15 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۳

امروز، سه‌شنبه ۲۸ ماه می، قرار است که من و یکی از دوستان با ماشین به الحمرا ‏Alhambra‏ ‏برویم. دو دوست دیگر یکی‌شان آن‌جا بوده، و دیگری تمایلی به دیدن این قبیل جاها ندارد. فاصله‌مان ‏نزدیک ۳۸۰ کیلومتر است و گویا ۴ ساعت در راهیم. پس ساعت ۶ و نیم بر می‌خیزیم، صبحانه‌ای ‏می‌خوریم، و به راه می‌افتیم.‏

برای ورود به محوطهٔ قصر نصریان یا همان الحمرا باید بلیت خرید و این بلیت صف بیش از یک‌ماهه ‏دارد. بلیت‌ها ساعت ورود معین دارند. ما یک ماه و نیم پیش برای ورود در ساعت ۱۲:۳۰ امروز بلیت ‏آن‌لاین خریده‌ایم، به قیمت نفری حدود ۲۰ یورو. تصویر گذرنامه را هم باید از پیش فرستاد. وقت زیاد ‏داریم و فکر کرده‌ایم که شاید پیش از ورود بتوانیم به شهر مجاور آن غرناطه ‏Granada‏ هم سری ‏بزنیم، آن‌جا ناهار بخوریم، و بعد وارد قصر بشویم. اما در طول راه بر می‌خوریم به عملیات ترمیم جاده ‏که شاید ۱۰ کیلومتر ادامه دارد. این‌جا ماشین‌ها متر به متر راه می‌روند و گاه دقایقی هیچ حرکتی ‏نمی‌کنند. وقت اضافه‌مان آن‌جا از دست می‌رود.‏

یک‌راست وارد پارکینگ محوطهٔ قصر می‌شویم. پارک می‌کنیم. بطری آب و کوله‌پشتی را بر می‌دارم ‏و به‌سوی قصر به راه می‌افتیم. راهمان از باغی می‌گذرد. درخت‌های پرتقال و نارنج فراوان است و ‏نارنج‌های فراوانی بر زمین ریخته‌است. در آن میان دوستم درخت توت سفید کشف می‌کند. جاهای ‏دم دست را کنده‌اند و خورده‌اند. از جاهای دور چند دانه می‌کنیم و می‌خوریم... آه، مزهٔ آشنایی از ‏دور دست جوانی... آخرین باری که توتِ تر خوردم به گمانم توت‌های دزدی از باغ‌های کلاته‌خیج ‏هنگام سربازی و فرار از زیر سیم‌های خاردار پادگان چهل‌دختر شاهرود بود، سال ۱۳۵۶.‏

صاحب یک ساندویچ‌فروشی درست پیش از دروازهٔ ورود به محوطهٔ قصر می‌گوید که داخل محوطهٔ ‏باغ‌های قصر رستوران‌هایی هست، اما در گوشه‌های پرتی هستند. از خود او هر کدام ساندویچ و ‏بطری کوچکی آب می‌خریم. دوستم ساندویچش را به‌سرعت می‌خورد. اما من باز اشتها ندارم و ‏نیمی از آن را به زور آب می‌خورم و بقیه را توی کوله‌پشتی می‌گذارم. ساندویچ ژامبون است. ‏ژامبون این‌جا به ران خوک می‌گویند که به شیوه‌های گوناگون نمک به خوردش داده‌اند و خشکش ‏کرده‌اند. ورقه‌های خیلی نازکی از گوشت و چربی خشکیدهٔ آن ران را با کاردهایی تیز می‌بُرند، و به ‏اشکال گوناگون سرو می‌کنند: یکی از بهترین مزه‌ها برای شراب و آبجو.‏

وقت ورود رسیده‌است. برای من که تصویر گذرنامه‌ام را داده‌ام و ثبت شده، نشان دادن بلیت لازم ‏نیست. اما دوستم که به‌جای گذرنامه تصویر کارت ملیش را داده، که همه جای اتحادیهٔ اروپا باید ‏مانند گذرنامه معتبر باشد، با دیدن آن، می‌گویند که باید بلیتش را هم نشان دهد. در طول روز نزدیک ‏ده بار لازم می‌شود مدارکمان را نشان دهیم، و همه جا از او دو مدرک می‌خواهند، و کلافه‌اش ‏می‌کنند.‏

قصر، باغ، قلعه

آفتاب داغ نیمروزی بر سر و صورتمان می‌تابد. چه خوب که هر دو کلاهی سبک بر سر داریم. در ‏محوطه‌ای که بلیتش را خریده‌ایم، قصر نصریان هست، قلعهٔ الکازابا (القصبه)، و باغ ژنرالیف ‏‏(جنّة‌العریف = بهشت طراحان). توریست‌ها مسیر معینی را دنبال می‌کنند و همه به‌سوی قصر ‏نصریان روانند. ما نیز به همان سو می‌رویم.‏

می‌توان پیش از ورود گوشی راهنما به رایگان به امانت گرفت. اما ما فراموش می‌کنیم، و بعد دیگر ‏دیر است. کنار تابلو و نقشه‌ای می‌ایستم تا کمی جهت‌یابی کنم. یکی از نگهبانان دروازهٔ ورودی، که ‏چندان از آن دور نشده‌ایم، دوان خود را می‌رساند و تذکر می‌دهد که کوله‌پشتیم باید «کوله‌جلویی» ‏بشود و روی سینه‌ام آویزان باشد. این را هنگام ورود هم به ما گفتند. همان موقع کوله را روی ‏سینه‌ام آوردم و نگاه کوچکی هم به داخل آن انداختند، و عبور کردیم. فکر کردم که آوردن کوله روی ‏سینه فقط برای آن بازدید کوچک بوده و بعد آن را به پشتم بردم. اما حالا معلوم شد که در تمام ‏طول بازدیدمان، کوله باید روی سینه باشد! چرا؟ به گمانم برای آن است که در ازدحام کوله‌ای را ‏که در پشت است، به این و آن می‌کوبید و هیچ نمی‌فهمید. اما اگر روی سینه باشد، آن را به ‏کسی نمی‌کوبید. همچنین کولهٔ پشتی را به‌راحتی دزد می‌زند، اما روی سینه کسی نمی‌تواند ‏چیزی از آن بدزدد، و کار رسیدگی به شکایات برای نگهبانان کم‌تر می‌شود. ابتکار خوبی‌ست و جز در ‏محوطهٔ باغ کوله را تمام مدت بر سینه‌ام حمل می‌کنم.‏

از همان لحظهٔ ورود به کاخ، در زیبایی‌های آن غرق می‌شویم: این‌همه زیبایی؟! این همه ظرافت؟! ‏این همه ریزه‌کاری؟! شگفتا! شگفتا!‏

ظرافت‌ها و ریزه‌کاری‌ها را شاید بتوان با نقاشی‌های مینیاتور و اسلیمی مقایسه کرد، که این‌جا روی ‏سنگ‌های آهکی و گاه حتی روی مرمر کنده‌کاری شده‌اند. هر طرف که نگاه می‌کنید ظرافت است و ‏ریزه‌کاری، و زیبایی. آیا ماشین‌های فرِزکاری ‏CNC‏ امروزی، با هدایت هوش مصنوعی می‌توانند این ‏اشکال هندسی را رسم کنند و چنین کنده‌کاری‌هایی بکنند؟! دوربین را باید فراموش کرد و در ‏زیبایی‌ها باید غرق شد.‏


در تاریخ نشانه‌هایی یافته‌اند از این که در سدهٔ نهم میلادی بر بالای همین تپه قلعه‌ای دفاعی وجود ‏داشته، که بعد رها شد. نصریان واپسین سلسلهٔ مسلمانی بودند که در شبه‌جزیرهٔ ایبریا، و در ‏اندلس (اسپانیای قدیم) از ۱۲۳۸ تا ۱۴۹۲ میلادی حکومت کردند. عبداللّه بن الاحمر در قلعهٔ مجاور، ‏یعنی القصبه ساکن شد و دستور ساختن این قصر را داد. بی‌گمان دست‌ها و انگشتان آفرینشگر ‏استادکاران بی‌شماری از سراسر جهان اسلام آن روزگار در آفریدن این زیبایی‌ها در کار بوده‌است.‏

فردیناند دوم و ایزابل اول در ۱۴۹۲ میلادی بر حاکمیت اسلامی در غرناطه پایان دادند و خود تا چندی ‏در الحمرا اقامت گزیدند. آنان چیزی از یادگارهای اسلامی را نابود نکردند و برعکس، به آبادانی آن، ‏منتها به سبک مسیحی، کمک کردند. همین‌جا هم بود که به کریستف کلمب اجازه و امکانات دادند ‏که اقیانوس اطلس را به‌سوی غرب بپیماید تا شاید راه تازه‌ای به هند از آن سمت پیدا کند.‏

غرق در شگفتی از تالاری به تالاری می‌رویم: تالار پذیرش سفرا، حیاط شیران، عمارت اندرونی، ‏حمام، چهارباغ، و... نمی‌توان از این زیبایی‌ها سیر شد، اما وقت بی‌نهایت نیست، و باید به تماشای ‏دیدنی‌های دیگر هم برسیم.‏

از قصر نصریان خارج می‌شویم. حال نخست به قلعهٔ القصبه برویم، یا به باغ معروف جنة‌العریف؟ ‏شنیده‌ایم که دوستانی همین پارسال قلعه را انتخاب کردند، و بعد دیگر وقت نداشتند باغ را ببینند. ‏پس ما زرنگی می‌کنیم و نخست به‌سوی باغ می‌رویم، و البته بعد می‌فهمیم که باغ در مسیر خروج ‏ما قرار دارد، و با رفتن به باغ و برگشتن به قلعه، و خروج، در واقع بیش از سه کیلومتر زیادی راه ‏رفته‌ایم!‏

پاهایم سخت درد می‌کند. کف پاهایم می‌سوزد. صبح فراموش کردم قرص مسکن بخورم، که آن هم ‏عوارض خود را دارد. اکنون درد پاها بس نبود، به قول تهرونی‌ها «دلم» هم درد می‌کند. چرا؟ آن ‏ساندویچ ژامبون بود که ایرادی داشت؟ چه می‌دانم. قدری آب از بطری همراهم می‌نوشم. شاید ‏کمکی بکند.‏

بنای باغ را محمد اول و محمد دوم در اواخر سدهٔ ۱۲۰۰ و اوایل سدهٔ ۱۳۰۰ میلادی آغاز کردند و سپس ‏محمد سوم در سال‌های ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۹ یک کاخ تابستانی در کنار آن ساخت. اسماعیل اول در ‏سال‌های ۱۳۱۳ تا ۱۳۲۴ کاخ تابستانی باغ را به سلیقهٔ خود تغییر داد. باغبانان هنرمند بی‌شماری ‏این‌جا کار کرده‌اند و نمونه‌هایی از باغ‌های معروف سراسر جهان اسلام آن روزگار و از گل‌ها و گیاهان ‏آن‌ها به این‌جا آورده‌اند. سروهای سهی و سر بر آسمان کشیده، گل‌های کم‌یاب، حوض‌ها، آب‌نماها، ‏فواره‌ها، جوی‌هایی که در دو طرف پله‌ها جریان دارند... همه از مهندسی آبرسانی شگفت‌انگیزی ‏حکایت دارند.‏

پای هر پله‌ای به دوستم می‌گویم که همان‌جا می‌مانم تا او برود و برگردد، اما با راه افتادن او فکر ‏می‌کنم که معلوم نیست مسیر او به همین جا برگردد، پس پاکشان دنبالش می‌روم. تا بلندترین ‏جای باغ می‌رویم، و سپس به‌سوی قلعهٔ القصبه بر می‌گردیم.‏

این‌جا هم باید از پله‌های بی‌شماری بالا رفت. از بالای باروهای قلعه چشم‌اندازهای گسترده و زیبایی ‏بر پیرامون و بر شهر غرناطه وجود دارد. چه خوب که دوستم قصد ندارد بالای باروی اصلی برود. ‏می‌گوید: «از آن‌جا هم چیزی جز همین چشم‌اندازها دیده نمی‌شود!»‏

این قلعه و کاخ نصریان، و باغ، در طول تاریخ بارها بی‌صاحب به حال خود رها شده‌اند. همین اوایل ‏سدهٔ ۱۹۰۰ افراد عادی بخش‌هایی از قصر را اشغال کرده‌بودند و در آن زندگی می‌کردند. گردشگران ‏خارجی بودند که در میانهٔ سدهٔ گذشته توجه مقامات اسپانیا را به ارزش‌های این مجموعه جلب ‏کردند، و اکنون مجموعهٔ الحمرا یکی از جذاب‌ترین و پربازدیدترین دیدنی‌های توریستی جهان است. ‏

ساعت ۴ بعد از ظهر است. به دوستانمان در سویل پیام می‌دهیم که حوالی ساعت ۷ می‌رسیم و ‏می‌توانیم با هم شام بخوریم.‏

آه چه دور است راهمان تا پارکینگ و ماشین، زیر این آفتاب و با این پاهای دردناک... دوستم با دیدن ‏حال زارم در راه‌رفتن، می‌گوید که همان‌جا بنشینم تا او برود و ماشین را بیاورد. با سپاسگزاری ‏می‌نشینم. او پول پارکینگ را می‌پردازد و می‌رود، اما «غیرت» من اجازه نمی‌دهد او را تنها بگذارم و ‏خود را به او می‌رسانم. راه زیادی هم نبود! نزدیک سیصد متر، و دو پلکان! سر راه درخت نارنجی را ‏می‌تکانیم و نارنجی را که می‌افتد برای دوستان می‌بریم. تکیلا با نارنج خیلی می‌چسبد.‏

یاک بنزین خالی

در راه بازگشت، کارگران راه‌سازی کارشان را تعطیل کرده‌اند و رفته‌اند، و راه‌بندانی نیست. اما... ‏ناگهان ماشین هشدار می‌دهد که بنزینش دارد تمام می‌شود و فقط ۴۰ کیلومتر دیگر می‌توانیم با ‏آن برویم. ای‌بابا! چرا زودتر نگفتی؟ تازه، مگر این ماشین را با باک پر به ما ندادند؟ چرا به این سرعت ‏خالی شد؟ دوستم می‌راند و من شروع می‌کنم به جست‌وجوی نزدیک‌ترین پمپ بنزین. کم‌کم ‏دستمان می‌آید که این ماشین بزرگ و مجهز پژو ۳۰۰۸ که موتور دوسوختی دارد، تفاوت‌هایی با ‏ماشین‌های «عادی» دارد. هیچ‌کدام‌مان تجربهٔ ماشین دوسوختی نداریم. دوستم ماشین تمام‌برقی ‏دارد، و من ماشین تمام بنزینی. دستمان می‌آید که ظرفیت باک ماشین‌های دوسوختی نصف ‏ماشین‌های بنزینی‌ست، برای صرفه‌جویی در وزن، برای وقتی که برق می‌سوزاند. آهاااان... پس ‏این‌طور...‏

در ده کیلومتری پمپی پیدا می‌کنم، و به‌زودی در کنار اتوبان هم تابلوی آن پدیدار می‌شود. از اتوبان ‏خارج می‌شویم و کمی بعد به یک دوراهی می‌رسیم. این جا تابلویی نیست و معلوم نیست باید به ‏راست بپیچیم یا به چپ. گوگل چپ را نشان می‌دهد و فاصلهٔ ۲ و نیم کیلومتر تا پمپ بنزین. اما ‏نیمی از راه را رفته‌ایم که گوگل می‌گوید دور بزنیم و در خلاف جهت برویم! ای‌بابا! این‌طوری که ‏بنزینمان تمام می‌شود و به هیچ پمپی نمی‌رسیم. تازه، شارژ باطری ماشین هم روی صفر است و ‏امیدی به دوسوختی بودنش نیست.‏

چاره چیست، دور می‌زنیم و راهنمایی گوگل را دنبال می‌کنیم. کمی بعد از محل خروجمان از اتوبان، ‏از دور پمپ بنزین کوچک و متروکی می‌بینیم که فقط دو پمپ دارد. به‌به، نجات یافتیم! لولهٔ بنزین را ‏توی سوراخ باک می‌گذارم و شروع می‌کنم به پرداختن با کارت بانکی. اما... دستگاه می‌گوید که ‏رمز کارت را غلط وارد کرده‌ام. یک بار دیگر وارد می‌کنم. باز هم غلط است. عجب! اگر یک بار دیگر رمز ‏غلط باشد، کارتم قفل می‌شود و تا ۲۴ ساعت کار نمی‌کند. دوستم می‌آید و دو کارت مختلف ‏امتحان می‌کند، و همین است. حال چه کنیم؟ وسط بیابانی که پرنده در آن پر نمی‌زند، در این غربت، بی بنزین...‏

دوستم دگمهٔ کمک روی دستگاه را فشار می‌دهد، و من به شمارهٔ تلفن کمک زنگ می‌زنم. ‏هیچ‌کدام پاسخ نمی‌دهند. اما ناگهان ماشینی با زوجی پدیدار می‌شود. آیا در پاسخ به تقاضای ‏کمک آمده‌اند، یا رهگذرند؟ نمی‌دانیم. دست تکان می‌دهیم. به‌سوی ما می‌رانند. خانم راننده پیاده ‏می‌شود، نگاهی می‌کند، و به انگلیسی ضعیفی می‌گوید: این پمپ‌ها مخصوص اعضای یک باشگاه ‏است. باید کارت باشگاه را داشته‌باشید! آهاااان... پس این‌طور! حال چه کنیم؟ روی گوشی ‏فهرست نزدیک‌ترین پمپ‌ها را نشانش می‌دهم و می‌پرسم کدام‌یک از این‌ها درست و معتبر است؟ ‏او یکی از آن‌ها و جهت آبادی نزدیک را نشان می‌دهد. همان جایی‌ست که داشتیم می‌رفتیم و ‏گوگل ما را برگرداند.‏

کمی بعد بانک بنزین را پر کرده‌ایم، و به شکرانهٔ نجات‌مان، با خیال راحت بستنی چوبی از همان ‏پمپ بنزین می‌خریم و می‌خوریم.‏

با ساعتی تأخیر به سویل و پیش دوستان می‌رسیم، و در جا می‌زنیم بیرون تا شامی بخوریم.‏

با سپاس از دوست گرامی برای دو تا از عکس‌ها.

‏***‏
حین گردش در باغ جنة‌العریف در الحمرا اثری زیبا از مانوئل دفایا (۱۸۷۶-۱۹۴۶) آهنگساز معروف ‏اسپانیایی به نام «شب در باغ‌های اسپانیا» پیوسته در سرم جریان داشت. اثری‌ست برای پیانو ‏همراه با ارکستر در توصیف باغ‌های معروف اسپانیا. بخش نخست آن در توصیف همین جنة‌العریف است. نخستین بار آن را ۵۰ سال پیش از صفحهٔ گراموفونی شنیدم که دختری از ‏علاقمندان برنامه‌های «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به من هدیه داد. در این ‏نشانی بشنوید.‏ این اجرا در فضای شب باغ‌های نام‌برده فیلم‌برداری شده‌است.

بخش نخست در این نشانی
بخش دوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۲

پس از شبی با بدخوابی، این بار به تقصیر تق‌تق کولر، صبح زود بیدار می‌شوم. دوستی، که او هم ‏بدخوابی مزمن دارد، بیدار است. وسایل صبحانه‌مان ناقص است. از پنجره نگاه می‌کنیم. درست ‏روبه‌روی خانه‌مان کافه‌ای باز است و کسانی سر میزهای توی پیاده‌رو نشسته‌اند و دارند صبحانه ‏می‌خورند. دوست سوم میل دارد که به خواب و استراحت ادامه دهد. دونفری می‌زنیم بیرون و ‏آن‌جا خانم جوان و زیبا و مهربانی که هیچ انگلیسی نمی‌داند، به کمک واژه‌های مشترک میان ‏اسپانیایی و انگلیسی، و زیان بین‌المللی ایما و اشاره، سفارش ما را می‌گیرد. صبحانهٔ ساده‌ای ‏می‌خوریم و به حانه بر می‌گردیم. دوست سوم هنوز مشغول خواندن اخبار جهان از سایت‌های ‏گوناگون است.‏

ساعتی بعد سه‌نفری پیاده به‌سوی مرکز شهر، که مطابق نقشهٔ گوگل گویا نیم ساعت بیشتر راه ‏نیست، به راه می‌افتیم. آفتاب دارد داغ می‌شود. از راهی میان‌بُر و از پس‌کوچه‌های باریک می‌رویم. ‏مثل همهٔ دیگر رهگذران خود را به سایه‌ها می‌کشانیم. کف پاهای من می‌سوزد، روی پاهایم و ‏ساق پاهایم درد می‌کند. این درد دائمی ارمغان پیوند کلیه‌ای‌ست که از ۱۹۹۶ تا ۲۰۱۷ کار کرد و بعد از کار افتاد، اما درد ‏نوروپاتی ‏Neuropathy‏ هرگز از بین نمی‌رود و درمانی هم ندارد. کمی بعد کف کوچه‌ها سنگ‌فرش است و مرا به یاد ‏کوچه‌های «شهر کهنه»ی استکهلم می‌اندازد. این‌جا خرّازی‌فروشی‌ها و کافه‌ها بازند.‏

ناگهان از میدانی سر در می‌آوریم که بنای مدرن و بزرگ و جالبی وسط آن هست. این‌جا میدان ‏‏«تجسّم» ‏La Encarnación‏ است. ساختمان وسط این میدان را کاسب‌کاران پیرامون میدان و ‏شهرداری سویل به مسابقه گذاشتند، و سرانجام آرشیتکت آلمانی یورگن مایر ‏Jürgen Mayer‏ برنده ‏شد و نام آفریده‌اش را ‏Metropol Parasol‏ یا چتر (سایه‌بان) متروپل گذاشت. اما اهل محل پی‌بردند ‏که او می‌خواهد این نام را به ثبت برساند و بابت هر بار استفادهٔ رسمی از آن پولی بخواهد، پس، از ‏همان هنگام آماده شدن و افتتاح بنا در سال ۲۰۱۱، آن را ‏Setas de Sevilla‏ یعنی «قارچ‌های سویل» ‏نامیدند. سازه بر چهار پایه بنا شده و به‌راستی شبیه چهار قارچ است که به هم چسبیده‌اند.‏

با دوستی که خود آرشیتکت است سعی می‌کنیم حدس بزنیم جنس ورق‌هایی که در این بنا به‌کار ‏رفته چیست. لبه‌ها و مقطع آن‌ها شبیه تخته‌های چند لایه (مثل «تخته سه‌لا») است. من ‏نمی‌دانم و میان چوب و فلز سرگردانم. اما دوستم اصرار دارد که جنس آن‌ها چوب است. اکنون ‏می‌خوانم که حق با اوست: ادعا می‌شود که این بزرگ‌ترین سازهٔ چوبی جهان است؛ از چوب ‏کاج‌های فنلاندی به شکل چند لایه ساخته شده، به طول ۱۵۰ و عرض ۷۰ متر و بلندی ۲۶ متر. بی‌گمان مواد فراوانی به این چوب‌ها خورانده‌اند تا رطوبت و آب باران در آن‌ها نفوذ نکند، ورم نکنند و تغییر شکل ندهند. ‏طبقهٔ همکف زیر آن بازارچهٔ مواد غذایی‌ست، درست مثل ‏Saluhall‏ های استکهلم، مثلاً زیر ‏Hötorget‏. داخل این بازارچه خنک است و برای خنک شدن دقایقی در آن پرسه می‌زنیم. طبقه‌های ‏دوم و سوم آن برای کنسرت بزرگی که امروز در آن‌جا برپاست، بسته است. می‌توان روی سقف آن ‏رفت برای تماشای چشم‌اندازهای پیرامون. ما نرفتیم.‏

وقت ناهار است. سر نبش دو کوچه به درون رستورانی سرک می‌کشیم. کوچک و نقلی‌ست با چند ‏میز کوچک و باری با چهار نیمکت بلند. یکی از میزها اشغال است. تصمیم می‌گیریم که به چند جای ‏دیگر هم سر بزنیم و بعد انتخاب کنیم. همه جور جایی هست: بزرگ و کوچک و «لوکس» و معمولی. ‏هیچ کدامشان به دلمان نمی‌نشیند و تصمیم می‌گیریم به همان جای نقلی و «مردمی» اول ‏برگردیم. اما... آن‌جا اکنون بدجوری پر است. چه کنیم؟ برویم؟ بمانیم توی صف؟ دوستمان که ‏صبحانه نخورده خیلی گرسنه است. در همین شش‌وبش هستیم که یک چهارپایهٔ بلند کنار بار خالی ‏می‌شود. تا به طرف آن برویم یکی دیگر در کنارش خالی می‌شود. می‌نشینیم و هنوز جابه‌جا ‏نشده‌ایم که دوتای دیگر خالی می‌شود و جای ما جور می‌شود. پشت سر ما صفی درست ‏شده‌بود که هنوز برجاست و بلندتر می‌شود.‏

جا تنگ است، اما فضا خودمانی است. زن و مردی پشت میز بار سخت در تلاش و دوندگی برای ‏ادارهٔ رستوران هستند. دری باریک به آشپزخانه‌ای کوچک باز می‌شود. یکی از دوستان آبجو ‏می‌گیرد و دو نفرمان سانگریا (مخلوط شراب قرمز و عرق و نوشابه‌ای ترش، و دارچین، روی یخ). ‏تکه‌های یخ آن‌قدر بزرگ و زیاد است که حجم کمی برای مخلوط نوشیدنی می‌ماند. در آن هوای گرم ‏بسیار گواراست. میان خوراکی‌های موجود چیزی بهتر از همان میگوپلو پیدا نمی‌کنیم، و هر سه ‏همان را سفارش می‌دهیم. در اندازهٔ تاپاز ‏Tapas‏.‏

من اشتها ندارم و میگوپلو را به زور سانگریا می‌بلعم. اما دوستان سیر نمی‌شوند و یک تاپاز دیگر ‏متشکل از چهار تکه گوشت سفارش می‌دهند. اصرار دارند که من هم سهمی از آن بخورم. باشد. ‏یک تکه را به زور سانگریا می‌خورم. مزهٔ تاس‌کباب خودمان را دارد. دوستان با تشخیص من موافقند.‏

‏ می‌پردازیم و می‌رویم و کمی دیگر در کوچه‌های تنگ می‌گردیم. کم‌کم وقت آن است که به خانه ‏برگردیم تا من آماده شوم، ماشین را بردارم، و به‌سوی دیالیز بروم. این‌جا متفاوت با بلغارستان که ‏ماشین‌های سرویس برای بیماران دیالیزی داشت، چنین خدماتی ندارند. دوستان هم می‌خواهند در ‏خانه استراحت کنند و برای شبگردی آماده شوند. پس زیر آفتاب داغ سلانه‌سلانه بر می‌گردیم.‏

دیالیز اسپانیایی

پارسال در بلغارستان ساعت ۸ صبح وقت دیالیز داشتم. اما امسال این‌جا فقط در شیفت سوم و ‏ساعت ۱۷:۳۰ برایم وقت داشتند. کوله‌پشتیم را بر می‌دارم و راه می‌افتم. دیروز از قضای روزگار ‏برای پارک ماشین جایی درست دم در خانه‌مان پیدا کردند.‏

در ماشین را باز می‌کنم و تویش می‌نشینم. جهنمی‌ست. تمام روز زیر آفتاب داغ بوده. موتور را ‏روشن می‌کنم تا تهویه‌اش راه بیفتد. اما تهویه هم باد بسیار داغ به صورت و دست‌هایم فوت ‏می‌کند. به داشبرد داغ ماشین و صفحهٔ راهنمای جی‌پی‌اس نمی‌توان دست زد. عجب! فکر این‌جا را نکرده‌بودم. ‏می‌کوشم با نوک انگشتان نشانی کلینیک دیالیز را در جی‌پی‌اس وارد کنم، هم نوک انگشتانم تاب ‏آن صفحهٔ داغ را ندارد، و هم دستگاه نشانی‌هایی را که وارد می‌کنم نمی‌پذیرد. تهویه هنوز هوای ‏به‌شدت داغ فوت می‌کند. زندگی در جای گرم هم مشکلات ریز و درشت خود را دارد. در سوئد مردم ‏برای مبارزه با یخ‌بندان درون ماشین‌های پارک‌شده، باید بخاری مخصوصی بخرند که با سیم به برق ‏وصل می‌شود و درون ماشین را گرم نگه می‌دارد، و این‌جا... البته آن بخاری‌ها اکنون در مناطق ‏میانی و جنوبی سوئد از مد افتاده، زیرا که هوای سوئد نسبت به سی سال پیش گرم‌تر شده و آن ‏سرماها و یخ‌بندان‌ها به‌ندرت پیش می‌آید.‏

نه، دارد دیر می‌شود و موفق نمی‌شوم نشانی را به جی‌پی‌اس ماشین بقبولانم. پس ‏دست‌به‌دامن گوشی می‌شوم. گوگل به‌سادگی نشانی را می‌پذیرد و مسیر را نشان می‌دهد. ‏پره‌های تهویهٔ ماشین را طوری تنظیم می‌کنم که باد داغ آن به صورتم و دست‌هایم نخورد، و راه ‏می‌افتم.‏

اما مشکل تمام نشده. در بخش‌هایی از مسیر آفتاب روی صفحهٔ گوشی می‌افتد، مسیر را ‏نمی‌بینم، جای خوبی برای گوشی پیدا نمی‌کنم، کلافه‌ام، عجله دارم، از روی حرف‌های شفاهی ‏راهنمای گوگل می‌رانم، و خوشبختانه درست می‌روم. پس از دو سه کیلومتر، ماشین هشدار ‏می‌دهد که باد چرخ‌های ماشین میزان نیست. عجب! شرکت کرایهٔ ماشین آن را با باد نامیزان ‏تحویلمان داد، یا در همین فاصله برای اولین بار در همهٔ طول عمر ۳۷ سالهٔ رانندگی در خارج، پنچر ‏کردم؟ نه، فرمان به هیچ طرفی نمی‌کشد و صدای چرخی پنچر شنیده نمی‌شود. در حال رانندگی ‏در مسیری به‌کلی ناشناس، دنبال دگمهٔ خاموش کردن این هشدار می‌گردم، که هشدار چشمک‌زن ‏هر چهار چراغ راهنمای ماشین (هَزارد) راه می‌افتد. این دیگر چیست؟!‏

یکی دو کیلومتر با «هَزارد» روشن می‌رانم تا دگمه‌اش را پیدا کنم و خاموشش کنم. اما هشدار ‏نامیزانی باد چرخ‌ها هنوز روشن است که به مقصد می‌رسم. یکی از خوبی‌های این مملکت (یا ‏شاید فقط این شهر؟) آن است که کم‌وبیش هر جا و هر جور خواستید ماشین پارک می‌کنید و پولی ‏هم نمی‌پردازید. مثل تهران سابق.‏

کوله‌پشتیم را بر می‌دارم، ماشین را قفل می‌کنم و به‌سوی کلینیک می‌روم. چند آمبولانس جلوی ‏آن ایستاده‌اند. بعد می‌فهمم که کم‌وبیش همهٔ مشتری‌های این کلینیک را آمبولانس‌ها حمل و نقل ‏می‌کنند.‏

در کلینیک

ده دقیقه قبل از ۱۷:۳۰ رسیده‌ام. در سالن ورودی کلینیک حدود ده نفر به انتظار نشسته‌اند تا ‏نوبتشان برسد و به داخل فراخوانده شوند. همه، مثل خودم، پیر و درب‌وداغون‌اند و مناسب انتقال با ‏آمبولانس. به جمع «هولا» (سلام) می‌گویم و می‌نشینم. همه ماسک کرونا به صورت دارند. به من ‏هم خبر داده‌اند که این‌جا، حین دیالیز، داشتن ماسک اجباری‌ست. از کوله‌پشتی ماسکی را که در ‏سوئد خریده‌ام بیرون می‌کشم و روی صورتم می‌گذارم. همه را یک‌یک می‌برند و مرا، آخر از همه، ‏پرستاری می‌برد نخست پیش خانم دکتر. خانم دکتر که انگلیسی‌اش خوب است، مرا سین‌جیم ‏می‌کند، امضاهای بی‌شماری از من می‌گیرد، و سپس می‌سپارد به دست همان پرستار.‏

نخستین وظیفه، همیشه و همه جا، آن است که خود را وزن کنی تا معلوم شود چه میزان مایعات ‏از دیالیز قبلی تا امروز در بدنت جمع شده، تا با دیالیز بیرون کشیده‌شود. ترازوی این‌جا نشان می‌دهد ‏که وزن من از آخرین دیالیزم، پریروز در سوئد، چند صد گرم پایین‌تر رفته؟ عجب! پس همهٔ ‏نوشیدنی‌هایی که در این فاصله نوشیدم کجا رفت؟ تولید ادرار من صفر است. یعنی دو کلیهٔ طبیعی ‏و کلیهٔ پیوندی سوم اکنون اعضای مچاله‌شده‌ای هستند که هیچ ادراری تولید نمی‌کنند. آیا این ‏اختلاف وزن بر اثر تفاوت ترازوهاست، یا همهٔ نوشیده‌هایم، و بیش از آن، در گرمای این دو روز از راه ‏پوست بخار شدند و به هوا رفتند؟

پرستار مرا با خود می‌برد. در سالنی بزرگ نزدیک بیست مشتری دارند دیالیز می‌شوند، و در سالن ‏مجاور هم، که از سالن ما دیده می‌شود، به همین تعداد. همه روی صندلی‌های چرمی ‏تنظیم‌شونده خوابیده‌اند، اما برای من بین دو تا از این‌ها یک تخت اضافی به‌زحمت جا داده‌اند. ‏پیداست که من «اضافی» هستم. عیبی ندارد. فقط خونم را تصفیه کنند.‏

همهٔ پرستارها جمع می‌شوند دور تخت من، و خانم دکتر هم می‌آید. می‌خواهند ببینند این چه ‏پدیده‌ای‌ست که خود در خانه، تنها، همهٔ کارهای دیالیز را انجام می‌دهد و حتی خود سوزن‌ها را در ‏رگ‌های بازویش فرو می‌کند. دستگاه دیالیز آماده است. از پیش به من خبر داده‌اند که نوع ‏سوزن‌هایی را که من استفاده می‌کنم و پزشکم در گزارشش نوشته، این‌جا ندارند و باید با خودم ‏بیاورم. سوزن‌ها و برخی خرد و ریزهای دیگر را از کوله‌پشتی بیرون می‌کشم. نظافت کلینیکی این‌جا ‏تعریفی ندارد. کاغذ استرلیزه‌ای زیر این وسایل و زیر بازویم برایم پهن نمی‌کنند. با اشارهٔ دست ‏خواهش می‌کنم که الکل شست‌وشوی دست به من بدهند. آهان... پرستاری الکل کف دستم ‏می‌ریزد، و پوست محل فرو رفتن سوزن‌ها در بازو را هم ضد عفونی می‌کند.‏

نخست سوزن تیز را در جایی از تکه‌ای رگ مصنوعی که درون بازویم کار گذاشته‌اند فرو می‌کنم. ‏همه در سکوت تماشا می‌کنند، و با دیدن فوران خون در لولهٔ متصل به سوزن، خوشحالند و ‏‏«هوله‌ی» می‌گویند. آن سر لولهٔ سوزن را به پرستار دستکش به‌دست می‌سپارم و او آن را به لولهٔ ‏مربوط به سرخرگ دستگاه وصل می‌کند. این سوزن را با کمک هم چسب‌کاری می‌کنیم تا در اثر ‏حرکت‌های بازو از سوراخش بیرون نیاید و محکم بماند.‏

