پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل بهسوی شمال و نسهبار Nesebar رهسپار میشویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ کیلومتر است.
جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام میکند ناهموار و پر دستانداز و آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درختکاریست، و از ورای درختها در یک سوی جاده دشتهایی بیکران و حاصلخیز دیدهمیشود. کشاورزی بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین میکرد (برای نمونه با مارک Rodopi).
جاده به بخش تازهساز نسهبار وارد میشود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسهبار قدیمی میشویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی میپیچیم. مرد سالمند نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون میآورد و به انگلیسی عددی میگوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی چشم!
کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت میپردازیم و در سربالایی سنگفرش بهسوی کوچههای شهر قدیمی میرویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچههای پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی میرسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآوردهاند: گویا گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و امپراتور ژوستینین (یا یوستینیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شدهاست. این امپراتور همان است که کلیسای ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سالهای ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در برابر حملههای خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان میدهند.
کوچهها پر از فروشگاههای سوغاتیفروشی است، درست مانند راستههای توریستی شهرهای مشابه، و پر از طاقهای مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غورهاند یا زیادی رسیده و کپکزده. انجیرها هم سفت و نارساند، و بیمزه!
هر سه یادمان میآید که باید سوغاتیهایی بخریم. یادگاریهایی برای دخترم و برای نوهام میخرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.
ساعتی در این پسکوچهها قدم میزنیم و تماشا میکنیم. میرسیم به ساحل دریا. در خلیجی کوچک کسانی آبتنی میکنند، و کسانی بر شنهای ساحل آفتاب میگیرند. ما مایو و حوله نیاوردهایم. روی اسکلهای قدیمی قدم میزنیم و کمی مینشینیم. دریای آبی و بیکران زیر آفتاب میدرخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!
بهسوی مسیرهای تازه در کوچههای باریک بر میگردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی مشرف بر دریا مینشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردیست میانسال با بیمیلی به سویمان میآید و سفارش میگیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک آب برای دوست راننده، و سیبزمینی سرخکرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی میگوید و میرود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که هنوز وقت ناهار ما نیست؟
آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزیهای معطری روی سیبزمینی پاشیدهاند که خوشمزهاش کرده، بهویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستورانهای اینجا خود حکایتیست. بعضیهایشان گویا یاد نگرفتهاند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن روی میز رستورانهای آفتابگیر بهکلی بیرنگ و بیعطر و بدمزهاند. به لعنت خدا نمیارزند. اما روغن روی میز اینجا آفتابندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق میاندازد.
آبجو و سیبزمینی بعدی را هم که سفارش میدهیمِ باز مرد خدمتکار غر میزند و میرود. چه کنیم؟
یک مرغ دریایی بزرگ میآید و بر نردهٔ کنار میزمان مینشیند. تماشای پرواز نوع کوچکتر این مرغان و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکیهایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و جیغهای گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده میشوند. بارها دیدهام که در پارکها و ساحلها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ربودهاند و رفتهاند. اینجا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقابهای ما برباید. کور خوانده!
میپردازیم. در این جای توریستی قیمتها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزانتر از سوئد است. انعامی هم به آقای خدمتکار میدهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر میکند، و میرویم.
قدمزنان در کوچههای نسهبار بهسوی ماشینمان میرویم. به اندازهٔ کافی دیدهایم. درست سر سه ساعت میرسیم، سوار میشویم و بهسوی بورگاس بر میگردیم.
نخستین آبتنی در دریا
باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر میداریم و با ماشین بهسوی ساحل میرویم. هنگام ترک هتل به خانم منشی میگویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمیکند. میگوید:
- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.
- در بسته است.
- محکمتر ببندید!
خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان میکنم.
در جاهای گستردهای از ساحل چتر و نیمکت چیدهاند و کرایه میدهند. اما تا چشم کار میکند هیچ مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تکوتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب میگیرند. پیداست که فصل توریستی اینجا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.
در رختکن سادهای که بر ساحل هست لباس عوض میکنیم، به نوبت یکیمان کنار وسایلمان میماند و دو نفر دیگر به آب میزنیم.
بهبه! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی میگذریم و به جای بیموج میرسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده میشود. اما با شگفتی کشف میکنیم هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمیشود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ فوتبال بر گردمان میچرخد. بیآزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش میزنند. خودش را مانند گربه بر پایم میمالد و میرود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. شنا لذتبخش است.
دوستم نگران حال من است و پیوسته میگوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفتزده هنوز دودی بر میخیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمیروم و بر میگردم.
پس از یکیدو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع میکنیم، زیر دوش عمومی ساحل آبی به تن میزنیم، در رختکن لباس عوض میکنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی میرویم.
اینجا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش میدهیم با سیبزمینی سرخکرده. اینجا همهٔ رستورانها کنار شراب سفید یخ هم میآورند! هم با یخ و هم بییخ میچسبد. سیبزمینی هم خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز بهکلی بیرنگ و بیبو و بیخاصیت است.
هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناریمان میافتد و تازه یادم میآید که دوستی که کمی آنطرفتر از نسهبار و نزدیک به «سانیبیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفتهاست که مزهٔ بلغاریها برای آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهیهای ریزیست که درسته سرخ میکنند. باشد برای دفعهٔ بعد!
کمی در پارک ساحلی قدم میزنیم و از برخی مجسمههای باغ مجسمه عکس میگیریم. دوستان در غیاب من اینجا بودهاند و بیش از یکصد مجسمه کشف کردهاند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه را ببینیم.
سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل میرویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک میخریم.
با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز میکنم و محکم میبندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع میکند. فکر خوبیست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی دستگاه را میزنم، چراغ کوچکی روی آن روشن میشود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمیآید. فردا باید گزارش بدهم.
بعضی از عکسها هنر همسفران است.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر: ۱ و ۲ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.