۳- اوکراین
کیریل دبّاغ
نزدیک شهر کییف اژدهایی زندگی میکرد. همه از این اژدها میترسیدند. مردم برای این که اژدها خشمگین نشود هر سال دختری به او میدادند، و اژدها دختر را میکشت و میخورد.
روزی از روزها نوبت به حاکم شهر کییف رسید. دختر حاکم وقتی که داشت پیش اژدها میرفت، کبوترش را نیز همراه خودش برد. این دختر بسیار زیبا بود، آنقدر که اژدها از او خوشش آمد و او را نخورد.
روزی دختر فهمید که اژدها در همهٔ جهان فقط از یک نفر میترسد. آن شخص در ساحل رود دنپر زندگی میکرد و کارش دباّغی بود و به او کیریل دبّاغ میگفتند. دختر نامهای نوشت و به پای کبوتر بست؛ کبوتر پرواز کرد و خود را به قصر حاکم رساند. حاکم کبوتر را دید و غمگین شد. او فکر میکرد که اژدها دخترش را خوردهاست، ولی ناگهان نامهای را که به پای کبوتر بسته شدهبود، دید، آن را باز کرد و خواند. او زود چند نفر را پیش دبّاغ فرستاد.
اول از همه ریشسفیدان رفتند، ولی کیریل حرف آنها را گوش نداد. بعد جوانها رفتند و از او خواهش کردند که بیاید. ولی کیریل خواهش آنها را هم رد کرد. آخر از همه بچهها پیش او رفتند، زانو زدند و التماس کردند، تا این که کیریل راضی شد، و گفت:
- بچهها، خواهش شما را نمیتوانم رد کنم.
کیریل پیش حاکم رفت و از او دو چلیک پر از قطران و دوازده ارابه پر از رشتههای کنف گرفت. رشتههای کنف را به سراپای بدنش پیچید و روی آنها را قطران مالید، شمشیر ده منیاش را برداشت، و به جنگ اژدها رفت.
جنگ شروع شد، و چه جنگی! زمین و زمان به لرزه در آمد. هر گاه اژدها میخواست دندانش را به تن کیریل فرو کند، دهانش پر از کنف و قطران میشد. در عوض هر گاه که کیریل شمشیرش را فرود میآورد، با ضربهٔ شمشیر اژدها کمی در خاک فرو میرفت.
اژدها کمکم خسته شدهبود و برای خوردن آب مرتب به طرف رود دنپر فرار میکرد. کیریل هم از این فرصتها استفاده میکرد و به تنش کنف میپیچید و قطران میمالید. اژدها و کیریل چند بار به همین ترتیب درگیر شدند و زد و خورد کردند. کیریل درست مانند وقتی که آهن را روی سندان میکوبند، شمشیرش را به پیکر اژدها فرود میآورد. مردم رفتهبودند بالای کوه و از آنجا با ترس و لرز صحنهٔ نبرد را نگاه میکردند.
ناگهان اژدها نالهای کرد و پخش زمین شد. آن اژدهای بدسرشت مردهبود. مردم همگی شادی کردند.
کیریل دختر حاکم را نجات داد. همه از کیریل قهرمان تشکر کردند. از آن بهبعد محلهای که کیریل در آن زندگی میکرد محلهٔ دبّاغها نامیده میشود.
قصههای دیگر.
کیریل دبّاغ
نزدیک شهر کییف اژدهایی زندگی میکرد. همه از این اژدها میترسیدند. مردم برای این که اژدها خشمگین نشود هر سال دختری به او میدادند، و اژدها دختر را میکشت و میخورد.
روزی از روزها نوبت به حاکم شهر کییف رسید. دختر حاکم وقتی که داشت پیش اژدها میرفت، کبوترش را نیز همراه خودش برد. این دختر بسیار زیبا بود، آنقدر که اژدها از او خوشش آمد و او را نخورد.
روزی دختر فهمید که اژدها در همهٔ جهان فقط از یک نفر میترسد. آن شخص در ساحل رود دنپر زندگی میکرد و کارش دباّغی بود و به او کیریل دبّاغ میگفتند. دختر نامهای نوشت و به پای کبوتر بست؛ کبوتر پرواز کرد و خود را به قصر حاکم رساند. حاکم کبوتر را دید و غمگین شد. او فکر میکرد که اژدها دخترش را خوردهاست، ولی ناگهان نامهای را که به پای کبوتر بسته شدهبود، دید، آن را باز کرد و خواند. او زود چند نفر را پیش دبّاغ فرستاد.
اول از همه ریشسفیدان رفتند، ولی کیریل حرف آنها را گوش نداد. بعد جوانها رفتند و از او خواهش کردند که بیاید. ولی کیریل خواهش آنها را هم رد کرد. آخر از همه بچهها پیش او رفتند، زانو زدند و التماس کردند، تا این که کیریل راضی شد، و گفت:
- بچهها، خواهش شما را نمیتوانم رد کنم.
کیریل پیش حاکم رفت و از او دو چلیک پر از قطران و دوازده ارابه پر از رشتههای کنف گرفت. رشتههای کنف را به سراپای بدنش پیچید و روی آنها را قطران مالید، شمشیر ده منیاش را برداشت، و به جنگ اژدها رفت.
جنگ شروع شد، و چه جنگی! زمین و زمان به لرزه در آمد. هر گاه اژدها میخواست دندانش را به تن کیریل فرو کند، دهانش پر از کنف و قطران میشد. در عوض هر گاه که کیریل شمشیرش را فرود میآورد، با ضربهٔ شمشیر اژدها کمی در خاک فرو میرفت.
اژدها کمکم خسته شدهبود و برای خوردن آب مرتب به طرف رود دنپر فرار میکرد. کیریل هم از این فرصتها استفاده میکرد و به تنش کنف میپیچید و قطران میمالید. اژدها و کیریل چند بار به همین ترتیب درگیر شدند و زد و خورد کردند. کیریل درست مانند وقتی که آهن را روی سندان میکوبند، شمشیرش را به پیکر اژدها فرود میآورد. مردم رفتهبودند بالای کوه و از آنجا با ترس و لرز صحنهٔ نبرد را نگاه میکردند.
ناگهان اژدها نالهای کرد و پخش زمین شد. آن اژدهای بدسرشت مردهبود. مردم همگی شادی کردند.
کیریل دختر حاکم را نجات داد. همه از کیریل قهرمان تشکر کردند. از آن بهبعد محلهای که کیریل در آن زندگی میکرد محلهٔ دبّاغها نامیده میشود.
قصههای دیگر.
1 comment:
кирилл кожевник
Post a Comment