Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och här.
21 November 2010
فیلسوف پرهیاهو
گزارش دیداری با ژیژک را به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز، یا در این نشانی مییابیدش.
Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och här.
14 November 2010
از جهان خاکستری - 48
بریدهای از نامهی مادر به تاریخ 17 اردیبهشت 1366 (7 مه 1987):
«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیهچردهای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش تراشیده به در خانه آمد و شما را میخواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری کردهبود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتیمتر نوشته شدهبود، ارائه داد. ترکی را به لهجهی تبریزی حرف میزد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بودهاست. گفتیم که نیستید و چند سال است که به خارج رفتهاید. سخت تعجب کرد و باور نمیکرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیرهبندی نفت، و آبگرمکن ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیدهاند. پدر به حمام رفت و داد و بیداد راه انداخت، که البته نتیجهای نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).
بههر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح میترسیدیم. اینطور که دیرتر دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچههای کوچه هم سراغ شما را گرفتهبود و گفته بودند که اینجا نیستید و چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آنها را هم باور نکردهبود. میگفت زن و دختری بهنام شهناز دارد، پدرش حاجی مالدار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعهی بعد برایمان کره بیاورد. گاه میگفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه میگفت که دستفروش است. مرا مادر و ننه مینامید و اصرار داشت که برود و با زن و بچهاش برگردد تا زناش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه میآورد که تا او برگردد ما برای گردش به کنار دریا میرویم، و او را باز میداشت. میگفت که شما در سربازی به فرمان افسران گردن نمیگذاشتید و زیاد بازداشت میشدید و او به ملاقات شما میآمد، و پیوسته تکرار میکرد که شما چنین و چنان بودید و اگر اینجا بودید، خیلی خوب میشد. هی میگفت "کاش آقا شیوا اینجا بود" و میپرسید کی بر میگردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم میآیم" و من گفتم: "انشاءالله". میگفت که پس از پایان سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در آنجا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشتهای به او دادهاند که هیچکس و هیچ دایرهای کاری به او رجوع نکند.
از این که نشانی خانهی اردبیل را به او دادهبودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه میآمدید، دلیلی نداشت که نشانی اینجا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. نمیدانم آیا اینقدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زدهبود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه مینویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه میپردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانیتان را خواست، که جواب شنید نشانی شما هنوز موقتیست.
او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. بهمحض ورود آن را در ایوان گذاشت و من که نمیدانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم شده، فوراً برش داشتم و در هال روبهروی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام میرفت بقچه را باز کرد، یک حولهی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام رفت.
زیاد سیگار میکشید، بهطوریکه پس از رفتن او من چهار روز پنجرههای اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون برود. او میگفت که شب گذشته از دهشان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و موقع ظهر رسیده، و میگفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بیکار بوده و آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمیدانست که میزان سوادتان چهقدر است، و وقتی که پدر عکس شما را که جایزه میگیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفتهبود "پس دانشگاه هم رفتهبود؟!" خلاصه همهی گفتههایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفنمان را که میخواست، به پدر گفتهبود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی میآمد، و گاهی هم نه. میگفت که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیدهاند و پدر گفت که او که یک بار مزهی دزد زدگی را چشیده، چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.
قدش از متوسط بلندتر بود و میشد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمیخواند. بهجای همه چیز مرتب سیگار میکشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری هم پول به او داد و روانهاش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفتهبود سیگار خرید. ادعا میکرد که در خانه تلفن دارد و شمارهای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداختهشود، خبری از او نداریم.»
«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیهچردهای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش تراشیده به در خانه آمد و شما را میخواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری کردهبود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتیمتر نوشته شدهبود، ارائه داد. ترکی را به لهجهی تبریزی حرف میزد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بودهاست. گفتیم که نیستید و چند سال است که به خارج رفتهاید. سخت تعجب کرد و باور نمیکرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیرهبندی نفت، و آبگرمکن ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیدهاند. پدر به حمام رفت و داد و بیداد راه انداخت، که البته نتیجهای نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).
بههر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح میترسیدیم. اینطور که دیرتر دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچههای کوچه هم سراغ شما را گرفتهبود و گفته بودند که اینجا نیستید و چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آنها را هم باور نکردهبود. میگفت زن و دختری بهنام شهناز دارد، پدرش حاجی مالدار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعهی بعد برایمان کره بیاورد. گاه میگفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه میگفت که دستفروش است. مرا مادر و ننه مینامید و اصرار داشت که برود و با زن و بچهاش برگردد تا زناش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه میآورد که تا او برگردد ما برای گردش به کنار دریا میرویم، و او را باز میداشت. میگفت که شما در سربازی به فرمان افسران گردن نمیگذاشتید و زیاد بازداشت میشدید و او به ملاقات شما میآمد، و پیوسته تکرار میکرد که شما چنین و چنان بودید و اگر اینجا بودید، خیلی خوب میشد. هی میگفت "کاش آقا شیوا اینجا بود" و میپرسید کی بر میگردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم میآیم" و من گفتم: "انشاءالله". میگفت که پس از پایان سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در آنجا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشتهای به او دادهاند که هیچکس و هیچ دایرهای کاری به او رجوع نکند.
از این که نشانی خانهی اردبیل را به او دادهبودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه میآمدید، دلیلی نداشت که نشانی اینجا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. نمیدانم آیا اینقدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زدهبود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه مینویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه میپردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانیتان را خواست، که جواب شنید نشانی شما هنوز موقتیست.
او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. بهمحض ورود آن را در ایوان گذاشت و من که نمیدانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم شده، فوراً برش داشتم و در هال روبهروی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام میرفت بقچه را باز کرد، یک حولهی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام رفت.
زیاد سیگار میکشید، بهطوریکه پس از رفتن او من چهار روز پنجرههای اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون برود. او میگفت که شب گذشته از دهشان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و موقع ظهر رسیده، و میگفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بیکار بوده و آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمیدانست که میزان سوادتان چهقدر است، و وقتی که پدر عکس شما را که جایزه میگیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفتهبود "پس دانشگاه هم رفتهبود؟!" خلاصه همهی گفتههایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفنمان را که میخواست، به پدر گفتهبود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی میآمد، و گاهی هم نه. میگفت که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیدهاند و پدر گفت که او که یک بار مزهی دزد زدگی را چشیده، چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.
قدش از متوسط بلندتر بود و میشد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمیخواند. بهجای همه چیز مرتب سیگار میکشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری هم پول به او داد و روانهاش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفتهبود سیگار خرید. ادعا میکرد که در خانه تلفن دارد و شمارهای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداختهشود، خبری از او نداریم.»
07 November 2010
مردی که خلاصهی خود بود
بهتازگی بخشی از "دفترچه خاطرات و فراموشی" نوشتهی محمد قائد را خواندم. این بخش دربارهی احمد شاملوست در دفتری بهنام "آنسوی آستانه" و با عنوان "مردی که خلاصهی خود بود". نوشتهایست بسیار زیبا. چندی بود که از خواندن نوشتهای اینچنین لذت نبردهبودم. خواندن آن را به همهی دوستداران و نیز دشمنان شاملو صمیمانه توصیه میکنم. اگر سبک نوشتهی من دربارهی احسان طبری را پسندیدهباشید، شاید از خواندن این نوشتهی محمد قائد نیز لذت ببرید.
در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه خاطرات و فراموشی" را انتخاب کنید، و در پایین صفحهی بعدی "مردی که خلاصهی خود بود" را مییابید.
یکی از فرازهای جالب آن نوشته دربارهی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:
میوه بر شاخه شدم
----------------------سنگپاره در کف ِ کودک.
طلسم ِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزند ِ خویشتنام
چنین که
----------دست ِ تطاول به خود گشاده
-----------------------------------------منام!
در گفتوگویی با محمد قائد میخوانیم که او خواسته تصویری زمینی و انسانی از شاملو بهدست دهد، و از همان گفتوگو آگاه میشویم که محمد قائد نیز همچون من و بسیاری دیگر پروردهی مکتب "کتاب هفته" است: «كتاب هفته در مسير تجربيات زندگى من بسيار مهم بود و از نظر سليقه و جهت در خواندن، از عواملى بود كه مرا از كودكى وارد نوجوانى كرد و سطح توقعم را بسيار بالا برد.»
در همان گفتوگو، آقای قائد از مرز میان جنبههای اجتماعی و خصوصی زندگی افراد سرشناس نیز سخن میگوید، و این همان بحثیست که یکی از خوانندگان پست قبلی دربارهی مولانا و شمس به میان کشید.
خیلی وقت پیش نوشتهای از من در نشریهی آقای قائد "لوح" (شمارهی 11، شهریور 1380) منتشر شد.
با سپاس از سعید عزیز برای یادآوری "مردی که خلاصهی خود بود".
در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه خاطرات و فراموشی" را انتخاب کنید، و در پایین صفحهی بعدی "مردی که خلاصهی خود بود" را مییابید.
