نگاهی به کتاب «مادی نمره بیست» نوشتهی مریم سطوت
پشت جلد کتاب، که «روایتی است داستانگونه از حوادثی واقعی»، در معرفی آن نوشتهاند: «هدف نویسنده در این روایت، نه بازنگری تاریخ فداییان است و نه بررسی تحولات نظری و عملی این جریان. این دلنوشته بازگویی احساسات و عواطف جوانانی است که آرزوهای بزرگ در سر داشتند و در راه تحقق این آرزوها جان خود را فدا کردند.» و بهراستی که نویسنده از زبان «شیرین»، راوی داستان، این کار را به زیباترین شکل در داستانی خوشخوان و پرکشش انجام دادهاست. این کتاب برخلاف بسیاری کتابهای خاطرات فعالان سیاسی سابق «مننامه»ای برای توجیه کارهای خود و محکوم کردن دیگران نیست.
راوی در آغاز کتاب با گامهایی کوتاه و پرشتاب که همراه با «پوران» در پسکوچههایی تاریک و پیچدرپیچ بر میدارد، برایمان میگوید که چه شد و چگونه از خانهی تیمی سر در آورد. جملهها کوتاه است و توصیف حالات درونی چندان به عمق نمیرود: «نمیدانستم که [برای رفتن به خانهی تیمی] بیشتر شوق دارم یا دلهره»؛ «میخواستم سؤال کنم [کجا داریم میرویم]، یاد گفته رفیق قاسم افتادم «چریک نباید کنجکاوی کند».» «میخواستم آن ماهی سیاه کوچولوی قصه صمد بهرنگی باشم که از آب باریک گذشت و به دریای پهناور رسید. میدانستم که در این مسیر توفانی بهسوی دریا با مرغ ماهیخوار نیز درگیر خواهم شد. برای من راه دریا و دستیابی به فضاهای باز تنها در کنار فداییان ممکن بود و آن روز با مخفی شدنم به رؤیای چندین سالهام میرسیدم: من هم یک چریک فدایی میشدم.»
در همان نخستین بخش کتاب شیرین برایمان میگوید که فاصلهای بزرگ را پیمودهاست: از دختری دانشجو که با وجود زندگی در خانوادهای مرفه، کار هم میکرده و حتی ماشینی برای خود خریده، بیچادر بوده و دیرتر میخوانیم که مطابق مد روز دامن بالای زانو (مینیژوپ) میپوشیده، تا دختری چادری در «اتاق تکی» متعلق به پوران، در فقیرآبادی در جنوب تهران: «در را که باز کرد، بوی هوای چند روز مانده در محیطی بسته، بوی اتاق آفتابنخورده بیرون زد. آنقدر تاریک بود که نمیتوانستم فضای اتاق را ببینم. پوران شمعی روشن کرد. حتی بعد از روشنکردن شمع نیز چیزی نمیدیدم. سفره نان را از گوشه اتاق جلو کشید و باز کرد، بوی کپک شدیدی بلند شد طوری که پوران صورتش را کنار کشید [...] مدتی به سفره خیره ماند، فکرش جای دیگر بود. جرات نکردم سؤال کنم. من دیگر چریک شدهبودم. هر آنچه لازم بود بدانم به من میگفتند. [...] میخواستم بگویم شمع را خاموش نکن اما زبانم در دهانم نچرخید.»
همین گامهای کوتاه و پرشتاب ضربآهنگی تند به آغاز داستان میدهد و باعث میشود که خواننده به درون داستان کشیدهشود و نتواند کتاب را کنار بگذارد.
این کتاب تاریخ نیست، و مریم سطوت تاریخ ترک دانشگاه و خانه، و رفتن به خانهی تیمی را در داستانش نمیگوید، اما از نوشتهای بلند و قدیمی از پدرش محمد سطوت [۱] میدانیم که مریم در اردیبهشت ۱۳۵۵ مخفی شدهاست. این هنگام، اوج فعالیت دیوانهوار ساواک شاهنشاهی برای ریشهکن کردن «خرابکاران» (در واژگان ساواک)، یعنی همان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران است. هفتهای و ماهی نیست که خبری از درگیری مسلحانه ساواک و شهربانی با چریکها در خیابانها، یا حملهی آنها به خانههای تیمی، یا اعدام چریکهای دستگیرشده نباشد. عکس عدهای از رهبران سازمان را در روزنامهها منتشر کردهاند و از مردم میخواهند که آنان را لو بدهند. این نبردی نابرابر است. سازمانهای دولتی تا دندان مسلح و با افرادی آموزشدیده، دربرابر «جوانانی که آرزوهای بزرگ در سر داشتند»، با نارنجکهای دستساز و سلاحهایی ناقص و نصفهنیمه. فضای جامعه بهشدت پلیسیست. تیمهای گشتی ساواک و شهربانی در سطح شهر در گردشاند. از جمله در خیابان به منی که کارهای نیستم، و فقط کتی روی دستم انداختهام، به خیال آن که مسلسلی زیر آن پنهان کردهام، مشکوک میشوند، میگیرند و میبرندم و اتاق دانشجوییام را زیر و رو میکنند. رژیم میخواهد به هر قیمتی «چپ» را از صحنهی سیاسی ایران پاک کند، و در این راه، برای مبارزه با «چپ»، حتی همهی نهادهای مذهبی و مسجدها و آخوندها را نیز از راههای گوناگون تقویت میکند.
پرویز ثابتی، مدیر کل ساواک در آن هنگام، و بازیگر نقش «مقام امنیتی» در شوهای تلویزیونی «اعترافات خرابکاران»، در کتاب مصاحبهاش [۲، ۳۱۴] میگوید: «در آن ۸ سال (یعنی از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷) از گروههای مختلف [...] دقیقاً ۳۱۲ نفر کشته شدند (که حدود ۱۸۰ نفر از چریکهای فدایی خلق، ۸۵ نفر از مجاهدین خلق و بقیه اعضای گروههای مختلف دیگر بودند) که یا در درگیریهای مسلحانه کشته شدند و یا محاکمه و اعدام شدند یا با خوردن سیانور و ترکاندن نارنجک، خودکشی کردند. [...] عمادالدین باقی تعداد این دسته از افراد را ۳۴۰ نفر ذکر کرده که صحیح نیست. تعداد تلفات نیروهای نظامی و انتظامی (یعنی ساواک، شهربانی و ارتش) در این مدت حدود ۴۰ نفر بودهاست، بهعلاوه تعدادی افراد عادی در جریان بمبگذاریهای مخالفین یا در حاشیه درگیریها، کشته شدهاند.»