اکنون نوبت سیاهرگ است. برای سیاهرگ در بازویم ‏Button hole‏ دارم. یعنی سوزن را همیشه در ‏همان سوراخ فرو می‌کنم. برای این کار باید اول زخم روی سوراخ را با سوزن معینی، که با خود ‏آورده‌ام، کَند، و بعد سوزنی کُند را در آن سوراخ فرو کرد. در طول همهٔ این عملیات، حاضران با صدای ‏بلند به زبان اسپانیایی مشغول بحث‌اند و کسی از آن میان که گویا واردتر از همه است، کارهای مرا ‏برایشان توضیح می‌دهد.‏

با وزنم چه کنیم؟

این یکی هم با موفقیت و خوشی انجام می‌شود: خون از رگ به درون لولهٔ متصل به سوزن فوران ‏می‌زند و صدای «هوله‌ی» پرستارن بلند می‌شود. اکنون به دستگاه دیالیز وصل شده‌ام. پرستار ‏دگمه‌های فراوانی را می‌زند، و با یکی دو کلمهٔ انگلیسی می‌پرسد با وزنم چه کند؟ او می‌بیند که ‏وزنم نسبت به آن‌چه در پرونده‌ام نوشته شده پایین‌تر رفته. می‌پرسد: ماشین را روی چه تنظیم ‏کنیم؟ وزنت را بالاتر ببرد (با افزودن آب‌نمک به خون)، در همین سطح نگه دارد، یا پایین‌تر ببرد؟ من در ‏فکرم دارم حساب و کتاب می‌کنم، و او به خیال این که پرسش را نفهمیده‌ام، هی تکرار می‌کند و ‏هی می‌پرسد.‏

می‌دانم که اگر بیش از اندازه آب از بدنم بکشند، آخر کار یا ساعاتی بعد از آن افت فشار خون و ‏‏«فیبریلاسیون دهلیزی» (‏Förmaksflimmer‏) قلب به سراغم می‌آید، که سخت عذابم می‌دهد. اگر ‏کم‌تر آب بکشند، دست‌ها و پاهایم ورم می‌کند، که آن هم عذابی‌ست. پرستار کم‌کم دارد فکر ‏می‌کند که من یا کر هستم و یا زبان حالیم نیست. نتیجهٔ محاسبات ذهنیم را می‌گویم: همین وزنی ‏را که دارم حفظ می‌کنیم. او دگمهٔ آخر را می‌زند و ماشین را راه می‌اندازد، و می‌رود. اما مغز من ‏هنوز دارد حساب و کتاب می‌کند و یادم می‌آید که دوستی دارم که اصرار دارد که پزشک غلط ‏تشخیص داده: من «فیبریلاسیون دهلیزی» ندارم و «طپش قلب» ‏Hjärtrusning‏ دارم. چه می‌دانم. ‏شاید هم او درست می‌گوید. هر چه هست، از آن بیزارم.‏

فکر کرده‌بودم که برای سرگرمی در طول دیالیز، از کتاب‌ها و مجلاتی که در گوشیم هست بخوانم. ‏اما هنگام حرکت برای آمدن به دیالیز اشتباه بزرگی کردم و چارجر گوشی را همراه برنداشتم. ‏گوشی در طول روز فعال بوده و همچنین تا این کلینیک راهنماییم کرده. اکنون باید در مصرف باتری آن ‏صرفه‌جویی کنم، زیرا که قرار است پس از خاتمهٔ دیالیز حوالی ساعت ۲۳، بروم به فرودگاه و دوست ‏چهارم‌مان را که هواپیمایش ساعت ۲۳:۵۵ می‌نشیند سوار کنم و به خانه ببرم. راهنمای ‏جی‌پی‌اس ماشین اعتباری ندارد و معلوم نیست نشانی‌های فرودگاه و خانه را پیدا کند و در آن ‏صورت باید به گوشی متوسل شد. حفظ ارتباط با دوستان، شامل مسافرمان، هم لازم و مهم است.‏

پس، سرگرمی ندارم! همهٔ دیگر دیالیزی‌ها به خواب عمیقی فرو رفته‌اند. من هرگز نتوانسته‌ام در ‏حال دیالیز بخوابم. اما اکنون چاره‌ای نیست. سعی می‌کنم بخوابم. یک ساعت در خوابی پاره‌پاره و ‏خواب و بیداری سپری می‌شود. هنوز بیش از سه ساعت به پایان دیالیز مانده...‏

گرسنه‌ام شده. از پیش می‌دانم که این‌جا برخلاف سوئد و بلغارستان، حین دیالیز خوردنی و نوشیدنی به بیماران نمی‌دهند. ساندویچی را که بعد از ظهر در شهر خریدم از کوله‌پشتی بیرون می‌کشم، همراه با ‏یک شیشه آب. اما نمی‌بینم که کسی دیگر چیزی بخورد یا بنوشد. از پرستاری که دارد رد می‌شود ‏به انگلیسی می‌پرسم که آیا خوردن مجاز است؟ او از پرستار بخش که انتهای سالن نشسته به ‏اسپانیایی می‌پرسد، و بعد به من می‌فهماند که نه، متأسفانه مجاز نیست! شگفت‌زده می‌پرسم ‏چرا؟ او با اشارهٔ انگشت به ماسک روی صورتش می‌فهماند که برداشتن ماسک حتی برای خوردن و ‏نوشیدن هم مجاز نیست. عجب! می‌گویم: آهان! باشه، فهمیدم – و ساندویچ را به کوله‌پشتی بر ‏می‌گردانم.‏

به‌سوی فرودگاه و خانه

سرانجام چهار ساعت و نیم دیالیز به پایان می‌رسد. پایان آن هم مراسمی دارد (بیرون کشیدن ‏سوزن از بازو و...) که از نقل آن می‌گذرم. ساعت ۲۲:۴۵ است که رها می‌شوم. بیرون هوا مطبوع ‏است. گشتی دور ماشین می‌زنم و چرخ‌هایش را وارسی می‌کنم. هیچ‌کدامشان پنچر نیست. ‏نخست باید خود را به فرودگاه برسانم زیرا که معلوم نیست چه‌قدر راه است. راهنمای ماشین ‏خوشبختانه فرودگاه را بلد است. اما راه که می‌افتم، هشدار نامیزانی باد چرخ‌ها روشن می‌شود. ‏می‌ایستم و منوهای ماشین را می‌گردم تا «ثبت باد چرخ‌ها» را پیدا کنم، و تأیید می‌کنم که همین فشار ‏باد چرخ‌ها را ثبت کند. چراغ هشدار خاموش می‌شود.‏

نیم ساعت بعد بخش مسافران ورودی و نزدیک‌ترین پارکینگ به آن را پیدا می‌کنم. پارک می‌کنم، ‏ساندویچ و بطری آب را بر می‌دارم و به سوی سالن مسافران ورودی می‌روم. گازی به ساندویچ ‏می‌زنم و برای دوست مسافر پیامک می‌فرستم که این‌جا منتظرش هستم. هنوز ساندویچم تمام ‏نشده که او زودتر از موعد می‌رسد. سلام و چاق‌سلامتی، و به‌سوی خانه راه می‌افتیم. راهنمای ‏ماشین راه خانه را هم بلد است. چه خوب.‏

در خانه، دوستان هر یک به اتاق خود رفته‌اند، برای خوابیدن. اما با ورود ما، می‌آیند به استقبال ‏دوستمان.‏

بخش نخست، در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی
بخش چهارم در این نشانی
بخش پنجم در این نشانی
بخش ششم در این نشانی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۱

با چند تن از دوستان قصد سفر داشتیم و صحبت از شمال اسپانیا بود. اما محدودیت دسترسی به ‏دیالیز مهمان در آن نواحی، ما را به‌سوی جنوب راند و به‌ناگزیر شهر سویل ‏Sevilla‏ را انتخاب کردیم.‏

نام این شهر همواره مرا به یاد اپرای معروف «آرایشگر شهر سویل» اثر آهنگساز ایتالیایی جواکینو ‏روسینی می‌اندازد ‏Gioachino Rossini (1792-1868)‎‏. این یکی از معروف‌ترین اپراهای روسینی‌ست ‏که بعد از گذشت بیش از ۲۰۰ سال از نخستین اجرای آن (۱۸۱۶)، امروزه هنوز مقام نهم پر ‏اجراترین اپراهای سراسر جهان را دارد. داستان اپرا کمدی ساده‌ای‌ست پیرامون تلاش مردی ‏عاشق، با کمک یک آرایشگر، برای درآوردن دختری زیبا از چنگ پزشکی پیر که به هر قیمتی قصد ‏ازدواج با دختر را دارد.‏

البته برای کسانی که اهل اپرا و موسیقی کلاسیک آوازی نیستند، مثل خود من، اوورتور، یا ‏‏«پیش‌نوا»ی بدون آواز این اپراست که می‌توان از آن لذت برد. این «پیش‌نوا» خود جداگانه در ‏فیلم‌های بی‌شماری به کار برده شده‌است. در این نشانی بشنوید (۲ دقیقه و ۲۵ ثانیه دندان روی ‏جگر بگذارید تا به جای معروفش برسد که حتماً شنیده‌اید).‏

بگذریم از آرایشگر شهر سویل و برسیم به خود شهر سویل.‏

حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر یکشنبه ۲۶ ماه می، با تعویض پرواز در مادرید، وارد شدیم، و ورودمان با کلاهبرداری شرکت کرایهٔ ‏ماشین آغاز شد: شرکت‌های واسطهٔ اینترنتی اصرار دارند که بیمه‌های آن‌ها را بخرید تا از ‏پرداخت هرگونه خسارتی بابت ماشین رها شوید و خیالتان راحت باشد. اما بعد در محل، خود ‏شرکت کرایه‌دهندهٔ ماشین ساز دیگری می‌زند و ادعا می‌کند که بیمه‌های شرکت واسطه به هیچ ‏دردی نمی‌خورند و باید بیمه‌های خود آن‌ها را بخرید! بناچار پذیرفتیم، به امید آن که پولمان را از ‏شرکت واسطه پس بگیریم.‏

راهنمای جی.پی.اس ماشین در انتهای مسیر گیج شده‌است و اصرار دارد ما را به یک کوچهٔ ورود ‏ممنوع وارد کند. هوا داغ است، کم‌تر رهگذری دیده می‌شود، دو طرف همهٔ کوچه‌ها ماشین پارک ‏شده و جایی برای ایستادن ما نیست. دوست پشت فرمان سر نبش دو کوچه، و نیمی روی خط ‏عابر پیاده، می‌ایستد تا ما پیاده شویم و خانهٔ چهاراتاقه‌ای را که کرایه کرده‌ایم پیدا کنیم.‏

آفتاب سوزان است. پرس‌وجو از رهگذران تصادفی ما را به نبش دو خیابان پایین‌تر می‌کشاند، بی ‏آن‌که خانه را پیدا کنیم. آن‌جا دختر جوانی دارد شیشه‌های دکانش را می‌شوید. از او، که هیچ انگلیسی نمی‌داند، خواهش می‌کنیم که با ‏صاحبخانه که در آن‌سوی خط تلفن با انگلیسی شکسته‌بسته‌ای دارد ما را راهنمایی می‌کند، حرف ‏بزند، و خانه را نشانمان دهد. از ما می‌خواهند که همان‌جا بمانیم تا بیایند.‏

زوجی میان‌سال می‌آیند، و خانه را دویست‌متر بالاتر نشانمان می‌دهند. مرد با دوست پشت فرمان ‏می‌رود تا جای پارک پیدا کنند. زن مراسم تحویل خانه را انجام می‌دهد، از گذرنامه‌هامان عکس ‏می‌گیرد و کلیدها را تحویل می‌دهد، خانه را نشان می‌دهد، و با همسرش می‌روند.‏

حالا باید آبی به دست و رویمان بزنیم، لباس گرمی را که از سوئد به تن داشته‌ایم با لباس تابستانی ‏عوض کنیم، و بزنیم بیرون.‏

‏***‏
شهر بدجوری خلوت است. همهٔ دکان‌ها بسته‌اند. هوا گرم است. کم‌کم دستمان می‌آید که: ‏آهان... هم یکشنبه است، و هم وقت سی‌یستا (استراحت نیمروزی)! تشنه و گرسنه دنبال جایی ‏می‌گردیم تا خوردنی و نوشیدنی بخریم. اندک‌شمار رهگذران در برابر پرسش ما سری تکان می‌دهند ‏و می‌گذرند. سرانجام زوج میان‌سالی که عاشقانه بازو به بازو انداخته‌اند و در گوش هم نغمهٔ عشق ‏می‌خوانند، دلشان به حالمان می‌سوزد: با اشارهٔ دست راهی را و جایی را نشانمان می‌دهند که ‏گویا امروز هم دایر است و می‌توان آب و دانه از آن خرید. بعد از سپاسگزاری راه می‌افتیم که به آن ‏سو برویم، اما زن چیزی به نجوا در گوش مرد می‌خواند، و همراهمان می‌شوند که تا نزدیکی ‏خواربارفروشی همراهی‌مان کنند. درود بر آن زوج عاشق!‏

‏«سوپر» کوچکی‌ست. مرد جوانی همه‌کارهٔ آن است. آب و نان و پنیر و کالباس و سبزی و میوه و ‏آبجو می‌خریم، آذوقهٔ امشب و صبح فردا، تا بعد چه شود.‏

در کوچه‌های خلوت و پر آفتاب به خانه بر می‌گردیم و کمی استراحت می‌کنیم. شب هنوز مشکل ‏داریم: در میان کرکره‌های پایین‌کشیده و دکان‌های به‌شدت بستهٔ کوچه‌ها و خیابان‌های پیرامون، ‏تابلوهای رستوران‌های زیادی دیده می‌شود. اما همه بسته‌اند. یکشنبه است و اینان به‌شدت ‏دین‌دار هستند!‏

باز ناگزیریم از این و آن بپرسیم. دو زوج که بر نیمکت‌هایی کنار خیابان نشسته‌اند، با پرسش ما در ‏سکوت به فکر فرو می‌روند، کمی با هم به اسپانیایی حرف می‌زنند، و بعد زنی از آن میان نام ‏رستورانی را می‌گوید و با اشارهٔ دست راهنمایی می‌کند. سپاسگزاری می‌کنیم و راه می‌افتیم. او ‏نامی گفته که ما ‏Er manos‏ شنیده‌ایم، در نقشهٔ گوگل پیدایش نمی‌کنیم، و بعد می‌فهمیم که اینان ‏نیز مانند فرانسویان ‏H‏ را ‏E‏ تلفظ می‌کنند، ‌و آن نام ‏Bar Hermanos Gomez‏ بوده‌است!‏

می‌رویم و پیدایش می‌کنیم. کمی از ساعت ۷ شب گذشته، اما این‌جا تازه دارند میز توی پیاده‌رو ‏می‌چینند. آهان... زندگی شبانه این‌جا تازه از ساعت ۸ شب آغاز می‌شود! میان خواندن منوی روی ‏دیوار و رفتن و ماندن سرگردانیم که میزی توی پیاده‌رو برایمان می‌گذارند و ما را می‌نشانند و سه ‏لیوان آبجو پیش‌مان می‌گذارند (دوست چهارم فردا شب می‌رسد). کم‌کم شام مفصلی می‌شود؛ ‏با حلزون‌های ریز آب‌پز برای مزهٔ آبجو، پایه‌یا ‏Paella‏ یا همان میگوپلوی خودمان که صدف هم تویش ‏هست، و سپس میگوهای عظیم‌الجثهٔ کباب‌شده. میگوهایی به این عظمت هرگز ندیده‌ام. در سوئد ‏درشت‌ترین میگو را میگوی ببری ‏Tigerräkor‏ می‌نامند که یک سوم این‌ها هم نیستند و کسانی، از ‏جمله من، از خوردن آن اکراه دارند، زیرا که کشت آن صدمهٔ بزرگ و جبران‌ناپذیری به محیط زیست ‏می‌زند. این میگوها را لابد باید «میگوی فیلی» نامید.‏

همه چیز البته خوشمزه و مطبوع است، حتی حلزون‌ها. اما من چند هفته است که هیچ اشتهای ‏خوردن و نوشیدن ندارم. به اصرار دوستان یکی از میگوهای فیلی را به زور شراب سفیدی که ‏تعریفی ندارد، فرو می‌دهم. از منو و لیست شراب خبری نیست. موقع سفارش شراب غفلت کردیم ‏و نگفتیم که «خشک» باشد، و یک شراب نیمه‌شیرین برایمان آوردند. اما در مجموع جای بدی نبود. ‏درود بر آن خانم راهنما. در گوگل می‌بینم که بیش از هزار نفر در مجموع امتیاز ۳/۳ از ۵ به این بار ‏داده‌اند.‏

سر راه بازگشت به خانه، خیلی نزدیک به خانه، یک بستنی‌فروشی بزرگ می‌بینیم که موقع ‏آمدنمان خیلی بسته بود، اما اکنون باز است و داخل و میزهای پیاده‌روی بیرون آن پر از ‏مشتری‌ست. هیچ جایی برای نشستن نیست. تا بستنی بخریم میز کوچکی خالی می‌شود، و ‏داخل می‌نشینیم. انواع بستنی‌هایش خوشمزه است. از فردا این‌جا پاتوق ما می‌شود.‏

شب کولر اتاقم تق‌تق صدا می‌دهد. تا صبح هی کم و زیادش می‌کنم و خاموش و روشنش می‌کنم. ‏اما تق‌تق از بین نمی‌رود.‏

