخش می‌شد یا در نشریهٔ ارگان حزب منتشر می‌شد. و البته ‏پاسخ‌های کتبی و شفاهی در جلسات حوزه‌های حزبی، یا پاسخ‌های رهبر حزب در آن ‏جلسات یا انتشار پاسخ‌های او، معترضان را همیشه راضی نمی‌کرد.‏

س: در تاریخ‌نگاری حزب توده ایران، اسطوره‌های زیادی بدون چون و چرا جا افتاده ‏است از جمله تصور یک حزب سازمان‌یافته و منظم و متشکل از افراد باسواد و ‏پرمطالعه که گاهی تنها تشکیلات و حزب سیاسی واقعی ایران در تاریخ معاصر ‏خوانده می‌شود، می‌خواهیم نظر شما را در باب این اسطوره‌ها بدانیم، تا چه ‏حد چنین تصوراتی منطبق بر واقعیت هستند؟

ج: در این زمینه من تاریخ حزب تودهٔ ایران را به چند دوره تقسیم می‌کنم. در دورهٔ نخست ‏موجودیت حزب، از ایجاد آن در سال ۱۳۲۰ تا شکست جنبش ملی آذربایجان در سال ‏‏۱۳۲۴، حزب یک تشکیلات مترقی و «ملی» بود که تأثیر انکارناپذیری در رشد فرهنگ و ‏ادبیات و گستردن بینش سیاسی و فوت‌وفن سازمان‌یابی مردم‌نهاد مانند اتحادیه‌های ‏کارگری و سازمان‌های زنان و دانشجویان و دیگر گروه‌های صنفی داشت. نشریات حزب ‏شاید تنها صدایی بود که مبارزه با فاشیسم و نازیسم آلمان را تبلیغ می‌کرد.‏

پس از سرکوبی جنبش ملی آذربایجان بهترین و ممتازترین رهبران حزب ناگزیر شدند ‏به اتحاد شوروی پناهنده شوند و به‌قول معروف حزب «کمرش شکست». البته از آن ‏هنگام تا چند سال بعد فعالیت‌های فرهنگی و انتشاراتی حزب و به‌طور کلی ‏‏«فرهنگ‌سازی» حزب گسترش بیشتری یافت و عدهٔ زیادی، به‌ویژه از میان کارگران به ‏عضویت حزب در آمدند. اما هم‌زمان وابستگی حزب به «برادر بزرگ» اتحاد شوروی نیز ‏افزایش یافت و حزب بیشتر و بیشتر گوش به‌فرمان مسکو بود. ‏

ضربهٔ بزرگ و کمرشکن بعدی در بهمن ۱۳۲۷ و با توطئه ترور نافرجام شاه و «غیر ‏قانونی» شدن حزب فرود آمد. بیش از ده تن از رهبران حزب بازداشت و زندانی شدند، ‏و از همین هنگام کارها و فعالیت‌های حزب رنگ ماجراجویی به خود گرفت، سازمان ‏مخفی افسران حزب نفوذ بیشتری یافت، اینان رهبران حزب را از زندان فراری دادند، ‏چند نفر، از جمله مخالفان داخلی و خارجی حزب را ترور کردند، به هنگام نخست‌وزیری ‏محمد مصدق رهبران باقی‌ماندهٔ حزب نتوانستند بر سر بزنگاه‌های حساس و بحرانی ‏اوضاع را درست بسنجند و درست تصمیم بگیرند، و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همه چیز ‏در هم ریخت.‏

آری، حزب تودهٔ ایران نقش بزرگی در آغاز فرهنگ‌سازی فعالیت‌های سیاسی و ‏تشکیلاتی و کارگری و گسترش ادبیات و هنر نمایشی و... داشت و در مقاطعی ‏به‌راستی بسیاری از گل‌های سرسبد جامعهٔ فرهنگی و سیاسی کشور به این حزب ‏می‌پیوستند. اما نباید فراموش کرد که افراد ناجوری هم در صفوف حزب بودند، و نیز در ‏اوج فعالیت‌های حزب، کارگران و زحمت‌کشان کم‌سواد و بی‌سواد اکثریت بسیار بزرگی ‏از اعضای حزب را تشکیل می‌‌دادند.‏

س: می‌رسیم به جایی که شما پس از خروج از ایران و تجربه‌هایی تلخی که از ‏سر گذراندید تصمیم به خروج از این حزب می‌گیرید؟ آن لحظه گسست و ‏جدایی، که می‌دانم در پس‌زمینه آن تجربه زیستهٔ چند دهه‌ای وجود دارد، کی ‏اتفاق افتاد؟

ج: هنگام پناهنده بودن و زندگی در شهر مینسک (پایتخت بلاروس)، با دیدن آشفتگی‌ها و ‏نابسامانی‌های کار حزب، و رهبران جدیدی که به‌جای به کار گرفتن دانش و تجربهٔ ‏افراد، به افراد چاپلوس میدان می‌دادند و خبرچینی را رواج می‌دادند، و راهی برای تأثیر ‏نهادن و مبارزه با این شیوه‌ها وجود نداشت، به این نتیجه رسیدم که آن‌جا جای من ‏نیست. به‌ویژه با مشاهده و لمس واقعیت‌های «سوسیالیسم واقعاً موجود» از ‏ایدئولوژی حزب هم دلسرد شده‌بودم. پس تصمیم گرفتم که در جلسات حوزهٔ حزبی، ‏که در عمل به جلسات بگومکوهای بی‌معنی و تهمت زدن به یک‌دیگر تبدیل شده‌بود ‏شرکت نکنم. شرکت در این جلسات اجباری و «وظیفهٔ حزبی» هر عضو است. به گمانم ‏از تابستان ۱۳۶۴ بود که حق عضویت هم نپرداختم، که پرداخت آن هم اجباری بود. ‏حزب در همهٔ امور زندگانی و معیشت و تحصیل و... ما دخالت داشت و تا پیش از دوران ‏رهبری میخاییل گارباچوف در اتحاد شوروی، ترک حزب اغلب عواقب سختی ‏می‌توانست داشته‌باشد. اما با تغییراتی که او صورت داد، راه خروج از اتحاد شوروی هم ‏باز شد و در آغاز پاییز ۱۳۶۵ از آن‌جا خارج شدم و به سوئد پناه آوردم.‏

س: می‌خواهم از جنبه‌های وجودی این گسست و جدایی بگویید، به‌عنوان فردی ‏که سال‌ها با باور به این آرمان و ایدئولوژی زندگی کرده و برای آن هزینه داده ‏بودید و حالا اگر نگویم همه‌، اغلب آن‌ها را دروغ و فریبی بیش نمی‌دید، برایم ‏جالب است بدانم چگونه از این جهنم بیرون آمدید؟ آیا واقعاً شیوا توانسته تا ‏مثل سربازی [که از پادگان چهل‌دختر فرار می‌کرد] از این سیم‌خاردار هم بگذرد؟

ج: این روندی ناگهانی و یک‌روزه نبود و چنین نبود که مثلاً امروز همه چیز سیاه باشد و ‏فردا سپید شود، یا برعکس. روندی بود بسیار دردآور و چند سال طول کشید. به‌ویژه ‏یاد رفقای بسیار عزیزی که داشتم و در ایران دستگیر و زندانی و اعدام شده‌بودند، و ‏احساس وظیفهٔ وفاداری به آنان رنجم می‌داد. نوشتن کتابچهٔ با گام‌های فاجعه به ‏گونه‌ای بزرگداشت یاد آن رفقایم و گونه‌ای ادای دین به آنان بود و بسیار کمکم کرد.‏

س: مانس اشپربر در تعبیر جذاب و دردناک جدایی‌اش از حزب کمونیست و ‏فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی که داشت می‌گوید دیگر هرگز نتوانست به ‏یقین‌های مثبت اعتماد کند و زندگی‌اش را بر پایهٔ یقین‌های منفی استوار کرد، ‏به نوعی عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دگم، آیا شیوای بعد ‏حزب توده نیز چنین نگاهی به ایدئولوژی دارد؟

ج: «عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دُگم» آری، اما «استوار کردن زندگی ‏بر پایهٔ یقین‌های منفی» هرگز! هنگام آغاز فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» یکی از شعارهای گارباچوف برای جهان پس از آن، «سوسیالیسم با سیمای ‏انسانی» بود. اما او هم در آن زمینه نتوانست در عمل کاری بکند. با این حال من هنوز ‏به عدالت اجتماعی و جامعهٔ رفاه همگانی اعتقاد دارم و نمونهٔ برخی کشورهای با ‏نظام سوسیال‌دموکراسی نشان داده که اندیشهٔ جامعهٔ رفاه همگانی را، اگر نه کامل و ‏مطلق، اما دست‌کم تا حدود زیادی می‌توان جامهٔ عمل پوشاند. این به‌گمانم یک «یقین ‏مثبت» است و نه منفی!‏

س: بعد از این قضایا چه اقداماتی برای بازسازی و پیکربندی دوبارهٔ افکار و ‏ایده‌آل‌هایی که داشتید انجام دادید؟ چون می‌دانم که شما برخلاف بسیاری از ‏افراد دیگر نه کنج عزلت گزیدید و نه خاموش شدید؟ چگونه و چرا دوباره ‏برگشتید و نوشتید؟

ج: پس از خروج از شوروی مدتی خود را تا حدودی منزوی کردم، اما بیشتر برای استراحت ‏و بازبینی آن‌چه گذشته‌بود. بسیار خواندم، به‌ویژه آثاری را که پیشتر نمی‌خواندم. ‏نوشتن با گام‌های فاجعه برای آن بازبینی کمکم کرد و پس از آن نگارش و ترجمه را از ‏سر گرفتم.‏

س: من برخلاف بسیاری از مفسران، کتاب درخشان شما قطران در عسل را ‏نوعی تصفیهٔ حساب با خود می‌دانم تا با حزب توده، خودتان هم در چند ‏مصاحبه و گفت‌گویی که دربارهٔ این کتاب داشتید اشاره کردید این کتاب را ‏نوشتید تا باری از روی دوش خود بردارید، آیا ما می‌توانیم این کتاب را ‏اتوبیوگرافی از سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران بدانیم؟

ج: با گام‌های فاجعه را شاید بتوان گونه‌ای «تصفیه حساب با حزب» دانست، اما قطران در ‏عسل همان‌طور که می‌گویید ربطی به تصفیهٔ حساب با حزب ندارد. «باری از دوش ‏برداشتن» آری، اما دربارهٔ «تصفیهٔ حساب با خود» ترجیح می‌دهم شما و دیگر ‏خوانندگان را آزاد بگذارم و میل دارم که آزادانه تفسیر و تأویل کنید. نوشتن «اتوبیوگرافی ‏سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران» هم به هیچ‌وجه قصدم نبوده. به خیال خودم ‏نشان داده‌ام که هر بار پس از افتادن باز هم می‌توان برخاست، و کتاب از جمله با چهار ‏اپیزود مثبت و نویدبخش به پایان می‌رسد.‏

س: ما با دو نوع رویکرد شیفته‌‌وارانه و نوستالژیک و رویکرد امنیتی‌کاران که ‏غرض‌ورزانه کل تاریخ مبارزات جنبش چپ در ایران را به هیچ می‌انگارد و آن را ‏لجن‌مال می‌کند طرف هستیم. البته که کارهای شما هیچ نسبتی با این دو ‏رویکرد ندارد. سئوالم اینست که چگونه می‌توان در فضایی که نه در خدمت ‏کشف واقعیت که در خدمت تصفیه‌حساب‌های سیاسی است این بازخوانی ‏انتقادی از تاریخ جنبش چپ در ایران را ممکن کرد به نوعی که «گذشته چراغ ‏راه آینده» شود؟

ج: کارگزاران هر دو رویکردی که توصیف کردید در عمل با واقعیت‌های گذشته و اسناد ‏موجود و خدشه‌ناپذیر و مطالعه و کسب دانش لازم کاری ندارند و داوری‌شان بر پایهٔ ‏بینش جزمی و خشک و تعصب‌ورزانه پایه‌گذاری شده‌است. اینان اگر به خود زحمت ‏بدهند که تعصب و خشک‌مغزی را کنار بگذارند و تحقیق کنند و آثار بی‌طرف را بخوانند، ‏بی‌گمان پنجره‌های جهان بزرگ‌تری به رویشان گشوده خواهد شد، جهانی که بر خلاف ‏تصورشان خاکستری‌ست و نه سیاه و سپید. ‏

البته در این میان لازم است پژوهشگرانی هم وجود داشته‌باشند که با تکیه بر اسناد، ‏آثار خواندنی و بی‌طرفانه‌ای تولید و منتشر کنند. من به‌گمانم کوشیده‌ام که با کتاب ‏وحدت نافرجام چنین نمونه‌ای ارائه دهم.‏

س: در طی سال‌های اخیر جریان‌های راست افراطی در داخل و خارج کشور و ‏سلطنت‌طلبان به کرات از کلیدواژهٔ فتنهٔ ۵۷ بهره می‌برند تا به زعم خود بار تمام ‏گناهان انقلاب ۵۷ را متوجه جریانات چپ سازند. یک جوّ هیستیریک چپ‌ستیزانه ‏از تهران تا واشنگتن در بین رسانه‌های جریان اصلی وجود دارد که به نظر من ‏مبتنی بر یک نوع بازخوانی نادرست و غرض‌ورزانه از تاریخ است که نتیجهٔ آن ‏سفیدشویی استبداد شاه و حتی ساواک است. سئوالم اینست که آیا شما ‏اکنون با توجه به تجربیات کنونی‌تان با انقلاب ۵۷ مخالف هستید؟ آیا این انقلاب ‏از نظر شما اجتناب‌ناپذیر بود یا نه؟ و نقش جنبش چپ و جریان‌های سیاسی ‏چپ را در پیروزی این انقلاب و سهم آن‌ها از اشتباهات را تا چه اندازه می‌دانید؟

ج: آن افراد نمونه‌های گویایی از خشک‌مغزانی هستند که همه چیز را سیاه و سپید ‏می‌بینند و در پرسش پیشین مطرح کردید. ‏

خیر، من با انقلاب ۵۷ مخالف نیستم. با اتفاقی که افتاده نمی‌توان مخالفت کرد، فقط ‏می‌توان تفسیر کرد و توضیحش داد. آری، با وضعی که در سال‌های ۱۳۵۶ و ۵۷ پیش ‏آمد، و شخص شاه و دستگاهش در طول سالیان آن را ایجاد کرده‌بودند و تا آخرین ‏لحظه نخواستند اصلاحش کنند و حتی گام‌هایی در جهت خراب‌تر کردن آن برداشتند، ‏انقلاب ۵۷ اجتناب‌ناپذیر شد؛ مانند اعلام نظام تک‌حزبی و راندن کسانی که ‏نمی‌خواستند به عضویت حزب شه‌فرمودهٔ «رستاخیز» درآیند، یا تغییر تاریخ رسمی ‏کشور از هجری خورشیدی به «تاریخ شاهنشاهی» در جامعه‌ای به‌شدت مذهبی که ‏خودشان و دفتر شهبانو در آن دین اسلام و اجرای مراسم مذهبی و دینی را تبلیغ و ‏تقویت می‌کردند و... برای اجرای اقدامات اصلاحی برای پیش‌گیری از انقلاب بسیار دیر ‏شده‌بود. کمک به گسترش و تقویت بینش اسلامی و دینی در عین بستن همهٔ راه‌های ‏فعالیت‌های همهٔ احزاب و سازمان‌های «ملی» و «چپ» و حتی «راست» باعث ‏شده‌بود که مسجدها و تکیه‌ها و دیگر انجمن‌های مذهبی به مراکز سازمان‌دهی و ‏فعالیت گروه‌های دینی تبدیل شوند، و همین‌ها بودند که پس از راه افتادن چرخ انقلاب ‏نقش بزرگ و اصلی را در تداوم و انجام انقلاب داشتند.‏

برخی گروه‌های «چپ»، مانند حزب تودهٔ ایران بعد از انقلاب کوشیدند که برای خود ‏تاریخ‌سازی کنند و وانمود کنند که در انقلاب ۵۷ نقشی داشته‌اند. اما واقعیت آن است ‏که هیچ گروه «چپی» تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ کوچک‌ترین نقشی در روند انقلاب نداشت. یک ‏استثنای کوچک شاید اقدامات «کانون نویسندگان ایران» بود که در مهر ۱۳۵۶ با ‏برگزاری «ده شب شعر در انستیتوی گوته» تهران و برخی سخنرانی‌های دیگر که در ‏آبان‌ماه به بست‌نشینی بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) انجامید. این ‏فعالیت‌های «صنفی» در واقع ناخواسته جریانی از سوی «چپ» راه انداخت و جرقهٔ ‏بسیج نیروهای «چپ» را زد. باقی رهبران و افراد زیادی از جریان‌های چپ همه در آن ‏هنگام در زندان یا تبعید بودند. زنده‌یاد محمود اعتمادزاده (به‌آذین) دبیر کانون ‏نویسندگان ایران کوشید در غیاب رهبران حزب چیزی مشابه حزب تودهٔ ایران با نام ‏‏«اتحاد دموکراتیک مردم ایران» راه بیندازد. کوشش او هنوز چندان به جایی نرسیده‌بود ‏و به انتشار چند شماره نشریه محدود بود که انقلاب اتفاق افتاد.‏

از این رو «چپ»ها در اشتباهات انقلاب و پی‌آمدهای آن هم نقش چندانی نداشتند. ‏کسانی به‌ویژه از گروه‌های سلطنت‌طلب ادعا می‌کنند که «چپ»ها بودند که روحانیان ‏و جمهوری اسلامی را روی کار آوردند و زیر بازویشان را گرفتند و به تثبیت و تقویت آن ‏کمک کردند. رهبر حزب تودهٔ ایران هم همواره ادعا می‌کرد که خبر این و آن «توطئهٔ ‏امپریالیسم آمریکا» یا «ضد انقلاب» را او به مقامات جمهوری اسلامی رسانده و از ‏سقوط رژیم اسلامی جلوگیری کرده‌است. اما اسنادی که بعدها منتشر شد نشان ‏داده‌است که آن مقامات خود بیش و پیش از حزب از پشت پرده خبر داشتند و آن ‏گزارش‌های رهبر حزب در واقع به ضرر حزب و به شک کردن مقامات به وجود ارتباط‌های ‏خارجی حزب (بخوان با مقامات شوروی) و وجود نفوذی‌های حزب در ارگان‌های کشور، و ‏سرانجام به سرکوبی حزب انجامید. ‏

بزرگ‌ترین اشتباه حزب تودهٔ ایران و برخی سازمان‌های سیاسی دیگر آن بود که به ‏دفاع از آزادی‌های دموکراتیک و فعالیت در آن جهت هیچ بهایی ندادند و به این ‏خودفریبی بزرگ تا پای مرگ ادامه دادند که گویا آیت‌الله خمینی «ضد امپریالیست» و ‏ضد آمریکایی‌ست و در نهایت در جبههٔ زحمت‌کشان و در سوی اتحاد شوروی ‏می‌ایستد، و در این راه آزادی در درجهٔ چندم اهمیت قرار دارد.‏

س: اعضاء و یا احیاناً هواداران حزب توده چه برخوردی با کتاب قطران در عسل و ‏با گام‌های فاجعه داشتند؟ آیا آن‌ها در طی سال‌های گذشته ظرفیت پذیرش ‏انتقاد را در خود پرورش داده‌اند یا هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات خودشان ‏نیستند؟

ج: واکنش‌ها و برداشت‌های آنانی که نام بردید، همگون نبوده‌است. کسانی البته از آن ‏کتاب‌ها استقبال کردند. اما متأسفانه گروه بزرگی از توده‌ای‌های سابق، به‌ویژه در ‏داخل ایران، هیچ اشتباهی در سیاست حزب در تمام طول تاریخ موجودیتش نمی‌بینند ‏و در همان جزمیت‌های سابق باقی مانده‌اند، تا جایی که ولادیمیر پوتین، جنایتکار ‏جنگ‌طلب و رهبر نظام اولیگارشیک روسیه را ادامه‌دهندهٔ نظام فروپاشیدهٔ شوروی ‏سابق می‌پندارند. کسانی از این گروه برای آن دو کتاب دشنامم می‌دهند! واکنشی از ‏اینان دربارهٔ کتاب وحدت نافرجام هنوز ندیده‌ام. ‏

س: یکی از ویژگی‌های مهم فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی‌تان ‏تاکیدی است که بر مسئله ملی داشته‌اید به‌عنوان کسی که از طرف مادری ‏گیلک و پدری ترک آذربایجانی است. به تازگی کتابی هم با عنوان وحدت ‏نافرجام؛ کشمکش‌های حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان (۱۳۷۲-۱۳۲۴) ‏در زمینهٔ کشمکش رهبران حزب توده با سران فرقه دموکرات آذربایجان منتشر ‏کرده‌اید. می‌خواهم بدانم به نظر شما تشکیل فرقه عاملی منفی در نگاه ‏رهبران حزب توده به مسئله آذربایجان بود و یا نه این نگاه منفی ریشه در ‏عوامل دیگری دارد؟ در کل نظر شما دربارهٔ رویکرد حزب توده به مسئله ملی و ‏بالاحص مسئله آذربایجان چیست و آیا این مسئله محوریتی در آراء، افکار و ‏برنامه‌های آن‌ها داشته؟

ج: این‌جا هم نباید همه چیز را سیاه یا سپید دید. رهبران حزب در آن هنگام نمی‌توانستند ‏‏«نگاه منفی» به آذربایجان به‌طور کلی داشته‌باشند، زیرا که نخستین و بزرگ‌ترین ‏سازمان حزب در سراسر ایران در آذربایجان تشکیل شده‌بود و بیش از ۶۰ هزار عضو ‏داشت که بیشتر از کل بقیهٔ حزب بود.‏

اما آنان با تشکیل و تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان مخالف بودند. دلایل و ‏زمینه‌های این مخالفت را در آن کتاب شرح داده‌ام. آنان حتی نامهٔ شکایت در مخالفت ‏با تأسیس فرقه خطاب به رهبران شوروی هم نوشتند. اما سفارت شوروی در تهران ‏رهبران حزب را احضار کرد و قانع‌شان کرد که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به هر وسیله‌ای ‏پشتیبانی کنند، و رهبران حزب همین قول را دادند. اما پس از شکست جنبش ملی ‏آذربایجان، رهبران حزب پس از مهاجرت به شوروی در پلنوم چهارم حزب یک‌یک اعتراف ‏کردند که پشتیبانی از فرقه خواست قلبی‌شان نبوده و زیر فشار شوروی‌ها به آن تن ‏داده‌اند.‏

برخی‌ها می‌خواهند رفتار رهبران حزب با فرقه را با «نگاه مرکز به پیرامون» توضیح ‏دهند. من در این زمینه مطالعه نکرده‌ام و نمی‌دانم که آیا چنین بود یا نه، یا اصولاً تطابق ‏دادن محتوای چنین اصطلاحی به شرایط اجتماعی آن دوران ایران درست هست یا نه.‏

و اما رویکرد حزب به مسئلهٔ ملی مطابق اساسنامه‌اش می‌بایست بر فرمول لنینی ‏‏«تعیین سرنوشت ملت‌ها به دست خویش، حتی تا جدایی» استوار باشد. من در کتاب ‏نشان داده‌ام که با وجود فشار از جانب فرقه به هنگام وحدت (نافرجام) دو حزب، حزب ‏تودهٔ ایران در اسنادش همواره از ذکر عبارت «حتی تا جدایی» طفره رفته و در جلسات ‏رسمی کمیتهٔ مرکزی هم به‌روشنی با آن مخالفت کرده‌است.‏

س: آیندهٔ مسئله ملی و به‌طور ویژه مسئله آذربایجان را در ایران چگونه می‌بینید؟ ‏به‌نظر شما بهترین راه‌حل مسئله ملی در چارچوبی دموکراتیک و مسالمت‌آمیز ‏چیست؟ و آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش این مسئله وجود ‏دارد؟

ج: من می‌توانم آرمان‌های زیبا و آرزوهای طلایی در این زمینه داشته‌باشم. اما کشورها و جوامع گوناگون ‏هر یک شرایط ویژهٔ خود را دارند و نمی‌توان از راه دور یک راه حل عام برای همه‌شان یا ‏برای یکی‌شان صادر کرد. من چهل سال است که آن‌جا زندگی نکرده‌ام و در متن ‏دگرگونی‌های اجتماعی و تحول روحیات مردم حضور نداشته‌ام. یقین دارم که خود مردم ‏ایران و ملت‌هایی که در آن جغرافیا زندگی می‌کنند بهترین مرجع داوری و تصمیم‌گیری ‏در این زمینه و همهٔ زمینه‌ها هستند. اما من در جایگاه یک تماشاگر از کنار، یک ‏‏«خواست حداقل» دارم و آن جاری شدن اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر است در ایران، ‏به‌ویژه در زمینهٔ حقوق شهروندان برای انتخاب زبان مادری خود برای تحصیل.‏

آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش حتی این حداقل وجود دارد؟ داخل را ‏نمی‌دانم، اما در خارج، با آن‌چه پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» از رفتار بسیاری از ‏این نیروها دیده‌ایم، به نظر نمی‌رسد ظرفیتش را داشته‌باشند.‏

***
این مصاحبه در «کارنامه»ی من در دهمین شمارهٔ مجلهٔ تریبون (استکهلم، اکتبر ۲۰۲۳) منتشر شده‌است. مجله را می‌توان از این نشانی دانلود کرد.

شخص مصاحبه‌کننده در داخل ایران است و به دلایل روشن هویتش پوشیده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2024

تریبون شماره ۱۱ منتشر شد

مجلهٔ «تریبون» شماره ۱۱، ویژه‌نامهٔ سالگرد جنبش ملی آذربایجان منتشر شد.

در این شماره نوشته‌ای هم از من درج شده که پیشتر همین‌جا منتشر کردم، در این نشانی. دانلود تریبون ۱۱ از «باشگاه ادبیات» در این نشانی: https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 December 2023

پروندهٔ من

دوستان نشریهٔ «تریبون» که در سوئد منتشر می‌شود، خجالتم داده‌اند و مجموعه‌ای از نوشته‌ها و ترجمه‌های پراکندهٔ من، یا مطالبی دربارهٔ من در شمارهٔ دهم این مجله گرد آورده‌اند، در بیش از ۲۳۰ صفحه.

با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از این نشانی می‌توان دانلود کرد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 October 2023

چاپ دوم منتشر شد


وحدت نافرجام (کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۷۲-۱۳۲۴)
ناشر: جهان کتاب، تهران، چاپ دوم مهر ۱۴۰۲، ۶۰۰ صفحه
قیمت روی جلد: ۴۲۰۰۰۰ تومان

متن کامل پیشگفتار کتاب را در این نشانی بخوانید.

کتاب را از همه جای جهان می‌توان از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد (یا شاید کتابفروشی ایرانی شهر و کشور خودتان آن را داشته‌باشد؟!):
https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 October 2023

پنیر بلغار - ۵

امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش ‏تعریف می‌کنم. او خانم خدمتکاری را صدا می‌زند و همراهم می‌کند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او ‏در بالکن اتاقم را باز می‌کند و می‌بندد، و دگمه‌های کنترل را می‌زند. هیچ اتفاقی نمی‌افتد، اما او به ‏بلغاری و با حرکت دست‌ها اصرار دارد که تهویه درست شده‌است. هیچ هوایی نمی‌آید و من ‏می‌دانم که دستگاه کار نمی‌کند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه می‌زنم، مردی که پیداست ‏حرف‌های مرا از راهرو شنیده وارد اتاق می‌شود، کنترل را از دست خدمتکار می‌گیرد، دگمه‌هایی را ‏فشار می‌دهد، و وقتی که می‌بیند دستگاه کار نمی‌کند، زیر لب دشنام‌هایی می‌دهد و به اتاق ‏روبه‌رویی می‌رود، کنترل دستی آن اتاق را می‌آورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق ‏من به‌راه می‌افتد و هوای خنک به داخل اتاق می‌دمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض می‌کند، رو ‏به من می‌گوید «اوکی»، و با زن از اتاقم می‌روند. پشت سرشان می‌گویم: اوکی!‏

لوازم آبتنی بر می‌داریم و به‌سوی شهرک ساحلی و توریستی سانی‌بیچ که معروفیت جهانی دارد ‏می‌رانیم. نام بلغاری آن ‏Slăntjev Brjag‏ (‏Слънчев бряг‏) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در ‏جهت همان نسه‌بار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ‌ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسه‌بار عبور ‏کنیم.‏

در آستانهٔ ورود به سانی‌بیچ تابلویی می‌بینم که نام آشنایی روی آن نوشته‌اند: بالاتُن ‏Balaton‏. کجا ‏دیده‌ام این نام را؟ چند روز بعد یادم می‌آید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، ‏پیش از دستگیری، تکه‌تکه می‌نوشت و به من می‌سپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، می‌نویسد:‏

«مهمان‌دارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، ‏برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت ‏می‌فرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچه‌های بالاتُن یا وربیلن‌زه، ‏که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی ‏‏(سوپوت)، کوه‌های تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و ‏استراحتِ یه‌سن‌توکی و مات‌سست در قفقاز و لیبن‌اشتاین و فالکن‌اشتاین در آلمان... چنین است ‏فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.‏

در این نقاط هتل‌ها و رستوران‌ها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارک‌های زیبا و سینماها و ‏بسیار مؤسسات دیگر دایر شده‌است و سال‌به‌سال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن ‏است.‏

معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایه‌داری و جهان ‏سوم هستند، تعدادی را دعوت می‌کنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکب‌اند. برای این مهمانان ‏هتل‌های ویژه‌ای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»
از دیدار ‏خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].‏

پس نام را آن‌جا دیده‌ام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. این‌جا دریاچه ندارد و ‏فقط هتلی‌ست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری ‏بورگاس قرار دارد.‏

پاک‌سازی قومی «سوسیالیستی»‏

جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته به‌شدت دگرگون ‏شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.‏

بلغارستان در جنگ‌های جهانی اول و دوم هم‌پیمان آلمانی‌ها بود، تا آن‌که ارتش شوروی در سپتامبر ‏‏۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار ‏بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف ‏Zhivkov‏ (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادام‌العمر» حزب کمونیست ‏و دولت بلغارستان رسید.‏

با آغاز لرزه‌های فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، ‏و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیم‌بندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم ‏در بلغارستان بر سر کار آمد.‏

بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با ‏حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسی‌های سفت و سختی در کار است!).‏

بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپ‌های دُن و خزر آمدند) ‏ترکیب شده‌اند. ترکان بلغار به‌تدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی ‏بلغارستان امروزه چنین است:‏

بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُم‌ها (کولی‌ها) ۴/۷ درصد؛
سپس روس‌ها، ارمنی‌ها، مقدونی‌ها، آلبانی‌ها، یونانی‌ها، و رومانیایی‌ها، و بی‌گمان عده‌ای مهاجران ‏ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).‏

نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخه‌های گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ‏ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلمان‌اند و گروه‌های کوچک‌تری کلیمی و پیرو کلیسای ‏ارمنی و سایر ادیان، یا بی‌دین.‏

در گردش‌هایمان نوشته‌هایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه ‏مسجدی دیدیم و نه نوشته‌ای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی ‏Kardzjali‏ نزدیک مرز مشترک ‏با ترکیه و یونان تمرکز یافته‌اند. البته نام‌های ترکی خوراکی‌ها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی ‏رستوران‌ها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا ‏‏(شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچه‌تا، کؤفته‌تا، و...‏

اما ترکان بلغارستان تاریخ غم‌انگیزی داشته‌اند:‏

به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد ‏از زمین‌های کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخ‌نگاران ترک معتقدند که جنگ‌های روسیه و ‏عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در ‏بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان ‏می‌گفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ‏‏۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.‏

در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ‏ترکان بلغارستان محدودیت‌های شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به ‏نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان ‏مجاز نبودند در مکان‌های عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در ‏روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمی‌پذیرفت که اینان ترک ‏هستند و ادعا می‌کرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی ‏به‌اجبار مسلمان شده‌اند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی ‏آسیمیلاسیون اجباری.‏

