هوا مَلَس است: آفتابیست، اما سرد و با باد - بعد از ماهها سرما و برف و باد و باران. میزنم بیرون تا هم آشغالهایی را که نمیشود توی شوت انداخت، بریزم بیرون، هم قدمی بزنم، هم داروی تازهای را که پزشک نوشته از داروخانه بگیرم، و هم ناهاری بخورم.
سلّانه سلّانه میروم و بعد از نیم ساعت میرسم به بازارچهٔ محلمان. نمیدانم چرا بعضیها بهجای بازار و بازارچه میگویند «مرکز خرید»؟
نگاهی توی داروخانه میاندازم. الان شلوغ نیست. پس اول دارو را میگیرم، و بعد میروم بهسوی سلفسرویسی که صاحب و کارکنانش ترکاند و غذایش بد نیست. خیال دارم ماهی بخورم.
توی صف میایستم، سینی و کارد و چنگال، دستمال کاغذی، و لیوانی با نوشیدنی بر میدارم، و میرسم به مردی که کارش این است که بشقاب بهدست میپرسد چه میخواهید، و همان را میگذارد توی بشقاب، مخلفاتی به آن اضافه میکند، و بشقاب را میگذارد توی سینی شما.
نوبت من است. دهان باز میکنم تا بگویم «ماهی»، اما ... ناگهان کلمهٔ «ماهی»، و نام همهٔ غذاها از ذهنم پاک میشود! ایستادهام. دهانم را مانند ماهی توی آب، باز و بسته میکنم، میگویم «اممم...، اممم...» اما نامی برای مفهومی که در ذهن داشتم پیدا نمیکنم که بگویم. مرد بشقاببهدست هاج و واج ایستادهاست و منتظر است. خوشبختانه توی صف بعد از من کسی نیست. قدمی به چپ و به راست بر میدارم و بر ذهنم فشار میآورم: این چیزی را که میخواستم سفارش بدهم، به سوئدی چه میگویند؟ یا اصلاً به فارسی؟ یا به زبانهای دیگری که هیچ نباشد تا حد نام غذایی که میخواهم بلدم: به انگلیسی؟ به ترکی؟ به روسی؟ به گیلکی؟ به عربی؟ به آلمانی...
نه! نام آن غذا که هیچ، فکر میکنم خب، چیز دیگری سفارش بدهم، اما نام هیچ غذای دیگری توی ذهنم نیست. سرانجام مرد بشقاب بهدست شروع میکند به نامبردن غذاهای روز... اما سودی ندارد: هیچ نمیفهمم. نامهایی که او فهرستوار بر میشمارد هیچ معنایی برای من ندارند. بیگمان نام غذایی را که قصد داشتم سفارش بدهم نیز، میگوید، اما نمیفهمم. عجب... عجب... چه کنم؟
منو! منو! منوهایی بر تابلوهای بزرگ روی دیوار روبهرویم آویختهاند. نگاهم را بر آنها میگردانم. سعی میکنم بخوانم و نام غذایی را که میخواستم سفارش بدهم توی آنها پیدا کنم. اما... نمیتوانم بخوانم! بیسواد شدهام! نقشونگارهای روی تابلوها هیچ معنایی برایم ندارند!
عجب... باز چند قدمی به چپ و راست میروم. احساس حماقت میکنم. چطور نمیتوانم نام غذایی، هر غذایی، را بر زبان بیاورم؟ اما میتوانم حرف بزنم. در اوج ناتوانی بشقاب مشتری قبل از خودم را نشان میدهم. مرد بشقاببهدست میپرسد: شنیتسل میخواهی؟ عجب! شنیتسل را میفهمم! میگویم: نه، نه! شنیتسل نه! باز سرگردانم. اکنون حدود سه دقیقه است که دارم میکوشم تا نام غذایی را بگویم. اکنون گذشته از خلاء نام غذاها، بقیهٔ ذهنم هم تیره و تار است. از مرد بشقاببهدست خواهش میکنم که یک بار دیگر نام غذاهای روز را تکرار کند. او میگوید، و من هیچ نمیفهمم، اما در آن میان ناگهان نام «ماهی» یا بهسوئدی Fisk بهنظرم آشناست. با دودلی میگویم «فیسک»... «فیسک»... مطمئن نیستم که درست گفتهام. با خود فکر میکنم: «فیسک»؟ فیسک یعنی چی؟ همین بود که میخواستم؟ اصلاً آن را چهطور مینویسند؟ چرا توی منوی روی دیوار آن را نمیبینم؟ البته توی منوی روی دیوار هنوز هیچ چیز نمیبینم... حرف اول «فیسک» چهشکلیست؟ اصلاً «حرف» چیست که چهشکلی باشد؟
مرد بشقاب خالی را کنار میگذارد. ایداد! لابد بهجای «فیسک» کلمهٔ عجیب دیگری گفتهام؟ اما از حرفهای مرد دستم میآید که ماهی برای این نوبت حاضر نیست و دوسه دقیقهای طول میکشد. باشد. طوری نیست. با سینی بهطرف صندوق میروم تا بپردازم و بعد منتظر ماهی بمانم. اینجا برای بازنشستهها تخفیف دارند. دم صندوق میخواهم بگویم که بازنشستهام. اما اینبار کلمهٔ «بازنشسته» را گم کردهام! عجب گیری کردیم ها! بهزحمت کلمهای میگویم. هنوز نمیدانم چه گفتم! اما بعداً از پولی که پرداختهام میبینم که با تخفیف بازنشستگی برایم حساب کردهاند.
ادامه میدهم، سالاد و نان و کره و چاشنیها و مخلفات بر میدارم و میروم و جایی در چند متری روبهروی مرد مینشینم تا هرگاه ماهی آوردند، بروم و بشقابم را بگیرم. منو هم بر دیوار روبهروی من است. همچنان که سالاد و مخلفات را مزمزه میکنم، نگاهم به منوست. دید چشمانم هیچ ایرادی ندارد. همه چیز را روشن و واضح میبینم، اما سواد ندارم که بخوانم! غذای من حاضر است. میروم و میگیرمش. حدود ده دقیقه که میگذرد، حین خوردن، حروف روی دیوار یکی یکی معنا بهخود میگیرند. کمکم میتوانم بخوانم، و کمی بعد Fisk را هم توی آنها میبینم.
***
آن روز، همین دوشنبهٔ پیش، یک ساعتی طول کشید تا ذهنم به طور کامل به جای خود برگردد. فردایش در کلینیک دیالیز هم برای اندازهگیری شدت جریان خون در رگهای بازو و هم برای دیدار نوبتی با پزشک وقت داشتم. اندازهگیری شدت جریان خون نشان داد که همین الان است که رگها بند بیایند و نتوانم دیالیز کنم. اما دیالیز را ادامه دادیم تا بعدش مرا اورژانس بفرستند برای جراحی رگ و گشاد کردن این رگها. در همین فاصله خانم دکتر هم آمد و حال و احوال پرسید. و من «ناغافل»، داستان فراموشی دیروزم را برایش گفتم. اول کلیات را گفتم، اما او پرسید و پرسید، و بیشتر و بیشتر حالتش جدی شد. آخرش پرسید: رفتی به اورژانس؟ - ای خانم... اورژانس؟ نه، نرفتم! و خانم دکتر گفت که بعد از دیالیز اول باید تکلیف این فراموشی موقت را در اورژانس معلوم کنیم، و بعد تکلیف گرفتگی رگ بازو را.
... و چنین بود که من سه روز در اورژانسهای استکهلم و سه بیمارستان سرگردان شدم، از تعریف داستانهای ملالآورِ بهانتظار خوابیدنها در کریدورها در میگذرم. در این مدت بی هیچ اغراقی دستکم ده بار مجبور شدم همهٔ داستان بالا را برای پزشکانی که بالای سرم میآمدند تعریف کنم. آخرش شک برم داشت که اینها دوستان و همکارانشان را برای سرگرمی شبانه میفرستند بالای سر من تا این داستان سرگرمکننده را باز و باز برایشان تعریف کنم. چه میدانم!
