Showing posts with label حزب. Show all posts
Showing posts with label حزب. Show all posts

07 September 2020

صبر بی‌بر

درباره‌ی کتاب «صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی درباره‌ی حزب توده ایران، ۱۳۶۲-۱۳۵۷»‏، ‏۱۱۳۱ صفحه، نشر واله، برلین، ۱۳۹۹‏

هفده سال پیش گروهی از جوانان کنجکاو و جویای حقیقت که در میانه‌های دهه‌ی سوم ‏زندگی‌شان بوده‌اند، تصمیم می‌گیرند که «زمان، درآمد و توجه خود را برای روشن شدن زوایای ‏انقلاب ایران از نگاه چپ»[۱] صرف کنند، و «انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» را ایجاد می‌کنند. آنان ‏از جمله به سراغ مبارز و توده‌ای کهنسال محمدعلی عمویی می‌روند تا با نگاه او پرتوی بر گوشه‌های ‏تاریک نادانسته‌هایشان بیافکنند.‏

کار گفت‌وگوهای هفتگی یک سال و نیم، و سامان دادن این انجمن به گفتارهای آقای عمویی سه ‏سال طول می‌کشد، و جوانان هنوز این کارشان را به پای انتشار نرسانده‌اند که انجمن‌شان منحل ‏می‌شود، حاصل کارشان را به خود عمویی می‌سپارند و مجموعه‌ی آن گفت‌وگوها اینک در کتابی ‏سه‌جلدی با عنوان پیش‌گفته، به‌تازگی منتشر شده‌است.‏

‏«چند تن از اعضای انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» همزمان با انتشار این کتاب در اطلاعیه‌ای هم ‏می‌گویند که آنان گفت‌وگوها و کارهای فنی اولیه‌ی این کتاب را انجام داده‌اند، و هم در واقع برای ‏نقص‌های کتاب از خود سلب مسئولیت می‌کنند و تکمیل کار را به ناشر و «مصاحبه‌شونده» واگذار ‏می‌کنند[۱].‏

آن جوانان، و البته خود آقای عمویی کار بزرگ و سنگینی انجام داده‌اند. کتاب حاوی سخنانی‌ست در ‏حد و سطح آن جوانان و همتایانشان، که چندان دانشی از تاریخ حزب توده ایران نداشته‌اند و ندارند. ‏بیان و انتشار این سخنان از زبان مبارزی که نزدیک هشتاد سال رهرو پستی و بلندی‌های راه حزب ‏بوده، لازم، و برای آنان، و بسیاری دیگر، البته بی‌گمان بسیار آموزنده است. اما چند و چون ‏پرسش‌ها اغلب بی‌خبری پرسشگران را از موضوع نشان می‌دهد. پرسشگران در بسیاری موارد ‏برای آماده کردن خود پژوهش چندان ژرفی انجام نداده‌اند. از همین رو عمویی ناگزیر بوده که نکات ‏بسیار ابتدایی را برای آنان بازگو کند، و همین باعث شده که برخی از مطالب چند بار، و گاه به شکل ‏توضیح واضحات تکرار شود. با یک ویرایش و پیرایش مجرب، به گمان من می‌شد کتابی مختصرتر و ‏مفیدتر پدید آورد.‏

عمویی در گفت‌وگویی دیگر در توضیح عنوان این کتاب گفته‌است: «تفاوت زندان جمهوری اسلامی با ‏قبل این بود که تا لحظه آزادی هم با تو کار دارند. حتی وقتی مرا از کمیته مشترک به اوین بردند، ‏شکنجه ندادند. ولی شب‌ها مرا می‌بردند آن طبقه پایین که شکنجه‌گاه بود و صدای شلاق‌هایشان ‏را که می‌زدند، می‌شنیدم. این به‌مراتب از خود شکنجه آزاردهنده‌تر بود. دیگر نه سئوالی بود، نه ‏من پاسخی می‌دادم، یعنی همیشه با خوف و رجاء. واقعاً شیوه عملکرد دستگاه اطلاعاتی و ‏قضایی جمهوری اسلامی طوری است که طرف را ذله می‌کند، بی‌خودی نیست که اسم خاطرات ‏این دوران را گذاشتم «صبر تلخ». واقعاً صبر می‌خواهد، صبر ایوب، و تلخ بود، چقدر تلخ بود. ما ‏تحمل کردیم. رفقا، واقعاً روزهای این ۱۲ سال زندان جمهوری اسلامی اصلاً‌ قابل مقایسه با آن ۲۵ ‏سال [زندان شاهنشاهی] نیست.»[۲]‏

حکایت عمویی از شکنجه‌های جلادان جمهوری اسلامی، که پیش از فرود آوردن شلاق دست به ‏آسمان می‌برند و خدایشان را به شهادت می‌گیرند که فقط برای رضای اوست که این کار را ‏می‌کنند، به راستی تلخ و بسیار دردآور است، آن‌چنان که خواننده گاه دل ندارد که بیشتر بخواند.‏

صبری که بر شیرین نداشت

‏«صبر تلخ» مرا به یاد آن کلام موزونی می‌اندازد که از ترکیب دو مصرع سعدی ساخته شده: «صبر ‏تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد.» و از قضای روزگار حبیب‌الله فروغیان یکی دیگر از رهبران حزب توده ‏ایران، هنگامی که تازه به عضویت هیئت سیاسی حزب گماشته شده‌بود، در سفری همراه با علی ‏خاوری، رهبر وقت حزب، به شهر مینسک (پایتخت بلاروس) در جلسه‌ای برای ما تبعیدیان آن را بر ‏زبان آورد. در آن جلسه نخست خاوری برای آرام کردن اعتراض‌ها و های و هوی حاضران، گفت: ‏‏«رفقا! آرام باشید! ما داریم دهلی می‌زنیم که صدایش بعداً در می‌آید»، و نوبت به فروغیان که ‏رسید، از ما خواست که کمی صبر داشته‌باشیم، چه: «صبر تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد»!‏

آنان کسانی را از میان داوطلبان دستچین کردند و برای «به صدا در آوردن آن دهل» (رادیوی صدای ‏زحمتکشان) و نیز برای «کمک به ساختمان سوسیالیسم در افغانستان» به افغانستان بردند. اما ‏نابسامانی‌های فعالیت حزب در افغانستان، کشمکش‌های درونی، همکاری با قاچاقچیان در مرز ‏افغانستان و ایران به نام فعالیت حزبی و...، با همه‌ی جانفشانی‌ها و فداکاری‌های اعضای حزب در ‏آن‌جا، چندان «بر شیرین»ی به بار نیاورد، و فرجام تلخ و غمبار جنبش ملی آذربایجان در دهه‌ی ‏‏۱۳۲۰، با خروج نیروهای شوروی، این بار در افغانستان تکرار شد. نیروهای مشابه پاسداران جهل و ‏تاریکی و شکنجه‌گران جمهوری اسلامی در افغانستان، حتی از گورگاه نویسنده، مترجم، و روزنامه‌نگار پیش‌کسوت ما ‏رحیم نامور هم نگذشتند و آن را ویران کردند. تصویر پیکر مثله‌شده و آویخته‌ی دلاوران دکتر نجیب و ‏برادرش از ذهنم پاک نمی‌شود.‏

فروغیان هم که به «بر شیرین»اش نرسیده‌بود، آبش با خاوری در یک جوی نرفت، و چندی بعد ‏استعفانامه‌ای منتشر کرد و هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب را ترک کرد.‏

چه کسی دکتر شایورد را لو داد؟

یک نکته‌ی تازه در «صبر تلخ» یافتم که نمی‌دانستم. در سال ۱۳۶۸ هنگام نوشتن «با گام‌های ‏فاجعه» به خیال خود کوشیدم که هویت یک شخص را پوشیده نگه دارم، غافل از آن که او را هفت ‏سال پیش از آن، در همان شب دستگیری کیانوری در بهمن ۱۳۶۱ با کاغذی که در کیف او یافتند، ‏شناسایی کردند و زندگانی‌اش بر باد رفت.‏

آن‌جا نوشتم: [آذر ۱۳۶۱] «مشاور یکی از عالی‌ترین مقامات دولتی خواستار ملاقات با طبری شد. ‏طبری را [به راهنمایی مهرداد فرجاد، که همراهمان بود] به خانه‌ای بردم تا با او دیدار کند. پس از ‏دیدار، در راه بازگشت، طبری گفت:‏

‏- این یکی از مسلمانان علاقمند به سوسیالیسم و حزب ماست. طفلک نگران شده و می‌گوید «تو ‏را به خدا کاری کنید که افتضاح بعد از کودتای ۲۸ مرداد پیش نیاید. همه جا دارند نقشه‌ی قلع و قمع ‏شما را می‌کشند. دست‌کم بخشی از رهبری‌تان را از زیر ضربه خارج کنید، شاخه‌های مهم ‏تشکیلاتتان را کور کنید، ‌منظم و حساب‌شده عقب‌نشینی کنید؛ امکاناتی برای فعالیت‌های بعدی ‏باقی بگذارید. نگذارید همه چیز را یک‌جا نابود کنند. نگذارید همه گیر بیافتند و اعدام شوند، یا در ‏زندان بپوسند و نسلی تباه شود».‏

اما رفیق کیای ما مرتب اطمینان می‌دهد که هیچ خبری نیست و این‌ها همه سروصداست و آن بالا ‏کسانی هستند که مانع حمله به ما هستند.»[۳، ۵۴]‏

عمویی در «صبر تلخ» می‌گوید که آن شخص پیام‌های دیگری هم به طبری داد که در هیئت دبیران ‏حزب مطرح شد، و سپس نامه‌ای در کیف دستی کیانوری وجود داشت که بیش از دو ماه با خود ‏می‌گرداند و در آن به این شخص، یعنی [زنده‌یاد] دکتر محمدباقر شایورد، مشاور رئیس جمهوری سید ‏علی خامنه‌ای، و معاون مصطفی میرسلیم (رئیس دفتر رئیس جمهوری)، و دیدارش با طبری اشاره ‏می‌شد، و در همان نخستین روزهای پس از دستگیری رهبران حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، زیر شکنجه بر پایه‌ی آن نامه، ‏دکتر شایورد لو می‌رود[۴، ۹۰۶ تا ۹۱۵].‏ باید به یاد داشت که طبری را ماه‌ها دیرتر در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ گرفتند.

اصالت «از دیدار خویشتن» طبری

در «صبر تلخ» چند بار نامی از من به شکل «ف. شیوا» آمده، اغلب همراه با نقل جمله‌ای سر و دم ‏بریده و از روی حافظه، منتسب به من، که در مواردی شبهه ایجاد کرده‌است. در یک مورد ‏پرسشگران بدون نام بردن، مضمونی را از کتابی نقل کرده‌اند (از حافظه‌ی خود)، به این شکل: ‏پرسش: «[...] یک سری مسائل داخلی حزب بود که خیلی رونمای خوشی نداشت! مثلاً رقابت ‏اسکندری و کیانوری. کتاب جدیدی از طبری چاپ شده که تاریخ نوشتنش بهار سال ۱۳۶۰ است و ‏در آن اسکندری را بسیار مورد حمله قرار داده و حتی تهمت‌های اخلاقی به او زده‌است! این در ‏حالی است که مارکسیست‌ها که نباید تهمت‌های مذهبی به همدیگر بزنند و به نظر می‌رسد که ‏این عدم رعایت اخلاق، به خاطر دشمنی بوده که این دو طیف با هم داشتند[...]»‏

پاسخ: «در اصالت کتابی که به طبری منسوب شده است، تردید هست!»[۴، ۲۸۰]‏

تاریخ این پرسش و پاسخ ۱۹ اسفند ۱۳۸۲ است. تنها کتاب «جدیدی» که از طبری در آن سال در ‏ایران منتشر شد و او آن را در سال ۱۳۶۰ نوشته، «از دیدار خویشتن» است که آقای محمدعلی ‏شهرستانی آن را بر پایه‌ی نسخه‌ای نوشته‌ی طبری که من به آقای ناصر ملکی پسرخاله‌ی طبری ‏سپرده‌بودم منتشر کرد[۵]. این کتاب طبری را من شش سال پیش از آن (۱۳۷۶) در سوئد منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران). داستان این کتاب را بارها بازگفته‌ام: نخست در ‏پیشگفتار خود کتاب[۶]، سپس در توضیح نسخه‌ی آقای شهرستانی در نشریه‌ی «بخارا»[۷]، و چند ‏جای دیگر. تازه‌ترین توضیح را در نوشته‌های یازده‌گانه‌ی «دیدارهای احسان طبری» بخوانید[۸، بخش ‏‏۹].‏

طبری در کتابش البته حمله‌های شدید و بی‌رحمانه‌ای به اسکندری می‌کند، ‌اما در هیچ جای کتاب ‏‏«تهمت‌های اخلاقی» یا «مذهبی» به او نزده‌است. خوشبختانه هر دو چاپ کتاب او در خارج، و نیز ‏نسخه‌ی شهرستانی، بر خلاف «صبر تلخ»، نمایه دارند، می‌توان در آن ‌ها نام اسکندری را به ‏سادگی دنبال کرد و ملاحظه کرد که طبری درباره‌ی او چه گفته و چه نگفته.‏

امیدوارم که این توضیحات، به‌ویژه انتشار نسخه‌ی آقایان ملکی و شهرستانی به کلی مستقل از ‏نسخه‌ی من، دیگر تردیدی در اصالت کتاب طبری برای آقای عمویی باقی نگذاشته‌باشد. اگر ‏نسخه‌ی دستنویس اصلی طبری را هم بخواهند، در آرشیوی که از امیرعلی لاهرودی در باکو باقی ‏مانده (امیدوارم؟!) باید موجود باشد، چه، در جاهای نامبرده توضیح داده‌ام که آن نسخه به زور ‏ک.گ.ب. از من ربوده شد و رسید به دست لاهرودی. لاهرودی تکه‌ای از آن را، به کلی مستقل از ‏من و از محمدعلی شهرستانی، در کتاب خاطراتش نقل کرده‌است[۹، ۶۳۹ تا ۶۴۲].‏

ف. شیوا دروغ نمی‌گوید!‏

باز در جایی دیگر، پرسش: «کسی از یک جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره‌ای تعریف می‌کرد که: ‏یکی از اعضا (سرهنگ سابق حاتمی) سؤالی را مطرح می‌کند که «رفیق کیا! توضیح بده که چرا ‏این قدر تشکیلات ما به هم ریخته‌است؟» آقای کیانوری هم می‌گوید «من با بچه‌های «کار» یک ‏مصاحبه‌ای دارم، پس از مصاحبه در خدمت شما خواهم بود.» بعد از مصاحبه دکتر کیانوری رو ‏می‌کند به ایشان و می‌گوید «شما جوابتان را گرفتید؟ که حاتمی هم جواب می‌دهد بله! [... بخش ‏دوم پرسش درباره‌ی ایرج اسکندری‌ست]»‏

پاسخ: «بخش نخست پرسش شما را تکذیب می‌کنم. بخش اول گفته‌هایتان استناد به روایتی ‏به‌کلی دروغ است! چه کسی از هیئت سیاسی خاطره می‌گوید؟ [حاتمی] در جلسه هیئت ‏سیاسی چه می‌کرده‌است؟!»[۴، ۳۲۱]‏

این‌جا البته گناه به گردن پرسشگر است که روایتی نا دقیق نقل می‌کند. عمویی درست می‌گوید ‏که حاتمی عضو هیئت سیاسی نبود، و کسی از جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره تعریف نمی‌کند. ‏اما خود داستان، «روایتی به‌کلی دروغ» نیست. مشاهده‌ی خود من است که در کتابچه‌ی «با ‏گام‌های فاجعه» نوشته‌ام:‏

‏[شهریور ۱۳۶۱]: «با کیانوری و سیامک (حسین قلم‌بُر) وارد جلسه شدیم [که جلسه‌ی هیئت ‏سیاسی نبود، و به گمانم جلسه‌ی یک حوزه‌ی حزبی بود]. هدایت‌الله حاتمی، مهدی کیهان، بهرام ‏دانش، عبدالحسین آگاهی، و ژیلا سیاسی حضور داشتند. هنوز کیانوری درست ننشسته‌بود که ‏حاتمی گفت:‏

‏- می‌خواستیم توضیح بدهید چرا وضع تشکیلات این‌قدر به‌هم‌ریخته است؟ چرا کسی به حرف‌ها و ‏کارهای ما رسیدگی نمی‌کند و سازمان درست و حسابی نداریم؟

کیانوری گفت: - بسیار خوب! حتماً صحبت می‌کنیم. – و با اشاره به من ادامه داد: - فقط اول اجازه ‏بدهید کارمان را با این رفیق انجام بدهیم؛ یک مصاحبه‌ای هست که رفقای فدایی و روزنامه‌ی «کار» ‏خواسته‌اند با من انجام دهند. فکر می‌کنم به خیلی از سؤال‌های شما هم ضمن این مصاحبه پاسخ ‏داده می‌شود. بعد البته باز هم در خدمت رفقا هستم. [...]‏

آنگاه کیانوری به پرسش‌هایی پاسخ داد و چندی بعد فداییان اکثریت آن را با عنوان «حکم تاریخ به ‏پیش می‌رود» چاپ و پخش کردند. پس از پایان «مصاحبه» کیانوری از حاتمی پرسید:‏

‏- درست گفتم؟ برای بخشی از پرسش‌هایتان پاسخ گرفتید؟
حاتمی گفت: - بله!‏
اما من (نگارنده) هیچ پاسخی به مشکل تشکیلاتی در این «مصاحبه» نشنیدم.
»[۳، ۴۹]‏

دریغا که همه‌ی آن رفقای ارزنده را جلادان از ما گرفتند، و چه خوب که ژیلا سیاسی هنوز زنده و ‏سالم است، و عمرش دراز باد! امیدوارم که دست‌کم او این روایت مرا، اگر یادش هست، به شکلی ‏برای عمویی مسجل کند. از صاحب‌خانه‌ای که برای من آشنا نبود، هیچ خبری ندارم. پس از پایان ‏‏«مصاحبه»ی کیانوری، جلسه هنوز ادامه داشت که ‌بساطم را جمع کردم که بروم و به کار ویرایش ‏صوتی نوار بپردازم و به شکل دو کاست یک‌ساعته درشان بیاورم. اما صاحب‌خانه مانع شد و گفت: ‏‏«ببخشید رفیق! به ما گفته‌اند که هیچ‌کس حق ندارد پیش از رفیق کیانوری از محل جلسه خارج شود»، کیانوری مهلت نداد و گفت: «نه! این رفیق کاملاً آزاد است که هر طور می‌خواهد بیاید و برود!» او ‏پس از ده‌ها و ده‌ها نوار «پرسش و پاسخ» که در طول بیش از سه سال با او ضبط کرده‌بودم، ‏می‌دانست که پس از ترک جلسه تازه کار سنگین من شروع می‌شود تا آن دو ساعت نوار را تا ‏حوالی یکی دو ساعت پس از نیمه‌شب آماده کنم. سری به سپاس برای کیانوری فرود آوردم، و ‏رفتم.‏

بی‌دقتی‌های کتاب

بی‌دقتی‌های پرسشگران و ویراستاران کتاب بسیار است. نسبت دادن جمله‌ای معوج به «ف. ‏شیوا» از زبان احسان طبری[۴، ۸۷۱]، و برخی جاهای دیگر، پیشکش‌شان. ایشان حتی شعری را ‏به برتولت برشت نسبت داده‌اند[۴، ۵۷۲] که ربطی به او ندارد و کشیش مارتین نی‌مؤلر آن را ‏سروده‌است. ایشان گاه برخی اصطلاحات خارجی را به شکلی غلط به‌کار می‌برند: ‏‏«سانتامانتالیسم» [۴، دو]. منظور «سنتی‌منتالیسم» است ‏sentimentalism‏ یا با تلفظ فرانسوی ‏رایج در ایران «سانتی‌مانتالیسم»؛ یا «رهبر کاریزما»[۴، ۱۰۲۶]، که منظور «رهبر کاریسماتیک» باید ‏باشد.‏

چنین خطاهایی را می‌توان به جوانی پرسشگران بخشید، و بگذریم از نازیبایی‌های ظاهری کتاب، ‏مانند صفحه‌بندی نامیزان، و هزاران باری که بعد از کلمه فاصله داده‌اند و بعد ویرگول یا نقطه ‏گذاشته‌اند، یا کلمه‌ی آغاز جمله را به نقطه‌ی پیش از خودش چسبانده‌اند. نیز بگذریم از علامت ‏تعجب‌های بسیار بی‌جا که بی‌دریغ مصرف کرده‌اند، که از عادت‌های نویسنگان تازه‌کار است.‏

موارد دیگری هم هست که آنان اگر در آن هنگام یا در آستانه‌ی انتشار کتاب به گوگل دسترسی ‏نداشتند (که بی‌گمان داشتند)، کافی بود به یکی دو کتاب موجود سرک بکشند تا درست بنویسند، ‏مانند این‌هایی که در سراسر کتاب به شکل غلط تایپ شده‌اند: گاگانوویچ [کاگانوویچ]، ژیوگانوف ‏‏[زوگانوف]، سی‌میننکو [سیموننکو]، کوسیچکین [کوزیچکین]...‏

اما ایراد جدی‌تر آن‌جاست که در توالی رویدادهای اسفند ۱۳۶۱ تا اردیبهشت ۱۳۶۲، یعنی در ‏بحرانی‌ترین مقطع شکنجه‌ها و اتهام توطئه‌ی کودتا به حزب، دقت نکرده‌اند. عمویی در آن مقطع، ‏گسسته از همه‌ی جهان و زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها بود، و حق دارد که درک درستی از توالی ‏رویدادها نداشته‌باشد. به عهده‌ی پرسشگران بود که دست‌کم با مراجعه به کتاب روزنوشت‌های ‏اکبر هاشمی رفسنجانی، به حافظه‌ی عمویی کمک کنند. تنها برای نمونه:‏

‏«در یکی از شب‌های شکنجه، یک ورقه جلو من گذاشتند و در آن‌جا نوشته‌بودند «کلیه اطلاعات ‏خود را درباره‌ی ناخدا افضلی بیان کنید!» این دقیقاً مربوط به قبل از نوروز است.» «[...] این قضیه ‏گذشت، دیگر احتمالاً نزدیکی‌های نوروز بود» که یک زندانی را در حیاط زندان به او نشان ‏می‌دهند و می‌خواهند که شناسایی‌اش کند، و او نمی‌شناسد. بازجو می‌گوید: «تو افضلی را ‏نشناختی؟ گفتم: یعنی شما افضلی را گرفتید و آوردید زندان؟ گفت: معلوم است، همه‌ی توده‌ای‌ها ‏را می‌گیریم و می‌آوریم زندان!»[۴، ۹۹۲ و ۹۹۳].‏

بنا بر آن‌چه امروز می‌دانیم، ناخدا افضلی در فروردین ۱۳۶۲ هنوز دستگیر نشده‌بود و در رأس هیئتی ‏در سفر لیبی و ایتالیا بود[۱۰]. نیز رفسنجانی می‌نویسد:‏

پنج‌شنبه ۸ اردیبهشت: «[...] عصر مسئولان بازجویی حزب توده آمدند و جزئیات بازداشت بقیه ‏سران حزب را گفتند و فیلم‌هایی از مصاحبه سران آوردند. تا ساعت هشت شب مشاهده کردیم. ‏تخلفات و جرائم را اعتراف کرده و گذشته حرکت نیروهای چپ در ایران را محکوم و مفتضح ‏ساخته‌اند. فیلم [نورالدین] کیانوری، [محمود] به‌آذین و [محمدعلی] عمویی را دیدیم. چون اعتراف ‏کرده‌اند که سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی دریایی] با آن‌ها بوده، در مورد چگونگی ‏بازداشت او و تعیین فرمانده جدید هم بحث شد.»‏

جمعه ۹ اردیبهشت: «[...] رئیس جمهور تلفنی اطلاع دادند که فرمانده مورد نظر [ناخدا بهرام ‏افضلی] احضار شده و توقیف است. گفتم قبلاً همان‌جا تحقیق شود، اگر صادقانه برخورد کرد و در ‏حد سمپات است، زندان نرود. ایشان پذیرفتند. [... عصر] اعلامیه بازداشت بقیه سران حزب توده و ‏کشف اسلحه و... [از رادیو و تلویزیون – شیوا] خوانده‌شد. احمدآقا عصر تلفن کرد و گفت [بهرام] ‏افضلی اعتراف نکرده و گویا برای مقابله به زندان برده‌اند و امام گفته‌اند اعترافات [نورالدین] کیانوری ‏‏[دبیر کل (دبیر اول – شیوا) حزب توده] را شب "روز کارگر" در تلویزیون پخش کنند. [...] آخر شب ‏احمدآقا تلفن کرد که آقای خامنه‌ای دستور آزادی سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی ‏دریایی] را بعد از تخلیه اطلاعات داده‌اند.»[۱۱]‏

یعنی ناخدا افضلی پس از ۸ اردیبهشت ۱۳۶۲ بازداشت شد. رسانه‌ها در ۱۰ اردیبهشت اعلام ‏کردند که اسفندیار حاج‌حسینی فرمانده نیروی دریایی شده، بی هیچ توضیحی درباره‌ی ناخدا ‏افضلی.‏

اما گفتن ندارد که حقایق را، شاید، تنها هنگامی خواهیم دانست که همه‌ی پرونده‌های ‏دستگیری‌های پراکنده‌ی اعضای حزب از فردای انقلاب، شکنجه‌ها و بازجویی‌های بهمن ۱۳۶۱ تا ‏پایان ۱۳۶۲ و اعدام نظامیان توده‌ای، و پس از آن نیز، روزی آشکار شود.‏

به امید آن روز!‏
استکهلم، ۶ سپتامبر ۲۰۲۰‏

در سراسر این نوشته تأکیدها و نوشته‌های درون [ ]، به‌جز برخی در کتاب رفسنجانی، از من است.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:‏

‏[۱]‏https://akhbar-rooz.com/?p=42537‎‏
‏[۲] ‏http://10mehr.com/maghaleh/01041399/3549‎‏
‏[۳] با گام‌های فاجعه، ویراست دوم: ‏https://drive.google.com/file/d/1jQ6VvltineYYieAhfMs2TBE0utSfIn0a/view?usp=sharing
‏[۴] صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی، واله، برلین، ۱۳۹۹‏
‏[۵] احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش و ویرایش محمدعلی شهرستانی، تهران، نشر ‏بازتاب نگار، چاپ اول ۱۳۸۲‏
‏[۶] کتاب «از دیدار خویشتن» طبری، نسخه‌ی دیجیتال چاپ دوم (سوئد): ‏https://drive.google.com/file/d/1CVc8WNYTt4jm5LjBy9BaMvw4S8yLoGLI/view?usp=sharing
‏[۷] توضیح من در مجله‌ی «بخارا»: ‏http://shiva.ownit.nu/pdf/Ent-AzDid.pdf
‏[۸] دیدار با ناصر ملکی، پسرخاله‌ی طبری: ‏https://shivaf.blogspot.com/2020/07/didar-haye-‎tabari-9.html‎
‏[۹] امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، باکو، چاپ اول، پاییز ‏‏۱۳۸۶. همچنین بنگرید به ‏https://shivaf.blogspot.com/2011/09/blog-post_18.html‏
‏[۱۰] بیژن پوربهنام، پاسخ به ادعاهای هادی غفاری درباره ناخدا افضلی: ‏http://www.iran-‎emrooz.net/index.php/politic/more/68199‎‏
‏[۱۱] خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال ۱۳۶۲، آرامش و چالش، دفتر نشر معارف انقلاب، تهران ‏‏۱۳۸۱‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 August 2020

ویولونزن روی بام بنایی معوج

نگاهی به زندگی‌نامه‌ی سیاسی بابک امیرخسروی
نشر باران، استکهلم، ۱۳۹۹ – ۵۶۸ صفحه

بسیاری از خوانندگان این سطور بی‌گمان فیلم معروف «ویولونزن روی بام» (برنده‌ی سه جایزه‌ی ‏اسکار در ۱۹۷۲) را به‌یاد دارند. این فیلم داستان پدری‌ست در جامعه‌ای کوچک و یهودی و ‏فراموش‌شده در روسیه‌ی آستانه‌ی انقلاب بالشویکی، که در میان همه‌ی مشکلات زمان و مکان ‏می‌خواهد در عین تلاش برای حفظ و نجات سنت‌های اجدادی از نابودی، زندگانی سعادتمندی برای ‏آینده‌ی دخترانش بسازد. این پدر در جایی از فیلم می‌گوید: «بدون سنت‌های ما، زندگانی ما لرزان ‏می‌شود، همچون آن ویولونزن روی بام [شیروانی]».‏

کودکی و نوجوانی خسرو امیرخسروی (بابک، زاده‌ی ۱۳۰۶) در خانواده‌ای ثروتمند و مرفه در تبریز ‏می‌گذرد. اما در چهارده‌سالگی‌اش (۱۳۲۰) روس‌ها تبریز را اشغال می‌کنند و خانواده به‌ناگزیر به ‏تهران می‌کوچد. از این‌جاست که تنهایی‌ها و محنت‌های این نوجوان آغاز می‌شود. او دوست و آشنا ‏و هم‌زبانی ندارد. او تیزهوش است، پیشتر دو کلاس را در یک سال طی کرده، و اکنون به «محیط ‏نامأنوس و ناآشنای فارس‌زبانان تهران» و میان دانش‌آموزانی بزرگ‌تر از خود پرتاب شده‌است. در «این ‏دوره‌ی تیره و تار» او به درون خویش پناه می‌برد و در خود غرق می‌شود، آن‌چنان که در راه بازگشت ‏از دبیرستان به خانه، بارها «چند صد متر» از خانه رد می‌شود بی آن که به خود آید.

در این تنهایی شدید، او چندی به پرورش گل می‌پردازد، و چندی کفتربازی می‌کند، تا آن که عشق ‏بزرگ زندگانی‌اش را پیدا می‌کند: ویولون! ذوق و استعداد موسیقی در ذات و خمیره‌ی او وجود دارد: ‏مادرش ماندولین می‌نواخته، و خواهرانش به کلاس‌های رقص می‌رفتند و ویولون و آکاردئون ‏می‌نواختند، اما این‌ها همه متعلق به زندگانی مرفه گذشته در تبریز است، و اکنون در تهران وضع ‏مالی خانواده تعریفی ندارد. پس چه کند این نوجوانی که «آوای ویولون ابوالحسن صبا روح و جان» ‏او را تسخیر کرده‌است؟ او پی‌گیر است، و از پا نمی‌نشیند تا آن که به توصیف خودش: «در همین ‏پانزده‌سالگی بود که ویولون به دست گرفتم و معشوقم را در آغوش کشیدم و با چانه و گونه‌ام، ‏لمس و نوازش‌اش کردم.»

شماره‌ی صفحه‌ها را برای نقل قول‌های کوتاه نمی‌آورم تا متن شلوغ نشود.‏

اما خسرو امیرخسروی هم‌زمان یک معشوق دیگر هم دارد: لنین! او به تصادف مقاله‌هایی را که به ‏مناسبت ۲۵‌سالگی انقلاب اکتبر روسیه در روزنامه‌ی اطلاعات درج شده، می‌خواند، و خود می‌گوید: ‏‏«آن‌چه مرا سخت به هیجان آورده و شیفته‌ی لنین کرده‌بود، نقشی بود که در مقام رهبری یک ‏جنبش بزرگ در حمایت از محرومان و رنج‌دیدگان روسیه داشت. با خواندن آن مقاله‌ها، شیفته‌ی ‏مردی شده‌بودم که با زبردستی و درایت، جنبش بزرگی را رهبری کرده،‌ روسیه را زیر و رو ساخته، ‏مالکان را از اریکه‌ی قدرت به زیر کشیده و در فرجام مبارزاتش، همین رنجبران و ستمدیدگان را به ‏حکومت رسانده‌بود. از همه بالاتر، او خواهان عدل و برابری بود.»[ص ۷۰].‏

او در سال چهارم دبیرستان انشایی درباره‌ی لنین می‌نویسد. اما هنگامی که در آن فضای ‏‏«آلمان‌دوستی» سراسری، آن را پای تخته می‌خواند، عده‌ای از همکلاسی‌ها او را هو می‌کنند، او ‏را بالشویک می‌نامند و شعار می‌دهند که او برگردد به تبریز! برخی از اینان پیشتر او را «ترک خر» ‏نامیده‌اند و آزارش داده‌اند. او تنها و خجول و گوشه‌گیر است، و اکنون پای تخته بی‌اختیار به گریه ‏می‌افتد، سخت می‌گرید و تنش می‌لرزد. اما دبیر ادبیات، احسان یارشاطر، به کمکش می‌آید: «چرا ‏بچه را آزار می‌دهید؟ خودم گفته‌بودم بنویسد. خوب هم نوشته‌است.»[ص ۷۱].‏

عشق سوم خسرو امیرخسروی، عشق به یک دختر، با کوچ خانواده‌ی آن دختر ناکام می‌ماند. اما ‏عشق به ویولون تا پانزده سال، و عشق به لنین تا ۵۵ سال (اسفند ۱۳۷۶ – فوریه ۱۹۹۸) رهایش ‏نمی‌کنند.‏

احسان یارشاطر هیچ اغراق نکرده‌است. خسرو امیرخسروی همواره خوب می‌نوشته‌است، و این ‏کتاب خوشخوان را نیز با قلمی روان و زلال نوشته‌است. بی‌گمان ویراستاران چندگانه‌ی کتاب نیز در ‏خوشخوانی متن نقش داشته‌اند. چند ده صفحه صرف داستان شورانگیز کشمکش درونی و بیرونی ‏او برای ترک یا ادامه‌ی موسیقی و ویولون شده‌است، آن‌چنان که خواننده در غصه‌ی او در ترک این ‏عشق بزرگ شریک می‌شود.‏

پیوستن به حزب توده ایران

چند ده صفحه نیز توصیف چگونگی ورود او به دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران (مهر ۱۳۲۴)، ‏چگونگی شرکت در جنبش دانشجویی تازه‌پا و انتخاب شدن به عضویت در شورای دانشکده‌ی فنی، ‏و چگونگی جذب شدن به حزب توده ایران است.‏

او از کودکی جانبدار ستم‌دیدگان و تهی‌دستان است، آن‌چنان که دعوت مهدی خالدی را برای ‏شرکت در ارکستر او در رادیو رد می‌کند. می‌گوید: «در واقع بیم داشتم با اعلام نام من از رادیو، ‏رفقای حزبی از نوازنده بودن من باخبر شوند! [..] متأسفانه کم نبودند کسانی که آن روزها در ‏شرایط مبارزه‌ی مخفی و زیرزمینی «حزب طبقه‌ی کارگر» ویولون زدن را «بورژوایی» و بیگانه با ‏‏«فرهنگ پرولتری»‌ تلقی می‌کردند!»[ص۵۸]‏

او در حزب به کسی نگفته که ویولون می‌زند، و به کسی نگفته که مهندس است. تا بیست سال ‏بعد از فارغ‌التحصیلی هم به سراغ مدرک دانشگاهی‌اش نمی‌رود. می‌گوید: «از این که شهروند ‏کشوری بودم که ۹۰ درصد مردم آن بی‌سواد بودند و عده‌ی زیادی از کودکان و نوجوانان آن، در میان ‏گل و لای می‌لولند، و من در این وانفسای فقر و محرومیت اکثریت مردم، به خانواده‌ی نسبتاً مرفهی ‏تعلق داشتم که می‌توانست مخارج فرزندان خود را تا تحصیلات دانشگاهی فراهم کند، احساس ‏شرم داشتم. میان وجدان توده‌ای و تعلقم به حزب محرومان و لگدمال شدن جامعه، با وضع نسبتاً ‏مرفه خود و عنوان مهندسی، تناقض می‌دیدم که وجدانم را آرام نمی‌گذاشت.»[ص ۵۸].‏

او حتی از نام و نام خانوادگی‌اش شرمنده است و «خیلی زود نام بابک را برگزیدم تا کمی از زهر ‏چندگانه‌ی خسرو و امیر و خسروی بکاهم!»[ص۲۹].‏

توصیف او از زایش جنبش دانشجویی در دانشگاه تهران، و سپس بازآفرینی آن در قالب‌هایی تازه پس ‏از حادثه‌ی کودتاوار تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و غیر قانونی شدن حزب توده ایران، بسیار ‏شورانگیز است.‏

پی‌آمدهای توطئه‌ی تیراندازی به شاه

‏«متأسفانه با زیرزمینی شدن فعالیت‌های حزبی و غیر قانونی شدن حزب، جنبش کم‌کم به‌سوی ‏رادیکالیسم گرایش یافت. ارتباط رهبری حزب با مردم و جامعه برید. تعداد قابل‌توجهی از رهبری حزب ‏به زندان افتادند یا از کشور خارج شدند. [...] از همه بدتر این که اندک دموکراسی حزبی که رعایت ‏می‌شد، از میان رفت. از پی‌آمدهای تأسف‌بار این وضع، کشانده‌شدن تدریجی حزب توده ایران از ‏حالت یک حزب چپ مترقی اصلاح‌طلب و قانون‌گرا، به یک حزب تمام‌عیار استالینی بود.»[ص ۱۰۴].‏

رهبران دستگیرشده‌ی حزب در آذرماه ۱۳۲۹ از زندان گریختند و از مخفی‌گاهشان حزب را اداره ‏می‌کردند، اما مهم‌ترین رهبران و بنیادگذاران حزب، شامل ایرج اسکندری، احسان طبری، فریدون ‏کشاورز، رضا رادمنش و... تا پیش از سال ۱۳۲۸ به خارج رفته‌بودند، و احمد قاسمی و ‏غلامحسین فروتن نیز در مهر ۱۳۳۱ به بهانه‌ی دادن گزارش فعالیت‌های هیئت اجرائیه‌ی حزب به رهبران ساکن شوروی، و نیز شرکت در سومین سالگرد انقلاب چین به خارج اعزام شدند و مقامات شوروی اجازه‌ی بازگشت به آنان ندادند، و چنین بود که «[...] ورق ‏برگشت و توازن نیروها [در رهبری حزب] کاملاً به هم خورد»، پایه‌های کاخ آرزوهای بابک سست شد ‏و کاخ، یعنی ساختار حزب توده ایران، به بنایی ناپایدار و معوج تبدیل شد.‏

گرچه چندی پس از آن توطئه، فعالیت‌های حزب در شرایط نیمه علنی رونقی گرفت و دانشجویان و ‏مردم بیشتری به سوی آن روی آوردند، اما از همین دوران، در غیاب وزنه‌های سنگین رهبری، ‏اختلاف‌ها و کشمکش‌های درونی حزب هر چه بیشتر اوج گرفت، و آن بنای معوج دیگر هرگز راست ‏نشد. از جمله به هنگام کودتای ۲۸ مرداد، در برهه‌ای سرنوشت‌ساز، رهبری ناقص و پر از اختلاف و ‏بگومگو، از هدایت بدنه‌ی حزب در طوفان رویدادها ناتوان ماند.‏

در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد حزب بابک را برای شرکت در «فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان» ‏به رومانی اعزام کرد، و هنگام بازگشت و پیاده شدن از کشتی در بندر پهلوی (انزلی) فرمانداری ‏نظامی کودتا همه‌ی نزدیک به ۱۵۰ دانشجوی شرکت‌کننده در فستیوال را دستگیر کرد. خواننده‌ی ‏معروف آشورپور نیز در میان آنان بود. فرماندار نظامی گیلان می‌خواست او را وادارد که برای او و دیگر ‏فرماندهان بخواند. بابک صحنه‌ای بسیار زیبا و تأثرآور از واکنش آشورپور تصویر کرده‌است، که بهتر ‏است خواننده آن را در خود کتاب بخواند.‏

از این مقطع است که تلاش بابک برای اصلاح و بازسازی آن بنایی که کج شده، آغاز می‌شود. او ‏نامه‌ها می‌نویسد و اعتراض‌ها می‌کند. اما گوش شنوایی نیست. در غیابش جای او را در کمیته‌ی ‏ایالتی آذربایجان به افرادی از باند جودت – شرمینی داده‌اند، و بابک در آن‌جا کاری از پیش نمی‌برد.‏

در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»‏

برای دور کردن بابک از آذربایجان، او را بر خلاف میلش وا می‌دارند که از شهریور ۱۳۳۳ به نمایندگی ‏از حزب در دبیرخانه‌ی اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان در پراگ به کار بپردازد. و این‌جاست که در ‏غیاب «آقا بالاسر» حزبی، و در فضایی «خوشایند و پر جاذبه» شخصیت و استعدادهای او شکوفا ‏می‌شود، آن‌چنان که می‌گوید: «سال‌های فعالیتم در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» ‏از بهترین و پربارترین دوره‌های زندگی سیاسی من تا سی سال پس از ترک اتحادیه بوده‌است.»[ص ‏‏۱۷۰].‏

این اتحادیه از نمایندگان سازمان‌های چپ جوانان و دانشجویان از سراسر جهان تشکیل شده‌است. ‏او را در این دوران به مقام دبیری اتحادیه بر می‌گزینند و تا پنج سال بعد او برای شرکت در ‏کنفرانس‌ها و گردهمایی‌های دانشجویان و جوانان کشورهای گوناگون، همواره در سفر است و ‏شهرها و کشورها را با پیام صلح و همبستگی در می‌نوردد: از باندونگ (اندونزی) تا مسکو، صوفیه، ‏لندن، وین، پاریس، ورشو، لایپزیگ، چین، برمه، سنگاپور، مانیل، توکیو، ژاپن، تونس، کلمبیا، اکوادور، ‏بولیوی، برزیل، آرژانتین، سنگال، مراکش، استانبول، پرو، نیویورک، بروکسل، آمستردام، هند، مصر، ‏ونزوئلا، پاناما، گواتمالا، کوبا، مجارستان، السالوادور، هندوراس، دوبروونیک، و...‏

این زمانی‌ست که پس از کودتا در ایران، و اعدام و زندانی شدن اعضای حزب و افسران سازمان ‏نظامی، چیزی از ساختار حزب در داخل به جا نمانده و رهبران حزب و بسیاری از فعالان سابق آن ‏اکنون در مهاجرت اجباری پراکنده شده‌اند، رهبری حزب در مسکو و سپس لایپزیگ در گل مانده، و ‏آبروریزی پشت آبروریزی و فاجعه پشت فاجعه بار آورده‌اند. اما بابک با سفرهایش در مقام نماینده‌ی ‏حزب در «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»، سخنرانی‌هایش و فعالیت‌های چشمگیرش، برای حزب ‏آبرو و حیثیت کسب می‌کند.‏