یکی از فرازهای جالب آن نوشته دربارهی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:
میوه بر شاخه شدم
----------------------سنگپاره در کف ِ کودک.
طلسم ِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزند ِ خویشتنام
چنین که
----------دست ِ تطاول به خود گشاده
-----------------------------------------منام!
در گفتوگویی با محمد قائد میخوانیم که او خواسته تصویری زمینی و انسانی از شاملو بهدست دهد، و از همان گفتوگو آگاه میشویم که محمد قائد نیز همچون من و بسیاری دیگر پروردهی مکتب "کتاب هفته" است: «كتاب هفته در مسير تجربيات زندگى من بسيار مهم بود و از نظر سليقه و جهت در خواندن، از عواملى بود كه مرا از كودكى وارد نوجوانى كرد و سطح توقعم را بسيار بالا برد.»
در همان گفتوگو، آقای قائد از مرز میان جنبههای اجتماعی و خصوصی زندگی افراد سرشناس نیز سخن میگوید، و این همان بحثیست که یکی از خوانندگان پست قبلی دربارهی مولانا و شمس به میان کشید.
خیلی وقت پیش نوشتهای از من در نشریهی آقای قائد "لوح" (شمارهی 11، شهریور 1380) منتشر شد.
با سپاس از سعید عزیز برای یادآوری "مردی که خلاصهی خود بود".
31 October 2010
بار دیگر شمس و مولوی
بیش از سه سال پیش، در اوت 2007، در پستی به سوئدی خبر از "سال مولانا" و برگزاری جشنواره مولانا در یکی از مراکز فرهنگی استکهلم دادم. در آن نوشته از مقالهای دربارهی مولانا که همان روز در بزرگترین روزنامهی صبح سوئد منتشر شدهبود یاد کردم و اشارهای کردم به نوشتهی کسانی که میگویند شمس که نادختری مولانا کیمیاخاتون را به زنی داشت، در یک حملهی خشم و حسادت آنچنان کیمیاخاتون را کتک زد که او سه روز بعد درگذشت.
دو ماه پس از آن، در پاسخ حاشیهای که خوانندهی بینامی بر این پست نوشتهبود، توضیح بیشتری در این مورد دادم و منابعی را که این ادعا را به میان کشیدهاند، معرفی کردم: "پله پله تا ملاقات خدا" نوشتهی عبدالحسین زرینکوب، شرح حال مولانا به قلم فروزانفر، و نیز داستانوارهی "کیمیاخاتون" نوشتهی سعیده قدس.
در حاشیهی پست اخیر بحثهای جالب و مفیدی صورت گرفت. اما سه سال پس از آن، در ماه اوت امسال، طوفان بسیار بزرگی از بحث پیرامون محتوای آن نوشته در میان دوستان من و به شکل ایمیلهایی به سوئدی برخاست و باد و بارانهای آن طوفان هنوز دامن برخی از دوستان را رها نکردهاست.
همهی اینها را گفتم، تا برسم به اینجا که امروز در وبلاگ خوابگرد خواندم که "ابتدانامه"ی سلطان ولد پسر بزرگ مولانا بهتازگی با تصحیح و تنقیح محمدعلی موحد و علیرضا حیدری منتشر شدهاست. "ابتدانامه از دو نظر بسیار مهم است، یکی از جنبهی تاریخی که قدیمترین گزارش دست اول را از ماجرای شمس و مولانا در اختیار ما میگذارد و دوم از جنبهی تعلیمی که آن را باید به منزلهی ذیلی بر مثنوی دانست."
این انتشار تازهی "ابتدانامه" را باید به فال نیک گرفت، و شاید بازخوانی این کتاب روشنایی تازهای به "پروندهی بایگانیشده" (Cold Case) مرگ ناگهانی کیمیاخاتون بیافکند، یا شاید هم نه: کسانی میگویند که سلطان ولد نمیخواست اسرار روابط مولانا و شمس را فاش کند. چه میدانم!
دو ماه پس از آن، در پاسخ حاشیهای که خوانندهی بینامی بر این پست نوشتهبود، توضیح بیشتری در این مورد دادم و منابعی را که این ادعا را به میان کشیدهاند، معرفی کردم: "پله پله تا ملاقات خدا" نوشتهی عبدالحسین زرینکوب، شرح حال مولانا به قلم فروزانفر، و نیز داستانوارهی "کیمیاخاتون" نوشتهی سعیده قدس.