اما یکیشان خانم دکتری بود که اشکم را درآورد! تازه به یک اتاق منتقلم کردهبودند. خانم دکتر هنگام ورود گفت که او البته پزشک اورژانس نیست، اما در انتظار آمدن پزشکِ بخش، آمدهاست تا احوالم را بپرسد. جوانتر از میانسال بود، با سیمایی دلپذیر. مرد جوانی همراهش بود که بهگمانم شاگردش بود. دکتر میپرسید، و مرد یادداشت میکرد. من بهجای آن که مثل همهٔ بیماران دیگر روی تخت بخوابم، روی صندلی نشستهبودم، لپتاپی که صبح توی کولهپشتی گذاشتهبودم تا در طول دیالیز با آن سرگرم شوم، روی زانوانم بود و داشتم چیزی میخواندم. با آمدن دکتر آن را بستم و کنار گذاشتم. دکتر آمد، کنارم و بالای سرم ایستاد، و پرسید و پرسید و پرسید. اول جداگانه دربارهٔ گرفتگی رگ بازو، و بعد دربارهٔ فراموشی موقت. هرگز هیچ کس دیگری، پزشک یا غیر پزشک، این قدر با دقت، با تمرکز، با توجه، با مهربانی، نکتهسنجانه، و پیگیرانه دردها و رنجهایم را، سوابقشان را، درمان شدن یا نشدنشان را نپرسیدهبود؛ این قدر بهدقت گوش ندادهبود؛ اینچنین از میان حرفهایم نکتههای تازه بیرون نکشیدهبود و دنبال نکردهبود. گاه چنان غرق حرفهایم میشد که چمباتمه میزد و کنارم مینشست، و باز میپرسید؛ با جملههایی میپرسید که راه میداد که باز و باز تعریف کنم. جایی میان حرفهایم گفت:
- پس تو از آنهایی هستی که اهل دکتر رفتن نیستند؟!
زدهبود توی خال. قاهقاه خندیدم و گفتم - نه! از پزشک و درمان گریزانم! – و با بهیاد آوردنِ این که چرا از درمان گریزانم، در اوج خنده قدری متأثر شدم و آب بینیم راه افتاد. دستمال کاغذی را که روی صندلی کنار دستم بود آهسته برداشتم و بینی و چشمانم را خشک کردم. دکتر میدید، و در سکوت بهدقت حرکاتم را میپایید.
گفت: - برای هر کدام از چیزهایی که تعریف میکنی، مردم خود را هراسان به اورژانس میرسانند. تو برای این، و آنیکی حتی دکتر هم نرفتی؟
- نه! به نظرم لازم نبود.
من تعریف میکردم و او در طول حرفهایم گاه با مرد نگاههای معنیداری رد و بدل میکردند. پرسید: برای این هم اورژانس نرفتی؟
- نه! لازم ندیدم!
- برای اینیکی هم دکتر نرفتی؟
- نه! زود خوب شد!
پرسید و پرسید، و یادم آورد که ساعتی پیش از آن حالت فراموشی موقت، داشتم درِ خانهام را برای بیرون آمدن قفل میکردم که دچار حملهٔ میگرن خفیفی شدم.
دکتر نگاهی به مرد همراهش کرد، چمباتمه زد و نشست. توجهش بیشتر جلب شد، و گفت:
- تعریف کن! حملهٔ میگرن تو چهطور بروز میکند؟
- لکهای توی میدان دیدم پیدا میشود که آهسته رشد میکند و بزرگ میشود، تا از میدان دیدم بیرون برود... البته بچهٔ ده – دوازدهساله که بودم همراهش سردرد وحشتناک و استفراغ هم بود... اما هیجده نوزده ساله که شدم، بهکلی ناپدید شد. بعد از سالها، در ۴۳سالگی، یکی دو روز بعد از پیوند کلیه، دوباره شروع شد، اما این بار بدون سردرد و استفراغ. همانجا بستری که بودم، به دکتر گفتم و او مرا برای لکههای میدان دید به بخش چشمپزشکی اعزام کرد. جشمپزشک با دستگاههایی که داشت توی چشمهایم را نگاه کرد و عیبی نیافت. بعد دربارهٔ شکل لکهها و جزییاتشان پرسید و پرسید، و آخرش گفت: - از اول اگر پرسیدهبودم، لازم نبود توی چشمهایت دنبال عیب بگردم! این حملهٔ «میگرنِ چشمی» است!
حدود یک سال بعد از پیوند کلیه، آن لکهها دیگر نیامدند. باز فراموششان کردم، و اینبار هفت سال پیش که کلیهٔ پیوندی از کار افتاد و مجبور شدم دوباره شروع به دیالیز بکنم، باز هم لکههای میدان دید پیدایشان شد. دیروز هم از خانه که بیرون میآمدم باز حمله شروع شد، اما در طول راه، بعد از ده – پانزده دقیقه لکهها ناپدید شدند و فراموششان کردم، و بعد آن فراموشی موقتی پیش آمد...
دکتر سخت به هیجان آمدهبود. کشف بزرگ و مهمی کردهبود. گفت: حالا تکههای پازل تکمیل شد! چه خوب که این را گفتی! تشخیص من اینه که یک نوع تازهٔ میگرن در تو شکل گرفته. علت آن اختلال حافظه هم همین بوده. البته میدانم که همکارانم بیگمان تو را هم توی قوطیِ کلیِ حملهٔ استروک TIA میگذارند (حملهٔ ایسکمی گذرا). اما حالا میروم و هم به پزشک استروک دربارهٔ فراموشی موقتت، و هم به جراح رگ بازویت نظرهای جداگانهام را اعلام میکنم. تا ببینیم چه میکنند.
راه افتادند که بروند. خانم دکتر با خوشرویی و با لحنی شوخ گفت:
- میبینی که علتی ندارد که از ما فرار کنی!
با خندهای سپاسگزاری کردم، و رفتند. موقعیتی نبود که به او بگویم: دستکم نیمی از زندگی من در حال درمان میگذرد. باز هم دنبال درمان بدوم؟ - و به یاد میگرنهای سالهای کودکیم افتادم. آن موقع نمیدانستم که میگرن چیست، و نمیدانستم که این میگرن است. بیمار شدن در خانهٔ ما ممنوع بود. اگر ما خواهر و برادران بیمار میشدیم، سرزنش و شماتت و گاه توسری در انتظارمان بود که: پدرسگ، مگر نگفتم این و آن را نخور و این کار را نکن، این را بپوش، وگرنه مریض میشوی و خرج روی دستمان میگذاری؟!
بعد انواع درمانهای خانگی شروع میشد، و فقط در موارد استثنایی گذارمان به پزشک میافتاد. آن میگرن را هم از ترسم در خانه هرگز به هیچکس بروز ندادم. هرگاه به سراغم میآمد مانند حیوانی زخمی به گوشهای میخزیدم و زخمهایم را در تنهایی میلیسیدم و میلیسیدم تا خوب شوند. گوشهای دراز میکشیدم و چشمانم را میبستم، اما لکهها ناپدید نمیشدند. در تنهایی از شدت سردرد به خود میپیچیدم و استفراغ میکردم. یکی دو بار به عقل خودم لیمویی از آشپزخانهمان دزدیدم و آبش را مکیدم. اما چندان اثری نداشت. هر بار زمان کموبیش معینی باید سپری میشد تا خودش خوب شود.
موی سرم که بلند میشد، پدر سکهای کف دستم میگذاشت و میگفت که بروم به «آرایشگاه رسولی» نزدیک حمام «میرزا حبیب» و به آقای رسولی بگویم که سرم را با «نمره ۳» کوتاه کند. گاهی وقتها درست هنگام برگشتن از زیر دست آقای رسولی لکهها توی میدان دیدم ظاهر میشدند، و به خانه که میرسیدم سردرد کشنده و استفراغها شروع میشد. خیلی طول کشید تا ربط قضیه را دریابم: آقای رسولی ملافهاش را گاه آنچنان سفت و تنگ به دور گردنم میبست که خون کافی به مغزم نمیرسید و میگرن شروع میشد. و باز طول کشید تا رو باز کنم و به آرایشگر بگویم که ملافه را آنقدر تنگ نبندد.
پس از یک شبانهروز اقامت در بیمارستان و انواع عکسبرداریها از سرم، و انواع آزمایشهای خون، تشخیصشان این بود که باید قرص رقیقکنندهٔ خون بخورم، که برای بیماران دیالیزی زیاد جالب نیست. تا پیش از این قرص هر بار بعد از پایان دیالیز میبایست جای دو سوزن را در رگهای بازویم با تنزیب حدود ده دقیقه فشار میدادم تا خون بند بیاید. اما اکنون یک ربع و بیست دقیقه هم کافی نیست، و گاه با کوچکترین لمس، جای سوزن شروع به خونریزی میکند.
روز بعدش هم برای گشادکردن فوری رگهای بازو صرف شد. حالا باز با کوچکترین عارضهای به کنایهٔ آن خانم دکتر عمل کنم و بدوم به این و آن اورژانس؟!
