بهجای وقت تلف کردن در بحثهای حوصلهسوز و بیحاصل با برخی عاشقان سینهچاک برخی رژیمها و ایدئولوژیها که از رسیدن جایزه نوبل ادبیات به خانم سوتلانا آلکسیهویچ سخت خشمگین شدهاند، نشستم و تکهای از یکی از کتابهای او را ترجمه کردم. خود بخوانید و داوری با شما، خوانندگان گرامی این ترجمه، و خوانندگان دیگر آثار او؛ و داوری با تاریخ.
فقط یک چیز را بگویم: نویسنده در یکی از درگیریهایش با «وزارت ارشاد» رژیم شوروی در سال 1985، در پاسخ به مأمور معذور سانسورچی که از او میخواست از اندیشههای "بزرگ و باشکوه" رمان بنویسد، گفت: «خیر! من اندیشههای باشکوه را دوست ندارم. من انسانهای کوچک را دوست دارم.»
سوتلانا آلکسیهویچ
برنده نوبل ادبیات سال 2015
از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصهی غیر کودکانه)»
برگردان: شیوا فرهمند راد
[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]
«من مامانتم...»
تامارا پارخیموویچ، هفتساله، اکنون منشی و ماشیننویس
تمام جنگ به مادرم فکر میکردم. او یکی از همان اولین روزها از دستم رفت...
ما خوابیدهبودیم که اردوگاه پیشاهنگیمان را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریدهبودیم، اینطرف و آنطرف میدویدیم و جیغ میزدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانههای مرا گرفت و تکانم داد که آرام بگیرم، اما من جیغ میزدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا اینکه او بغلم کرد و گفت: «من مامانتم».
بالای تختم دامنم آویزان بود، با آن بلوز سفید، و دستمال گردن سرخ. لباسم را پوشیدم، و بعدش پیاده راه افتادیم بهطرف مینسک. همینطور که میرفتیم خیلی از بچهها بودند که پدر و مادرشان میآمدند و میبردندشان، اما مادر من نیامد. یکهو گفتند که «آلمانیها توی شهر هستند...». همه برگشتند. کسی به من گفت که مادر مرا دیده، مرده.
از این لحظه بهبعد چیزی بهیاد نمیآورم...
چطور از شهر پنزا Penza سر در آوردیم، یادم نیست، و چطور مرا به یک یتیمخانه بردند، آن هم یادم نیست... این بخشهای حافظهام سفید سفید است... فقط یادم هست که زیاد بودیم، و دو نفری با هم توی تختها میخوابیدیم. اگر یکی شروع میکرد به گریه، آنیکی هم گریه میکرد: «مامان! مامان من کجاست؟» کوچولو بودم. یکی از کودکیارها میخواست مرا به فرزندی بگیرد. اما من به فکر مادر بودم...
یک روز از ناهارخوری بیرون میرفتم که بچهها جیغ زدند: «مامانت آمده!» اما من میشنیدم: «مامااااانت... مامااااانت...» هر شب مادرم را در خواب دیدهبودم. مادر راستکی خودم را. و حالا یکهو واقعیتش آنجا بود، اما من فکر میکردم که هنوز خواب میبینم. میدیدم که خودش است! اما باورم نمیشد. چندین روز هی سعی کردند قانعم کنند، اما من جرئت نمیکردم به مادر نزدیک شوم. آمدیم و این خواب بود؟ خواب! مادر گریه میکرد، اما من جیغ میزدم: «نزدیکتر نیا! مادر من کشته شده.» میترسیدم... جرئت نمیکردم این خوشبختی را باور کنم...
هنوز هم... همیشه در خوشبختترین لحظههای زندگیم اشک میریزم. سیل اشکم راه میافتد. همهی زندگیم همینطور بوده... شوهرم... سالهای زیادی زندگی عاشقانه با هم داشتهایم. وقتیکه از من خواستگاری کرد و گفت: «من دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم!» اشکم راه افتاد. او ترسید و گفت: «چیز بدی گفتم؟» گفتم: «نه! نه! این از خوشحالیست» اما من هرگز نمیتوانم از ته دل خوشحال شوم، یا خوشبختی کامل احساس کنم. ظرفیت خوشبختی را ندارم. همیشه احساس میکنم که خوشبختی هر لحظه میتواند تمام شود. توی وجود من آن هشدار «الآن است که...» لانه کرده. آن ترس کودکانه...
«پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟»
ورا تاشکینا، دهساله، اکنون شغل آزاد
پیش از جنگ من خیلی گریه کردم...
پدر مردهبود. هفت بچه ماندهبودیم روی دست مادرم. فقیر بودیم. سخت بود. اما بعد، زمان جنگ، غصهی خوشبختی همان زندگی زمان صلح را میخوردیم.
بزرگترها گریه میکردند – خب، جنگ بود، اما ما نمیترسیدیم. قبلش همیشه «جنگبازی» میکردیم و برای همین اسم جنگ به گوشمان آشنا بود. تعجب میکردم که چرا مادر تمام شب هقهق میکند، چرا چشمانش همیشه قرمز است. دیرتر تازه فهمیدم...
غذای ما... آب بود... وقت ناهار که میشد، مادر یک قابلمه آب داغ میگذاشت روی میز. و ما از آن میریختیم توی کاسهها. شب میشد. وقت شام میشد. یک قابلمه آب داغ میآمد روی میز. آب بیرنگ و داغ. زمستان هم که دیگر هیچ چیز نبود که رنگی به آب بدهد. هیچ علفی هم نبود.
از شدت گرسنگی برادرم یک گوشهی بخاری دیواری را خورد. دندان زد و دندان زد، هر روز. متوجه که شدیم، گوشهی بخاری سوراخ شدهبود. مادر آخرین دار و ندارمان را برداشت و رفت به بازار، و آنها را با سیبزمینی، با ذرت عوض کرد. شلهی ذرت برایمان پخت، و بین ما سهم کرد. اما ما چشممان به قابلمه بود و پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟ بهنوبت لیسیدیمش. و بعد از ما نوبت گربه بود که آن را بلیسد. آخر آن طفلک هم گرسنه میگشت. نمیدانم که برای او دیگر چه ماندهبود که از قابلمه بلیسد. بعد از لیسیدن ما یک ذره هم چیزی نماندهبود. حتی بوی غذا هم نماندهبود. بویش را هم لیسیدهبودیم.
تمام مدت منتظر سربازان خودی بودیم...
وقتی که هواپیماهای ما شروع کردند به بمباران، من ندویدم که خودم را قایم کنم. دویدم که بمبهای خودمان را ببینم. یک ترکش پیدا کردم... به خانه که برگشتم مادر وحشتزده بهطرفم آمد و پرسید:
- کجا غیبت زدهبود؟ اون چیه پشتت قایمش کردهای؟
- چیزی قایم نکردهام. ترکش برداشتم آوردم.
- حالا میکشدت، اونوقت میفهمی.
- چی داری میگی مامان؟ ترکش از بمب خودیه. چطور میتونه منو بکشه؟
مدتها آن ترکش را نگه داشتم...
«دستشان را بوسیدیم...»
داوید گلدبرگ، چهاردهساله، اکنون موسیقیدان
برای جشن حاضر شدهبودیم...
آن روز گشایش باشکوه ارودی پیشاهنگی ما «تالکا» Talka بود. منتظر بازدید سربازان مرزبان بودیم و صبح زود به جنگل رفتهبودیم. میخواستیم گل بچینیم برایشان. یک روزنامهی دیواری درست کردهبودیم به مناسبت آن روز، و طاق نصرت زیبایی در ورودی اردو آراسته بودیم. همهجا چهقدر زیبا بود. هوا عالی بود. تعطیلات تابستانی ما بود! غرش هواپیماهایی که تمام صبح میشنیدیم هیچ نگرانمان نکردهبود – شاد و خوشبخت دنبال کارهایمان بودیم.
یکهو به خطمان کردند و خبر دادند که صبح همان روز، ما که خواب بودیم، هیتلر به کشورمان حمله کرده. در ذهن من جنگ چیزی بود که با یک جایی بهنام «خالخین – گول» Khalkhyn-Gol مربوط میشد؛ چیزی بود در آن دورها، و خیلی کوتاه مدت. هیچ شکی نداشتیم که ارتش ما ضد ضربه و شکستناپذیر است: ما بهترین تانکها را داشتیم و بهترین هواپیماها را. همهی اینها را در مدرسه به ما آموختهبودند. و البته در خانه هم. پسرها آرام و متین بودند اما خیلی از دخترها بدجوری گریه میکردند. ترسیده بودند. بزرگترها مأمور شدند که گروههایی درست کنند و آنها را آرام کنند، بیشتر از همه آنهایی را که کوچکتر بودند. شامگاه به پسرهایی که چهارده پانزده ساله بودند تفنگهای سبک دادند. خیلی باحال بود! خلاصه خیلی افتخار میکردیم. احساس میکردیم که قد میکشیم. توی اردوگاه چهارتا تفنگ بود. ما در دستههای سهنفره به نگهبانی میایستادیم. راستش خوشم میآمد از این وضع. یک دور با آن تفنگ به جنگل رفتم و خودم را امتحان کردم: میترسم، یا نه؟ نمیخواستم یک وقت به بزدلی مچم را بگیرند.
چند روزی منتظر بودیم که بیایند و مار را ببرند. اما کسی نیامد و خودمان راه افتادیم و رفتیم تا ایستگاه پوخوویچ Pukhovich. توی این ایستگاه مدت زیادی نشستیم. سوزنبان گفت که از مینسک هیچ قطاری نمیآید، برای اینکه خط خراب شدهاست. یکهو یکی از بچهها دوان آمد و فریاد زد که یک قطار خیلی خیلی سنگین دارد از راه میرسد. ما روی خط آهن ایستادیم... اول هی دست تکان دادیم، بعدش دستمالگردنهای پیشاهنگی را در آوردیم... و آن دستمالهای سرخ را هی تکان دادیم تا قطار را متوقف کنیم. لکوموتیوران ما را دید و نومیدانه با دستهایش هی ادا در آورد که به ما بفهماند که او نمیتواند قطار را متوقف کند، چون که بعدش دوباره نمیشود راهش انداخت. فریاد میزد: «اگر میتوانید، بچهها را بیاندازید توی واگونهای روباز.» توی آن واگونهای روباز پر از آدم بود. آنها هم با فریاد به ما میگفتند: «بچهها را نجات بدهید! بچهها را نجات بدهید!»
ما شروع کردیم به بالا انداختن بچهها. قطار فقط یک ذره آهسته کرد. از واگونهای روباز آدمهای زخمی دستهایشان را دراز کردند و به کوچکترها چنگ زدند. و ما توانستیم همه را سوار آن قطار بکنیم. این آخرین قطاری بود که از مینسک آمد...