‏***‏
عکس از خودم است (حتی انگشتم توی آن پیداست!) و برج ناقوس‌ها و بخشی از بزرگ‌ترین ‏کلیسای جامع همهٔ جهان را که در سویل قرار دارد نشان می‌دهد. آن برج، بناشده در سدهٔ ۱۱۰۰ ‏میلادی به عنوان منارهٔ مسجد، تا زیر سقف بالاترین طاقش ۱۰۵ متر ارتفاع دارد. مسیحیان، پس از ‏تسخیر آن، ویرانش نکردند و از سال ۱۴۰۲ درون و بیرون و پیرامون مناره را به بزرگ‌ترین کلیسای ‏جامع جهان تبدیل کردند. درون کاتدرال (همان کلیسای جامع) هم خود جهانی‌ست. از جمله کریستف کلمب آن‌جا به‌خاک سپرده شده‌است.‏

بخش دوم در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی.
بخش چهارم در این نشانی.
بخش پنجم در این نشانی.
بخش ششم در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 April 2024

پلیس داریم تا پلیس - ۲

هفده سال پیش چیزکی نوشتم و از پلیس سوئد تعریف کردم، در این نشانی.‏

اکنون باز باید بنویسم.‏

روز اول ژانویهٔ امسال در یخ‌بندانی شدید که به‌زحمت می‌شد در پیاده‌روها راه رفت، روی یخ و برف ‏کوبیدهٔ کف پیاده‌رو پاکتی حاوی بیش از ۸ هزار کرون پول نقد پیدا کردم (حدود ۱۰۰۰ دلار) هیچ ‏جانداری در آن اطراف نبود. همه از شدت سرما به لانه‌هایشان پناه برده‌بودند.‏

خب، حالا چکارش کنم؟ بعد از همهٔ انواع فکر و خیال‌ها که خودتان می‌دانید، و سنجیدن همهٔ ‏جوانب، مطابق قانون و به وظیفهٔ شهروندیم عمل کردم: اگر محل پیدا کردن آن چیز، صاحب دارد، مثل ‏مدرسه، بازارچه، سینما، اتوبوس، ایستگاه اتوبوس و... باید آن را به گردانندهٔ محل بدهید، وگرنه باید ‏به پلیس تحویلش بدهید. پس‌فردایش رفتم به ادارهٔ پلیس محل و ساده‌لوحانه (!) پاکت را دودستی ‏تحویل دادم! دختر جوانی که در باجهٔ پلیس نشسته‌بود، و همچنین همکارش، باورشان نمی‌شد، و با ‏چشمانی گردشده دست کم دو بار پرسیدند: «یعنی تو، این‌قدر پول روی زمین پیدا کرده‌ای، و ‏آورده‌ای و می‌دهی به پلیس؟!» - خب، آره!‏

اگر محل پیدا کردن پول و غیره صاحب داشته‌باشد، مثل مواردی که برشمردم، شما که آن را پیدا ‏کرده‌اید، هیچ حقی بر آن ندارید و هیچ ادعایی نمی‌توانید بکنید. همهٔ حقوق متعلق به صاحب محل ‏است. اما اگر مثل مورد من، جای بی‌صاحبی باشد، می‌توانید درخواست مژدگانی بکنید، بنا به ‏رسم حدود ۵ درصد، و می‌توانید بخواهید که اگر صاحبش تا سه ماه پیدا نشد، خودتان آن را تصاحب ‏کنید.‏

فکر کردم که این پول بی‌زبان را که می‌دهم و می‌رود، همه چیز مهیاست که پلیس فاسدی آن ‏را به جیب بزند، و من اگر به شکلی پی‌گیری کنم، می‌گویند که صاحبش پیدا شد و تحویلش گرفت. ‏فکر کردم که خب، پس تقاضای مژدگانی می‌کنم تا از یک لحاظ قدری محکم‌کاری شود. اما دختران ‏پلیس گفتند که دادن مژدگانی اجباری نیست، و نمی‌توانند قولی در آن زمینه بدهند! فکر کردم که ‏پس درخواست می‌کنم که اگر صاحبش پیدا نشد، پول را به من بدهند، تا به جیب پلیس نرود! اما ‏هیچ قبض رسیدی به من نمی‌دادند که من روزی بتوانم موضوع را دنبال کنم. با سماجت توانستم از ‏فرمی که پر کرده‌بودند و در آن فقط مشخصات من بود به اضافهٔ درخواست مژدگانی یا تمامی پول ‏اگر صاحبش پیدا نشد، یک کپی بگیرم. اما در آن هیچ صحبتی از مبلغ پول هم نبود! یعنی کشک! ‏یعنی هیچ معلوم نبود من چه مبلغ و کی و کجا پیدا کرده‌ام و کجا تحویل داده‌ام. بدون مهر و امضا و ‏حتی سربرگ پلیس! حسابی کلاه سرم رفت!‏

به خانه که رسیدم، توی دو گروه فیسبوکی مربوط به محلمان آگهی نوشتم که پول پیدا کرده‌ام و داده‌ام به پلیس.

این‌ها را برای دوستان که تعریف کردم، بعضی‌شان به ریش من خندیدید. خود من هم از اولش تا ‏آخرش هیچ ته دلم قرض نبود و خودم هم به ریش خودم می‌خندیدم! با هم گفتیم: حالا سه ماه ‏صبر می‌کنیم...‏

روز سوم آوریل که درست سه ماه می‌شد، هیچ خبری نشد. فکر کردم که یا پلیسی آن را بالا ‏کشیده و یک لیوان آب خنک هم رویش خورده، یا در بهترین حالت شاید صاحبش پیدا شده، پول را ‏تحویل گرفته، و میل نداشته مژدگانی به من بدهد. پس بی‌خیال... و راستش به‌کلی فراموشش ‏کردم.‏

اما... امروز یک اس.ام.اس آمد از پلیس: لطفاً شمارهٔ حساب بدهید برای واریز مبلغ ۸ هزار و ‏خرده‌ای کرون (تا دینار آخر) پول پیدا شده [که صاحبش پیدا نشد]!!‏

جلّ‌الخالق! چه خوب است که بتوان به دستگاه‌های حیاتی یک جامعه اعتماد کرد! چه حس ‏دلپذیری‌ست! درود بر پلیس سوئد! درود بر اخلاق اجتماعی و سلامت جامعهٔ سوئد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

امیروف در رادیوی سوئد - ۳

برنامهٔ موسیقی درخواستی شبکهٔ دوم رادیوی سوئد هفته‌ای را که امروز به پایان رسید، صرف گردش موزیکال در قارّه‌های جهان ‏کرد. امروز نوبت آسیا بود. من از فرصت استفاده کردم و قطعاتی از آهنگسازان معروف جمهوری ‏آذربایجان درخواست کردم.‏

در درخواستی که نوشتم گله کردم که آثار آهنگسازان آذربایجانی بسیار بسیار به‌ندرت از رادیوی سوئد ‏شنیده می‌شود، حال آن که آثار آهنگسازان همسایهٔ آذربایجان، یعنی ارمنستان، آن‌قدر هر روز و هر روز ‏پخش می‌شود که آدم شک می‌کند که مبادا کیم کارداشیان لابی خیلی نیرومندی در رادیوی سوئد ‏دارد!‏

خلاصه، درخواست مرا پخش کردند! تا یک ماه می‌توان دو قطعه از «رقص‌های سنفونیک» اثر فیکرت ‏امیروف را در این نشانی شنید. نوار را تا یک ساعت و ۲۴ دقیقه جلو بکشید و بعد گوش بدهید.‏

وگرنه خود اثر را در یوتیوب هم می‌توان شنید، در این نشانی.‏

پیشتر دست‌کم دو بار دربارهٔ امیروف و آثار او نوشته‌ام: این‌جا، و این‌جا.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۲

هوا مَلَس است: آفتابی‌ست، اما سرد و با باد - بعد از ماه‌ها سرما و برف و باد و باران. می‌زنم بیرون ‏تا هم آشغال‌هایی را که نمی‌شود توی شوت انداخت، بریزم بیرون، هم قدمی بزنم، هم داروی ‏تازه‌ای را که پزشک نوشته از داروخانه بگیرم، و هم ناهاری بخورم.‏

سلّانه سلّانه می‌روم و بعد از نیم ساعت می‌رسم به بازارچهٔ محل‌مان. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها ‏به‌جای بازار و بازارچه می‌گویند «مرکز خرید»؟

نگاهی توی داروخانه می‌اندازم. الان شلوغ نیست. پس اول دارو را می‌گیرم، و بعد می‌روم به‌سوی ‏سلف‌سرویسی که صاحب و کارکنانش ترک‌اند و غذایش بد نیست. خیال دارم ماهی بخورم.‏

توی صف می‌ایستم، سینی و کارد و چنگال، دستمال کاغذی، و لیوانی با نوشیدنی بر می‌دارم، و ‏می‌رسم به مردی که کارش این است که بشقاب به‌دست می‌پرسد چه می‌خواهید، و همان را ‏می‌گذارد توی بشقاب، مخلفاتی به آن اضافه می‌کند، و بشقاب را می‌گذارد توی سینی شما.‏

نوبت من است. دهان باز می‌کنم تا بگویم «ماهی»، اما ... ناگهان کلمهٔ «ماهی»، و نام همهٔ غذاها ‏از ذهنم پاک می‌شود! ایستاده‌ام. دهانم را مانند ماهی توی آب، باز و بسته می‌کنم، می‌گویم ‏‏«ام‌م‌م...، ام‌م‌م...» اما نامی برای مفهومی که در ذهن داشتم پیدا نمی‌کنم که بگویم. مرد ‏بشقاب‌به‌دست هاج و واج ایستاده‌است و منتظر است. خوشبختانه توی صف بعد از من کسی ‏نیست. قدمی به چپ و به راست بر می‌دارم و بر ذهنم فشار می‌آورم: این چیزی را که ‏می‌خواستم سفارش بدهم، به سوئدی چه می‌گویند؟ یا‍ اصلاً به فارسی؟ یا به زبان‌های دیگری که ‏هیچ نباشد تا حد نام غذایی که می‌خواهم بلدم: به انگلیسی؟ به ترکی؟ به روسی؟ به گیلکی؟ به ‏عربی؟ به آلمانی...‏

نه! نام آن غذا که هیچ، فکر می‌کنم خب، چیز دیگری سفارش بدهم، اما نام هیچ غذای دیگری توی ‏ذهنم نیست. سرانجام مرد بشقاب به‌دست شروع می‌کند به نام‌بردن غذاهای روز... اما سودی ‏ندارد: هیچ نمی‌فهمم. نام‌هایی که او فهرست‌وار بر می‌شمارد هیچ معنایی برای من ندارند. ‏بی‌گمان نام غذایی را که قصد داشتم سفارش بدهم نیز، می‌گوید، اما نمی‌فهمم. عجب... عجب... ‏چه کنم؟

منو! منو! منوهایی بر تابلوهای بزرگ روی دیوار روبه‌رویم آویخته‌اند. نگاهم را بر آن‌ها می‌گردانم. ‏سعی می‌کنم بخوانم و نام غذایی را که می‌خواستم سفارش بدهم توی آن‌ها پیدا کنم. اما... ‏نمی‌توانم بخوانم! بی‌سواد شده‌ام! نقش‌ونگارهای روی تابلوها هیچ معنایی برایم ندارند!‏

عجب... باز چند قدمی به چپ و راست می‌روم. احساس حماقت می‌کنم. چطور نمی‌توانم نام ‏غذایی، هر غذایی، را بر زبان بیاورم؟ اما می‌توانم حرف بزنم. در اوج ناتوانی بشقاب مشتری قبل از ‏خودم را نشان می‌دهم. مرد بشقاب‌به‌دست می‌پرسد: شنیتسل می‌خواهی؟ عجب! شنیتسل را ‏می‌فهمم! می‌گویم: نه، نه! شنیتسل نه! باز سرگردانم. اکنون حدود سه دقیقه است که دارم ‏می‌کوشم تا نام غذایی را بگویم. اکنون گذشته از خلاء نام غذاها، بقیهٔ ذهنم هم تیره و تار است. از ‏مرد بشقاب‌به‌دست خواهش می‌کنم که یک بار دیگر نام غذاهای روز را تکرار کند. او می‌گوید، و من ‏هیچ نمی‌فهمم، اما در آن میان ناگهان نام «ماهی» یا به‌سوئدی ‏Fisk‏ به‌نظرم آشناست. با دودلی ‏می‌گویم «فیسک»... «فیسک»... مطمئن نیستم که درست گفته‌ام. با خود فکر می‌کنم: ‏‏«فیسک»؟ فیسک یعنی چی؟ همین بود که می‌خواستم؟ اصلاً آن را چه‌طور می‌نویسند؟ چرا توی ‏منوی روی دیوار آن را نمی‌بینم؟ البته توی منوی روی دیوار هنوز هیچ چیز نمی‌بینم... حرف اول ‏‏«فیسک» چه‌شکلی‌ست؟ اصلاً «حرف» چیست که چه‌شکلی باشد؟

مرد بشقاب خالی را کنار می‌گذارد. ای‌داد! لابد به‌جای «فیسک» کلمهٔ عجیب دیگری گفته‌ام؟ اما از ‏حرف‌های مرد دستم می‌آید که ماهی برای این نوبت حاضر نیست و دوسه دقیقه‌ای طول ‏می‌کشد. باشد. طوری نیست. با سینی به‌طرف صندوق می‌روم تا بپردازم و بعد منتظر ماهی ‏بمانم. این‌جا برای بازنشسته‌ها تخفیف دارند. دم صندوق می‌خواهم بگویم که بازنشسته‌ام. اما ‏این‌بار کلمهٔ «بازنشسته» را گم کرده‌ام! عجب گیری کردیم ها! به‌زحمت کلمه‌ای می‌گویم. هنوز ‏نمی‌دانم چه گفتم! اما بعداً از پولی که پرداخته‌ام می‌بینم که با تخفیف بازنشستگی برایم حساب ‏کرده‌اند.‏

ادامه می‌دهم، سالاد و نان و کره و چاشنی‌ها و مخلفات بر می‌دارم و می‌روم و جایی در چند متری ‏روبه‌روی مرد می‌نشینم تا هرگاه ماهی آوردند، بروم و بشقابم را بگیرم. منو هم بر دیوار روبه‌روی من ‏است. همچنان که سالاد و مخلفات را مزمزه می‌کنم، نگاهم به منوست. دید چشمانم هیچ ایرادی ‏ندارد. همه چیز را روشن و واضح می‌بینم، اما سواد ندارم که بخوانم! غذای من حاضر است. ‏می‌روم و می‌گیرمش. حدود ده دقیقه که می‌گذرد، حین خوردن، حروف روی دیوار یکی یکی معنا ‏به‌خود می‌گیرند. کم‌کم می‌توانم بخوانم، و کمی بعد ‏Fisk‏ را هم توی آن‌ها می‌بینم. ‏

‏***‏
آن روز، همین دوشنبهٔ پیش، یک ساعتی طول کشید تا ذهنم به طور کامل به جای خود برگردد. ‏فردایش در کلینیک دیالیز هم برای اندازه‌گیری شدت جریان خون در رگ‌های بازو و هم برای دیدار ‏نوبتی با پزشک وقت داشتم. اندازه‌گیری شدت جریان خون نشان داد که همین الان است که رگ‌ها ‏بند بیایند و نتوانم دیالیز کنم. اما دیالیز را ادامه دادیم تا بعدش مرا اورژانس بفرستند برای جراحی رگ ‏و گشاد کردن این رگ‌ها. در همین فاصله خانم دکتر هم آمد و حال و احوال پرسید. و من «ناغافل»، ‏داستان فراموشی دیروزم را برایش گفتم. اول کلیات را گفتم، اما او پرسید و پرسید، و بیشتر و ‏بیشتر حالتش جدی شد. آخرش پرسید: رفتی به اورژانس؟ - ای خانم... اورژانس؟ نه، نرفتم! و خانم ‏دکتر گفت که بعد از دیالیز اول باید تکلیف این فراموشی موقت را در اورژانس معلوم کنیم، و بعد ‏تکلیف گرفتگی رگ بازو را.‏

‏... و چنین بود که من سه روز در اورژانس‌های استکهلم و سه بیمارستان سرگردان شدم، از تعریف ‏داستان‌های ملال‌آورِ به‌انتظار خوابیدن‌ها در کریدورها در می‌گذرم. در این مدت بی هیچ اغراقی ‏دست‌کم ده بار مجبور شدم همهٔ داستان بالا را برای پزشکانی که بالای سرم می‌آمدند تعریف کنم. ‏آخرش شک برم داشت که این‌ها دوستان و همکارانشان را برای سرگرمی شبانه می‌فرستند بالای ‏سر من تا این داستان سرگرم‌کننده را باز و باز برایشان تعریف کنم. چه می‌دانم!‏

اما یکی‌شان خانم دکتری بود که اشکم را درآورد! تازه به یک اتاق منتقلم کرده‌بودند. خانم دکتر ‏هنگام ورود گفت که او البته پزشک اورژانس نیست، اما در انتظار آمدن پزشکِ بخش، آمده‌است تا ‏احوالم را بپرسد. جوان‌تر از میان‌سال بود، با سیمایی دل‌پذیر. مرد جوانی همراهش بود که به‌گمانم ‏شاگردش بود. دکتر می‌پرسید، و مرد یادداشت می‌کرد. من به‌جای آن که مثل همهٔ بیماران دیگر ‏روی تخت بخوابم، روی صندلی نشسته‌بودم، لپ‌تاپی که صبح توی کوله‌پشتی گذاشته‌بودم تا در ‏طول دیالیز با آن سرگرم شوم، روی زانوانم بود و داشتم چیزی می‌خواندم. با آمدن دکتر آن را بستم ‏و کنار گذاشتم. دکتر آمد، کنارم و بالای سرم ایستاد، و پرسید و پرسید و پرسید. اول جداگانه دربارهٔ ‏گرفتگی رگ بازو، و بعد دربارهٔ فراموشی موقت. هرگز هیچ کس دیگری، پزشک یا غیر پزشک، این ‏قدر با دقت، با تمرکز، با توجه، با مهربانی، نکته‌سنجانه، و پیگیرانه دردها و رنج‌هایم را، سوابقشان ‏را، درمان شدن یا نشدن‌شان را نپرسیده‌بود؛ این قدر به‌دقت گوش نداده‌بود؛ این‌چنین از میان ‏حرف‌هایم نکته‌های تازه بیرون نکشیده‌بود و دنبال نکرده‌بود. گاه چنان غرق حرف‌هایم می‌شد که ‏چمباتمه می‌زد و کنارم می‌نشست، و باز می‌پرسید؛ با جمله‌هایی می‌پرسید که راه می‌داد که باز ‏و باز تعریف کنم. جایی میان حرف‌هایم گفت:‏

‏- پس تو از آن‌هایی هستی که اهل دکتر رفتن نیستند؟!‏
زده‌بود توی خال. قاه‌قاه خندیدم و گفتم - نه! از پزشک و درمان گریزانم! – و با به‌یاد آوردنِ این که چرا ‏از درمان گریزانم، در اوج خنده قدری متأثر شدم و آب بینیم راه افتاد. دستمال کاغذی را که روی ‏صندلی کنار دستم بود آهسته برداشتم و بینی و چشمانم را خشک کردم. دکتر می‌دید، و در ‏سکوت به‌دقت حرکاتم را می‌پایید.‏
گفت: - برای هر کدام از چیزهایی که تعریف می‌کنی، مردم خود را هراسان به اورژانس می‌رسانند. ‏تو برای این، و آن‌یکی حتی دکتر هم نرفتی؟
‏- نه! به نظرم لازم نبود.‏

من تعریف می‌کردم و او در طول حرف‌هایم گاه با مرد نگاه‌های معنی‌داری رد و بدل می‌کردند. ‏پرسید: برای این هم اورژانس نرفتی؟
‏- نه! لازم ندیدم!‏
‏- برای این‌یکی هم دکتر نرفتی؟
‏- نه! زود خوب شد!‏

پرسید و پرسید، و یادم آورد که ساعتی پیش از آن حالت فراموشی موقت، داشتم درِ خانه‌ام را ‏برای بیرون آمدن قفل می‌کردم که دچار حملهٔ میگرن خفیفی شدم.‏

دکتر نگاهی به مرد همراهش کرد، چمباتمه زد و نشست. توجهش بیشتر جلب شد، و گفت:‏
‏- تعریف کن! حملهٔ میگرن تو چه‌طور بروز می‌کند؟

‏- لکه‌ای توی میدان دیدم پیدا می‌شود که آهسته رشد می‌کند و بزرگ می‌شود، تا از میدان دیدم ‏بیرون برود... البته بچهٔ ده – دوازده‌ساله که بودم همراهش سردرد وحشتناک و استفراغ هم بود... ‏اما هیجده نوزده ساله که شدم، به‌کلی ناپدید شد. بعد از سال‌ها، در ۴۳‌سالگی، یکی دو روز بعد از ‏پیوند کلیه، دوباره شروع شد، اما این بار بدون سردرد و استفراغ. همان‌جا بستری که بودم، به دکتر ‏گفتم و او مرا برای لکه‌های میدان دید به بخش چشم‌پزشکی اعزام کرد. جشم‌پزشک با ‏دستگاه‌هایی که داشت توی چشم‌هایم را نگاه کرد و عیبی نیافت. بعد دربارهٔ شکل لکه‌ها و ‏جزییاتشان پرسید و پرسید، و آخرش گفت: - از اول اگر پرسیده‌بودم، لازم نبود توی چشم‌هایت دنبال ‏عیب بگردم! این حملهٔ «میگرنِ چشمی» است!‏

حدود یک سال بعد از پیوند کلیه، آن لکه‌ها دیگر نیامدند. باز فراموششان کردم، و این‌بار هفت سال ‏پیش که کلیهٔ پیوندی از کار افتاد و مجبور شدم دوباره شروع به دیالیز بکنم، باز هم لکه‌های میدان ‏دید پیدایشان شد. دیروز هم از خانه که بیرون می‌آمدم باز حمله شروع شد، اما در طول راه، بعد از ‏ده – پانزده دقیقه لکه‌ها ناپدید شدند و فراموششان کردم، و بعد آن فراموشی موقتی پیش آمد...‏

دکتر سخت به هیجان آمده‌بود. کشف بزرگ و مهمی کرده‌بود. گفت: حالا تکه‌های پازل تکمیل شد! ‏چه خوب که این را گفتی! تشخیص من اینه که یک نوع تازهٔ میگرن در تو شکل گرفته. علت آن ‏اختلال حافظه هم همین بوده. البته می‌دانم که همکارانم بی‌گمان تو را هم توی قوطیِ کلیِ حملهٔ ‏استروک ‏TIA‏ می‌گذارند (حملهٔ ایسکمی گذرا). اما حالا می‌روم و هم به پزشک استروک دربارهٔ ‏فراموشی موقتت، و هم به جراح رگ بازویت نظرهای جداگانه‌ام را اعلام می‌کنم. تا ببینیم چه ‏می‌کنند.‏

راه افتادند که بروند. خانم دکتر با خوشرویی و با لحنی شوخ گفت:‏
‏- می‌بینی که علتی ندارد که از ما فرار کنی!‏

با خنده‌ای سپاسگزاری کردم، و رفتند. موقعیتی نبود که به او بگویم: دست‌کم نیمی از زندگی من ‏در حال درمان می‌گذرد. باز هم دنبال درمان بدوم؟ - و به یاد میگرن‌های سال‌های کودکیم افتادم. آن ‏موقع نمی‌دانستم که میگرن چیست، و نمی‌دانستم که این میگرن است. بیمار شدن در خانهٔ ما ‏ممنوع بود. اگر ما خواهر و برادران بیمار می‌شدیم، سرزنش و شماتت و گاه توسری در انتظارمان بود ‏که: پدرسگ، مگر نگفتم این و آن را نخور و این کار را نکن، این را بپوش، وگرنه مریض می‌شوی و ‏خرج روی دستمان می‌گذاری؟!‏

بعد انواع درمان‌های خانگی شروع می‌شد، و فقط در موارد استثنایی گذارمان به پزشک می‌افتاد. ‏آن میگرن را هم از ترسم در خانه هرگز به هیچکس بروز ندادم. هرگاه به سراغم می‌آمد مانند ‏حیوانی زخمی به گوشه‌ای می‌خزیدم و زخم‌هایم را در تنهایی می‌لیسیدم و می‌لیسیدم تا خوب ‏شوند. گوشه‌ای دراز می‌کشیدم و چشمانم را می‌بستم، اما لکه‌ها ناپدید نمی‌شدند. در تنهایی از ‏شدت سردرد به خود می‌پیچیدم و استفراغ می‌کردم. یکی دو بار به عقل خودم لیمویی از آشپزخانه‌مان دزدیدم و ‏آبش را مکیدم. اما چندان اثری نداشت. هر بار زمان کم‌وبیش معینی باید سپری می‌شد تا خودش ‏خوب شود.‏

موی سرم که بلند می‌شد، پدر سکه‌ای کف دستم می‌گذاشت و می‌گفت که بروم به «آرایشگاه ‏رسولی» نزدیک حمام «میرزا حبیب» و به آقای رسولی بگویم که سرم را با «نمره ۳» کوتاه کند. ‏گاهی وقت‌ها درست هنگام برگشتن از زیر دست آقای رسولی لکه‌ها توی میدان دیدم ظاهر ‏می‌شدند، و به خانه که می‌رسیدم سردرد کشنده و استفراغ‌ها شروع می‌شد. خیلی طول کشید ‏تا ربط قضیه را دریابم: آقای رسولی ملافه‌اش را گاه آن‌چنان سفت و تنگ به دور گردنم می‌بست که ‏خون کافی به مغزم نمی‌رسید و میگرن شروع می‌شد. و باز طول کشید تا رو باز کنم و به آرایشگر ‏بگویم که ملافه را آن‌قدر تنگ نبندد.‏

پس از یک شبانه‌روز اقامت در بیمارستان و انواع عکسبرداری‌ها از سرم، و انواع آزمایش‌های خون، ‏تشخیص‌شان این بود که باید قرص رقیق‌کنندهٔ خون بخورم، که برای بیماران دیالیزی زیاد جالب ‏نیست. تا پیش از این قرص هر بار بعد از پایان دیالیز می‌بایست جای دو سوزن را در رگ‌های بازویم با ‏تنزیب حدود ده دقیقه فشار می‌دادم تا خون بند بیاید. اما اکنون یک ربع و بیست دقیقه هم کافی ‏نیست، و گاه با کوچک‌ترین لمس، جای سوزن شروع به خون‌ریزی می‌کند.‏

روز بعدش هم برای گشادکردن فوری رگ‌های بازو صرف شد. حالا باز با کوچک‌ترین عارضه‌ای به کنایهٔ ‏آن خانم دکتر عمل کنم و بدوم به این و آن اورژانس؟!‏

تصویر: شکل تیپیک لکّهٔ میگرنِ چشمی Ocular Migrane.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۱

چهل و یک سال پیش در چنین روزی

این مطلب را می‌بایست پارسال می‌نوشتم، و آن‌وقت می‌شد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما ‏پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.‏

دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشته‌ام، و نقلش می‌کنم:‏

‏«از دو سال پیش به همه‌ی آشنایان و بستگان گفته‌بودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار ‏می‌کنم. بنابراین شب را هر کجا که به‌سر می‌بردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر می‌خاستم ‏و به سوی کار و اداره‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت، می‌رفتم، تا شب شود، تا بتوانم "به‌تصادف" و ‏سرزده به خانه‌ی آشنای دیگری بروم.‏

اما روز را چگونه می‌توان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه می‌توان کشت؟ ‏نشستن در زمستان پارک‌ها یا کتابخانه‌های عمومی بدتر از همه بود. این‌جاها، پس از جنگ خیابانی ‏مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گسترده‌ی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و ‏آوارگی صدها و صدها جوان در خیابان‌ها، نا امن‌ترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. می‌شد ‏در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد در کافه‌ها نشست و با چای و ‏خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد به حمام‌های عمومی رفت و در نمره‌ها ‏خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، این‌ها همه پول می‌خواست. پول از کجا می‌شد آورد؟

پولم به‌زودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربه‌در بودند و دور ‏از دسترس. یکی‌شان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوس‌های ‏شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوس‌ها می‌کشتم: سر یک خط ‏سوار می‌شدم، ته خط پیاده می‌شدم و سوار خط دیگری می‌شدم. می‌دانستم که جوانان مجاهد ‏نیز این کار را کرده‌اند و بسیجی‌های خبرچین در اتوبوس‌ها هم هستند. اما چه راه دیگری برای ‏کشتن روز وجود داشت؟

این‌جا انسان‌های کار و زحمت، انسان‌های معمولی، این قهرمانان بزرگ و ‏واقعی را می‌دیدم؛ انسان‌هایی که سر به دنبال نیک‌روزی‌ها و تیره‌روزی‌هایشان می‌دویدند. حتی به ‏حال تیره‌روزترین‌هایشان نیز غبطه می‌خوردم: دست‌کم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها ‏برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و می‌خواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب ‏برسم. اما نباید به جاهایی می‌رفتم که به تیپم نمی‌خورد. نباید "تابلو" می‌شدم. در واقع هر چه ‏کم‌تر بیرون می‌بودم و کم‌تر دیده می‌شدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا می‌ماندم؟

آن بلیت‌ها هم به‌زودی تمام شد. اکنون وقت را با راه‌رفتن باید می‌کشتم. و آن‌قدر در خیابان‌های ‏تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقت‌انگیزی راه می‌رفتم. اما شب، به هر آشنایی که ‏پناه می‌بردم، نمی‌توانستم بلنگم؛ نمی‌توانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر ‏شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمی‌زند!‏

جست‌وجوی خانه را رها کرده‌بودم. با کدام پول و درآمد می‌خواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید ‏کاری می‌یافتم. به همه‌ی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را می‌دانستند، ‏سپرده‌بودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی ‏برایم نمانده‌بود. ‏

کجا بروم؟ هیچ جای تازه‌ای به‌نظرم نمی‌رسید. هنوز کلید خانه‌ی قبلیم را ‏داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافته‌اند و خانه لو رفته‌است؟ می‌روم، سری ‏می‌زنم، هنوز چیزهایی آن‌جا دارم: لباس عوض می‌کنم، ریشی می‌تراشم، و استراحتی می‌کنم. و ‏رفتم.‏ از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و به‌سوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در ‏خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستاده‌بود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که ‏آپارتمانم در طبقه‌ی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و به‌سوی من و پاترول ‏پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کرده‌بودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیده‌بودم، اکنون اینان داشتند مرا ‏با خود می‌بردند. آمدند. بی‌اعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز ‏نگشتم. دیرتر از یکی از همسایه‌ها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری هم‌نام مرا می‌گرفتند.‏

پس کجا بروم؟ چه بد است دربه‌دری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سی‌سالگیم! ‏چه جشن تولدی! سی‌ویک سال بعد، در جشن سی‌سالگی جوانی، در لوکس‌ترین و گران‌ترین ‏رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سی‌سالگی‌تان را چه‌طور جشن ‏گرفتید؟» چه می‌گفتم؟ چه جهان‌های گوناگونی...
»‏ (بریده‌ای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)

اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشسته‌ام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و ‏حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بی‌حالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریده‌بودم ‏توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه ‏و یک قوطی گوجه‌فرنگی له‌کرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخ‌کرده تویش ‏خالی کردم: شد خورش بادمجان!‏

باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به ‏پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و‏ تحریم روسیه دیگر گیر نمی‌آید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته ‏همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که می‌گوید از سلیقهٔ ‌شیوا نمی‌شود ‏سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!‏

این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریه‌اش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه ‏نیست،‌ یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث می‌شود که تطابق روزهای سال هجری و ‏سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگری‌ست.‏

خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر ‏بنویسم؟! چه می‌دانم؟!‏

عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم می‌آید، یکی از غمناک‌ترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده ‏به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم ‏را «جاودان» کند. شادی‌ای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2024

بروکنر - ۲۰۰

خیلی وقت است که دربارهٔ موسیقی ننوشته‌ام. البته همواره در کمین بوده‌ام تا مناسبتی پیش ‏بیاید و دینم را به این یکی دیگر از «ب»های بزرگ جهان موسیقی ادا کنم («ب»های دیگر: باخ، ‏بیتهوفن، برامس...). اکنون سال بروکنر است، زیرا که او ۲۰۰ ساله می‌شود.‏

در پاییز ۱۳۵۱، آنگاه که پس از زندان، غم و تنهایی بر دلم سنگینی می‌کرد، درس نمی‌خواندم، سرگرمی ‏دیگری نداشتم و در قفسهٔ صفحه‌های اتاق موسیقی دانشگاه پرسه می‌زدم، یک قوطی حاوی دو ‏صفحهٔ گراموفون یافتم که فقط سنفونی هشتم آنتون بروکنر (۱۸۲۴-۱۸۹۶) ‏Bruckner‏ بر آن‌ها ضبط ‏شده‌بود. عجب! یعنی یک سنفونی به طول نزدیک به یک ساعت و نیم؟ هیچ سنفونی دیگری این ‏قدر طولانی نشنیده‌بودم. روی جلد قوطی عکسی بود از نمای عظیم یک کلیسای جامع. چه ‏می‌خواهد بگوید؟

با بار اول و دوم گوش دادن به این سنفونی سنگین و طولانی چیزی دستگیرم نشد. مانند سر ‏کوبیدن بی‌حاصل به دروازه و دیوار آن بنای عظیم و نفوذناپذیر کلیسای جامع روی جلد قوطی ‏صفحه‌ها بود. راهی به درون نمی‌یافتم. گذشته از طول و تفصیل اثر، نمونه‌ای مشابه خود این ‏موسیقی هم هرگز نشنیده‌بودم: «مدرن» نبود. صد در صد کلاسیک بود. اما هیچ نشانی از ملودی‌های ‏آشنا، از آهنگ‌های مردم عادی، از موسیقی فولکلوریک، در آن نبود. سراسر و به‌تمامی سروده و ‏بافتهٔ ذهن خود آهنگساز؛ به‌شدت تجریدی. هیچ جایی از این سنفونی را نمی‌شد با خود زمزمه ‏کرد، یا با سوت زد! چیست این؟ به کجای آن پنجه درآویزم؟ اثر دیگری از او نداشتیم و من ‏می‌بایست با همین اثر (که بعد دانستم سنگین‌ترین اثر اوست) از بروکنر رمزگشایی می‌کردم.‏

سر به دیوار کوفتن‌هایم سرانجام به نتیجه رسید: موومان سوم سنفونی سرانجام احساس «آهان» ‏به من داد. توانسته‌بودم رمز آن را بگشایم. عجب زیباست! اما هیچ چیزی ندارد که بتوان به زبانی ‏دیگر به شعر، با نقاشی، با داستان، با هیچ وسیلهٔ دیگری بیانش کرد: موسیقی ناب! صدا، فقط صدا! مجرد از هر ‏چیز دیگری.‏

پس از ورود از بخش سوم، به‌تدریج سراسر سنفونی را ذره ذره کشف می‌کنی: ‏موسیقی‌شناسانی گفته‌اند که بروکنر در سنفونی‌هایش کاتدرال‌هایی عظیم و سربه‌فلک کشیده ‏می‌سازد، با همهٔ جزییات پرکار نمای بیرون و درون آن‌ها، با همهٔ شکوه و زیبایی آن‌ها.‏

‏۹ سال پیش در سفرنامهٔ نیو – زیلند، در توصیف راه رسیدن به میلفوردِ شگفت‌آور نوشتم:‏

‏«نمی‌دانم چه مدتی گذشته‌است که از ایستادن ماشین بیدار می‌شوم. سر بلند می‌کنم و از ‏پنجره ‏بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌بارد. هوا تیره و تار است. از لابه‌لای شیارهایی که آب ‏باران بر ‏شیشهٔ ماشین کشیده، منظره‌ای می‌بینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا ‏و هیچ کابوسی ‏هم ندیده‌ام: صخره‌هایی‌ست قهوه‌ای رنگ، دیواره‌ای‌ست کم‌وبیش عمودی، که از ‏همه‌جایش ‏آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... می‌ریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر ‏می‌برم، به بالای ‏صخره‌ها نمی‌رسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا می‌رود. آن‌سوتر، این‌سوتر، ‏دیواره است و ‏آبشارهای بی‌شمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف درهٔ آن ‏پایین می‌ریزند. ‏خوابم، یا بیدار؟ این‌جا کجاست؟ احساسم شبیه احساسی‌ست که در نوجوانی از ‏تماشای ‏نقاشی‌های گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من ‏دست می‌داد. ‏نه، زبان و کلمات به‌تنهایی برای توصیف این چشم‌انداز کافی نیست: نقاشی، شعر و ‏موسیقی را ‏هم باید به کمک گرفت. سنفونی دانته اثر فرانتس لیست به ذهنم می‌آید که با "دوزخ" ‏آغاز ‏می‌شود. اما این‌جا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیارهٔ دیگری هم نیست. این‌جا زمین است. ‏‏این‌جا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. ‏‏شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! ‏اما این آبشارهای سپید و باریک و بی‌شمار را بر این ‏دیواره‌های هولناک به ‏چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت ‏بر این ذهن خائن که ‏برای توصیف این منظرهٔ باشکوه یاری نمی‌کند!»‏

احساس مشابه گوش دادن به سنفونی‌های بروکنر و تماشای مناظر میلفورد در نیو – زیلند، هنگام ‏دیدن عظمت فرش متعلق به بقعهٔ شیخ صفی‌الدین اردبیلی، که در موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن ‏نگهداری می‌شود، نیز به من دست داد.‏

آنتون بروکنر در ۴ سپتامبر ۱۸۲۴ در یکی از آبادی‌های نزدیک شهر لینتس ‏Linz‏ در اتریش پا به جهان ‏نهاد. پدر آموزگارش او را از کودکی با موسیقی آشنا کرد. دوازده ساله بود که پدرش از جهان رفت، و ‏مادرش در غیاب نان‌آور خانواده، او را به عضویت گروه کر نوجوانان کلیسا درآورد تا مختصر پولی که از ‏آن‌جا می‌گرفت کمکی باشد به درآمد خانواده.‏

آنتون جوان راه پدر را پی گرفت و آموزگار شد. سال‌هایی بود که او در دبستان روستاهای دورافتادهٔ ‏اتریش، درست مانند آموزگاران زحمتکش روستاهای دورافتادهٔ خودمان، هم مدیر مدرسه بود، هم ‏آموزگار و ناظم، و هم خدمتکار و فرّاش و جاروکش حیاط مدرسه.‏

اما عشق بزرگ او موسیقی بود، و وقت آزادش را در آن سال‌ها صرف موسیقی و رونویسی ‏مجموعهٔ «هنر فوگ» اثر یوهان سباستیان باخ می‌کرد و در ریزه‌کاری‌های موسیقی باخ غرق ‏می‌شد. او همچنین در جشن‌های روستاییان با پیانو موسیقی رقص می‌نواخت و در مراسم ‏کلیسایی ارگ کلیسا را می‌نواخت.‏

او تا چهل سالگی نامی از ریشارد واگنر نشنیده‌بود، و سپس با شنیدن اپرایی از او سخت شیفتهٔ ‏واگنر شد. دانش تئوریک او از راه مطالعهٔ آثار باخ، و مهارتش در نواختن ارگ، راه استخدام در کلیسای ‏جامع پایتخت، شهر وین، را برای او گشود، و آن‌جا توانست سرودن سنفونی‌ها و دیگر آثارش را آغاز ‏کند، و به تدریس در کنسرواتوار وین بپردازد. هوگو وولف، و گوستاو مالر از شاگردانش بودند و از ‏موسیقی او بسیار تأثیر گرفتند. واگنر او را «تنها سنفونیست راستین بعد از بیتهوفن» می‌نامید، و ‏بروکنر مقامی خدای‌گونه برای واگنر قایل بود و نقل کرده‌اند که یک بار در حاشیهٔ اجرای اثری از واگنر ‏پیش چشم همگان جلوی او خود را بر زمین انداخت و بر پاهای واگنر بوسه زد.‏

او بی‌بهره از عشق و ازدواج روزگار گذراند. به میزان افراطی دین‌دار بود. گذشته از سنفونی‌هایش، ‏باقی آثارش، به‌جز چند نمونهٔ انگشت‌شمار، همگی کلیسایی هستند. حتی روی سنفونی نهمش ‏نیز نوشته‌است: «تقدیم به خدای مهربان در آسمان». او در حال نوشتن همین سنفونی پشت میز ‏کارش دچار حملهٔ قلبی شد، در ۷۲‌سالگی از جهان رفت، و بخش چهارم سنفونی نهمش نانوشته ‏ماند. بعدها کشف شد که یک سنفونی فراموش‌شده هم دارد که پیش از نخستین سنفونی آن را ‏نوشته، و با شمارهٔ «صفر» آن را منتشر و اجرا کردند.‏

در جهان موسیقی از پدیده‌ای به‌نام «مسئلهٔ بروکنر» سخن می‌گویند، در اشاره به وسواس او که ‏سنفونی‌هایش را پیوسته دستکاری می‌کرد و تغییراتی در آن‌ها می‌داد. او نسخه‌های متعددی از ‏اغلب سنفونی‌هایش به‌جا گذاشته‌است. همچنین کسانی کوشیده‌اند مدل‌های ریاضی، از قبیل ‏سری فیبوناچی (که در سراسر هستی ما حضور دارد؛ از شکل مارپیچ کهکشان‌ها تا شکل چینش ‏دانه‌های گل آفتاب‌گردان و...)، و پنج‌ضلعی‌ها و شش‌ضلعی‌های منتظم در آثار او بیابند.‏

همهٔ ۱۰ سنفونی او طولانی هستند، سازهای بادی برنجی نقش مهمی در آن‌ها دارند، و بخش ‏سوم آن‌ها، یعنی از نظر من دروازهٔ ورود به سنفونی‌هایش، همگی ساختار کلاسیک «روندو»ی ‏کامل دارند. روندوی کامل از سه تم اصلی ‏A‏ و ‏B‏ و ‏C‏ تشکیل می‌شود که به شکل متقارن ‏ABACABA‏ به نوبت بسط و گسترش می‌یابند و تکرار می‌شوند. همین است که دریافت آن‌ها را به‌نسبت آسان ‏می‌کند.‏

معروف‌ترین و پر طرفدارترین آثارش سنفونی‌های چهارم و هفتم و نهم او هستند. اجرای ‏سنفونی‌های بروکنر کار هر رهبر و هر ارکستری نیست و تخصص می‌خواهد. رهبر مورد علاقهٔ من ‏در این مورد و بسیاری موارد دیگر، رهبر معروف سوئدی – فنلاندی هربرت بلومستد ‏Blomstedt‏ ‏است که اکنون در ۹۷‌سالگی هنوز ماهرانه رهبری می‌کند. اما حیف که اجرای تصویری آثار بروکنر با ‏رهبری او در یوتیوب یافت نمی‌شود، جز این سه دقیقه پایان سنفونی چهارم.‏

لینک‌های زیر را برای شروع از بخش سوم سنفونی‌ها تنظیم کرده‌ام. اما پس از ورود به لینک اگر ‏خواستید می‌توانید آن را عقب بکشید و از اولش گوش بدهید. اگر علاقمند شدید، بقیهٔ سنفونی‌ها ‏را خودتان می‌یابید!‏

سنفونی چهارم:‏
https://youtu.be/o0g82i784bw?si=TSSx8o4icw0mB1Cc&t=2431‎

سنفونی هفتم:‏
https://youtu.be/dSGOaTuAesY?si=TJCyVC6KtykHyTn-&t=3529‎

سنفونی نهم:‏
https://youtu.be/PkiIR1XLgnk?si=rMOgzLt1hNY3wiA8&t=1665‎
‏***‏
در این وبلاگ ۱۱۰ مطلب دیگر هم نوشته‌ام که سخن از موسیقی در آن‌ها هست. همهٔ آن‌ها زیر ‏این لینک فهرست شده‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 February 2024

مصاحبهٔ نشریهٔ تریبون با من

مقدمه


وقتی قرار بر مصاحبه با شیوا فرهنمدراد شد، کلی ذوق‌زده شدم. یکی از مشتریان پروپاقرص ‏وبلاگ شخصی و قدیمی‌اش بودم، یادداشت‌هایی را که می‌نوشت با ولع هرچه تمام ‏می‌خواندم، از شیوایی قلم و زاویهٔ دیدی که داشت بسیار لذت می‌بردم. اولین‌بار نام شیوا را در ‏خاطرات علیرضا صرافی با عنوان جنبش دانشجویی آذربایجان در دهه ۵۰ دیده بودم. روایتِ اتاق ‏موسیقی دانشگاه آریامهر (صنعتی‌شریف) هنوز هم برای من جذاب‌ترین بخش این خاطرات ‏است. جایی که شیوا سه سال تمام را صرف پیاده‌سازی متن ترکی از روی نسخه صوتی اپرای ‏کوراوغلو و ترجمهٔ آن به فارسی می‌کند و همان‌طور که اشاره می‌کند متن این اپرا توسط ‏خیلی‌ها به عنوان درسنامهٔ آموزش زبان ترکی آذربایجانی به کار می‌رفت. به قطران در عسل ‏که رسیدم، میخکوب شدم. مواجههٔ جسورانه و صادقانهٔ شیوا با گذشتهٔ مبارزاتی‌اش ‏تکان‌دهنده بود و از نظر من یکی از بهترین‌های اتوبیوگرافی‌های سیاسی تاریخ معاصر ایران ‏است. با گام‌های فاجعه همان دقت‌نظر و انصافی را داشت که از شیوا انتظار داشتم. او فارغ از ‏اتهام‌زنی‌های رایج این کتاب را در نقد حزب توده نوشته بود. آخرین کتابی که از وی خواندم ‏وحدت نافرجام، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲) بود، ‏پژوهشی ناب و دقیق دربارهٔ برشی از تاریخ معاصر که کمتر به آن پرداخته شده است. به‌قول ‏علیرضا اردبیلی شیوا یک آدم کتبی است، بیشتر از آن‌‏‎که حرف بزند، می‌نویسد. شیوایی که ‏من می‌شناسم از اتاق موسیقی شروع می‌شود.‏

س: شیوا فرهمندراد ذوق هنری دارد و دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی ‏شریف) است، با این پس‌زمینه، تصمیم می‌گیرد تا وارد فعالیت‌های سیاسی ‏شود، آن‌هم در جایی مثل ایران که مخالفت و حتی انتقاد از رژیم بهای ‏سنگینی دارد، چرا و چگونه این تصمیم را گرفتید؟ درواقع چه انگیزه‌ها و ‏زمینه‌هایی شیوای جوان و احیاناً آرمان‌خواه را به این مسیر هدایت کرد؟ ‏

ج: به قول بعضی دوستان قدیمی: «ما سیاست را انتخاب نکردیم، سیاست ما را انتخاب ‏کرد!» آن هنگام جامعه از شکاف طبقاتی عمیقی رنج می‌برد و وضعیتی برقرار بود که ‏دل‌های جوان دانشجویان را به درد می‌آورد، و در غیاب و ممنوعیت احزاب و سازمان‌های ‏سیاسی علنی، آنان را، و مرا، به سوی فعالیت سیاسی می‌کشاند.‏

من از دیدن فقر مردم، به‌ویژه اهالی آذربایجان که از روستاهایشان رانده شده‌بودند و در ‏تهران زندگی فلاکت‌باری داشتند رنج می‌بردم. به‌گمانم دست‌کم یک نمونه از چنین ‏مشاهده‌ای را در کتاب قطران در عسل نوشته‌ام: مشاهدهٔ گرسنگی روستاییان اطراف ‏زنجان که در حلبی‌آبادی سر راه دانشگاه آریامهر به خوابگاه دانشجویی ما، در صد ‏متری شاهراه آیزنهاور (خیابان آزادی کنونی) زندگی می‌کردند.‏

س: در آن زمان چه آرمان‌ها و چشم‌اندازی از نظام سیاسی مطلوب خود داشتید ‏که جذب گفتمان چپ و مهم‌تر از آن حزب توده شدید؟ آیا شما هم مثل بیشتر ‏نسل جوان تحصیل‌کرده و یا روشنفکران آن دوره تحت تاثیر هژمونی و سلطهٔ ‏گفتمان چپ قرار داشتید و یا با مطالعه و بینش به این نقطه رسیدید؟ آیا این ‏تصمیم هیجانی و احساسی بود یا آگاهانه؟

ج: شاید هیچکدام! در کودکی و نوجوانی من شبکهٔ رادیویی (و تلویزیونی) کشور هنوز به ‏جاهای دوردست ایران، و به‌ویژه آذربایجان که شاه هنوز داشت از مردم آن بابت جنبش ‏ملی سال ۱۳۲۴ و ۲۵ انتقام می‌گرفت، نرسیده‌بود. ما در خانه به‌زحمت می‌توانستیم ‏صدای ناصافی از رادیوی تهران بشنویم. از رادیوی تبریز برنامه‌هایی به فارسی پخش ‏می‌شد، اما فرستندهٔ تبریز چندان قوی نبود و در اردبیل آن را حتی بدتر از صدای تهران ‏می‌شنیدیم. در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۴۰ فرستنده‌ای در رشت دایر شد که صدای آن در ‏اردبیل بهتر از دیگر فرستنده‌های داخل شنیده می‌شد.‏

اما رادیوهای باکو و مسکو را، که آن نیز از باکو «رله» یا تقویت می‌شد، خیلی صاف و ‏خوب می‌شنیدیم. این‌ها را من حتی با «رادیو گوشی» خیلی سادهٔ ساخت خودم ‏به‌راحتی می‌شنیدم. همین باعث شد که نسبت به جمهوری آذربایجان و اتحاد شوروی ‏کنجکاو شوم، و کنجکاوی به‌تدریج به علاقه انجامید. به‌ویژه تفاوت بارز وضع فرهنگی ‏مردم هم‌زبان دو ساحل ارس مرا به فکر فرو می‌برد: آن‌جا کودکان به زبان خودشان، ‏یعنی زبان مشترک با ما، درس می‌خواندند، و مردم از موسیقی خوب و با کیفیت، اپرت ‏و اپرا، فیلم‌های سینمایی و تئاتر به زبان خودشان برخوردار بودند، اما ما از همهٔ این‌ها ‏محروم بودیم. چرا؟ چه نظامی آن‌جا و در سراسر اتحاد شوروی برقرار بود که آزادی ‏انتخاب زبان تحصیل را تأمین می‌کرد؟

باید در این زمینه می‌خواندم و یاد می‌گرفتم. اما هر چه بیشتر می‌جستم، کم‌تر ‏می‌یافتم. همهٔ این قبیل منابع و خواندنی‌ها را رژیم پهلوی ممنوع و سانسور می‌کرد. و ‏این ممنوعیت، البته، کنجکاوی من و امثال مرا بیشتر تحریک می‌کرد. ‏

آن موقع مطلقاً هیچ چیز دربارهٔ «چپ» نمی‌دانستم. پس از ورود به دانشگاه در تهران ‏بود که نام مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم و سوسیالیسم را شنیدم. اما برای ‏مطالعه در این زمینه‌ها هم منبع دست اولی وجود نداشت، و می‌بایست از نوشته‌های ‏دست چندم استنباط‌هایی کسب می‌کردیم.‏

بنابراین به‌گمانم کم‌وبیش هیچکدام از پیشنهادهایی که در متن این سؤال مطرح کردید ‏در مورد من صدق نمی‌کند. جذب سازمان چریک‌های فدایی خلق نشدم، و حزب تودهٔ ‏ایران تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ حضور چشمگیری در ایران نداشت، یا من از آن خبر ‏نداشتم، جز فقط دو سه بار شنیدن رادیوی پیک ایران در خانهٔ این و آن دوست ‏دانشجو. این رادیو به حزب تودهٔ ایران تعلق داشت، از صوفیه پایتخت بلغارستان پخش ‏می‌شد، و مدت کوتاهی پس از آن که با آن آشنا شدم، دولت بلغارستان با قرارداهایی ‏که با رژیم شاه بست، صدای آن رادیو را خاموش کرد.‏

س: با توجه به جایگاهی که شما در حزب توده داشتید، جاهایی بود که در مورد ‏مواضع، خط مشی و تصمیمات حزب توده دچار شک و تردید شوید؟ در کنار آن، ‏آیا تا زمانی که در ایران بودید شوروی کشور برادر بزرگ به عنوان بهشت برین ‏در ذهن شما جای گرفته بود و یا نه از جنایات استالین و فجایعی که این رژیم ‏در شوروی به بار آورده بود، خبر داشتید؟

ج: پس از دستگیری گروه بزرگی از رهبران و کادرهای حزب تودهٔ ایران، و جان به‌در بردن و ‏آزادی برخی از آنان در دههٔ ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، آشکار شد که بازجویان سازمان اطلاعات ‏سپاه پاسداران پیش خود نوعی طبقه‌بندی از پیش برای کادرهای حزب فرض ‏کرده‌بودند و آنان را به «کادر ۱» (مقام بالاتر)، و «کادر ۲» (مقام پایین‌تر) تقسیم ‏می‌کردند. با آن حساب جایگاه من پایین‌تر از «کادر ۲» بود. من «فرسنگ‌ها» دور از ‏دستگاه تعیین تاکتیک و استراتژی و سیاست حزب، و از نظر تشکیلاتی فقط عضو ‏سادهٔ یک حوزهٔ حزبی بودم. تنها به خاطر شرکت داوطلبانه در برخی کارهای اجرایی ‏حزب، مانند کارهای صوتی میتینگ‌های حزب، ضبط و تکثیر سخنان رهبر حزب در ‏جلسات «پرسش‌وپاسخ» او، شرکت در جابه‌جا کردن روزانهٔ چند تن از رهبران حزب، ‏شرکت در ویرایش و آماده‌سازی مجلهٔ تئوریک و سیاسی حزب (نشریهٔ دنیا) و ‏نوشته‌های احسان طبری (که برخی‌ها او را تئوریسین حزب می‌دانند)، در ارتباط نزدیک ‏با این رهبران حزب قرار گرفتم. این بود واقعیت «جایگاه» من در حزب.

