پانزده قصه برای کودکان از پانزده کشور*
۱- قیرغیزستان
چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد
روزی از روزها خان ظالم و ستمگری بهنام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که آزارشان به هیچ کسی نمیرسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را بهتمامی ویران میکند.
شهر چندان هم بزرگ نبود و نمیتوانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریشسفیدهای شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه میدانستند که خان خیلی ستمگر است و میترسیدند که پیکی را که میفرستند بکشد. مهلتی که خان به آنها دادهبود داشت تمام میشد، ولی هنوز نتوانستهبودند کسی را انتخاب کنند.
در همین موقع پسرک کوچکی وارد مجلس ریشسفیدها شد و گفت:
- مرا پیش الکه خان بفرستید!
ریشسفیدها پسرک را سرزنش کردند و از مجلس راندند، اما او دستبردار نبود، و سرانجام یکی از ریشسفیدها گفت:
- شاید بهتر است که همین پسرک را بفرستیم؟ چه کسی میداند، شاید دل الکه خان به حال این بچه بسوزد و آزاری به او نرساند.
همه موافقت کردند. پسرک گفت که یک شتر بزرگ و یک بز خیلی پیر برای او بیاورند. همه خندیدند. ولی پسرک ناراحت نشد و گفت:
- حالا وقت خندیدن نیست! زود باشید و اینها را برایم بیاورید!
پسرک را سوار یک شتر خیلی بزرگ کردند، پیرترین و ریشدرازترین بز را همراهش کردند، و از دروازهٔ شهر به بیرون فرستادند.
الکه وقتی که نماینده و فرستادهٔ شهر را دید، خیلی تعجب کرد و گفت:
- یعنی در این شهر یک ریشسفید پیدا نمیشد که این بچه را به حضور من فرستادهاند؟
پسرک بی آن که بترسد، آرام جواب داد:
- اگر میخواهی با یک ریشسفید حرف بزنی، بفرما، با این بز حرف بزن!
الکه از حاضرجوابی پسرک خیلی خوشش آمد، و گفت:
- آفرین پسر، تو چهقدر حاضرجوابی! هر چه دلت میخواهد بگو تا به تو ببخشم.
پسرک گفت؛
- از پوست شتر تکهای به اندازهٔ کف دست میبرم. آنقدر زمین به من بده که بتوانم این تکهٔچرم را به دور آن بکشم.
خان که فکر میکرد تکهٔ خیلی کوچکی از زمین به او خواهد داد، قبول کرد. پسرک به اندازهٔ یک کف دست از چینهای پوست شتر برید و بعد آن تکه را به شکل نوارهای باریک برید و نوارها را به هم گره زد. بعد نوار درازی را که درست کردهبود به دورتادور شهر کشید، و شهر زادبومیاش را نجات داد.
قصههای دیگر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*[در سوگوارهٔ دکتر حسین صدیق نوشتم که ایشان کتابی با ترجمهٔ من منتشر کرد با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». کتاب را متأسفانه ندارم، اما دستنوشتهاش از دستبرد طوفانها جسته، و اکنون با اندکی بازویرایش آن را در پانزده بخش اینجا منتشر میکنم. آن «پانزده جمهوری شوروی» اکنون کشورهای کموبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.
یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه میکند ادارهٔ سانسور شاهنشاهی به چه چیزهایی اجازهٔ انتشار نمیداد، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب میبایست راه انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر را بگشاید.]
۱- قیرغیزستان
چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد
روزی از روزها خان ظالم و ستمگری بهنام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که آزارشان به هیچ کسی نمیرسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را بهتمامی ویران میکند.
شهر چندان هم بزرگ نبود و نمیتوانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریشسفیدهای شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه میدانستند که خان خیلی ستمگر است و میترسیدند که پیکی را که میفرستند بکشد. مهلتی که خان به آنها دادهبود داشت تمام میشد، ولی هنوز نتوانستهبودند کسی را انتخاب کنند.
در همین موقع پسرک کوچکی وارد مجلس ریشسفیدها شد و گفت:
- مرا پیش الکه خان بفرستید!
ریشسفیدها پسرک را سرزنش کردند و از مجلس راندند، اما او دستبردار نبود، و سرانجام یکی از ریشسفیدها گفت:
- شاید بهتر است که همین پسرک را بفرستیم؟ چه کسی میداند، شاید دل الکه خان به حال این بچه بسوزد و آزاری به او نرساند.
همه موافقت کردند. پسرک گفت که یک شتر بزرگ و یک بز خیلی پیر برای او بیاورند. همه خندیدند. ولی پسرک ناراحت نشد و گفت:
- حالا وقت خندیدن نیست! زود باشید و اینها را برایم بیاورید!
پسرک را سوار یک شتر خیلی بزرگ کردند، پیرترین و ریشدرازترین بز را همراهش کردند، و از دروازهٔ شهر به بیرون فرستادند.
الکه وقتی که نماینده و فرستادهٔ شهر را دید، خیلی تعجب کرد و گفت:
- یعنی در این شهر یک ریشسفید پیدا نمیشد که این بچه را به حضور من فرستادهاند؟
پسرک بی آن که بترسد، آرام جواب داد:
- اگر میخواهی با یک ریشسفید حرف بزنی، بفرما، با این بز حرف بزن!
الکه از حاضرجوابی پسرک خیلی خوشش آمد، و گفت:
- آفرین پسر، تو چهقدر حاضرجوابی! هر چه دلت میخواهد بگو تا به تو ببخشم.
پسرک گفت؛
- از پوست شتر تکهای به اندازهٔ کف دست میبرم. آنقدر زمین به من بده که بتوانم این تکهٔچرم را به دور آن بکشم.
خان که فکر میکرد تکهٔ خیلی کوچکی از زمین به او خواهد داد، قبول کرد. پسرک به اندازهٔ یک کف دست از چینهای پوست شتر برید و بعد آن تکه را به شکل نوارهای باریک برید و نوارها را به هم گره زد. بعد نوار درازی را که درست کردهبود به دورتادور شهر کشید، و شهر زادبومیاش را نجات داد.
قصههای دیگر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*[در سوگوارهٔ دکتر حسین صدیق نوشتم که ایشان کتابی با ترجمهٔ من منتشر کرد با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». کتاب را متأسفانه ندارم، اما دستنوشتهاش از دستبرد طوفانها جسته، و اکنون با اندکی بازویرایش آن را در پانزده بخش اینجا منتشر میکنم. آن «پانزده جمهوری شوروی» اکنون کشورهای کموبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.
یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه میکند ادارهٔ سانسور شاهنشاهی به چه چیزهایی اجازهٔ انتشار نمیداد، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب میبایست راه انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر را بگشاید.]
No comments:
Post a Comment