در کوی دلدار
یکشنبه روز بازار زیتینلی Zeytinli (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش میرویم. پس ماشین نمیبریم و پیاده میرویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز استخوان را میسوزاند. در طول خیابان باریکی که بهسوی بازار میرود سایهای نمییابیم و چارهای جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.
زیر چترها و سایبانهای بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آنجا چیدهاند. خانم میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوهی بیشتر نیست. اما با دیدن میوههای هوسانگیز دل و دین از دست میرود و هشدارها فراموش میشود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر میخرند، و من در برابر شیرهی شاهتوت سپر میاندازم و شیشهی کوچکی میخرم.
"مادر"ی که پارسال اینجا زیتون میفروخت، هنوز همچنان "همیشه بهکار" و خندان پشت بساطش نشستهاست. اما هر چه چشم میگردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمیبینم. چه حیف! اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جملهای از "جان شیفته"ی رومن رولان میافتم: «زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتونفروش امسال هم اینجا هست. نمیشد خانم انجیرفروش هم باز اینجا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!
بهسوی خانه بر میگردیم و من حالم گرفتهاست. زیر آفتاب سوزان لهله میزنیم. از یک بقالی چند قوطی دوغ میخریم و مینوشیم و کمی سر حال میآییم. چارهی کار این است که ساعتی صبر کنیم تا خورشید از اوج خود پایینتر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای منظرهی دو رود کوچک و قایقهایی که در آنها ایستادهاند مرا بهیاد مرداب انزلی میاندازد و حالم بهتر میشود. این رودها از "کوههای غاز" سرچشمه میگیرند و در خلیج آقچای به دریا میریزند. آب لولهکشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمههای این کوهها تأمین میشود. شیر آب را که باز میکنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمیشوم.
شب یکی از دوستان زخمت میکشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزهای میپزد و مرا به سالهای دور سربازی در پادگان چهلدختر و مهمانی در خانههای دوستان ترکمنم میبرد. دست همهشان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!
بار دیگر کوه غاز
پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن گفتهبود، اینبار نشانی دقیقتری داد: اشخاص متفرقه را به محدودههای معینی راه نمیدهند و نمیتوان با ماشین شخصی به آنجاها رفت. برای رسیدن به آن محدودهها باید با تورهای موجود رفت. پس با کمی پرسوجو دست کم دو نمایندگی سافاریهای گردش در پیرامون آقچای مییابیم، برنامههایشان را نگاه میکنیم و دمرهتور Demre Tour را میگزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به نفری پنجاه لیره راضی میشود.
ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14نفره با دو مسافر میآید، ما را دم خانهمان سوار میکند، و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر میدارد. میشویم 12 نفر بهاضافهی راننده، و به سوی کوه رهسپار میشویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترکاند: مادر و دختری که در آلمان زندگی میکنند، و دو خانم از استانبول.
جیپ روباز است و درجادهی اصلی آقچای – آلتیناولوق که میراند باد دلچسبی درون آن میپیچد. هنوز کیلومتری نرفتهایم که دوستی گندم بودادهای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی تعارف میکند و باب آشنایی را میگشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما نشستهاند.
راننده مردی حدود چهل ساله، خوشرو و خوشاخلاق است. مصطفی نام دارد، که اگر "آقا مصطفی" بخواهیم بگوییم، به ترکی باید "مصطفیبئی (بیگ)" بگوییم. و این "مصطفیبئی" مرا بهیاد یک "تورکو" میاندازد که در سالهای دانشجویی میشنیدیم، میخندیدیم و کیف میکردیم. "آشیق مورات (مراد) چوباناوغلو" بود که ترانهی "گیزیراوغلو مصطفیبئی" را میخواند. ما تا پیش از آن نام چند تن از "دلی" (پهلوانان همرزم) کوراوغلو را شنیده بودیم، مانند "ایواز (عیوض)" یا "دمیرچیاوغلو دلیحسن"، اما هیچ نامی از گیزیراوغلو مصطفیبئی نشنیدهبودیم، و اکنون در این "تورکو" گفته میشد که او زورمندتر از خود کوراوغلوست، سر او را زیر آب میکند، و "قیرات" اسب کوراوغلو به گرد اسب او "آلاپاچا" هم نمیرسد! بامزهتر، لحن ترانهبود:
بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...
گیزیراوغلو مصطفیبئی،
هی، هی، هی...
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
...