آری، در این جایگاه ناچیز خودم، از همان آغاز در توجیه و درک سیاست نزدیکی حزب ‏تودهٔ ایران به روحانیان و در رأس آنان آیت‌الله خمینی، دچار شک و تردید بودم، از جمله ‏برای این که از سال‌های دبیرستان از هر گونه دین و دین‌داری، و از دین‌فروشی و ‏دین‌فروشان بیزار بودم. مقاله‌های تئوریک حزب را در توجیه این سیاست‌ها که ‏می‌خواندم، عقل می‌گفت که: «خب، راست می‌گویند. این سیاست درست است.» اما ‏احساسم هرگز این توجیه‌ها را نپذیرفت و ته دلم همیشه ناراضی بودم.‏

در مورد اتحاد شوروی، سانسور ساواک و رژیم شاه دربارهٔ آن کشور باعث شده‌بود که ‏جوانان و از جمله من مطالبی را که بر ضد اتحاد شوروی و جنایات استالین منتشر ‏می‌شد، باور نمی‌کردیم و آن‌ها را به حساب «تبلیغات امپریالیستی» رژیم ایران برای ‏تخریب وجههٔ اتحاد شوروی می‌گذاشتیم. آن قبیل مطالب به نظر من و دوستانم ارزش ‏خواندن نداشت.‏

در مقابل، در حالی که هنوز حتی نام مارکس و انگلس و لنین و چه گوارا و... سانسور ‏می‌شد و کتاب‌های معتبری از نوشته‌های آنان یا دربارهٔ آنان وجود نداشت، ناگهان رژیم ‏شاه در واکنش به سیاست امریکا و غرب که از فروش برخی تسلیحات و تجهیزات به ‏ایران پرهیز داشتند، به اتحاد شوروی روی آورد و قراردادهای بزرگ و مفصلی با آنان ‏بست و بسیاری از نیازهای تسلیحاتی را از آنان تأمین کرد. همچنین ایجاد کارخانهٔ ذ‌وب ‏آهن اصفهان و نیروگاه هسته‌ای بوشهر، کشیدن خط لولهٔ گاز از جنوب ایران تا آستارا، و ‏بهره‌برداری از معدن مس سرچشمه (کرمان) را به آنان سپرد. از آن پس جاده‌های ایران ‏پر از کامیون‌های شرکت حمل‌ونقل دولتی اتحاد شوروی به نام «سوو-ترانس-آفتو» ‏Sovtransavto‏ بود که برای حمل کالا بین مرز شمالی کشور و بندرهای ساحل خلیج ‏فارس رفت‌وآمد می‌کردند.‏

آن قراردهای بزرگ، تبادلات فرهنگی را نیز شامل می‌شد و برخی فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری شوروی در ایران مجاز شد. در نتیجه از آن هنگام فیلم‌های سینمایی ‏بسیار عالی و اغلب عظیم ساخت اتحاد شوروی در برخی سینماها، و حتی تلویزیون ‏ایران نمایش داده می‌شدند، مانند فیلم دو قسمتی «جنگ و صلح» (روی کتاب معروف ‏لف تالستوی)، یا «برادران کارامازوف» (روی رمان بزرگ فیودور داستایفسکی)، یا ‏سریال «آنا کاره‌نینا» (تالستوی)، فیلم بالت‌های «ایوان مخوف» اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏و «اسپارتاکوس» اثر آرام خاچاتوریان، و... ارکسترهای بزرگ سنفونیک و تک‌نوازان و ‏رهبران ارکستر سرشناس شوروی برای کنسرت در تالارهای ایران می‌آمدند، گروه ‏بزرگ بالت روی یخ شوروی در سالن ورزش «مجتمع شهیاد» («آزادی» بعدی) برنامه ‏اجرا می‌کرد، و...‏

گذشته از این‌ها، بنگاه نشریاتی «پروگرس» مسکو و شعبه‌های دیگرش کتاب‌های ‏فارسی فراوانی که اغلب ترجمهٔ افسران توده‌ای نسل قبل پناهنده به شوروی بودند به ‏بازار کتاب ایران سرازیر کرد. در آن میان کتاب‌های فنی و مهندسی به زبان انگلیسی، و ‏نیز کتاب‌ها و نشریاتی از جمهوری آذربایجان هم (به خط سیریلیک) یافت می‌شد. برای ‏نمونه هفته‌نامهٔ ادبیات و اینجه‌صنعت و ماهنامهٔ آذربایجان ارگان اتحادیهٔ ‏نویسندگان آذربایجان به ایران می‌رسیدند. من هر دو را مشترک بودم و از سال ۱۳۵۲ تا ‏‏۱۳۵۷ آن‌ها را می‌گرفتم و می‌خواندم. فرستندهٔ رادیویی آراز که از باکو پخش می‌شد ‏و شبانه‌روز موسیقی آذربایجانی برای ایران پخش می‌کرد، نیز، اگر اشتباه نکنم، از ‏همان هنگام آغاز به کار کرد.‏

همهٔ این‌ها، پس از سانسور شدید قبلی، و آن کنجکاوی که قبلاً توضیح دادم، تأثیر ‏بزرگی در جلب توجه و علاقهٔ کتاب‌خوانان و سینماروها و موسیقی‌دوستان ایران ‏داشت، که تا پیش از آن به هنر و ادبیات اتحاد شوروی دسترسی چندانی نداشتند و صد البته همهٔ این آثار فرهنگی در خدمت تبلیغ نظام اتحاد شوروی و ایجاد تصویر و ‏تصوری خیالی و اغراق‌آمیز از «بهشت رؤیایی» و «عدالت اجتماعی» آن کشور قرار ‏داشتند. این آثار از واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم آن ۱۵ جمهوری متحد هیچ نمی‌گفتند و ‏نشان نمی‌دادند که آن‌جا زیر نام سوسیالیسم و عدالت اجتماعی، در واقع فقر را ‏به‌تساوی تقسیم کرده‌اند.‏

س: می‌دانیم که در بسیاری از مقاطع حساس و استراتژیک تصمیمات مهم حزب ‏توده نه در داخل که از طرف شوروی دیکته می‌شد، با توجه به این واقعیت ‏تضاد بین تحلیل و مواضع اعضای حزب با این دستورالعمل‌های صادره از ‏شوروی چگونه حل و فصل می‌‌شد؟ آیا چنین تضادهایی باعث اعتراض ‏نمی‌شد و چه‌قدر فضا برای طرح انتقادات از این تصمیمات مهیا بود؟

ج: رابطهٔ حزب تودهٔ ایران با حزب کمونیست اتحاد شوروی و تبعیت از برخی سیاست‌های ‏آن با «انترناسیولیسم پرولتری» یا همان «همبستگی جهانی احزاب برادر» توجیه ‏می‌شد. این دیدگاه می‌گفت که احزاب کمونیست همهٔ کشورهای جهان با هم دوست ‏و برادرند، در موارد لازم همه گونه به یک‌دیگر کمک می‌کنند، از کمک فکری و تئوریک تا ‏کمک‌های مادی و تسلیحاتی، و حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزب لنین، مادر و ‏کانون همهٔ این احزاب و این همبستگی است.‏

ساختار حزب تودهٔ ایران مطابق اساسنامه‌اش از اصل لنینی «مرکزیت دموکراتیک» ‏پیروی می‌کرد. یعنی سیاست حزب را مرکزیت حزب تعیین می‌کرد و رهنمودهای ‏مرکزیت حزب برای اعضا تا پایین‌ترین رده‌ها «لازم‌الاجرا» بود. اما اعضا حق داشتند ‏ایرادهایی را که می‌دیدند و انتقادها و اعتراض‌هایی را که داشتند مطرح کنند و تا ‏بالاترین مرجع برسانند. این اصل در حزب تودهٔ ایران در ظاهر تا حدود زیادی رعایت ‏می‌شد. بسیاری از اعضای حزب چنین انتقادهایی را کتبی یا شفاهی مطرح می‌کردند ‏و برخی‌ها بر دریافت پاسخ اصرار می‌ورزیدند. پاسخ‌هایی هم می‌آمد. ‏

رهبر حزب یک جلسهٔ «پرسش و پاسخ» داشت که هر هفته یا یک‌هفته‌درمیان برگزار ‏می‌شد و هر بار به چند پرسش یا انتقاد پیرامون سیاست و مواضع حزب پاسخ می‌داد. ‏این سخنان هم به‌شکل نوارهای صوتی تکثیر و توزیع می‌شد، و هم به شکل ‏جزوه‌هایی چاپ و پخش می‌شد یا در نشریهٔ ارگان حزب منتشر می‌شد. و البته ‏پاسخ‌های کتبی و شفاهی در جلسات حوزه‌های حزبی، یا پاسخ‌های رهبر حزب در آن ‏جلسات یا انتشار پاسخ‌های او، معترضان را همیشه راضی نمی‌کرد.‏

س: در تاریخ‌نگاری حزب توده ایران، اسطوره‌های زیادی بدون چون و چرا جا افتاده ‏است از جمله تصور یک حزب سازمان‌یافته و منظم و متشکل از افراد باسواد و ‏پرمطالعه که گاهی تنها تشکیلات و حزب سیاسی واقعی ایران در تاریخ معاصر ‏خوانده می‌شود، می‌خواهیم نظر شما را در باب این اسطوره‌ها بدانیم، تا چه ‏حد چنین تصوراتی منطبق بر واقعیت هستند؟

ج: در این زمینه من تاریخ حزب تودهٔ ایران را به چند دوره تقسیم می‌کنم. در دورهٔ نخست ‏موجودیت حزب، از ایجاد آن در سال ۱۳۲۰ تا شکست جنبش ملی آذربایجان در سال ‏‏۱۳۲۴، حزب یک تشکیلات مترقی و «ملی» بود که تأثیر انکارناپذیری در رشد فرهنگ و ‏ادبیات و گستردن بینش سیاسی و فوت‌وفن سازمان‌یابی مردم‌نهاد مانند اتحادیه‌های ‏کارگری و سازمان‌های زنان و دانشجویان و دیگر گروه‌های صنفی داشت. نشریات حزب ‏شاید تنها صدایی بود که مبارزه با فاشیسم و نازیسم آلمان را تبلیغ می‌کرد.‏

پس از سرکوبی جنبش ملی آذربایجان بهترین و ممتازترین رهبران حزب ناگزیر شدند ‏به اتحاد شوروی پناهنده شوند و به‌قول معروف حزب «کمرش شکست». البته از آن ‏هنگام تا چند سال بعد فعالیت‌های فرهنگی و انتشاراتی حزب و به‌طور کلی ‏‏«فرهنگ‌سازی» حزب گسترش بیشتری یافت و عدهٔ زیادی، به‌ویژه از میان کارگران به ‏عضویت حزب در آمدند. اما هم‌زمان وابستگی حزب به «برادر بزرگ» اتحاد شوروی نیز ‏افزایش یافت و حزب بیشتر و بیشتر گوش به‌فرمان مسکو بود. ‏

ضربهٔ بزرگ و کمرشکن بعدی در بهمن ۱۳۲۷ و با توطئه ترور نافرجام شاه و «غیر ‏قانونی» شدن حزب فرود آمد. بیش از ده تن از رهبران حزب بازداشت و زندانی شدند، ‏و از همین هنگام کارها و فعالیت‌های حزب رنگ ماجراجویی به خود گرفت، سازمان ‏مخفی افسران حزب نفوذ بیشتری یافت، اینان رهبران حزب را از زندان فراری دادند، ‏چند نفر، از جمله مخالفان داخلی و خارجی حزب را ترور کردند، به هنگام نخست‌وزیری ‏محمد مصدق رهبران باقی‌ماندهٔ حزب نتوانستند بر سر بزنگاه‌های حساس و بحرانی ‏اوضاع را درست بسنجند و درست تصمیم بگیرند، و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همه چیز ‏در هم ریخت.‏

آری، حزب تودهٔ ایران نقش بزرگی در آغاز فرهنگ‌سازی فعالیت‌های سیاسی و ‏تشکیلاتی و کارگری و گسترش ادبیات و هنر نمایشی و... داشت و در مقاطعی ‏به‌راستی بسیاری از گل‌های سرسبد جامعهٔ فرهنگی و سیاسی کشور به این حزب ‏می‌پیوستند. اما نباید فراموش کرد که افراد ناجوری هم در صفوف حزب بودند، و نیز در ‏اوج فعالیت‌های حزب، کارگران و زحمت‌کشان کم‌سواد و بی‌سواد اکثریت بسیار بزرگی ‏از اعضای حزب را تشکیل می‌‌دادند.‏

س: می‌رسیم به جایی که شما پس از خروج از ایران و تجربه‌هایی تلخی که از ‏سر گذراندید تصمیم به خروج از این حزب می‌گیرید؟ آن لحظه گسست و ‏جدایی، که می‌دانم در پس‌زمینه آن تجربه زیستهٔ چند دهه‌ای وجود دارد، کی ‏اتفاق افتاد؟

ج: هنگام پناهنده بودن و زندگی در شهر مینسک (پایتخت بلاروس)، با دیدن آشفتگی‌ها و ‏نابسامانی‌های کار حزب، و رهبران جدیدی که به‌جای به کار گرفتن دانش و تجربهٔ ‏افراد، به افراد چاپلوس میدان می‌دادند و خبرچینی را رواج می‌دادند، و راهی برای تأثیر ‏نهادن و مبارزه با این شیوه‌ها وجود نداشت، به این نتیجه رسیدم که آن‌جا جای من ‏نیست. به‌ویژه با مشاهده و لمس واقعیت‌های «سوسیالیسم واقعاً موجود» از ‏ایدئولوژی حزب هم دلسرد شده‌بودم. پس تصمیم گرفتم که در جلسات حوزهٔ حزبی، ‏که در عمل به جلسات بگومکوهای بی‌معنی و تهمت زدن به یک‌دیگر تبدیل شده‌بود ‏شرکت نکنم. شرکت در این جلسات اجباری و «وظیفهٔ حزبی» هر عضو است. به گمانم ‏از تابستان ۱۳۶۴ بود که حق عضویت هم نپرداختم، که پرداخت آن هم اجباری بود. ‏حزب در همهٔ امور زندگانی و معیشت و تحصیل و... ما دخالت داشت و تا پیش از دوران ‏رهبری میخاییل گارباچوف در اتحاد شوروی، ترک حزب اغلب عواقب سختی ‏می‌توانست داشته‌باشد. اما با تغییراتی که او صورت داد، راه خروج از اتحاد شوروی هم ‏باز شد و در آغاز پاییز ۱۳۶۵ از آن‌جا خارج شدم و به سوئد پناه آوردم.‏

س: می‌خواهم از جنبه‌های وجودی این گسست و جدایی بگویید، به‌عنوان فردی ‏که سال‌ها با باور به این آرمان و ایدئولوژی زندگی کرده و برای آن هزینه داده ‏بودید و حالا اگر نگویم همه‌، اغلب آن‌ها را دروغ و فریبی بیش نمی‌دید، برایم ‏جالب است بدانم چگونه از این جهنم بیرون آمدید؟ آیا واقعاً شیوا توانسته تا ‏مثل سربازی [که از پادگان چهل‌دختر فرار می‌کرد] از این سیم‌خاردار هم بگذرد؟

ج: این روندی ناگهانی و یک‌روزه نبود و چنین نبود که مثلاً امروز همه چیز سیاه باشد و ‏فردا سپید شود، یا برعکس. روندی بود بسیار دردآور و چند سال طول کشید. به‌ویژه ‏یاد رفقای بسیار عزیزی که داشتم و در ایران دستگیر و زندانی و اعدام شده‌بودند، و ‏احساس وظیفهٔ وفاداری به آنان رنجم می‌داد. نوشتن کتابچهٔ با گام‌های فاجعه به ‏گونه‌ای بزرگداشت یاد آن رفقایم و گونه‌ای ادای دین به آنان بود و بسیار کمکم کرد.‏

س: مانس اشپربر در تعبیر جذاب و دردناک جدایی‌اش از حزب کمونیست و ‏فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی که داشت می‌گوید دیگر هرگز نتوانست به ‏یقین‌های مثبت اعتماد کند و زندگی‌اش را بر پایهٔ یقین‌های منفی استوار کرد، ‏به نوعی عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دگم، آیا شیوای بعد ‏حزب توده نیز چنین نگاهی به ایدئولوژی دارد؟

ج: «عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دُگم» آری، اما «استوار کردن زندگی ‏بر پایهٔ یقین‌های منفی» هرگز! هنگام آغاز فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» یکی از شعارهای گارباچوف برای جهان پس از آن، «سوسیالیسم با سیمای ‏انسانی» بود. اما او هم در آن زمینه نتوانست در عمل کاری بکند. با این حال من هنوز ‏به عدالت اجتماعی و جامعهٔ رفاه همگانی اعتقاد دارم و نمونهٔ برخی کشورهای با ‏نظام سوسیال‌دموکراسی نشان داده که اندیشهٔ جامعهٔ رفاه همگانی را، اگر نه کامل و ‏مطلق، اما دست‌کم تا حدود زیادی می‌توان جامهٔ عمل پوشاند. این به‌گمانم یک «یقین ‏مثبت» است و نه منفی!‏

س: بعد از این قضایا چه اقداماتی برای بازسازی و پیکربندی دوبارهٔ افکار و ‏ایده‌آل‌هایی که داشتید انجام دادید؟ چون می‌دانم که شما برخلاف بسیاری از ‏افراد دیگر نه کنج عزلت گزیدید و نه خاموش شدید؟ چگونه و چرا دوباره ‏برگشتید و نوشتید؟

ج: پس از خروج از شوروی مدتی خود را تا حدودی منزوی کردم، اما بیشتر برای استراحت ‏و بازبینی آن‌چه گذشته‌بود. بسیار خواندم، به‌ویژه آثاری را که پیشتر نمی‌خواندم. ‏نوشتن با گام‌های فاجعه برای آن بازبینی کمکم کرد و پس از آن نگارش و ترجمه را از ‏سر گرفتم.‏

س: من برخلاف بسیاری از مفسران، کتاب درخشان شما قطران در عسل را ‏نوعی تصفیهٔ حساب با خود می‌دانم تا با حزب توده، خودتان هم در چند ‏مصاحبه و گفت‌گویی که دربارهٔ این کتاب داشتید اشاره کردید این کتاب را ‏نوشتید تا باری از روی دوش خود بردارید، آیا ما می‌توانیم این کتاب را ‏اتوبیوگرافی از سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران بدانیم؟

ج: با گام‌های فاجعه را شاید بتوان گونه‌ای «تصفیه حساب با حزب» دانست، اما قطران در ‏عسل همان‌طور که می‌گویید ربطی به تصفیهٔ حساب با حزب ندارد. «باری از دوش ‏برداشتن» آری، اما دربارهٔ «تصفیهٔ حساب با خود» ترجیح می‌دهم شما و دیگر ‏خوانندگان را آزاد بگذارم و میل دارم که آزادانه تفسیر و تأویل کنید. نوشتن «اتوبیوگرافی ‏سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران» هم به هیچ‌وجه قصدم نبوده. به خیال خودم ‏نشان داده‌ام که هر بار پس از افتادن باز هم می‌توان برخاست، و کتاب از جمله با چهار ‏اپیزود مثبت و نویدبخش به پایان می‌رسد.‏

س: ما با دو نوع رویکرد شیفته‌‌وارانه و نوستالژیک و رویکرد امنیتی‌کاران که ‏غرض‌ورزانه کل تاریخ مبارزات جنبش چپ در ایران را به هیچ می‌انگارد و آن را ‏لجن‌مال می‌کند طرف هستیم. البته که کارهای شما هیچ نسبتی با این دو ‏رویکرد ندارد. سئوالم اینست که چگونه می‌توان در فضایی که نه در خدمت ‏کشف واقعیت که در خدمت تصفیه‌حساب‌های سیاسی است این بازخوانی ‏انتقادی از تاریخ جنبش چپ در ایران را ممکن کرد به نوعی که «گذشته چراغ ‏راه آینده» شود؟

ج: کارگزاران هر دو رویکردی که توصیف کردید در عمل با واقعیت‌های گذشته و اسناد ‏موجود و خدشه‌ناپذیر و مطالعه و کسب دانش لازم کاری ندارند و داوری‌شان بر پایهٔ ‏بینش جزمی و خشک و تعصب‌ورزانه پایه‌گذاری شده‌است. اینان اگر به خود زحمت ‏بدهند که تعصب و خشک‌مغزی را کنار بگذارند و تحقیق کنند و آثار بی‌طرف را بخوانند، ‏بی‌گمان پنجره‌های جهان بزرگ‌تری به رویشان گشوده خواهد شد، جهانی که بر خلاف ‏تصورشان خاکستری‌ست و نه سیاه و سپید. ‏

البته در این میان لازم است پژوهشگرانی هم وجود داشته‌باشند که با تکیه بر اسناد، ‏آثار خواندنی و بی‌طرفانه‌ای تولید و منتشر کنند. من به‌گمانم کوشیده‌ام که با کتاب ‏وحدت نافرجام چنین نمونه‌ای ارائه دهم.‏

س: در طی سال‌های اخیر جریان‌های راست افراطی در داخل و خارج کشور و ‏سلطنت‌طلبان به کرات از کلیدواژهٔ فتنهٔ ۵۷ بهره می‌برند تا به زعم خود بار تمام ‏گناهان انقلاب ۵۷ را متوجه جریانات چپ سازند. یک جوّ هیستیریک چپ‌ستیزانه ‏از تهران تا واشنگتن در بین رسانه‌های جریان اصلی وجود دارد که به نظر من ‏مبتنی بر یک نوع بازخوانی نادرست و غرض‌ورزانه از تاریخ است که نتیجهٔ آن ‏سفیدشویی استبداد شاه و حتی ساواک است. سئوالم اینست که آیا شما ‏اکنون با توجه به تجربیات کنونی‌تان با انقلاب ۵۷ مخالف هستید؟ آیا این انقلاب ‏از نظر شما اجتناب‌ناپذیر بود یا نه؟ و نقش جنبش چپ و جریان‌های سیاسی ‏چپ را در پیروزی این انقلاب و سهم آن‌ها از اشتباهات را تا چه اندازه می‌دانید؟

ج: آن افراد نمونه‌های گویایی از خشک‌مغزانی هستند که همه چیز را سیاه و سپید ‏می‌بینند و در پرسش پیشین مطرح کردید. ‏

خیر، من با انقلاب ۵۷ مخالف نیستم. با اتفاقی که افتاده نمی‌توان مخالفت کرد، فقط ‏می‌توان تفسیر کرد و توضیحش داد. آری، با وضعی که در سال‌های ۱۳۵۶ و ۵۷ پیش ‏آمد، و شخص شاه و دستگاهش در طول سالیان آن را ایجاد کرده‌بودند و تا آخرین ‏لحظه نخواستند اصلاحش کنند و حتی گام‌هایی در جهت خراب‌تر کردن آن برداشتند، ‏انقلاب ۵۷ اجتناب‌ناپذیر شد؛ مانند اعلام نظام تک‌حزبی و راندن کسانی که ‏نمی‌خواستند به عضویت حزب شه‌فرمودهٔ «رستاخیز» درآیند، یا تغییر تاریخ رسمی ‏کشور از هجری خورشیدی به «تاریخ شاهنشاهی» در جامعه‌ای به‌شدت مذهبی که ‏خودشان و دفتر شهبانو در آن دین اسلام و اجرای مراسم مذهبی و دینی را تبلیغ و ‏تقویت می‌کردند و... برای اجرای اقدامات اصلاحی برای پیش‌گیری از انقلاب بسیار دیر ‏شده‌بود. کمک به گسترش و تقویت بینش اسلامی و دینی در عین بستن همهٔ راه‌های ‏فعالیت‌های همهٔ احزاب و سازمان‌های «ملی» و «چپ» و حتی «راست» باعث ‏شده‌بود که مسجدها و تکیه‌ها و دیگر انجمن‌های مذهبی به مراکز سازمان‌دهی و ‏فعالیت گروه‌های دینی تبدیل شوند، و همین‌ها بودند که پس از راه افتادن چرخ انقلاب ‏نقش بزرگ و اصلی را در تداوم و انجام انقلاب داشتند.‏

برخی گروه‌های «چپ»، مانند حزب تودهٔ ایران بعد از انقلاب کوشیدند که برای خود ‏تاریخ‌سازی کنند و وانمود کنند که در انقلاب ۵۷ نقشی داشته‌اند. اما واقعیت آن است ‏که هیچ گروه «چپی» تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ کوچک‌ترین نقشی در روند انقلاب نداشت. یک ‏استثنای کوچک شاید اقدامات «کانون نویسندگان ایران» بود که در مهر ۱۳۵۶ با ‏برگزاری «ده شب شعر در انستیتوی گوته» تهران و برخی سخنرانی‌های دیگر که در ‏آبان‌ماه به بست‌نشینی بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) انجامید. این ‏فعالیت‌های «صنفی» در واقع ناخواسته جریانی از سوی «چپ» راه انداخت و جرقهٔ ‏بسیج نیروهای «چپ» را زد. باقی رهبران و افراد زیادی از جریان‌های چپ همه در آن ‏هنگام در زندان یا تبعید بودند. زنده‌یاد محمود اعتمادزاده (به‌آذین) دبیر کانون ‏نویسندگان ایران کوشید در غیاب رهبران حزب چیزی مشابه حزب تودهٔ ایران با نام ‏‏«اتحاد دموکراتیک مردم ایران» راه بیندازد. کوشش او هنوز چندان به جایی نرسیده‌بود ‏و به انتشار چند شماره نشریه محدود بود که انقلاب اتفاق افتاد.‏

از این رو «چپ»ها در اشتباهات انقلاب و پی‌آمدهای آن هم نقش چندانی نداشتند. ‏کسانی به‌ویژه از گروه‌های سلطنت‌طلب ادعا می‌کنند که «چپ»ها بودند که روحانیان ‏و جمهوری اسلامی را روی کار آوردند و زیر بازویشان را گرفتند و به تثبیت و تقویت آن ‏کمک کردند. رهبر حزب تودهٔ ایران هم همواره ادعا می‌کرد که خبر این و آن «توطئهٔ ‏امپریالیسم آمریکا» یا «ضد انقلاب» را او به مقامات جمهوری اسلامی رسانده و از ‏سقوط رژیم اسلامی جلوگیری کرده‌است. اما اسنادی که بعدها منتشر شد نشان ‏داده‌است که آن مقامات خود بیش و پیش از حزب از پشت پرده خبر داشتند و آن ‏گزارش‌های رهبر حزب در واقع به ضرر حزب و به شک کردن مقامات به وجود ارتباط‌های ‏خارجی حزب (بخوان با مقامات شوروی) و وجود نفوذی‌های حزب در ارگان‌های کشور، و ‏سرانجام به سرکوبی حزب انجامید. ‏

بزرگ‌ترین اشتباه حزب تودهٔ ایران و برخی سازمان‌های سیاسی دیگر آن بود که به ‏دفاع از آزادی‌های دموکراتیک و فعالیت در آن جهت هیچ بهایی ندادند و به این ‏خودفریبی بزرگ تا پای مرگ ادامه دادند که گویا آیت‌الله خمینی «ضد امپریالیست» و ‏ضد آمریکایی‌ست و در نهایت در جبههٔ زحمت‌کشان و در سوی اتحاد شوروی ‏می‌ایستد، و در این راه آزادی در درجهٔ چندم اهمیت قرار دارد.‏

س: اعضاء و یا احیاناً هواداران حزب توده چه برخوردی با کتاب قطران در عسل و ‏با گام‌های فاجعه داشتند؟ آیا آن‌ها در طی سال‌های گذشته ظرفیت پذیرش ‏انتقاد را در خود پرورش داده‌اند یا هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات خودشان ‏نیستند؟

ج: واکنش‌ها و برداشت‌های آنانی که نام بردید، همگون نبوده‌است. کسانی البته از آن ‏کتاب‌ها استقبال کردند. اما متأسفانه گروه بزرگی از توده‌ای‌های سابق، به‌ویژه در ‏داخل ایران، هیچ اشتباهی در سیاست حزب در تمام طول تاریخ موجودیتش نمی‌بینند ‏و در همان جزمیت‌های سابق باقی مانده‌اند، تا جایی که ولادیمیر پوتین، جنایتکار ‏جنگ‌طلب و رهبر نظام اولیگارشیک روسیه را ادامه‌دهندهٔ نظام فروپاشیدهٔ شوروی ‏سابق می‌پندارند. کسانی از این گروه برای آن دو کتاب دشنامم می‌دهند! واکنشی از ‏اینان دربارهٔ کتاب وحدت نافرجام هنوز ندیده‌ام. ‏

س: یکی از ویژگی‌های مهم فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی‌تان ‏تاکیدی است که بر مسئله ملی داشته‌اید به‌عنوان کسی که از طرف مادری ‏گیلک و پدری ترک آذربایجانی است. به تازگی کتابی هم با عنوان وحدت ‏نافرجام؛ کشمکش‌های حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان (۱۳۷۲-۱۳۲۴) ‏در زمینهٔ کشمکش رهبران حزب توده با سران فرقه دموکرات آذربایجان منتشر ‏کرده‌اید. می‌خواهم بدانم به نظر شما تشکیل فرقه عاملی منفی در نگاه ‏رهبران حزب توده به مسئله آذربایجان بود و یا نه این نگاه منفی ریشه در ‏عوامل دیگری دارد؟ در کل نظر شما دربارهٔ رویکرد حزب توده به مسئله ملی و ‏بالاحص مسئله آذربایجان چیست و آیا این مسئله محوریتی در آراء، افکار و ‏برنامه‌های آن‌ها داشته؟

ج: این‌جا هم نباید همه چیز را سیاه یا سپید دید. رهبران حزب در آن هنگام نمی‌توانستند ‏‏«نگاه منفی» به آذربایجان به‌طور کلی داشته‌باشند، زیرا که نخستین و بزرگ‌ترین ‏سازمان حزب در سراسر ایران در آذربایجان تشکیل شده‌بود و بیش از ۶۰ هزار عضو ‏داشت که بیشتر از کل بقیهٔ حزب بود.‏

اما آنان با تشکیل و تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان مخالف بودند. دلایل و ‏زمینه‌های این مخالفت را در آن کتاب شرح داده‌ام. آنان حتی نامهٔ شکایت در مخالفت ‏با تأسیس فرقه خطاب به رهبران شوروی هم نوشتند. اما سفارت شوروی در تهران ‏رهبران حزب را احضار کرد و قانع‌شان کرد که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به هر وسیله‌ای ‏پشتیبانی کنند، و رهبران حزب همین قول را دادند. اما پس از شکست جنبش ملی ‏آذربایجان، رهبران حزب پس از مهاجرت به شوروی در پلنوم چهارم حزب یک‌یک اعتراف ‏کردند که پشتیبانی از فرقه خواست قلبی‌شان نبوده و زیر فشار شوروی‌ها به آن تن ‏داده‌اند.‏

برخی‌ها می‌خواهند رفتار رهبران حزب با فرقه را با «نگاه مرکز به پیرامون» توضیح ‏دهند. من در این زمینه مطالعه نکرده‌ام و نمی‌دانم که آیا چنین بود یا نه، یا اصولاً تطابق ‏دادن محتوای چنین اصطلاحی به شرایط اجتماعی آن دوران ایران درست هست یا نه.‏

و اما رویکرد حزب به مسئلهٔ ملی مطابق اساسنامه‌اش می‌بایست بر فرمول لنینی ‏‏«تعیین سرنوشت ملت‌ها به دست خویش، حتی تا جدایی» استوار باشد. من در کتاب ‏نشان داده‌ام که با وجود فشار از جانب فرقه به هنگام وحدت (نافرجام) دو حزب، حزب ‏تودهٔ ایران در اسنادش همواره از ذکر عبارت «حتی تا جدایی» طفره رفته و در جلسات ‏رسمی کمیتهٔ مرکزی هم به‌روشنی با آن مخالفت کرده‌است.‏

س: آیندهٔ مسئله ملی و به‌طور ویژه مسئله آذربایجان را در ایران چگونه می‌بینید؟ ‏به‌نظر شما بهترین راه‌حل مسئله ملی در چارچوبی دموکراتیک و مسالمت‌آمیز ‏چیست؟ و آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش این مسئله وجود ‏دارد؟

ج: من می‌توانم آرمان‌های زیبا و آرزوهای طلایی در این زمینه داشته‌باشم. اما کشورها و جوامع گوناگون ‏هر یک شرایط ویژهٔ خود را دارند و نمی‌توان از راه دور یک راه حل عام برای همه‌شان یا ‏برای یکی‌شان صادر کرد. من چهل سال است که آن‌جا زندگی نکرده‌ام و در متن ‏دگرگونی‌های اجتماعی و تحول روحیات مردم حضور نداشته‌ام. یقین دارم که خود مردم ‏ایران و ملت‌هایی که در آن جغرافیا زندگی می‌کنند بهترین مرجع داوری و تصمیم‌گیری ‏در این زمینه و همهٔ زمینه‌ها هستند. اما من در جایگاه یک تماشاگر از کنار، یک ‏‏«خواست حداقل» دارم و آن جاری شدن اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر است در ایران، ‏به‌ویژه در زمینهٔ حقوق شهروندان برای انتخاب زبان مادری خود برای تحصیل.‏

آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش حتی این حداقل وجود دارد؟ داخل را ‏نمی‌دانم، اما در خارج، با آن‌چه پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» از رفتار بسیاری از ‏این نیروها دیده‌ایم، به نظر نمی‌رسد ظرفیتش را داشته‌باشند.‏

***
این مصاحبه در «کارنامه»ی من در دهمین شمارهٔ مجلهٔ تریبون (استکهلم، اکتبر ۲۰۲۳) منتشر شده‌است. مجله را می‌توان از این نشانی دانلود کرد.

شخص مصاحبه‌کننده در داخل ایران است و به دلایل روشن هویتش پوشیده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2024

تریبون شماره ۱۱ منتشر شد

مجلهٔ «تریبون» شماره ۱۱، ویژه‌نامهٔ سالگرد جنبش ملی آذربایجان منتشر شد.

در این شماره نوشته‌ای هم از من درج شده که پیشتر همین‌جا منتشر کردم، در این نشانی. دانلود تریبون ۱۱ از «باشگاه ادبیات» در این نشانی: https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