در حاشیهی پست اخیر بحثهای جالب و مفیدی صورت گرفت. اما سه سال پس از آن، در ماه اوت امسال، طوفان بسیار بزرگی از بحث پیرامون محتوای آن نوشته در میان دوستان من و به شکل ایمیلهایی به سوئدی برخاست و باد و بارانهای آن طوفان هنوز دامن برخی از دوستان را رها نکردهاست.
همهی اینها را گفتم، تا برسم به اینجا که امروز در وبلاگ خوابگرد خواندم که "ابتدانامه"ی سلطان ولد پسر بزرگ مولانا بهتازگی با تصحیح و تنقیح محمدعلی موحد و علیرضا حیدری منتشر شدهاست. "ابتدانامه از دو نظر بسیار مهم است، یکی از جنبهی تاریخی که قدیمترین گزارش دست اول را از ماجرای شمس و مولانا در اختیار ما میگذارد و دوم از جنبهی تعلیمی که آن را باید به منزلهی ذیلی بر مثنوی دانست."
این انتشار تازهی "ابتدانامه" را باید به فال نیک گرفت، و شاید بازخوانی این کتاب روشنایی تازهای به "پروندهی بایگانیشده" (Cold Case) مرگ ناگهانی کیمیاخاتون بیافکند، یا شاید هم نه: کسانی میگویند که سلطان ولد نمیخواست اسرار روابط مولانا و شمس را فاش کند. چه میدانم!
24 October 2010
باز هم مرد لیزری؟
در هفتههای اخیر کس یا کسانی در تاریکی یا از پشت بهسوی مردم شهر مالمو در سوئد تیر انداختهاند و تعدادی را کشته و زخمی کردهاند. پلیس بهتازگی فاش کرد که همهی کسانی که هدف تیراندازیها بودهاند، خارجیتباراند و در بسیاری از این تیراندازیها که از بیش از یک سال پیش آغاز شده، از یک اسلحه استفاده شدهاست. خبرها و گزارشها از شهر مالمو فضایی تیره و تار و مردمانی خشمگین و ترسیده تصویر میکند. این وضع بهناگزیر همه را بهیاد سالهای 1991 و 92 و "مرد لیزری" میاندازد.
یون آئوسونیوس John Ausonius در آن سالها در استکهلم و اوپسالا بهسوی یازده خارجیتبار تیراندازی کرد، چند تن از آنان را بهشدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی بهنام جمشید رنجبر را کشت. او در آغاز تفنگی با نشانهروی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایرهای با نور سرخ روی تن خود میدیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او دادهشد.
ماه نوامبر 1991، آنگاه که جمشید رنجبر کشتهشد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دلها را تاریک میکرد. حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز روشنایی و گرمایی بر دلها نمیتابانید. لبها همه دوخته بود و پرسشهایی پیوسته در سرها میچرخید: آخر چرا؟ این "مرد لیزری" چه میخواهد؟ چرا میخواهد خارجیان را بکشد؟
اعتراضها شد. بلندپایگان دولت و جامعهی سوئد بیانیهها دادند، از خارجیتباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیلسازی وولوو گفت که بدون خارجیتباران کارخانهی او میخوابد، و رانندگان خارجیتبار اتوبوسهای شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقهای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه از حرکت میایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کردهبود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین علت در زندان بهسر میبرد) اعلام کرد که میخواهد یک کشتی کرایه کند و همهی ایرانیان را از سوئد ببرد و نامنویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همهی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.
من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو اعتصاب نمیکنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار میکنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. سپاسگزارانه و حقشناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهیست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.
همکاران، این سوئدیهای ساکت و خجالتی، بر گردم میچرخیدند، هوا را به درون سینه میکشیدند تا دهان بگشایند و جملهای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمیشد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم میداد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکیها قربانیان خود را شکار میکرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لبها گریختهبود؛ گرما از دلها رفتهبود: چه کنیم؟ رانده از میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟
آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساختهاند (Lasermannen را در www.imdb.com بجوئید). باشد که مرد لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: بهسوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدانپناه تیراندازی شد، ناصر که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجیستیزی شرکت کردهبود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باختهای خود در قمار به بانکها دستبرد میزد و سپس با دوچرخه میگریخت.
دلم با شما خارجیتباران مالموست.
یون آئوسونیوس John Ausonius در آن سالها در استکهلم و اوپسالا بهسوی یازده خارجیتبار تیراندازی کرد، چند تن از آنان را بهشدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی بهنام جمشید رنجبر را کشت. او در آغاز تفنگی با نشانهروی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایرهای با نور سرخ روی تن خود میدیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او دادهشد.