...
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...
کوراوغلونو سویا تپر!
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
و ترجمه:
چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
...
...
"های" اگر بگویی، "های" او سر است
"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو میبرد
آقای من کی؟...
این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازهای که پیدا کرده برای نگارخانم میخواند. اینجا بشنوید.
مصطفیبئی در یک سهراهی از جاده اصلی بیرون میرود و جیپ را بهسوی روستای آوچیلار Avçılar (شکارچیان) میراند. از کوچههای تنگ ده میگذریم. بافت ده مانند ایران است: خانهها و حیاطهایی با دیوارهای بلند. دیوارهایی که نتوان از پشت آن درون خانه را دید در جاهایی که ما زندگی میکنیم وجود ندارد.
در بالادست ده راههای هموار به پایان میرسد و مصطفیبئی هشدار میدهد که تکانهای شدید جیپ و "آزمون آتش" از اینجا آغاز میشود. جادهی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. حسابی بالا و پایین پرتاب میشویم. جاده در دل جنگل میپیچد و میپیچد و از کوه بالا میرود. یکی از همراهان گله دارد که جنگلهای این منطقه پر از درختان سربهفلککشیده بوده اما اکنون گویا همه را کندهاند و درختان همه کوچک و جواناند. نیمساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی "شاهیندره" میرسیم. جیپ میایستد و راننده میگوید که میتوانیم پیاده شویم و قدری پیرامون را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازهی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی اینجا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملیبئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن شاخهها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است».
پیاده میشویم و تا لبهی جاده میرویم. چشمانداز زیباییست. دره و شهرک ساحلی آلتیناولوق زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه میرسد. کوچکتر است، از همین شرکت است و تازه میفهمیم که همسفران دیگری هم داریم. بهجز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانمها با مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما میپیوندند. مردان کنجکاواند و قبل از هر چیز از یکی از دوستان ما میپرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان میشوند و با دوستمان دست میدهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. دوستمان میگوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشناییدادن دو زوج را شادمانتر میکند و فضای تمامی تور خودمانیتر میشود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل اسکی شهر بودهاست.
کارهای اجازهی عبور انجام شدهاست، سوار میشویم و "ماجراجویی" را ادامه میدهیم. کمی بعد جیپ در کنار یک درخت میایستد و مصطفیبئی میوههای روی درخت را نشان میدهد. گوجه سبز (آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز میکنند، مشتی میچینند، و بین سرنشینان پخش میکنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجهها آنقدر ترشاند که نمیتوان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوههای ریز و سرخرنگ میایستد. مصطفیبئی میگوید که میوهها خوردنی نیست اما از هستههای آن تسبیح میسازند. راست میگوید: هستهها عین دانههای تسبیح هستند. کارشناسان حاضر میگویند که دانههای تسبیح 33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همانطور از درون جیپ میوهها را میچینند و میشمارند. و باز جیپ در کنار بوتههای گیاهی دارویی میایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر میدارد.
کاج گریان
چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم میایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده میکند، بر گرد خود جمع میکند، درخت بزرگ را نشان میدهد و توضیح میدهد که در دههی هفتاد صاعقهای زد و آتشسوزی بزرگی در جنگلهای این منطقه راه انداخت و همهی جنگل سوخت. در اینجا یک احساس "آها" به دوست ما که فکر میکرد درختهای جنگل را کندهاند، دست میدهد. آقا مصطفی ادامه میدهد و میگوید که تنها همین یک درخت، با آنکه اثر صاعقه بر تنهی آن دیده میشود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به اینجا رسیدند، دیدند که از سوزنیهای آن قطرههای آب میچکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک میریخت، و از این رو نام آن را "آغلایان چام" Ağlayan Çam – کاج گریان – نهادند.
دوستان به هیجان میآیند و عکسهای فراوانی از درخت و با درخت میگیرند. درختهای دیگر همه بسیار کوچکتر و جوانتراند. معجزهایست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعهی بعدی من نشان میدهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونهای از کاجهاست که در هیمالیا و هندوکش میروید و در میان علمای گیاهشناسی بحث است که آن را Pinus wallichiana بنامند یا Pinus excelsa. چکیدن قطرههای آب از سوزنیهای آن نیز طبیعیست. پیداست که با تبدیل نام گونه به نام خاص، از این درخت جاذبهی گردشگری ساختهاند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه هست، احساس احترام به طبیعت را میانگیزد و این بهخودیخود خوب است.
سوار میشویم و راهمان را پی میگیریم. سر یک پیچ مصطفیبئی دستور میدهد که همه برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آنسوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر لبهی جاده دهان میگشاید. ایستادن توی جیپ بیگمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبهی پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمیکشد. راننده اینجا را "کانیون" مینامد و میگوید که اینجاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ میایستد و همه پیاده میشویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخرههایی بر لبهی پرتگاه راهنمایی میکند. شکاف بزرگ و ژرفیست در دل سنگهایی که به سپیدی میزنند. من که فشار خون بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین میرود. اینجا هم بهروشنی احساس میکنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شدهاست.
دوستان در دلاوری و نزدیکتر و نزدیکتر رفتن به لبهی پرتگاه با هم مسابقه گذاشتهاند و مصطفیبئی هم تشویقشان میکند. او جایی را در آنسوی درهی مخوف نشان میدهد و میگوید که چند ساعت بعد آنجا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکسهای فراوانی میگیرند.
کمی بعد در کنار یک چشمه میایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزهی چوب در آن هست و نشان میدهد که سر راه از میان ریشههای درختان جنگلی گذشتهاست. اکنون در سرازیری میرانیم. به گفتهی مصطفیبئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفتهبودیم. چند پیچ آنطرفتر جیپ وارد بیراههی کوچکی میشود و در کنار کلبهای چوبی میایستد. جیپ کوچک هم میرسد. اینجا چشمهای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفیبئی اعلام میکند که ما میتوانیم تا ته درهی کوچک آنسوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ناهار را آماده کنند.
ته درهی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرحبخش است. آب زلال رود با صدایی دلانگیز از لابهلای سنگها جاریست و ما را به خود میخواند. دوستان هر یک به سویی میروند. کفش و جورابم را در میآورم، بر تختهسنگی مینشینم و پاهایم را توی آب فرو میبرم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز استخوانهای پایم نفوذ میکند و احساس درد میکنم، اما تحمل میکنم. دقیقهای بعد پایم به سرمای آب عادت میکند و لذت میبرم.
دوستی لخت میشود و میپرد توی آب، اما درجا از شدت سرمای آب فریادش به آسمان میرود و دوان بیرون میآید. من تا بالای زانو توی آب میروم، از باریکهای میگذرم و خود را به جزیرهی کوچکی میرسانم و مینشینم. یکی از خانمهای ساکن آلمان از دور فریاد میزند: این "جزیرهی شیوا"ست! و دوستی میگوید که شبیه مجسمهی پری دریایی کپنهاگ شدهام!
چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوستهاند و حالا دیگر همه خودمانی شدهایم. در طول راه دوستان ما بارها خوردنیهای گوناگون به آنان تعارف کردهاند و با شوخیهایشان آنان را نیز خنداندهاند. مسافران جیپ دیگر هم میآیند. مردانشان به ما نزدیک میشوند، اما زنان حجابپوششان همواره کمی دورتر میایستند.
ساعتی بعد صدای سوت مصطفیبئی از سوی کلبهی چوبی میآید، که یعنی ناهار حاضر است، و یکی از دوستان ما با سوت پاسخ میدهد، که یعنی فهمیدیم و داریم میآییم! این یعنی "ارتباط جنگلی". بهسوی کلبه میرویم. مصطفیبئی و همکارانش عجب میزی چیدهاند! در برنامهی تورهای آژانس رقیب خواندهبودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی میکنند، اما اینجا "کؤفته" [کباب کوبیدههای کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیدهاند. چند قوطی آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک میشوند. خود مصطفیبئی برای همه غذا میکشد و اصرار دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکتهای چوبی فراوانی به اندازهی چندین تور همزمان آنجا هست. هر گروه بر گرد میزی مینشینیم و میخوریم. خوشمزه است.
شلالهلر
خنده و شوخیهای بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفیبئی برپا میدهد و میگوید که مایوها و حولههایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار میدهد که کورهراه خطرناکی در پیش داریم: مبادا در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهریهای کوهندیده را نصیحت میکند. حق دارد. همه که مثل همهی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقهی کوهنوردی مفصل داشتهباشند!
نیم ساعتی در کورهراهی جنگلی و صخرهای پیادهروی میکنیم. در جاهایی روی صخرهها نردبانهای چوبی گذاشتهاند. کار خانمهای محجبهی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد دست آنها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازهی این کار را دارند. اما شوهران آیا خودشان را میتوانند اداره کنند؟
به کف دره میرسیم و منظرهی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا میشود. اینجا را "شلالهلر" Şelaleler (آبشارها) مینامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت میشویم و میپریم توی آب. این همان آبیست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ثانیه بیشتر دوام نمیآورند و بیرون میدوند. مصطفیبئی میگوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد بدن عادت میکند. راست میگوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همهجای بدن برساند. میمانم و آرام شنا میکنم. دو تن از خانمهای گروه ما هم میمانند و مشغول شوخی و شیطنت هستند. خانمهای ساکن آلمان میپرند توی آب و زود بیرون میروند، اما خانمهای استانبولی کنار آب مینشینند و تماشا میکنند. مردان اسکیشهری در حوضی بالاتر توی آب رفتهاند، اما زنان حجابپوششان بالای صخرهای دور نشستهاند و دارند ما را تماشا میکنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانمهای گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحتاند، و من نیز. اما مگر ما توانستهایم جامعهی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعهی ترکیههم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعهی ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش میبرد.
پس از آبتنی مفصل به کلبه باز میگردیم. گردانندگان تور چای آماده کردهاند. چه میچسبد! و اکنون هنگام آواز سردادن است! یکی از دوستان از نخستین روز ورودمان به آقچای اصرار دارد که ترانهی آذربایجانی "بنفشه" را که در سالهای دور در کوهها میخواندم، بخوانم، و اکنون و اینجا دیگر راه فرار ندارم. میخوانم. همهی اهل تور با دقت و شگفتی گوش میدهند. نمیدانم ترکیهایها چهقدر از زبان این ترانه یا بهقول خودشان "شرقی" را میفهمند. دختر جوان ساکن آلمان دارد با آیفونش صدای مرا نمیدانم به کجا مخابره میکند. سپس یکی از دوستان ترانهای گیلکی میخواند، و باز دوستان اصرار میکنند که ترانهای آذربایجانی، و این بار شاد بخوانم. "گئتمه، دایان" را میخوانم و یکی از خانمهای گروه ما با آهنگ آن میرقصد. آوازم که تمام میشود، ناگهان صدایی از پشت سرم میگوید "آچ، آچ، آچ، آچ!" [بازکن، بازکن...!] یکی از مردان جیپ دوم است که تکهای شفتالو جلوی دهانم گرفتهاست و خندان میگوید: "ما اینطوری تعارف میکنیم!" میخندم و شفتالو را میخورم. او سپس به همهی افراد گروه ما به همین شکل میوه "تعارف" میکند.
آقا مصطفی سنگ تمام میگذارد و بعد از چای هندوانه هم میآورد. این هم میچسبد. و اینک، هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز میگردیم و مصطفیبئی، همچنان که قول دادهبود، در آنسوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگینتری میایستد و همه را تشویق میکند که بر لبهی پرتگاه شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمهی آفتابگردان درشت رو میکند که از ایران آوردهاست. همسفران ترکمان، همه، بیاستثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمهها میشوند و پیوسته کف دستشان بهسوی دوستمان دراز است و تخمهی بیشتر میخواهند. مصطفیبئی نشسته بر لبهی پرتگاه، تخمه میشکند، و میگوید: اینهمه تور اینجا آوردهام، اما هرگز بر لبهی این پرتگاه تخمه نشکستهام!
ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده میشویم. همسفران با هم ایمیل و فیسبوک رد و بدل میکنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفیبئی" انعام میدهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.
برای بزرگکردن عکسها روی آنها کلیک کنید.
متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفیبئی"
مجسمهی پری دریایی کپنهاگ
ترانهی بنفشه
ترانهی گئتمه، دایان
یکشنبه روز بازار زیتینلی Zeytinli (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش میرویم. پس ماشین نمیبریم و پیاده میرویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز استخوان را میسوزاند. در طول خیابان باریکی که بهسوی بازار میرود سایهای نمییابیم و چارهای جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.
زیر چترها و سایبانهای بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آنجا چیدهاند. خانم میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوهی بیشتر نیست. اما با دیدن میوههای هوسانگیز دل و دین از دست میرود و هشدارها فراموش میشود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر میخرند، و من در برابر شیرهی شاهتوت سپر میاندازم و شیشهی کوچکی میخرم.
"مادر"ی که پارسال اینجا زیتون میفروخت، هنوز همچنان "همیشه بهکار" و خندان پشت بساطش نشستهاست. اما هر چه چشم میگردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمیبینم. چه حیف! اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جملهای از "جان شیفته"ی رومن رولان میافتم: «زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتونفروش امسال هم اینجا هست. نمیشد خانم انجیرفروش هم باز اینجا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!
بهسوی خانه بر میگردیم و من حالم گرفتهاست. زیر آفتاب سوزان لهله میزنیم. از یک بقالی چند قوطی دوغ میخریم و مینوشیم و کمی سر حال میآییم. چارهی کار این است که ساعتی صبر کنیم تا خورشید از اوج خود پایینتر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای منظرهی دو رود کوچک و قایقهایی که در آنها ایستادهاند مرا بهیاد مرداب انزلی میاندازد و حالم بهتر میشود. این رودها از "کوههای غاز" سرچشمه میگیرند و در خلیج آقچای به دریا میریزند. آب لولهکشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمههای این کوهها تأمین میشود. شیر آب را که باز میکنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمیشوم.
شب یکی از دوستان زخمت میکشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزهای میپزد و مرا به سالهای دور سربازی در پادگان چهلدختر و مهمانی در خانههای دوستان ترکمنم میبرد. دست همهشان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!
بار دیگر کوه غاز
پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن گفتهبود، اینبار نشانی دقیقتری داد: اشخاص متفرقه را به محدودههای معینی راه نمیدهند و نمیتوان با ماشین شخصی به آنجاها رفت. برای رسیدن به آن محدودهها باید با تورهای موجود رفت. پس با کمی پرسوجو دست کم دو نمایندگی سافاریهای گردش در پیرامون آقچای مییابیم، برنامههایشان را نگاه میکنیم و دمرهتور Demre Tour را میگزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به نفری پنجاه لیره راضی میشود.
ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14نفره با دو مسافر میآید، ما را دم خانهمان سوار میکند، و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر میدارد. میشویم 12 نفر بهاضافهی راننده، و به سوی کوه رهسپار میشویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترکاند: مادر و دختری که در آلمان زندگی میکنند، و دو خانم از استانبول.
جیپ روباز است و درجادهی اصلی آقچای – آلتیناولوق که میراند باد دلچسبی درون آن میپیچد. هنوز کیلومتری نرفتهایم که دوستی گندم بودادهای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی تعارف میکند و باب آشنایی را میگشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما نشستهاند.
عکس از ن. |
بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...
گیزیراوغلو مصطفیبئی،
هی، هی، هی...
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
...
...
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...
کوراوغلونو سویا تپر!
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
و ترجمه:
چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
...
...
"های" اگر بگویی، "های" او سر است
"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو میبرد
آقای من کی؟...
این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازهای که پیدا کرده برای نگارخانم میخواند. اینجا بشنوید.
مصطفیبئی - عکس از ت. |
در بالادست ده راههای هموار به پایان میرسد و مصطفیبئی هشدار میدهد که تکانهای شدید جیپ و "آزمون آتش" از اینجا آغاز میشود. جادهی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. حسابی بالا و پایین پرتاب میشویم. جاده در دل جنگل میپیچد و میپیچد و از کوه بالا میرود. یکی از همراهان گله دارد که جنگلهای این منطقه پر از درختان سربهفلککشیده بوده اما اکنون گویا همه را کندهاند و درختان همه کوچک و جواناند. نیمساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی "شاهیندره" میرسیم. جیپ میایستد و راننده میگوید که میتوانیم پیاده شویم و قدری پیرامون را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازهی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی اینجا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملیبئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن شاخهها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است».
پیاده میشویم و تا لبهی جاده میرویم. چشمانداز زیباییست. دره و شهرک ساحلی آلتیناولوق زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه میرسد. کوچکتر است، از همین شرکت است و تازه میفهمیم که همسفران دیگری هم داریم. بهجز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانمها با مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما میپیوندند. مردان کنجکاواند و قبل از هر چیز از یکی از دوستان ما میپرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان میشوند و با دوستمان دست میدهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. دوستمان میگوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشناییدادن دو زوج را شادمانتر میکند و فضای تمامی تور خودمانیتر میشود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل اسکی شهر بودهاست.