از جایی که امروز ایستادهایم، با نگاه ضد خشونت امروزمان، آن خشونتها و کشتارها را، از هر سو که بود، بهسادگی محکوم میکنیم. اما در بطن آن شرایط زندگی کردن و مبارزه کردن چیز دیگریست. ۳۱۲ جان فدا شده از این سو، ۴۰ نفر از آن سو، حتی یک جان فدا شده، حتی یک پاسبان یا رهگذر کشتهشده، خود زیاد است. گیریم که ثابتی در تعداد جانهای فدا شدهی مبارزان «تخفیف» دادهباشد، اما در تعداد کشتههای طرف مقابل، یعنی «حدود ۴۰ نفر» نمیتواند تخفیف دادهباشد. و من با این عددها میخواهم نابرابری آن نبرد را نشان دهم. چریکها امیدوارند که با فدا کردن جان خود «موتور کوچکی» باشند که «موتور بزرگ»، یعنی خیزش تودههای مردم را استارت میزند.
«شیرین» در روایتش از ددمنشیهای ساواک و از فاجعهی فدا شدن پیدرپی جان رفقایش در آن نبرد نابرابر نیز سخن میگوید. اما روایت او در اصل از روییدن جوانههای دو عشق در شورهزار زندگانی چریکی در خانههای تیمی، و در شرایطیست که عشق ممنوع است: عشق نافرجام «پری» به «بهمن»، که به «اعدام انقلابی» بهمن و در هم شکستن «پری» میانجامد، و عشق بر زباننیامدهی میان خود شیرین و نیما. دربارهی ممنوعیت عشق در درون خانههای تیمی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و توصیف آن از قلم مریم سطوت، پیشتر، هنگامی که تکههایی از کتاب جداگانه منتشر شدهبود، در جای دیگری نوشتهام [۳].
در ۸ تیرماه ۱۳۵۵ ساواک به جلسهی رهبران سازمان چریکهای فدایی خلق با شرکت حمید اشرف، اسطورهی بزرگ سازمان، حمله میکند، ضربهای مرگبار فرود میآورد و همه را میکشد. از آن پس فعالیتهای بقایای سازمان محدود میشود به عقبنشینی به خانههای تیمی و حفظ خود.
خانهی تیمی «شیرین» و پوران نیز چندی بعد ضربه میخورد، و مریم سطوت با همان گامهای کوتاه و شتابان آغاز داستان، در بخش دوم کتاب ما را از تهران به اصفهان و به زندگی چریکی در خانهی تیمی میبرد. او تاریخ انتقال به اصفهان را هم نمیگوید، اما از پس و پیش داستان میدانیم که این انتقال باید پس از ضربه خوردن خانهی تیمی او و پوران در اسفند ۱۳۵۵ در تهران، و پیش از نوروز ۱۳۵۶ باشد که او دیرتر در اصفهان وصفش میکند. میدانیم که روز ورودش به خانهی تیمی اصفهان، هوا هنوز سرد است: نیما «با سرعت بخاری علاالدین وسط اتاق را روشن کرد، کتری آبی رویش گذاشت و سفره را کنارش پهن کرد [...] اتاق هنوز سرد بود. چادر را دورم پیچیدم و کنار بخاری نشستم.»
از اینجا به بعد او با مهارتی ستودنی و با نثری روان و گامهایی آرامتر، از فرو رفتنش در قالب یک زن خانهدار (از نگاه همسایگان) و ایجاد پوشش برای تیمشان، از بغرنجیهای زندگی در کنار دو مرد در خانهی تیمی، از ممنوعیت احساس، اما جوانه زدن احساس با وجود ممنوعیت، از شعر، از روزمرگی، از همسایگان، از حال و روز «رفیق چشمبسته»ای که در اتاقی دیگر تنها زندگی میکند و او حق ندارد حتی بداند که او زن است یا مرد، روایت میکند. او در جاهای حساس داستان با تکنیک گریز زدن به صحنههایی از گذشتههایش، تعلیقهایی ماهرانه و درست و بهجا ایجاد میکند و خواننده را در انتظار و هیجان نگه میدارد. به نظر من از امتیازهای روایت مریم سطوت این است که کتاب را «خطی» و یکنواخت ننوشتهاست، و این باعث شده که کتاب حالت خاطرهنویسی معمول را نداشتهباشد و به داستانی جذاب تبدیل شود.
مریم سطوت که خیال میکرده که «دستیابی به فضاهای باز تنها در کنار فداییان ممکن» است، کمی پس از زندگی در خانهی تیمی «از این همه محدودیت [که رفیق مسئول تیم ایجاد میکند] احساس خفگی» میکند. با این همه، هیچیک از آدمهای قصهی مریم سطوت تکبعدی نیستند؛ از همان مسئول تیم علی که در آغاز از رسیدگی به گلها و گلدانهای دور حوض وسط حیاط خانه ایراد میگیرد که «این کارها مال جوانهای خردهبورژواست نه مال چریک و خونه تیمی...» تا «رفیق نقی» اخمو و در نخستین دیدار بداخلاق، تا همسایههایی که در آغاز سخت کنجکاواند و مشکوک، همه، بدون استثنا، چهرههای دلپذیری نیز از خود بروز میدهند. و این نیز یکی دیگر از امتیازهای روایت مریم سطوت است.
یکی از قصههای فرعی برای ایجاد تعلیق، برای من بسیار رقتانگیز و تکاندهنده است. «رفیق سیمین» برای کاری از خانهی تیمی رفته و در زمان مقرر برنگشتهاست. خانه را باید هر چه زودتر خالی کرد: «در خیابان سرگردان بودیم. سوز سرمای اسفند از پشت چادر به تنمان فرو میرفت. دستهایم یخ کرده و پاهایم بیحس شدهبودند. در خیابان پرنده پر نمیزد. آخرین امیدمان نیز که یکی از آشنایان پوران بود، بر باد رفت و ما را نپذیرفت. زمان میگذشت و ما هنوز جایی را پیدا نکردهبودیم. ساواک میدانست که بعد از هر ضربه چریکها خانهها را خالی میکنند و در خیابان سرگردان هستند. چریک سرگردان طعمه خوبی برای گشتیهای ساواک است. از کوچههای فرعی میرفتیم. سعی میکردیم تا در میدانها و خیابانهای اصلی دیده نشویم.»
«بالاخره پوران گفت میرویم پیش یکی از مادرها. بعد از عوض کردن دو تاکسی و پیچیدن در چند کوچه به خانهای رسیدیم. پوران زنگ در آهنی بزرگی را زد. زنی با موهایی سپید که از زیر روسری بیرون زدهبود، در را آرام باز کرد. از دیدن ما چشمهایش گرد شد. بدون گفتن کلمهای بهسرعت ما را به درون خانه کشید. پوران بیخ گوشم زمزمه کرد: مادر سلاحی [که دو پسرش چریک بودهاند و کشته شدهاند].»
«[...] پوران در گوش مادر گفت:
«- مادر! چارهاینداشتیم. باید اینجا میآمدیم.
«مادر آهسته زمزمه کرد: - الهی قربونتون برم.
«بعد هم سر و رویمان را چند بار بوسید، اشک چشمهایش را با گوشههای روسریاش پاک کرد و بهسرعت غذایی آورد.[...]»
در برخی از تعلیقها، مریم سطوت به حاشیههای کوتاهی میرود که من، در نقش خوانندهی عادی، دلم میخواهد که او بیشتر و مفصلتر مینوشت. برای نمونه آن جایی که بسیار کوتاه میگوید که پس از مخفی شدن، در تابستان گذشته در کارخانهای کار میکرده، بعد از کار در کارخانه میمانده و با کارگران زن صحبت میکرده و... ناگهان میپرد به دانشگاه و فضای تریای دانشگاه و بحثهای آن، و دیگر هرگز به توصیف کارخانه و زنان کارگر و پیر زنی که با او دوست شدهبود بر نمیگردد.
ایکاش مریم سطوت بیشتر از تجربهی کارگریاش و از آن زنان کارگر مینوشت. ایکاش او نه فقط از خانهی تیمی اصفهان، که از خانههای تیمی دیگری هم که در آنها بهسر بردهبود بیشتر مینوشت. امیدوارم که در کتابی دیگر بنویسد! چه، تا جایی که به یاد میآورم «مادی نمره بیست» تا امروز تنها کتابیست که در وصف زندگی در خانههای تیمی آن روزگار نوشته شدهاست. این کتابها را باید نوشت. قصههای زندگی در خانههای تیمی را باید گفت. نسلهای پس از ما باید بدانند، لازم است که بدانند چه بود و چه شد و چرا، و بدون قصهی خانههای تیمی، توصیف آن دوران نقص بزرگی دارد. مانند آن که تکههایی از جورچین (پازل) را نداشتهباشید. من خود در سالهای نوجوانی در عطش خواندن دربارهی آن که چه بود و چه شد و چه گذشت، در خفقان کشندهی دوران شاهنشاهی که هیچ کتاب و منبع مستقل و مُجازی وجود نداشت و به نوشتهی مریم سطوت از قول «علی» «بهخاطر داشتن یک کتاب «مادر» ماکسیم گورکی باید ۳ سال زندان بکشی. برای یه اعلامیه کلی شلاق میخوری که بگی از کجا آوردی»، تنها به کتابهایی که تیمور بختیار و فرمانداری نظامی تهران پس از کودتای ۲۸ مرداد دربارهی حزب توده ایران نوشتهبودند رسیدهبودم و با وارونه کردن نوشتههای آن کتابها قهرمانان و اسطورههایی از افسران عضو سازمان نظامی حزب و فعالان حزبی برای خود ساختهبودم. غافل از آن که واقعیت چیزی نه آن و نه این، چیزی میان آن و این بود.
پس نباید گذاشت که توصیف واقعیتهای آن دوران سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را کسانی جز خود آنان بنویسند، حتی شخصی چون ارواند آبراهامیان، که متآسفانه غلطهای فاحشی در تاریخنویسیاش دارد. باید خود چریکهای آن زمان زبان باز کنند و صادقانه بگویند و بنویسند.
ممکن است کسانی ایراد بگیرند که نباید با نوشتن از کژیهای پشت پردهی تاریخ گذشتهی سازمان، از قبیل «اعدام انقلابی» چند نفر در داخل سازمان، برای ضد چپها، از قلمبهدستان جمهوری اسلامی و امثال «اندیشه پویا»ها، تا پهلویپرستان و راستهای افراطی، خوراک فراهم کرد. اما من به عکس معتقدم که همهی جزییات گذشته، شامل همهی کژیها و اشتباههای کوچک و بزرگ را باید گفت و نوشت و مطرح کرد تا بتوان از آنها عبور کرد و راه را ادامه داد.
گویا در دیداری که رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) در سال ۱۳۶۰ یا ۶۱ با نورالدین کیانوری دبیر اول حزب توده ایران داشتهاند، از او میخواهند که جزوههایی در پاسخ به پرسشها و ایرادهایی که اعضای سازمان دربارهی گذشتهی حزب دارند بنویسد تا در بدنهی سازمان توزیع شود. اما کیانوری میگوید که حزب حاضر نیست که «لباس چرکهایش» را پیش نگاه همگان پهن کند، و او فقط میتواند در جلساتی رو در رو و شفاهی پاسخ چنین پرسشهایی را بدهد. و چنین بود که کموبیش همهی «رخت چرکهای» حزب توده ایران، و برخی متعلق به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) هنوز پشت پرده و در کمدها ماندهاند.
به نظر من یک سازمان سیاسی جدی، و «چپ»ی که میخواهد سالم و پاکیزه باشد، در جهان امروز دیگر نمیتواند و نمیبایست چیزی شرمآور برای پنهان کردن باقی داشتهباشد. در جامعهای بهسامان، روزنامهنگاران و پژوهشگران دیر یا زود آن چیزهای شرمآور را بیرون میکشند و آبروریزی میکنند. اگر چیزی بوده و هست، باید صادقانه عیانش کرد، نشانش داد، و دورش انداخت تا بتوان سالم و پاکیزه بود. کسانی که خواستار ساختن جامعهای آرمانی و سالم هستند، نمیتوانند و نباید چرکها و کژیهایی را در گذشتهی خود پنهان کنند. در سوئد، برای نمونه، امروزه دیگر رسم شده که هنگامی که شخصی به مقامی دولتی، مانند وزارت، گمارده میشود، خبرنگاران در نخستین مصاحبهی مطبوعاتی از او از جمله میپرسند که آیا «لاشهی سگی مدفون در کمد لباسش» دارد؟ و او هیچ چارهای ندارد جز آن که راستش را بگوید، چه، میداند که وگرنه همان بلایی را بر سرش میآورند که سالها پیش بر سر وزیری آوردند که با کارت پرداخت دولتیاش یک شکلات ناقابل یکونیم یورویی برای خود خریدهبود. در یکی از تازهترین مصاحبههای از این نوع خانمی که تازه وزیر شدهبود در پاسخ این پرسش گفت که در نوجوانی فقط یک بار یک پک به حشیش زده، و بیست سال پیش کارگری را برای تمیز کردن خانهاش آوردهبود که هنگام پرداخت دستمزدش تازه دانست که او سیاه (بدون مالیات) کار میکند. همین! چنین است جامعهی بهسامان امروز.
یکی از پرسشهایی که مطرح میشود این است که «خب، حالا با خواندن این کتاب ما به چه نتیجهای برسیم؟» پاسخ من این است که از یک «دلنوشته» و حتی از «روایتی داستانگونه از حوادثی واقعی» نباید انتظار داشت که مانند کتابی علمی نتایجی را پیش روی خواننده بگذارد. وظیفهی هنرمند و داستاننویس طرح پرسش است و نه رساندن خواننده به نتایج معین. مریم سطوت هم هیچ ادعای استخراج نتیجهای از کتابش ندارد. او حتی هیچ شعاری در کتابش نمیدهد.
اما من ایرادی هم به کتاب مریم سطوت دارم؛ به گوشهای از نثر آن! او در بسیاری جاها فعل نقلی (ماضی یا مضارع) میان جمله را با حشو به فعل پایان جمله، ناقص رها میکند: «بلیط خریده سوار شدم»، «علاقه نشان داده... یاد میگرفتم»، «خرد کرده... نگاه میکردم»، «خارج شده، تاکسی گرفته،... دور شدیم»، و بسیاری دیگر. این شکل نوشتن از زمان قاجار و با تأثیر گرفتن از دستور زبان ترکی، که آن هنگام زبان قشون و نظامیگری بود، در زبان فارسی ریشه دوانده و امروز تنها در زبان فارسی اداری آثاری از آن باقیست، که آن نیز کمتر و کمتر میشود. من هیچ کتاب داستان از ادبیات معاصر فارسی را سراغ ندارم که جملههایی از این نوع داشتهباشد. هنگامی که مینویسیم «بلیط خریده...» ذهن خواننده باید جای خالی فعل تکمیلی را پر کند. اما نمیداند که این آیا «خریدهام» بوده، یا «خریدهبودم»، یا حالت جمع همینها، یا دوم شخص و سوم شخص اینها؟ و به پایان جمله که میرسد تازه میفهمد که هیچکدام از اینها نیست! در زبان ترکی میتوان تعداد بیشماری فعل ناقص و بیزمان در طول جمله آورد و جمله را با یک فعل کامل به پایان رسانید: «پالتاریمی گئیب، ائودن چیخیب، تاکسییا مینیب، ایشه گئتدیم!» این به ترکی هیچ ایرادی ندارد، و همین است که به زبان فارسی راه یافتهاست. ترجمهی کلمه به کلمهی جملهی ترکی: «لباسم را پوشیده، از خانه بیرون رفته، سوار تاکسی شده، به سر کار رفتم!»
در زبان فارسی تنها به شرطی میتوان فعل نقلی میان جمله را ناقص رها کرد که فعل پایان جمله هم همان زمان نقلی را داشتهباشد. «دستهایم یخ کرده و پاهایم بیحس شدهبودند» درست است و ایرادی ندارد. اما نمیتوان نوشت «دستهایم یخ کرده و پاهایم بیحس شدند». اینجا «یخ کرده» نقلیست، اما «بیحس شدند» گذشتهی ساده است. من به سهم خود حتی این حذف را هم به کار نمیبرم و همواره همهی فعلها را کامل مینویسم: «دستهایم یخ کردهبودند و پاهایم بیحس شدهبودند». شکل درست و روان آن چند نمونهای که از «مادی نمره بیست» آوردم چنین است: «بلیط خریدم و سوار شدم»، «علاقه نشان میدادم و... یاد میگرفتم»، «خرد کردهبودم... نگاه میکردم»، «خارج شدیم، تاکسی گرفتیم... دور شدیم». امیدوارم که مریم سطوت همهی اینها را برای چاپ بعدی درست کند. حیف است که نثر روان و پاکیزهی کتاب او این دستاندازها را داشتهباشد. ببخشید که کمی در نقش آموزگاری فرو رفتم!
من از یازده سال پیش، از هنگامی که تکههایی از این داستان را خواندم، سخت در انتطار انتشار کتاب کامل آن بودهام. قدمش مبارک باد! خواندن آن را به گرمی به همگان توصیه میکنم. ناشر آن «نشر فروغ» در کلن (آلمان) است و از این نشانی میتوان کتاب را سفارش داد.
-----------------------------------------
۱- https://fatapour.blogspot.com/2008/07/1-1355.html
۲- «در دامگه حادثه – بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی» گفتوگویی با پرویز ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، عرفان قانعی فرد، شرکت کتاب، لوسآنجلس، ۲۰۱۲.
۳- «چریک آلمانی، و چریک ایرانی» http://www.iran-emrooz.net/index.php?/farhang/more/16988
پشت جلد کتاب، که «روایتی است داستانگونه از حوادثی واقعی»، در معرفی آن نوشتهاند: «هدف نویسنده در این روایت، نه بازنگری تاریخ فداییان است و نه بررسی تحولات نظری و عملی این جریان. این دلنوشته بازگویی احساسات و عواطف جوانانی است که آرزوهای بزرگ در سر داشتند و در راه تحقق این آرزوها جان خود را فدا کردند.» و بهراستی که نویسنده از زبان «شیرین»، راوی داستان، این کار را به زیباترین شکل در داستانی خوشخوان و پرکشش انجام دادهاست. این کتاب برخلاف بسیاری کتابهای خاطرات فعالان سیاسی سابق «مننامه»ای برای توجیه کارهای خود و محکوم کردن دیگران نیست.
راوی در آغاز کتاب با گامهایی کوتاه و پرشتاب که همراه با «پوران» در پسکوچههایی تاریک و پیچدرپیچ بر میدارد، برایمان میگوید که چه شد و چگونه از خانهی تیمی سر در آورد. جملهها کوتاه است و توصیف حالات درونی چندان به عمق نمیرود: «نمیدانستم که [برای رفتن به خانهی تیمی] بیشتر شوق دارم یا دلهره»؛ «میخواستم سؤال کنم [کجا داریم میرویم]، یاد گفته رفیق قاسم افتادم «چریک نباید کنجکاوی کند».» «میخواستم آن ماهی سیاه کوچولوی قصه صمد بهرنگی باشم که از آب باریک گذشت و به دریای پهناور رسید. میدانستم که در این مسیر توفانی بهسوی دریا با مرغ ماهیخوار نیز درگیر خواهم شد. برای من راه دریا و دستیابی به فضاهای باز تنها در کنار فداییان ممکن بود و آن روز با مخفی شدنم به رؤیای چندین سالهام میرسیدم: من هم یک چریک فدایی میشدم.»
در همان نخستین بخش کتاب شیرین برایمان میگوید که فاصلهای بزرگ را پیمودهاست: از دختری دانشجو که با وجود زندگی در خانوادهای مرفه، کار هم میکرده و حتی ماشینی برای خود خریده، بیچادر بوده و دیرتر میخوانیم که مطابق مد روز دامن بالای زانو (مینیژوپ) میپوشیده، تا دختری چادری در «اتاق تکی» متعلق به پوران، در فقیرآبادی در جنوب تهران: «در را که باز کرد، بوی هوای چند روز مانده در محیطی بسته، بوی اتاق آفتابنخورده بیرون زد. آنقدر تاریک بود که نمیتوانستم فضای اتاق را ببینم. پوران شمعی روشن کرد. حتی بعد از روشنکردن شمع نیز چیزی نمیدیدم. سفره نان را از گوشه اتاق جلو کشید و باز کرد، بوی کپک شدیدی بلند شد طوری که پوران صورتش را کنار کشید [...] مدتی به سفره خیره ماند، فکرش جای دیگر بود. جرات نکردم سؤال کنم. من دیگر چریک شدهبودم. هر آنچه لازم بود بدانم به من میگفتند. [...] میخواستم بگویم شمع را خاموش نکن اما زبانم در دهانم نچرخید.»
همین گامهای کوتاه و پرشتاب ضربآهنگی تند به آغاز داستان میدهد و باعث میشود که خواننده به درون داستان کشیدهشود و نتواند کتاب را کنار بگذارد.
این کتاب تاریخ نیست، و مریم سطوت تاریخ ترک دانشگاه و خانه، و رفتن به خانهی تیمی را در داستانش نمیگوید، اما از نوشتهای بلند و قدیمی از پدرش محمد سطوت [۱] میدانیم که مریم در اردیبهشت ۱۳۵۵ مخفی شدهاست. این هنگام، اوج فعالیت دیوانهوار ساواک شاهنشاهی برای ریشهکن کردن «خرابکاران» (در واژگان ساواک)، یعنی همان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران است. هفتهای و ماهی نیست که خبری از درگیری مسلحانه ساواک و شهربانی با چریکها در خیابانها، یا حملهی آنها به خانههای تیمی، یا اعدام چریکهای دستگیرشده نباشد. عکس عدهای از رهبران سازمان را در روزنامهها منتشر کردهاند و از مردم میخواهند که آنان را لو بدهند. این نبردی نابرابر است. سازمانهای دولتی تا دندان مسلح و با افرادی آموزشدیده، دربرابر «جوانانی که آرزوهای بزرگ در سر داشتند»، با نارنجکهای دستساز و سلاحهایی ناقص و نصفهنیمه. فضای جامعه بهشدت پلیسیست. تیمهای گشتی ساواک و شهربانی در سطح شهر در گردشاند. از جمله در خیابان به منی که کارهای نیستم، و فقط کتی روی دستم انداختهام، به خیال آن که مسلسلی زیر آن پنهان کردهام، مشکوک میشوند، میگیرند و میبرندم و اتاق دانشجوییام را زیر و رو میکنند. رژیم میخواهد به هر قیمتی «چپ» را از صحنهی سیاسی ایران پاک کند، و در این راه، برای مبارزه با «چپ»، حتی همهی نهادهای مذهبی و مسجدها و آخوندها را نیز از راههای گوناگون تقویت میکند.
پرویز ثابتی، مدیر کل ساواک در آن هنگام، و بازیگر نقش «مقام امنیتی» در شوهای تلویزیونی «اعترافات خرابکاران»، در کتاب مصاحبهاش [۲، ۳۱۴] میگوید: «در آن ۸ سال (یعنی از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷) از گروههای مختلف [...] دقیقاً ۳۱۲ نفر کشته شدند (که حدود ۱۸۰ نفر از چریکهای فدایی خلق، ۸۵ نفر از مجاهدین خلق و بقیه اعضای گروههای مختلف دیگر بودند) که یا در درگیریهای مسلحانه کشته شدند و یا محاکمه و اعدام شدند یا با خوردن سیانور و ترکاندن نارنجک، خودکشی کردند. [...] عمادالدین باقی تعداد این دسته از افراد را ۳۴۰ نفر ذکر کرده که صحیح نیست. تعداد تلفات نیروهای نظامی و انتظامی (یعنی ساواک، شهربانی و ارتش) در این مدت حدود ۴۰ نفر بودهاست، بهعلاوه تعدادی افراد عادی در جریان بمبگذاریهای مخالفین یا در حاشیه درگیریها، کشته شدهاند.»
از جایی که امروز ایستادهایم، با نگاه ضد خشونت امروزمان، آن خشونتها و کشتارها را، از هر سو که بود، بهسادگی محکوم میکنیم. اما در بطن آن شرایط زندگی کردن و مبارزه کردن چیز دیگریست. ۳۱۲ جان فدا شده از این سو، ۴۰ نفر از آن سو، حتی یک جان فدا شده، حتی یک پاسبان یا رهگذر کشتهشده، خود زیاد است. گیریم که ثابتی در تعداد جانهای فدا شدهی مبارزان «تخفیف» دادهباشد، اما در تعداد کشتههای طرف مقابل، یعنی «حدود ۴۰ نفر» نمیتواند تخفیف دادهباشد. و من با این عددها میخواهم نابرابری آن نبرد را نشان دهم. چریکها امیدوارند که با فدا کردن جان خود «موتور کوچکی» باشند که «موتور بزرگ»، یعنی خیزش تودههای مردم را استارت میزند.
«ادنا» اثر ابوالفضل توسلی، همدانشگاهی و همدورهی ادنا ثابت |
در ۸ تیرماه ۱۳۵۵ ساواک به جلسهی رهبران سازمان چریکهای فدایی خلق با شرکت حمید اشرف، اسطورهی بزرگ سازمان، حمله میکند، ضربهای مرگبار فرود میآورد و همه را میکشد. از آن پس فعالیتهای بقایای سازمان محدود میشود به عقبنشینی به خانههای تیمی و حفظ خود.
خانهی تیمی «شیرین» و پوران نیز چندی بعد ضربه میخورد، و مریم سطوت با همان گامهای کوتاه و شتابان آغاز داستان، در بخش دوم کتاب ما را از تهران به اصفهان و به زندگی چریکی در خانهی تیمی میبرد. او تاریخ انتقال به اصفهان را هم نمیگوید، اما از پس و پیش داستان میدانیم که این انتقال باید پس از ضربه خوردن خانهی تیمی او و پوران در اسفند ۱۳۵۵ در تهران، و پیش از نوروز ۱۳۵۶ باشد که او دیرتر در اصفهان وصفش میکند. میدانیم که روز ورودش به خانهی تیمی اصفهان، هوا هنوز سرد است: نیما «با سرعت بخاری علاالدین وسط اتاق را روشن کرد، کتری آبی رویش گذاشت و سفره را کنارش پهن کرد [...] اتاق هنوز سرد بود. چادر را دورم پیچیدم و کنار بخاری نشستم.»
از اینجا به بعد او با مهارتی ستودنی و با نثری روان و گامهایی آرامتر، از فرو رفتنش در قالب یک زن خانهدار (از نگاه همسایگان) و ایجاد پوشش برای تیمشان، از بغرنجیهای زندگی در کنار دو مرد در خانهی تیمی، از ممنوعیت احساس، اما جوانه زدن احساس با وجود ممنوعیت، از شعر، از روزمرگی، از همسایگان، از حال و روز «رفیق چشمبسته»ای که در اتاقی دیگر تنها زندگی میکند و او حق ندارد حتی بداند که او زن است یا مرد، روایت میکند. او در جاهای حساس داستان با تکنیک گریز زدن به صحنههایی از گذشتههایش، تعلیقهایی ماهرانه و درست و بهجا ایجاد میکند و خواننده را در انتظار و هیجان نگه میدارد. به نظر من از امتیازهای روایت مریم سطوت این است که کتاب را «خطی» و یکنواخت ننوشتهاست، و این باعث شده که کتاب حالت خاطرهنویسی معمول را نداشتهباشد و به داستانی جذاب تبدیل شود.
مریم سطوت که خیال میکرده که «دستیابی به فضاهای باز تنها در کنار فداییان ممکن» است، کمی پس از زندگی در خانهی تیمی «از این همه محدودیت [که رفیق مسئول تیم ایجاد میکند] احساس خفگی» میکند. با این همه، هیچیک از آدمهای قصهی مریم سطوت تکبعدی نیستند؛ از همان مسئول تیم علی که در آغاز از رسیدگی به گلها و گلدانهای دور حوض وسط حیاط خانه ایراد میگیرد که «این کارها مال جوانهای خردهبورژواست نه مال چریک و خونه تیمی...» تا «رفیق نقی» اخمو و در نخستین دیدار بداخلاق، تا همسایههایی که در آغاز سخت کنجکاواند و مشکوک، همه، بدون استثنا، چهرههای دلپذیری نیز از خود بروز میدهند. و این نیز یکی دیگر از امتیازهای روایت مریم سطوت است.
یکی از قصههای فرعی برای ایجاد تعلیق، برای من بسیار رقتانگیز و تکاندهنده است. «رفیق سیمین» برای کاری از خانهی تیمی رفته و در زمان مقرر برنگشتهاست. خانه را باید هر چه زودتر خالی کرد: «در خیابان سرگردان بودیم. سوز سرمای اسفند از پشت چادر به تنمان فرو میرفت. دستهایم یخ کرده و پاهایم بیحس شدهبودند. در خیابان پرنده پر نمیزد. آخرین امیدمان نیز که یکی از آشنایان پوران بود، بر باد رفت و ما را نپذیرفت. زمان میگذشت و ما هنوز جایی را پیدا نکردهبودیم. ساواک میدانست که بعد از هر ضربه چریکها خانهها را خالی میکنند و در خیابان سرگردان هستند. چریک سرگردان طعمه خوبی برای گشتیهای ساواک است. از کوچههای فرعی میرفتیم. سعی میکردیم تا در میدانها و خیابانهای اصلی دیده نشویم.»
«بالاخره پوران گفت میرویم پیش یکی از مادرها. بعد از عوض کردن دو تاکسی و پیچیدن در چند کوچه به خانهای رسیدیم. پوران زنگ در آهنی بزرگی را زد. زنی با موهایی سپید که از زیر روسری بیرون زدهبود، در را آرام باز کرد. از دیدن ما چشمهایش گرد شد. بدون گفتن کلمهای بهسرعت ما را به درون خانه کشید. پوران بیخ گوشم زمزمه کرد: مادر سلاحی [که دو پسرش چریک بودهاند و کشته شدهاند].»
«[...] پوران در گوش مادر گفت:
«- مادر! چارهاینداشتیم. باید اینجا میآمدیم.
«مادر آهسته زمزمه کرد: - الهی قربونتون برم.
«بعد هم سر و رویمان را چند بار بوسید، اشک چشمهایش را با گوشههای روسریاش پاک کرد و بهسرعت غذایی آورد.[...]»
در برخی از تعلیقها، مریم سطوت به حاشیههای کوتاهی میرود که من، در نقش خوانندهی عادی، دلم میخواهد که او بیشتر و مفصلتر مینوشت. برای نمونه آن جایی که بسیار کوتاه میگوید که پس از مخفی شدن، در تابستان گذشته در کارخانهای کار میکرده، بعد از کار در کارخانه میمانده و با کارگران زن صحبت میکرده و... ناگهان میپرد به دانشگاه و فضای تریای دانشگاه و بحثهای آن، و دیگر هرگز به توصیف کارخانه و زنان کارگر و پیر زنی که با او دوست شدهبود بر نمیگردد.
ایکاش مریم سطوت بیشتر از تجربهی کارگریاش و از آن زنان کارگر مینوشت. ایکاش او نه فقط از خانهی تیمی اصفهان، که از خانههای تیمی دیگری هم که در آنها بهسر بردهبود بیشتر مینوشت. امیدوارم که در کتابی دیگر بنویسد! چه، تا جایی که به یاد میآورم «مادی نمره بیست» تا امروز تنها کتابیست که در وصف زندگی در خانههای تیمی آن روزگار نوشته شدهاست. این کتابها را باید نوشت. قصههای زندگی در خانههای تیمی را باید گفت. نسلهای پس از ما باید بدانند، لازم است که بدانند چه بود و چه شد و چرا، و بدون قصهی خانههای تیمی، توصیف آن دوران نقص بزرگی دارد. مانند آن که تکههایی از جورچین (پازل) را نداشتهباشید. من خود در سالهای نوجوانی در عطش خواندن دربارهی آن که چه بود و چه شد و چه گذشت، در خفقان کشندهی دوران شاهنشاهی که هیچ کتاب و منبع مستقل و مُجازی وجود نداشت و به نوشتهی مریم سطوت از قول «علی» «بهخاطر داشتن یک کتاب «مادر» ماکسیم گورکی باید ۳ سال زندان بکشی. برای یه اعلامیه کلی شلاق میخوری که بگی از کجا آوردی»، تنها به کتابهایی که تیمور بختیار و فرمانداری نظامی تهران پس از کودتای ۲۸ مرداد دربارهی حزب توده ایران نوشتهبودند رسیدهبودم و با وارونه کردن نوشتههای آن کتابها قهرمانان و اسطورههایی از افسران عضو سازمان نظامی حزب و فعالان حزبی برای خود ساختهبودم. غافل از آن که واقعیت چیزی نه آن و نه این، چیزی میان آن و این بود.
پس نباید گذاشت که توصیف واقعیتهای آن دوران سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را کسانی جز خود آنان بنویسند، حتی شخصی چون ارواند آبراهامیان، که متآسفانه غلطهای فاحشی در تاریخنویسیاش دارد. باید خود چریکهای آن زمان زبان باز کنند و صادقانه بگویند و بنویسند.
ممکن است کسانی ایراد بگیرند که نباید با نوشتن از کژیهای پشت پردهی تاریخ گذشتهی سازمان، از قبیل «اعدام انقلابی» چند نفر در داخل سازمان، برای ضد چپها، از قلمبهدستان جمهوری اسلامی و امثال «اندیشه پویا»ها، تا پهلویپرستان و راستهای افراطی، خوراک فراهم کرد. اما من به عکس معتقدم که همهی جزییات گذشته، شامل همهی کژیها و اشتباههای کوچک و بزرگ را باید گفت و نوشت و مطرح کرد تا بتوان از آنها عبور کرد و راه را ادامه داد.
گویا در دیداری که رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) در سال ۱۳۶۰ یا ۶۱ با نورالدین کیانوری دبیر اول حزب توده ایران داشتهاند، از او میخواهند که جزوههایی در پاسخ به پرسشها و ایرادهایی که اعضای سازمان دربارهی گذشتهی حزب دارند بنویسد تا در بدنهی سازمان توزیع شود. اما کیانوری میگوید که حزب حاضر نیست که «لباس چرکهایش» را پیش نگاه همگان پهن کند، و او فقط میتواند در جلساتی رو در رو و شفاهی پاسخ چنین پرسشهایی را بدهد. و چنین بود که کموبیش همهی «رخت چرکهای» حزب توده ایران، و برخی متعلق به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) هنوز پشت پرده و در کمدها ماندهاند.
به نظر من یک سازمان سیاسی جدی، و «چپ»ی که میخواهد سالم و پاکیزه باشد، در جهان امروز دیگر نمیتواند و نمیبایست چیزی شرمآور برای پنهان کردن باقی داشتهباشد. در جامعهای بهسامان، روزنامهنگاران و پژوهشگران دیر یا زود آن چیزهای شرمآور را بیرون میکشند و آبروریزی میکنند. اگر چیزی بوده و هست، باید صادقانه عیانش کرد، نشانش داد، و دورش انداخت تا بتوان سالم و پاکیزه بود. کسانی که خواستار ساختن جامعهای آرمانی و سالم هستند، نمیتوانند و نباید چرکها و کژیهایی را در گذشتهی خود پنهان کنند. در سوئد، برای نمونه، امروزه دیگر رسم شده که هنگامی که شخصی به مقامی دولتی، مانند وزارت، گمارده میشود، خبرنگاران در نخستین مصاحبهی مطبوعاتی از او از جمله میپرسند که آیا «لاشهی سگی مدفون در کمد لباسش» دارد؟ و او هیچ چارهای ندارد جز آن که راستش را بگوید، چه، میداند که وگرنه همان بلایی را بر سرش میآورند که سالها پیش بر سر وزیری آوردند که با کارت پرداخت دولتیاش یک شکلات ناقابل یکونیم یورویی برای خود خریدهبود. در یکی از تازهترین مصاحبههای از این نوع خانمی که تازه وزیر شدهبود در پاسخ این پرسش گفت که در نوجوانی فقط یک بار یک پک به حشیش زده، و بیست سال پیش کارگری را برای تمیز کردن خانهاش آوردهبود که هنگام پرداخت دستمزدش تازه دانست که او سیاه (بدون مالیات) کار میکند. همین! چنین است جامعهی بهسامان امروز.
یکی از پرسشهایی که مطرح میشود این است که «خب، حالا با خواندن این کتاب ما به چه نتیجهای برسیم؟» پاسخ من این است که از یک «دلنوشته» و حتی از «روایتی داستانگونه از حوادثی واقعی» نباید انتظار داشت که مانند کتابی علمی نتایجی را پیش روی خواننده بگذارد. وظیفهی هنرمند و داستاننویس طرح پرسش است و نه رساندن خواننده به نتایج معین. مریم سطوت هم هیچ ادعای استخراج نتیجهای از کتابش ندارد. او حتی هیچ شعاری در کتابش نمیدهد.
اما من ایرادی هم به کتاب مریم سطوت دارم؛ به گوشهای از نثر آن! او در بسیاری جاها فعل نقلی (ماضی یا مضارع) میان جمله را با حشو به فعل پایان جمله، ناقص رها میکند: «بلیط خریده سوار شدم»، «علاقه نشان داده... یاد میگرفتم»، «خرد کرده... نگاه میکردم»، «خارج شده، تاکسی گرفته،... دور شدیم»، و بسیاری دیگر. این شکل نوشتن از زمان قاجار و با تأثیر گرفتن از دستور زبان ترکی، که آن هنگام زبان قشون و نظامیگری بود، در زبان فارسی ریشه دوانده و امروز تنها در زبان فارسی اداری آثاری از آن باقیست، که آن نیز کمتر و کمتر میشود. من هیچ کتاب داستان از ادبیات معاصر فارسی را سراغ ندارم که جملههایی از این نوع داشتهباشد. هنگامی که مینویسیم «بلیط خریده...» ذهن خواننده باید جای خالی فعل تکمیلی را پر کند. اما نمیداند که این آیا «خریدهام» بوده، یا «خریدهبودم»، یا حالت جمع همینها، یا دوم شخص و سوم شخص اینها؟ و به پایان جمله که میرسد تازه میفهمد که هیچکدام از اینها نیست! در زبان ترکی میتوان تعداد بیشماری فعل ناقص و بیزمان در طول جمله آورد و جمله را با یک فعل کامل به پایان رسانید: «پالتاریمی گئیب، ائودن چیخیب، تاکسییا مینیب، ایشه گئتدیم!» این به ترکی هیچ ایرادی ندارد، و همین است که به زبان فارسی راه یافتهاست. ترجمهی کلمه به کلمهی جملهی ترکی: «لباسم را پوشیده، از خانه بیرون رفته، سوار تاکسی شده، به سر کار رفتم!»
در زبان فارسی تنها به شرطی میتوان فعل نقلی میان جمله را ناقص رها کرد که فعل پایان جمله هم همان زمان نقلی را داشتهباشد. «دستهایم یخ کرده و پاهایم بیحس شدهبودند» درست است و ایرادی ندارد. اما نمیتوان نوشت «دستهایم یخ کرده و پاهایم بیحس شدند». اینجا «یخ کرده» نقلیست، اما «بیحس شدند» گذشتهی ساده است. من به سهم خود حتی این حذف را هم به کار نمیبرم و همواره همهی فعلها را کامل مینویسم: «دستهایم یخ کردهبودند و پاهایم بیحس شدهبودند». شکل درست و روان آن چند نمونهای که از «مادی نمره بیست» آوردم چنین است: «بلیط خریدم و سوار شدم»، «علاقه نشان میدادم و... یاد میگرفتم»، «خرد کردهبودم... نگاه میکردم»، «خارج شدیم، تاکسی گرفتیم... دور شدیم». امیدوارم که مریم سطوت همهی اینها را برای چاپ بعدی درست کند. حیف است که نثر روان و پاکیزهی کتاب او این دستاندازها را داشتهباشد. ببخشید که کمی در نقش آموزگاری فرو رفتم!
من از یازده سال پیش، از هنگامی که تکههایی از این داستان را خواندم، سخت در انتطار انتشار کتاب کامل آن بودهام. قدمش مبارک باد! خواندن آن را به گرمی به همگان توصیه میکنم. ناشر آن «نشر فروغ» در کلن (آلمان) است و از این نشانی میتوان کتاب را سفارش داد.
-----------------------------------------
۱- https://fatapour.blogspot.com/2008/07/1-1355.html
۲- «در دامگه حادثه – بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی» گفتوگویی با پرویز ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، عرفان قانعی فرد، شرکت کتاب، لوسآنجلس، ۲۰۱۲.
۳- «چریک آلمانی، و چریک ایرانی» http://www.iran-emrooz.net/index.php?/farhang/more/16988
3 comments:
سلام شیوای عزیز، با تشکر از معرفی این کتاب و نظرات روشنی که داری در مورد بازنویسی همه خوبیها و بدیها، و همچنین پهن کردن همه رختهای چرک، که به نظر من هم لازمه ساختن یک فردای روشن است. سلامت باشی.
شیوا جان هم نوشته تو را هم نوشته آقای جمشید طاهری را هم چند نظر دیگر را در باره (مادی نمره بیست) را خواندم،کتاب را سفارش خواهم کرد و حتما خواهم خواند. اما به نظرت این دست کتابها کمی دیر نوشته نشدند ؟. گاهی حس میکنم در نهان ما کماکان آرزو میکنیم نسلهای آینده ما را و شرایط ما را درک کنند! برای چه ما این تمنا را داریم، برایم سوال است. ما چه نیازی به درک شدن از جانب نسلهای بعد داریم؟ میخواهند حس آن دوران را درک کنند یا نکنند چه اهمنیتی دارد؟
(با احترام بهروز)
خانه ای که تیشه بر ریشه ی میهن زد و جاده را برای آخوند باز کرد
با کیش شخصیت و رمانتیسم انقلابی
با مغزی داس و چکش خورده
با پاکپنداری لنین
و یادگیری واژگان مزخرف مارکسیستی
به جای بهره گیری از سواد دانشگاهی برای آبادی کشور
جفتک های دیالکتیکی
کار را به آنجا کشاند
که ...
مملکت بگا رفت
Post a Comment