روزی به دعوت محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) (۱۳۸۵-۱۲۹۳) و همسرش، احسان طبری و همسرش را برای ناهار به خانهی آنان بردم. با اصرار طبری و همسرش، و البته اصرار اقدس خانم همسر بهآذین، برای نخستین و واپسین بار میهمان سفره بهآذین بودم و نان و نمکش را خوردم. همسر هنرمند و مهربان بهآذین روی میز دوازدهنفرهای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره رنگینی چیده بود. جز ما سه میهمان، بقیه همه اعضای خانوادهی بزرگ بهآذین بودند. از آن میان من با کاوه پسر بهآذین از پیش از انقلاب، به واسطهی یک دوست مشترک، و از برنامههای کوهپیمایی دانشجویی آشنایی داشتم. اما بر سر میز دور از هم افتادهبودیم و من در این مجلس احساس غریبی میکردم. طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفتوگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ساعتی که آنجا بودم هیچ گفتوگوی مستقیمی میان من و بهآذین پیش نیامد.
چند بار در سکوتی که پیش آمد، خواستم به بهآذین بگویم که «در آن تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ که شما صبح فردایش آمدید و کمک کردید که بست نشستن به شکل آبرومندانهای به پایان برسد، من یکی از گردانندگان جلسه بودم. من شما را روی صحنه بردم و معرفی کردم»، اما با خود فکر کردم که گفتن چنین چیزی بیگمان نوعی خودشیرینی حساب میشود، و خب، که چی؟ پس دم فرو بستم.
طبری یادداشتهایی خطاب به بهآذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" مینوشت که من میبایست به بهآذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن میزدم، قرار میگذاشتم و به منزل بهآذین میرفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانهشان میپذیرفت، سلامم را جویده پاسخ میداد، یادداشت را میخواند، سری تکان میداد، "خوب" میگفت و بعد نگاهم میکرد. میپرسیدم: پاسخی ندارید؟ چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ میگفت "خیر!"، خداحافظی میکردم و میرفتم. سخنی بیش از این با هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بیگمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه نمیداد. از خمیرهای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر میبایست جامهای سخت و خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمیشناخت، دری به درون وجودش به رویش نمیگشود و مهر از لب بر نمیداشت.
یک بار میبایست چند نوشتهی طبری را همراه با یادداشتی به بهآذین میرساندم. اما تا فرصتی پیدا کنم و کار را انجام دهم، طبری نوشتههای دیگری بر آن مجموعه افزود، و یادداشت تازهای نوشت. چنین بود که یادداشت نخست طبری پیش من ماند:
«دوست بسیار عزیز و نازنین [بهآذین]
مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تلانبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصههای فیروزکوه») و اینک یک قصۀ تاریخی (بهنام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، جای انتخاب باقی است. من تصور میکنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت بشر» را بههمراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصههای فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (اینهمه دوراندیشی برای دوران ِ نااستوار و طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض میکنم:
A – نقد سرنوشت بشر بهوسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک بهوسیلهی نازی خانم [عظیما] تقدیم شده.
[B–] قصّهها را دوست ما شیوا آوردهاست (روی هم ۴ قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج نشود، کمترین حرفی ندارم.
با اینحال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.
با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.»
چنان که به یاد میآورم طبری متنی در معرفی ترجمهی بهآذین از «دن آرام» یا «زمین نوآباد» شولوخوف نوشت و جایی منتشر کرد. او میگفت که گرچه متن اصلی کتاب را به روسی خوانده، اما خواندن ترجمهی بهآذین دلپذیرتر است، منتها میبایست برای نقل نامهای طولانی و بغرنج روسی در متن داستان فکری کرد.
همان خانه است که اکنون کاوه اعتمادزاده میکوشد که به یادگار بهآذین به ثبت ملی برساند.
بهآذین در خاطراتش از زندانهای جمهوری اسلامی با نام «بار دیگر، و این بار...» صحنههای دردآوری از همزنجیری خانگی با طبری در خانهای در فرمانیهی تهران، از درگذشت آذر، و درگذشت خود طبری به قلم آوردهاست.
نیز بخوانید: در حاشیهی جهان بهآذین
چند بار در سکوتی که پیش آمد، خواستم به بهآذین بگویم که «در آن تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ که شما صبح فردایش آمدید و کمک کردید که بست نشستن به شکل آبرومندانهای به پایان برسد، من یکی از گردانندگان جلسه بودم. من شما را روی صحنه بردم و معرفی کردم»، اما با خود فکر کردم که گفتن چنین چیزی بیگمان نوعی خودشیرینی حساب میشود، و خب، که چی؟ پس دم فرو بستم.
طبری یادداشتهایی خطاب به بهآذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" مینوشت که من میبایست به بهآذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن میزدم، قرار میگذاشتم و به منزل بهآذین میرفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانهشان میپذیرفت، سلامم را جویده پاسخ میداد، یادداشت را میخواند، سری تکان میداد، "خوب" میگفت و بعد نگاهم میکرد. میپرسیدم: پاسخی ندارید؟ چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ میگفت "خیر!"، خداحافظی میکردم و میرفتم. سخنی بیش از این با هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بیگمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه نمیداد. از خمیرهای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر میبایست جامهای سخت و خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمیشناخت، دری به درون وجودش به رویش نمیگشود و مهر از لب بر نمیداشت.
یک بار میبایست چند نوشتهی طبری را همراه با یادداشتی به بهآذین میرساندم. اما تا فرصتی پیدا کنم و کار را انجام دهم، طبری نوشتههای دیگری بر آن مجموعه افزود، و یادداشت تازهای نوشت. چنین بود که یادداشت نخست طبری پیش من ماند:
«دوست بسیار عزیز و نازنین [بهآذین]
مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تلانبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصههای فیروزکوه») و اینک یک قصۀ تاریخی (بهنام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، جای انتخاب باقی است. من تصور میکنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت بشر» را بههمراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصههای فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (اینهمه دوراندیشی برای دوران ِ نااستوار و طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض میکنم:
A – نقد سرنوشت بشر بهوسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک بهوسیلهی نازی خانم [عظیما] تقدیم شده.
[B–] قصّهها را دوست ما شیوا آوردهاست (روی هم ۴ قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج نشود، کمترین حرفی ندارم.
با اینحال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.
با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.»
چنان که به یاد میآورم طبری متنی در معرفی ترجمهی بهآذین از «دن آرام» یا «زمین نوآباد» شولوخوف نوشت و جایی منتشر کرد. او میگفت که گرچه متن اصلی کتاب را به روسی خوانده، اما خواندن ترجمهی بهآذین دلپذیرتر است، منتها میبایست برای نقل نامهای طولانی و بغرنج روسی در متن داستان فکری کرد.
همان خانه است که اکنون کاوه اعتمادزاده میکوشد که به یادگار بهآذین به ثبت ملی برساند.
بهآذین در خاطراتش از زندانهای جمهوری اسلامی با نام «بار دیگر، و این بار...» صحنههای دردآوری از همزنجیری خانگی با طبری در خانهای در فرمانیهی تهران، از درگذشت آذر، و درگذشت خود طبری به قلم آوردهاست.
نیز بخوانید: در حاشیهی جهان بهآذین
No comments:
Post a Comment