در این دبیرخانه او با همه دوست است و همه او را و کارها و ابتکارهایش را می‌ستایند. این جا ‏کسانی در کنار و زیر دست او کار می‌کنند که چندی بعد به مقام‌های بزرگی در کشورهای خود ‏می‌رسند: یان اولشفسکی ‏Jan Olszewski‏ نخست‌وزیر لهستان می‌شود (۱۹۹۱)؛ یان ایلی‌یسکو ‏Ion Iliescu‏ پس از سقوط چائوشسکو رئیس جمهوری رومانی می‌شود (۱۹۹۰)؛ الکساندر (ساشا) ‏یانکوف ‏Alexander Yankov‏ در بلغارستان پروفسور و استاد دانشگاه می‌شود (اکنون ۹۶ ساله ‏است)؛ چند چینی و اهل شوروی در احزاب کمونیست کشورهای خود به مقام‌های بالای حزبی ‏می‌رسند. او با کاسترو و چه گوارا نشسته، و بسیاری از دوستان او از جهان عرب دیرتر از چهره‌های ‏سیاسی کشورهای خود هستند.‏

اما بابک امیرخسروی هرگز در پی جاه و مقام نبوده و نیست. او هنوز در تب و تاب اصلاح و بازسازی ‏بنای فروپاشیده‌ی حزب است. او نامه می‌نویسد، با رهبران حزب دیدار می‌کند، در پلنوم‌های ‏کمیته‌ی مرکزی شرکت می‌کند: اعتراض می‌کند، خود را به آب و آتش می‌زند، چانه می‌زند، نامه ‏می‌نویسد، نامه می‌نویسد... آن‌قدر که فریاد من خواننده می‌خواهد به آسمان برود که «بس است ‏دیگر! رها کن بابک عزیز! این ویرانه درست‌بشو نیست!» اما بابک وفادار است و پی‌گیر. در هر کاری. ‏با این حال او همواره و همه جا شخصیت و اندیشه‌ی مستقل خود را حفظ می‌کند. او وابسته به ‏هیچ قدرتی نیست.‏

ساواک ایران پرونده‌ی جنایی آدمکشی و دزدی از بانک و غیره برای او ساخته، و با همکاری پلیس ‏بین‌المللی (اینترپل) در سراسر جهان دنبال اوست، و او بارها با داستان‌هایی هیجان‌انگیز از دام آنان ‏می‌گریزد. سفرهای او در مقام دبیری «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» با نام‌ها و گذرنامه‌های ‏جعلی صورت می‌گیرد: هوشنگ سعادتی، بابک صادق، جعفر صادق و... ‏

در آستانه‌ی انقلاب ۱۳۵۷‏

بابک پس از ماجراهایی هنگام زندگی و تحصیل و کار در مسکو و سپس برلین، که شرح آن‌ها در ‏کتاب بسیار خواندنی‌ست، در آبان ۱۳۴۸ از آن‌سوی پرده‌ی آهنین به پاریس مهاجرت می‌کند. پس از ‏فضای بی‌ارتباطی و بی‌خبری و فاقد تحرک سیاسی در پشت پرده‌ی آهنین، با وجود مشکلات فراوان ‏و فقر در آغاز مهاجرت به غرب، بابک اکنون روزانه و ساعت به ساعت در کوران رویدادهایی قرار ‏می‌گیرد که ایران را دگرگون خواهد کرد. رهبران تبعیدی حزب در شرایطی زندگی می‌کنند که این ‏اخبار با تأخیر بسیار به ایشان می‌رسد، تازه اگر در پی آن باشند.‏

بابک در اعلامیه‌ها و موضع‌گیری‌هایی که از برلین شرقی و لایپزیگ صادر می‌شوند می‌بیند که ‏نویسندگان آن‌ها گویی کم‌وبیش در جهان دیگری زندگی می‌کنند. اوست که باز می‌نویسد و ‏می‌نویسد و می‌خواهد که رهبران حزب را به تحلیل‌هایی درست راهنمایی کند. بسیاری از تحلیل‌ها ‏و توصیه‌های بابک را آنان به‌کار می‌بندند. پس از کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، ‏رسانه‌های فرانسوی برای مصاحبه و آگاهی از تحلیل حزب توده ایران از رویدادها، بیشتر و بیشتر به ‏سراغ بابک می‌آیند، و او این‌جا نیز دارد برای حزب آبرو و حیثیت کسب می‌کند، آن‌چنان که در ‏‏«جشن اومانیته»ی آن سال ژرژ مارشه رهبر حزب کمونیست فرانسه برای نخستین بار به دیدن ‏غرفه‌ی «نامه مردم» می‌آید، بابک را برای نخستین بار به ضیافت آن شب روی عرشه‌ی یک کشتی ‏دعوت می‌کنند و بر سر میز رهبران عالی‌رتبه‌ی حزب کمونیست فرانسه می‌نشانند. تنها ‏خارجی‌های این ضیافت، گذشته از بابک، نمایندگان حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حزب ‏کمونیست ایتالیا هستند؛ ابوالحسن بنی‌صدر که از رهبران پرنفوذ سازمان‌های اسلامی‌ست، ‏می‌گوید که اگر کسی در کار توزیع نشریات حزب در پاریس خرابکاری کند، او خود می‌رود و پشت میز ‏نشریات حزب می‌ایستد. بابک گفت‌وگویی مفصل با داریوش فروهر انجام می‌دهد. گزارش او برای ‏رهبران حزب آن‌قدر جالب است که آن را به روسی ترجمه می‌کنند و برای «رفقای شوروی» ‏می‌فرستند [پانویس ص ۴۱۰]. اوست که برای برقراری ارتباط رهبران حزب با آیت‌الله خمینی که به ‏پاریس آمده، به این در و آن در می‌زند، و...‏

بازگشت به ایران

بابک پس از فرج‌الله میزانی (جوانشیر) دومین شخص از میان رهبران حزب است که در اسفند ۱۳۵۷ ‏به ایران بر می‌گردد. او با پیشنهاد جوانشیر بی‌درنگ برای سامان دادن تشکیلات شهرستان‌ها ‏اعزام می‌شود. سامان دادن سازمان‌های حزبی خوزستان، اصفهان، کرمانشاهان، خراسان، و ‏آذربایجان، و سپس شعبه‌ی پژوهش کل حزب که حمید صفری رهایش کرده‌بود و به خارج رفته‌بود، به ‏همت و تلاش بابک صورت می‌گیرد.‏

اما دریغ از کم‌ترین قدردانی. برای نمونه بنگرید به داوری نمک‌نشناسانه‌ی کیانوری درباره‌ی بابک ‏امیرخسروی در کتاب خاطراتش. کیانوری پس از انقلاب و هنگامی که بابک در پاریس با گرفتگی ‏رگ‌های قلب با مرگ فاصله‌ی چندانی نداشت، در گوش ما می‌خواند که «بابک تمارض می‌کند و ‏نمی‌خواهد برگردد.» (نقل به معنی). باید کتاب بابک را خواند تا با حقیقت ماجرا آشنا شد.‏

تلاش برای نجات رفقای دربند

هنگام یورش اطلاعات سپاه پاسداران و دستگیری رهبران حزب در بهمن ۱۳۶۱، بابک در پاریس ‏است، و بی‌درنگ شروع به اقدام می‌کند. ذکر جزئیات اقدامات او در این معرفی نمی‌گنجد و خواننده ‏باید خود کتاب را بخواند. همینقدر می‌توانم بگویم که دوستی‌ها و آشنایی‌های او از هنگام کار در ‏دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» اکنون کارساز هستند. او از جمله پس از مشورت با ‏‏«کمیته‌ی برون‌مرزی» حزب، و پس از یاری جستن از دوستانش در حزب کمونیست عراق و حزب ‏کمونیست لبنان، به دمشق می‌رود تا از مقامات سوری بخواهد که از نفوذشان در جمهوری ‏اسلامی استفاده کنند و آزادی رهبران حزب را بخواهند.‏

نیمه‌ی نخست فروردین ۱۳۶۲ است، و مقامات سوری به شکلی که بابک انتظارش را ندارد با ‏تشریفات پیشواز از مفام‌های دولتی در پای پلکان هواپیما از بابک و علی جواهری که همراه اوست ‏استقبال می‌کنند. او با رئیس مجلس، وزیر اطلاعات، وزیر امور خارجه، و چند نفر از اعضای رهبری ‏حزب کمونیست سوریه، از جمله خالد بکداش رهبر حزب، گفت‌وگو می‌کند، و نیز با ژرژ حبش رهبر ‏جبهه‌ی خلق برای آزادی فلسطین، و همه‌ی نمایندگان حزب‌های کمونیست کشورهای عرب ‏خاورمیانه، که همگی در دمشق نمایندگی داشتند، مانند لبنان و فلسطین و بحرین و عراق. همه ‏قول پشتیبانی و اقدام می‌دهند. اما میرحسین موسوی به حافظ اسد (پدر) اطمینان داده‌است که ‏این رفقا «نه به خاطر توده‌ای بودن، بلکه به علت جاسوسی برای یک کشور بیگانه دستگیر ‏شده‌اند»![ص ۴۹۵]‏

در بازگشت، بابک در برلین شرقی گزارشی از جریان و نتایج سفرش به «کمیته‌ی برون‌مرزی» ارائه ‏می‌دهد و قرار می‌شود که او بار دیگر به دمشق برود، اما در این فاصله دو اتفاق می‌افتد: یورش ‏دوم به حزب و نمایش «اعترافات تلویزیونی» کیانوری و دیگران، و دگرگونی در رهبری حزب مقیم ‏خارج.‏

علی خاوری که مسئول «کمیته‌ی برون‌مرزی»ست، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری را، که هر دو ‏در پلنوم هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۱ از ترکیب کمیته‌ی مرکزی کنار گذاشته شده‌اند، به رهبری ‏حزب اضافه می‌کند، و بدین‌گونه این بار رهبری حزب به‌تمامی به  زائده‌ای از ک.گ.ب. و سیاست ‏خارجی شوروی تبدیل می‌شود.‏

آن بنایی که در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ کج شد، اکنون کج‌تر شده، و حتی دیگر در اختیار صاحبخانه هم ‏نیست. اما... بابک وفادار و پیگیر هنوز از پا ننشسته است و هنوز می‌خواهد این بنا را از فروریختن ‏نجات دهد.‏

نامه به رفقا

تنها پس از پلنوم مفتضح هجدهم کمیته‌ی مرکزی حزب در ۱۵ آذر ۱۳۶۲ در براتیسلاوا، جمهوری ‏اسلوواکی، است که بابک، سرانجام، پس از آن همه اصرار در نجات آن بنای معوج، به فکر می‌افتد ‏که دیگر امیدی به نجات آن نیست.‏

من در آن هنگام از ایران گریخته‌بودم و در مینسک زندگی می‌کردم. ما دسترسی به روزنامه‌های ‏داخل و غرب، و حتی دسترسی به «راه توده» ارگان کمیته‌ی برون‌مرزی حزب که در برلین غربی ‏منتشر می‌شد، نداشتیم. از همه جا بی‌خبر، ناگهان دیدیم که کسانی از همسایگان، چند روزی ‏ناپدید، و سپس پدید شدند. آن‌گاه بود که خبر برگزاری پلنوم هجدهم چون بمبی در جمع ۲۰۰‌نفره‌ی ‏ما منفجر شد.‏

هنوز سالی نگذشته‌بود که جزوه‌ای با عنوان «نامه به رفقا» در میان برخی از میان ما دست‌به‌دست ‏می‌گشت، به‌گمانم به واسطه‌ی زنده‌یاد هرمز ایرجی، که برادرش با بابک دوست بود. و هنوز چند ‏روزی نگذشته‌بود که خاوری و لاهرودی، گویی مویشان را آتش زده‌باشند، در ساختمان ما ظاهر ‏شدند. آنان تک‌تک ساکنان ساختمان را فرا می‌خواندند و «سین – جیم» می‌کردند که آیا آن جزوه را ‏خوانده‌اند؟ ‌از کی گرفته‌اند و به کی داده‌اند؟ نظرشان درباره‌ی محتوای آن چیست؟ و...‏

از نظر من چنین برخوردی، فاجعه‌ای بزرگ بود. فکر می‌کردم چگونه یک حزب سیاسی می‌تواند تا ‏آن‌جا سقوط کند که نخواهد اعضایش نوشته‌های مخالفان، یا حتی بگوییم دشمن‌ترین دشمنانشان ‏را بخوانند؟ آیا قرار نبوده‌است جامعه‌ای بسازیم که همه همه چیز را بخوانند و بدانند و بهترین‌ها را ‏انتخاب کنند؟ سخت شگفت‌زده و غمگین و خشمگین بودم. آیا این بود آن‌چه استبداد استالینی ‏نامیده می‌شد؟

من به پیشگاه علی خاوری فراخوانده شدم. او پشت میزی ایستاده‌بود. چند قدم می‌رفت و بر ‏می‌گشت. با ورودم به اتاق، دعوتم کرد که بنشینم. هنوز درست ننشسته‌بودم که پرسید:‏

‏- این... جزوه‌ی بابک را خوانده‌ای؟
پاسخ دادم: - آری!‏

او کمی یکه خورد. شاید انتظار داشت که انکار کنم، یا شاید انتظار نداشت که من آن را ‏خوانده‌باشم. گویی دنباله‌ی نطقش کور شد. نمی‌دانست چه بگوید. منتظر بودم تا بپرسد از کی ‏گرفته‌ام و به کی داده‌امش تا با فریاد اعتراضم به این پرسش شبه‌ساواکی سقف اتاق را بر سرش ‏خراب کنم. او گویی هوا را پس دید، و پرسید:‏

‏- خب، نظرت چیست؟
گفتم: - خوب است که بگذارید همه آن را بخوانند، زیرا که خودافشاگر است.‏

او کمی دیگر در سکوت پشت میز رفت و آمد، و سپس مرخصم کرد. نمی‌دانم که آیا کسی را برای ‏خواندن «نامه به رفقا» ‌آزار دادند، یا از این سفر و «سین – جیم» ما چه جمع‌بندی کردند و به چه ‏نتیجه‌ای رسیدند. بابک در کتابش می‌نویسد که قصد آنان شناختن دوست و دشمن، و گزینش ‏افرادی برای شرکت در پلنوم نوزدهم و «کنفرانس ملی» مفتضح‌تر از پلنوم هجدهم بوده‌است. در ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام که به شکلی بسیار معوج و غیر مستقیم، به واسطه‌ی منصور ‏اصلان‌زاده، کوشیدند مرا نیز به «کنفرانس ملی» بکشانند، و بعد آن‌جا اعلام کردند که «شیوا را هم ‏می‌خواستیم بیاوریم، اما خودش نخواست بیاید!»[بخش ۷۳].‏

به پاسخی که به خاوری دادم، در آن هنگام، باور داشتم. بابک در کتابش توضیح داده‌است چرا و ‏چگونه نسلی از ماها عیب و ایرادی در موجودیت «سوسیالیسم واقعاً موجود» نمی‌دیدیم و ‏نمی‌توانستیم انتقادی را بر آن بپذیریم؛ و حمله‌ی «نامه به رفقا» درست به همین بنیاد اعقتاد ما به ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود» و وابستگی بی چون و چرای حزب به گردانندگان آن، یا به گفته‌ی ‏بابک، این «ام‌العیوب» ساختمان معوج حزب بود. پس از خواندن «نامه به رفقا» و اندکی پیش از ‏آمدن خاوری و لاهرودی به مینسک نامه‌ای به رهبری حزب نوشته‌بودم و اعلام کرده‌بودم که آماده‌ام ‏مطالبی در «افشای» بابک امیرخسروی بنویسم، یعنی همان لجن‌پراکنی‌های کیانوری را تکرار کنم، ‏و در جا از فرستادن نامه پشیمان شده‌بودم. هنوز گارباچوف روی کار نیامده‌بود تا ما از درون خود ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود»‌ بشنویم که این نظام معیوب است. و من از نسلی و نگرشی بودم ‏که، تنها برای نمونه، برای نبودن وسیله‌ای ساده و پیش‌پا افتاده چون قیچی در فروشگاه‌های ‏مینسک،‌ یعنی پایتخت کشور اروپایی بلاروس، برای خودم و دیگران توجیهی چنین ابلهانه یافته‌بودم: ‏‏«قیچی وسیله‌ی تولید [لباس، خیاطی] است. در نظام سوسیالیستی وسایل تولید در انحصار دولت ‏است. پس این‌جا قیچی در انحصار دولت است و در فروشگاه‌ها نمی‌فروشندش!» اکنون که این ‏سطور را می‌نویسم، از داشتن چنین فکر ابلهانه‌ای در آن هنگام گریه‌ام می‌گیرد.‏

تنها چند ماه دیرتر، گارباچوف بر کار بود و خود و نخست‌وزیر و وزیرانش، هم‌حزبی‌هایش در کنگره‌ی ‏حزب، همه‌ی عیب‌های نظامشان را در بوق می‌دمیدند. بنگرید به پیشگفتار «با گام‌های فاجعه».‏

اما «نامه به رفقای»ی بابک بود که پیش از همه چشمان مرا گشود، و برای آن من همواره وامدار ‏بابک امیرخسروی هستم. من با برخی از نظرها و نگرش‌های بابک از جمله نگاه او به جنبش ملی ‏آذربایجان در دهه‌ی ۱۳۲۰، و فرمول‌بندی مسئله‌ی ملی در ایران موافق نیستم. اما هیچ‌یک از این‌ها ‏از میزان احترام من به او همچون مبارزی پی‌گیر در راه برقراری عدالت اجتماعی، همچون انسانی ‏راستگو و مهربان و نیک‌نفس، ذره‌ای نمی‌کاهد. به گمانم این علاقه و احترامی دوجانبه است، زیرا با ‏آن که هرگز عضو «جنبش توده‌ای‌های مبارز انفصالی» یا «حزب دموکراتیک مردم ایران» نبوده‌ام، ‏ایشان همواره نوشته‌ها و ترجمه‌های گاه کم‌ارزش مرا با مهر و آغوش باز پذیرفته‌اند و منتشر ‏کرده‌اند. از جمله چاپ اول (۱۳۶۸) کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» را در شرایطی که نمی‌دانستم آن ‏غم‌نامه را چه‌کارش کنم، در سطحی گسترده منتشر کردند.‏

قصدم این‌جا نقل همه‌ی نکات «زندگینامه‌ی سیاسی» بابک امیرخسروی نبود. این کتاب ۵۶۸ ‏صفحه‌ای سرشار است از نکات تاریخی و عبرت‌آموز که من این‌جا تنها سرفصل‌هایی از آن را نقل ‏کردم. ای‌کاش همه، به‌ویژه کسانی که علاقمند به چند و چون تاریخ معاصر ایران هستند و خود را ‏عضوی سابق یا لاحق از خانواده‌ی «چپ» ایران می‌دانند، حتی دشمنان هیستریک بابک، این کتاب ‏ارزنده را بخوانند.‏

به سهم خود از همه‌ی کسانی که در پدید آمدن این کتاب نقش داشته‌اند، و در درجه‌ی نخست از ‏نویسنده‌ی آن، بابک امیرخسروی قدردانی می‌کنم.‏

عیب بزرگ کتاب فقدان نمایه است. کتاب‌های تاریخ و خاطرات اگر نمایه نداشته‌باشند، مراجعه‌ی ‏پژوهشگران به آن‌ها به مراتب دشوار می‌شود. امیدوارم ناشر این عیب را برای چاپ بعدی برطرف ‏کند. غلط‌های تایپی و غیره‌ی چندی نیز یافتم که برای خود بابک و برای ناشر می‌فرستمشان.‏

استکهلم، ۱۵ اوت ۲۰۲۰‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 July 2020

تصحیح دو نام

‏۱- در طول بیش از سی سال گذشته در برخی از نوشته‌هایم نام کسانی را که در سال ۱۳۶۱ به ‏پاکستان رفتند تا اطلاعات مأمور فراری ک.گ.ب ولادیمیر کوزیچکین را درباره‌ی حزب توده ایران بگیرند، بر پایه‌ی اطلاعات ناقص ‏موجود، محمدجواد مادرشاهی، فارغ‌التحصیل دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و رئیس سابق انجمن ‏حجتیه، و حبیب‌الله عسکراولادی، رهبر حزب مؤتلفه اسلامی، می‌نوشتم. به‌تازگی یکی از ‏خوانندگان پی‌گیر وبلاگم، آقای «محمد ا.» آگاهم کردند که ایرج جمشیدی در برنامه‌ی تلویزیونی خود ‏تکه‌ای از یک سخنرانی محمدجواد مادرشاهی را پخش کرده، و مادرشاهی در آن سخنرانی اعلام ‏کرده‌است که کسی که او را در آن مأموریت اطلاعاتی همراهی کرد حبیب‌الله بی‌طرف، یکی از ‏رهبران ششگانه‌ی دانشجویان اشغالگر سفارت امریکا در تهران بود و نه عسکراولادی.‏ ضمن سپاس از محمد ا. این نام را در همه‌ی نوشته‌های پیشینم اصلاح می‌کنم. آن بخش از برنامه‌ی ‏تلویزیونی ایرج جمشیدی را در این نشانی می‌توان دید.‏