تصویر: شکل تیپیک لکّهٔ میگرنِ چشمی Ocular Migrane.
سلّانه سلّانه میروم و بعد از نیم ساعت میرسم به بازارچهٔ محلمان. نمیدانم چرا بعضیها بهجای بازار و بازارچه میگویند «مرکز خرید»؟
نگاهی توی داروخانه میاندازم. الان شلوغ نیست. پس اول دارو را میگیرم، و بعد میروم بهسوی سلفسرویسی که صاحب و کارکنانش ترکاند و غذایش بد نیست. خیال دارم ماهی بخورم.
توی صف میایستم، سینی و کارد و چنگال، دستمال کاغذی، و لیوانی با نوشیدنی بر میدارم، و میرسم به مردی که کارش این است که بشقاب بهدست میپرسد چه میخواهید، و همان را میگذارد توی بشقاب، مخلفاتی به آن اضافه میکند، و بشقاب را میگذارد توی سینی شما.
نوبت من است. دهان باز میکنم تا بگویم «ماهی»، اما ... ناگهان کلمهٔ «ماهی»، و نام همهٔ غذاها از ذهنم پاک میشود! ایستادهام. دهانم را مانند ماهی توی آب، باز و بسته میکنم، میگویم «اممم...، اممم...» اما نامی برای مفهومی که در ذهن داشتم پیدا نمیکنم که بگویم. مرد بشقاببهدست هاج و واج ایستادهاست و منتظر است. خوشبختانه توی صف بعد از من کسی نیست. قدمی به چپ و به راست بر میدارم و بر ذهنم فشار میآورم: این چیزی را که میخواستم سفارش بدهم، به سوئدی چه میگویند؟ یا اصلاً به فارسی؟ یا به زبانهای دیگری که هیچ نباشد تا حد نام غذایی که میخواهم بلدم: به انگلیسی؟ به ترکی؟ به روسی؟ به گیلکی؟ به عربی؟ به آلمانی...
نه! نام آن غذا که هیچ، فکر میکنم خب، چیز دیگری سفارش بدهم، اما نام هیچ غذای دیگری توی ذهنم نیست. سرانجام مرد بشقاب بهدست شروع میکند به نامبردن غذاهای روز... اما سودی ندارد: هیچ نمیفهمم. نامهایی که او فهرستوار بر میشمارد هیچ معنایی برای من ندارند. بیگمان نام غذایی را که قصد داشتم سفارش بدهم نیز، میگوید، اما نمیفهمم. عجب... عجب... چه کنم؟
منو! منو! منوهایی بر تابلوهای بزرگ روی دیوار روبهرویم آویختهاند. نگاهم را بر آنها میگردانم. سعی میکنم بخوانم و نام غذایی را که میخواستم سفارش بدهم توی آنها پیدا کنم. اما... نمیتوانم بخوانم! بیسواد شدهام! نقشونگارهای روی تابلوها هیچ معنایی برایم ندارند!
عجب... باز چند قدمی به چپ و راست میروم. احساس حماقت میکنم. چطور نمیتوانم نام غذایی، هر غذایی، را بر زبان بیاورم؟ اما میتوانم حرف بزنم. در اوج ناتوانی بشقاب مشتری قبل از خودم را نشان میدهم. مرد بشقاببهدست میپرسد: شنیتسل میخواهی؟ عجب! شنیتسل را میفهمم! میگویم: نه، نه! شنیتسل نه! باز سرگردانم. اکنون حدود سه دقیقه است که دارم میکوشم تا نام غذایی را بگویم. اکنون گذشته از خلاء نام غذاها، بقیهٔ ذهنم هم تیره و تار است. از مرد بشقاببهدست خواهش میکنم که یک بار دیگر نام غذاهای روز را تکرار کند. او میگوید، و من هیچ نمیفهمم، اما در آن میان ناگهان نام «ماهی» یا بهسوئدی Fisk بهنظرم آشناست. با دودلی میگویم «فیسک»... «فیسک»... مطمئن نیستم که درست گفتهام. با خود فکر میکنم: «فیسک»؟ فیسک یعنی چی؟ همین بود که میخواستم؟ اصلاً آن را چهطور مینویسند؟ چرا توی منوی روی دیوار آن را نمیبینم؟ البته توی منوی روی دیوار هنوز هیچ چیز نمیبینم... حرف اول «فیسک» چهشکلیست؟ اصلاً «حرف» چیست که چهشکلی باشد؟
مرد بشقاب خالی را کنار میگذارد. ایداد! لابد بهجای «فیسک» کلمهٔ عجیب دیگری گفتهام؟ اما از حرفهای مرد دستم میآید که ماهی برای این نوبت حاضر نیست و دوسه دقیقهای طول میکشد. باشد. طوری نیست. با سینی بهطرف صندوق میروم تا بپردازم و بعد منتظر ماهی بمانم. اینجا برای بازنشستهها تخفیف دارند. دم صندوق میخواهم بگویم که بازنشستهام. اما اینبار کلمهٔ «بازنشسته» را گم کردهام! عجب گیری کردیم ها! بهزحمت کلمهای میگویم. هنوز نمیدانم چه گفتم! اما بعداً از پولی که پرداختهام میبینم که با تخفیف بازنشستگی برایم حساب کردهاند.