خیلی راه رفتیم... قطار آهسته میرفت. خوب میشد دید... روی پشتههای کنار خط آهن مردهها را ردیف خواباندهبودند، مرتب و منظم، درست مثل خود تراورسهای خط آهن. حک شده توی حافظهام... و چطور بمبارانمان میکردند، چطور ما زوزه میکشیدیم و چطور ترکشها زوزه میکشیدند. چطور زنانی که معلوم نبود از کجا شنیدهبودند که قطاری پر از بچهها در راه است و در ایستگاهها به ما خوراک میرساندند، و ما دستشان را میبوسیدیم. چطور یکهو یک بچه نوزاد میان ما پیدا شد. مادرش تیر خوردهبود و مردهبود. چطور زنی در یک ایستگاه کودک را دید، شال سرش را باز کرد و داد که قنداقش کنند...
نه، دیگر بس است! کافیست! خیلی تکانم میدهد... من نباید به هیجان بیایم. قلبم سالم نیست. فقط اگر نمیدانید باید بگویم که آنهایی که زمان جنگ بچه بودند، زودتر از پدرانشان که در جبهه جنگیدهاند میمیرند. زودتر از کهنهسربازها. زودتر...
تا حالا خیلی از دوستانم را خاک کردهام...
«نمیتوانستم به نامم عادت کنم...»
لنا کراوچنکا، هفتساله، اکنون حسابدار
من البته هیچ چیز دربارهی مرگ نمیدانستم... هیچکس وقت نکردهبود برایم توضیح بدهد، اما ناگهان دیدمش...
وقتیکه رگبار گلولهها از یک هواپیما میبارد، احساس میکنی که همهشان یکراست بهطرف تو پرواز میکنند. بهطرف تو میآیند. من التماس کردم: «مامان جون، بخواب روی من...» او روی من خوابید، و من دیگر هیچ چیز نمیدیدم و هیچ چیز نمیشنیدم.
وحشتناکترین چیز از دست رفتن مادر بود... زن جوانی را دیدم که کشته شدهبود، و یک بچه داشت همینطور پستان او را میمکید. پیدا بود که زن همان لحظه کشته شده. بچه حتی گریه نمیکرد. و من کنارشان نشستهبودم...
مادرم نباید از دستم میرفت... مادر تمام مدت دستم را گرفتهبود و دست به سرم میکشید: «همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»
سوار یک جور ماشینی بودیم. سطلهایی روی سر همه بچهها گذاشتهبودند. من حرفهای مادرم را گوش نمیدادم...
بعدش یادم است که ما را در یک ستون میبردند... و آنجا مادرم را از من گرفتند... من دستهایش را گرفتم، به دامن پیراهن اطلسی که پوشیدهبود چنگ زدم. او به افتخار جنگ این لباس را نپوشیدهبود. لباس مهمانیاش بود. بهترین لباسی بود که داشت. ول نمیکردم... گریه میکردم... اما یک فاشیست اول با مسلسلاش هلم داد، بعد که زمین خوردم با چکمهاش لگدی به من زد... زنی بلندم کرد. و بعد یکهو آن زن و من سوار یک واگون راه آهن بودیم. به کجا میرفتیم؟ او مرا «آنای کوچولو» مینامید... اما من خیال میکردم که نامم چیز دیگری بود... یک جورهایی یادم میآمد که نام دیگری داشتم، اما چی بود؟ یادم نمیآمد. از ترس... از ترس اینکه مادرم را از من گرفتهبودند... کجا داشتیم میرفتیم؟ بهگمانم از حرفهای بزرگترها با هم دستگیرم شدهبود که دارند ما را میبرند به آلمان. فکرهای توی سرم را یادم هست: «آلمانیها مرا برای چی لازم دارند، منی را که اینقدر کوچک هستم؟ آنجا، پیش آنها چه بلایی سرم میآید؟» تاریک که شد زنان مرا کشاندند کنار در، همینطوری هلم دادند به بیرون از واگون راه آهن و گفتند: «فرار کن! شاید جان در ببری.»
قل خوردم توی یک گودال و آنجا خوابم برد. سرد بود. خواب دیدم که مادر رویم را با چیزی گرم میپوشاند و چیزهای مهرآمیزی میگوید. آن رؤیا همهی زندگی با من همراه بوده...
بیستوپنج سال بعد از جنگ فقط توانستم یک عمه پیدا کنم. او نام درست مرا گفت، و من مدتها سختم بود که به آن عادت کنم... صدایم که میزدند متوجه نمیشدم...
«آیا خدا به راستی این چیزها را میدید؟ و چه فکر میکرد...»
یورا کارپوویچ، هشتساله، اکنون راننده
من چیزهایی دیدهام که هیچ نباید دید... انسان لازم نیست ببیندشان. و تازه من بچه بودم.
من سربازی را دیدم که داشت میدوید و یکهو گویی سکندری خورد. و افتاد. مدتها زمین را چنگ میزد، بغلش میکرد...
من دیدم چطور سربازان اسیرشدهی ما را به صف کردهبودند و از میان ده میبردند. ستونهای دراز. با بالاپوشهای پاره و سوخته. جایی که شب اتراق میکردند، پوست درختها جویده میشد. بهجای خوراک، لاشهی اسب مرده برایشان میانداختند. آنها تکه – پارهاش میکردند و میخوردند...
من دیدم که چطور یک قطار نفربر آلمانی از خط خارج شد و آتش گرفت، و صبح که شد چطور همهی کارکنان راه آهن را روی خط خواباندند و یک لکوموتیو را رویشان راندند...
من دیدم که چطور گاریها را به پشت انسانها بستند. ستارههای زردرنگ به پشتشان دوختهبودند... شلاقشان میزدند و هی میکردند. تفریح میکردند.
من دیدم که چطور با سرنیزه بچهها را از آغوش مادرانشان بیرون میکشیدند و توی آتش میانداختندشان. یا توی چاه... اما نوبت من و مادرم نرسید...