۲- در جدولی که از نام‌های دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشته شده در فعالیت ‏سیاسی فراهم کردم، نام یکی از اعضای سازمان پیکار را به مدت بیش از ده سال «زهره ‏میرشکاری» ثبت کرده‌بودم. به‌تازگی با یادآوری آقای بهروز جلیلیان روزنامه‌ی اطلاعات سوم مرداد ‏‏۱۳۵۳ را یافتم که اسامی قبول‌شدگان کنکور سراسری آن سال را منتشر کرده، و آن‌جا نام این ‏شهید سازمان پیکار «زهره شکاری» نوشته شده‌است. با سپاس از بهروز جلیلیان، این نام را نیز در ‏آن جدول و نیز در همه‌ی نوشته‌هایی که از او یاد کرده‌ام، تصحیح کردم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۱

منوچهر هلیل‌رودی
عکس از وبگاه رادیو زمانه
بخش پایانی
دیدارهایی که صورت نگرفت


در دورانی که خانه‌ی طبری هنوز در طبقه‌ی دوم خانه‌ی خانم فخری بی‌نیاز (خواهر آذر بی‌نیاز و ‏همسر سابق داود نوروزی) در امیرآباد شمالی (کارگر شمالی) قرار داشت، پیام آوردند که شخصی ‏به‌نام آقای قزل‌ایاغ بسیار مایل است که طبری را ببیند و در خانه‌اش از او پذیرایی کند. شماره‌ی ‏تلفن و نشانی هم داده‌بودند، که از قضا در همان محله بود.‏

طبری او را نمی‌شناخت. من خانم ثریا قزل‌ایاغ را از هنگامی که در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) کار می‌کرد، و همچنین برای کتاب‌های کودکان که می‌نوشت، دورادور ‏می‌شناختم. تا امروز هم نمی‌دانم که آیا ایشان با آقای قزل‌ایاق نسبتی داشت، یا نه. به نظرم ‏می‌رسید که نام آقای قزل‌ایاغ را در زمره‌ی وکلای مدافع افسران توده‌ای در دادگاه‌های پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد خوانده‌ام. این‌ها را به طبری گفتم. او از من خواست که تلفن بزنم و ببینم او ‏کیست و چه می‌خواهد.‏

در طول چند روز بارها تلفن زدم، اما هر بار شنیدم که آقای قزل‌ایاغ منزل نیستند. سرانجام طبری ‏پیشنهاد کرد که به در خانه‌ی او بروم، و رفتم. جوانی تیپ دانشجویی در را گشود، با شنیدن ‏موضوع، مرا برد، در اتاق پذیرایی نشاند، و گفت که می‌رود به طبقه‌ی بالا تا به پدرش بگوید که بیاید ‏پایین، و مرا تنها گذاشت و رفت.‏

بیش از نیم ساعت آن پایین در سکوت و تنهایی نشستم، و سرانجام، با سابقه‌ی تلفن‌های بی ‏سرانجام، برخاستم و از خانه‌ی آقای قزل‌ایاغ بیرون آمدم!‏

طبری گفت: «پس ما تلاش خودمان را کردیم!» و دیگر خبری از آقای قزل‌آیاغ نشد.‏

‏***‏
پیامی آمد که می‌گفت منوچهر هلیل‌رودی خواستار ملاقات و گفت‌وگو با طبری‌ست. هلیل‌رودی ‏نویسنده بود، عضو سازمان فداییان خلق ایران، و یکی از مبتکران انشعاب از سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، که به «منشعبین ۱۶ آذر» (۱۳۶۰) یا «گروه کشتگر – هلیل‌رودی» معروف شدند و ‏در اعتراض به نزدیکی فداییان به حزب توده ایران، از سازمان «اکثریت» انشعاب کردند.‏

طبری اغلب موافق گفت‌وگو بود و از این دیدار هم استقبال کرد. همه‌ی قرار و مدارها گذاشته‌شد، ‏پیام‌ها رد و بدل شد، روز و ساعت دیدار معین شد، اما ساعاتی پیش از آن که طبری را به محل ‏دیدار ببرم، خبر آمد که کیانوری مخالف این دیدار است، و قرار به هم خورد.‏

منوچهر هلیل‌رودی در اوج جوانی متأسفانه بیمار شد و در ۳۰ آبان ۱۳۶۱ از جهان رفت.‏

***
مجموعه‌ی دیدارهای احسان طبری را در این نشانی می‌یابید.
متن همه‌ی دیدارها در فورمت پی.دی.اف. در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۰

کارکنان راه‌آهن تهران تبعیدی به جزیره خارک - ۱۳۳۳. عکس از احسانی.
ضیا طبری نشسته، نفر دوم از راست.
بارها به خانه‌ی برادر طبری رفتیم. آقای ضیاءالله طبری کمی پس از انقلاب، و پیش از آن که من ‏موفق به دیدارش شوم، از جهان رفت. به یاد دارم که «نامه مردم» سوگنامه‌ی کوتاهی درج کرد و ‏در آن به احسان طبری تسلیت گفت. اما نیافتم چه تاریخ و شماره‌ای بود.

ضیا طبری و همسرش ‏فروغ خانم در پایان دهه‌ی ۱۳۲۰ و آغاز دهه‌ی ۱۳۳۰ از دانشجویان پر شور و فعال هوادار حزب توده ‏ایران بودند. ضیا طبری در سال ۱۳۳۲ کمی پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد. او در آن هنگام در ‏راه‌آهن تهران کار می‌کرد و علت دستگیری او و گروه بزرگی از کارگران راه‌آهن «کشف» مواد منفجره ‏در جعبه‌های میوه در انبار راه‌آهن در آستانه‌ی استقبال شاه از مادرش در ایستگاه راه‌آهن بود. این ‏مواد منفجره متعلق به قاچاقچیان بود و ربطی به توده‌ای‌ها نداشت. اما برای آنان پرونده‌سازی ‏کردند. این گروه چندی در زندان قصر بودند، و سپس همه را به جزیره‌ی خارک تبعید کردند.‏

مشروح ماجرای «کشف» مواد منفجره در راه‌آهن تهران را علی‌اصغر احسانی، یکی دیگر از تبعیدیان ‏خارک، در کتاب خاطراتش نوشته‌است[۱، ۳۴۲]. او بارها از ضیا طبری یاد می‌کند و از جمله ‏می‌نویسد: «یکی از اسرا، ضیا طبری، فارغ‌التحصیل رشته‌ی خط و ساختمان را‌ه‌آهن بود. به ‏وسیله‌ی طبری با دستیاری گروهی دیگر از رفقا ما توانستیم آهن‌پاره‌های پوسیده و ریل‌های ‏زنگ‌زده‌ی باقی‌مانده از زمان اشغال هلندی‌ها و انگلیسی‌ها را سرهم‌بندی کرده با هر بدبختی‌ای ‏بود خط‌ آهنی بین چاه آب و آشپزخانه و خط دیگری بین اردوگاه و اسکله بسازیم. گاه و بیگاه ریل و ‏واگن قراضه و زهواردررفته [...] به علت فرسودگی خراب می‌شد [...] که بلافاصله طبری و چند ‏رفیق دیگر به‌طور داوطلب به سراغ ریل و واگن می‌رفتند و در آن گرمای سوزان و طاقت‌فرسا ‏عرق‌ریزان با سختی و مرارت و وصله و پینه خط آهن را روبه‌راه می‌کردند»[۱، ۳۹۹ و ۴۰۰].‏

کریم کشاورز نیز در کتاب خاطراتش از خارک، بارها از ضیا طبری یاد می‌کند. او از جمله می‌نویسد: ‏‏«طبری (دانشجو و کارمند فنی راه‌آهن) [...] متصدی کتابخانه‌ی کوچک اردوگاه زندانیان است»[۲، ‏‏۶۲، نیز ۸۸، ۹۰، و...]‏

اکنون که به خانه‌ی ضیا طبری می‌رفتیم، او دیگر در جهان نبود. در این خانه اغلب بحث‌های داغ ‏سیاسی جریان داشت. آن‌جا با برادرزاده‌ی احسان طبری، خانم دکتر شهران طبری و شوهر سابق ‏ایشان آقای نفیسی آشنا شدم. شهران که در بخش فارسی رادیوی بی‌بی‌سی کار می‌کرد، پس ‏از انقلاب از انگلستان به ایران بازگشته‌بود و در دانشگاه‌های تهران علوم سیاسی تدریس می‌کرد. ‏او و شوهرش هنگام این مهمانی‌ها اغلب طبری را به اتاق جداگانه‌ای می‌بردند و ساعت‌ها از ‏سیاست «اتحاد و انتقاد» حزب با حاکمیت جمهوری اسلامی، انتقاد می‌کردند و بحث می‌کردند. با ‏این حال طبری همواره هر دوی آنان را دوست می‌داشت.‏

واپسین باری که در خانه‌ی فروغ خانم بودیم، پاییز ۱۳۶۱، شهران از دانشگاه «پاکسازی» شده‌بود و به انگلستان ‏برگشته‌بود. هنگامی که برای بازگشت با طبری و آذر از آن خانه بیرون آمدیم، در کوچه‌ی باریکی که ‏رهگذری نداشت، دو جوان آراسته را دیدم که دارند از ماشین من دور می‌شوند. به کنار ماشین ‏رسیدم، کلید انداختم و درش را باز کردم. در این لحظه آن دو رو گرداندند و مرا نگاه کردند. ما اکنون ‏دیگر می‌دانستیم که دستگاه‌های امنیتی به مأمورانشان ظاهری آراسته داده‌اند تا مردم آنان را با ‏بسیجی‌های ژولیده و ریشو یکی نگیرند و نفهمند که اینان امنیت‌چی هستند!‏

آنان در یک ماشین شیک و بزرگ امریکایی نشستند و به راه افتادند، و تازه در این هنگام بود که ‏دیدم شیشه‌ی سمت سرنشین ماشین مرا شکسته‌اند و یک رادیوی کوچک ترانزیستوری را که در ‏ماشین داشتم (خود ماشین رادیو نداشت)، برده‌اند.‏

دقایقی طول کشید تا خرده شیشه‌ها را از روی صندلی سرنشین پاک کنم تا طبری بتواند آن جا ‏بنشیند. شک نداشتم که این کار همان دو جوان بوده، و در فکرم بیش از آن که برای شکستن ‏شیشه و از دست رفتن رادیو ناراحت باشم، پیوسته به این می‌اندیشیدم که این امنیت‌چی‌ها کدام ‏ابزار شنود و ردگیری را در ماشین کار گذاشته‌اند؟

تا روزها پس از آن ماشین را زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] «قیام افسران خراسان و حماسه خارک»، خاطرات علی‌اصغر احسانی، تهران، نشر علم، چاپ ‏اول ۱۳۷۸.‏
‏[۲] «چهارده ماه در خارک (یادداشت‌های روزانه زندانی)»، کریم کشاورز، تهران، انتشارات پیام، چاپ ‏اول پاییز ۱۳۶۳.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۹

طبری خاله‌ای هم داشت به نام ملوک خانم که یکی دو بار به خانه‌ی ایشان بردمشان، اما خود ‏نماندم؛ و نیز پسرخاله‌ای به نام آقای ناصر ملکی، کمی سالمندتر از خود طبری، که نمی‌دانم پسر ‏همین ملوک خانم بودند، یا پسر خاله‌ای دیگر. او خود نیز گویا دستی به قلم داشت، کارهای ‏پژوهشی می‌کرد، و مطالبی از او منتشر شده‌بود.‏

یکی دو بار نیز به خانه‌ی آقای ملکی رفتیم، طبری مرا با ایشان آشنا کرد، و در حضور خود او به من ‏گفت که ناصر از هر نظر امین اوست، و اگر اتفاقی افتاد، یا اگر خواستم کپی نوشته‌های او را برای ‏نگهداری به جایی امن بسپارم، می‌توانم به این پسرخاله رجوع کنم.‏

در مدتی که با نوشته‌های طبری سروکار داشتم، یک کپی از متن اصلی یا تایپ‌شده‌ی نوشته‌ها را ‏نیز به آقای ملکی می‌سپردم، از آن جمله بود فتوکپی مجموعه‌ی یادهای طبری با عنوان «از دیدار ‏خویشتن».‏

و دست روزگار آن «اتفاق» را پیش آورد: در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بخش بزرگی از رهبران حزب را بازداشت ‏کردند، اما به طبری دست نیافتند. من او را بردم و در خانه‌ای که خود انتخاب کرد پنهانش کردم. ‏سپس، به پیشنهاد من، برای آن که با دستگیری یا تعقیب من، جای او لو نرود، آقای ناصر ملکی او ‏را جابه‌جا کرد و خود شد رابط میان من و طبری.‏

ناصر ملکی از توده‌ای‌های قدیمی بود، اما پس از انقلاب حاضر نبود به حزب نزدیک شود، زیرا از ‏کسانی بود که معتقد بودند فرج‌الله میزانی (جوانشیر) چندی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ‏دستگیر شده، با فرماندار نظامی تهران سرهنگ زیبایی تبانی کرده که آزادش کنند، تا جای خسرو ‏روزبه را لو بدهد. همین کار را کرده‌اند، و جوانشیر پس از دستگیری روزبه به شوروی رفته، و اکنون ‏شده یکی از رهبران حزب.‏

نخستین پرسش آقای ملکی در روزی که رابط من و طبری شد، این بود که چه کسانی از رهبران ‏حزب را هنوز نگرفته‌اند؟ با شنیدن این که جوانشیر را هنوز نگرفته‌اند، گفت:‏

‏- من پرویز (طبری) را به جوانشیر نمی‌دهم که او را مثل روزبه دودستی تحویل پلیس بدهد و خودش ‏بزند به چاک. من به او اعتماد ندارم. اما اگر حیدر (مهرگان – رحمان هاتفی) را پیدا کردی، مخلصش ‏هستم. تو فقط حیدر را برای من پیدا کن!‏

روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ ارتباط ناصر با بقایای سازمان نوید و رحمان هاتفی برقرار شد، و او طبری را ‏تحویل‌شان داد (بنگرید به «قطران در عسل»، بخش ۸۸). می‌دانیم که در اردیبهشت ۱۳۶۲ ‏سرانجام طبری را نیز یافتند و دستگیر کردند (بنگرید به «با گام‌های فاجعه»، نشر دوم، ۱۳۹۶، ص ‏‏۸۸).‏

آقای ملکی گویا با احساس نزدیکی بدرود زندگی، در مشورت با دوست دیرینش مرتضی زربخت تصمیم می‌گیرد که ‏آن‌چه را از نوشته‌های طبری که من به او سپرده‌بودم، به سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران ‏بسپارد. واسطه‌ی این کار آقای محمدعلی شهرستانی بود که از آن میان مجموعه‌ی «از دیدار ‏خویشتن» را شایسته‌ی انتشار تشخیص داد و در سال ۱۳۸۲ منتشرش کرد (تهران، نشر ‏بازتاب‌نگار)، حال آن که پیش از آن من همان کتاب را با حاشیه‌نویسی مفصل دو بار در خارج منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ اول ۱۳۷۶، چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران، استکهلم).‏ توضیح بیشتر درباره‌ی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

آقای شهرستانی در «یادداشت ویراستار» در مقدمه‌ی «از دیدار خویشتن»، دیگر نوشته‌های طبری ‏را که به سازمان اسناد ملی ایران سپرده‌اند، نام برده‌اند و توضیحی کوتاه بر هر کدام نوشته‌اند. در ‏این نشانی ببینید، یا در «باشگاه ادبیات» در فیسبوک.‏

یادداشت و پیش‌گفتار من بر چاپ دوم «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۸

طبری عمه‌ای داشت، و پسرعمه‌ای به نام آقای شهیدی. بارها به خانه‌ی آنان رفتیم و من بارها ‏نان‌ونمک‌شان را خوردم. عمه‌خانم کهن‌سال و خمیده‌قامت، عصازنان می‌آمد، با طبری حال‌واحوال ‏می‌کرد - اغلب به زبان مازندرانی - ناهار می‌خورد، کمی با ما می‌نشست، و سپس به اتاقش ‏می‌رفت.

خانم پروین شهیدی بسیار مجلس‌آرا بود. با انواع پیش‌غذاها، خوراک اصلی، و سپس انواع ‏دسرها از مهمانان پذیرایی می‌کرد.‏

یکی از بستگان خانم شهیدی، در آن هنگام، که داشتن دستگاه و کاست‌های ویدئو ممنوع بود، با ‏استودیوهای تهیه و دوبلاژ فیلم سروکار داشت و کاست ویدئوی فیلم‌های روز را به این مهمانی‌ها ‏می‌آورد، و بعد از ناهار طبری و آذر با شوق بسیار پای تلویزیون می‌نشستند و فیلم تماشا می‌کردند. ‏اشتیاق خود من نیز البته دست کمی از آنان نداشت!‏

از میان فیلم‌هایی که تماشا کردیم این‌ها را به یاد می‌آورم: راکی، راکی۲، ده فرمان، اسپارتاکوس، ‏بن‌هور، ال‌سید، ارتباط فرانسوی، و ارتباط فرانسوی۲.‏

در ارتباط فرانسوی۲ تبهکاران کارآگاه پلیس را به گروگان می‌گیرند و او را با تزریق هروئین معتاد ‏می‌کنند تا به زانو درش‌آورند. طبری با دیدن صحنه‌های اعتیاد کارآگاه آشکارا ناراحت شده‌بود و به فکر ‏فرو رفته‌بود، زیرا که گفته می‌شد امنیت‌چی‌های تبهکار جمهوری اسلامی نیز همین روش‌ها را برای ‏به زانو درآوردن زندانیان سیاسی به‌کار می‌برند، و طبری نگران بود که خود روزی در چنان وضعیتی ‏قرار گیرد.‏

روز ۱۱بهمن ۱۳۶۱، یعنی شش روز پیش از یورش گسترده به حزب توده‌ی ایران و دستگیری بخش ‏بزرگی از رهبران حزب، نیز در منزل آقای شهیدی بودیم. یکی از مهمانان خبر داد که بابک زهرایی ‏سردبیر «کارگر» ارگان حزب کارگران سوسیالیست ایران را احضار و دستگیر کرده‌اند. او همچنین ‏تازه‌ترین شماره‌ی روزنامه‌ی «مورنینگ استار» ارگان حزب کمونیست انگلستان را نشانمان داد که در ‏مقاله‌ای می‌نوشت که دستگاه‌های سرکوبی حاکمیت ایران طرح‌های گسترده‌ای برای یورش به ‏کمونیست‌ها و حزب توده ایران آماده کرده‌اند و قصد حمله به حزب را دارند.‏ طبری رو کرد به من و گفت:‏

‏- اگر تو زودتر کیا را دیدی حتماً این‌ها را برایش نقل کن. این مطلب «مورنینگ استار» خیلی مهم ‏است، زیرا از قدیم‌ها در انگلستان کمونیست‌ها و سازمان‌های اطلاعاتی در محافل یک‌دیگر رخنه و ‏نفوذ داشته‌اند و این‌ها بی‌گمان اخبار موثقی دارند که این مقاله را نوشته‌اند.‏

دو روز بعد از این مهمانی، در ۱۳ بهمن، در حاشیه‌ی جلسه‌ی هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی ‏حزب، بنا به خواست طبری آن دو خبر را برای کیانوری نقل کردم. او پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- بابک زهرایی به ما چه ربطی دارد؟
و
‏- مورنینگ استار غلط کرده‌است! (بنگرید به «با گام‌های فاجعه» ص ۶۵ و ۶۶)‏

پس از دستگیری طبری، و زندانی شدن کوتاه آذر، آن‌چنان که شنیده‌ام، خانم شهیدی شیردلانه، با ‏شجاعت و شهامت تمام و کمال، در پی‌گیری امور طبری و آذر در زندان و سپس در بیرون از زندان ‏سنگ تمام گذاشت و از هیچ فداکاری در رسیدگی به آن دو کوتاهی نکرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۷

از چپ: سایه، طبری، میررمضانی، میزانی (جوانشیر)، نازی عظیما، لطفی،
کسرایی - بهار ۱۳۵۸، زردبند. انتشار عکس از بی‌بی کسرایی
چند بار در خانه‌ی هوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سایه) و همسرش آلما مهمان بودیم. این دو هرگز عضو ‏حزب نبودند. آلما خانمی هنرمند در زمینه‌ی آشپزی و کارهای دستی بود، و آذر، همسر طبری هم، ‏تا جایی که اجازه می‌یافت، به او کمک می‌کرد. فرزندان سایه هم اغلب حضور داشتند، همچنین ‏سیاوش کسرایی.‏

در حاشیه‌ی مهمانی، سایه و کسرایی و طبری گاه ابیاتی از حافظ را می‌شکافتند و گوهرهای ‏شگفت‌انگیزی در هزارتوی پیچیدگی‌های زبان شعر حافظ می‌یافتند. طبری از این صحبت‌ها لذت ‏می‌برد و گاه خود نکته‌ای بر آن کشفیات می‌افزود. به گمانم آن گفت‌وگوها در کتاب «حافظ به سعی ‏سایه» نیز بازتابی یافته‌اند. در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» سایه بارها و بارها با زبانی مهرآمیز از طبری و ‏از نکته‌های نغز صحبت‌های او سخن گفته‌است.‏

سایه و کسرایی اگر می‌خواستند درباره‌ی شعر یک‌دیگر نظر بدهند، از شاعر با ضمیر سوم‌شخص ‏نام می‌بردند. برای مثال سایه درباره‌ی شعر کسرایی و در حضور خود او می‌گفت: «این‌جا ‏می‌خواسته بگه...». «بهتر بود این طور می‌گفت...»! سال‌ها دیرتر در دیداری در استکهلم، از سایه ‏درباره‌ی یکی از نوشته‌هایم نظر خواستم، و این بار نیز او با ضمیر سوم‌شخص گفت: «زیادی به ‏شوروی بند کرده!»‏

او عاشق شوروی سابق بود، و هنگام پخش برنامه‌ی فارسی رادیوی مسکو اگر هنوز در خانه‌اش ‏بودیم، طبری و سایر مهمانان را رها می‌کرد و در گوشه‌ی اتاق پذیرایی در کنار وسایل صوتی مجهزی ‏که داشت می‌نشست و با دقت و تمرکزی ستودنی به رادیوی مسکو گوش می‌داد، و از آن میان ‏تئوری‌هایی درباره‌ی اوضاع ایران و جهان استخراج می‌کرد. در این زمینه، در بسیاری موارد، با طبری هم‌نظر ‏بودند.‏

سایه اغلب از عشق‌اش به آلما نیز سخن می‌گفت. آلما ارمنی‌ست و دین و آداب خانوادگی‌اش ‏اجازه نمی‌داد که با پسری مسلمان رابطه داشته‌باشد و با او ازدواج کند. سایه از سماجت ‏عاشقانه، و سرانجام پیروزی‌اش در رسیدن به آلما داستان‌های بامزه‌ای می‌گفت و طبری و آذر را از ‏خنده روده‌بر می‌کرد.‏

او همچنین درخت گل ارغوانش را در گوشه‌ی حیاط به طبری نشان می‌داد، آن را ناز و نوازش ‏می‌کرد و از عشق‌اش به این گل نیز می‌گفت. با موج دوم دستگیری رهبران و اعضای حزب در ‏اردیبهشت ۱۳۶۲، سایه نیز به زندان افتاد، و آن‌جا در دوری از گل ارغوانش شعری بسیار پر احساس ‏سرود.‏

او طبری را بسیار دوست می‌داشت، و بعدها سوگ طبری را در مثنوی «بانگ نی» سرود.‏

در حاشیه: همچنان که در بخش‌های دیگر نوشته‌ام، سایه را در میهمانی‌های دیگر و نیز در ‏جلسه‌های «شورای نویسندگان و هنرمندان» نیز می‌دیدم. پس از گذشت سال‌ها، یک بار دخترش ‏آسیا در کلن (آلمان) مرا به دیدن سایه برد. با ورود به اتاق پذیرایی، آسیا مرا معرفی کرد: شیوا! ‏سایه نگاهی کرد و گفت (نقل به معنی): «این که شیوا نیست! شیوایی که من می‌شناسم، ‏موهایش سیاه ِ سیاه بود، و نه به این سفیدی‏.» قاه‌قاه خندیدم، و او ادامه داد:‏ «تازه، آن شیوا این قدر نمی‌خندید!‏»

راست می‌گفت: در آن گذشته من سخت جدی بودم!‏

این عکس را و عکس بخش ششم را تا جایی که می‌دانم نخستین بار بی‌بی کسرایی منتشر کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۶

گذشته از همه‌ی چهره‌های آشنای حاضر در عکس،
از چپ، زنده‌یادان: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی - بهار ۱۳۵۸، زردبند
مهندس فخرالدین میررمضانی، عضو سابق حزب توده ایران، پس از کنگره‌ی دوم حزب در سال ۱۳۲۷ ‏به عضویت شعبه‌ی مطبوعات حزب در آمد که سرپرست آن احسان طبری بود. هنگامی که من از ‏طریق شرکت طبری در مهمانی‌های آقای میررمضانی با او آشنا شدم، بسیاری از دوستان و ‏آشنایانش او را «آقا فخر» می‌نامیدند.‏

آقا فخر در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و چندی پس از آن در غیاب رهبران حزب که به مهاجرت ‏رفته‌بودند، همراه با باقر مؤمنی، محمدحسین تمدن، صادق انصاری و... از رهبران کمیته‌ی ایالتی تهران بود، ‏دستگیر شد و چندی در زندان به‌سر برد. اما پس از رهایی از زندان دیگر به سوی حزب نرفت، و ‏توانست به زندگانی‌اش سامانی بدهد. او از جمله در سال ۱۳۳۹ پیمانکار راه‌سازی جاده‌ی تهران به ‏طالقان بود.‏

اکنون، پس از انقلاب و پس از بازگشت طبری به کشور، آقا فخر با سابقه‌ی همکاری با طبری در ‏شعبه‌ی مطبوعات حزب در سال ۱۳۲۷، از نزدیک‌ترین دوستان او بود. بیش از هر جای دیگری، طبری ‏و همسرش آذر را به خانه‌ی آقا فخر بردم.‏

آقا فخر از سال‌های دور همسری فرانسوی داشت به نام نوئل که به فارسی خوب حرف می‌زد. ‏نوئل پس از انقلاب برای رهایی از تفتیش دینی «برادران» و «خواهران» در کوچه و بازار، تصمیم ‏گرفت که مسلمان شود، و «اشهد»اش را گفت. اما اکنون پشیمان بود، چه دیگر نمی‌توانست به ‏شکل قانونی با شراب سروکار داشته‌باشد!‏

نوئل سفره‌آرایی بسیار هنرمند بود. خانه‌ی آقا فخر، هر بار که طبری و آذر را به خانه‌شان می‌بردم، ‏پر از مهمان بود: سیاوش کسرایی، نازی عظیما، سایه و همسرش آلما، و... این جا من بی هیچ ‏چون و چرایی، جایی در گوشه‌ی میز پذیرایی داشتم و اجازه نداشتم که طبری و آذر را بگذارم و ‏بروم: باید برای ناهار می‌ماندم. حتی یک بار اجازه دادند که نامزدم را آن جا به مهمانی ناهار ببرم، و ‏چه‌قدر همه از حضور او ابراز شادمانی کردند.‏

همین جا بود که در اوج نگرانی برای حمله‌ی اطلاعات سپاه پاسداران به حزب و دستگیری ‏گسترده‌ی رهبران حزب، آقا فخر خطاب به طبری گفت: «یعنی نمی‌خواهید ‏هیچ کاری بکنید؟ ‏دست‌کم بخشی از رهبری حزب را از زیر ضربه کنار بکشید و به خارج بفرستید تا بتوانند ‏کار حزب را ‏ادامه بدهند و بقیه‌ی تشکیلات را جمع‌وجور کنند. من فکر می‌کنم که دست‌کم شما و ‏یکی دو نفر ‏دیگر را باید خارج کنند. چرا باید همه چیز را دم دست این‌ها نگهداشت؟» و طبری در راه بازگشت به خانه ‏گفت که او دیگر هرگز نمی‌خواهد از کشور خارج شود و به مهاجرت برود[بنگرید به «با گام‌های ‏فاجعه» ویراست دوم، ص ۵۶].‏

یک بار بر سر همان میز آراسته از انواع خوراکی‌ها، نوئل اعلام کرد که یک بطری از فلان لیکور ‏فرانسوی گیر آورده، و بطری را رو کرد. طبری و آذر با شنیدن نام آن سخت به شوق آمدند. آقا فخر ‏بطری را باز کرد. محتوای آن بطری جز در استکان‌هایی بسیار کوچک، و فقط برای چشیدن، برای ‏مهمانانی که بر گرد میز نشسته‌بودند، کفاف نمی‌داد. یک استکان کوچک هم جلوی من گذاشتند. ‏اما فریاد طبری و آذر به آسمان رفت که: نه! شیوا نباید بنوشد! او ماشین می‌راند! مقررات نظامی‌وار ‏و خط‌کشی‌های سفت و سخت آلمانی! و نمی‌دانستند که ماها تا پیش از انقلاب یک بطری ودکا ‏می‌نوشیدیم و بی خمی بر ابرو ماشین می‌راندیم، که البته کار بدی می‌کردیم!‏

همه در سکوت چشم بر من دوخته‌بودند. من از فردای انقلاب چند سال بود که هیچ نوشیدنی ‏الکلی گیرم نیامده‌بود. با دیدن آن استکان کوچک لیکور اصیل فرانسوی، خون جلوی چشمانم را ‏گرفته‌بود. می‌دانستم که نوشیدن آن کوچکترین اثری در میزان تمرکز من در رانندگی به هنگام ‏رساندن طبری‌ها به خانه‌شان نخواهد داشت. طبری و آذر وحشت‌زده، و نوئل و آقا فخر و دیگر ‏مهمانان با لبخند نگاهم می‌کردند. استکان را برداشتم و به جای آن که محتوایش را مزمزه کنم و از ‏مزه‌اش لذت ببرم، به یک ضرب سرش کشیدم! نوئل و آقا فخر خندیدند، و آه از نهاد طبری و آذر بر ‏آمد!‏

در راه بازگشت طبری سرزنشم کرد برای این که حرف او را گوش نداده‌ام، بی‌انضباط بوده‌ام و الکل ‏نوشیده‌ام!‏

فخرالدین میررمضانی کارهای فرهنگی هم می‌کرد. ترجمه‌ی او از کتاب «لی هارپر» با نام «کشتن ‏مرغ مینا» (فیلم «کشتن مرغ مقلد») دست‌کم هشت بار تجدید چاپ شده‌است. اما جسم او دیگر ‏در این جهان نیست و تنها یادش زنده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۵

امیرحسین آریان‌پور (۱۳۸۰ - ۱۳۰۳) و همسرش، طبری و همسرش را به خانه‌ی خود دعوت کردند. کتاب «زمینه ‏جامعه‌شناسی» نوشته‌ی آریان‌پور را در سال‌های دانشجویی خوانده‌بودم و آن را باب طبع خود ‏یافته‌بودم. نیز «در آستانه رستاخیز» و سپس «جامعه‌شناسی هنر» را خوانده‌بودم که مجموعه‌ی ‏یادداشت‌های دانشجویانش از کلاس‌های درس او بود، و در یکی از نوشته‌های جوانی‌هایم به آن ‏ارجاع داده‌بودم.‏

پس از انقلاب، و پس از کشمکش‌های درون کانون نویسندگان ایران، از جلسه‌های مؤسسان ‏‏«شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» سر در آوردم. در یکی از این جلسه‌ها که با حضور بیش از ‏سی نفر در خانه‌ی زنده‌یاد محمدرضا لطفی برگزار شده‌بود، موضوع جلسه بررسی و تصویب ‏اساسنامه و آیین‌نامه‌ی شورا بود، و بهرام حبیبی، یکی از دامادهای به‌آذین، داشت متن پیشنهادی ‏را می‌خواند. هنگامی که رسید به ترکیب «دسته‌جمعی»، آریان‌پور گفت: «آقا لطفاً آن دسته را از ‏جلوش بردارید!» لحظه‌ای کوتاه به سکوت گذشت تا همگان نکته‌ی او را دریابند، و سپس همه ‏قاه‌قاه خندیدند.‏

پس از آن، هر بار آریان‌پور را دیده‌بودم، همواره داشت آن‌قدر جمله‌ها و عبارت‌های تعارفات غلو‌آمیز ‏می‌گفت، که من کم‌گوی و کم‌رو که هیچ، هر کسی را از میدان به‌در می‌برد. او دو مقاله برای ‏انتشار در «نامه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» و دو مقاله نیز برای انتشار در مجله‌ی «دنیا» ‏ارگان سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران داد، اما پس از آن به دلایلی که بر من روشن ‏نیست، دیگر با نشریات اصلی و فرعی وابسته به حزب همکاری نمی‌کرد.‏

اینک، در خانه‌ی او بودم. همسر آریان‌پور، هما خانم، سر و گردنی از خود او رعناتر بود، یا من چنین دیدم. آریان‌پور ‏در طول ناهاری با میزی بسیار آراسته، تعریف کرده‌بود که او نوه‌ی «نایب حسین کاشی» معروف ‏است، و اکنون داشت از لطیفه‌های پدربزرگ و از اخلاق و رفتار کاشانی‌ها می‌گفت و همه را ‏می‌خنداند.‏

پس از آن نوبت رسید به تماشای آلبوم عکس‌های او. او عکس‌ها را نشان می‌داد و داستان‌های ‏شگفت‌انگیز و بامزه‌ای پیرامون هر عکس تعریف می‌کرد. آن‌گاه که او و طبری درباره‌ی واژه‌سازی در ‏زبان فارسی و واژه‌هایی که هر یک بر این زبان افزوده‌اند با هم سخن می‌گفتند، و خانم‌ها نیز با هم ‏حرف می‌زدند، من اجازه یافتم که در گوشه‌ی نیمه‌تاریک اتاق، زیر نور یک چراغ پایه‌دار، آلبوم‌های ‏آریان‌پور را ورق بزنم. مقدار زیادی عکس از شرکت او در مسابقه‌های وزنه‌برداری و پرورش اندام بود، ‏و من سخت در شگفت بودم از این که دانشمند و استاد دانشگاهی با کتاب‌هایی در زمینه‌ی ‏جامعه‌شناسی و هنر را چه کار به دست‌وپنجه نرم کردن با پولاد سرد، و رقابت برای بلند کردن ‏وزنه‌هایی هرچه سنگین‌تر؟!‏

او برای شرکت در مسابقات قهرمانی آسیا در رشته‌ی وزنه‌برداری به جایی در اتحاد شوروی سابق، ‏شاید تاجیکستان، هم رفته‌بود و عکس‌های فراوانی از آن مسابقات داشت و خاطرات شگفت‌انگیزی ‏از آن سفرش تعریف کرد.‏

طبری و آذر تا چندی پس از آن، با حکایت‌های نایب حسین کاشی و آریان‌پور می‌خندیدند.‏

و با بغضی در گلو، باید بگویم که نام و یاد آریان‌پور همواره یاد دوست عزیز از دست‌رفته‌ام اصغر ‏محبوب را در من زنده می‌کند: دوست هنردوستی که رهرو راه آریان‌پور و جانشین او در دانشکده‌ی ‏هنرهای زیبا بود، نام آریان‌پور را همواره بر زبان داشت، و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۴

روزی به دعوت محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین) (۱۳۸۵-۱۲۹۳) و همسرش، احسان ‏طبری و همسرش را برای ناهار به خانه‌ی آنان بردم. با ‏اصرار طبری و همسرش، و البته اصرار اقدس خانم همسر به‌آذین، برای نخستین و واپسین بار ‏میهمان سفره به‌آذین بودم و نان و نمکش را ‏خوردم. همسر هنرمند و مهربان به‌آذین روی میز ‏دوازده‌نفره‌ای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره ‏رنگینی چیده بود. جز ما سه میهمان، ‏بقیه همه اعضای خانواده‌ی بزرگ به‌آذین بودند. از آن میان من با کاوه پسر به‌آذین از پیش از انقلاب، ‏به واسطه‌ی یک دوست مشترک، و از برنامه‌های کوه‌پیمایی دانشجویی آشنایی داشتم. اما بر سر ‏میز دور از هم افتاده‌بودیم و من در این مجلس احساس غریبی می‌کردم. طبری چند بار کوشید مرا ‏نیز در گفت‌وگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ‏ساعتی که آن‌جا بودم هیچ گفت‌وگوی ‏مستقیمی میان من و به‌آذین پیش نیامد.‏

چند بار در سکوتی که پیش آمد، خواستم به به‌آذین بگویم که «در آن تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی ‏آریامهر در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ که شما صبح فردایش آمدید و کمک کردید که بست نشستن به شکل ‏آبرومندانه‌ای به پایان برسد، من یکی از گردانندگان جلسه بودم. من شما را روی صحنه بردم و ‏معرفی کردم»، اما با خود فکر کردم که گفتن چنین چیزی بی‌گمان نوعی خودشیرینی حساب ‏می‌شود، و خب، که چی؟ پس دم فرو بستم.‏

طبری یادداشت‌هایی خطاب به به‌آذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و ‏‏هنرمندان ایران" می‌نوشت که من می‌بایست به به‌آذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن می‌زدم، قرار ‏می‌گذاشتم ‏و به منزل به‌آذین می‌رفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانه‌شان می‌پذیرفت، ‏سلامم را جویده پاسخ می‌داد، ‏یادداشت را می‌خواند، سری تکان می‌داد، "خوب" می‌گفت و بعد ‏نگاهم می‌کرد. می‌پرسیدم: پاسخی ندارید؟ ‏چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ می‌گفت ‏‏"خیر!"، خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم. سخنی بیش از این با ‏هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی ‏و چاپلوسی نبودم و بی‌گمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه ‏نمی‌داد. از خمیره‌ای ‏مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر می‌بایست جامه‌ای سخت و ‏خشن بر آن ‏بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمی‌شناخت، دری به درون ‏وجودش به رویش ‏نمی‌گشود و مهر از لب بر نمی‌داشت.‏

یک بار می‌بایست چند نوشته‌ی طبری را همراه با یادداشتی به به‌آذین می‌رساندم. اما تا فرصتی ‏پیدا کنم و کار را انجام دهم، طبری نوشته‌های دیگری بر آن مجموعه افزود، و یادداشت تازه‌ای ‏نوشت. چنین بود که یادداشت نخست طبری پیش من ماند:‏

‏«دوست بسیار عزیز و نازنین [به‌آذین]‏

مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تل‌انبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصه‌های ‏فیروزکوه») و اینک یک ‏قصۀ تاریخی (به‌نام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، ‏جای انتخاب باقی است. من تصور ‏می‌کنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت ‏بشر» را به‌همراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان ‏در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصه‌های ‏فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (این‌همه دوراندیشی برای ‏دوران ِ نااستوار و ‏طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض می‌کنم:‏

A‏‎ – ‎نقد سرنوشت بشر به‌وسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک ‏به‌وسیله‌ی نازی ‏خانم [عظیما] تقدیم شده.‏

‏[‏B‏–] قصّه‌ها را دوست ما شیوا آورده‌است (روی هم ۴ قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج ‏نشود، کم‌ترین حرفی ‏ندارم.‏

با این‌حال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.‏

با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.
‏»‏

چنان که به یاد می‌آورم طبری متنی در معرفی ترجمه‌ی به‌آذین از «دن آرام» یا «زمین نوآباد» ‏شولوخوف نوشت و جایی منتشر کرد. او می‌گفت که گرچه متن اصلی کتاب را به روسی خوانده، ‏اما خواندن ترجمه‌ی به‌آذین دلپذیرتر است، منتها می‌بایست برای نقل نام‌های طولانی و بغرنج ‏روسی در متن داستان فکری کرد.‏

همان خانه است که اکنون کاوه اعتمادزاده می‌کوشد که به یادگار به‌آذین به ثبت ملی برساند.

