ساعت هشت صبح طبق قرار قبلی سرویس کلینیک دیالیز مرا دم هتل سوار میکند. راننده به انگلیسی سلام میگوید و خوشوبش میکند. کس دیگری توی ماشین نیست. راه میافتیم. چنین سرویسی در نظام بهداشتی سوئد نداریم. کسانی که نمیتوانند با وسایل نقلیهٔ عمومی خود را به کلینیک دیالیز برسانند، میتوانند تاکسی مخصوصی سفارش بدهند که تا سقف ۱۵۰۰ کرون در سال باید کرایهٔ آن را خود بپردازند، و بقیهٔ سال رایگان است.
(روی عکسها کلیک کنید)
راننده بهزودی گوشی بهدست مشغول حرف زدن با کسیست، به بلغاری. پیداست که اینجا رانندگی گوشی بهدست هنوز ممنوع نشدهاست. با دانش زبان روسی تکوتوک کلماتی از حرفهایش را میفهمم. دارند دربارهٔ رساندن دیالیزیهای دیگر به کلینیک حرف میزنند. زبان و خط بلغاری شباهت زیادی به زبان و خط روسی دارد. من نوشتهٔ تابلوها و منوهای خوراک، و غیره را به بلغاری میتوانم بخوانم و بفهمم و از دیروز مترجم دوستانم بودهام. اما درک حرف زدنشان برایم دشوار است. نسبت بلغاری و روسی را شاید بتوان مانند نسبت گیلکی و فارسی دانست: با دانستن فارسی، تنها میتوان برخی از کلمات گیلکی اصیل را به حدس دریافت، اگر بهدقت گوش بدهید! توجه! گفتم گیلکی اصیل، و نه گیلکی رنگباختهٔ امروز جوانان گیلک، که فارسی بهکلی خرابش کرده!
البته این در واقع نخستین دیالیز من در خارج نیست. در سالهای ۱۹۹۴ و ۹۵ هم، پیش از پیوند کلیه، دو بار در جزیرهٔ مایورکای اسپانیا و جزیرهٔ کرتای یونان دیالیز کردهام.
نزدیک بیست دقیقه بعد میرسیم به کلینیک نفروسنتر Nephrocenter. بناییست تمیز و بهنسبت تازهساز در دو طبقه، در کوچهای خاکی و میان بناهایی یکطبقه که به نظر میرسد تعمیرگاه ماشین و پنچرگیری و از این نوع باشند.
راننده مرا پیاده میکند و همراهیم میکند به داخل کلینیک، سوار آسانسور میکند، و در طبقهٔ دوم راهنماییم میکند. وارد سالن بزرگی میشویم تمیز و پر نور که شاید ده تختخواب و ده دستگاه دیالیز در آن هست. بیمارانی روی تختها خوابیدهاند و دیالیز میشوند. راننده مرا کنار میزی در انتهای سالن مینشاند و میرود تا مسئول مربوطه را بیاورد.
لحظهای بعد خانمی میانسال و آراسته، با بلوز و شلوار فرم کلینیک میآید و خود را به انگلیسی معرفی میکند: سلام! من دکتر کوپهنووا Kupenova هستم!
- سلام! خوشوقتم! نام من شیواست.
- با من بیایید!
تا بجنبم کولهپشتیم را، و همچنین پوشهٔ اسناد و مدارک و خلاصهٔ پروندهٔ پزشکیم و نتیجهٔ آزمایشها و غیره را که با خود آوردهام و روی میز گذاشتهام، بر میدارد و جلو میافتد. تهیهٔ این پرونده و انجام همهٔ آزمایشهای لازم و تهیهٔ گواهیها و نامهٔ پزشک و غیره کلی دوندگی در سوئد داشته. دنبالش وارد سالن بزرگ و پر نور دیگری میشوم که شاید بیش از ده صندلی راحتی و دستگاه دیالیز نیز آنجا هست. در نامهنگاریهای قبلی با کلینیک، من صندلی را به تختخوب ترجیح دادهام. تنها یک صندلی خالی در میانههای سالن هست که گویا برای من ذخیره کردهاند. خانم دکتر صندلی را خودش جابهجا و مرتب میکند، مرا روی ملافهای که روی آن کشیدهاند مینشاند، زاویهٔ پشتی را با هماهنگی من تنظیم میکند، یکی دو دگمه را روی دستگاه دیالیز میزند و پرستاری را فرا میخواند.
دستگاه دیالیز را از پیش آماده کردهاند، فیلتر و شیلنگهای یکبارمصرف را روی آن نصب کردهاند، و مایع دیالیز را به آن وصل کردهاند. این کارها در خانه برای من نزدیک یک ساعت وقت میبرد. در نامهنگاریهایمان برایشان نوشتهام که من خود در خانه دیالیز میکنم و سوزنها را هم خودم در بازو فرو میکنم. پزشک سوئدی هم در خلاصهٔ پرونده همین را نوشته. اما در نامهنگاریها معلوم شد که سوزن مورد استفادهٔ من در بلغارستان استفاده نمیشود، و لازم شد سوزنها و برخی خرد و ریزهای دیگر را با خودم بیاورم. اینها را از کولهپشتی بیرون میآورم و روی ملافهٔ تکیهگاه بازوی راست میچینم.
پرستار پیرامون جای سوراخهای روی بازو را ضدعفونی میکند. من هم دستهایم را ضدعفونی میکنم. قبلاً برایم نوشتهاند که «خوددیالیزی» در خانه در بلغارستان وجود ندارد. پنج – شش خانم پرستار بر گرد صندلی من حلقه زدهاند و با لبخندی نگاهم میکنند. بهگمانم خانم دکتر صدایشان زده تا کارم را تماشا کنند. بستهٔ سوزنهایی را که آوردهام خود خانم دکتر باز میکند و آماده میایستد. من باید روی زخم جای سوزنها را با سوزنهای دیگری که با خود آوردهام بکنم. هر دو را میکنم و دوباره بازو را ضدعفونی میکنیم. خانم دکتر سوزنهای ضخیم دیالیز را یکیک به دستم میدهد و آنها را از همان جای زخمها با احتیاط نخست در سرخرگ و سپس در سیاهرگ فرو میکنم. پرستار با تکههای فراوان نوار چسب سوزنها را ثابت میکند و شیلنگ دستگاه دیالیز را به آنها وصل میکند. اکنون همه چیز آماده است، دگمهٔ دستگاه را میزنند و دیالیز آغاز میشود. پرستاران پراکنده میشوند و خانم دکتر هم میرود و شروع میکند به احوالپرسی با یک بیمار دیگر.
تا اینجا همه چیز به خوبی و خوشی و بی مشکلی پیش رفتهاست. حالا باید دستگاه چهار ساعت و نیم کار کند، خونم را تمیز کند، و نزدیک دو لیتر مایعات را که ظرف دو روز گذشته نوشیدهام از بدنم خارج کند.
دیگر بیماران یا در خواباند، با سر در گوشیهایشان دارند. من نه سی سال پیش، قبل از پیوند، و نه در شش سال اخیر با دیالیز، هرگز نتوانستهام در حال دیالیز بخوابم. لپتاپم را از کولهپشتی بیرون میکشم و یکی از دفعاتی که خانم دکتر کوپهنووا دارد از نزدیکیم رد میشود صدایش میزنم و میپرسم که آیا اجازه دارم از «وایفای»شان استفاده کنم؟ با خوشرویی میگوید: «البته!»، میرود، از پرستاری میپرسد، نام شبکه و رمز ورود آن را روی تکه کاغذی مینویسد و میآورد و به من میدهد. وصل میشوم، و روزنامهٔ صبح سوئد «داگنز نوهتر» را میخوانم. اینجا برخی از فیلمها و برنامههای ضبطشدهٔ (Play) شبکهٔ سراسری تلویزیون سوئد را هم میتوان دید، و البته از بسیاری شبکههای دیگر، اگر عضوشان باشید.
ساعتی مشغول خواندن هستم که پرستاری با بساط چای و ساندویچ نزدیک میشود و میپرسد:
- Sprechen sie Deutsch?
بی درنگ جواب میدهم: - Nein!
او لحظهای خشکش میزند، اما زود این طنز کوچک را در مییابد: او به آلمانی پرسیده که آیا آلمانی میدانم، و من به آلمانی پاسخ دادهام نه! واقعیت آن است که من دو واحد زبان آلمانی در دانشگاه خواندهام و در این حد و در حد سلام و علیک و شاید کمی بیشتر هنوز آلمانی یادم هست، اما نمیتوانم بگویم که آلمانی بلدم.
پرستار با لبخندی میپرسد: - چای؟
خب، چای هم به روسی و هم به بلغاری و هم به فارسی و هم به ترکی و هم به چینی و هم چه میدانم به چه زبانهای دیگری همین «چای» است. با سر تأیید میکنم. او با لبخندی که هنوز بر صورتش ماسیده ار یک فلاسک در دو لیوان پلاستیکی توی هم برایم چای میریزد، زیرا که یک لیوان زیادی نازک است و دست را میسوزاند. و یک ساندویچ بزرگ پنیر هم میدهد و میرود. همان استاندارد سوئد است: ساندویچ پنیر و یک لیوان چای حین دیالیز. اما این پنیر بلغار است و خیلی شورتر از پنیرهایی که به آن عادت دارم. بر خلاف سوئد هیچ کاهو یا گوجهفرنگی یا خیاری هم توی ساندویچ نیست. چای هم که چه عرض کنم! آب داغ زردرنگیست. مرا به یاد «چایی» میاندازد که در دوران شوروی سابق در بیمارستانهای شهر مینسک به خورد ما میدادند.
دوستان تماس میگیرند و احوال میپرسند. یک عکس سلفی برایشان میفرستم و خیالشان راحت میشود.
سر در لپتاپ دارم که کسی کنارم میایستد و میگوید:
- سلام! من گرگانا Gergana هستم!
سر بلند میکنم: آه، عجب! از سوئد با این خانم در تماس بودهام و همهٔ ایمیلها و واتساپها با او بوده.
- هااا... سلام! نایس تو میت یو!
- نایس تو میت یو تو!
انگلیسی او از خانم دکتر هم بهتر است. خانم جوان و زیباییست. میگوید که گذرنامه یا مدرک شناسایی دیگری لازم دارد تا کپی کند و مرا ثبت کند. گذرنامهام را میدهم. چدد دقیقه بعد خود گذرنامه و کپی گذرنامه و کپی کارت درمان اتحادیهٔ اروپا را میآورد و من باید همه را در چند نسخه امضا کنم.
خانم دکتر در طول دیالیز چند بار به من سر میزند و حالم را میپرسد: خوبم؛ همه چیز عادیست! چیزهایی را از صفحهٔ دستگاه میخواند و در پروتکلی وارد میکند. از او دربارهٔ آمپول رقیقکنندهٔ خون میپرسم که باید در شیلنگ تزریق شود تا خون لخته نشود. معلوم میشود که اینجا داروی دیگری استفاده میکنند که سالها پیش در سوئد از رده خارج شده. با لبخندی میپرسد:
- شما چه دستگاهی دارید توی خانه؟
- گامبرو باکستر Gambro / Baxter.
سری تکان میدهد که یعنی خیلی خوب میداند چه دستگاهیست. بعد با احساس افتخاری آشکار در لحنش میگوید:
- ولی همانطور که میبینید، این دستگاه Fresenius است مدل 5008 S! ما شما را فقط همودیالیز HD نکردیم، HDF کردیم! همهٔ بیماران دیگر را هم همینطور! میدانید چیست؟
نمیدانم و او فقط ترجمهٔ این سه حرف را به اصطلاح پزشکی بلغاری دو بار تکرار میکند و میرود. بعداً در گوگل میخوانم که این یعنی ترکیب همودیالیز، و هموفیلتریشن. این دو با هم گویا خوب است زیرا مولکولهای بزرگتری از مواد زاید خون از این راه جذب و دفع میشود! باشد! چه خوب!
بعد در سوئد پزشکم توضیح میدهد که درست در همین لحظه دارند یک نمونه از این دستگاه تازه را در کلینیک من آزمایش میکنند. پس سوئد عقبتر است! اما او توضیح میدهد که در جهان پزشکی هنوز بحث هست که HD بهتر است یا HDF، و تازه، نظام پزشکی سوئد اجازهٔ استفاده از HDF را در خانه نمیدهد، زیرا که کسی که با آن کار میکند باید گواهی کار با مواد دارویی داشتهباشد، که تحصیلات لازم دارد!
در پایان دیالیز خانم دکتر خودش میآید و دگمههایی را میزند و پرستاری را فرا میخواند. با کمک هم نوار چسبهای روی بازو را میکنیم و سوزنها را از رگ بیرون میکشیم. اکنون باید سوراخها را با بانداژ و انگشت نزدیک ده دقیقه فشار دهم تا خونشان بند بیاید.
پس از بند آمدن خون بساطم را جمع میکنم و خانم دکتر خود میخواهد مرا تا پایین بدرقه کند. شیلنگها و فیلتر و غیرهٔ یکبارمصرف روی ماشین را پرستار دارد بر میچیند و ماشین را تمیز و ضدعفونی میکند. این کارها را در خانه باید خودم انجام دهم که دستکم نیم ساعت طول میکشد.
خانم دکتر میگوید:
- قبل از دیالیز میباید خودتان را وزن میکردید.
راست میگوید. اما جایی ترازو ندیدم و با هیجان نخستین دیدار بهکلی فراموش کردم. میگوید:
- ترازو آن پایین است. حالا نشانتان میدهم. – بعد توی آسانسور میپرسد: - اصلتان از کجاست؟
- ایرانی هستم.
- رفتوآمد میکنید به ایران؟
- خیر. نمیتوانم. امکانش نیست. پناهندهٔ سیاسی هستم در سوئد.
همدردانه سر تکان میدهد.
آن پایین خانم دکتر طرز کار ترازویشان را نشانم میدهد و خود را وزن میکنم. عین همین را در برخی کلینیکهای سوئد هم داریم. رسیدهام به وزن خالی از مایعات نوشیده در دو روز، و این خوب است.
از پرداخت پول صحبتی نیست، زیرا که این کلینیک متصل به نظام درمانی اتحادیهٔ اروپاست و با نظام درمانی سوئد حساب و کتاب خواهند کرد.
گرگانا آنجا دارد با یک خانم منشی که پشت میزی نشسته سخت بگومگو میکند. از بعضی کلمات دستگیرم میشود که رانندهٔ سرویس منتظر من نشده و دیگرانی را که زودتر کارشان تمام شده، برده، و معلوم نیست کی برگردد، و گرگانا نمیخواهد من زیاد منتظر و ناراضی شوم. بروز نمیدهم که چیزی فهمیدهام! میروم و سر در گوشی روی یکی از مبلهای اتاق انتظار مینشینم.
دقایقی بعد گرگانا میآید و مردی را معرفی میکند و میگوید که او مرا میرساند. ماشین او شخصیست و آرم کلینیک را ندارد. پیداست که گرگانا دست بهدامن یکی از کارکنان شدهاست. باشد! ممنونم!
مینشینیم، و رانندهٔ خندان پوزش میخواهد که چیزی بیش از همین سلام و احوالپرسی به انگلیسی بلد نیست. هیچ عیبی ندارد!
***
ساعت دوی بعد از ظهر به هتل میرسم و روی تخت استراحت میکنم. دوستان هم کمی بعد میرسند و استراحت میکنند تا ساعتی بعد با هم به گردش برویم.
وجدانم در عذاب است از این که دوستانم در غیاب من به خود اجازهٔ برنامهٔ حسابی و گردش حسابی نمیدهند. اما دوستان توضیح میدهند که صبح تا از خواب برخیزند و نظافتی بکنند و صبحانه بخورند و تکانی به خود بدهند، نزدیک ظهر شده و چیزی تا بازگشت من از دیالیز نمانده، و فقط میرسند که کمی پیادهروی کنند. امروز تا بخش جنوبی پارک ساحلی و تا کنار دریا رفتهاند. باد میوزیده و امکان آبتنی نبوده، اما تا انتهای اسکلهٔ بندر بورگاس رفتهاند، و در پارک ساحلی «باغ مجسمه»ی جالبی پیدا کردهاند.
در یکی از اتاقها جمع میشویم و در حال «تهبندی» با ودکا و شراب با گوگل توی گوشیهایمان دنبال رستورانی برای شام میگردیم. عبارت «رستوران سنتی بلغاری» چیزی در این حوالی و حتی دورتر پیدا نمیکند. این کشور هم تا حدود زیادی «جهانی» شده و به گمانم برای چنان خوراکی باید به روستاهای دور رفت!
سرانجام بر سر رستوران تانیووا کاشتا Tanyova Kashta (Теньова къща) که امتیازهای خوبی گرفته به توافق میرسیم. نقشهٔ گوگل میگوید که ۲۲ دقیقه پیادهروی تا هتل ما فاصله دارد. اما با قدمهای سالخوردهٔ من نزدیک یک ساعت در راهیم تا به آن برسیم (فیسبوک رستوران).
ساختمان دو طبقهٔ چوبی قدیمیست با باغی برای نشستن. دو خانم جوان به استقبالمان میآیند. یکیشان نخست جای پرت و میز جداافتادهای نشانمان میدهد. نمیپذیریم و در جای بهمراتب بهتری می نشاندمان.
از بلندگویی با صدای بد موسیقی یونانی پخش میشود. عجب، در آنچه خواندیم صحبتش نبود که اینجا رستوران یونانی است. عیبی ندارد. اما این موسیقی از بلندگوهای بدصدا در همهٔ رستورانها تا پایان سفر حسابی آزارمان میدهد.
کباب مخلوط دارند بر سیخهای بلند. کباب و مخلفاتش خوب و خوشمزه است و با شراب قرمز بلغاری (که نامش را فراموش کردهام) میچسبد. یکی از دوستان خوراک زبان گاو سفارش میدهد، و راضیست. میگوییم و میشنویم، میخندیم، میخوریم و مینوشیم، و دنیا به کاممان است. حسابمان حتی کمتر از نیمی از قیمت خورد و خوراک و نوشاک مشابه در سوئد است.
قدمزنان در هوای دلپذیر شب به هتل میرویم. پاسی از شب گذشته که قرار میگذاریم فردا به شهر توریستی نسهبار برویم، و به اتاقهایمان میرویم. دستگاه تهویهٔ اتاق من هنوز کار نمیکند. اما گرما آزارنده نیست و ملافهای رویم میکشم و میخوابم.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر این سفرنامه: ۱ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.