کارهای اجازهی عبور انجام شدهاست، سوار میشویم و "ماجراجویی" را ادامه میدهیم. کمی بعد جیپ در کنار یک درخت میایستد و مصطفیبئی میوههای روی درخت را نشان میدهد. گوجه سبز (آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز میکنند، مشتی میچینند، و بین سرنشینان پخش میکنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجهها آنقدر ترشاند که نمیتوان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوههای ریز و سرخرنگ میایستد. مصطفیبئی میگوید که میوهها خوردنی نیست اما از هستههای آن تسبیح میسازند. راست میگوید: هستهها عین دانههای تسبیح هستند. کارشناسان حاضر میگویند که دانههای تسبیح 33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همانطور از درون جیپ میوهها را میچینند و میشمارند. و باز جیپ در کنار بوتههای گیاهی دارویی میایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر میدارد.
کاج گریان
چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم میایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده میکند، بر گرد خود جمع میکند، درخت بزرگ را نشان میدهد و توضیح میدهد که در دههی هفتاد صاعقهای زد و آتشسوزی بزرگی در جنگلهای این منطقه راه انداخت و همهی جنگل سوخت. در اینجا یک احساس "آها" به دوست ما که فکر میکرد درختهای جنگل را کندهاند، دست میدهد. آقا مصطفی ادامه میدهد و میگوید که تنها همین یک درخت، با آنکه اثر صاعقه بر تنهی آن دیده میشود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به اینجا رسیدند، دیدند که از سوزنیهای آن قطرههای آب میچکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک میریخت، و از این رو نام آن را "آغلایان چام" Ağlayan Çam – کاج گریان – نهادند.
دوستان به هیجان میآیند و عکسهای فراوانی از درخت و با درخت میگیرند. درختهای دیگر همه بسیار کوچکتر و جوانتراند. معجزهایست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعهی بعدی من نشان میدهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونهای از کاجهاست که در هیمالیا و هندوکش میروید و در میان علمای گیاهشناسی بحث است که آن را Pinus wallichiana بنامند یا Pinus excelsa. چکیدن قطرههای آب از سوزنیهای آن نیز طبیعیست. پیداست که با تبدیل نام گونه به نام خاص، از این درخت جاذبهی گردشگری ساختهاند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه هست، احساس احترام به طبیعت را میانگیزد و این بهخودیخود خوب است.
سوار میشویم و راهمان را پی میگیریم. سر یک پیچ مصطفیبئی دستور میدهد که همه برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آنسوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر لبهی جاده دهان میگشاید. ایستادن توی جیپ بیگمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبهی پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمیکشد. راننده اینجا را "کانیون" مینامد و میگوید که اینجاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ میایستد و همه پیاده میشویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخرههایی بر لبهی پرتگاه راهنمایی میکند. شکاف بزرگ و ژرفیست در دل سنگهایی که به سپیدی میزنند. من که فشار خون بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین میرود. اینجا هم بهروشنی احساس میکنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شدهاست.
دوستان در دلاوری و نزدیکتر و نزدیکتر رفتن به لبهی پرتگاه با هم مسابقه گذاشتهاند و مصطفیبئی هم تشویقشان میکند. او جایی را در آنسوی درهی مخوف نشان میدهد و میگوید که چند ساعت بعد آنجا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکسهای فراوانی میگیرند.
کمی بعد در کنار یک چشمه میایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزهی چوب در آن هست و نشان میدهد که سر راه از میان ریشههای درختان جنگلی گذشتهاست. اکنون در سرازیری میرانیم. به گفتهی مصطفیبئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفتهبودیم. چند پیچ آنطرفتر جیپ وارد بیراههی کوچکی میشود و در کنار کلبهای چوبی میایستد. جیپ کوچک هم میرسد. اینجا چشمهای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفیبئی اعلام میکند که ما میتوانیم تا ته درهی کوچک آنسوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ناهار را آماده کنند.
ته درهی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرحبخش است. آب زلال رود با صدایی دلانگیز از لابهلای سنگها جاریست و ما را به خود میخواند. دوستان هر یک به سویی میروند. کفش و جورابم را در میآورم، بر تختهسنگی مینشینم و پاهایم را توی آب فرو میبرم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز استخوانهای پایم نفوذ میکند و احساس درد میکنم، اما تحمل میکنم. دقیقهای بعد پایم به سرمای آب عادت میکند و لذت میبرم.