به‌آذین در خاطراتش از زندان‌های جمهوری اسلامی با نام «بار دیگر، و این بار...» صحنه‌های دردآوری ‏از هم‌زنجیری خانگی با طبری در خانه‌ای در فرمانیه‌ی تهران، از درگذشت آذر، و درگذشت خود طبری ‏به قلم آورده‌است.‏

نیز بخوانید: در حاشیه‌ی جهان به‌آذین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 June 2020

دیدارهای احسان طبری - ۳

خبر رسید که علی حاتمی (۱۳۷۵-۱۳۲۳) کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری‌ست. ‏قرار بود طبری ‏را به خانه‌ی نازی عظیما در یک مجتمع آپارتمانی در کوچه‌ای پایین‌تر از فروشگاه بزرگ ‏‏"کوروش" (قدس) در خیابان مصدق ‏‏(پهلوی، ولی عصر) ببرم. همواره می‌کوشیدم طوری طبری را ‏به ‏این‌جا و آن‌جا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را ‏نبینند تا برای صاحب‌خانه و برای خود طبری و ‏حزب دردسری فراهم نشود. این کوچه‌ی بن‌بست، و پارکینگ زیر ‏این مجتمع، جای ایده‌آلی از این ‏نظرها نبود، اما بی آن‌که کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.‏

به طبقه‌ی مورد نظر که رسیدیم، راه کوتاهی از آسانسور تا درون خانه بود. چه خوب! این تکه از ‏مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقه‌ای عالی تزئین ‏شده‌بود: ‏بالش‌هایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پرده‌ها، بالش‌ها، فرش‌ها، ترکیب رنگ و نور، همه ‏‏به گونه‌ای بود که برای نخستین بار پس از سال‌های طولانی احساس شگفت‌انگیز آسودگی در ‏‏"خانه" به من ‏دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمی‌آورم که پس از آن نیز در خانه‌ای آن‌همه ‏احساس "خانه" و جایی برای ‏آسودگی کرده‌باشم.‏

پس ‏از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی که زودتر از ما رسیده‌بود، به عادت همیشگی ‏او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغه‌ی ‏حضور یک مزاحم حرف‌هایشان را بزنند، و خود را در ‏آشپزخانه سرگرم کردم.‏

در طول راه از کارهای علی حاتمی برای طبری گفته‌بودم، از جمله از فیلم "ستارخان" (۱۳۵۱) او که ‏به‌ویژه برای ‏سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزت‌الله انتظامی) در آن پرداخته‌بود، ‏آن را پسندیده‌بودم. ‏اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصله‌ای چنین نزدیک، و در آشپزخانه‌ای که در ‏نداشت، نمی‌توانستم گوش‌هایم ‏را ببندم، و می‌شنیدم که علی حاتمی از پروژه‌ی بزرگش، ساختن ‏نمونه‌ی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در ‏نزدیکی کرج سخن می‌گوید که چند سالی بود با آن ‏مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه ۱۳۵۶، ‏آغاز ساختمان اسفند ۱۳۵۸) و از طبری ‏نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون زندگی روزمره‌ی تهران قدیم در پایان قاجاریه و ‏آغاز سلطنت ‏پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان می‌خواهد.‏

طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمی‌دانست. من خود این را در عمل آموخته‌بودم: ‏در آغاز ‏آشنایی‌مان پیوسته چیزهایی درباره‌ی اصطلاحات زبان‌شناسی از او می‌پرسیدم و او ‏سرانجام فهمانده‌بود که ‏تخصص او در زبان‌شناسی نیست و کسانی بی‌جا انتظار دارند که او همه ‏چیز بداند. گفته‌بودم که شایع است که ‏او زبان چینی هم می‌داند، و او سخت بر آشفته‌بود: "آخر ‏این چه اخلاقی‌ست؟ چرا و از کجا این حرف‌ها را در ‏می‌آورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن ‏دهمین سالگرد انقلاب چین یک ماه آن‌جا بودم که بیشتر آن هم در ‏دعواها و کشمکش‌های ‏حوزه‌های حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمه‌ی روزمره را یاد بگیرم. ‏مگر به همین ‏سادگی می‌توان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و ‏‏قریب ۱۰۰ لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کرده‌ام." [احسان طبری، از دیدار ‏خویشتن ‏‏(یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد ۱۳۷۹، ص ۱۵۵]‏

طبری حاتمی را به کتابش "جامعه‌ی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دهه‌ی نخستین" ‏رجوع می‌داد ‏و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران، کودکی ‏پنج‌شش ساله بود. در این هنگام ‏برایشان چای بردم، و طبری دست به‌دامن من شد: شیواجان، تو ‏کتابی درباره‌ی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی ‏سراغ داری؟ – و من با زمینه‌ی ذهنی فیلم ‏‏"ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بی‌اختیار کتاب‌های "تاریخ ‏حزب کمونیست ایران‎" ‎نوشته‌ی ‏تقی شاهین به ترجمه‌ی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشته‌ی علی شمیده را ‏که به‌تازگی منتشر ‏شده‌بودند نام بردم، و بی‌درنگ از فضل‌فروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی ‏بود از ‏این‌که احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در ‏دست ‏حواله داده و بدین‌گونه دانش او را کم‌تر از این جوانک فرض کرده‌است. با آن‌که طبری ‏یادآوری‌های من و آن ‏کتاب‌ها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در هم‌کشیده و زیرچشمی ‏نگاهم می‌کرد. سر به زیر افکندم و ‏به آشپزخانه برگشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 May 2020

دیدارهای احسان طبری - ۲

از یادکرد کوچکی که از حضور احسان طبری در خانه‌ی نجف دریابندری نوشتم، بسیار استقبال شد. ‏از آن رو بر آن شدم که از حضور او در خانه‌های دیگران نیز، چنان که یادم می‌آید، خیلی کوتاه، ‏بنویسم. ده تا شد، جز آن‌چه نوشتم. تقدیم به علاقمندان.‏

احسان طبری هنگامی که از دوری سی ساله‌ در پایان اردیبهشت ۱۳۵۸ به ایران برگشت، با چه ‏کسانی دیدار می‌کرد؟ دوستان و بستگانش چه کسانی بودند؟

آن‌چه می‌نویسم دیدارهایی‌ست که من خود به گونه‌ای در آن‌ها شرکت یا دخالت داشته‌ام. اما ‏طبری پیش از حضور من در کنارش بی گمان دیدارهایی با بسیاری کسان دیگر نیز داشته‌است، که ‏برخی را خود آن کسان این‌جا و آن‌جا گفته و نوشته‌اند، مانند شاهرخ مسکوب در «روزها در راه».‏

همچنین به موازات کار من با طبری، کسان دیگری نیز او را به دیدارهایی می‌بردند، و لذا دیدارهای ‏طبری محدود به همین‌هایی نبود که این جا آمده‌است.‏

۲‏

از همان آغاز ورود طبری به ایران (۲۹ فروردین ۱۳۵۸) ‏زنده‌یاد پوراندخت (پوری) سلطانی، بانوی کتابداری و کتابخانه‌ی ملی ایران، یکی از میزبانان احسان طبری بود. کمی دیرتر همسر طبری، آذر بی‌نیاز، نیز به ایران بازگشت و به جمع ‏میهمانان پوری سلطانی پیوست. این میهمانی‌ها در خانه و باغ کوچکی که خانم سلطانی در زرد‌بند ‏داشت برگزار می‌شد، و برخی از دوستان نزدیک و سابق مرتضی کیوان، شوهر اعدام‌شده‌ی خانم ‏سلطانی، نیز در آن‌ها شرکت می‌جستند، از جمله هـ. ا. سایه، و سیاوش کسرایی، و البته کسانی ‏دیگر، مانند نازی عظیما که خواهرزاده‌ی پوری سلطانی بود.‏

تا جایی که به یاد می‌آورم، دو بار طبری و آذر را به زرد‌بند و خانه‌ی ییلاقی پوری سلطانی بردم. همه ‏می‌دانستند که با دوری راه، بی‌معنی‌ست که مهمانان را بگذارم و بروم، و چند ساعت بعد برگردم تا ‏برشان دارم. از این رو، بر خلاف عادتم، ناگزیر بودم که خود را به میزبان تحمیل کنم، و خانم سلطانی ‏با رویی بسیار گشاده در پذیرایی از من نیز،‌ چون دیگران، سنگ تمام می‌گذاشت.‏

یکی از این میهمانی‌ها جمع‌وجورتر و خصوصی‌تر بود، و از جمله موسیقی‌دان بزرگ محمدرضا لطفی ‏در آن شرکت داشت. کسانی از مهمانان، میل داشتند که لطفی چیزی با تار بنوازد. او می‌گفت که ‏‏«باید حالش باشد» و «باید بیاید» و... با این حال تارش را در آغوش گرفت.‏

او داشت زخمه‌هایی بر تارها می‌زد، و من خیال می‌کردم که هنوز در پی یافتن آن «حال» و آن ‏لحنی‌ست که «باید بیاید». در این میان طبری با صدایی آهسته چیزی از من پرسید. من هنوز درگیر ‏مرتب کردن پاسخ در ذهنم بودم که لطفی از نواختن باز ایستاد، تارش را کنار گذاشت، کمی در ‏سکوت نشست، و سپس برخاست، و بی گفتن کلامی، کفش‌هایش را پوشید و رفت!‏

همه هاج و واج، پرسشگرانه در سکوت به هم نگاه می‌کردیم، و طبری سخت ناراحت بود:‌ فکر ‏می‌کرد که حرف زدن در میانه‌ی هنرنمایی آن هنرمند بزرگ، او را آزرده، و او به قهر رفته‌است.‏

طفلک خانم سلطانی مانده‌بود که آیا پیش مهمانان گران‌قدرش بماند، یا دنبال لطفی بدود. سرانجام ‏او رفت، خود را به لطفی رساند، به زبانش گرفت، و او را برگرداند. با ورودش، طبری بی‌درنگ از امور ‏روزمره با او سخن گفت، و قهر فراموش شد. اما لطفی در آن مجلس دیگر تار نزد.‏

‏***‏
لطفی برخی اختلافات خانوادگی و برخی ماجراهای عشقی و احساسی داشت که شایعات آن ‏درون حزب پخش شده‌بود و جنجالی به‌پا کرده‌بود. طبری و آذر را به خانه‌ای بردم تا طبری در این ‏ماجرا «ریش‌سفیدی» کند و بکوشد که جنجال را بخواباند. در راه رفتن و برگشتن طبری و آذر پیرامون ‏این موضوع با هم حرف می‌زدند.‏

من نمی‌فهمیدم که زندگی خصوصی و عشق و احساس انسان‌ها، چه حزبی و چه غیر حزبی، چه ‏ربطی به حزب دارد و چرا طبری باید در این امور دخالت کند. در راه برگشت نظرم را گفتم. اما طبری ‏که به روشنی ناراحت بود، می‌گفت که پای آبروی حزب در میان است، و «رفقا» باید از این جنجال‌ها ‏بپرهیزند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 May 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱

من در سال ۱۳۵۹ یا ۶۰ دو بار احسان طبری و همسرش آذر بی‌نیاز را به دعوت نجف دریابندری و ‏همسرش فهیمه راستکار، به خانه‌ی آنان بردم.‏

دریابندری و همسرش اکنون عضو یا هوادار حزب توده ایران نبودند. اما آنان نیز در خیل بسیاری از ‏جوانان سابق اهل فرهنگ و سیاست دهه‌های ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰، چه توده‌ای، چه غیر توده‌ای و چه ‏ضد توده‌ای، اکنون پس از انقلاب ۱۳۵۷ نیز هنوز از علاقمندان احسان طبری بودند.‏

طبری تا پیش از مهاجرت اجباری در سال ۱۳۲۸ در حوزه‌های حزبی گویندگی می‌کرد و بسیاری از ‏توده‌ای‌های سابق او را از آن جا می‌شناختند. بسیاری دیگر نیز با خواندن نوشته‌هایش با او آشنا ‏شده‌بودند. در طول ۳۰ سال دوری او از ایران بسیاری کسان برای او نامه می‌نوشتند، حتی از داخل ‏و با مسافرانی که به خارج سفر می‌کردند به نشانی رادیوی پیک ایران یا نشریه‌ی «دنیا» نامه را به ‏او می‌رساندند، و او به نشانی‌هایی که داده‌بودند، به همه پاسخ می‌داد.‏

چنین بود که پس از بازگشت طبری به ایران، تا هنگامی که دفتر حزب دایر بود، خیلی‌ها آن‌جا به ‏دیدنش می‌آمدند، و پس از اشغال دفتر به دست حزب‌الله، دیدارهای او به خانه‌ها و میهمانی‌ها ‏منتقل شد.‏

هنگامی که طبری و همسرش را به میهمانی‌هایی برای دیدار با دوستان و آشنایانشان می‌رساندم، ‏همواره می‌کوشیدم که پس از تحویل دادن آنان به میزبان، قراری بگذارم برای برداشتنشان، و در ‏ساعت معین برگردم و برشان دارم. اما گاه هم میزبان و هم طبری و همسرش سخت اصرار ‏می‌کردند که من هم در مهمانی باشم.‏

دو باری که به خانه‌ی نجف دریابندری رساندمشان، با وجود تعارف و اصرار برای ماندن، خود را از لذت‌بردن از دستپخت این زوج هنرمند که سیر تا پیازش بعدها در کتاب مستطاب منتشر شد، محروم کردم، و توانستم ‏بهانه‌هایی بیاورم و از چنگشان بگریزم! ترجیح می‌دادم که بدون حضور مزاحمی کم‌وبیش بیگانه برای ‏میزبان و دیگر مهمانان، همگی در حال و هوای خود باشند و از بازگویی خاطرات دیرین و بگو و بخند ‏لذت ببرند.‏

اما هنگام برداشتنشان، اغلب چاره‌ای نبود جز آن که داخل شوم، زیرا که گفت‌وگوهای شیرین اغلب ‏هنوز به پایان نرسیده‌بود. پس می‌نشستم، با چای و شیرینی و میوه از من پذیرایی می‌کردند و در ‏بخشی از گفت‌وگوها شرکتم می‌دادند.‏

بار دوم در خانه‌ی دریابندری‌ها، اعضای یکی از حوزه‌های حزبی پیش از مهاجرت طبری در مهمانی ‏حضور داشتند، که من هیچ‌کدام را نمی‌شناختم، جز خود نجف دریابندری، که با وجود آشنایی با ‏ترجمه‌ها و نوشته‌هایش، پس از مهمانی پیشین، بار دوم بود که می‌دیدمش. همسر او فهیمه ‏راستکار را هیچ نمی‌شناختم.‏
‏ ‏
مجلس مختلط بود و خوشبختانه بر خلاف عادت، زنانه و مردانه نشده‌بود، و خانم راستکار داشت ‏چیزی خنده‌دار تعریف می‌کرد و همه گوش می‌دادند. و من نیز که به‌دقت گوش می‌دادم... ناگهان ‏صدا را شناختم! این که... صدای سوفیا لورن است، صدای اینگرید برگمان، صدای بازیگر زن «ده ‏فرمان»، صدای همسر تناردیه در سریال تلویزیونی بینوایان، برادران کارامازوف... صدای تعداد ‏بی‌شماری هنرپیشگان زن فیلم‌های خارجی و ایرانی... عجب!‏

صبر کردم تا حرف او تمام شد، و سپس با کم‌رویی گفتم:‏
‏- ببخشید... صدای شما... شما کار دوبله می‌کنید؟... سوفیالورن...‏
او قاه‌قاه خندید و نجف دریابندری حرفم را برید و گفت:‏
‏- آفرین! خوب فهمیدی! معلومه که گوش حساسی داری که تونستی صدا را جدای از چهره‌ی ‏هنرپیشه‌ها بشناسی!‏

طبری و آذر هاج‌وواج سر از موضوع گفت‌وگوی ما در نمی‌آوردند. آنان البته می‌دانستند که فهیمه ‏راستکار بازیگر تئاتر است، اما در دوری سی‌ساله از میهن، با سینمای ایران و سینمای غرب، و هنر و ‏صنعت دوبله در ایران آشنایی چندانی نداشتند، و لازم شد که خود خانم راستکار و شوهرش قدری ‏توضیح بدهند.‏

اکنون از آن چهار تن جز یادهایی به‌جا نمانده‌است. یادشان همواره گرامی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 December 2019

حکایت آن که «اهل این کار» نبود – ۲‏

پس از نوشتن و انتشار «حکایت آن که اهل این کار نبود»، کتاب «دلدادگی و عصیان – نامه‌های ‏احمد قاسمی عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران به همسرش اعظم صارمی»[۱] به دستم رسید، ‏و در آن نیز اشاره‌ای تازه بر همکاری عنایت‌الله رضا با «سازمان اطلاعات و امنیت کشور» (ساواک) ‏در زمان حکومت محمدرضا شاه پهلوی یافتم. راوی خانم دکتر دلارام سروش، دخترخوانده‌ی احمد ‏قاسمی‌ست. آن تکه را بی کم‌وکاست نقل می‌کنم:‏

«دلارام سروش: سال ۱۹۷۲ بود. تصمیم گرفتم در فرصتی که داشتم، برای چهار هفته با احمد، ‏پسر دو ساله‌ام [از هانوفر، آلمان] به ایران سفر کنم. در ایران که بودم، سازمان امنیت مرا احضار ‏کرد و چند بار مورد بازجویی قرار داد. چهار هفته‌ای که می‌خواستم بمانم سه ماه شد، چون ‏سازمان امنیت اجازه نمی‌داد از کشور خارج شوم.‏

حمید شوکت: اجازه خروج نداشتید؟
د. س.: در تهران پیش پدرم سروش زندگی می‌کردم. به او گفته بودند تا تکلیفم روشن نشود، اجازه ‏نمی‌دهند ایران را ترک کنم. تقریباً هفته‌ای یک بار باید می‌رفتم سازمان امنیت و هر بار پس از ‏بازجویی مرا برای هفته بعد احضار می‌کردند.‏

ح.ش.: به کدام اداره سازمان امنیت احضار می‌شدید؟
د.س.: محل اداره ساواک را به خاطرم ندارم. همین‌قدر به یاد دارم که پدرم با این که اتوموبیل ‏داشت، نمی‌دانم چرا همیشه با تاکسی می‌رفتیم. پدرم هر بار با نگرانی در اتاقی منتظر می‌ماند تا ‏کار من تمام بشود.‏

ح.ش.: در بازجویی‌ها از شما چه می‌پرسیدند؟
د.س.: در بازجویی‌ها همیشه دو مأور ساواک حضور داشتند که بیش از هر چیز می‌خواستند بدانند ‏احمد جان [قاسمی] کجاست. هر چه من اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم، نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند بگو ‏احمد قاسمی کجاست. از وضع خانوادگی ما می‌پرسیدند. می‌خواستند بدانند مادرم، اعظم جان ‏‏[صارمی] چه می‌کند.‏

در این بین یکی از مأموران ساواک که با پدرم سروش آشنایی دوری داشت و نمی‌دانیم از کجا از ‏ماجرا باخبر شده‌بود، به پدرم گفته‌بود: بهتر است دلارام هر چه می‌پرسند درست جواب بدهد، چون ‏هنگام بازجویی عنایت‌الله رضا، که روزگاری عضو حزب توده بود، در اتاق بغلی نشسته و راست و دروغ ‏تمام جواب‌های او را تأیید یا رد می‌کند.‏

ح.ش.: این ادعا می‌توانست ساختگی باشد.‏
د.س.: البته که می‌توانست ساختگی باشد. اما از مدتی پیش آشکار شده‌بود که رضا با سازمان ‏امنیت کار می‌کند. خودش یک بار گفته‌بود: ‌وضع من خیلی خوب است. وقتی در شرق هستم، ‏روس‌ها از من طرفداری می‌کنند و اگر در ایران باشم برادرم. چون او با سازمان امنیت کار می‌کند و ‏هر کجا بروم از من محافظت خواهد کرد.‏

ح.ش.: این را به شما گفته‌بود؟
د.س.: نه، خبرش به ما رسیده‌بود.‏

ح.ش.: شما هم پذیرفتید؟
د.س.: پذیرفتیم. وقتی ایران رفت، دخترانش توانستند در مسکو بمانند و درس‌شان را تمام بکنند. ‏برای من چنین امکانی وجود نداشت [اجازه ندادند]. مدتی هم آمده‌بود فرانسه تا سروگوش آب ‏بدهد و ببیند پدرم چه می‌کند. این موضوع در نامه‌هایی که پدرم [احمد قاسمی] به اعظم جان ‏نوشته‌است، آمده‌است.»
[۱، ۴۱ تا ۴۳].‏

و ما البته نمی‌دانیم که آن ادعا آیا ساختگی بود یا نه.
‏-------------------------------------------------------‏
‏۱- به کوشش حمید شوکت، چاپ اول، نشر اختران، تهران ۱۳۹۸.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 December 2019

حکایت آن که «اهل این کار» نبود

داستان کسانی که از درون گروه‌ها و سازمان‌های مترقی و «چپ» و اوپوزیسیون به دستگاه‌های ‏پلیسی حکومت‌های ایران اطلاعات می‌دادند، چه کسانی که در این گروه‌ها نفوذ کرده‌بودند، چه ‏آن‌هایی که جبهه عوض کردند، و چه آن‌هایی که پس از دستگیری داوطلبانه یا اغلب زیر شکنجه هر ‏چه می‌دانستند گفتند، تازگی ندارد. اما از همان سال‌های دور تا امروز هویت بسیاری از آن افراد ‏هنوز ناشناخته مانده‌است.‏

به تازگی کتاب «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک – کادرهای حزب توده» را در جست‌وجوی ‏اسناد مربوط به کسی ورق می‌زدم که به این جمله برخوردم: «[غلامحسن قائم‌پناه] هنگام ‏انتخابات کمیته حزب [توده ایران] در شهر مسکو در سال ۱۹۶۵ به عنوان عضو کمیته انتخاب شد و به اتفاق ‏بنده دو نفری کار می‌‌کردیم. در آن موقع چنانچه عرض شد کمیته‌ای بود شامل سه نفر که یکی ‏انتصابی بود و از اعضای کمیته مرکزی تعیین می‌شد که محمود بقراطی بود و دو نفر انتخابی که او [قائم‌پناه] ‏و من بودیم.»[۱، ۳۰۴]‏

عجب! کیست این اول‌شخص ثالث که دارد اطلاعات مفصلی می‌دهد، رفقایش را لو می‌دهد، و ‏درباره‌ی قائم‌پناه «تک‌نویسی» می‌کند، اما هویتش ناشناخته است؟ بالای سند نوشته شده «از: ‏انگور».‏

ورق زدن این کتاب دو جلدی و در مجموع ۱۰۰۰ صفحه‌ای، چیزی از هویت این عضو سوم کمیته‌ی ‏حزبی مسکو به دست نمی‌دهد، اما نشان می‌دهد که «انگور» نام رمزی کارمند ساواک ساکن ‏آلمان غربی‌ست. پس این اول‌شخص ثالث کیست؟

دریغا که همه‌ی کتاب‌های تاریخ و خاطرات این و آن، نمایه ندارند و کپی‌های دیجیتال آن‌ها هم به ‏شکلی نیست که بتوان نام‌ها و واژه‌ها را در آن‌ها جست. ورق زدن نزدیک به بیست جلد کتاب‌های ‏گوناگون به پاسخی نمی‌رسد. پس باید دست به دامان بابک امیرخسروی بشوم که شاید تنها ‏باز‌مانده‌ی آن سال‌هاست که در حوزه‌های حزبی مسکو نیز شرکت داشته. در ای‌میلی از او ‏می‌پرسم که این عضو سوم کمیته‌ی حزبی مسکو در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) چه کسی می‌تواند ‏باشد؟ بابک امیرخسروی بسیار کوتاه پاسخ می‌دهد: «درست به خاطر ندارم. احتمالاً عنایت‌الله رضا ‏بود. ولی مطمئن نیستم».‏

نگاهی به سایت بابک امیرخسروی حاوی اسناد و نامه‌نگاری‌های او نشان می‌دهد که او اشتباه ‏نکرده‌است. از نامه‌ی عنایت‌الله رضا به تاریخ ۱۸ آوریل ۱۹۶۵: «من [به رادمنش و اسکندری که برای ‏گرفتن امضای تأیید اعضای حزب در سیاست جانب‌داری از حزب کمونیست اتحاد شوروی در ‏اختلافش با حزب کمونیست چین، در حاشیه‌ی پلنوم یازدهم حزب توده ایران در ژانویه‌ی ۱۹۶۵به ‏مسکو آمده‌بودند] گفتم که پس از مراجعت [از حوزه‌های شهرهای دیگر]، جلسه هیئت سه‌نفری ‏مسکو تشکیل گردد [...] من در جلسه هیئت [سه‌نفری] نظری را که در جلسه عمومی داده‌ام بار ‏دیگر تأکید خواهم کرد [...]»[۳].‏

اما کتاب «ناگفته‌ها»ی خود عنایت‌الله رضا چه می‌گوید؟ این کتاب به شکل پرسش و پاسخ و بر ‏پایه‌ی نوارهای ۲۳ جلسه گفت‌وگوهای چندساعته‌ی بدون تاریخ تهیه شده‌است. کتابی‌ست بسیار ‏آشفته، با پرسش‌های تکراری و پاسخ‌های ضد و نقیض، و پر از غلط‌های تایپی و تاریخی و خطا‌های ‏شنیداری (هنگام انتقال از نوار ضبط صوت به روی کاغذ)، و خطاهای ناشی از کم‌اطلاعی ‏مصاحبه‌کنندگان از حزب توده ایران، از فرقه دموکرات آذربایجان، از جمهوری آذربایجان شوروی، و از ‏اتحاد شوروی[۴]. تهیه‌کنندگان کتاب در مقدمه می‌گویند که در گفته‌ها تغییری نداده‌اند و چیز ‏عمده‌ای را حذف نکرده‌اند. پاسخگو به‌روشنی از دادن پاسخ‌های دقیق و صریح به برخی پرسش‌ها ‏طفره می‌رود، حال آن که برای برخی پرسش‌های دیگر دقیق‌ترین پاسخ‌ها را دارد. او عضویتش را در هیئت ‏سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو ناگفته نمی‌گذارد:‏

«مسئولیت سازمان حزب توده در مسکو بر عهده من بود. [...] مرا برای این سمت انتخاب ‏کرده‌بودند [...]»[۵، ۹]. بار دیگر: «بنده مسئول سازمان مسکو بودم.»[۵، ۱۱]. بار دیگر: «در همین ‏موقع [هنگام اخراج قاسمی و فروتن از کمیته‌ی مرکزی حزب در پلنوم یازدهم که در ژانویه‌ی ۱۹۶۵ ‏صورت گرفت] انتخابات حزب توده در حوزه‌ی شهر مسکو آغاز شد و مرا هم انتخاب کرده‌بودند [کذا]. ‏‏[...] اعضای حوزه مرا انتخاب کردند.»[۵، ۲۴۸].‏

پس دیگر تردیدی نیست که آن اول‌شخص ثالث که گزارش مفصل را درباره‌ی غلامحسن قائم‌پناه ‏برای «انگور» نوشته و سند آن در کتاب اسناد ساواک منتشر شده، کسی نیست جز عنایت‌الله ‏رضا. چنان که پیداست او گزارش‌های دیگری نیز نوشته‌است، زیرا که در همین گزارش می‌گوید ‏‏«چنانچه عرض شد» اما مطلب مورد اشاره‌ی او در این سند وجود ندارد. پس باید سندهای دیگری ‏هم ‌باشد.‏

مختصری درباره‌ی رضا

ستوان هوایی عنایت‌الله رضا (۱۲۹۹ – ۱۳۸۹)، زاده‌ی رشت (آستانه اشرفیه)، افسر فراری ارتش ‏شاهنشاهی، عضو سازمان افسران حزب توده ایران، به پیشنهاد حزب در اردیبهشت ۱۳۲۵ به تبریز ‏می‌رود و به جنبش آذربایجان می‌پیوندد. چند ماه بعد، با حمله‌ی ارتش شاه به آذربایجان، رضا همراه ‏با گروه بزرگی از مردم آذربایجان، افسران حزبی، و اعضای فرقه دموکرات آذربایجان، با خانواده‌اش از ‏پل جلفا به آن‌سوی ارس می‌رود و به اتحاد شوروی پناهنده می‌شود. او پس از بیست سال زندگی ‏در مهاجرت، و با آن که دادگاه نظامی تهران دو بار به شکل غیابی او را به اعدام محکوم کرده‌، ‏خواستار آن است که به ایران برگردد، و با ماجراهایی که در کتاب شرح داده، موفق می‌شود که از ‏اتحاد شوروی، که خروج از آن به این آسانی‌ها نبود، خارج شود.‏

او تاریخ خروجش از اتحاد شوروی را یک بار می‌گوید ۱۹۶۷[۵، ۲۵۲]، اما دیرتر خوب به‌یاد دارد: او ‏‏«روز ۷ نوامبر ۱۹۶۶»[۵، ۲۷۳] برابر با ۱۶ آبان ۱۳۴۵ با ایرفرانس از مسکو به‌سوی پاریس پرواز ‏کرده‌است. چرا به ایران نه؟ زیرا که در سفارت ایران در مسکو به او می‌گویند که با وجود همه‌ی ‏تلاش‌هایی که اشخاص سرشناس در ایران صورت داده‌اند، ایران به او اجازه‌ی ورود نمی‌دهد و ‏‏«دوره‌ای را باید در کشور دیگری» بماند، و او به دلیل آشنایی با زبان فرانسه، آن کشور را انتخاب ‏می‌کند[۵، ۲۷۳]. پس عنایت‌الله رضا از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا بازگشت به ایران در پاریس بوده‌است.‏

انتظار در اروپا

پس چرا گزارش ساواک از آلمان صادر شده؟ به دو دلیل: نخست آن که در آن سال‌ها ستاد مرکزی ‏ساواک برای سراسر اروپا در شهر کلن آلمان بود، و دیگر آن که عنایت‌الله رضا سابقه‌ای و دوستانی ‏در ساواک کلن داشت. او کمی پیش از خروج از شوروی به برلین شرقی می‌رود، آن‌جا گذرنامه‌ی ‏ایرانی‌اش را از مأموری (یک قالی‌فروش که از غرب آمده[۵، ۲۶۰]) تحویل می‌گیرد، اما برای ‏گذرنامه‌های اعضای خانواده‌اش ناگزیر می‌شود که با کمک حسن نظری (حزبی دیگری که هم با ‏ساواک کار می‌کند و هم با ک.گ.ب.)، پنهان از چشم شوروی‌ها و حزب خودی، که هیچ‌کدام ‏اجازه‌ی سفر به غرب به او نداده‌اند، به برلین غربی و سپس به کلن برود. در کلن سرتیپ حسن ‏علوی کیا رئیس ستاد ساواک است. رضا می‌گوید: «آدم خیلی خوبی بود. خیلی کمک می‌کرد. ‏خیلی. خیلی با من خوش و بش کرد و [...]»[۵، ۲۶۳].‏

سرتیپ حسن علوی کیا در سال ۱۹۶۲ (۱۳۴۱)، از معاونت پیشین تیمور بختیار، که تا ۱۳۳۹ رئیس ‏ساواک بود، به کار در سفارت ایران در آلمان اعزام شد[۶]. به نوشته‌ی مجله‌ی آلمانی اشپیگل او ‏پس از انتقال به شهر کلن به‌زودی خود را در نقش همه‌کاره و ریاست ستاد ساواک در اروپا جا داد و ‏سرهنگ دادستان ۴۶ ساله را، که وابسته‌ی نظامی ایران در کلن بود، به معاونت خود ‏برگماشت[۷].‏

علوی کیا عنایت‌الله رضا را در کلن با آغوش باز می‌پذیرد و برای ناهار به خانه‌اش می‌برد. معاون او ‏سرهنگ دادستان، که رضا از سال اول دانشکده‌ی افسری او را می‌شناسد و یک سال پایین‌تر از ‏رضا بوده[۵، ۲۷۷]، در کم‌تر از سه ساعت گذرنامه‌های اعضای خانواده‌ی رضا را آماده می‌کند و ‏تحویل می‌دهد. رضا می‌گوید که به علوی کیا گفته‌است: «تیمسار می‌خواهم چیزی به شما بگویم. ‏اگر فکر می‌کنید که من روزی برگردم به ایران و در خدمت دستگاه‌های شما قرار بگیرم، الان به شما ‏می‌گویم که به من گذرنامه ندهید. من اهل این کار نیستم. [علوی کیا] در مقابل این حرف اخم کرد ‏و چیزی نگفت!»[۵، ۲۶۳ و ۲۶۴].‏

معنای اخم علوی کیا دیرتر در عمل روشن می‌شود: چند ماه پس از ورود رضا و خانواده به پاریس، به ‏خانواده‌اش اجازه می‌دهند که به ایران برگردند، اما خود رضا باید آن جا بماند تا تخلیه‌ی اطلاعاتی ‏بشود و به زانو در آید تا او را به ایران راه دهند. اما او در «ناگفته‌ها»یش تخلیه‌ی اطلاعاتی خود را در ‏خارج و پیش از بازگشت به ایران، به‌تمامی ناگفته می‌گذارد.‏

به هنگام سفر شاه به آلمان در سال ۱۹۶۷ (۱۳۴۶)، به گفته‌ی علوی کیا «سفر شاه به برلین ‏مسلماً کار غلطی بود... وقتی که وارد آلمان شد در ابتدا یک تظاهرات کوچکی شد... گفتم قربان ‏تظاهرات برای همه می‌شود و خیلی هم مهم نیست و اهمیت ندهید.»[۸]، اما آن تظاهرات ‏برخلاف پیش‌بینی علوی کیا به واقعه‌ای دامنه‌دار و خونین و کشته شدن یک دانشجوی آلمانی و ‏خیزش همگانی جوانان اروپا در سال ۱۹۶۸ انجامید. علوی کیا در پی همان تظاهرات (۲ ژوئن ۱۹۶۷، ‏‏۱۲ خرداد ۱۳۴۶) از مقام خود استعقا کرد، به ایران بازگشت، و خود را بازنشسته کرد. معاون او، ‏یعنی سرهنگ دادستان جانشین‌اش شد[۷].‏

سرهنگ دادستان کیست؟

رضا درباره‌ی سرهنگ دادستان، معاون علوی کیا، می‌گوید که او هم «با محبت با من رفتار ‏می‌کرد.»[۵، ۲۷۷] اما شگفت آن که او نام کامل «سرهنگ دادستان» را هرگز نمی‌گوید و هویت او ‏را «ناگفته» می‌گذارد. چرا؟ آیا جز این است که رضا اگر در آن هنگام نمی‌دانست، پس از بازگشت ‏به ایران، یا پس از انقلاب، و در طول نزدیک سی سال تا ضبط ناگفته‌هایش، دانست که شاهزاده ‏اکبرمیرزا دادستان (زاده‌ ۱۵ مهر ۱۲۹۹)، نواده‌ی فتحعلی‌شاه قاجار[۹]، پسرخاله‌ی محمدرضا شاه ‏پهلوی[۱۰]، سروان سابق زرهی و سرتیپ و سپس سرلشگر بعدی، از عوامل فعال کودتای ۲۸ ‏مرداد ۱۳۳۲ بوده، دولت ملی دکتر مصدق را ساقط کرده، و برای رفقای سابق رضا و بسیاری دیگر ‏مرگ و اعدام و زندان و سرنوشتی غمبار به ارمغان آورده‌است؟

روزنامه‌ی کیهان در ۲۵ فروردین ۱۳۵۸ نوشت: «تیمسار اکبر دادستان پسرخاله‌ی شاه دستگیر ‏شد.» پیش از خبر کیهان، در ۲۰ فروردین[۱۱]، و سپس در ۲۸ فروردین[۱۲]، محمدجعفر محمدی، افسر ‏سابق موتوری، در دو نامه‌ی سرگشاده نخست خطاب به نخست‌وزیر مهدی بازرگان، و سپس خطاب ‏به دادستانی انقلاب اسلامی، اکبر دادستان را معرفی می‌کند و می‌خواهد که او را برای شرکت در ‏کودتا محاکمه کنند. او در نامه‌ی دوم می‌نویسد: «پسرخاله‌ی شاه در کودتای ۲۸ مرداد دست ‏داشت. ایشان همان سرگرد دادستان هستند که روز ۲۸ مرداد با گردان تانک ام۲۴ از پادگان ‏سلطنت‌آباد به منزل مرحوم دکتر مصدق و ایستگاه رادیو و غیره حمله کردند.»‏

و سرانجام روزنامه‌ی اطلاعات، در ۳۱ مرداد ۱۳۵۸ اطلاعیه‌ی دادستان انقلاب اسلامی را منتشر ‏می‌کند در مورد ۳۳ تن از متهمان دادسرای انقلاب، که در آن از مردم خواسته می‌شود که اگر ‏شکایت یا اسنادی درباره‌ی این افراد دارند به دادستانی ارائه دهند، از جمله «اکبر دادستان فرزند ‏بهاءالدین (معاون وابسته نظامی ایران در آلمان غربی، گردان تانک ۱۱ در زمان حکومت نظامی سال ‏‏۳۲)»[۱۳].‏

فلیکس آقایان، یکی از کارگزاران اصلی کودتای ۲۸ مرداد، نیز می‌گوید: ارتش هم قیام کرد و «دو ‏نفری که خیلی فعال بودند [...] یکیش اکبر دادستان بود که فرمانده‌اش را حبس کرد و بعد قسمتش ‏را برداشت آورد بیرون. [...] این‌ها همه جا را گرفتند.»[۱۴]‏

درباره‌ی روند محاکمه‌ی اکبر دادستان در دادگاه انقلاب اسلامی و میزان محکومیت احتمالی او هیچ ‏نیافتم. فقط چند جمله از او در جایی نقل شده که به‌ظاهر از متن بازجویی‌های او برداشته‌اند. او ‏می‌گوید: «[تیمور بختیار] دستور داد دو خرس قوی هیکل را به پادگان لشکر ۲ زرهی مرکز آوردند. ‏‏[...] برای گرفتن اعتراف از زندانیان سیاسی، آن‌ها را به قفس خرس‌ها می‌انداخت. حتی دختران و ‏زنان جوان بسیاری را به قفس خرس‌ها انداخت و از تماشای منظره هولناک پنجه کشیدن خرس‌ها ‏به بدن زندانیان بخت برگشته، لذت می‌برد و ارضا می‌شد.»[۱۵]. اما پیداست که دادستان از چنگال ‏مرگبار شیخ صادق خلخالی زنده جسته، و پسر او شاهین دادستان در ۱۶ دی ۱۳۶۱ از همسر دوم ‏او در ایران به دنیا آمده‌است[۹]. اکبر دادستان در ۳ اردیبهشت ۱۳۷۴ در هفتاد و پنج سالگی در ‏ایران درگذشت[۱۶].‏

به سختی می‌توان باور کرد که عنایت‌الله رضا در این ۲۸ سال پس از بازگشت به ایران تا مرگ ‏دادستان، از او، که به او مهر می‌ورزید و برای بازگشتش آن همه کمک کرد، هیچ یادی نکرده‌باشد و ‏سراغی نگرفته‌باشد، یا خود دادستان از آلمان یا پس از بازگشت به ایران احوال رضا را ‏نپرسیده‌باشد، و رضا هنگام گفتن ناگفته‌هایش نمی‌دانست که دادستان کیست.‏

بازگشت به ایران

تاریخ تک‌نویسی رضا درباره‌ی قائم‌پناه در کتاب ساواک ۴۶/۱۱/۱۳ است، برابر با ۲ فوریه ۱۹۶۸. ‏عنایت‌الله رضا در آن هنگام کجا بوده؟ کی به ایران برگشته؟ تاریخ بازگشت به ایران نخستین پرسش ‏کتاب «ناگفته‌ها»ست. او پاسخ می‌دهد: «سال ۱۳۴۸ شمسی. [...] برادرم در آن وقت رئیس ‏دانشگاه تهران بود»[۵، ۹]. با تکرار پرسش در زمانی دیگر، می‌گوید: «۱۳۴۷»[۵، ۲۵۷]. باری دیگر ‏می‌گوید: «مهر یا آبان. اوایل پاییز ۱۳۴۸ که برادرم رئیس دانشگاه تهران بود.»[۵، ۲۸۱]؛ و در معرفی ‏پشت جلد کتاب نیز نوشته‌اند که او در سال ۱۳۴۹ به ایران برگشته‌است! اما جمله‌ی تکمیلی او ‏درباره‌ی برادرش در پاسخ به پرسش‌های نخست و آخر، ما را از سردرگمی در می‌آورد. می‌دانیم که ‏برادر او فضل‌الله رضا کم‌تر از یک سال، از ۲۹ مرداد ۱۳۴۷ تا ۲۸ تیر ۱۳۴۸ رئیس دانشگاه تهران بوده‌است[۱۷]. بنابراین ‏عنایت‌الله رضا بی‌گمان در «مهر یا آبان. اوایل پاییز» ۱۳۴۷ به ایران برگشته‌است، یعنی پس از ‏تک‌نویسی درباره‌ی قائم‌پناه. بنابراین او در پی خروج از شوروی، از ۱۶ آبان ۱۳۴۵ تا «مهر یا آبان» ‏‏۱۳۴۷ یعنی نزدیک دو سال در پاریس بوده‌است. او خود می‌گوید «حدود یک سال و چند ماه»[۵، ۹] ‏بی آن که تاریخ‌های دقیق را بگوید.‏

رضا در کتاب «ناگفته‌ها»یش در پاسخ به این پرسش که آیا پس از بازگشت به ایران از او بازجویی ‏کرده‌اند، پاسخ می‌دهد «نه!» می‌پرسند: «از شما چیزی نخواستند؟» پاسخ می‌دهد: «اصلاً، اما ‏بعداً چند بار درباره‌ی اشخاص سؤال کردند.» می‌گوید که او را «دو سه بار» خواسته‌اند، به جاهای ‏مختلفی برده‌اند، «حتی بیرون شهر». «یکی دو نفر» ثابت بوده‌اند که تلفن می‌زدند و قرار ‏می‌گذاشتند: «بعد می‌رفتم سر قرار. ماشین می‌آمد و مرا می‌بردند. پرسش‌ها درباره‌ی اشخاص، ‏اعضای کمیته مرکزی بود. مثلاً دو سه بار از من درباره‌ی کسانی سؤال کردند که شاید می‌خواستند ‏برگردند ایران. به‌نظرم بعضی از این‌ها ناراضیانی بودند که می‌خواستند برگردند.»[۵، ۲۲ و ۲۳]‏

اما شگفت آن که همسر رضا را، که «تقریباً پنج – شش ماه»[۵، ۲۷۸] زودتر از شوهرش به ایران ‏برگشته، تا پیش از ورود خود رضا به ایران، به گفته‌ی همسرش مرتب می‌بردند و «سین‌جیم ‏می‌کردند و من هر چه می‌گفتم که در این کارها دخالتی نداشتم، اصلاً نه حزبی بودم نه از چیزی ‏خبر داشتم، با شک و تردید نگاه می‌کردند. [...] من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز و هیچ اطلاعی از ‏این مسائل نداشتم، مدام مرا صدا می‌کنند و می‌گویند راجع به فلان بگو، راجع به بهمان بگو، من ‏اصلاً از این چیزها خبر ندارم.»[۵، ۱۹].‏

تک‌نویسی‌های رضا

اسناد ساواک موجود در دو جلد کتاب «چپ در ایران...» البته دستچینی از سندهاست درباره‌ی تنها ‏‏۴۲ نفر از «کادرها»ی حزب توده ایران. از جمله هیچ سندی درباره‌ی خود عنایت‌الله رضا، یعنی یکی ‏از فعال‌ترین «کادرها»ی حزب، و نیز هیچ سند و گزارشی از او که تاریخ پس از بازگشت او به ایران را ‏داشته‌باشد در کتاب موجود نیست. از تک‌نویسی‌های رضا برای ستاد ساواک در آلمان نیز تنها ‏دستچینی در این دو جلد آمده،‌ و از جمله سند مورد اشاره‌ی او با عبارت «همچنان که عرض شد» ‏در این دو جلد یافت نمی‌شود. اما با توجه به ترکیبی از شیوه‌ی بیان و انشای با ضمیر اول شخص، ‏مقایسه‌ی دستخط روسی او در پایان سندی با همان که در پایان سند مربوط به قائم‌پناه نوشته، ‏تاریخ گزارش‌ها، سخن گفتن از مسکو و افراد حاضر در آن‌جا، سخن گفتن از آستانه‌ی خروج از ‏شوروی، تنفر از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، اشاره به پیش و پس از سفر به چین، نام کارمند گزارشگر ساواک ‏‏(انگور، به جز سه مورد) و برخی نکات دیگر، تردیدی باقی نمی‌ماند که عنایت‌الله رضا، که «اهل این ‏کار» نبود، در چند نشست، از جمله در نیمه‌ی نخست بهمن ۱۳۴۶، یعنی نزدیک هشت ماه ‏پس از رفتن علوی کیا از آلمان، و نزدیک هشت ماه پیش از اجازه‌ی بازگشت به ایران، برای دوست ‏دوران دانشکده‌ی افسریش، سرهنگ دادستان کودتاچی، رفقای سابقش را لو داده و تک‌نویسی‌های زیر را انجام داده‌است، به ترتیب ‏تاریخ، درباره‌ی:‏

‏۱- علی امیرخیزی، ۱ بهمن، از انگور[۱، ۱۸۱]‏
‏۲- مهدی کیهان، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۳۳]‏
‏۳- فرج‌الله میزانی، ۱ بهمن، از انگور[۲، ۴۹۲]‏
‏۴- کارکنان رادیوی پیک ایران، ۳ بهمن، از آلمان[۲، ۵۲۹]‏
‏۵- کمیته مرکزی حزب توده و اختلافات در دسته‌بندی‌های داخل آن، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۲۷]‏
‏۶- منوچهر بهزادی، ۷ بهمن، از انگور[۱، ۲۶۲]‏
‏۷- کمیته مهاجرین در شوروی، ۷ بهمن، از آلمان[۱، ۴۶۳]‏
‏۸- حبیب‌الله فروغیان، ۷ بهمن، از انگور[۲، ۲۵۳]‏
‏۹- احمدعلی رصدی، ۱۱ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۱، ۴۴۲]‏
‏۱۰- غلامحسن قائم‌پناه، ۱۳ بهمن، شامل دستخط به روسی، از انگور[۲، ۳۰۳]‏
‏۱۱- منوچهر [انوشیروان] ابراهیمی، ۱۹ تیر ۱۳۴۷، از انگور[۱، ۱۰۶]‏

او شماره‌ی تلفن اغلب این افراد را در مسکو و نشانی منزل‌شان را نیز به روسی نوشته‌است. دو ‏مورد از نشانی‌ها دستخط شخصی‌ست که روسی می‌داند (مورد قائم‌پناه تردیدی به‌جا نمی‌گذارد ‏که دستخط متعلق به رضاست)، و برخی دیگر را با حروف لاتین اما به زبان روسی، و در نتیجه به ‏غلط تایپ کرده‌اند.‏

رضا از دادستان می‌خواهد که کاری بکند که او بتواند به ایران برگردد[۵، ۱۹]. اما پیداست که این‌ها ‏و تک‌نویسی‌های دیگری که در کتاب نیامده، برای ساواک کافی نبوده‌است. چندی بعد از تک‌نویسی ‏ردیف ۱۱ بالا، دادستان به رضا در پاریس تلفن می‌زند، رضا را به کلن فرا می‌خواند و به او می‌گوید: ‏‏«من دیگر نمی‌توانم برای تو کاری بکنم،‌ خود دانی. الان هم به من به چشم بد نگاه می‌کنند.» رضا ‏می‌گوید: «من خیلی متأثر شدم و برگشتم پاریس. نامه‌ای به زنم نوشتم. نوشتم که ما عمری با ‏هم زندگی کردیم، روزگار بد و خوب را با هم گذراندیم. [...] حالا روزگار ما را از هم جدا کرده‌است و ‏نمی‌دانم همدیگر را خواهیم دید یا نه؟ [...] نامه‌ی دردناکی بود.»[۵، ۱۹] همین نامه را برادرش ‏فضل‌الله رضا در ایران به جریان می‌اندازد و از جمله با مراجعه به نعمت‌الله نصیری، رئیس وقت ‏ساواک، راه بازگشت عنایت‌الله رضا را به ایران می‌گشاید. رضا سه یا چهار ماه پس از تک‌نگاری درباره ‏انوشیروان ابراهیمی و لو دادن هویت او به ایران بر می‌گردد.‏

‏«گربه‌ی مرتضی‌علی» و «آدم عجیب»‏


شخصیت عنایت‌الله رضا، چنان که از «ناگفته‌ها»ی خود او بر می‌آید، به گونه‌ای‌ست که او همیشه، ‏در همه جا و در هر شرایطی می‌خواهد «شاگرد اول»‌ باشد و در این راه پای‌بند هیچ اصول و ‏معتقداتی نیست. او در آن‌سوی ارس پس از کمی سامان گرفتن در جمهوری آذربایجان شوروی، با ‏آن که از فرقه‌ی دموکرات آذربایجان نفرت دارد و رهبران آن را «حیوانات» می‌نامد[۵، ۲۴۴] (و در ‏جایی دیگر می‌گوید که «صفر قهرمانی آدم کم‌شعوری بود»[۵، ۷۲])، زیر مدیریت یکی از همان به ‏گفته‌ی او «حیوانات»، یعنی میر قاسم چشم‌آذر برای رادیوی فرقه‌ی دموکرات آذربایجان «مقاله ‏می‌نوشتیم و در جلسات نویسندگان شرکت می‌کردیم.»[۵، ۱۰۸] و شادمان است از این که ‏‏«جهانشاهلو نسبت به عده‌ای مثل من نظر مثبت داشت و می‌گفت این‌ها خوب می‌نویسند.»[۵، ‏‏۱۰۹]‏

او با جلب نظر همان «حیوانات» اجازه می‌یابد که در دانشکده‌ی حزبی باکو درس بخواند و سپس ‏وارد دانشگاه باکو بشود و دکترای فلسفه بخواند. درسش خوب است، اما او استادش آکادمیسین ‏الکساندر روسکوویچ ماکاولسکی را «تر و خشک» هم می‌کند. می‌گوید:«وقتی وارد دانشکده ‏می‌شد دستش را می‌گرفتم و او را از پله‌ها بالا می‌بردم. عصا و پالتوش را می‌‌گرفتم و آویزان ‏می‌کردم»[۵، ۸۸]، و استاد در پایان چنان تأییدیه‌ای برای او می‌نویسد که آکادمیسین دینفیک در ‏مسکو تا به آن روز مشابه‌اش را [از لحاظ تعریف از دانشجو] به قلم ماکاولسکی ندیده‌است[۵، ۸۷].‏

رضا با سراپای سیاست جمهوری آذربایجان درباره‌ی ایران مخالف است. می‌گوید که رادیوی باکو (که ‏جدای از رادیوی فرقه بود) در برنامه‌هایش برای ایران «به احساسات ترکی به شکل‌های مستقیم و ‏غیر مستقیم» «به‌شدت» دامن می‌زد[۵، ۱۵۰] و با نگاهی به فهرست آثار رضا[۱۸، ۴۱ تا ۴۳] ‏می‌دانیم که یکی از دغدغه‌های او و یکی از رسالت‌های بزرگی که او برای خود قائل بود، مبارزه با ‏موجودیت زبان ترکی در آذربایجان بود، زیرا که «مردم آذربایجان [...] خود را اصلاً ترک نمی‌دانستند. ‏این که امروز آن‌ها شناختی از خود ندارند، بدبختی بزرگی است که دامنگیر ما شده‌است. به ‏عبارتی این‌ها هویت خودشان را گم کرده‌اند و متأسفانه به هویت‌های ساختگی پناه می‌برند»[۵، ‏‏۱۲۳]. اما برخلاف همه‌ی این باورهایش، هم‌زمان با تحصیل، و حتی پس از دکترایش هم (در سال ‏‏۱۹۵۱)، در زمانی که روزها در «کتابخانه لنین» می‌نشیند و درباره‌ی سیاست روس‌ها و آذربایجانی‌ها ‏برای جدا کردن آذربایجان از ایران سند گردآوری می‌کند[۵، ۴۷ تا ۵۰]، در همان رادیوی باکو آن‌چنان ‏خوب کار می‌کند که پس از اخراج از فرقه و رفتن به مسکو، نخست رئیس کل رادیوی باکو، و چندی ‏بعد رئیس بخش فارسی رادیوی باکو، در مسکو به سراغش می‌آیند و وعده‌ی دو برابر حقوقش را در ‏رادیوی مسکو می‌دهند تا به رادیوی باکو برگردد[۵، ۱۷۲].‏

او از لحظه‌ی ورود به مسکو در پایان سال ۱۹۵۵ (آذر ۱۳۳۴) برای رادیوی مسکو مقاله می‌نویسد و ‏ترجمه می‌کند، و به‌زودی در رادیو به شکل رسمی به کار گرفته می‌شود. چندی بعد او تا مقام ‏‏«مترجم درجه عالی»، یعنی بالاتر از درجه یک بالا می‌رود[۵، ۲۶۷] و شادمان است از این که ‏سمیونوف رئیس رادیوی مسکو «بارها اعلام کرده‌بود که این کارمند [یعنی رضا] انترناسیونالیست ‏است. همه‌جانبه است. وقتی می‌خواستم به چین بروم، او نمی‌خواست از آن‌جا بروم»[۵، ۲۱۰].‏

رضا دو هفته پس از پایان پلنوم وسیع چهارم حزب، در اوت ۱۹۵۷ (۱۳۳۶) برای کار در رادیوی پکن به زبان فارسی، به ‏چین اعزام می‌شود. آن جا او گذرانی بهتر و مرفه‌تر از مسکو دارد،‌ اما دل‌زده است و جامعه‌ی ‏آرمانی خود را در چین نیز نیافته است. با این حال می‌گوید: «در اداره‌ی رادیو که کار می‌کردم، خیلی به من ‏محبت می‌کردند. [...] خدمت می‌کردم و خیلی راحت بودم.»[۵، ۲۳۸]. او برای بهتر شدن ‏برنامه‌های رادیوی چینیان «از سر دلسوزی با آنان دعوا» هم می‌کند، و تا اوت ۱۹۵۹، یعنی دو سال ‏تمام آن چنان خوب برایشان کار می‌کند که در میان نزدیک به ده توده‌ای کارمند رادیوی پکن، تنها ‏کسی‌ست که یک مدال از چوئن لای نخست‌وزیر چین دریافت می‌کند: «برای خدمت شما در ‏ساختمان سوسیالیسم در چین»[۵، ۱۸۹].‏

او می‌گوید که با پایان مأموریت در چین، «زمانی که در رادیو مسکو کار می‌کردم، مورد توجه فراوان ‏بودم. آقای سمیونوف، رئیس آن‌جا، اقدام کرد و نامه‌ای نوشت مبنی بر این که ما به این فرد نیاز ‏داریم و علاقه‌مندیم که برگردد.»[۵، ۲۳۶] رضا به مسکو بر می‌گردد و چنان که می‌دانیم تا بیش از ‏شش سال پس از آن نیز، تا خروج از شوروی، با وجود داشتن سودای گریز از شوروی در اواخر آن ‏دوران، می‌پذیرد که بیش از پنجاه نفر اعضای حزب توده ایران در مسکو او را به مقام عضویت در ‏هیئت سه‌نفری مسئولان کمیته‌ی حزبی مسکو انتخاب کنند، و هم‌زمان در رادیو نیز جانانه به ‏‏«دوستان» (اصطلاح توده‌ای‌های مقیم شوروی در اشاره به رفقای میزبان، یعنی شوروی‌ها) خدمت ‏می‌کند.‏

پس از ورود رضا به ایران، برادرش و شجاع‌الدین شفا رئیس «کتابخانه بنیاد پهلوی» کمکش می‌کنند ‏تا در این کتابخانه مشغول به کار شود و تا مقام معاونت علمی و پژوهشی بالا می‌رود. شفا با ‏‏«شرفیاب» شدن به حضور شاه شفاعت رضا را می‌کند و شاه دستور می‌دهد که احکام اعدام رضا ‏را از پرونده‌اش پاک کنند. به‌زودی راه تدریس در دانشگاه‌ها نیز به‌روی رضا گشوده می‌شود. در این ‏دوران نیز او با جان و دل کار می‌کند. او را به عضویت در هیئت امنای پژوهشگاه علوم انسانی ‏می‌گمارند، و چندین کتاب پر فروش و مقالات بی‌شماری می‌نویسد و ترجمه می‌کند. او که «اهل ‏این کار» نبود، افتخار می‌کند که «بسیاری از کاردارها و دیپلمات‌های قدیمی شاگردان» او بوده‌اند[۵، ‏‏۲۷]، به حضور امیرعباس هویدا نخست‌وزیر، و محمدرضا شاه نیز «شرفیاب» می‌شود، و چندین مدال ‏و نشان از دست این و آن دریافت می‌کند[۱۸، ۳۹]. او در ضمن مشاور عالی اداره‌ی ممیزی و نظارت ‏بر فعالیت‌های فرهنگی و هنری وابسته به دایره‌ی چهارم ساواک نیز بود، با تخصص در زمینه‌ی ‏اجازه‌ی انتشار به کتاب‌های مربوط به اتحاد شوروی و کتاب‌هایی که کلمه‌ای درباره‌ی آذربایجان در ‏آن‌ها یافت می‌شد.‏

عنایت‌الله رضا کتابش را به نخست‌وزیر امیرعباس هویدا تقدیم می‌کند. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏

عنایت‌الله رضا نفر نخست از چپ، با دو مدال بر سینه، هنگام شرفیابی به حضور شاه. عکس از کتاب «ناگفته‌ها»‏
پس از انقلاب نیز عنایت‌الله رضا هنوز «شاگرد اول» است. فرشته‌ی نجات او اکنون «استاد مطهری»ست[۱۸، ۳۹]. فردای انقلاب او را به سرپرستی همان کتابخانه و نیز مسئولیت دبیرخانه‌ی کنگره ‏ایران‌شناسی می‌گمارند. پس از دوره‌ای فترت، در دانشگاه امام صادق، دانشکده روابط بین‌المللی ‏وزارت امور خارجه، و پژوهشگاه علوم انسانی تدریس می‌کند. او را در مرکز دائرةالمعارف بزرگ ‏اسلامی به کار می‌گیرند و او در آن‌جا نیز جان‌فشانی می‌کند. همچنین به ریاست بخش جغرافیای ‏این مرکز گمارده می‌شود، و چند جایزه‌ی کتاب سال و غیره به او می‌دهند[۱۸، ۳۹]. ‏

علی همدانی، یکی از تهیه‌کنندگان کتاب «ناگفته‌ها»ی رضا، در مقاله‌ای جداگانه با عنوان ‏‏«عنایت‌الله رضا، الگوی آزادگی، شرافت، راستی»، ادعا می‌کند که مخالفان عنایت‌الله رضا دو ‏دسته‌اند: «نخست باورمندان به آرمان‌های کمونیسم که دکتر عنایت‌الله رضا را خائن به آرمان‌های ‏خود می‌دانند و دیگری پان‌ترکیست‌ها که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد می‌کنند[...]»[۱۸، ‏‏۴۱]. اما فرنگیس اکتشافی، از اعضای حوزه‌ی حزبی عنایت‌الله رضا در مسکو، که از شوروی گریخته ‏و در برلین (غربی) زندگی می‌کند، گیلک است؛ نه «باورمند به آرمان‌های کمونیسم» است و نه ‏‏«پان‌ترکیست که خود را مدعی مردم آذربایجان قلمداد» کند. او می‌گوید: «آقای رضا یک آدم پخته و ‏با مغزی است. شما باید این را بدانید. او می‌تواند در هر جایی که باشد مطابق همان محیط رفتار ‏بکند. [...] رضا در مسکو هم همین‌طور بود [...] او هر جا که بود می‌توانست خودش را نگه دارد؛ به ‏ساز همان دولت یا مقامی قرار گیرد [برقصد] که زندگی می‌کرد. فکر کنید حالا چطور خودش را با آن ‏رژیم [اسلامی] هماهنگ می‌سازد. همه کس نمی‌تواند این کار را بکند. جلوی او همیشه باید یک علامت ‏سؤال گذاشت. [...] باید این آدم را نشاند و به او گفت: در تو چه چیزی وجود دارد که مثل گربه‌ی ‏مرتضی‌علی مرتباً چهاردست‌وپا پایین می‌آیی و مورد اعتماد مقام بالا و دولتی که در آن محیط ‏باشی، قرار می‌گیری؟»[۱۹، ۳۷۶]‏

پرویز اکتشافی همشهری و دوست دیرین عنایت‌الله رضا نیز عضو حوزه‌ی حزبی رضا در مسکو ‏بوده‌است و حتی پس از بازگشت رضا به ایران رابطه‌ی دوستانه‌ای با او دارد و رضا در سفر از ایران ‏به برلین، به خانه‌ی اکتشافی می‌رود. اکتشافی دو نمونه از دورویی عنایت‌الله رضا را از دوران زندگی ‏در مسکو تعریف می‌کند: یک بار لحظه‌ای پس از بدگویی رضا از فرج‌الله میزانی و بار دیگر لحظه‌ای ‏پس از بدگویی او از احمدعلی رصدی برای اکتشافی، با رو در رو شدن با آنان در حضور اکتشافی، ‏آن‌چنان گرم و دوستانه با آنان خوش و بش و روبوسی می‌کند و چاپلوسی می‌کند که اکتشافی به ‏او اعتراض می‌کند. اکتشافی می‌گوید: «[رضا] می‌تواند با دشمن خود چنان برخورد کند که خود را ‏دوست او نشان بدهد. یک چنین حالتی دارد. چنین آدم عجیبی است.»[۱۹، ۳۷۷ و ۳۷۸]‏

در توصیف شخصیت رضا از دوران دوساله‌ی زندگی او در پاریس سخنی نگفتم. اکنون می‌خواهم ‏بپرسم که عنایت‌الله رضا در آن دوران در تک‌نویسی‌هایش برای سرهنگ دادستان، و آن‌چه خود ‏می‌گوید که در داخل از او پرسیده‌اند، یعنی در لو دادن رفقای سابقش نیز، آیا در نقش «شاگرد اول» نبوده‌است؟ باشد تا روزی ‏همه‌ی اسناد منتشر شود.‏

استکهلم، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹‏
این نوشته در وبگاه «ایران امروز» نیز در این نشانی منتشر شده‌است.‏

نیز بنگرید به این نوشته:
https://shivaf.blogspot.com/2019/12/hekayate-an-ke-ahle-in-kar-naboud-2.html
‏-----------------------------------------------------‏
‏[۱] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد اول.‏
‏[۲] – «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، کادرهای حزب توده»، مرکز بررسی اسناد تاریخی ‏وزارت اطلاعات، تهران، پاییز ۱۳۸۲، جلد دوم.‏
‏[۳] – اسناد بابک امیرخسروی در اینترنت، پرونده‌ی ۱۹، ردیف ۱۴، صفحه ۲۱۶.‏
http://www.babakamirkhosrovi.com/documents
‏[۴] – این نقد را نیز ببینید: علی امینی نجفی، «عنایت‌الله رضا و خاطره‌گویی در تنگنای فراموشی»، ‏در بی.بی.سی. فارسی.‏
https://www.bbc.com/persian/arts/2013/11/131120_l51_aa_enayat_reza_book
‏[۵] - «ناگفته‌ها، خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا – در گفت‌وگو با عبدالحسین آذرنگ، علی بهرامیان، ‏صادق سجادی و علی همدانی»، نشر نامک، تهران ۱۳۹۱.‏
‏[۶] – زیست‌نامه‌ی حسن علوی کیا در ویکی‌پدیا.‏
https://en.wikipedia.org/wiki/Hassan_Alavikia
‏[۷] – اشپیگل ۱۶ اکتبر ۱۹۶۷ (۲۴ مهر ۱۳۴۶).‏
https://www.spiegel.de/spiegel/print/d-46196304.html
‏[۸] – گفت‌وگوی عرفان قانعی فرد با علوی کیا.‏
www.asrkhabar.com/fa/news/18850‎
‏[۹] - شجره‌ی شاهزاده اکبرمیرزا دادستان در اینترنت.‏
https://www.royalark.net/Persia/qajar10.htm
‏[۱۰] – «در دامگه حادثه – بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی» گفت‌وگویی با ‏پرویز ‏ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، عرفان قانعی فرد، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ۲۰۱۲، ص ‏‏۵۷۶؛ و نیز «ساواک – سازمان اطلاعات و امنیت کشور (۱۳۵۷ – ۱۳۳۵)»، مظفر شاهدی، تهران، ‏مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ۱۳۸۶، ص ۱۲۶.‏
‏[۱۱] – روزنامه پیغام امروز، ۲۰ فروردین ۱۳۵۸.‏
https://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/peighame-emruz-00027-1358-01-20.pdf‎
‏[۱۲] – روزنامه پیغام امروز، ۲۸ فروردین ۱۳۵۸.‏
https://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/peighame-emruz-00034-1358-01-28.pdf‎
‏[۱۳] – روزنامه اطلاعات ۳۱ مرداد ۱۳۵۸.‏
http://mashruteh.org/wiki/images/9/90/Ettelaat13580531.pdf
‏[۱۴] – گفت‌وگوی فلیکس آقایان، طرح تاریخ شفاهی ایران، حبیب لاجوردی، دانشگاه هاروارد. تاریخ ‏مصاحبه ۵ مارس ۱۹۸۶، پاریس. متن شماره ۱ پیاده‌شده از نوار، ص ۷.‏
https://iiif.lib.harvard.edu/manifests/view/drs:2823276$10i
‏[۱۵] – درباره‌ی تیمور بختیار در نشریه‌ی جوان آنلاین.‏
https://www.javanonline.ir/fa/news/931387‎
‏[۱۶] – سایت خانوادگی اکبر دادستان.‏
https://www.geni.com/people/Akbar-Dadsetan/5457698709630136298‎
‏[۱۷] – جدول رؤسای دانشگاه تهران در وبگاه دانشگاه.‏
https://ut.ac.ir/fa/page/223/‎
‏[۱۸] – مجله‌ی «نگاه نو»، شماره ۸۶، ویژه‌نامه بزرگداشت عنایت‌الله رضا، تهران، تابستان ۱۳۸۹.‏
‏[۱۹] – خاطرات سرگرد هوایی پرویز اکتشافی، به کوشش حمید احمدی، چاپ اول اردیبهشت ‏‏۱۳۷۷، طرح تاریخ شفاهی چپ ایران، چاپخانه مرتضوی، کلن (آلمان).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