من دیدم که چطور سگ همسایهمان گریه میکرد. نشستهبود روی خاکستر خانهی چوبیشان تنها. نگاهش شبیه نگاه یک آدم پیر بود...
و من بچه بودم...
با این یادها بزرگ شدم... بدبین و بیاعتماد بزرگ شدم، سروکار داشتن با من آسان نیست. وقتی که کسی گریه میکند، احساس همدردی نمیکنم، بر عکس، دلم خنک میشود، برای اینکه خودم نمیتوانم گریه کنم. دو بار ازدواج کردهام، و دو بار ولم کردهاند: هیچکدام از همسرانم چندان دوام نیاوردند. دوست داشتن من آسان نیست. خودم میدانم... خودم میدانم...
خیلی سالها گذشته... و حالا میخواهم بپرسم: آیا خدا بهراستی اینها را میدید؟ و چه فکر میکرد؟...
«نمیگذارد پرواز کنم و بروم...»
واسیا سائولچنکا، هشتساله، اکنون جامعهشناس
بعد از جنگ یک کابوس سالها آزارم میداد... کابوسی درباره آن آلمانی کشتهشده. اولین کسی که خودم کشتهبودم. اما توی کابوسم او نمردهبود... من پرواز میکنم، اما او مرا محکم گرفتهاست. من اوج میگیرم... پرواز میکنم... و پرواز میکنم... او به من میرسد، و با هم فرود میآییم. من توی یک گودال میافتم. میخواهم برخیزم، بلند شوم... اما او مانعم میشود... نمیگذارد پرواز کنم و بروم...
این کابوس... دهها سال دنبالم کرد...
وقتیکه آن آلمانی را کشتم، کلی چیزها از سر گذراندهبودم... دیدهبودم که چطور پدر پدرم را توی خیابان، و پدر مادرم را دم چاه تیرباران کردند... پیش چشمان من قنداق تفنگ را توی سر مادرم کوبیدند... موهایش قرمز قرمز شد... اما وقتی که من بهطرف آن آلمانی تیر میاندازم، هیچ نمیرسم به این چیزها فکر کنم. او زخمی میشود... میخواهم مسلسل را از او بگیرم، به من گفتهاند که باید مسلسل او را بگیرم. ده سالم است، پارتیزانها مدتیست که مرا به مأموریت میفرستند. بهطرف او که میدوم یکهو میبینم که هفتتیر او پیش چشمانم میرقصد. آلمانی با دو دستش آن را بلند کرده و رو به صورت من گرفته. ولی او نیست که میرسد ماشه را بکشد، من میرسم... و خب، معلوم است، برای اینکه هفتتیر از دستش میافتد...
نرسیدم بترسم از اینکه او را کشتم... و در طول جنگ هیچ به او فکر نکردم. دور و برم خیلیها بودند که کشته شدهبودند، میان مردگان زندگی میکردیم. عادت هم کردهبودیم. فقط یک بار ترسیدم. رفتیم توی یک ده که تازه آتشش زدهبودند. صبح همان روز آتشش زدهبودند، و ما شامگاه رسیدیم. یک زن سوخته را دیدم... افتادهبود آنجا سیاه سیاه، با دستهای سپید، دستهای زندهی زنانه. آنجا بود که برای اولین بار ترسیدم. دلم میخواست جیغ بزنم، اما بهزحمت جلوی خودم را گرفتم.
نه، بچه نبودم. چیزی از بچهبودنم بهیاد نمیآورم. فقط... گرچه از کشتهها نمیترسیدم، شبها یا شامگاه از رد شدن از گورستان میترسیدم. مردههایی که روی زمین افتادهبودند مرا نمیترساندند، اما آنهایی که زیر خاک بودند میترساندندم. ترسی کودکانه... هنوز باقیست... بهشدت... با آنکه معتقدم که بچهها از هیچ چیز نمیترسند...
بلاروس آزاد شدهبود... همهجا لاشهی آلمانیها افتادهبود. خودیها را جمعشان کردند و ریختند توی گورهای جمعی، اما آلمانیها مدتها بر زمین ماندند، بهخصوص در زمستان. بچهها میدویدند به صحرا تا مردهها را تماشا کنند... و آنجا، همانجا کنار آنها، «جنگبازی» و «دزد و پلیسبازی» میکردند.
خیلی تعجب کردم از اینکه کابوس آن آلمانی سالها دیرتر بهسراغم آمد... انتظارش را نداشتم...
اما کابوسها دهها سال دنبالم کردند...
یک پسر دارم. مرد بزرگسالیست. خردسال که بود فکر اینکه بخواهم این چیزها را برایش تعریف کنم آزارم میداد... گفتن دربارهی جنگ برای او... او سعی میکرد که بپرسد و حرفها را از من بکشد بیرون. اما از این صحبتها در میرفتم. دوست داشتم که قصه برایش بخوانم و دلم میخواست که بچگی کند. حالا دیگر بزرگسال است اما با این همه حالش را ندارم که با او درباره جنگ حرف بزنم. شاید یک روزی این کابوسم را برای او تعریف کنم. شاید... مطمئن نیستم...
بیگمان دنیای او را ویران خواهد کرد. جهانی بدون جنگ... کسانی که ندیدهاند چگونه انسانها یکدیگر را میکشند، اینها آدمهای یک جور دیگری هستند...