ماه نوامبر 1991، آنگاه که جمشید رنجبر کشتهشد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دلها را تاریک میکرد. حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز روشنایی و گرمایی بر دلها نمیتابانید. لبها همه دوخته بود و پرسشهایی پیوسته در سرها میچرخید: آخر چرا؟ این "مرد لیزری" چه میخواهد؟ چرا میخواهد خارجیان را بکشد؟
اعتراضها شد. بلندپایگان دولت و جامعهی سوئد بیانیهها دادند، از خارجیتباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیلسازی وولوو گفت که بدون خارجیتباران کارخانهی او میخوابد، و رانندگان خارجیتبار اتوبوسهای شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقهای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه از حرکت میایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کردهبود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین علت در زندان بهسر میبرد) اعلام کرد که میخواهد یک کشتی کرایه کند و همهی ایرانیان را از سوئد ببرد و نامنویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همهی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.
من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو اعتصاب نمیکنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار میکنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. سپاسگزارانه و حقشناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهیست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.
همکاران، این سوئدیهای ساکت و خجالتی، بر گردم میچرخیدند، هوا را به درون سینه میکشیدند تا دهان بگشایند و جملهای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمیشد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم میداد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکیها قربانیان خود را شکار میکرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لبها گریختهبود؛ گرما از دلها رفتهبود: چه کنیم؟ رانده از میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟
آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساختهاند (Lasermannen را در www.imdb.com بجوئید). باشد که مرد لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: بهسوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدانپناه تیراندازی شد، ناصر که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجیستیزی شرکت کردهبود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باختهای خود در قمار به بانکها دستبرد میزد و سپس با دوچرخه میگریخت.
دلم با شما خارجیتباران مالموست.
11 October 2010
گسترش نژادپرستی
نوشتهای از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف اسلوونی به فارسی برگرداندم دربارهی گسترش نژادپرستی در اروپا. آن را در این یا این نشانی مییابید. پارسال نیز نوشتهای از او دربارهی جنبش نوین مردم ایران برگرداندم که در این و این نشانی موجود است.
میشنوم که گاه نام ژیژک را بر وزن میخک میخوانند، که غلط است. آن را بر وزن پیچش، یعنی به کسر ژ دوم باید خواند.
میشنوم که گاه نام ژیژک را بر وزن میخک میخوانند، که غلط است. آن را بر وزن پیچش، یعنی به کسر ژ دوم باید خواند.
07 October 2010
Viva Peru!
نویسندهی پرویی ماریو بارگاس یوسا Mario Vargas Llosa برای "تشریح ساختار قدرت و تصاویر دقیق از ایستادگی، شورش، و ناکامی فرد"، جایزهی نوبل ادبیات امسال را برد، تنی چند از کارشناسان سوئدی میگویند که دیر بود دادن این جایزه به او و سالها پیش که او مطرحتر بود میبایست جایزه را به او میدادند. بسیاری دیگر از این انتخاب شادماناند. یک ناشر بزرگ سوئدی میگوید که بر خلاف آنچه اغلب گمان میرود، بارگاس یوسا "چپ" نیست و یک لیبرال مدرن است. او خود را در چارچوب مسائل سیاسی زندانی نمیکند، هر چند که در سال 1990 خود را نامزد ریاست جمهوری پرو کرد (و به جایی نرسید).
نوشتههای بسیاری از او به فارسی ترجمه شدهاست. برای اطلاعات بیشتر به سایت کتابخانهی ملی ایران رجوع کنید. البته آنجا او را "وارگاس یوسا" مینامند. بارگاس یوسای هفتادوچهار ساله در نیویورک بود که این خبر را به او دادند و صبح زود داشت خود را برای تدریس در دانشگاه آماده میکرد. او از شنیدن خبر بسیار بسیار شادمان و متأثر شد.
مبارکاش باد!
نوشتههای بسیاری از او به فارسی ترجمه شدهاست. برای اطلاعات بیشتر به سایت کتابخانهی ملی ایران رجوع کنید. البته آنجا او را "وارگاس یوسا" مینامند. بارگاس یوسای هفتادوچهار ساله در نیویورک بود که این خبر را به او دادند و صبح زود داشت خود را برای تدریس در دانشگاه آماده میکرد. او از شنیدن خبر بسیار بسیار شادمان و متأثر شد.
مبارکاش باد!
03 October 2010
نوبل امسال را چه کسی میبرد؟
از فردا، دوشنبه، برندگان جایزهی نوبل به ترتیب در رشتههای پزشکی، فیزیک، و شیمی، معرفی میشوند. روز پنجشنبه نیز نوبت به معرفی برندهی نوبل ادبیات میرسد.
بازار شرطبندیها طبق معمول داغ است و پیشگویان نیز برای خود بازارگرمی میکنند. نام شاعر بزرگ سوئدی توماس ترانسترومر Tomas Tranströmer سالهای سال است که در این شرطبندیها و پیشگوییها پیوسته تکرار میشود. امسال اگر روی نام این شاعر شرطبندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاههای شرطبندی شش برابر داو را به شما میدهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول اوئهیتس، کورمک مککارتی، و جان آشبری داغتر است.
تا ببینیم!
بازار شرطبندیها طبق معمول داغ است و پیشگویان نیز برای خود بازارگرمی میکنند. نام شاعر بزرگ سوئدی توماس ترانسترومر Tomas Tranströmer سالهای سال است که در این شرطبندیها و پیشگوییها پیوسته تکرار میشود. امسال اگر روی نام این شاعر شرطبندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاههای شرطبندی شش برابر داو را به شما میدهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول اوئهیتس، کورمک مککارتی، و جان آشبری داغتر است.
تا ببینیم!
26 September 2010
برای دوست
بهتازگی میهمان دوستی ارجمند بودم و طبق معمول صحبت از موسیقی بود. از یافتهها و شنیدههای تازه میگفتیم. از آهنگساز سوئدی آلان پترشون (که همین هفتهی گذشته نودونهمین زادروزاش بود) برایش گفتم و او خواست که بار دیگر از آن مرد "باغچهی خاکبازی استکهلم" بگویم که "جائی را که وجدان خفتهاش میباید در آن باشد میخاراند و در دل میگوید «شپش لعنتی!»". اینجاست آن نوشتهی من دربارهی سنفونی هفتم آلان پترشون. به این دوستم قول دادهام که در آینده درباره آلفرد شنیتکه Alfred Schnittke و آروو پرت Arvo Pärt نیز بنویسم.
Jag var gäst hos en god vän häromveckan och vi pratade om musik som vanligt och om vad vi hade hört och lyssnat till nyligen. Jag nämnde Allan Pettersson (som skulle fylla 99 förra veckan förresten) och gode vännen önskade att jag skulle aktualisera ”mannen i Stockholms Stads sandlåda som kliar sig där samvetet förmodas sitta och säger ’Djävla löss!’” Det var här jag skrev en gång om Allan Petterssons sjunde symfoni. Jag har lovat gode vännen att i framtiden skriva om Alfred Schnittke och Arvo Pärt också.
19 September 2010
از جهان خاکستری - 46
شب نخست پس از فرار از پادگان، نهم دیماه 1357، در تهران محمود و همسرش اورانوس چون همیشه مرا با آغوش باز پذیرفتند. آنان برایم تعریف کردند که دوستمانمان حسین و مرتضی هر یک طبقهای از یک خانه را در همان نزدیکی خریدهاند، و حسین خانهاش را در اختیار رضی گذاشته که مجرد است، و من شاید بتوانم با رضی همخانه شوم.
فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانهاش را برای همخانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، دوست دیرین سالهای دانشگاه، که با هم کوهها و جنگلها پیمودهبودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در کنار هم بر زمین خفتهبودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. اینجا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همهی امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازهی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. اینجا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید بود. از بحثهای روبهروی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته میشدند، از تیراندازیها که میگریختند، با همدیگر که کار داشتند، به اینجا میآمدند. چای میخوردند، بحث میکردند، خوراک میخریدند و میآوردند. گاه پیش میآمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، روی موکت کف اتاق مینشستند و بحث و جدل میکردند.
این خانه در طبقهی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقهی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. میرفتیم و میآمدیم و دوستان و مهمانانمان میرفتند و میآمدند. سیمین و مرتضی اگر خوراکی پختهبودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنهی پا به کف اتاقشان، که سقف ما بود، میکوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و میرفتیم و میخوردیم؛ و صبحها که من میرفتم و نان بربری تازه برای صبحانه میخریدم، یکی هم برای آنان میخریدم، در میزدم و بربری را تحویل میدادم.
در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود میخوردم. عطر کتههای اورانوس، با خورشتهای شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول توجیبی به من میرساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفتهبود، اما چارهای جز پذیرفتن این کمکها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمتهایی را که در طول زندگی از آن برخوردار بودهام نام ببرم، بی هیچ دو دلی میگویم: دوستان خوب! و فراموش نمیکنم که سیمین و مرتضی حتی به هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی میکردند.
