۴- آذربایجان
جیرتدان
یکی بود یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیر زن نوهٔ ریزهمیزهای داشت به نام جیرتدان. یک روز جیرتدان خواست که با بچههای همسایه برای آوردن هیزم به جنگل برود. پیرزن به آنها کوکو داد و جیرتدان را به بچهها سپرد.
بچهها رفتند و رسیدند به جنگل و شروع کردند به جمع کردن هیزم، ولی دیدند که جیرتدان همینطور نشسته و کاری نمیکند. گفتند:
- جیرتدان، تو چرا هیزم جمع نمیکنی؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم سهم هیزم مرا جمع کنید!
بچهها هیزمها را به هم بستند، هر کدام سهم خود را به پشت گرفتند و به راه افتادند. ولی جیرتدان همینطور نشستهبود و تماشا میکرد. بچهها پرسیدند:
- جیرتدان، تو چرا بارت را بر نمیداری؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم هیزم مرا بردارید!
کمی رفتهبودند و دیدند جیرتدان گریه میکند. گفتند:
- چرا گریه میکنی، جیرتدان؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، شما هم مرا کول کنید و ببرید!
خیلی راه رفتند، هوا تاریک شد، و آنها هنوز نرسیدهبودند؛ راه را گم کردند. وقتی که از جنگل بیرون آمدند، دیدند که از یک طرف روشنایی دیده میشود و از طرف دیگر صدای پارس سگها شنیده میشود.
یکی از بچهها گفت: «برویم به طرفی که روشنایی دیده میشود.» یکی دیگر گفت: «برویم به طرفی که صدای پارس سگ میآید.» خلاصه نفهمیدند به کدام طرف بروند. آخر از جیرتدان پرسیدند:
- جیرتدان، به نظر تو بهتر است به سمتی برویم که صدای سگ میآید، یا به طرفی که روشنایی هست؟
جیرتدان گفت:
- اگر بهطرف صدای سگها برویم، سگها ما را میگیرند. بهتر است به طرف روشنایی برویم.
بچهها به طرف روشنایی رفتند و از خانهٔ یک دیو سر در آوردند. دیو وقتی که آنها را دید خوشحال شد و با خود گفت: «خوب شد! شب آنها را یکی یکی میخورم!»
دیو کمی خوراک به بچهها داد تا بخورند و بعد خوابیدند. دیو برای این که بداند بچهها خوابیدهاند یا نه، پرسید:
- کی خوابه، کی بیدار؟
- همه خوابند، جیرتدان بیداره.
- جیرتدان چرا بیداره؟
- مادربزرگم هر شب برای من تخممرغ نیمرو درست میکرد.
دیو زود برخاست، نیمرو پخت و به جیرتدان داد. کمی بعد باز پرسید:
- کی خوابه، کی بیدار؟
- همه خوابند، جیرتدان بیداره.
- جیرتدان چرا بیداره؟
- هر شب مادربزرگم برای من با غربال از رودخانه آب میآورد.
دیو زود بلند شد، یک غربال برداشت و برای آوردن آب بهطرف رودخانه رفت. جیرتدان هم زود دوستانش را بیدار کرد و گفت:
- این دیو میخواهد ما را بخورد. زود بلند شوید تا فرار کنیم.
بچهها زود برخاستند، دویدند و از رودخانه گذشتند.
دیو مرتب غربال را در آب فرو میبرد و بیرون میآورد، اما آبی در آن باقی نمیماند. آخر خسته شد و خواست برگردد، ولی دید که بچهها آن طرف رودخانه هستند. خواست دنبال بچهها بدود، ولی نتوانست از رودخانه بگذرد. آخر سر بچهها را صدا زد و پرسید:
- بچهها، چهطوری از رودخانه رد شدید؟
جیرتدان جواب داد:
- برو یک سنگ آسیاب پیدا کن و ببند به گردنت و بعد بیا توی آب. آنوقت میتوانی رد شوی.
دیو حرف جیرتدان را باور کرد. رفت و یک سنگ آسیاب پیدا کرد، به گردنش بست، و بعد خودش را انداخت توی آب، و غرق شد.
قصههای دیگر.
No comments:
Post a Comment