منبع روسی (متن کامل کتاب):
http://www.alexievich.info/knigi/posledniyeSwideteli.pdf
منبع سوئدی:
http://www.dn.se/arkiv/kultur/ur-de-sista-vittnena
فقط یک چیز را بگویم: نویسنده در یکی از درگیریهایش با «وزارت ارشاد» رژیم شوروی در سال 1985، در پاسخ به مأمور معذور سانسورچی که از او میخواست از اندیشههای "بزرگ و باشکوه" رمان بنویسد، گفت: «خیر! من اندیشههای باشکوه را دوست ندارم. من انسانهای کوچک را دوست دارم.»
سوتلانا آلکسیهویچ
برنده نوبل ادبیات سال 2015
از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصهی غیر کودکانه)»
برگردان: شیوا فرهمند راد
[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]
«من مامانتم...»
تامارا پارخیموویچ، هفتساله، اکنون منشی و ماشیننویس
تمام جنگ به مادرم فکر میکردم. او یکی از همان اولین روزها از دستم رفت...
ما خوابیدهبودیم که اردوگاه پیشاهنگیمان را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریدهبودیم، اینطرف و آنطرف میدویدیم و جیغ میزدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانههای مرا گرفت و تکانم داد که آرام بگیرم، اما من جیغ میزدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا اینکه او بغلم کرد و گفت: «من مامانتم».
بالای تختم دامنم آویزان بود، با آن بلوز سفید، و دستمال گردن سرخ. لباسم را پوشیدم، و بعدش پیاده راه افتادیم بهطرف مینسک. همینطور که میرفتیم خیلی از بچهها بودند که پدر و مادرشان میآمدند و میبردندشان، اما مادر من نیامد. یکهو گفتند که «آلمانیها توی شهر هستند...». همه برگشتند. کسی به من گفت که مادر مرا دیده، مرده.
از این لحظه بهبعد چیزی بهیاد نمیآورم...
چطور از شهر پنزا Penza سر در آوردیم، یادم نیست، و چطور مرا به یک یتیمخانه بردند، آن هم یادم نیست... این بخشهای حافظهام سفید سفید است... فقط یادم هست که زیاد بودیم، و دو نفری با هم توی تختها میخوابیدیم. اگر یکی شروع میکرد به گریه، آنیکی هم گریه میکرد: «مامان! مامان من کجاست؟» کوچولو بودم. یکی از کودکیارها میخواست مرا به فرزندی بگیرد. اما من به فکر مادر بودم...
یک روز از ناهارخوری بیرون میرفتم که بچهها جیغ زدند: «مامانت آمده!» اما من میشنیدم: «مامااااانت... مامااااانت...» هر شب مادرم را در خواب دیدهبودم. مادر راستکی خودم را. و حالا یکهو واقعیتش آنجا بود، اما من فکر میکردم که هنوز خواب میبینم. میدیدم که خودش است! اما باورم نمیشد. چندین روز هی سعی کردند قانعم کنند، اما من جرئت نمیکردم به مادر نزدیک شوم. آمدیم و این خواب بود؟ خواب! مادر گریه میکرد، اما من جیغ میزدم: «نزدیکتر نیا! مادر من کشته شده.» میترسیدم... جرئت نمیکردم این خوشبختی را باور کنم...
هنوز هم... همیشه در خوشبختترین لحظههای زندگیم اشک میریزم. سیل اشکم راه میافتد. همهی زندگیم همینطور بوده... شوهرم... سالهای زیادی زندگی عاشقانه با هم داشتهایم. وقتیکه از من خواستگاری کرد و گفت: «من دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم!» اشکم راه افتاد. او ترسید و گفت: «چیز بدی گفتم؟» گفتم: «نه! نه! این از خوشحالیست» اما من هرگز نمیتوانم از ته دل خوشحال شوم، یا خوشبختی کامل احساس کنم. ظرفیت خوشبختی را ندارم. همیشه احساس میکنم که خوشبختی هر لحظه میتواند تمام شود. توی وجود من آن هشدار «الآن است که...» لانه کرده. آن ترس کودکانه...
«پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟»
ورا تاشکینا، دهساله، اکنون شغل آزاد
پیش از جنگ من خیلی گریه کردم...
پدر مردهبود. هفت بچه ماندهبودیم روی دست مادرم. فقیر بودیم. سخت بود. اما بعد، زمان جنگ، غصهی خوشبختی همان زندگی زمان صلح را میخوردیم.
بزرگترها گریه میکردند – خب، جنگ بود، اما ما نمیترسیدیم. قبلش همیشه «جنگبازی» میکردیم و برای همین اسم جنگ به گوشمان آشنا بود. تعجب میکردم که چرا مادر تمام شب هقهق میکند، چرا چشمانش همیشه قرمز است. دیرتر تازه فهمیدم...
غذای ما... آب بود... وقت ناهار که میشد، مادر یک قابلمه آب داغ میگذاشت روی میز. و ما از آن میریختیم توی کاسهها. شب میشد. وقت شام میشد. یک قابلمه آب داغ میآمد روی میز. آب بیرنگ و داغ. زمستان هم که دیگر هیچ چیز نبود که رنگی به آب بدهد. هیچ علفی هم نبود.
از شدت گرسنگی برادرم یک گوشهی بخاری دیواری را خورد. دندان زد و دندان زد، هر روز. متوجه که شدیم، گوشهی بخاری سوراخ شدهبود. مادر آخرین دار و ندارمان را برداشت و رفت به بازار، و آنها را با سیبزمینی، با ذرت عوض کرد. شلهی ذرت برایمان پخت، و بین ما سهم کرد. اما ما چشممان به قابلمه بود و پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟ بهنوبت لیسیدیمش. و بعد از ما نوبت گربه بود که آن را بلیسد. آخر آن طفلک هم گرسنه میگشت. نمیدانم که برای او دیگر چه ماندهبود که از قابلمه بلیسد. بعد از لیسیدن ما یک ذره هم چیزی نماندهبود. حتی بوی غذا هم نماندهبود. بویش را هم لیسیدهبودیم.