ادامه میدهم، سالاد و نان و کره و چاشنیها و مخلفات بر میدارم و میروم و جایی در چند متری روبهروی مرد مینشینم تا هرگاه ماهی آوردند، بروم و بشقابم را بگیرم. منو هم بر دیوار روبهروی من است. همچنان که سالاد و مخلفات را مزمزه میکنم، نگاهم به منوست. دید چشمانم هیچ ایرادی ندارد. همه چیز را روشن و واضح میبینم، اما سواد ندارم که بخوانم! غذای من حاضر است. میروم و میگیرمش. حدود ده دقیقه که میگذرد، حین خوردن، حروف روی دیوار یکی یکی معنا بهخود میگیرند. کمکم میتوانم بخوانم، و کمی بعد Fisk را هم توی آنها میبینم.
***
آن روز، همین دوشنبهٔ پیش، یک ساعتی طول کشید تا ذهنم به طور کامل به جای خود برگردد. فردایش در کلینیک دیالیز هم برای اندازهگیری شدت جریان خون در رگهای بازو و هم برای دیدار نوبتی با پزشک وقت داشتم. اندازهگیری شدت جریان خون نشان داد که همین الان است که رگها بند بیایند و نتوانم دیالیز کنم. اما دیالیز را ادامه دادیم تا بعدش مرا اورژانس بفرستند برای جراحی رگ و گشاد کردن این رگها. در همین فاصله خانم دکتر هم آمد و حال و احوال پرسید. و من «ناغافل»، داستان فراموشی دیروزم را برایش گفتم. اول کلیات را گفتم، اما او پرسید و پرسید، و بیشتر و بیشتر حالتش جدی شد. آخرش پرسید: رفتی به اورژانس؟ - ای خانم... اورژانس؟ نه، نرفتم! و خانم دکتر گفت که بعد از دیالیز اول باید تکلیف این فراموشی موقت را در اورژانس معلوم کنیم، و بعد تکلیف گرفتگی رگ بازو را.
... و چنین بود که من سه روز در اورژانسهای استکهلم و سه بیمارستان سرگردان شدم، از تعریف داستانهای ملالآورِ بهانتظار خوابیدنها در کریدورها در میگذرم. در این مدت بی هیچ اغراقی دستکم ده بار مجبور شدم همهٔ داستان بالا را برای پزشکانی که بالای سرم میآمدند تعریف کنم. آخرش شک برم داشت که اینها دوستان و همکارانشان را برای سرگرمی شبانه میفرستند بالای سر من تا این داستان سرگرمکننده را باز و باز برایشان تعریف کنم. چه میدانم!
اما یکیشان خانم دکتری بود که اشکم را درآورد! تازه به یک اتاق منتقلم کردهبودند. خانم دکتر هنگام ورود گفت که او البته پزشک اورژانس نیست، اما در انتظار آمدن پزشکِ بخش، آمدهاست تا احوالم را بپرسد. جوانتر از میانسال بود، با سیمایی دلپذیر. مرد جوانی همراهش بود که بهگمانم شاگردش بود. دکتر میپرسید، و مرد یادداشت میکرد. من بهجای آن که مثل همهٔ بیماران دیگر روی تخت بخوابم، روی صندلی نشستهبودم، لپتاپی که صبح توی کولهپشتی گذاشتهبودم تا در طول دیالیز با آن سرگرم شوم، روی زانوانم بود و داشتم چیزی میخواندم. با آمدن دکتر آن را بستم و کنار گذاشتم. دکتر آمد، کنارم و بالای سرم ایستاد، و پرسید و پرسید و پرسید. اول جداگانه دربارهٔ گرفتگی رگ بازو، و بعد دربارهٔ فراموشی موقت. هرگز هیچ کس دیگری، پزشک یا غیر پزشک، این قدر با دقت، با تمرکز، با توجه، با مهربانی، نکتهسنجانه، و پیگیرانه دردها و رنجهایم را، سوابقشان را، درمان شدن یا نشدنشان را نپرسیدهبود؛ این قدر بهدقت گوش ندادهبود؛ اینچنین از میان حرفهایم نکتههای تازه بیرون نکشیدهبود و دنبال نکردهبود. گاه چنان غرق حرفهایم میشد که چمباتمه میزد و کنارم مینشست، و باز میپرسید؛ با جملههایی میپرسید که راه میداد که باز و باز تعریف کنم. جایی میان حرفهایم گفت:
- پس تو از آنهایی هستی که اهل دکتر رفتن نیستند؟!
زدهبود توی خال. قاهقاه خندیدم و گفتم - نه! از پزشک و درمان گریزانم! – و با بهیاد آوردنِ این که چرا از درمان گریزانم، در اوج خنده قدری متأثر شدم و آب بینیم راه افتاد. دستمال کاغذی را که روی صندلی کنار دستم بود آهسته برداشتم و بینی و چشمانم را خشک کردم. دکتر میدید، و در سکوت بهدقت حرکاتم را میپایید.
گفت: - برای هر کدام از چیزهایی که تعریف میکنی، مردم خود را هراسان به اورژانس میرسانند. تو برای این، و آنیکی حتی دکتر هم نرفتی؟
- نه! به نظرم لازم نبود.
من تعریف میکردم و او در طول حرفهایم گاه با مرد نگاههای معنیداری رد و بدل میکردند. پرسید: برای این هم اورژانس نرفتی؟
- نه! لازم ندیدم!
- برای اینیکی هم دکتر نرفتی؟
- نه! زود خوب شد!
پرسید و پرسید، و یادم آورد که ساعتی پیش از آن حالت فراموشی موقت، داشتم درِ خانهام را برای بیرون آمدن قفل میکردم که دچار حملهٔ میگرن خفیفی شدم.
دکتر نگاهی به مرد همراهش کرد، چمباتمه زد و نشست. توجهش بیشتر جلب شد، و گفت:
- تعریف کن! حملهٔ میگرن تو چهطور بروز میکند؟
- لکهای توی میدان دیدم پیدا میشود که آهسته رشد میکند و بزرگ میشود، تا از میدان دیدم بیرون برود... البته بچهٔ ده – دوازدهساله که بودم همراهش سردرد وحشتناک و استفراغ هم بود... اما هیجده نوزده ساله که شدم، بهکلی ناپدید شد. بعد از سالها، در ۴۳سالگی، یکی دو روز بعد از پیوند کلیه، دوباره شروع شد، اما این بار بدون سردرد و استفراغ. همانجا بستری که بودم، به دکتر گفتم و او مرا برای لکههای میدان دید به بخش چشمپزشکی اعزام کرد. جشمپزشک با دستگاههایی که داشت توی چشمهایم را نگاه کرد و عیبی نیافت. بعد دربارهٔ شکل لکهها و جزییاتشان پرسید و پرسید، و آخرش گفت: - از اول اگر پرسیدهبودم، لازم نبود توی چشمهایت دنبال عیب بگردم! این حملهٔ «میگرنِ چشمی» است!
حدود یک سال بعد از پیوند کلیه، آن لکهها دیگر نیامدند. باز فراموششان کردم، و اینبار هفت سال پیش که کلیهٔ پیوندی از کار افتاد و مجبور شدم دوباره شروع به دیالیز بکنم، باز هم لکههای میدان دید پیدایشان شد. دیروز هم از خانه که بیرون میآمدم باز حمله شروع شد، اما در طول راه، بعد از ده – پانزده دقیقه لکهها ناپدید شدند و فراموششان کردم، و بعد آن فراموشی موقتی پیش آمد...
دکتر سخت به هیجان آمدهبود. کشف بزرگ و مهمی کردهبود. گفت: حالا تکههای پازل تکمیل شد! چه خوب که این را گفتی! تشخیص من اینه که یک نوع تازهٔ میگرن در تو شکل گرفته. علت آن اختلال حافظه هم همین بوده. البته میدانم که همکارانم بیگمان تو را هم توی قوطیِ کلیِ حملهٔ استروک TIA میگذارند (حملهٔ ایسکمی گذرا). اما حالا میروم و هم به پزشک استروک دربارهٔ فراموشی موقتت، و هم به جراح رگ بازویت نظرهای جداگانهام را اعلام میکنم. تا ببینیم چه میکنند.
راه افتادند که بروند. خانم دکتر با خوشرویی و با لحنی شوخ گفت:
- میبینی که علتی ندارد که از ما فرار کنی!
با خندهای سپاسگزاری کردم، و رفتند. موقعیتی نبود که به او بگویم: دستکم نیمی از زندگی من در حال درمان میگذرد. باز هم دنبال درمان بدوم؟ - و به یاد میگرنهای سالهای کودکیم افتادم. آن موقع نمیدانستم که میگرن چیست، و نمیدانستم که این میگرن است. بیمار شدن در خانهٔ ما ممنوع بود. اگر ما خواهر و برادران بیمار میشدیم، سرزنش و شماتت و گاه توسری در انتظارمان بود که: پدرسگ، مگر نگفتم این و آن را نخور و این کار را نکن، این را بپوش، وگرنه مریض میشوی و خرج روی دستمان میگذاری؟!
بعد انواع درمانهای خانگی شروع میشد، و فقط در موارد استثنایی گذارمان به پزشک میافتاد. آن میگرن را هم از ترسم در خانه هرگز به هیچکس بروز ندادم. هرگاه به سراغم میآمد مانند حیوانی زخمی به گوشهای میخزیدم و زخمهایم را در تنهایی میلیسیدم و میلیسیدم تا خوب شوند. گوشهای دراز میکشیدم و چشمانم را میبستم، اما لکهها ناپدید نمیشدند. در تنهایی از شدت سردرد به خود میپیچیدم و استفراغ میکردم. یکی دو بار به عقل خودم لیمویی از آشپزخانهمان دزدیدم و آبش را مکیدم. اما چندان اثری نداشت. هر بار زمان کموبیش معینی باید سپری میشد تا خودش خوب شود.
موی سرم که بلند میشد، پدر سکهای کف دستم میگذاشت و میگفت که بروم به «آرایشگاه رسولی» نزدیک حمام «میرزا حبیب» و به آقای رسولی بگویم که سرم را با «نمره ۳» کوتاه کند. گاهی وقتها درست هنگام برگشتن از زیر دست آقای رسولی لکهها توی میدان دیدم ظاهر میشدند، و به خانه که میرسیدم سردرد کشنده و استفراغها شروع میشد. خیلی طول کشید تا ربط قضیه را دریابم: آقای رسولی ملافهاش را گاه آنچنان سفت و تنگ به دور گردنم میبست که خون کافی به مغزم نمیرسید و میگرن شروع میشد. و باز طول کشید تا رو باز کنم و به آرایشگر بگویم که ملافه را آنقدر تنگ نبندد.
پس از یک شبانهروز اقامت در بیمارستان و انواع عکسبرداریها از سرم، و انواع آزمایشهای خون، تشخیصشان این بود که باید قرص رقیقکنندهٔ خون بخورم، که برای بیماران دیالیزی زیاد جالب نیست. تا پیش از این قرص هر بار بعد از پایان دیالیز میبایست جای دو سوزن را در رگهای بازویم با تنزیب حدود ده دقیقه فشار میدادم تا خون بند بیاید. اما اکنون یک ربع و بیست دقیقه هم کافی نیست، و گاه با کوچکترین لمس، جای سوزن شروع به خونریزی میکند.
روز بعدش هم برای گشادکردن فوری رگهای بازو صرف شد. حالا باز با کوچکترین عارضهای به کنایهٔ آن خانم دکتر عمل کنم و بدوم به این و آن اورژانس؟!
تصویر: شکل تیپیک لکّهٔ میگرنِ چشمی Ocular Migrane.
2 comments:
درود
سلام
از به اشتراک گذاشتن این مطلب سپاسگزارم
Post a Comment