از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترک‌ستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاش‌گویی یا شفافیت) ‏گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان می‌رسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر ‏در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفت‌وآمد اعلام ‏شد، و ده‌ها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس ‏گذرنامه با نام بلغاری نمی‌خواهد، می‌تواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه ‏‏«بزرگ‌ترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ‏ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در ‏مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا می‌کردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ‏ترکان بلغارستان را ایجاد کرده‌است!‏

عکس‌های گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای ‏زیست آنان را نشان می‌دهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال ‏کردن اخبار آن پاک‌سازی قومی بزرگ (که سوئدی هم می‌دانند) می‌توانند آلبومی را که از ‏قیچی‌کرده‌ها درست کرده‌ام در این نشانی ببینند.‏



پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت ‏انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کرده‌است. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ‏ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ رانده‌شدگان ده‌ها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر به‌تدریج برگشتند. ‏وعده‌های آزادی زبان و آیین‌های دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در ‏سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی به‌پا کرد، بلغارها را ‏خشمگین کرد، و پای نخست‌وزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمی‌دانیم بعد چه ‏شد! در اتاق هتل بارها ده‌ها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.‏

بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کم‌ترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانواده‌ها ‏در بلغارستان فرزند کوچک‌تر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر ‏بوده‌است.‏

سانی‌بیچ

نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبه‌خود به‌سوی ساحل می‌رود اما در چند خیابان یک‌طرفه کمی سرگردان می‌شویم و ‏در دایره‌هایی می‌چرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابان‌ها تابلو زده‌اند که در صورت پارک ‏کردن، جرثقیل ماشین را می‌برد. همه جا پر از هتل‌ها و هتل – آپارتمان‌های بزرگ است. گویی شهر ‏فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شده‌است.‏

با پرس‌وجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا می‌کنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست ‏آمده‌ایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمده‌ایم، اما زرنگ بوده‌ایم و یکی دو ‏ساعت پیش از دیگر شناگران رسیده‌ایم. برای سه ساعت می‌پردازیم، و پیش به‌سوی دریا!‏

آفتاب داغ است. هیچ باد نمی‌وزد. به‌به! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکت‌های مسافرتی ‏این‌جا را «ارزان‌ترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهاده‌اند. هرگز ماسه‌های ساحلی به این نرمی ‏و به این تمیزی ندیده‌ام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری ‏پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده ‏نمی‌شود.‏

کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحل‌ها و آبتنی‌ها، ‏حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسه‌ها باید پا نهاد، و چه لذت‌بخش است نوازش ‏کف دردناک پا با این ماسه‌های گرم!‏

ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض می‌کنیم و می‌زنیم به آب. به‌به! آب این‌جا ‏حتی زلال‌تر از بورگاس است. چه‌قدر پاکیزه! نه از خرده‌چوب‌های ساحل خزر که اهل محل به آن ‏‏«چای» می‌گفتند اثری هست، نه از آن خرچنگ‌های کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر ‏آمدند، نه از کرم‌های ریز شن‌های خیس، و نه از تکه‌های نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور ‏بودند و به تن‌مان می‌چسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذت‌بخش است.‏

پس از کمی آبتنی، بار لاگون ‏Lagoon‏ را در ساحل پیدا می‌کنیم. همین الان یک بشکه آبجو آورده‌اند ‏و وصل کرده‌اند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنی‌هایش را نگاه می‌کنم تا شاید ‏چیپس و بادام و پسته و غیره داشته‌باشند. جایی نوشته‌اند «میکس». به بارمن نشان می‌دهم و ‏می‌پرسم این میکس شامل چه چیزهایی‌ست؟ می‌گوید:‏

‏- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان می‌دهد.‏
‏- یعنی سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم ندارید؟
‏- چرا، آن را داریم!‏
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم می‌افتم و می‌پرسم:‏
‏- چاچا هم ندارید؟
‏- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!‏
در دل می‌گویم: پس چرا می‌گویی هیچ چیز نداریم؟!‏

آبجوها را می‌گیرم، و سیب‌زمینی و تساتسا ‏Tsatsa‏ (‏Цаца‏) سفارش می‌دهم، و کمی بعد ‏سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش این‌جا تساتساست روشن می‌شود! خوشمزه ‏است و می‌توان هی آبجو نوشید و هی از این‌ها خورد. اما نمی‌دانم دوستم نام ترکی آن را کجا ‏شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) می‌نامند: ‏Çaça ‎balığı‏.‏

جرج زنبوردار

هر کدام یک بار دیگر تن به آب می‌زنیم و بعد بسمان است. هیچ‌کدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. ‏لباس عوض می‌کنیم و به راه می‌افتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک ‏زنبوردار برویم که محصولات معجزه‌آسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و به‌سوی ‏کوشاریتسا ‏Kosharitsa‏ (‏Кошарица‏) پیچید. خیلی نزدیک است.‏

تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به ‏انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانه‌اش ‏نشسته‌اند و دارند چای می‌نوشند. با دیدن ما خانم بر می‌خیزد و به داخل می‌رود، و جرج به‌سوی ‏ما می‌آید.‏

نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم می‌شود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست ‏به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم می‌شود که تلفظ نام او از ‏زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! می‌پرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن ‏سوئد.‏

‏- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از ‏جمله آموزش «عسل‌درمانی»، درمان آسم و بیماری‌های دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در ‏همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین می‌برد، و از این نوع – ‏و در تعریف هر کدام چند کلمه می‌گوید. ‏

دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیه‌شده می‌خرد و هر کدام یکی‌دو شیشهٔ کوچک کرم ‏Manuka‏ برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزه‌ها می‌کند. آقای جرج ضمن حرف‌هایش ‏می‌گوید که قصد دارد بیزنس‌اش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا می‌داند که آن‌جا ‏بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا ‏کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسی‌اش خوب است و زود بو برده با چه تیپ ‏مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنش‌اش در سوئد داوطلب شویم، ‏که نشدیم. او در واقع دست‌به‌سرمان می‌کند، و می‌رویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ ‏دقیقه‌ای می‌شود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.‏

چادرِ خان

دوستم توصیه کرده که جایی به‌نام «چادر خان» ‏Khan's Tent‏ (‏Ханска шатра‏) را هم در آن ‏نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده می‌شود که همان «چادرا»ی ترکی‌ست. ‏وقت نکرده‌ایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر ‏می‌رسیم. آن‌چه می‌بینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگی‌ست بر بلندی مشرف بر سانی‌بیچ که سقف ‏آن به شکل چادر خان‌های آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشم‌انداز زیبایی ‏بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشسته‌اند و چای می‌نوشند. همین! کمی روی تراس ‏قدم می‌زنیم و چند عکس می‌گیریم.‏

چند روز بعد می‌خوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای ‏رستورانش و برنامه‌هایش گویا باید از مدت‌ها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی ‏گله‌گذاری از کیفیت غذاها و برنامه‌ها و قیمت بالای نوشیدنی‌های آن در اینترنت یافت می‌شود. پس ‏ما قسر در رفتیم!‏

آبزور

حال که تا این‌جا آمده‌ایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و ‏تا شهر ساحلی دیگری به‌نام آبزور ‏Obzor‏ در آن‌سوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ‏ببینیم؟ می‌رویم!‏

مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظره‌هایش ‏مرا می‌برد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز می‌کنم عطر برگ و جنگل و ‏بوته‌های وحشی به درون ماشین هجوم می‌آورد. این‌ها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن ‏جنگلِ کاج است.‏

ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی می‌بینیم پارک می‌کنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد ‏و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچه‌بازارهای توریستی به‌سوی ساحل به راه ‏می‌افتیم. بسیاری از دکان‌ها بسته‌اند و برای استراحت نیمروزی رفته‌اند. در یکی از دکان‌های ‏همه‌چیزفروشی، پردهٔ پارچه‌ای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) ‏Georgi Dimitrov‏ ‏دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیان‌گذار و نخست‌وزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-‏‏۱۹۴۹) برای فروش آویخته‌اند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.‏

به نظرمان می‌رسد که این‌جا شهرکی اعیان‌نشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. ‏حیاط‌های خانه‌های خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبان‌های ساخته از درخت مو است. خوشه‌های ‏بزرگ و پر بار انگور بر آن‌ها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپک‌زده. چرا نمی‌چینند و نمی‌خورند ‏این‌ها را؟ لابد انگور خوب آن‌قدر دارند که به این‌ها نمی‌رسند.‏

ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا می‌کنیم که ‏در این ساعت هنوز غذا سرو می‌کند و مشتری‌هایی دارد، و می‌نشینیم. شراب سفید سووینیون ‏بلان می‌خواهیم، که بازش را دارند و با تنگ می‌آورند، همراه با یخ! برای پیش‌غذا تاراتور یا همان ‏آبدوغ‌خیار را انتخاب می‌کنیم، با نان. خوشمزه است و می‌چسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان ‏می‌رود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاری‌ست و خانم خدمتکار می‌خواهد لطف کند و خودش ‏می‌خواند و برایمان به انگلیسی ترجمه می‌کند. یک جا می‌خواند «کباب با گوشت خوک» و هر ‏کدام از ما برداشتی می‌کنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی می‌اندازد. هر سه همان را ‏انتخاب می‌کنیم. اما... آن‌چه می‌آورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در ‏بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداخته‌اند، و این خمیر با نخستین برخورد ‏چنگال در آب وا می‌رود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!‏

گرسنه‌ایم، و هر سه سر به زیر و ساکت می‌خوریم و دم بر نمی‌آوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستان‌های ‏شوروی می‌اندازد. به کمک ته‌ماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو می‌دهم. قیمت؟ نصف ‏قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیده‌ام!

این‌جا باد شدیدی در ساحل می‌وزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر ‏زیراندازهایشان آفتاب می‌گیرند. رستوران‌ها و فروشگاه‌های ساحلی همه بسته‌اند. از پس‌کوچه‌های ‏خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده به‌سوی راستهٔ توریستی شهر می‌رویم.‏

در این راسته که خیابان ایوان وازوف ‏Ivan Vazov‏ نام دارد، جنب‌وجوشی هست. یکی از دوستان ‏ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق می‌شود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و ‏راضی‌ست.‏

با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشته‌ایم، مرد نگهبان از دور صدا می‌زند و ۲ لوای دیگر کرایه ‏می‌خواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. می‌پردازیم. ‏

از گردنهٔ زیبا به‌سوی بورگاس و هتل‌مان می‌رانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک ‏برای ضیافت شبانه در اتاق هتل می‌خریم. فروشگاه‌های زنجیره‌ای لیدل دست‌کم در این منطقه ‏بسیار گسترش یافته و بی‌گمان خواربارفروشی‌های کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه ‏نشانده‌است.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.‏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:‏
ویکی‌پدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقاله‌ای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقه‌ای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ ‏و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال ‏DN‏ یا به این آلبوم رجوع شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