تمام مدت منتظر سربازان خودی بودیم...
وقتی که هواپیماهای ما شروع کردند به بمباران، من ندویدم که خودم را قایم کنم. دویدم که بمبهای خودمان را ببینم. یک ترکش پیدا کردم... به خانه که برگشتم مادر وحشتزده بهطرفم آمد و پرسید:
- کجا غیبت زدهبود؟ اون چیه پشتت قایمش کردهای؟
- چیزی قایم نکردهام. ترکش برداشتم آوردم.
- حالا میکشدت، اونوقت میفهمی.
- چی داری میگی مامان؟ ترکش از بمب خودیه. چطور میتونه منو بکشه؟
مدتها آن ترکش را نگه داشتم...
«دستشان را بوسیدیم...»
داوید گلدبرگ، چهاردهساله، اکنون موسیقیدان
برای جشن حاضر شدهبودیم...
آن روز گشایش باشکوه ارودی پیشاهنگی ما «تالکا» Talka بود. منتظر بازدید سربازان مرزبان بودیم و صبح زود به جنگل رفتهبودیم. میخواستیم گل بچینیم برایشان. یک روزنامهی دیواری درست کردهبودیم به مناسبت آن روز، و طاق نصرت زیبایی در ورودی اردو آراسته بودیم. همهجا چهقدر زیبا بود. هوا عالی بود. تعطیلات تابستانی ما بود! غرش هواپیماهایی که تمام صبح میشنیدیم هیچ نگرانمان نکردهبود – شاد و خوشبخت دنبال کارهایمان بودیم.
یکهو به خطمان کردند و خبر دادند که صبح همان روز، ما که خواب بودیم، هیتلر به کشورمان حمله کرده. در ذهن من جنگ چیزی بود که با یک جایی بهنام «خالخین – گول» Khalkhyn-Gol مربوط میشد؛ چیزی بود در آن دورها، و خیلی کوتاه مدت. هیچ شکی نداشتیم که ارتش ما ضد ضربه و شکستناپذیر است: ما بهترین تانکها را داشتیم و بهترین هواپیماها را. همهی اینها را در مدرسه به ما آموختهبودند. و البته در خانه هم. پسرها آرام و متین بودند اما خیلی از دخترها بدجوری گریه میکردند. ترسیده بودند. بزرگترها مأمور شدند که گروههایی درست کنند و آنها را آرام کنند، بیشتر از همه آنهایی را که کوچکتر بودند. شامگاه به پسرهایی که چهارده پانزده ساله بودند تفنگهای سبک دادند. خیلی باحال بود! خلاصه خیلی افتخار میکردیم. احساس میکردیم که قد میکشیم. توی اردوگاه چهارتا تفنگ بود. ما در دستههای سهنفره به نگهبانی میایستادیم. راستش خوشم میآمد از این وضع. یک دور با آن تفنگ به جنگل رفتم و خودم را امتحان کردم: میترسم، یا نه؟ نمیخواستم یک وقت به بزدلی مچم را بگیرند.
چند روزی منتظر بودیم که بیایند و مار را ببرند. اما کسی نیامد و خودمان راه افتادیم و رفتیم تا ایستگاه پوخوویچ Pukhovich. توی این ایستگاه مدت زیادی نشستیم. سوزنبان گفت که از مینسک هیچ قطاری نمیآید، برای اینکه خط خراب شدهاست. یکهو یکی از بچهها دوان آمد و فریاد زد که یک قطار خیلی خیلی سنگین دارد از راه میرسد. ما روی خط آهن ایستادیم... اول هی دست تکان دادیم، بعدش دستمالگردنهای پیشاهنگی را در آوردیم... و آن دستمالهای سرخ را هی تکان دادیم تا قطار را متوقف کنیم. لکوموتیوران ما را دید و نومیدانه با دستهایش هی ادا در آورد که به ما بفهماند که او نمیتواند قطار را متوقف کند، چون که بعدش دوباره نمیشود راهش انداخت. فریاد میزد: «اگر میتوانید، بچهها را بیاندازید توی واگونهای روباز.» توی آن واگونهای روباز پر از آدم بود. آنها هم با فریاد به ما میگفتند: «بچهها را نجات بدهید! بچهها را نجات بدهید!»
ما شروع کردیم به بالا انداختن بچهها. قطار فقط یک ذره آهسته کرد. از واگونهای روباز آدمهای زخمی دستهایشان را دراز کردند و به کوچکترها چنگ زدند. و ما توانستیم همه را سوار آن قطار بکنیم. این آخرین قطاری بود که از مینسک آمد...
خیلی راه رفتیم... قطار آهسته میرفت. خوب میشد دید... روی پشتههای کنار خط آهن مردهها را ردیف خواباندهبودند، مرتب و منظم، درست مثل خود تراورسهای خط آهن. حک شده توی حافظهام... و چطور بمبارانمان میکردند، چطور ما زوزه میکشیدیم و چطور ترکشها زوزه میکشیدند. چطور زنانی که معلوم نبود از کجا شنیدهبودند که قطاری پر از بچهها در راه است و در ایستگاهها به ما خوراک میرساندند، و ما دستشان را میبوسیدیم. چطور یکهو یک بچه نوزاد میان ما پیدا شد. مادرش تیر خوردهبود و مردهبود. چطور زنی در یک ایستگاه کودک را دید، شال سرش را باز کرد و داد که قنداقش کنند...
