30 August 2022

پانزده قصه - ۱

پانزده قصه برای کودکان از پانزده کشور
*

‏۱- قیرغیزستان

چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد

روزی از روزها خان ظالم و ستمگری به‌نام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر ‏خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که ‏آزارشان به هیچ کسی نمی‌رسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را ‏به‌تمامی ویران می‌کند.‏

شهر چندان هم بزرگ نبود و نمی‌توانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریش‌سفیدهای ‏شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و ‏صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه می‌دانستند که خان خیلی ستمگر است و ‏می‌ترسیدند که پیکی را که می‌فرستند بکشد. مهلتی که خان به آن‌ها داده‌بود داشت تمام ‏می‌شد، ولی هنوز نتوانسته‌بودند کسی را انتخاب کنند.

در همین موقع پسرک کوچکی وارد مجلس ریش‌سفیدها شد و گفت:‏

‏- مرا پیش الکه خان بفرستید!‏

ریش‌سفیدها پسرک را سرزنش کردند و از مجلس راندند، اما او دست‌بردار نبود، و سرانجام یکی از ‏ریش‌سفیدها گفت:‏

‏- شاید بهتر است که همین پسرک را بفرستیم؟ چه کسی می‌داند، شاید دل الکه خان به حال این ‏بچه بسوزد و آزاری به او نرساند.‏

همه موافقت کردند. پسرک گفت که یک شتر بزرگ و یک بز خیلی پیر برای او بیاورند. همه خندیدند. ‏ولی پسرک ناراحت نشد و گفت:‏

‏- حالا وقت خندیدن نیست! زود باشید و این‌ها را برایم بیاورید!‏

پسرک را سوار یک شتر خیلی بزرگ کردند، پیرترین و ریش‌درازترین بز را همراهش کردند، و از دروازهٔ ‏شهر به بیرون فرستادند.‏

الکه وقتی که نماینده و فرستادهٔ شهر را دید، خیلی تعجب کرد و گفت:‏

‏- یعنی در این شهر یک ریش‌سفید پیدا نمی‌شد که این بچه را به حضور من فرستاده‌اند؟

پسرک بی آن که بترسد، آرام جواب داد:‏

‏- اگر می‌خواهی با یک ریش‌سفید حرف بزنی، بفرما، با این بز حرف بزن!‏

الکه از حاضرجوابی پسرک خیلی خوشش آمد، و گفت:‏

‏- آفرین پسر، تو چه‌قدر حاضرجوابی! هر چه دلت می‌خواهد بگو تا به تو ببخشم.‏

پسرک گفت؛

‏- از پوست شتر تکه‌ای به اندازهٔ کف دست می‌برم. آن‌قدر زمین به من بده که بتوانم این تکهٔ‌چرم را ‏به دور آن بکشم.‏

خان که فکر می‌کرد تکهٔ خیلی کوچکی از زمین به او خواهد داد، قبول کرد. پسرک به اندازهٔ یک کف ‏دست از چین‌های پوست شتر برید و بعد آن تکه را به شکل نوارهای باریک برید و نوارها را به هم ‏گره زد. بعد نوار درازی را که درست کرده‌بود به دورتادور شهر کشید، و شهر زادبومی‌اش را نجات ‏داد.‏

قصه‌های دیگر.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*[در سوگوارهٔ دکتر حسین صدیق نوشتم که ایشان کتابی با ترجمهٔ من منتشر کرد با نام «پانزده ‏قصه از پانزده جمهوری شوروی». کتاب را متأسفانه ندارم، اما دست‌نوشته‌اش از دستبرد طوفان‌ها ‏جسته، و اکنون با اندکی بازویرایش آن را در پانزده بخش این‌جا منتشر می‌کنم. آن «پانزده جمهوری ‏شوروی» اکنون کشورهای کم‌وبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.‏

یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه می‌کند اداره‌ٔ سانسور شاهنشاهی به چه چیزهایی اجازهٔ ‏انتشار نمی‌داد، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب می‌بایست راه انتشار این کتاب و ‏بسیاری کتاب‌های دیگر را بگشاید.]

No comments: