28 September 2023

پنیر بلغار - ۳

به‌سوی نسه‌بار

پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل به‌سوی شمال و نسه‌بار ‏‎  Nesebar رهسپار ‏می‌شویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز ‏تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ ‏کیلومتر است.‏

جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام می‌کند ناهموار و پر دست‌انداز و ‏آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درخت‌کاری‌ست، و ‏از ورای درخت‌ها در یک سوی جاده دشت‌هایی بی‌کران و حاصلخیز دیده‌می‌شود. کشاورزی ‏بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی ‏مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین می‌کرد (برای نمونه با مارک Rodopi).‏

جاده به بخش تازه‌ساز نسه‌بار وارد می‌شود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسه‌بار قدیمی ‏می‌شویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی می‌پیچیم. مرد سالمند ‏نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون می‌آورد و به انگلیسی عددی ‏می‌گوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی ‏چشم!‏

کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت می‌پردازیم و در سربالایی سنگ‌فرش به‌سوی کوچه‌های شهر ‏قدیمی می‌رویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچه‌های ‏پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی می‌رسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآورده‌اند: گویا ‏گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و امپراتور ژوستینین (یا ‏یوستی‌نیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شده‌است. این امپراتور همان است که کلیسای ‏ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سال‌های ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در ‏برابر حمله‌های خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از ‏این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان می‌دهند.‏


کوچه‌ها پر از فروشگاه‌های سوغاتی‌فروشی است، درست مانند راسته‌های توریستی شهرهای ‏مشابه، و پر از طاق‌های مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غوره‌اند یا ‏زیادی رسیده و کپک‌زده. انجیرها هم سفت و نارس‌اند، و بی‌مزه!‏

هر سه یادمان می‌آید که باید سوغاتی‌هایی بخریم. یادگاری‌هایی برای دخترم و برای نوه‌ام ‏می‌خرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.‏

ساعتی در این پس‌کوچه‌ها قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم. می‌رسیم به ساحل دریا. در خلیجی ‏کوچک کسانی آب‌تنی می‌کنند، و کسانی بر شن‌های ساحل آفتاب می‌گیرند. ما مایو و حوله ‏نیاورده‌ایم. روی اسکله‌ای قدیمی قدم می‌زنیم و کمی می‌نشینیم. دریای آبی و بی‌کران زیر آفتاب ‏می‌درخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!‏

به‌سوی مسیرهای تازه در کوچه‌های باریک بر می‌گردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی ‏مشرف بر دریا می‌نشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردی‌ست میان‌سال با بی‌میلی به ‏سویمان می‌آید و سفارش می‌گیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک ‏آب برای دوست راننده، و سیب‌زمینی سرخ‌کرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی می‌گوید و ‏می‌رود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که ‏هنوز وقت ناهار ما نیست؟

آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزی‌های معطری روی سیب‌زمینی پاشیده‌اند ‏که خوشمزه‌اش کرده، به‌ویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستوران‌های این‌جا خود ‏حکایتی‌ست. بعضی‌هایشان گویا یاد نگرفته‌اند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن ‏روی میز رستوران‌های آفتابگیر به‌کلی بی‌رنگ و بی‌عطر و بدمزه‌اند. به لعنت خدا نمی‌ارزند. اما روغن ‏روی میز این‌جا آفتاب‌ندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق می‌اندازد.‏


آبجو و سیب‌زمینی بعدی را هم که سفارش می‌دهیمِ باز مرد خدمتکار غر می‌زند و می‌رود. چه ‏کنیم؟

یک مرغ دریایی بزرگ می‌آید و بر نردهٔ کنار میزمان می‌نشیند. تماشای پرواز نوع کوچک‌تر این مرغان ‏و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکی‌هایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و ‏جیغ‌های گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده می‌شوند. ‏بارها دیده‌ام که در پارک‌ها و ساحل‌ها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ‏ربوده‌اند و رفته‌اند. این‌جا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقاب‌های ما برباید. کور خوانده!‏


می‌پردازیم. در این جای توریستی قیمت‌ها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزان‌تر از سوئد است. ‏انعامی هم به آقای خدمتکار می‌دهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر می‌کند، و می‌رویم.‏

قدم‌زنان در کوچه‌های نسه‌بار به‌سوی ماشین‌مان می‌رویم. به اندازهٔ کافی دیده‌ایم. درست سر سه ‏ساعت می‌رسیم، سوار می‌شویم و به‌سوی بورگاس بر می‌گردیم.‏

نخستین آب‌تنی در دریا

باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر می‌داریم و با ماشین به‌سوی ساحل می‌رویم. هنگام ‏ترک هتل به خانم منشی می‌گویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمی‌کند. می‌گوید:‏

‏- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.‏
‏- در بسته است.‏
‏- محکم‌تر ببندید!‏

خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان می‌کنم.‏

در جاهای گسترده‌ای از ساحل چتر و نیمکت چیده‌اند و کرایه می‌دهند. اما تا چشم کار می‌کند هیچ ‏مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تک‌وتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب می‌گیرند. ‏پیداست که فصل توریستی این‌جا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ‏ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.‏

در رختکن ساده‌ای که بر ساحل هست لباس عوض می‌کنیم، به نوبت یکی‌مان کنار وسایل‌مان ‏می‌ماند و دو نفر دیگر به آب می‌زنیم.‏

به‌به! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی می‌گذریم و به جای بی‌موج ‏می‌رسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده می‌شود. اما با شگفتی کشف می‌کنیم ‏هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمی‌شود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ ‏فوتبال بر گردمان می‌چرخد. بی‌آزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش ‏می‌زنند. خودش را مانند گربه بر پایم می‌مالد و می‌رود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. ‏شنا لذتبخش است.‏

دوستم نگران حال من است و پیوسته می‌گوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفت‌زده هنوز ‏دودی بر می‌خیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمی‌روم و بر می‌گردم.‏

پس از یکی‌دو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع می‌کنیم، زیر دوش عمومی ساحل ‏آبی به تن می‌زنیم، در رختکن لباس عوض می‌کنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی ‏می‌رویم.‏

این‌جا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش می‌دهیم با سیب‌زمینی سرخ‌کرده. این‌جا همهٔ ‏رستوران‌ها کنار شراب سفید یخ هم می‌آورند! هم با یخ و هم بی‌یخ می‌چسبد. سیب‌زمینی هم ‏خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز به‌کلی بی‌رنگ و بی‌بو و بی‌خاصیت است.‏

هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناری‌مان می‌افتد و تازه یادم می‌آید که دوستی که کمی ‏آن‌طرف‌تر از نسه‌بار و نزدیک به «سانی‌بیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفته‌است که مزهٔ بلغاری‌ها برای ‏آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهی‌های ریزی‌ست که درسته سرخ می‌کنند. باشد برای دفعهٔ بعد!‏

کمی در پارک ساحلی قدم می‌زنیم و از برخی مجسمه‌های باغ مجسمه عکس می‌گیریم. دوستان ‏در غیاب من این‌جا بوده‌اند و بیش از یکصد مجسمه کشف کرده‌اند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه ‏را ببینیم.‏






سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل می‌رویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک ‏می‌خریم.‏

با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز می‌کنم و محکم می‌بندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز ‏بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع می‌کند. فکر خوبی‌ست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی ‏دستگاه را می‌زنم، چراغ کوچکی روی آن روشن می‌شود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمی‌آید. فردا ‏باید گزارش بدهم.‏

بعضی از عکس‌ها هنر همسفران است.
ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2023

پنیر بلغار - ۲

نخستین دیالیز

ساعت هشت صبح طبق قرار قبلی سرویس کلینیک دیالیز مرا دم هتل سوار می‌کند. راننده به ‏انگلیسی سلام می‌گوید و خوش‌وبش می‌کند. کس دیگری توی ماشین نیست. راه می‌افتیم. چنین ‏سرویسی در نظام بهداشتی سوئد نداریم. کسانی که نمی‌توانند با وسایل نقلیهٔ عمومی خود را به ‏کلینیک دیالیز برسانند، می‌توانند تاکسی مخصوصی سفارش بدهند که تا سقف ۱۵۰۰ کرون در ‏سال باید کرایهٔ آن را خود بپردازند، و بقیهٔ سال رایگان است.‏
(روی عکس‌ها کلیک کنید)

راننده به‌زودی گوشی به‌دست مشغول حرف زدن با کسی‌ست، به بلغاری. پیداست که این‌جا ‏رانندگی گوشی به‌دست هنوز ممنوع نشده‌است. با دانش زبان روسی تک‌وتوک کلماتی از ‏حرف‌هایش را می‌فهمم. دارند دربارهٔ رساندن دیالیزی‌های دیگر به کلینیک حرف می‌زنند. زبان و خط ‏بلغاری شباهت زیادی به زبان و خط روسی دارد. من نوشتهٔ تابلوها و منوهای خوراک، و غیره را به ‏بلغاری می‌توانم بخوانم و بفهمم و از دیروز مترجم دوستانم بوده‌ام. اما درک حرف زدنشان برایم ‏دشوار است. نسبت بلغاری و روسی را شاید بتوان مانند نسبت گیلکی و فارسی دانست: با ‏دانستن فارسی، تنها می‌توان برخی از کلمات گیلکی اصیل را به حدس دریافت، اگر به‌دقت گوش ‏بدهید! توجه! گفتم گیلکی اصیل، و نه گیلکی رنگ‌باختهٔ امروز جوانان گیلک، که فارسی به‌کلی ‏خرابش کرده!‏

البته این در واقع نخستین دیالیز من در خارج نیست. در سال‌های ۱۹۹۴ و ۹۵ هم، پیش از پیوند ‏کلیه، دو بار در جزیرهٔ مایورکای اسپانیا و جزیرهٔ کرتای یونان دیالیز کرده‌ام.‏

نزدیک بیست دقیقه بعد می‌رسیم به کلینیک نفروسنتر ‏Nephrocenter‏. بنایی‌ست تمیز و به‌نسبت ‏تازه‌ساز در دو طبقه، در کوچه‌ای خاکی و میان بناهایی یک‌طبقه که به نظر می‌رسد تعمیرگاه ‏ماشین و پنچرگیری و از این نوع باشند.‏

راننده مرا پیاده می‌کند و همراهیم می‌کند به داخل کلینیک، سوار آسانسور می‌کند، و در طبقهٔ دوم ‏راهنماییم می‌کند. وارد سالن بزرگی می‌شویم تمیز و پر نور که شاید ده تخت‌خواب و ده دستگاه ‏دیالیز در آن هست. بیمارانی روی تخت‌ها خوابیده‌اند و دیالیز می‌شوند. راننده مرا کنار میزی در ‏انتهای سالن می‌نشاند و می‌رود تا مسئول مربوطه را بیاورد.‏

لحظه‌ای بعد خانمی میان‌سال و آراسته، با بلوز و شلوار فرم کلینیک می‌آید و خود را به انگلیسی ‏معرفی می‌کند: سلام! من دکتر کوپه‌نووا ‏Kupenova‏ هستم!‏

‏- سلام! خوشوقتم! نام من شیواست.‏
‏- با من بیایید!‏

تا بجنبم کوله‌پشتیم را، و همچنین پوشهٔ اسناد و مدارک و خلاصهٔ پروندهٔ پزشکیم و نتیجهٔ آزمایش‌ها ‏و غیره را که با خود آورده‌ام و روی میز گذاشته‌ام، بر می‌دارد و جلو می‌افتد. تهیهٔ این پرونده و انجام ‏همهٔ آزمایش‌های لازم و تهیهٔ گواهی‌ها و نامهٔ پزشک و غیره کلی دوندگی در سوئد داشته. دنبالش ‏وارد سالن بزرگ و پر نور دیگری می‌شوم که شاید بیش از ده صندلی راحتی و دستگاه دیالیز نیز ‏آن‌جا هست. در نامه‌نگاری‌های قبلی با کلینیک، من صندلی را به تختخوب ترجیح داده‌ام. تنها یک ‏صندلی خالی در میانه‌های سالن هست که گویا برای من ذخیره کرده‌اند. خانم دکتر صندلی را ‏خودش جابه‌جا و مرتب می‌کند، مرا روی ملافه‌ای که روی آن کشیده‌اند می‌نشاند، زاویهٔ پشتی را با ‏هماهنگی من تنظیم می‌کند، یکی دو دگمه را روی دستگاه دیالیز می‌زند و پرستاری را فرا ‏می‌خواند.‏

دستگاه دیالیز را از پیش آماده کرده‌اند، فیلتر و شیلنگ‌های یک‌بارمصرف را روی آن نصب کرده‌اند، و ‏مایع دیالیز را به آن وصل کرده‌اند. این کارها در خانه برای من نزدیک یک ساعت وقت می‌برد. در ‏نامه‌نگاری‌هایمان برایشان نوشته‌ام که من خود در خانه دیالیز می‌کنم و سوزن‌ها را هم خودم در بازو ‏فرو می‌کنم. پزشک سوئدی هم در خلاصهٔ پرونده همین را نوشته. اما در نامه‌نگاری‌ها معلوم شد ‏که سوزن مورد استفادهٔ من در بلغارستان استفاده نمی‌شود، و لازم شد سوزن‌ها و برخی خرد و ‏ریزهای دیگر را با خودم بیاورم. این‌ها را از کوله‌پشتی بیرون می‌آورم و روی ملافهٔ تکیه‌گاه بازوی ‏راست می‌چینم.‏

پرستار پیرامون جای سوراخ‌های روی بازو را ضدعفونی می‌کند. من هم دست‌هایم را ضدعفونی ‏می‌کنم. قبلاً برایم نوشته‌اند که «خوددیالیزی» در خانه در بلغارستان وجود ندارد. پنج – شش خانم ‏پرستار بر گرد صندلی من حلقه زده‌اند و با لبخندی نگاهم می‌کنند. به‌گمانم خانم دکتر صدایشان زده ‏تا کارم را تماشا کنند. بستهٔ سوزن‌هایی را که آورده‌ام خود خانم دکتر باز می‌کند و آماده می‌ایستد. ‏من باید روی زخم جای سوزن‌ها را با سوزن‌های دیگری که با خود آورده‌ام بکنم. هر دو را می‌کنم و ‏دوباره بازو را ضدعفونی می‌کنیم. خانم دکتر سوزن‌های ضخیم دیالیز را یک‌یک به دستم می‌دهد و ‏آن‌ها را از همان جای زخم‌ها با احتیاط نخست در سرخرگ و سپس در سیاهرگ فرو می‌کنم. پرستار ‏با تکه‌های فراوان نوار چسب سوزن‌ها را ثابت می‌کند و شیلنگ دستگاه دیالیز را به آن‌ها وصل ‏می‌کند. اکنون همه چیز آماده است، دگمهٔ دستگاه را می‌زنند و دیالیز آغاز می‌شود. پرستاران ‏پراکنده می‌شوند و خانم دکتر هم می‌رود و شروع می‌کند به احوالپرسی با یک بیمار دیگر.‏

تا این‌جا همه چیز به خوبی و خوشی و بی مشکلی پیش رفته‌است. حالا باید دستگاه چهار ساعت ‏و نیم کار کند، خونم را تمیز کند، و نزدیک دو لیتر مایعات را که ظرف دو روز گذشته نوشیده‌ام از بدنم ‏خارج کند.‏

دیگر بیماران یا در خواب‌اند، با سر در گوشی‌هایشان دارند. من نه سی سال پیش، قبل از پیوند، و ‏نه در شش سال اخیر با دیالیز، هرگز نتوانسته‌ام در حال دیالیز بخوابم. لپ‌تاپم را از کوله‌پشتی بیرون ‏می‌کشم و یکی از دفعاتی که خانم دکتر کوپه‌نووا دارد از نزدیکیم رد می‌شود صدایش می‌زنم و ‏می‌پرسم که آیا اجازه دارم از «وای‌فای»شان استفاده کنم؟ با خوشرویی می‌گوید: «البته!»، ‏می‌رود، از پرستاری می‌پرسد، نام شبکه و رمز ورود آن را روی تکه کاغذی می‌نویسد و می‌آورد و به ‏من می‌دهد. وصل می‌شوم، و روزنامهٔ صبح سوئد «داگنز نوهتر» را می‌خوانم. این‌جا برخی از ‏فیلم‌ها و برنامه‌های ضبط‌شدهٔ (‏Play‏) شبکهٔ سراسری تلویزیون سوئد را هم می‌توان دید، و البته از ‏بسیاری شبکه‌های دیگر، اگر عضوشان باشید.‏

ساعتی مشغول خواندن هستم که پرستاری با بساط چای و ساندویچ نزدیک می‌شود و می‌پرسد:‏
‏- ‏Sprechen sie Deutsch?‎
بی درنگ جواب می‌دهم: - ‏Nein!‎

او لحظه‌ای خشکش می‌زند، اما زود این طنز کوچک را در می‌یابد: او به آلمانی پرسیده که آیا ‏آلمانی می‌دانم، و من به آلمانی پاسخ داده‌ام نه! واقعیت آن است که من دو واحد زبان آلمانی در ‏دانشگاه خوانده‌ام و در این حد و در حد سلام و علیک و شاید کمی بیشتر هنوز آلمانی یادم هست، ‏اما نمی‌توانم بگویم که آلمانی بلدم.‏

پرستار با لبخندی می‌پرسد: - چای؟

خب، چای هم به روسی و هم به بلغاری و هم به فارسی و هم به ترکی و هم به چینی و هم چه ‏می‌دانم به چه زبان‌های دیگری همین «چای» است. با سر تأیید می‌کنم. او با لبخندی که هنوز بر ‏صورتش ماسیده ار یک فلاسک در دو لیوان پلاستیکی توی هم برایم چای می‌ریزد، زیرا که یک لیوان ‏زیادی نازک است و دست را می‌سوزاند. و یک ساندویچ بزرگ پنیر هم می‌دهد و می‌رود. همان ‏استاندارد سوئد است: ساندویچ پنیر و یک لیوان چای حین دیالیز. اما این پنیر بلغار است و خیلی ‏شورتر از پنیرهایی که به آن عادت دارم. بر خلاف سوئد هیچ کاهو یا گوجه‌فرنگی یا خیاری هم توی ‏ساندویچ نیست. چای هم که چه عرض کنم! آب داغ زردرنگی‌ست. مرا به یاد «چایی» می‌اندازد که ‏در دوران شوروی سابق در بیمارستان‌های شهر مینسک به خورد ما می‌دادند.‏

دوستان تماس می‌گیرند و احوال می‌پرسند. یک عکس سلفی برایشان می‌فرستم و خیالشان ‏راحت می‌شود.‏

سر در لپ‌تاپ دارم که کسی کنارم می‌ایستد و می‌گوید:‏
‏- سلام! من گرگانا ‏Gergana‏ هستم!‏
سر بلند می‌کنم: آه، عجب! از سوئد با این خانم در تماس بوده‌ام و همهٔ ای‌میل‌ها و واتساپ‌ها با او ‏بوده.‏

‏- هااا... سلام! نایس تو میت یو!‏
‏- نایس تو میت یو تو!‏

انگلیسی او از خانم دکتر هم بهتر است. خانم جوان و زیبایی‌ست. می‌گوید که گذرنامه یا مدرک ‏شناسایی دیگری لازم دارد تا کپی کند و مرا ثبت کند. گذرنامه‌ام را می‌دهم. چدد دقیقه بعد خود گذرنامه و کپی گذرنامه و کپی ‏کارت درمان اتحادیهٔ اروپا را می‌آورد و من باید همه را در چند نسخه امضا کنم.‏

خانم دکتر در طول دیالیز چند بار به من سر می‌زند و حالم را می‌پرسد: خوبم؛ همه چیز عادی‌ست! ‏چیزهایی را از صفحهٔ دستگاه می‌خواند و در پروتکلی وارد می‌کند. از او دربارهٔ آمپول رقیق‌کنندهٔ خون ‏می‌پرسم که باید در شیلنگ تزریق شود تا خون لخته نشود. معلوم می‌شود که این‌جا داروی دیگری ‏استفاده می‌کنند که سال‌ها پیش در سوئد از رده خارج شده. با لبخندی می‌پرسد:‏

‏- شما چه دستگاهی دارید توی خانه؟
‏- گامبرو باکستر ‏Gambro / Baxter‏.‏
سری تکان می‌دهد که یعنی خیلی خوب می‌داند چه دستگاهی‌ست. بعد با احساس افتخاری ‏آشکار در لحنش می‌گوید:‏

‏- ولی همان‌طور که می‌بینید، این دستگاه ‏Fresenius‏ است مدل ‏‎5008 S‎‏! ما شما را فقط همودیالیز ‏HD‏ نکردیم، ‏HDF‏ کردیم! همهٔ بیماران دیگر را هم همینطور! می‌دانید چیست؟

نمی‌دانم و او فقط ترجمهٔ این سه حرف را به اصطلاح پزشکی بلغاری دو بار تکرار می‌کند و می‌رود. ‏بعداً در گوگل می‌خوانم که این یعنی ترکیب همودیالیز، و هموفیلتریشن. این دو با هم گویا خوب ‏است زیرا مولکول‌های بزرگ‌تری از مواد زاید خون از این راه جذب و دفع می‌شود! باشد! چه خوب! ‏

بعد در سوئد پزشکم توضیح می‌دهد که درست در همین لحظه دارند یک نمونه از این دستگاه تازه را ‏در کلینیک من آزمایش می‌کنند. پس سوئد عقب‌تر است! اما او توضیح می‌دهد که در جهان ‏پزشکی هنوز بحث هست که ‏HD‏ بهتر است یا ‏HDF، و تازه، نظام پزشکی سوئد اجازهٔ استفاده از ‏HDF‏ را در خانه نمی‌دهد، زیرا که کسی که با آن کار می‌کند باید گواهی کار با مواد دارویی ‏داشته‌باشد، که تحصیلات لازم دارد!‏

‏ در پایان دیالیز خانم دکتر خودش می‌آید و دگمه‌هایی را می‌زند و پرستاری را فرا می‌خواند. با کمک ‏هم نوار چسب‌های روی بازو را می‌کنیم و سوزن‌ها را از رگ بیرون می‌کشیم. اکنون باید سوراخ‌ها را ‏با بانداژ و انگشت نزدیک ده دقیقه فشار دهم تا خونشان بند بیاید.‏

پس از بند آمدن خون بساطم را جمع می‌کنم و خانم دکتر خود می‌خواهد مرا تا پایین بدرقه کند. ‏شیلنگ‌ها و فیلتر و غیرهٔ یک‌بارمصرف روی ماشین را پرستار دارد بر می‌چیند و ماشین را تمیز و ‏ضدعفونی می‌کند. این کارها را در خانه باید خودم انجام دهم که دست‌کم نیم ساعت طول ‏می‌کشد.‏

خانم دکتر می‌گوید:

‏- قبل از دیالیز می‌باید خودتان را وزن می‌کردید.‏
راست می‌گوید. اما جایی ترازو ندیدم و با هیجان نخستین دیدار به‌کلی فراموش کردم. می‌گوید:‏

‏- ترازو آن پایین است. حالا نشانتان می‌دهم. – بعد توی آسانسور می‌پرسد: - اصل‌تان از کجاست؟
‏- ایرانی هستم.‏
‏- رفت‌وآمد می‌کنید به ایران؟
‏- خیر. نمی‌توانم. امکانش نیست. پناهندهٔ سیاسی هستم در سوئد.‏
هم‌دردانه سر تکان می‌دهد.‏

آن پایین خانم دکتر طرز کار ترازویشان را نشانم می‌دهد و خود را وزن می‌کنم. عین همین را در ‏برخی کلینیک‌های سوئد هم داریم. رسیده‌ام به وزن خالی از مایعات نوشیده در دو روز، و این خوب ‏است.‏

از پرداخت پول صحبتی نیست، زیرا که این کلینیک متصل به نظام درمانی اتحادیهٔ اروپاست و با نظام ‏درمانی سوئد حساب و کتاب خواهند کرد.‏

گرگانا آن‌جا دارد با یک خانم منشی که پشت میزی نشسته سخت بگومگو می‌کند. از بعضی ‏کلمات دستگیرم می‌شود که رانندهٔ سرویس منتظر من نشده و دیگرانی را که زودتر کارشان تمام ‏شده، برده، و معلوم نیست کی برگردد، و گرگانا نمی‌خواهد من زیاد منتظر و ناراضی شوم. بروز ‏نمی‌دهم که چیزی فهمیده‌ام! می‌روم و سر در گوشی روی یکی از مبل‌های اتاق انتظار می‌نشینم.‏

دقایقی بعد گرگانا می‌آید و مردی را معرفی می‌کند و می‌گوید که او مرا می‌رساند. ماشین او ‏شخصی‌ست و آرم کلینیک را ندارد. پیداست که گرگانا دست به‌دامن یکی از کارکنان شده‌است. ‏باشد! ممنونم!‏

می‌نشینیم، و رانندهٔ خندان پوزش می‌خواهد که چیزی بیش از همین سلام و احوالپرسی به ‏انگلیسی بلد نیست. هیچ عیبی ندارد!‏

‏***‏
ساعت دوی بعد از ظهر به هتل می‌رسم و روی تخت استراحت می‌کنم. دوستان هم کمی بعد ‏می‌رسند و استراحت می‌کنند تا ساعتی بعد با هم به گردش برویم.‏

وجدانم در عذاب است از این که دوستانم در غیاب من به خود اجازهٔ برنامهٔ حسابی و گردش ‏حسابی نمی‌دهند. اما دوستان توضیح می‌دهند که صبح تا از خواب برخیزند و نظافتی بکنند و ‏صبحانه بخورند و تکانی به خود بدهند، نزدیک ظهر شده و چیزی تا بازگشت من از دیالیز نمانده، و ‏فقط می‌رسند که کمی پیاده‌روی کنند. امروز تا بخش جنوبی پارک ساحلی و تا کنار دریا رفته‌اند. باد ‏می‌وزیده و امکان آب‌تنی نبوده، اما تا انتهای اسکلهٔ بندر بورگاس رفته‌اند، و در پارک ساحلی «باغ ‏مجسمه»ی جالبی پیدا کرده‌اند.‏

در یکی از اتاق‌ها جمع می‌شویم و در حال «ته‌بندی» با ودکا و شراب با گوگل توی گوشی‌هایمان ‏دنبال رستورانی برای شام می‌گردیم. عبارت «رستوران سنتی بلغاری» چیزی در این حوالی و حتی ‏دورتر پیدا نمی‌کند. این کشور هم تا حدود زیادی «جهانی» شده و به گمانم برای چنان خوراکی باید به ‏روستاهای دور رفت!‏

سرانجام بر سر رستوران تانیووا کاشتا ‏Tanyova Kashta‏ (‏Теньова къща‏) که امتیازهای خوبی ‏گرفته به توافق می‌رسیم. نقشهٔ گوگل می‌گوید که ۲۲ دقیقه پیاده‌روی تا هتل ما فاصله دارد. اما با ‏قدم‌های سالخوردهٔ من نزدیک یک ساعت در راهیم تا به آن برسیم (فیسبوک رستوران).

ساختمان دو طبقهٔ چوبی قدیمی‌ست با باغی برای نشستن. دو خانم جوان به استقبالمان می‌آیند. ‏یکی‌شان نخست جای پرت و میز جداافتاده‌ای نشانمان می‌دهد. نمی‌پذیریم و در جای به‌مراتب ‏بهتری می نشاندمان.‏

از بلندگویی با صدای بد موسیقی یونانی پخش می‌شود. عجب، در آن‌چه خواندیم صحبتش نبود که ‏این‌جا رستوران یونانی است. عیبی ندارد. اما این موسیقی از بلندگوهای بدصدا در همهٔ رستوران‌ها تا ‏پایان سفر حسابی آزارمان می‌دهد.‏

کباب مخلوط دارند بر سیخ‌های بلند. کباب و مخلفاتش خوب و خوشمزه است و با شراب قرمز بلغاری ‏‏(که نامش را فراموش کرده‌ام) می‌چسبد. یکی از دوستان خوراک زبان گاو سفارش می‌دهد، و راضی‌ست. می‌گوییم و می‌شنویم، می‌خندیم، می‌خوریم و ‏می‌نوشیم، و دنیا به کاممان است. حسابمان حتی کم‌تر از نیمی از قیمت خورد و خوراک و نوشاک ‏مشابه در سوئد است.‏

قدم‌زنان در هوای دلپذیر شب به هتل می‌رویم. پاسی از شب گذشته که قرار می‌گذاریم فردا به ‏شهر توریستی نسه‌بار برویم، و به اتاق‌هایمان می‌رویم. دستگاه تهویهٔ اتاق من هنوز کار نمی‌کند. ‏اما گرما آزارنده نیست و ملافه‌ای رویم می‌کشم و می‌خوابم.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۱ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 September 2023

پنیر بلغار - ۱


یادداشت‌های سفر بلغارستان - ۱

بیش از هفت سال بود که به هیچ سفری خارج از سوئد نرفته‌بودم. آخرین سفرم ده روز گردش در ‏شمال ایتالیا در ماه ژوئن ۲۰۱۶ و همراه با چند تن از دوستان بود. پس از سفر چیزکی نوشتم با ‏عنوان «کاپریچیوی ایتالیایی»، در این نشانی.

آن سفر در میانهٔ هفت ماه خوابیدن‌های پی‌در‌پی در بیمارستان انجام شد، و عوارض بیماری در طول ‏سفر هم دست از سرم برنداشت. در پایان آن هفت ماه ۱۵ سانتی‌متر از رودهٔ بزرگم را که «پنچر» ‏شده‌بود، بریدند و دور انداختند.‏

آنتی‌بیوتیک‌های آن هفت ماه، و عمل جراحی روده، که هیچ آسان نبود، باعث شد که کلیهٔ پیوندیم ‏پس از ۲۱ سال کار کردن، از کار بیفتد، و ناگزیر شدم که با دیالیز به زندگی ادامه دهم. و البته ‏داروهای لازم برای نگهداری همان کلیهٔ پیوندی باعث شد که روده نازک شود و «پنچر» شود. یعنی ‏دور باطل!‏

دیالیز یک‌روزدرمیان، هر بار چهار ساعت و نیم (فقط خود دیالیز) فرصتی برای سفر باقی ‏نمی‌گذاشت، به‌ویژه آن که بارها عمل جراحی رگ‌های بازو لازم شد، و تغییر جای سوزن‌های دیالیز ‏از بازو به سینه، و بر عکس، و به بازوی دیگر، و...‏

در آغاز سال ۲۰۲۰ کرونا به سوئد آمد، و به همهٔ جهان، و گردشگری‌ها تعطیل شد. کلینیک‌های ‏دیالیز در جاهای توریستی هم امکان «دیالیز مهمان» را تعطیل کردند، و پس از غلبهٔ انسان بر کرونا ‏‏(؟) زمانی طولانی لازم بود تا «دیالیز مهمان» در جاهای گوناگون بار دیگر به‌تدریج ممکن شود.

‏ همین یک سال پیش نتوانستم حتی در داخل سوئد در شهری دیگر وقت برای دیالیز رزرو کنم. اما ‏سرانجام توانستم وبگاهی پیدا کنم که واسطهٔ ارتباط با کلینیک‌های دیالیز بسیاری کشورهاست (به ‏استثنای کشورهای اسکاندیناوی). در این نشانی.

‏ از آن راه توانستم در کلینیکی در شهر بورگاس (چهارمین شهر بلغارستان) سه بار دیالیز در طول یک ‏هفته رزرو کنم، و تدارک سفر به همراه چند تن از دوستان آغاز شد.‏

حوالی ساعت هشت صبح روز شنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۳ در خانه شروع به دیالیز کردم، و ساعت ‏‏۱۶:۳۰ خود را به فرودگاه رساندم. ساعت ۱۸:۳۰ همراه با دوستی به‌سوی بورگاس پرواز کردیم.‏

‏***‏
درون هواپیمای شرکت ‏Norwegian‏ کهنه و فرسوده است. رنگ‌وروی روکش صندلی‌ها از بین رفته و ‏نشیمن‌شان سفت و سخت شده. اعماق توری‌های مقابل صندلی مسافر که می‌شود بعضی ‏چیزها در آن گذاشت، کثیف و پر از همه نوع آشغال و لکه‌های غذا و غیره است. بروشورها و ‏برگه‌های راهنمایی که در جیب پشت صندلی مقابل در دسترس هر مسافر است، کهنه و مستعمل ‏و پر از لکه و گاه تاخورده و مچاله هستند.‏

چاره چیست؟!‌ باید ساخت و سه ساعت تحمل کرد تا به مقصد برسیم.‏

خوشبختانه هواپیما بیست دقیقه پیش از موعد در فرودگاه بورگاس می‌نشیند، اما نشستنش با ‏ضربه‌ای سخت و شدید است. چرخ‌ها نشکنند، عیبی ندارد!‏

دوست دیگرمان که از کشور دیگری به ما می‌پیوندد دقایقی زودتر فرود آمده و منتظر ماست. قرار ‏است که ماشینی کرایه کنیم. از پیش رزرو کرده‌ایم، اما دفتردار شرکت مربوطه پشت میزش نیست. ‏باید به این در و آن در بزنیم و از این و آن بپرسیم. همه جواب‌های سربالا می‌دهند. هیچ چیز ‏نمی‌دانند! ساعت محلی یک ساعت جلوتر است، و نزدیک نیمه‌شب.‏

پس از بیش از نیم ساعت انتظار سرانجام دفتردار پیدایش می‌شود. اما تا ما بجنبیم، مسافر دیگری ‏پیش از ما جلوی میز او ایستاده و دارد ماشینی کرایه می‌کند. گویا او اولین بارش است، ‏پرسش‌های بی‌شماری دارد، و برای هر امضا، که تعدادشان شاید بیش از ده‌تاست، چانه می‌زند!‏

کار او بیش از سه ربع ساعت طول می‌کشد، و کار ما، با امضاهای بی‌شمار در برگه‌های بی‌شمار، ‏نزدیک نیم ساعت. یکی از دوستان سخت گرسنه است. از فروشگاهی در فرودگاه ساندویچ و چای ‏می‌گیریم، بیرون می‌نشینیم که هوای شبانهٔ دلپذیری دارد. دقایقی از نیمه‌شب گذشته که سوار ‏ماشینمان می‌شویم، و پیش به‌سوی هتل میلانو!‏

هتل میلانو
دوستی ماشین را می‌راند و با کمک نقشهٔ گوگل بی مشکلی به هتل میلانو ‏Milano‏ در خیابان ‏Dimitar ‎Dimitrov‏ می‌رسیم. جوان خواب‌آلودی پشت پیشخوان می‌آید. زبان انگلیسی‌اش، با لهجهٔ غلیظ ‏بلغاری، به‌اندازهٔ کافی‌ست، اما او شرمنده‌است از ضعف زبانش و از خواب‌آلودگیش، و یک‌بند دارد ‏پوزش می‌خواهد. صبحانهٔ فردا را هم باید از حالا از منوی موجود سفارش بدهیم.‏

اتاق‌هایمان نزدیک هم است. ساختمان هتل تروتمیز است. شاید بعد از فروپاشی رژیم «سوسیالیستی» در بلغارستان ‏ساخته‌شده. اما رختخواب و ملافه‌ها کهنه و فرسوده‌اند، هر چند تمیز. دستگاه تهویهٔ هوای اتاقم کار ‏تمی‌کند. اتاق اندکی بو می‌دهد. حالا باشد تا فردا. گرمای هوای شهر و اتاقم ۲۵ درجه ‏‏(سلسیوس) است.‏

دیدار دوستان و گپ‌هایمان، و دوندگی‌های تا دیر وقت شب ذهنم را فعال کرده و خواب به چشمم ‏نمی‌آید. سروصدای بلند ترافیک خیابان اصلی پشت پنجره هم مزاحم است. هنگام جست‌وجوی ‏هتل پیش از سفر، عکس‌های بیرون این هتل هیچ چیزی از این خیابان و ترافیک آن نشان نمی‌داد. ‏حالا می‌فهمم که هتل در کنار جادهٔ اصلی شمارهٔ ۹ بلغارستان جای‌دارد! امشب چاره‌اش قرص ‏خواب‌آور است و پس از بلعیدنش در جا به خواب می‌روم.‏

‏***‏
بوفه‌ای برای صبحانه ندارند. قهوه دارند و چای کیسه‌ای با انواع مزه‌ها. این چای‌های با مزهٔ میوه و ‏ادویه و غیره را من «قرتی‌بازی» می‌نامم و دوست ندارم. چای باید معمولی باشد! روی پاکت تنها ‏چای «معمولی» موجود نوشته‌اند ‏Black tea‏. یعنی معلوم نیست چه نوع چای معمولی‌ست: ‏Earl ‎Gray, English breakfest, Darjeeling,‎‏ یا چه نوعی؟ باشد! چاره چیست؟! آب داغ را باید از کسی ‏که پشت پیشخوان بار است درخواست کرد.‏

هوا آفتابی و ملایم و دلپذیر است. با وجود نعرهٔ ترافیک خیابان مجاور می‌توان در حیاط کنار هتل ‏نشست. آن‌چه را دیشب از پیش سفارش دادیم توی بشقابی چیده‌اند و جلویمان می‌گذارند. چند ‏ورق نان سفید ماشینی برایمان گذاشته‌اند. نان تیره ندارند. نان بیشتر می‌خواهیم و نیز این‌که همه ‏را برشته کنند. خانمی که بشقاب‌ها را آورده «اوکی» می‌گوید، نان‌ها را می‌برد، و دقایقی بعد با ‏تعداد بیشتری ورق نان برشته (و برخی سوخته) بر می‌گردد. یکی از دوستان چای دوم می‌خواهد، ‏خانم خدمتکار با خشونت می‌گوید ‏At the bar!‎‏ و می‌رود. باید رفت و از بار آب داغ گرفت و یک کیسهٔ ‏دیگر چای برداشت. «آب پرتقال» شربتی زردرنگ است که مزه‌اش هیچ ربطی به آب پرتقال ندارد. ‏محتوای بشقاب چیزهایی‌ست که در بقالی‌هایی مثل لیدل ‏Lidl‏ در سراسر اروپا یافت می‌شود: یک ‏ورق پنیر زرد در نایلون، یک تکه پنیر نرم در بسته‌بندی سه‌گوش، یک بستهٔ کوچک مربای توت‌فرنگی، ‏یک بستهٔ کوچک کره. دو ورق «ژامبون»، دوسه ورق سالامی، به اضافهٔ یک تخم مرغ آب‌پز سفت و ‏سرد، و چند برش هندوانه. هیچ چیز «بلغاری» در این بشقاب نیست. اما روزهای بعد می‌گوییم ‏ژامبون و سالامی را حذف کنند، و آن‌وقت تکه‌ای پنیر سفید بلغار جانشین آن‌ها می‌شود؛ یعنی سه نوع پنیر!

بورگاس
پس از صبحانه با ماشینمان به‌سوی مرکز شهر می‌رانیم، پارکینگی پیدا می‌کنیم. مقررات و شیوهٔ ‏پرداخت آن شبیه پارکینگ‌های معمولی جاهای دیگر اروپاست.‏

شهر پیش از ظهر یکشنبه خلوت است و خیلی از فروشگاه‌ها هنوز باز نشده‌اند. این‌جا بخش قدیمی ‏شهر است: جمع‌وجور و «نقلی». این‌جا و آن‌جا خانه‌ها و ساختمان‌های متروک و نیمه‌ویران دیده ‏می‌شود. پیداست که پس از فروپاشی نظام «سوسیالیسم واقعاً موجود» به حال خود رها شده‌اند.‏

خیابان باریک الکساندروفسکا ‏Aleksandrovska‏ در مرکز شهر و پس‌کوچه‌های پیرامون آن محل ‏فروشگاه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها، و مسیری برای قدم زدن است. شبیه «خیابان ملکه» ‏Drottninggatan‏ خودمان است در استکهلم. جز چند زن سالخوردهٔ دست‌فروش که کنار خیابان ‏میوه‌هایی را بر بساط کوچک‌شان چیده‌اند، جنب‌وجوشی دیده نمی‌شود. یکی از دوستان با دیدن ‏انجیر تازه در بساطی، به هیجان می‌آید و بستهٔ بزرگی می‌خرد. ارزان است، و زن سالخورده به‌جای ‏بقیهٔ اسکناس مقدار دیگری انجیر می‌دهد. زیادمان است و تا پایان سفرمان نمی‌رسیم که همه را ‏بخوریم و مقداری را دور می‌ریزیم.‏

پس از کمی گشتن در کوچه‌های خلوت، به میدان بزرگی می‌رسیم با معماری و مجسمه‌سازی‌های سبک دوران شوروی، و اکنون می‌دانم که تمامی میدان و مجسمه‌هایش «یادبود ارتش شوروی» است که بلغارستان را از چنگ آلمان نازی نجات داد. سپس از پارکی پر درخت می‌گذریم و وقت ناهار است که در ‏رستورانی ساحلی می‌نشینیم. دوستان آبجوی بلغاری کامنیتسا ‏Kamenitsa‏ می‌گیرند. می‌چشند و ‏از آبجوی «شمس» آن قدیم‌ها یاد می‌کنند. می‌چشم، و تأیید می‌کنم. اما من باید حساب و کتاب ‏حجم مایعاتی را که می‌نوشم نگه دارم و به‌جای آبجو، شراب سفید بلغاری با نام ‏Early Birds‏ از ‏انگور سووینیون بلان ‏Sauvignon Blanc‏ می‌گیرم. خنک و خوشگوار است. انتخاب یکی از دوستان ‏درست است که ماهی ‏Sea bream‏ سفارش می‌دهد که به بلغاری ‏Tsipura‏ و آن‌سوی همین دریا ‏در ترکیه «چیپورا» نامیده می‌شود. نام فارسی آن را نیافتم. من و دوست دیگری با سفارش چیزی ‏که عکسش توی منو اشتهاآور است، کلاه سرمان می‌رود: چیزی چرب و بدمزه ساخته از آشغال ‏گوشت به شکل کتلت یا همبرگر. هر دو فقط تکهٔ کوچکی از آن می‌خوریم و بقیه را رها می‌کنیم.‏

سرهایمان از آبجو و شراب نیم‌گرم است که بهایی نزدیک به نیمی از بهای غذایی مشابه در ‏استکهلم می‌پردازیم، و سپس گامی به قدم زدن بر شن‌های ساحل می‌نهیم. هوا نیمه‌آفتابی‌ست ‏با گرمای ملایم. اما بادی پیوسته و نیرومند از سوی دریا می‌وزد و آب دریا موج بر می‌دارد. با این حال ‏کسانی نیمه لخت بر حوله‌هایشان خوابیده‌اند و آفتاب می‌گیرند، و یکی دو نفر توی آب بر تخته‌هایی ‏بادبانی موج‌سواری می‌کنند.‏

چه زیباست دریای آبی و بی‌کران و این آرامش! سال‌ها بود دلم برایش تنگ شده‌بود. دریاها و ‏آب‌های پیرامون استکهلم آبی نیست، سربی‌رنگ است.‏

نیم ساعتی در طول ساحل در جهت نزدیک شدن به ماشین‌مان می‌رویم، با خاطراتی در سر از ‏قدم‌زدن‌های بر ساحل‌ها. در طول راه از عرض یک پارک می‌گذریم و به تصادف از یادمان «جان‌دادگان ‏ضد فاشیست» ‏Pantheon of the Fallen Antifascists ‎‏ سر در می‌آوریم. یادمانی دیدنی‌ست. نام ‏جان‌دادگان را بر سنگ و سیمان حک کرده‌اند، و بر ترکیبی معنی‌دار، مبارزی دارد سنگ و دیوار را ‏می‌شکافد تا برگردد و مبارزه را ادامه دهد. تماشای جدیت او مو بر تنم راست می‌کند.‏

در آن‌سوی پارک خیابان‌های شیک شروع می‌شود، و یک بقالی هست. لازم است چیزهایی بخریم ‏و شام را در اتاق هتل‌مان سرهم‌بندی کنیم. اما زود می‌فهمیم که این بقالی زیادی لوکس است، ‏خیلی چیزها ندارد، و قیمت‌هایش خیلی بالاست.‏

کمی بعد با ماشینمان به یک شعبهٔ لیدل که نزدیک هتل‌مان شناسایی کرده‌ایم می‌رویم و خرید ‏می‌کنیم: نان، کالباس، پنیر، گوجه فرنگی، خیار، میوه، آب، و البته شراب!‏

تا پاسی از شب نوش‌خواری و خاطره‌گویی با دوستان یک‌دل، و گوش دادن به موسیقی از یوتیوب، ‏خوش است. یک بطری ودکای ساخت لیتوانی داریم به نام سوبیه‌سکی ‏Sobieski‏ (سردار ‏لهستانی بیش از ۵۰۰ سال پیش)، و شراب قرمز بلغاری با نام ‏Cheval de Katarzyna‏ از انگور ‏Melrot‏ که به سلیقهٔ من ‏بسیار گواراست.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2023

چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟

معرفی کتاب
روح زمانه (خاطراتی از زندان‌های سیاسی و مبارزات دوران رژیم شاه)
‏نویسنده: حسین سازور

ناشر: کتاب آیدا، بوخوم (آلمان)، چاپ اول سپتامبر ۲۰۲۲، چاپ دوم فوریه ۲۰۲۳

حسین سازور عضو سابق سازمان چریک‌های فدایی خلق و دو بار زندانی و شکنجه شدهٔ زندان‌های ‏رژیم شاه و ساواک، و سپس عضو رهبری حزب توده ایران، کتاب خاطراتش را با زبانی روان و صمیمی، ‏بدون شهیدنمایی یا قهرمان‌سازی از خود نوشته است. سبک نوشتنش گیرا و پر کشش است. ‏کتاب ۱۳۷ صفحه‌ایش در یک نشست، و یک‌نفس خوانده می‌شود.‏

او برخلاف برخی خاطره‌نویسان دیگر خود را «قهرمان شکنجه» جلوه نمی‌دهد، بر عکس، ابایی ندارد ‏از اعتراف به نداشتن شجاعت [ص ۵۵] و به سادگی اعتراف می‌کند که به «منطق شلاق» تسلیم ‏شده‌است [صص ۲۵ و ۲۶]. اما از سوی دیگر بی هیچ بزرگ‌نمایی داستان چهار بار «سوزاندن» قرار ‏خیابانی با نسترن آل‌آقا (پروین) را زیر شکنجهٔ ساواک می‌نویسد [صص ۷۸ تا ۹۱] که در واقع ‏شجاعت بی‌مانندی برای آن لازم بود.‏

او در پیش‌گفتار اعلام می‌کند که انگیزهٔ اصلی‌اش در نوشتن این خاطرات، «شرح رویدادهایی است ‏که سیاست شاه و دستگاه حکومتی او را در رویارویی با مخالفان نشان می‌دهد.»[ص ۶] و ‏همچنین «این خاطرات نمایانگر بخشی از عملیات هولناک و خشن دستگاه ساواک است که تحت ‏فرمان مستقیم شاه انجام می‌گرفت.»[صص ۶ و ۷] یک نمونهٔ بسیار گویا در وصف سیاست دستگاه ‏حکومتی که سازور نوشته، دستگیری و شکنجهٔ او از جمله برای داشتن کتاب «مارکس و ‏مارکسیسم» است که کتاب درسی رسمی و از انتشارات دانشگاه تهران در همان رژیم بود.[ص ‏‏۴۹]‏

سازور می‌نویسد، و با صحنه‌هایی که ترسیم می‌کند نشان می‌دهد، که «نسل ما با تمام ‏فداکاری‌ها و ازجان‌گذشتگی‌ها در این جنگ نابرابر علیه نظام شاهی متحمل تلفات سنگینی شد. به ‏طور قطع اگر در آن دوران آزادی بحث و گفتگو، آزادی مطبوعات و آزادی کتاب خواندن وجود داشت، ‏تراژدی مبارزهٔ چریکی و خانه‌های تیمی و متعاقب آن کشتار جوانان به این شدت روی نمی‌داد.»[ص ‏‏۸]‏

او از روزگاری می‌گوید که خود چریک‌ها با برآوردهایی به این نتیجهٔ هولناک رسیده بودند که «عمر ‏مفید یک چریک بیش از شش ماه نیست»، و بنابراین پیوستن به سازمان چریک‌ها در آن دوران به ‏معنای انتخاب مرگ بود به‌جای زندگی. او کشمکش‌های درونی خود را برای انتخاب مرگ نیز با زبانی ‏ساده و بی‌هیچ دراماتیزه کردن گزاف بر کاغذ آورده‌است؛ آن‌جا که نخست شادمان است از این که ‏رفیق رابطش به او وقت داده که تصمیم بگیرد، و هنوز یک ماه فرصت دارد که زندگی کند و فکر کند ‏که آیا می‌خواهد راه مرگ را برگزیند یا نه، و سرانجام در پایان ماه به دنبال «حرف دل» می‌رود و به ‏این نتیجه می‌رسد که «چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟».[صص ۱۸ و ۱۹]‏

از مطالب مهم کتاب توصیف واپسین دیدارهای او با برخی افراد کلیدی سازمان چریک‌های فدایی ‏خلق است، مانند گفت‌وگو با حسین پرورش در یک شب کشیک در کارخانهٔ سیمان آبیک، نقل ‏اندیشه‌های حسین پرورش، و سپس مخفی شدن پرورش از فردای همان شب [صص ۱۱ تا ۱۳]. یا ‏گفت‌وگوهای مفصل نویسنده با اصغر (بهمن) روحی آهنگران با نام مستعار سیروس [صص ۱۷ تا ۲۳ ‏و...] و نقل نظر او دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه، «نقش شخصیت در تاریخ» و... [صص ۵۹ تا ۶۵]. سازور ‏این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که در اندیشهٔ شیوه‌های دیگری از مبارزه بوده‌است، از جمله این که ‏به‌جای انتخاب مرگ، باید به میان طبقهٔ کارگر رفت [ص ۵۹].‏

در این کتاب شاید برای نخستین بار از یک طرح دیگر برای ترور شاه با خبر می‌شویم (به‌جز طرح ‏نافرجام بهمن ۱۳۲۷) که تا شناسایی محل پنهان کردن سلاح در نزدیکی محل بازدید شاه پیش ‏می‌رود، اما به نوشتهٔ سازور سرانجام در میان رهبران چریک‌ها «عقل بر احساس» غلبه می‌کند و ‏طرح اجرا نمی‌شود [صص ۶۴ تا ۶۷].‏

نویسنده با مبارزان و زندانیان سرشناسی آشنایی و دیدار داشته و از هرکدام نکات جالبی نقل ‏کرده‌است، مانند: سعید کلانتری، بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، بهزاد نبوی، صفرخان قهرمانی، پرویز ‏حکمت‌جو، موسی خیابانی، مسعود رجوی، نصرالله کسراییان، و...‏

از فرازهای جالب کتاب دیدار سازور با شکنجه‌گر خود پس از انقلاب است: شکنجه‌گر خود را به ستاد ‏فداییان در تهران تسلیم کرده، و سازور پس از دیدار با او صادقانه اعتراف می‌کند که تا صبح نخوابیده، ‏زیرا که با گفتن «هر چه می‌دانی بنویس» به بازجوی سابقش، احساس کرده که اکنون خود نقش ‏بازجو را بازی کرده‌است [صص ۹۵ و ۹۶].‏

یک خطای نویسنده را هم نباید ناگفته بگذارم: او همه جا از تقاطع خیابان‌های قصرالدشت و ‏آذربایجان با خیابان آریامهر سخن می‌گوید. خیابان آریامهر در شمال تهران بود و آن دو خیابان را قطع ‏نمی‌کرد. به گمانم منظور ایشان خیابان آیزنهاور می‌بایست باشد.‏

این کتاب، به مانند همهٔ خاطراتی که از مبارزات آن سال‌ها نوشته شده، به سهم خود قطعه‌ای از ‏جورچین (پازل) برای تکمیل تصویری‌ست از مبارزات آن سال‌ها، و وجود آن بسیار مغتنم. از یک بیانیهٔ ‏منتشر شده در نشریهٔ «راه ارانی»، اردیبهشت ۱۳۶۹ (نقل‌شده در کتاب «وحدت نافرجام»، ص ‏‏۴۳۶، از قلم نویسندهٔ این معرفی کتاب) پیداست که زندگانی سیاسی حسین سازور فراز و ‏نشیب‌های دیگری نیز داشته‌است. ای‌کاش او از دیگر دوران‌های زندگانی سیاسی‌اش نیز خاطرات ‏مشابهی منتشر کند.‏

استکهلم، ۸ ژوییه ۲۰۲۳‏
این نوشته در شمارهٔ ۳۵ نشریهٔ «آوای تبعید» منتشر شده که آگهی انتشار آن را در یک پست قبلی نوشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 September 2023

پوستهٔ وبلاگ من

یکی از خوانندگان این وبلاگ (با امضای ناشناس) در کامنتی می‌نویسد:‏

سلام‎
قالب وبلاگ شما کلاسیک و قدیمی است. هرچی گشتم کد تملت رو پیدا نکردم.‏‎
آیا امکان داره کد ظاهر وبلاگ را از بخش تنظیمات کپی و منتشر کنید؟ این تم دیگه کدش در اینترنت ‏پیدا نمیشه و کمیابه لطفا کد ظاهر وبلاگتون رو به اشتراک بزارید البته این مشکلی برای شما ایجاد ‏نمیکنه و حریم خصوصی شما نقض نمیشه فقط حیفه این تم کلاسیک محدود به وبلاگهای قدیمی ‏باشه.‏


باشد! ما که خسیس نیستیم! بفرمایید! از این نشانی دانلود کنید. امیدوارم که کار کند.‏

البته باید بگویم که این پوسته را بیست سال پیش خود بلاگر در اختیار می‌گذاشت و در اصل به این ‏شکل بود (که متعلق به من نیست و فقط برای نمونه خواستم نشان دهم). من سال‌ها ذره‌ذره ‏روی آن کار کرده‌ام و تغییرش داده‌ام و تکمیل‌اش کرده‌ام تا به این شکل در آمده.‏

در ضمن، مقدار زیادی از کارهای هر پست را خودم «دستی» و با نوشتن کد ‏html‏ انجام می‌دهم.‏

از خیلی وقت پیش بلاگر و گوگل مرتب هشدارم داده‌اند که این قالب قدیمی شده و باید عوضش ‏کنم تا بتوانم همهٔ امکانات تازهٔ بلاگر را به کار ببرم و... اما من اعتنایی نکرده‌ام!‏ بعضی امکانات آن هم از کار افتاده، یعنی به این پوسته بعضی خدمات را نمی‌دهند.

شکل کامل وبلاگ، آن‌طور که در عکس می‌بینید، گویا در گوشی تلفن دیده نمی‌شود و باید با ‏کامپیوتر بازش کنید تا همهٔ ملحقات آن دیده‌شود.‏

این را هم باید بگویم که روزگاری وبلاگ‌نویسان ایرانی فراوان بودند، شاید بیش از همهٔ دیگران. اما اکنون کم‌تر وبلاگ نویس ایرانی می‌یابید و بسیاری به پلاتفرم‌های دیگر روی نهاده‌اند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2023

آوای تبعید شماره ۳۵ منتشر شد

۳۵-مین شماره «آوای تبعید» در ۲۴۰ صفحه هم‌چون شماره‌های پیش مجموعه‌ای‌ست از شعر، داستان، نقد و بررسی ادبیات و فرهنگ.

در این شماره نوشته‌ای از من هم هست در معرفی کتابی نوشتهٔ حسین سازور.

بخش ویژه این شماره به رمان «چیزی رخ نداده‌است» اثر نسیم خاکسار اختصاص دارد.

این شماره از "آوای تبعید" را می‌توانید در این آدرس دانلود کنید؛
https://lmy.de/ssxNLilw

و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
Avaetabid.com

آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، می‌توانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند.
آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید.
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا این‌که آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛

goethehafis-verlag@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 August 2023

Från den gråa världen - 129


Förbannade detta "skriftliga" sinne, författarens sinne; Ett sinne som inte har färdiga ord och ‎meningar att yttra sig med muntligt, ett sinne som inte kan producera ord och meningar verbalt, på ‎plats och för tillfället, att säga något passande och lämpligt, att säga något: äntligen säga något! ‎Nämen säg något då! Är du stum…? Fan! Attans!‎

Jag hade en god vän på besök hos mig. För några dagar sen, de sista dagarna av hennes vistelse i ‎Stockholm, åkte vi en guidad tur med båt i Stockholms skärgård.

På väg ut satt vi på övre däck, njöt av vinden och solen och tittade på landskapet. Jag har åkt den ‎här sträckan femtioelva gånger och har sett allt, men för min gäst var allt nytt och det var uppenbart ‎att turen var intressant för henne.‎

På väg tillbaka gick vi till nedre däck och satte oss i en mysig vrå, utan vind eller sol, på mjuka och ‎sköna stolar. Samtidigt steg även nya passagerare ombord för att återvända från Vaxholm till ‎Stockholm. En familj, en man och kvinna och tre små barn, varav den yngsta ett spädbarn i mammas ‎famn, kom och satte sig vid vårt bord.‎

Min vän och jag lyssnade på guiden, småpratade, och tittade på vad guiden berättade om. Men varje ‎gång jag tittade på damen som satt vid vårt bord verkade hon mer och mer bekant. Äntligen, när hon ‎tittade ut med hela sitt ansikte vänt mot mig, kände jag igen henne: Hon var ju… hon var ju… Jag ‎gillade ju henne så mycket! En av de mest populära friidrottsmästarna i Sverige och världen, ‎världsrekordhållaren: Sanna Kallur, mästare på 60m och 100m häck!‎

Åh, vad jag har gillat henne som en bra idrottspersonlighet! Wow! Jag hade aldrig drömt om att en dag ‎skulle träffa henne så nära i verkligheten. Vad ska jag göra nu? Vad ska jag göra nu?‎

En del av mitt sinne var upptaget med småprat med min gäst, en del med guidens berättelse från ‎högtalaren, en del med att titta på den sköna naturen runt omkring, och i resten av mitt sinne ‎funderade jag på hur jag skulle börja en konversation med dessa kändisar som satt vid vårt bord. Vad ‎skulle jag säga? Hur säger man?‎

Nyligen hade jag sett henne på tävlingen "Mästarnas mästare" på TV, men tyvärr ‎nådde hon inte finalen, och för 15 år sedan såg jag henne i OS i Peking 2008 då hon i semifinalen föll ‎vid den första häcken, och det gjorde väldigt ont. Så mycket att jag skrev ett inlägg på svenska på min ‎blogg, med titeln "Olympisk anda":‎

‎”Det gjorde väldigt ont att se Sanna Kallur ramla och inte få visa vad hon går för. Jag satt chockad i ‎minuter och tänkte: Tänk bara…, tänk om alla hennes medtävlande skulle stanna, vända tillbaka, ‎hjälpa henne på benen, gå tillsammans till startlinjen och begära att försöket upprepas! Tänk! DET ‎skulle jag kalla för ”olympisk anda”, samma anda som kännetecknade den legendariska och folkkära ‎iranska världs och olympiska mästaren, brottaren Gholamreza Takhti.”‎

Och sen berättade om de gånger när Takhti, medveten om sina motståndares knäskada, även till priset ‎av att förlora en välförtjänt medalj, rörde inte deras skadade knä under brottningen (Viking Palm från ‎Sverige och Alexander Medved från Belarus), eller när hans motståndare, på väg till att bli golvad, ‎visade att hans ben gjorde ont under Takhtis press, Takhti släppte, hans fans skrek i protest, men hans ‎motståndare (Petko Sirakov från Bulgarien) hoppade upp och lyfte Takhtis arm som segrare. Detta ‎kallar jag "idrottsanda"!‎

Nu, hur berättar jag allt detta för Sanna Kallur, som sitter en meter från mig, på andra sidan bordet? ‎Hon var upptagen med barnen och hade lillen sovande på armen. Hennes man kom och gick och köpte ‎mat och dryck till dem. Vad och hur ska jag säga?‎

Kändisar brukar ofta klaga över att de plågas av trakasserier från sina fans. Nu, om jag visar att jag ‎känner henne, kommer jag inte att plåga henne? Kommer jag inte störa deras semester eller lediga ‎stund med varandra och barnen? Kommer jag inte att kränka hennes och familjens integritet?‎

Men å andra sidan kanske hon blir glad över att hon fortfarande är känd och ihågkommen trots att ‎hon inte är aktiv idrottare längre och har fullt upp med att uppfostra barn?‎

Vad ska jag säga? Hur ska jag säga? Jag har sett i biofilmer att folk som jag får höra att vi tänker för ‎mycket och överväger saker för mycket!‎

Jag gick till internet i telefonen, sökte och hittade ett gemensamt foto på henne och tvillingsystern, ‎Jenny, som sprang tillsammans med Sanna ett tag, men fortsatte inte så långt. Så, vad ska jag göra ‎med den här bilden nu?‎

Tvärtemot vad vissa tror är många svenska män väldigt avundsjuka. Om jag pratar direkt med Sanna ‎själv, hur vet jag att hennes mans svartsjuka inte kommer att provoceras?‎

En gång, när mannen kom tillbaka från att köpa någonting eller ta med barnen på toaletten och satte ‎sig i stolen bredvid mig, visade jag honom bilden på de två systrarna i telefonen och frågade:‎

‎- Ursäkta mig! Är hon (pekande på hans fru på andra sidan bordet) en av dessa två?‎
Han tittade och svarade lugnt och respektfullt:‎
‎- Ja!‎
‎- Vilken?!‎
‎– Det här är Sanna, som sitter här, och det här är Jenny, hennes tvillingsyster.‎
‎– Aha... Tack!‎

Jag bugade artigt med huvudet för Sanna och sa till henne: Angenämt!‎

Sanna log och tittade på mig och på sin man och frågade sin man: Vad…?‎

Ingen av oss svarade henne. Förbanne mig! Jäklar! Detta min brist på verbala färdighet! Fan ta min ‎klumpighet... Jäklar! Attans!‎

Enligt artighetens och etikettens alla regler borde jag ha visat henne bilden i telefonen och sagt: Jag ‎visade den här bilden för din man och frågade vilken du var. Jag är väldigt glad att träffa dig. Jag ‎önskar att jag hade någonting som jag kunde få din autograf på. Jag är ett stort fan av dig. Under OS i ‎Peking blev jag väldigt ledsen för din skull när du föll. Det gjorde så ont att jag skrev ett inlägg i min ‎blogg...‎

Då kanske jag skulle visa henne vad jag skrev... Då kanske jag skulle berätta om Takhti. Och då kanske ‎vi kunde prata om andra kvinnliga medaljörer inom svensk friidrott. Jag kunde kanske säga att jag ‎beundrar och älskar även sjukampsmästaren Carolina Klüft, höjdhoppsmästaren Kajsa Bergqvist, ‎längdhoppsmästaren Erica Johansson, och så vidare, och faktiskt alla människor, och speciellt ‎kvinnorna, däribland henne själv, som strävar efter att inom alla områden av sport och kunskap tänja ‎gränserna av mänskliga förmågor längre och längre bort!‎

Jag borde ha sagt... jag borde ha sagt! Jag kanske kunde be att ta en selfie med dem? Fan vad jag ‎slösar bort gyllene tillfällen så här. Nu när jag inte pratade med henne måste hon ha trott att jag är en ‎av de där patriarkala mansgrisar som frågar hennes man om henne istället för att fråga henne själv! ‎Vad dum jag var!‎

Istället för att visa henne bilden och inleda en konversation, vände jag bilden mot min gäst, visade ‎henne och sa: Hon är (pekande på Sanna som satt en halv meter ifrån henne)... svensk och världs och ‎OS mästare inom häcklöpning, världsrekordhållare i 60 meter häck inomhus!‎

Min vän sa: – Va...? Aha... Vad intressant att olympiska mästaren sköter barn så lätt!‎

Och det var allt! Det var över!‎

Under den återstående halvtimmen av resan pratade vi inte ett ord till med våra bordskamrater. Min ‎vän och jag småpratade och tittade på omgivningen. Sannas man vände ryggen mot mig och var ‎upptagen med barnen, och jag såg någon gång från ögonvrån att Sanna Kallur med bebisen i famnen ‎tittar nyfiket på mig, och hon kanske försöker komma på varifrån den här oförskämda och okunniga ‎mannen inom social etikett kommer och på vilket språk pratar han med sin vän...‎

Sedan den dagen minns jag ständigt scenerna och ögonblicken från det mötet, och jag förbannar mig ‎själv för att jag inte gjorde si och inte sa så. Synd!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۹


لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در ‏جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی ‏بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!‏

میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در سوئد و استکهلم سوار قایقی شدیم که در ‏میان مجمع‌الجزایر استکهلم راه می‌سپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن می‌گوید.

در راه رفت، بر عرشهٔ بالایی نشستیم، باد و آفتاب خوردیم و مناظر را تماشا کردیم. من پنجاه‌ویازده ‏بار این مسیر را با قایق پیموده‌ام و همه را می‌دانم، اما برای میهمانم همه چیز تازگی داشت و پیدا ‏بود که برایش جالب است، و من خوشحال بودم.‏

در راه بازگشت به عرشهٔ پایینی رفتیم و در گوشه‌ای دنج، بی باد و بی آفتاب، روی صندلی‌هایی نرم ‏و راحت نشستیم. همین موقع مسافران تازه‌ای نیز سوار شدند تا از واکس‌هولم به استکهلم ‏برگردند. خانواده‌ای، زن و شوهر و سه کودک خردسال قد و نیم‌قد، کوچک‌ترینشان شیرخواره و در ‏آغوش مادر، آمدند و سر میز ما نشستند.‏

با دوستم گپ می‌زدیم و مناظر را تماشا می‌کردیم. اما هر بار چشمم به سمت خانم همنشین ‏میزمان می‌افتاد، بیشتر و بیشتر به چشمم آشنا می‌آمد. تا سرانجام، یک بار که تمام‌رخ به سوی ‏من داشت بیرون را تماشا می‌کرد، شناختمش! او که... او که... من شیفته‌اش هستم... یکی از ‏محبوب‌ترین قهرمانان دو و میدانی سوئد و جهان و المپیک، رکورددار جهان: سانا کالور ‏Sanna ‎‎(Susanna) Kallur‏ قهرمان دو ۶۰ متر و ۱۰۰ متر با مانع است!‏

آه که من چه‌قدر دوستش داشته‌ام و دارم، در مقام یک ورزشکار خوب! عجب! هرگز در رؤیا هم ‏نمی‌دیدم که روزی در واقعیت او را این قدر از نزدیک ببینم. حال چه کنم؟ چه کنم؟

بخشی از ذهنم را گفت‌وگو با میهمانم اشغال می‌کرد، بخشی را حرف‌های راهنما از بلندگو، بخشی ‏را تماشای مناظر زیبای پیرامون، و در ته‌ماندهٔ ذهنم داشتم فکر می‌کردم چگونه سر حرف را با این ‏نشستگان بر سر میزمان باز کنم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟

همین تازگی او را در مسابقهٔ تلویزیونی «قهرمان قهرمانان» دیده‌بودم، که او متأسفانه به فینال ‏نرسید، و ۱۵ سال پیش او را در المپیک ۲۰۰۸ پکن دیده‌بودم که در رقابت نیمه‌نهایی، در همان مانع اول ‏افتاد، و دلم برایش به‌درد آمد، آن‌قدر که چیزکی به سوئدی در وبلاگم نوشتم، با عنوان «روحیهٔ ‏المپیک». بریده‌ای از آن:‏

‏«بسیار دردآور بود دیدن این که سانا کالور افتاد و نتوانست توانایی‌اش را نشان دهد. من دقایقی ‏بهت‌زده داشتم فکر می‌کردم: فکرش را بکن... فکر کن اگر همهٔ رقیبان او با دیدن افتادنش ‏می‌ایستادند، بر می‌گشتند، کمکش می‌کردند که برخیزد، با هم به خط استارت بر می‌گشتند، و ‏درخواست می‌کردند که دوباره بدوند! فکرش را بکن! این یعنی «روحیهٔ المپیک»، یعنی همان ‏روحیه‌ای که کشتی‌گیر محبوب ایرانی و قهرمان جهان و المپیک غلامرضا تختی داشت.»‏

و سپس داستان آن دفعاتی که تختی با آگاهی از آسیب در زانوی حریفانش، حتی به قیمت از ‏دست‌دادن مدالی که شایسته‌اش بود، در طول کشتی به زانوی آسیب‌دیده‌ٔ آنان دست نزد (ویکینگ ‏پالم سوئدی، و الکساندر مدود بلاروس)، یا آن‌گاه که حریفش در حال ضربهٔ فنی شدن نشان داد که ‏پایش زیر فشار تختی درد می‌کند، فشارش را قطع کرد، طرفدارانش فریاد اعتراض سر دادند، اما ‏حریفش (پتکو سیراکوف بلغار) از جایش جهید و بازوی تختی را به علامت پیروزی بالا برد. این را ‏می‌گویم «روحیهٔ ورزشی»!‏

حالا همهٔ این‌ها را چگونه به سانا کالور که در یک‌متری من، آن‌سوی میز نشسته بگویم؟ او با ‏کودکانش مشغول بود و کودک شیرخواره را در بغلش بر بازویش خوابانده بود. شوهرش می‌رفت و ‏می‌آمد و برایشان خوردنی و نوشیدنی می‌خرید و می‌آورد. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ اشخاص ‏سرشناس اغلب این‌جا و آن‌جا می‌گویند که از سرشناس بودن و از مزاحمت‌های طرفدارانشان در ‏عذاب‌اند. حال اگر من نشان دهم که او را شناخته‌ام، عذابش نمی‌دهم و به حریم خصوصی او و ‏خانواده‌اش تجاوز نمی‌کنم؟

اما از طرف دیگر، او شاید خوشحال شود از این که اکنون که با بچه‌داری مشغول است و در صحنهٔ ‏ورزش فعال نیست، هنوز او را می‌شناسند و به یادش هستند؟

چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ توی فیلم‌ها دیده‌ام که به آدم‌هایی مثل من می‌گویند که زیادی فکر ‏می‌کنیم و همه چیز را زیادی سبک‌وسنگین می‌کنیم! با گوشی تلفن به اینترنت رفتم، گشتم و یک ‏عکس مشترک او و خواهر دوقلویش ینی ‏Jenny‏ را که چندی در مسابقات در کنار خواهرش می‌دوید، ‏اما زود کنار رفت، پیدا کردم. خب، حالا با این تصویر چه کنم؟

بسیاری از مردان سوئدی بر خلاف تصور عام، بسیار حسود هستند. اگر یک‌راست با خود سانا حرف ‏بزنم، از کجا معلوم که حسادت شوهرش تحریک نشود؟

یک بار که شوهر از خرید یا توالت بردن کودکان بر گشت و در صندلی کنارم نشست، تصویر دو ‏خواهر را توی گوشی نشانش دادم و پرسیدم:‏

‏- ببخشید! آیا ایشان (با اشاره به همسرش در آن‌سوی میز) یکی از این دو هستند؟
او آرام و محترمانه پاسخ داد:
‏ ‏- آری!
‏ ‏- کدام‌یک؟!
‏ ‏- این، ساناست، که این‌جا نشسته، و این ینی، خواهر دوقلوی اوست.
‏ ‏- آهااااان... مرسی!‏

به سوی سانا سر خم کردم، و گفتم: خوشبختم!‏ سانا با لبخندی و نگاهی به من و به شوهرش، از شوهرش پرسید: موضوع چیست؟

هیچ‌کدام پاسخی به او ندادیم. لعنت! لعنت بر این نداشتن آمادگی ذهنی، لعنت بر این دست‌وپا ‏چلفتی بودن من... لعنت! لعنت!‏

ادب، و آداب معاشرت حکم می‌کرد که من تصویر توی گوشی را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: من ‏این تصویر را به شوهرتان نشان دادم و پرسیدم شما کدام‌یکی هستید. خیلی خوشحالم از ‏دیدارتان. کاش چیزی این‌چا می‌داشتم و می‌توانستم امضای شما را بگیرم. من خیلی طرفدار شما ‏هستم. المپیک پکن وقتی افتادید خیلی برایتان ناراحت شدم. آن‌قدر که توی وبلاگم چیزکی ‏نوشتم...‏

بعد شاید نوشته‌ام را توی گوشی نشانش می‌دادم... بعد شاید از تختی می‌گفتم. بعد شاید از ‏دیگر زنان قهرمان مدال‌آور سوئدی در دو و میدانی حرف می‌زدیم و می‌گفتم که کارولینا کلوفت ‏Carolina Klüft‏ قهرمان هفتگانه، کایسا برگ‌کویست ‏Kajsa Bergqvist‏ قهرمان پرش ارتفاع، اریکا ‏یوهانسون ‏Erica Johansson‏ قهرمان پرش طول، و... در واقع همهٔ انسان‌ها، و به‌ویژه زنانی را که در ‏همهٔ رشته‌های ورزش و دانش می‌کوشند تا مرزهای توانایی‌های بشر را دورتر و دورتر ببرند، و از ‏جمله شما را می‌ستایم و دوست می‌دارم!‏

می‌بایست می‌گفتم... می‌بایست می‌گفتم! شاید می‌شد خواهش کنم که یک عکس با هم ‏بگیریم؟ لعنت بر من که فرصت‌های طلایی را این چنین مفت از دست می‌دهم. حال که با خود او ‏هیچ حرف نزدم، لابد فکر می‌کرد که از آن مردهای عقب‌ماندهٔ مردسالار هستم که به‌جای خودش، از شوهرش ‏دربارهٔ او می‌پرسم! چه‌قدر خنگ بودم!‏

به‌جای آن که تصویر را به او نشان دهم و گفت‌وگویی در این مسیر با او بگشایم، تصویر را به‌سوی ‏میهمان همراهم، که زبان سوئدی نمی‌دانست گرداندم، نشانش دادم، و گفتم: ایشان هستند (با اشاره به سانا که در نیم‌متری او ‏نشسته‌بود)... قهرمان سوئد و المپیک، رکورد دار جهان در دو ۶۰ متر با مانع داخل سالن!‏

دوستم گفت: - ا... آهان... چه جالب که قهرمان المپیک این جور راحت بچه‌داری می‌کند!‏

و همین! تمام شد!‏

در نیم ساعت باقی مسیر، نه ما و نه هم‌نشینان سر میزمان، هیچ به این موضوع برنگشتیم. من و ‏دوستم با هم گپ می‌زدیم و منظره‌ها را تماشا می‌کردیم. شوهر سانا پشتش را به من کرده‌بود و با ‏فرزندانش مشغول بود، و گاه زیر چشمی می‌دیدم که سانا کالور با کودک شیرخوار در آغوشش. ‏کنجکاوانه نگاهم می‌کند، و لابد دارد می‌کوشد سر در آورد که این مرد بی‌ادب و نادان در آداب ‏معاشرت کجایی‌ست و به چه زبانی با دوستش حرف می‌زند...‏

از آن روز مرتب به یاد صحنه‌ها و لحظه‌های آن دیدار می‌افتم و همین‌طور خود را سرزنش می‌کنم که ‏چرا چنین نکردم و چنان نگفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 July 2023

تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان

دانشیان در دفتر کار حیدر علی‌یف.
یک سال و نیم پس از پلنوم چهاردهم کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران [دی ۱۳۴۹]، و شش ماه پس از ‏درگذشت عبدالصمد کامبخش دبیر دوم وقت حزب [آبان ۱۳۵۰]، در بهار سال۱۳۵۱ [۱۹۷۲] رهبران حزب ‏توده ایران در یک اجلاس هیئت اجراییهٔ کمیته مرکزی تصمیم گرفتند که فعالیت حزب را در خارج از ایران ‏محدود کنند و همهٔ سازمان‌های حزبی حاضر در مهاجرت کشورهای سوسیالیستی را منحل کنند.

در اسناد علنی و منتشر شدهٔ حزب، و در کتاب‌های خاطرات بی‌شمار اعضا و رهبران آن، هیچ اثر و ‏اشاره‌ای به این تصمیم وجود ندارد؛ نه در خاطرات ایرج اسکندری که در آن هنگام به مقام دبیر اول حزب ‏رسیده‌بود و عامل و مجری آن تصمیم بود، و نه در خاطرات نورالدین کیانوری، که او نیز در آن هنگام، پس ‏از درگذشت عبدالصمد کامبخش، در عمل دبیر دوم حزب بود. تنها برخی اشاره‌های ‏مبهم و غیر مستقیم به این تصمیم در خاطرات رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ ‏مرکزی حزب توده ایران، غلام‌یحیی دانشیان وجود دارد، که خواهد آمد. او در آن اجلاس حضور نداشت.‏

اما اسناد موجود در بایگانی‌های «شتازی» (وزارت امنیّت دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان – آلمان ‏شرقی، محل زندگی رهبران وقت حزب)، و نیز اسناد بایگانی‌های جمهوری آذربایجان به روشنی نشان ‏می‌دهند که چنین تصمیمی گرفته‌شد، و ایرج اسکندری برای ابلاغ و نظارت بر اجرای آن در سازمان ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو سفر کرد.‏

چرا چنین تصمیمی گرفته‌شد؟ آن هنگام اوج کشمکش‌ها و اختلافات رهبران حزب تودهٔ ایران با رهبران ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان (سازمان حزب در آذربایجان) بود. قراین و شواهد، و برخی اظهار نظرهای ‏مستند از آن هنگام نشان می‌دهند که هدف رهبران حزب آن بود که با آن تصمیم و از آن راه، فرقهٔ دموکرات آذربایجان را منحل کنند. ‏این تنها یکی از تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ‏این بار از راه تشکیلاتی بود. برای آگاهی از چرایی و چگونگی این تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران، بنگرید به کتاب «وحدت ‏نافرجام...» از همین نویسنده.‏

اما ایرج اسکندری در تلاش برای اجرای آن تصمیم، در باکو به مانع حیدر علی‌یف، رهبر وقت جمهوری ‏آذربایجان، بر خورد، که خواستار ادامهٔ حیات و فعالیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود.‏

بریده‌هایی از برخی اسناد رسمی این ماجرا در ادامه می‌آید. در همه جای متن تأکیدها، و مطالب درون [ ]، از من است.‏

‏*‏
خاقان بالایف، پژوهشگر اهل جمهوری آذربایجان بر پایۀ اسناد بایگانی‌های نهاد ریاست جمهوری آن ‏کشور می‌نویسد:‏

در ۱۵ آوریل سال ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران (در برخی ‏اسناد «بوروی اجرایی») به شکلی غیرمنتظره تصمیم گرفت که «در اتحاد شوروی و همۀ کشورهای ‏سوسیالیستی سازمان‌های حزبی تعطیل شوند و فعالیت تشکیلاتی متوقف شود»[۱].‏

رد پای این تصمیم و رهنمود حزبی را با بیانی مشروح‌تر در اسناد «شتازی» نیز می‌توان یافت. یکی از ‏خبرچینان این سازمان به تاریخ ۲۰ ژوئن ۱۹۷۲ [۳۰ خرداد ۱۳۵۱] گزارش می‌دهد:‏

«از سوی منابع غیررسمی اطلاع یافتم که پیرو تصمیمی که چندی پیش اعضای دبیرخانۀ حزب توده در ‏شهر لایپزیگ اتخاذ کرده‌اند، حزب توده دیگر اجلاسی در کشورهای سوسیالیستی برگزار نخواهد کرد؛ ‏تصمیمی که در حکم انحلال آن حزب خواهد بود. به دنبال این تصمیم، در چند ماه گذشته هیچ ‏جلسه‌ای در جمهوری دموکراتیک آلمان برگزار نشده است.‏

طبری، قُدوه، و کیانوری از اعضای دبیرخانه
[حزب تودهٔ ایران] دلایل اخذ این تصمیم را اظهار تمایل اتحاد ‏جماهیر شوروی، جمهوری دموکراتیک آلمان و دیگر کشورهای سوسیالیستی دانستند، زیرا برگزاری ‏جلسات حزب توده [از منظر آن کشورها] به زیان روابط آن کشورها با ایران است.‏

اجلاس هیئت اجراییهٔ حزب توده حدود هشت هفته پیش
[ماه آوریل – فروردین (ش.‏‎ ‎ف.)] انجام ‏پذیرفت. اکثریت شرکت‌کنندگان این [اجلاس] مخالفت خویش را با این تصمیم اعلام کردند و در عین حال ‏خواستار سازماندهی مجدد فعالیت[های] حزبی شدند. اما تاکنون هیچ فعالیتی پس از این اجلاس ‏دیده نشده است.‏

در میان مهاجرین ایرانی و افراد نزدیک به آن‌ها، در عین حال شایعاتی بر سر زبان‌هاست که گویا ‏حزب توده
[در آستانۀ] انحلال است، زیرا [گویا] ارگان‌های دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان و ‏کمیتهٔ مرکزی حزب سوسیالیست متحد آلمان دیگر به حزب توده کمک مالی نخواهند کرد.‏

بررسی این گزارش‌های غیررسمی، نتایج زیر را به دست می‌دهد:‏

رفیق ماسه‌تی
[۲] ‏ [نام مستعار کیانوری (ش. ف.)]، عضو دفتر سیاسی حزب توده، گزارشی از اجلاس ‏دفتر سیاسی حزب را که در اواسط آوریل ۱۹۷۲ [فروردین ۱۳۵۱] برگزار شده بود به کمیتهٔ مرکزی حزب ‏سوسیالیست متحد آلمان تسلیم کرد.‏

دفتر سیاسی حزب توده
[مطابق این گزارش] در این نشست تصمیم به انحلال تمامی حوزه‌های حزب توده ‏در کشورهای سوسیالیستی گرفته ‌است. فعالیت سیاسی از این پس در میان سازمان‌های ‏مهاجران [«جمعیت پناهندگان...» (ش. ف.)] در کشورهای سوسیالیستی مربوطه ادامه ‏خواهد یافت. همزمان سازمان آذربایجان [فرقهٔ دموکرات آذربایجان] نیز منحل خواهد شد ‏‏(در این منطقه گروه قدرتمندی از مهاجران وجود دارد) [...][۳]‏

خبرچین شتازی در ۴ اوت ۱۹۷۲ [۱۳ مرداد ۱۳۵۱] باز گزارش می‌دهد:‏

«[...] برخی معتقدند که تصمیم توقف فعالیت حزبی به قصد انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏گرفته شده است[۴]

همچنین:‏

«[...] رفیق طبری اظهار داشت که هدف، انحلال حزب [فرقه] دموکرات آذربایجان است. اما ‏از آن‌جا که نمی‌بایست برای همه آشکار باشد، تصمیم گرفته‌ شده که فعالیت‌های حزبی یک‌سره در ‏کشورهای سوسیالیسیتی متوقف گردد.»[۵]

اسناد در دسترس بالایف و جمیل حسنلی، دیگر پژوهشگر آذربایجانی، ابعاد دیگری از این ماجرا را ‏می‌گشاید. بالایف می‌نویسد که ایرج اسکندری، دبیر اوّل حزب، برای ابلاغ این تصمیم و نظارت بر اجرای ‏عملی رهنمود انحلال حزب در سازمان فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو رفت، و حسنلی می‌نویسد که ‏در باکو:‏

«اسکندری از حیدر علی‌یف، دبیر اوّل حزب کمونیست آذربایجان، مصرّانه خواست که فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان را ممنوع کند. در پاسخ به علّت این درخواست غیرمنتظره، اسکندری گفت: ‏‏«برای این‌که خبر به ایران برسد که فرقهٔ دموکرات آذربایجان دیگر وجود ندارد». رهبران ‏آذربایجان به‌شدّت خواستار ابقای موجودیت فرقهٔ دموکرات بودند. حیدر علی‌یف صمیمانه معتقد بود که ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان باید زیر نام خود در ایران فعالیت کند، چه، وجود نام آن بسیاری دیگر را به فرقه ‏جلب خواهد کرد.»[۶]‏

بالایف ادامه می‌دهد که اسکندری پس از دیدار و گفت‌وگو با حیدر علی‌یف و با صلاحدید او، بدون اجرای ‏مأموریتش، به لایپزیگ برگشت و «پس از بازگشت او، هیئت اجراییۀ حزب در تاریخ ۱۴ ژوییه [۲۳ تیر ‏‏۱۳۵۱] با تجدیدنظر در تصمیم ۱۵ آوریل ۱۹۷۲، آن را لغو کرد.»‏[۷]

پلنوم بعدی کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ماه‌ها پس از لغو آن تصمیم، به تاریخ ۱۷ نوامبر ‏‏۱۹۷۲ [۲۶ آبان ۱۳۵۱] برگزار شد و بررسی پیش‌نویس برنامۀ تازۀ حزب تودۀ ایران و مسائل تشکیلاتی ‏در دستور کار آن قرار داشت. دانشیان، رهبر فرقه، شاید از ماجرای تهدید انحلال حزب و از آن طریق ‏انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان احساس خطر کرده بود، که ازجمله گفت:‏

«فعالیت جمعیت ما [جمعیت پناهندگان ایرانی] باید زیر رهبری فرقه صورت گیرد. نکتۀ اساسی آن است ‏که زیر رهبری فرقه، فعالیت جمعیت پویایی بیشتری داشته باشد. برخی از کارها با نام جمعیت صورت ‏خواهد گرفت. یک رشته از کارهای مادّی و معیشتی و فرهنگی و توده‌ای فرقه به جمعیت انتقال خواهد ‏یافت. لکن ما به حفظ سرّیّت اهمیت بیشتری خواهیم داد. همۀ رفقای فرقه‌ای باید در جمعیت ‏‏[پناهندگان...] عضو شوند.‏

دربارۀ وضع حزب، یعنی دربارۀ پلنوم چهاردهم به همۀ حوزه‌ها آگاهی داده شده است.
[...] تصمیمات ‏پلنوم را نیز به رفقا اطلاع دادیم، از جمله دربارۀ [...] تعطیل شدن برخی از سازمان‌های خارج، که ‏البته موقّتی است. به نظر شخصی من این اقدام درستی نیست. پاکسازی [در سازمان‌ها] لازم بود. ‏‏[...] ما نباید به شایعات توجه کنیم، بلکه باید به تحکیم تشکیلات اهمیت بدهیم. [...] پیش از ما ‏سه بار حزب‌هایی در مهاجرت بوده‌اند اما حتی نام آن‌ها نیز باقی نمانده‌است. آیا وفاداری آن‌ها به ‏میهن کم‌تر از ما بود؟ ایمانشان کم‌تر بود؟ البته که نه! علّت آن بود که آن‌ها اصولی نبودند. پس بیایید ما ‏از آنان عبرت بگیریم. [...]»[۸]‏

‏*‏
گذشته از آن‌چه آمد، که همه، و بیش از آن، در کتاب «وحدت نافرجام» آمده‌است، به‌تازگی متن دو نامهٔ ‏دیگر نیز از بایگانی‌های جمهوری آذربایجان استخراج شده که یکی را غلام‌یحیی دانشیان، رهبر وقت ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و دیگری را ایرج اسکندری، دبیر اول وقت کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران برای ‏سپاسگزاری از حیدر علی‌یف نوشته‌اند، که نگذاشت حزب و فرقه منحل شوند.‏

نخست بریده‌ای از نامهٔ دانشیان:‏

«[رفیق گرامی] هم‌چنان که می‌دانید، هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران در اجلاس خود به ‏تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] تصمیم گرفت که سازمان‌های حزبی موجود در اتحاد شوروی ‏و همهٔ کشورهای سوسیالیستی را منحل کند و فعالیت‌های حزبی را متوقف کند. دبیر اول کمیتهٔ ‏مرکزی حزب، رفیق ایرج اسکندری، با هدف اجرا و اعمال آن تصمیم هیئت اجراییه در سازمان‌های فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، حاضر در آذربایجان شوروی، و برای نظارت بر ‏اجرای تصمیم، به باکو آمد. به هنگامی که کارهای حزبی و دولتی شما به اندازهٔ کافی زیاد بود، از وقت ‏گران‌بهایتان بخشی را به امور ما اختصاص دادید و رای‌زنی‌های گران‌بها و بسیار صمیمانهٔ شما در وضع ‏کنونی و پیشرفت آیندهٔ سازمان ما نتیجه‌‌بخش بود. هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران در ‏نشست خود به تاریخ ۱۴ ژوییهٔ ۱۹۷۲ [۲۳ تیر ۱۳۵۱] توصیه‌های شما را درست و در جهت منافع ‏زحمتشکان ایران برآورد کرد، در تصمیم قبلی خود متخذ به‌تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] ‏تجدید نظر کرد، و تصمیم به لغو آن گرفت.‏

توصیه‌های برادرانهٔ شما در تاریخ تمامی جنبش‌های ضد امپریالیستی و رهایی‌بخش ملی خلق‌های ‏ایران برای همیشه ثبت خواهد شد.‏

اجازه دهید از جانب اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، بار دیگر ‏برای صلاحدیدهای گران‌بهایتان از شما صمیمانه سپاسگزاری کنیم.»
[۹]‏

دبیر اول حزب، ایرج اسکندری، نیز در نامه‌ای به تاریخ ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۲ [۲۳ شهریور ۱۳۵۱] خطاب به ‏حیدر علی‌یف از جمله نوشت:‏

«رفیق محترم و گرامی پس از سفرم به اتحاد شوروی و بازگشت به محل کارم، خود را موظف می‌دانم که برای میهمان‌نوازی ‏گرمی که در مدت اقامت ما در آذربایجان نسبت به من و خانواده‌ام نشان داده‌شد، بار دیگر سپاس ‏قلبی خود را صمیمانه ابراز دارم. تردیدی ندارم که مناسبات دوستانهٔ ایجاد شده میان ما، به فعالیت ‏حزب ما در آذربایجان شوروی در عمل یاری خواهد کرد.‏

من هنگام بازدید از مناطق محل زندگی مهاجران سیاسی ایرانی در اتحاد شوروی، توصیه‌های ‏برادرانه‌ای را که هنگام دیدارهایمان به من کردید به کار گرفتم، و اطمینان دارم که مناسبات دوستانهٔ ‏ایجاد شده با شما، که بی‌گمان برای خلق‌های هر دوی ما مفید خواهد بود، در آینده نیز همواره ‏مستحکم‌تر خواهد شد.‏

با احترام‌های صمیمانه و برادرانه،
ایرج اسکندری.»
[۱۰]‏

‏***‏
منابع:‏
‏۱- فرهمند راد، شیوا. «وحدت نافرجام»، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)، جهان کتاب، تهران، چاپ اول ۱۴۰۱.‏
‏۲- نورمحمدی، قاسم. سال‌های مهاجرت: حزب تودۀ ایران در آلمان شرقی (پژوهشی بر اساس اسناد ‏نویافته)، جهان کتاب، تهران، چاپ دوم ۱۳۹۸.‏

‎3- Balayev, Xaqan Əlirza oğlu. Azərbaycanın sosial – siyasi həyatında cənublu mühacirlərin iştirakı, Bakı: "Elm və təhsil", ‎‎2018‎‏.
‎4- Danişian, Qulam Yəhya (General). Xatirələr, Bakı: Azərbaycan Demokrat Firqəsinin nəşri, 2006‎‏.
‎5- Гасанлы, Джамиль‏.‏‎ СССР-Иран: Азербайджанский кризис и начало холодной войны (1941-1946 гг.), Москва: "Герои ‎Отечество", 2006‎‏.
‎6- Tribun jurnalı, üçüncü dövr, 8_inci sayı, 2023 Yay.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بالایف، ص ۱۰۵، سند ‏ARP İİSSA, f. 1, s. 59, i. 154, v. 87‎‏. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۳.‏
۲-‎. Macetti ‎
۳- نورمحمدی، سال‌های مهاجرت، صص ۲۶۲ و ۲۶۳، سند ‏MFS-HAII 28758‎‏. در این نقل قول مطالب درون [] از نورمحمدی است، به استثنای ‏آن‌هایی که با حروف‎ ‎ش. ف. مشخص شده‌اند.‏
۴- همان، ص ۲۶۴.‏
۵- همان، ص ۸۵.‏
۶- حسنلی، اتحاد شوروی – ایران...، صص ۴۸۷ و ۴۸۸. حسنلی تاریخ سفر اسکندری به باکو را سال ۱۹۷۴ نوشته که در مقایسه با نوشتهٔ ‏بالایف، و اسناد اشتازی، نمی‌تواند درست باشد. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۵.‏
۷- بالایف، ص ۱۰۵. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۶.‏
۸- دانشیان، صص ۱۸۳ و ۱۸۴. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۷.‏
۹- برگرفته از: رافایل حسینوف، مقالهٔ «نگاهبان منافع پناهندگان»، نشریهٔ تریبون، شماره ۸، دورهٔ سوم، سوئد، تابستان ۱۴۰۲، صص ۴۶۵ و ‏‏۴۶۶، به زبان ترکی آذربایجانی.‏
۱۰- برگرفته از: همان، ص ۴۶۷. متن اصلی نامهٔ اسکندری به فارسی بوده که به روسی، و سپس به ترکی آذربایجانی، و این‌جا بار دیگر به فارسی ترجمه شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2023

همسر جاسوس فراری پس از ۴۰ سال علنی می‌شود

گالینا و ولادیمیر کوزیچکین
درست یک سال پیش در چنین روزهایی یک نشریهٔ اینترنتی زنان در روسیه با «گالینا» همسر ‏ولادیمیر کوزیچکین مصاحبه‌ای منتشر کرده، و من تازه به آن برخوردم.‏

کوزیچکین همان افسر ک.گ.ب. و کارمند سفارت شوروی در تهران است که در دوم ژوئن ۱۹۸۲ (۱۲ ‏خرداد ۱۳۶۱) از ایران گریخت، به انگلستان پناهنده شد، و همهٔ اسرار کارش را در تهران، و از جمله ‏هر چه دربارهٔ حزب توده ایران و فعالیت‌های مشترک با آنان می‌دانست، در اختیار دستگاه اطلاعاتی ‏انگلستان گذاشت، و انگلستان به‌نوبهٔ خود اطلاعات را در دیداری در پاکستان به جواد مادرشاهی و ‏حبیب‌الله بی‌طرف، فرستادگان علی خامنه‌ای، تحویل داد، و پرونده‌های رهبران حزب را که در بهمن ‏همان سال دستگیر شدند، سنگین‌تر کرد.

گالینا برای نخستین بار از رنج‌های داشتن انگ «همسر یک خائن به میهن» در شوروی سابق ‏سخن می‌گوید. او تعریف می‌کند که در طول چهار سال خدمت شوهرش در تهران، او نیز همواره در ‏کنار شوهرش بود، اما دو ماه پیش از «ناپدید» شدن شوهرش، از تهران به مسکو برگشت، زیرا که ‏مادرش بیمار بود. صبح آن روز سرنوشت‌ساز چهارشنبه دوم ژوئن هم از راه دور تلفنی با «والودیا» ‏‏(خودمانی ولادیمیر) تماس داشت و دربارهٔ امور روزمره مثل خرید سهام تعاونی حرف زدند. هر ‏دوشان سر حال بودند. اما کمی بعد روزگار او به فیلمی ترسناک شبیه شد. پنجم ژوئن ماشین ‏‏«ولگا»ی مشکی به سراغش آمد، و از آن پس یک پایش در بازجویی‌های لوبیانکا ‏Lubyanka‏ و ‏لفورتوو ‏Lefortovo‏ (دفتر مرکزی ک.گ.ب.، و زندان مخوف آن سازمان) بود، و مأموران خانه‌اش را ‏زیر و رو می‌کردند.‏

او ناگزیر بود چهل سال با نام خانوادگی دوشیزگی‌اش زندگی کند، وگرنه همه او را به چشم همسر ‏یک خائن می‌دیدند. مقامات به پرسش‌های مصرانهٔ او که شوهرش کجاست، آیا زنده است، هرگز ‏پاسخ ندادند، و تازه پس از چهار سال، در سال ۱۹۸۶ گواهی کوتاهی به دستش رسید که در آن ‏نوشته‌بودند شوهرش ناپدید شده‌، و معلوم نیست چرا وزارت امور خارجهٔ شوروی آن را صادر ‏کرده‌بود.‏

سپس مراجع معتبری اعلام کردند که شوهر «خائن»اش در همان سال ۱۹۸۶ به دست اشخاصی ‏ناشناس در جایی نامعلوم «از بین برده شده» و گواهی فوت او را به دستش دادند تا بتواند از ‏پس‌انداز مشترکشان در بانک استفاده کند. اما شوهرش پس از «از بین برده شدن» توانست در ‏سال‌های آغازین دههٔ ۱۹۹۰ یادداشت‌هایش را به دست او برساند!‏

کوزیچکین از همسرش می‌خواست که یادداشت‌های او را با آن‌چه خود می‌دانست تکمیل کند، و در ‏‏«روسیهٔ آزاد» منتشرش کند. اما در آن هنگام «گالینا»ی ۳۰ ساله جرئت آن کار را نداشت، زیرا که ‏مطابق یادداشت‌های شوهرش همهٔ جزییات ماجرای «فرارش به غرب» آن طور نبود که در ‏روایت‌های رسمی شوروی اعلام شده‌بود.‏

اما اکنون گالینا تصمیم دارد که یادداشت‌های شوهرش را همراه با حاشیه‌نویسی‌های خودش ‏منتشر کند، زیرا که کوزیچکین زمانی این را از او خواسته، و اکنون او احساس می‌کند که وقتش ‏رسیده و «جهان به آن نیاز دارد»!‏

در حاشیهٔ این مصاحبه برای نخستین بار چشممان به عکس‌هایی از ولادیمیر کوزیچکین از آلبوم ‏خانوادگی او و گالینا روشن می‌شود.
ولادیمیر کوزیچکین
‏***‏
ماجرای فرار ولادیمیر کوزیچکین از ایران و اسنادی که با خود برد و به دست مقامات ایران رسانده ‏شد، رابطهٔ او پیش از فرار با رئیسش لئونید شبارشین در تهران، و رابطه‌اش با کارکنان سفارت بریتانیا ‏در تهران، اعلام خبر مرگ دروغین او به همسرش، و... داستان‌های پر شاخ و برگی‌ست که هم در ‏کتاب خاطرات خود کوزیچکین (که به فارسی ترجمه شده)، و هم در چندین مقاله نوشته ‏شده‌است. از جمله من مطالبی نوشته‌ام که نشانی آن‌ها را می‌آورم.‏

اما به سهم خود گمان نمی‌کنم در «یادداشت»های او که همسرش می‌خواهد منتشر کند، حرف ‏تازه‌ای برای ما وجود داشته باشد، و به گمانم این یادداشت‌ها پیش‌نویس همان کتاب خاطرات ‏کوزیچکین است که در غرب منتشر شد، اما هرگز در روسیه منتشر نشده، و حاوی ادعاهای موجود ‏در خاطراتش است که می‌گوید رئیسش شبارشین توطئه چیده‌بود که او را بدنام کند و از سر راه ‏خود برش دارد، و او راه چاره‌ای نیافت جز آن که فرار کند و...‏

تا جایی که می‌دانم، کوزیچکین هنوز زنده است و در بریتانیا به سر می‌برد. داستان «از بین بردن» ‏او، که برای گالینا تعریف کردند، بنا بر نوشتهٔ یک سایت روسی چنین بود:‏

‏«در آموزشگاه ویژه‌ی سازمان جوانان کمونیست در مسکو چند تن از اعضاء جوان حزب توده ایران را ‏آموزش دادند و در ماه مه ۱۹۸۶ به آنان مأموریت داده‌شد که در برادفورد (یورکشایر) ولادیمیر ‏کوزیچکین را با سمّ به قتل برسانند. حساب کرده‌بودند که ایرانیان را خیلی ساده می‌توان فدا کرد و ‏کسی جای پای شوروی را در این توطئه نخواهد دید.

روزنامهٔ انگلیسی یورکشایر پست در خبر کوتاهی نوشت که یک مهاجر روس در آن شهر ‏درگذشته‌است، و گردانندگان توطئه که تردیدی در موفقیت نقشه‌شان نداشتند، خبر مرگ کوزیچکین ‏را با نامه‌ای رسمی برای همسر بیمار او در مسکو فرستادند. اما دیرتر فاش شد که ام‌آی۵ از همان ‏آغاز همهٔ عملیات جوانان توده‌ای را زیر نظر داشته، و البته آسیبی به کوزیچکین نرسید‎.

و اما کوزیچکین که به جان آمده‌بود، در سال ۱۹۸۸ در نامه‌ای از گارباچوف تقاضای بخشش کرد، و ‏سپس در نامه‌ای دیگر در سال ۱۹۹۱ دست به‌دامن یلتسین شد. هیچ پاسخی به نامه‌های او داده ‏نشد.»‏

نوشته‌های من دربارهٔ کوزیچکین و رئیسش شبارشین:‏
https://shivaf.blogspot.com/2009/05/blog-post_15.html
https://shivaf.blogspot.com/2012/03/blog-post_31.html

اظهارات کیانوری دربارهٔ کوزیچکین (نیز بنگرید به کتاب خاطرات کیانوری، همچنین خاطرات عمویی «صبر تلخ»):
https://shivaf.blogspot.com/2011/05/blog-post.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