عکس از ن. |
چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوستهاند و حالا دیگر همه خودمانی شدهایم. در طول راه دوستان ما بارها خوردنیهای گوناگون به آنان تعارف کردهاند و با شوخیهایشان آنان را نیز خنداندهاند. مسافران جیپ دیگر هم میآیند. مردانشان به ما نزدیک میشوند، اما زنان حجابپوششان همواره کمی دورتر میایستند.
ساعتی بعد صدای سوت مصطفیبئی از سوی کلبهی چوبی میآید، که یعنی ناهار حاضر است، و یکی از دوستان ما با سوت پاسخ میدهد، که یعنی فهمیدیم و داریم میآییم! این یعنی "ارتباط جنگلی". بهسوی کلبه میرویم. مصطفیبئی و همکارانش عجب میزی چیدهاند! در برنامهی تورهای آژانس رقیب خواندهبودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی میکنند، اما اینجا "کؤفته" [کباب کوبیدههای کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیدهاند. چند قوطی آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک میشوند. خود مصطفیبئی برای همه غذا میکشد و اصرار دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکتهای چوبی فراوانی به اندازهی چندین تور همزمان آنجا هست. هر گروه بر گرد میزی مینشینیم و میخوریم. خوشمزه است.
شلالهلر
خنده و شوخیهای بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفیبئی برپا میدهد و میگوید که مایوها و حولههایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار میدهد که کورهراه خطرناکی در پیش داریم: مبادا در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهریهای کوهندیده را نصیحت میکند. حق دارد. همه که مثل همهی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقهی کوهنوردی مفصل داشتهباشند!
نیم ساعتی در کورهراهی جنگلی و صخرهای پیادهروی میکنیم. در جاهایی روی صخرهها نردبانهای چوبی گذاشتهاند. کار خانمهای محجبهی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد دست آنها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازهی این کار را دارند. اما شوهران آیا خودشان را میتوانند اداره کنند؟
به کف دره میرسیم و منظرهی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا میشود. اینجا را "شلالهلر" Şelaleler (آبشارها) مینامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت میشویم و میپریم توی آب. این همان آبیست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ثانیه بیشتر دوام نمیآورند و بیرون میدوند. مصطفیبئی میگوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد بدن عادت میکند. راست میگوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همهجای بدن برساند. میمانم و آرام شنا میکنم. دو تن از خانمهای گروه ما هم میمانند و مشغول شوخی و شیطنت هستند. خانمهای ساکن آلمان میپرند توی آب و زود بیرون میروند، اما خانمهای استانبولی کنار آب مینشینند و تماشا میکنند. مردان اسکیشهری در حوضی بالاتر توی آب رفتهاند، اما زنان حجابپوششان بالای صخرهای دور نشستهاند و دارند ما را تماشا میکنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانمهای گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحتاند، و من نیز. اما مگر ما توانستهایم جامعهی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعهی ترکیههم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعهی ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش میبرد.
عکس از ت. |
آقا مصطفی سنگ تمام میگذارد و بعد از چای هندوانه هم میآورد. این هم میچسبد. و اینک، هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز میگردیم و مصطفیبئی، همچنان که قول دادهبود، در آنسوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگینتری میایستد و همه را تشویق میکند که بر لبهی پرتگاه شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمهی آفتابگردان درشت رو میکند که از ایران آوردهاست. همسفران ترکمان، همه، بیاستثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمهها میشوند و پیوسته کف دستشان بهسوی دوستمان دراز است و تخمهی بیشتر میخواهند. مصطفیبئی نشسته بر لبهی پرتگاه، تخمه میشکند، و میگوید: اینهمه تور اینجا آوردهام، اما هرگز بر لبهی این پرتگاه تخمه نشکستهام!
ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده میشویم. همسفران با هم ایمیل و فیسبوک رد و بدل میکنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفیبئی" انعام میدهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.
برای بزرگکردن عکسها روی آنها کلیک کنید.
متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفیبئی"
مجسمهی پری دریایی کپنهاگ
ترانهی بنفشه
ترانهی گئتمه، دایان
2 comments:
شیوای عزیز چهقدر دلم برای آواز خواندنتان تنگ شده. امیدوارم به زودی ببینمتان دوباره.
شیوای گرامی،
درددل بسیارست ولی تا وقتش برسد یک نگاهی هم به اینجا بیاندازید
http://www.youtube.com/watch?v=j-273pQ9GwM
Post a Comment