18 September 2022

پانزده قصه - ۴


‏۴- آذربایجان

جیرتدان

یکی بود یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیر زن نوهٔ ریزه‌میزه‌ای داشت به نام جیرتدان. یک روز جیرتدان ‏خواست که با بچه‌های همسایه برای آوردن هیزم به جنگل برود. پیرزن به آن‌ها کوکو داد و جیرتدان ‏را به بچه‌ها سپرد.‏

بچه‌ها رفتند و رسیدند به جنگل و شروع کردند به جمع کردن هیزم، ولی دیدند که جیرتدان همین‌طور ‏نشسته و کاری نمی‌کند. گفتند:‏

‏- جیرتدان، تو چرا هیزم جمع نمی‌کنی؟

‏- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم سهم هیزم مرا جمع کنید!‏

بچه‌ها هیزم‌ها را به هم بستند، هر کدام سهم خود را به پشت گرفتند و به راه افتادند. ولی جیرتدان ‏همین‌طور نشسته‌بود و تماشا می‌کرد. بچه‌ها پرسیدند:‏


- جیرتدان، تو چرا بارت را بر نمی‌داری؟

‏- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم هیزم مرا بردارید!‏

کمی رفته‌بودند و دیدند جیرتدان گریه می‌کند. گفتند:‏

‏- چرا گریه می‌کنی، جیرتدان؟

‏- مادربزرگم به شما کوکو داد، شما هم مرا کول کنید و ببرید!‏

خیلی راه رفتند، هوا تاریک شد، و آن‌ها هنوز نرسیده‌بودند؛ راه را گم کردند. وقتی که از جنگل بیرون ‏آمدند، دیدند که از یک طرف روشنایی دیده می‌شود و از طرف دیگر صدای پارس سگ‌ها شنیده ‏می‌شود.‏

یکی از بچه‌ها گفت: «برویم به طرفی که روشنایی دیده می‌شود.» یکی دیگر گفت: «برویم به ‏طرفی که صدای پارس سگ می‌آید.» خلاصه نفهمیدند به کدام طرف بروند. آخر از جیرتدان ‏پرسیدند:‏

‏- جیرتدان، به نظر تو بهتر است به سمتی برویم که صدای سگ می‌آید، یا به طرفی که روشنایی ‏هست؟

جیرتدان گفت:‏

‏- اگر به‌طرف صدای سگ‌ها برویم، سگ‌ها ما را می‌گیرند. بهتر است به طرف روشنایی برویم.‏

بچه‌ها به طرف روشنایی رفتند و از خانهٔ یک دیو سر در آوردند. دیو وقتی که آن‌ها را دید خوشحال ‏شد و با خود گفت: «خوب شد! شب آن‌ها را یکی یکی می‌خورم!»‏

دیو کمی خوراک به بچه‌ها داد تا بخورند و بعد خوابیدند. دیو برای این که بداند بچه‌ها خوابیده‌اند یا ‏نه، پرسید:‏

‏- کی خوابه، کی بیدار؟

‏- همه خوابند، جیرتدان بیداره.‏

‏- جیرتدان چرا بیداره؟

‏- مادربزرگم هر شب برای من تخم‌مرغ نیمرو درست می‌کرد.‏

دیو زود برخاست، نیمرو پخت و به جیرتدان داد. کمی بعد باز پرسید:‏

‏- کی خوابه، کی بیدار؟

‏- همه خوابند، جیرتدان بیداره.‏

‏- جیرتدان چرا بیداره؟

‏- هر شب مادربزرگم برای من با غربال از رودخانه آب می‌آورد.‏


دیو زود بلند شد، یک غربال برداشت و برای آوردن آب به‌طرف رودخانه رفت. جیرتدان هم زود ‏دوستانش را بیدار کرد و گفت:‏

‏- این دیو می‌خواهد ما را بخورد. زود بلند شوید تا فرار کنیم.‏

بچه‌ها زود برخاستند، دویدند و از رودخانه گذشتند.‏

دیو مرتب غربال را در آب فرو می‌برد و بیرون می‌آورد، اما آبی در آن باقی نمی‌ماند. آخر خسته شد و ‏خواست برگردد، ولی دید که بچه‌ها آن طرف رودخانه هستند. خواست دنبال بچه‌ها بدود، ولی ‏نتوانست از رودخانه بگذرد. آخر سر بچه‌ها را صدا زد و پرسید:‏

‏- بچه‌ها، چه‌طوری از رودخانه رد شدید؟

جیرتدان جواب داد:‏

‏- برو یک سنگ آسیاب پیدا کن و ببند به گردنت و بعد بیا توی آب. آن‌وقت می‌توانی رد شوی.‏

دیو حرف جیرتدان را باور کرد. رفت و یک سنگ آسیاب پیدا کرد، به گردنش بست، و بعد خودش را ‏انداخت توی آب، و غرق شد.

قصه‌های دیگر.

No comments: