سیب طلایی
روزی از روزها شاه به هوس افتاد که مجلس شادی بر پا کند. او افراد خود را به همه طرف فرستاد تا جار بزنند و به مردم بگویند که:
- آی مردم! هر کس بتواند در حضور شاه یک دروغ دور از عقل بگوید، شاه یک سیب طلایی به او پاداش میدهد!
از همه طرف شاهزادگان، حکمرانان، تاجران، و دروغگویان معروف به دربار شاه سرازیر شدند، ولی هیچکدام نتوانستند با دروغشان شاه را راضی کنند. هر قدر هم دروغهای بزرگ گفتند، شاه بهآرامی سری تکان داد و گفت:
- خب، این دور از عقل نیست. شدنی است!
تا این که یک مرد فقیر به حضور شاه رسید. او یک خمرهٔ بزرگ به دست داشت.
شاه پرسید:
- ای مرد، چه میخواهی؟ برای چه به اینجا آمدهای؟
مرد فقیر جواب داد:
- آمدهام تا از شما پولم را بگیرم. مگر نه این است که شما یک خمره پر از طلا به من بدهکارید؟
شاه خشمگین شد و فریاد زد:
- دروغ میگویی. من هیچ بدهی به تو ندارم.
مرد فقیر جواب داد:
- پس اگر دروغ میگویم، شما باید سیب طلایی را به من بدهید!
شاه به حیلهٔ مرد فقیر پی برد و برای این که از شر او خلاص شود، گفت:
- نه، تو دروغ نمیگویی.
مرد فقیر گفت:
- اگر دروغ نمیگویم، پس قرضی را که به من دارید بدهید!
شاه جوابی نداشت که بدهد، و مجبور شد که سیب طلایی را به مرد دانا بدهد.
***
قصههای دیگر.