25 December 2019

حکایت آن که «اهل این کار» نبود – ۲‏

پس از نوشتن و انتشار «حکایت آن که اهل این کار نبود»، کتاب «دلدادگی و عصیان – نامه‌های ‏احمد قاسمی عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران به همسرش اعظم صارمی»[۱] به دستم رسید، ‏و در آن نیز اشاره‌ای تازه بر همکاری عنایت‌الله رضا با «سازمان اطلاعات و امنیت کشور» (ساواک) ‏در زمان حکومت محمدرضا شاه پهلوی یافتم. راوی خانم دکتر دلارام سروش، دخترخوانده‌ی احمد ‏قاسمی‌ست. آن تکه را بی کم‌وکاست نقل می‌کنم:‏

«دلارام سروش: سال ۱۹۷۲ بود. تصمیم گرفتم در فرصتی که داشتم، برای چهار هفته با احمد، ‏پسر دو ساله‌ام [از هانوفر، آلمان] به ایران سفر کنم. در ایران که بودم، سازمان امنیت مرا احضار ‏کرد و چند بار مورد بازجویی قرار داد. چهار هفته‌ای که می‌خواستم بمانم سه ماه شد، چون ‏سازمان امنیت اجازه نمی‌داد از کشور خارج شوم.‏

حمید شوکت: اجازه خروج نداشتید؟
د. س.: در تهران پیش پدرم سروش زندگی می‌کردم. به او گفته بودند تا تکلیفم روشن نشود، اجازه ‏نمی‌دهند ایران را ترک کنم. تقریباً هفته‌ای یک بار باید می‌رفتم سازمان امنیت و هر بار پس از ‏بازجویی مرا برای هفته بعد احضار می‌کردند.‏

ح.ش.: به کدام اداره سازمان امنیت احضار می‌شدید؟
د.س.: محل اداره ساواک را به خاطرم ندارم. همین‌قدر به یاد دارم که پدرم با این که اتوموبیل ‏داشت، نمی‌دانم چرا همیشه با تاکسی می‌رفتیم. پدرم هر بار با نگرانی در اتاقی منتظر می‌ماند تا ‏کار من تمام بشود.‏

ح.ش.: در بازجویی‌ها از شما چه می‌پرسیدند؟
د.س.: در بازجویی‌ها همیشه دو مأور ساواک حضور داشتند که بیش از هر چیز می‌خواستند بدانند ‏احمد جان [قاسمی] کجاست. هر چه من اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم، نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند بگو ‏احمد قاسمی کجاست. از وضع خانوادگی ما می‌پرسیدند. می‌خواستند بدانند مادرم، اعظم جان ‏‏[صارمی] چه می‌کند.‏

در این بین یکی از مأموران ساواک که با پدرم سروش آشنایی دوری داشت و نمی‌دانیم از کجا از ‏ماجرا باخبر شده‌بود، به پدرم گفته‌بود: بهتر است دلارام هر چه می‌پرسند درست جواب بدهد، چون ‏هنگام بازجویی عنایت‌الله رضا، که روزگاری عضو حزب توده بود، در اتاق بغلی نشسته و راست و دروغ ‏تمام جواب‌های او را تأیید یا رد می‌کند.‏

ح.ش.: این ادعا می‌توانست ساختگی باشد.‏
د.س.: البته که می‌توانست ساختگی باشد. اما از مدتی پیش آشکار شده‌بود که رضا با سازمان ‏امنیت کار می‌کند. خودش یک بار گفته‌بود: ‌وضع من خیلی خوب است. وقتی در شرق هستم، ‏روس‌ها از من طرفداری می‌کنند و اگر در ایران باشم برادرم. چون او با سازمان امنیت کار می‌کند و ‏هر کجا بروم از من محافظت خواهد کرد.‏

ح.ش.: این را به شما گفته‌بود؟
د.س.: نه، خبرش به ما رسیده‌بود.‏

ح.ش.: شما هم پذیرفتید؟
د.س.: پذیرفتیم. وقتی ایران رفت، دخترانش توانستند در مسکو بمانند و درس‌شان را تمام بکنند. ‏برای من چنین امکانی وجود نداشت [اجازه ندادند]. مدتی هم آمده‌بود فرانسه تا سروگوش آب ‏بدهد و ببیند پدرم چه می‌کند. این موضوع در نامه‌هایی که پدرم [احمد قاسمی] به اعظم جان ‏نوشته‌است، آمده‌است.»
[۱، ۴۱ تا ۴۳].‏

و ما البته نمی‌دانیم که آن ادعا آیا ساختگی بود یا نه.
‏-------------------------------------------------------‏
‏۱- به کوشش حمید شوکت، چاپ اول، نشر اختران، تهران ۱۳۹۸.‏

No comments: