سیاوش هم رفت... از چهار نفر ساکنان اولیهٔ اتاق شمارهٔ ۳۱۲ خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) خیابان زنجان (خوابگاه شهید روشن) اکنون تنها من ماندهام.
نخست محمدتقی مخنفی رفت؛ دانشجوی مهندسی شیمی، ورودی ۱۳۴۹. او کسی بود که مرا به این اتاق آورد. دو ماه و خردهای پس از آغاز سال تحصیلی و زندگی در خانهٔ عمو در سهراه سلسبیل، دوندگیهایم در دانشگاه برای گرفتن جایی در خوابگاه به نتیجه رسید، و در اواسط آذر ۱۳۵۰ وارد خوابگاه شدم.
مرا به اتاقی در طبقهٔ چهارم فرستادند که دو اصفهانی دانشجوی سالهای بالاتر ساکن آن بودند. هنگام ورود به اتاق برخورد این دو با من آنقدر سرد بود که سردتر از آن را به یاد نمیآورم. هر دو روی تختهایشان نشسته بودند و بهظاهر سر در درس داشتند. تخت خالی را که قرار بود جای من باشد نشانم دادند. روی لبهٔ تخت نشستم، با ساکی در بغل، و غمگین از این که در چنین سرمایی چگونه سر خواهم کرد.
غرق در همین غصه بودم که تقهای به در خورد، کسی وارد شد، داخل اتاقِ رو به شمال و کمنور، نگاهی گرداند، مرا نشان کرد و به سویم آمد، و همین طور که میآمد، به ترکی گفت:
- چرا تو را فرستادند به این اتاق؟ بلند شو بریم! پیش خودمان برای تو جا داریم!
نزدیکتر که آمد، چهرهاش را به یاد آوردم. هیچ یادم نبود که تقی مخنفی، دانشآموز سال بالاتر از من در دبیرستان کسرای اردبیل، پارسال در همین دانشگاه پذیرفته شده و شاید ساکن همین خوابگاه باشد. برادر او محمدصادق مخنفی هم در همان دبیرستان همکلاسی من بود.
شادمان از جا جستم و بدون خداحافظی از ساکنان آن اتاق، با تقی به طبقهٔ سوم و اتاق ۳۱۲، اتاقی روشن و رو به آفتاب رفتم.
اینجا استقبال آتشین بود. ساکن دیگر اینجا محمد جنتی بود، او هم اهل اردبیل، ورودی ۱۳۴۷ رشتهٔ شیمی. او هم مرا از اردبیل میشناخت. پس از چند جمله، معلوم شد که مادر او هم آموزگار و همکار مادر من است. نامش را که گفت، خانم پیراهنی، شناختم. او را هم از حرفهای مادرم، و هم از رفتوآمدهای مادرم با همکارانش میشناختم.
دقایقی بعد ساکن چهارم اتاق وارد شد: سیاوش آذرمیر، اهل میاندوآب، دانشجوی مهندسی شیمی، او هم ورودی ۱۳۴۷. او نیز گرم و خوشرو.
اینجا آسوده و شادمان بودم. به زبان خودمان حرف میزدیم و میگفتیم و میخندیدیم. در آن اتاق ماجراها داشتیم. در همین اتاق بودیم که نیمهشبی گارد دانشگاه و مأموران ساواک با یورشی گسترده همهٔ خوابگاه را تسخیر کردند، کسانی را با خود بردند. در اتاق ما ساکی پر از کتابهای «ناجور» متعلق به مجید باباپور بود، که پیش ما آن را «مخفی» کرده بود، و در غیاب سیاوش، ساک به نام او ثبت شد. بعد سیاوش را به ستاد ساواک در خیابان میکده احضار کردند، اما به خیر گذشت. در همین اتاق بودیم که هنگام امتحانات آخر همان سال تحصیلی، صبح ۷ تیرماه ۱۳۵۱، سر راه خوابگاه به دانشگاه، ساواک محمد و مرا ربود، به داخل ماشین کشاندند، و بردند. این داستانها را در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام. (دانلود رایگان).
تقی درسخوانتر از ما بود و ارتباط سیاسی مخفی داشت (بنگرید به کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران) نوشتهٔ بهمن تقیزاده، ص ۵۹۲، و نیز نامهٔ مردم، ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، یا این نشانی). برای همین پیش از آن که مهلت مقرر اقامت سهسالهٔ ما در خوابگاه به پایان برسد، بیرون از خوابگاه اتاقی گرفت و رفت. من پس از خروج از خوابگاه به او پیوستم و تا چند سال پس از آن همخانه بودیم.
تقی در بهمن ۱۳۹۶ از جهان رفت. محمد جنتی همین آبان ۱۴۰۲ به او پیوست، و امروز خبر یافتم که سیاوش هم هفتهای پیش با آنان رفته است. اکنون جای من خالیست پیش آنان...
یاد هر سهشان زنده و گرامی.
عکسها از آلبومهای فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) برداشته شدهاست، در این نشانی.
برای بزرگ کردن تصویر روی آن کلیک کنید. دو عکس از هر شخص، هنگام ورود او به دانشگاه، و سالها بعد را نشان میدهد.
نخست محمدتقی مخنفی رفت؛ دانشجوی مهندسی شیمی، ورودی ۱۳۴۹. او کسی بود که مرا به این اتاق آورد. دو ماه و خردهای پس از آغاز سال تحصیلی و زندگی در خانهٔ عمو در سهراه سلسبیل، دوندگیهایم در دانشگاه برای گرفتن جایی در خوابگاه به نتیجه رسید، و در اواسط آذر ۱۳۵۰ وارد خوابگاه شدم.
مرا به اتاقی در طبقهٔ چهارم فرستادند که دو اصفهانی دانشجوی سالهای بالاتر ساکن آن بودند. هنگام ورود به اتاق برخورد این دو با من آنقدر سرد بود که سردتر از آن را به یاد نمیآورم. هر دو روی تختهایشان نشسته بودند و بهظاهر سر در درس داشتند. تخت خالی را که قرار بود جای من باشد نشانم دادند. روی لبهٔ تخت نشستم، با ساکی در بغل، و غمگین از این که در چنین سرمایی چگونه سر خواهم کرد.
غرق در همین غصه بودم که تقهای به در خورد، کسی وارد شد، داخل اتاقِ رو به شمال و کمنور، نگاهی گرداند، مرا نشان کرد و به سویم آمد، و همین طور که میآمد، به ترکی گفت:
- چرا تو را فرستادند به این اتاق؟ بلند شو بریم! پیش خودمان برای تو جا داریم!
نزدیکتر که آمد، چهرهاش را به یاد آوردم. هیچ یادم نبود که تقی مخنفی، دانشآموز سال بالاتر از من در دبیرستان کسرای اردبیل، پارسال در همین دانشگاه پذیرفته شده و شاید ساکن همین خوابگاه باشد. برادر او محمدصادق مخنفی هم در همان دبیرستان همکلاسی من بود.
شادمان از جا جستم و بدون خداحافظی از ساکنان آن اتاق، با تقی به طبقهٔ سوم و اتاق ۳۱۲، اتاقی روشن و رو به آفتاب رفتم.
اینجا استقبال آتشین بود. ساکن دیگر اینجا محمد جنتی بود، او هم اهل اردبیل، ورودی ۱۳۴۷ رشتهٔ شیمی. او هم مرا از اردبیل میشناخت. پس از چند جمله، معلوم شد که مادر او هم آموزگار و همکار مادر من است. نامش را که گفت، خانم پیراهنی، شناختم. او را هم از حرفهای مادرم، و هم از رفتوآمدهای مادرم با همکارانش میشناختم.
دقایقی بعد ساکن چهارم اتاق وارد شد: سیاوش آذرمیر، اهل میاندوآب، دانشجوی مهندسی شیمی، او هم ورودی ۱۳۴۷. او نیز گرم و خوشرو.
اینجا آسوده و شادمان بودم. به زبان خودمان حرف میزدیم و میگفتیم و میخندیدیم. در آن اتاق ماجراها داشتیم. در همین اتاق بودیم که نیمهشبی گارد دانشگاه و مأموران ساواک با یورشی گسترده همهٔ خوابگاه را تسخیر کردند، کسانی را با خود بردند. در اتاق ما ساکی پر از کتابهای «ناجور» متعلق به مجید باباپور بود، که پیش ما آن را «مخفی» کرده بود، و در غیاب سیاوش، ساک به نام او ثبت شد. بعد سیاوش را به ستاد ساواک در خیابان میکده احضار کردند، اما به خیر گذشت. در همین اتاق بودیم که هنگام امتحانات آخر همان سال تحصیلی، صبح ۷ تیرماه ۱۳۵۱، سر راه خوابگاه به دانشگاه، ساواک محمد و مرا ربود، به داخل ماشین کشاندند، و بردند. این داستانها را در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام. (دانلود رایگان).
تقی درسخوانتر از ما بود و ارتباط سیاسی مخفی داشت (بنگرید به کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران) نوشتهٔ بهمن تقیزاده، ص ۵۹۲، و نیز نامهٔ مردم، ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، یا این نشانی). برای همین پیش از آن که مهلت مقرر اقامت سهسالهٔ ما در خوابگاه به پایان برسد، بیرون از خوابگاه اتاقی گرفت و رفت. من پس از خروج از خوابگاه به او پیوستم و تا چند سال پس از آن همخانه بودیم.
تقی در بهمن ۱۳۹۶ از جهان رفت. محمد جنتی همین آبان ۱۴۰۲ به او پیوست، و امروز خبر یافتم که سیاوش هم هفتهای پیش با آنان رفته است. اکنون جای من خالیست پیش آنان...
یاد هر سهشان زنده و گرامی.
عکسها از آلبومهای فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) برداشته شدهاست، در این نشانی.
برای بزرگ کردن تصویر روی آن کلیک کنید. دو عکس از هر شخص، هنگام ورود او به دانشگاه، و سالها بعد را نشان میدهد.
No comments:
Post a Comment