از جمله کسانی که اینجا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفتوآمد میکردند، دو نوجوان پر شر و شور و بیتاب و دوستداشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آنجا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. اغلب اینان بهتازگی زیر فشار مردم و بهدستور نخستوزیر شاپور بختیار از زندانهای طولانی آزاد شدهبودند. موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیلهایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن بهخاطر ندارم. و چندی بعد، ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی در خانه، حتی پیش از آنکه حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد میآمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفتهبود، بر خلاف بیژن که از بحثهای این خانه تأثیر میپذیرفت، آنچنان که به او ایراد میگرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"
باز از کسانی که در این خانهها رفتو آمد میکردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و هوسانگیز. چشمان و لبان دو نقطهی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان مییافتم. به گمانم هیجده یا نوزده سال داشت. موهای بلندش را دماسبی میکرد و محکم پشت سرش میبست، با شلوار جین تنگش در یک متری من روی زمین مینشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینهاش بالا میبرد، و همچنان که بند کفش کتانیاش را یکیک میکشید و سفت میکرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم میکرد، و با صدای زیبایش از میان آن لبان هوسانگیز میگفت: شما نمیآین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و شاید میترسین بگیرنتون؟
گرسنه بودم. احساس میکردم که پرههای بینیم گشاد میشوند؛ که گرگی در درونم میغرد. عطر تن او از آن فاصله دیوانهام میکرد. نگاهم بر اندام هوسانگیزش میلغزید، و او بیگمان این را میدید. اما اخلاق! اما اخلاق! شنیدهبودم که دوست بسیار عزیزی او را میخواهد و اینجا "داش آکل" وجودم بیدار میشد. از این خط بهبعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و همین چند ده متر آن سوتر از خانهمان، دختری دانشجو را دیدهبودم که بهسوی نوشتافزارفروشی معروف آتوسا در ابتدای خیابان فخر رازی میرفت: باران ریزی میبارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و هوسانگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش میفشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیدهبود. چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیدهبودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمهلخت خارجی دیدهبودم: در سالهای دانشجوییم مجلهای بهنام "این هفته" با عکسهای نیمهلخت در تهران منتشر میشد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده میشد، از این مجله بریدهبودم و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسباندهبودم. در آن عکس نیز باران ریزی میبارید و آنجا نیز آن زن کلاه بارانی را روی سرش کشیدهبود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانهام آن بود که دلم به دنبال آن دختریست که در خیابان فخر رازی دیدهام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیمهای خاردار عادت کردهبودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار میکشیدم: در نوجوانی در زندان پدر بهسر بردهبودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را میشناختند، با قید و بندهای دستوپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بیشمار. شهر اذان. شهر تفهای روزهداران بر کف کوچهها. شهر قمهزنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلیشاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ روزنامهی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کردهبود، برگ آزادی من از زندان بود. گریختهبودم از زندانهای سالهای نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریکبازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیمهای خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!
تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش میخواستم. برای بیرون نرفتن بهانه میآوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه نمیشمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کردهبودم، نشانم دادهبود که وقت و نیرو هدر میدهم: با شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و میتوانستم به روشهای مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: میتوانستم بنویسم. اکنون نیز در خانه نشستهبودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده میکردم. آیا این کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟
با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط فریدون تنکابنی یا افسران تودهای که پس از ربع قرن از زندانهای شاه رهایی یافتهبودند، رفتیم. و شگفت آن که در برخی از آن سخنرانیها باز همان دختر را میدیدم که زیر باران با کلاه دیدهبودم!
***
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانهای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به گلولهی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سالها شکنجههای جانفرسای زندانهای جمهوری اسلامی را تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان بهدر برد. ایرج مصداقی در حماسهی بزرگ خود "نه زیستن، نه مرگ" صحنهای تکاندهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز نام بردهاست.
***
دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.
فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانهاش را برای همخانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، دوست دیرین سالهای دانشگاه، که با هم کوهها و جنگلها پیمودهبودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در کنار هم بر زمین خفتهبودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. اینجا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همهی امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازهی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. اینجا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید بود. از بحثهای روبهروی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته میشدند، از تیراندازیها که میگریختند، با همدیگر که کار داشتند، به اینجا میآمدند. چای میخوردند، بحث میکردند، خوراک میخریدند و میآوردند. گاه پیش میآمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، روی موکت کف اتاق مینشستند و بحث و جدل میکردند.