نه، دیگر بس است! کافیست! خیلی تکانم میدهد... من نباید به هیجان بیایم. قلبم سالم نیست. فقط اگر نمیدانید باید بگویم که آنهایی که زمان جنگ بچه بودند، زودتر از پدرانشان که در جبهه جنگیدهاند میمیرند. زودتر از کهنهسربازها. زودتر...
تا حالا خیلی از دوستانم را خاک کردهام...
«نمیتوانستم به نامم عادت کنم...»
لنا کراوچنکا، هفتساله، اکنون حسابدار
من البته هیچ چیز دربارهی مرگ نمیدانستم... هیچکس وقت نکردهبود برایم توضیح بدهد، اما ناگهان دیدمش...
وقتیکه رگبار گلولهها از یک هواپیما میبارد، احساس میکنی که همهشان یکراست بهطرف تو پرواز میکنند. بهطرف تو میآیند. من التماس کردم: «مامان جون، بخواب روی من...» او روی من خوابید، و من دیگر هیچ چیز نمیدیدم و هیچ چیز نمیشنیدم.
وحشتناکترین چیز از دست رفتن مادر بود... زن جوانی را دیدم که کشته شدهبود، و یک بچه داشت همینطور پستان او را میمکید. پیدا بود که زن همان لحظه کشته شده. بچه حتی گریه نمیکرد. و من کنارشان نشستهبودم...
مادرم نباید از دستم میرفت... مادر تمام مدت دستم را گرفتهبود و دست به سرم میکشید: «همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»
سوار یک جور ماشینی بودیم. سطلهایی روی سر همه بچهها گذاشتهبودند. من حرفهای مادرم را گوش نمیدادم...
بعدش یادم است که ما را در یک ستون میبردند... و آنجا مادرم را از من گرفتند... من دستهایش را گرفتم، به دامن پیراهن اطلسی که پوشیدهبود چنگ زدم. او به افتخار جنگ این لباس را نپوشیدهبود. لباس مهمانیاش بود. بهترین لباسی بود که داشت. ول نمیکردم... گریه میکردم... اما یک فاشیست اول با مسلسلاش هلم داد، بعد که زمین خوردم با چکمهاش لگدی به من زد... زنی بلندم کرد. و بعد یکهو آن زن و من سوار یک واگون راه آهن بودیم. به کجا میرفتیم؟ او مرا «آنای کوچولو» مینامید... اما من خیال میکردم که نامم چیز دیگری بود... یک جورهایی یادم میآمد که نام دیگری داشتم، اما چی بود؟ یادم نمیآمد. از ترس... از ترس اینکه مادرم را از من گرفتهبودند... کجا داشتیم میرفتیم؟ بهگمانم از حرفهای بزرگترها با هم دستگیرم شدهبود که دارند ما را میبرند به آلمان. فکرهای توی سرم را یادم هست: «آلمانیها مرا برای چی لازم دارند، منی را که اینقدر کوچک هستم؟ آنجا، پیش آنها چه بلایی سرم میآید؟» تاریک که شد زنان مرا کشاندند کنار در، همینطوری هلم دادند به بیرون از واگون راه آهن و گفتند: «فرار کن! شاید جان در ببری.»
قل خوردم توی یک گودال و آنجا خوابم برد. سرد بود. خواب دیدم که مادر رویم را با چیزی گرم میپوشاند و چیزهای مهرآمیزی میگوید. آن رؤیا همهی زندگی با من همراه بوده...
بیستوپنج سال بعد از جنگ فقط توانستم یک عمه پیدا کنم. او نام درست مرا گفت، و من مدتها سختم بود که به آن عادت کنم... صدایم که میزدند متوجه نمیشدم...
«آیا خدا به راستی این چیزها را میدید؟ و چه فکر میکرد...»
یورا کارپوویچ، هشتساله، اکنون راننده
من چیزهایی دیدهام که هیچ نباید دید... انسان لازم نیست ببیندشان. و تازه من بچه بودم.
من سربازی را دیدم که داشت میدوید و یکهو گویی سکندری خورد. و افتاد. مدتها زمین را چنگ میزد، بغلش میکرد...
من دیدم چطور سربازان اسیرشدهی ما را به صف کردهبودند و از میان ده میبردند. ستونهای دراز. با بالاپوشهای پاره و سوخته. جایی که شب اتراق میکردند، پوست درختها جویده میشد. بهجای خوراک، لاشهی اسب مرده برایشان میانداختند. آنها تکه – پارهاش میکردند و میخوردند...
من دیدم که چطور یک قطار نفربر آلمانی از خط خارج شد و آتش گرفت، و صبح که شد چطور همهی کارکنان راه آهن را روی خط خواباندند و یک لکوموتیو را رویشان راندند...
من دیدم که چطور گاریها را به پشت انسانها بستند. ستارههای زردرنگ به پشتشان دوختهبودند... شلاقشان میزدند و هی میکردند. تفریح میکردند.
من دیدم که چطور با سرنیزه بچهها را از آغوش مادرانشان بیرون میکشیدند و توی آتش میانداختندشان. یا توی چاه... اما نوبت من و مادرم نرسید...
من دیدم که چطور سگ همسایهمان گریه میکرد. نشستهبود روی خاکستر خانهی چوبیشان تنها. نگاهش شبیه نگاه یک آدم پیر بود...
و من بچه بودم...
با این یادها بزرگ شدم... بدبین و بیاعتماد بزرگ شدم، سروکار داشتن با من آسان نیست. وقتی که کسی گریه میکند، احساس همدردی نمیکنم، بر عکس، دلم خنک میشود، برای اینکه خودم نمیتوانم گریه کنم. دو بار ازدواج کردهام، و دو بار ولم کردهاند: هیچکدام از همسرانم چندان دوام نیاوردند. دوست داشتن من آسان نیست. خودم میدانم... خودم میدانم...
خیلی سالها گذشته... و حالا میخواهم بپرسم: آیا خدا بهراستی اینها را میدید؟ و چه فکر میکرد؟...
«نمیگذارد پرواز کنم و بروم...»
واسیا سائولچنکا، هشتساله، اکنون جامعهشناس
بعد از جنگ یک کابوس سالها آزارم میداد... کابوسی درباره آن آلمانی کشتهشده. اولین کسی که خودم کشتهبودم. اما توی کابوسم او نمردهبود... من پرواز میکنم، اما او مرا محکم گرفتهاست. من اوج میگیرم... پرواز میکنم... و پرواز میکنم... او به من میرسد، و با هم فرود میآییم. من توی یک گودال میافتم. میخواهم برخیزم، بلند شوم... اما او مانعم میشود... نمیگذارد پرواز کنم و بروم...
این کابوس... دهها سال دنبالم کرد...
وقتیکه آن آلمانی را کشتم، کلی چیزها از سر گذراندهبودم... دیدهبودم که چطور پدر پدرم را توی خیابان، و پدر مادرم را دم چاه تیرباران کردند... پیش چشمان من قنداق تفنگ را توی سر مادرم کوبیدند... موهایش قرمز قرمز شد... اما وقتی که من بهطرف آن آلمانی تیر میاندازم، هیچ نمیرسم به این چیزها فکر کنم. او زخمی میشود... میخواهم مسلسل را از او بگیرم، به من گفتهاند که باید مسلسل او را بگیرم. ده سالم است، پارتیزانها مدتیست که مرا به مأموریت میفرستند. بهطرف او که میدوم یکهو میبینم که هفتتیر او پیش چشمانم میرقصد. آلمانی با دو دستش آن را بلند کرده و رو به صورت من گرفته. ولی او نیست که میرسد ماشه را بکشد، من میرسم... و خب، معلوم است، برای اینکه هفتتیر از دستش میافتد...
نرسیدم بترسم از اینکه او را کشتم... و در طول جنگ هیچ به او فکر نکردم. دور و برم خیلیها بودند که کشته شدهبودند، میان مردگان زندگی میکردیم. عادت هم کردهبودیم. فقط یک بار ترسیدم. رفتیم توی یک ده که تازه آتشش زدهبودند. صبح همان روز آتشش زدهبودند، و ما شامگاه رسیدیم. یک زن سوخته را دیدم... افتادهبود آنجا سیاه سیاه، با دستهای سپید، دستهای زندهی زنانه. آنجا بود که برای اولین بار ترسیدم. دلم میخواست جیغ بزنم، اما بهزحمت جلوی خودم را گرفتم.
نه، بچه نبودم. چیزی از بچهبودنم بهیاد نمیآورم. فقط... گرچه از کشتهها نمیترسیدم، شبها یا شامگاه از رد شدن از گورستان میترسیدم. مردههایی که روی زمین افتادهبودند مرا نمیترساندند، اما آنهایی که زیر خاک بودند میترساندندم. ترسی کودکانه... هنوز باقیست... بهشدت... با آنکه معتقدم که بچهها از هیچ چیز نمیترسند...
بلاروس آزاد شدهبود... همهجا لاشهی آلمانیها افتادهبود. خودیها را جمعشان کردند و ریختند توی گورهای جمعی، اما آلمانیها مدتها بر زمین ماندند، بهخصوص در زمستان. بچهها میدویدند به صحرا تا مردهها را تماشا کنند... و آنجا، همانجا کنار آنها، «جنگبازی» و «دزد و پلیسبازی» میکردند.
خیلی تعجب کردم از اینکه کابوس آن آلمانی سالها دیرتر بهسراغم آمد... انتظارش را نداشتم...
اما کابوسها دهها سال دنبالم کردند...
یک پسر دارم. مرد بزرگسالیست. خردسال که بود فکر اینکه بخواهم این چیزها را برایش تعریف کنم آزارم میداد... گفتن دربارهی جنگ برای او... او سعی میکرد که بپرسد و حرفها را از من بکشد بیرون. اما از این صحبتها در میرفتم. دوست داشتم که قصه برایش بخوانم و دلم میخواست که بچگی کند. حالا دیگر بزرگسال است اما با این همه حالش را ندارم که با او درباره جنگ حرف بزنم. شاید یک روزی این کابوسم را برای او تعریف کنم. شاید... مطمئن نیستم...
بیگمان دنیای او را ویران خواهد کرد. جهانی بدون جنگ... کسانی که ندیدهاند چگونه انسانها یکدیگر را میکشند، اینها آدمهای یک جور دیگری هستند...
منبع روسی (متن کامل کتاب):
http://www.alexievich.info/knigi/posledniyeSwideteli.pdf
منبع سوئدی:
http://www.dn.se/arkiv/kultur/ur-de-sista-vittnena
2 comments:
روایت خون و جنون، در هنگامه بی پایان خون و جنون. امید که باقی کار را هم آرام آرام در همین جا بگذارید و بعد بروید سراغ کتاب دیگر او درباره جنگ افغانستان، "پسران رویین". م
سپاس محمد گرامی. اما اگر بدانید بهقول سوئدیها چند تا توپ توی هوا دارم! این را هم "عصبانی" شدم و ترجمه کردم!
Post a Comment