این خانه در طبقهی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقهی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. میرفتیم و میآمدیم و دوستان و مهمانانمان میرفتند و میآمدند. سیمین و مرتضی اگر خوراکی پختهبودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنهی پا به کف اتاقشان، که سقف ما بود، میکوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و میرفتیم و میخوردیم؛ و صبحها که من میرفتم و نان بربری تازه برای صبحانه میخریدم، یکی هم برای آنان میخریدم، در میزدم و بربری را تحویل میدادم.
در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود میخوردم. عطر کتههای اورانوس، با خورشتهای شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول توجیبی به من میرساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفتهبود، اما چارهای جز پذیرفتن این کمکها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمتهایی را که در طول زندگی از آن برخوردار بودهام نام ببرم، بی هیچ دو دلی میگویم: دوستان خوب! و فراموش نمیکنم که سیمین و مرتضی حتی به هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی میکردند.
از جمله کسانی که اینجا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفتوآمد میکردند، دو نوجوان پر شر و شور و بیتاب و دوستداشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آنجا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. اغلب اینان بهتازگی زیر فشار مردم و بهدستور نخستوزیر شاپور بختیار از زندانهای طولانی آزاد شدهبودند. موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیلهایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن بهخاطر ندارم. و چندی بعد، ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی در خانه، حتی پیش از آنکه حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد میآمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفتهبود، بر خلاف بیژن که از بحثهای این خانه تأثیر میپذیرفت، آنچنان که به او ایراد میگرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"
باز از کسانی که در این خانهها رفتو آمد میکردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و هوسانگیز. چشمان و لبان دو نقطهی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان مییافتم. به گمانم هیجده یا نوزده سال داشت. موهای بلندش را دماسبی میکرد و محکم پشت سرش میبست، با شلوار جین تنگش در یک متری من روی زمین مینشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینهاش بالا میبرد، و همچنان که بند کفش کتانیاش را یکیک میکشید و سفت میکرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم میکرد، و با صدای زیبایش از میان آن لبان هوسانگیز میگفت: شما نمیآین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و شاید میترسین بگیرنتون؟
گرسنه بودم. احساس میکردم که پرههای بینیم گشاد میشوند؛ که گرگی در درونم میغرد. عطر تن او از آن فاصله دیوانهام میکرد. نگاهم بر اندام هوسانگیزش میلغزید، و او بیگمان این را میدید. اما اخلاق! اما اخلاق! شنیدهبودم که دوست بسیار عزیزی او را میخواهد و اینجا "داش آکل" وجودم بیدار میشد. از این خط بهبعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و همین چند ده متر آن سوتر از خانهمان، دختری دانشجو را دیدهبودم که بهسوی نوشتافزارفروشی معروف آتوسا در ابتدای خیابان فخر رازی میرفت: باران ریزی میبارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و هوسانگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش میفشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیدهبود. چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیدهبودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمهلخت خارجی دیدهبودم: در سالهای دانشجوییم مجلهای بهنام "این هفته" با عکسهای نیمهلخت در تهران منتشر میشد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده میشد، از این مجله بریدهبودم و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسباندهبودم. در آن عکس نیز باران ریزی میبارید و آنجا نیز آن زن کلاه بارانی را روی سرش کشیدهبود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانهام آن بود که دلم به دنبال آن دختریست که در خیابان فخر رازی دیدهام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیمهای خاردار عادت کردهبودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار میکشیدم: در نوجوانی در زندان پدر بهسر بردهبودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را میشناختند، با قید و بندهای دستوپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بیشمار. شهر اذان. شهر تفهای روزهداران بر کف کوچهها. شهر قمهزنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلیشاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ روزنامهی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کردهبود، برگ آزادی من از زندان بود. گریختهبودم از زندانهای سالهای نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریکبازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیمهای خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!
تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش میخواستم. برای بیرون نرفتن بهانه میآوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه نمیشمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کردهبودم، نشانم دادهبود که وقت و نیرو هدر میدهم: با شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و میتوانستم به روشهای مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: میتوانستم بنویسم. اکنون نیز در خانه نشستهبودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده میکردم. آیا این کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟
با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط فریدون تنکابنی یا افسران تودهای که پس از ربع قرن از زندانهای شاه رهایی یافتهبودند، رفتیم. و شگفت آن که در برخی از آن سخنرانیها باز همان دختر را میدیدم که زیر باران با کلاه دیدهبودم!
***
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانهای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به گلولهی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سالها شکنجههای جانفرسای زندانهای جمهوری اسلامی را تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان بهدر برد. ایرج مصداقی در حماسهی بزرگ خود "نه زیستن، نه مرگ" صحنهای تکاندهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز نام بردهاست.
***
دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.
Subscribe to:
Posts (Atom)