۲- کازاخستان
دَمبوره چه گفت
در زمانهای گذشته خانی بود که زنش در سالهای جوانی مردهبود و فقط پسری به نام حسین برایش ماندهبود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست میداشت، همین حسین دلاور بود.
حسین دلاور شکار را خیلی دوست میداشت، ولی هر بار که به شکار میرفت و بر میگشت، پدرش با نگرانی به او میگفت:
- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کردهای بس است.
ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمیداد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچکس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.
هوا تاریک شد، ولی از پسر خان خبری نشد. خان ناراحت شد و از چادر ابریشمینش بیرون آمد، خشمگین پا بر زمین کوبید، شلاق ابریشمینش را در هوا چرخاند، و خدمتکارانش را فرستاد تا حسین را پیدا کنند. او گفت:
- هر کس که خبر بد بیاورد، سرب جوشان در گلویش میریزم!
آدمهای خان سوار اسب شدند، در کوهها و صحراها پخش شدند، و آخر حسین را پیدا کردند. حسین زیر یک درخت بزرگ به زمین افتادهبود. گراز شکم او را پاره کردهبود.
خدمتکاران خان گریهشان گرفت. آنها هم دلشان به حال حسین میسوخت، و هم از ترس خان گریه میکردند. در آن نزدیکیها چوپانی بهنام علی زندگی میکرد، و از دست این چوپان همه جور کاری بر میآمد. خدمتکاران پیش چوپان رفتند و از او خواستند راهی پیدا کند که خان آنها را برای خبر بد نکشد.
شب شد و خدمتکاران که خیلی خسته شدهبودند در کنار آتش خوابیدند. ولی چوپان نخوابید. او شروع کرد به تراشیدن یک تکه چوب با چاقویی که داشت. او میخواست سازی بسازد.
هوا که روشن شد، خدمتکاران به صدای موسیقی لطیف و غمانگیزی از خواب بیدار شدند. چوپان چهارزانو نشستهبود و سازی را در بغل داشت که تا آن موقع هیچ کس آن را ندیدهبود. ساز تارهای نازکی داشت و در زیر تارها، روی کاسهٔ ساز یک سوراخ گرد بود.
علی همراه خدمتکاران راه افتاد و به حضور خان رفتند. وقتی خان آنها را دید، از علی پرسید:
- از حسین خبر آوردهای؟
علی جواب داد: - بله، خان!
چوپان انگشتانش را روی تارهای ساز به حرکت در آورد، تارها به فریاد آمدند و چادر ابریشمین خان پر شد از صدای موسیقی شکوهآمیز. تارهای ساز درست مانند آدمی که کمک میخواهد، فریاد میکشیدند.
خان ناگهان یکهای خورد و از جایش برخاست. او گفت:
- تو خبر مرگ حسین را آوردهای؟ تو نمیدانی به کسی که خبر بد بیاورد چه پاداشی میدهم؟
چوپان گفت:
- خان، من هیچ حرفی به تو نزدم؛ خبر را سازی که نواختم به گوش تو رساند. اگر میخواهی، این ساز را به سزای خود برسان.
به امر خان دَمبوره را از دست چوپان گرفتند و از سوراخ گرد روی کاسهاش، سرب جوشان به داخل آن ریختند. علی چوپان خدمتکاران خان را از مرگ نجات داد و از آن بهبعد دَمبوره Dombra یکی از دوستداشتنیترین و بهترین سازهای کازاخها شد.
قصههای دیگر.
دَمبوره چه گفت
در زمانهای گذشته خانی بود که زنش در سالهای جوانی مردهبود و فقط پسری به نام حسین برایش ماندهبود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست میداشت، همین حسین دلاور بود.
حسین دلاور شکار را خیلی دوست میداشت، ولی هر بار که به شکار میرفت و بر میگشت، پدرش با نگرانی به او میگفت:
- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کردهای بس است.
ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمیداد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچکس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.
هوا تاریک شد، ولی از پسر خان خبری نشد. خان ناراحت شد و از چادر ابریشمینش بیرون آمد، خشمگین پا بر زمین کوبید، شلاق ابریشمینش را در هوا چرخاند، و خدمتکارانش را فرستاد تا حسین را پیدا کنند. او گفت:
- هر کس که خبر بد بیاورد، سرب جوشان در گلویش میریزم!
آدمهای خان سوار اسب شدند، در کوهها و صحراها پخش شدند، و آخر حسین را پیدا کردند. حسین زیر یک درخت بزرگ به زمین افتادهبود. گراز شکم او را پاره کردهبود.
خدمتکاران خان گریهشان گرفت. آنها هم دلشان به حال حسین میسوخت، و هم از ترس خان گریه میکردند. در آن نزدیکیها چوپانی بهنام علی زندگی میکرد، و از دست این چوپان همه جور کاری بر میآمد. خدمتکاران پیش چوپان رفتند و از او خواستند راهی پیدا کند که خان آنها را برای خبر بد نکشد.
شب شد و خدمتکاران که خیلی خسته شدهبودند در کنار آتش خوابیدند. ولی چوپان نخوابید. او شروع کرد به تراشیدن یک تکه چوب با چاقویی که داشت. او میخواست سازی بسازد.
هوا که روشن شد، خدمتکاران به صدای موسیقی لطیف و غمانگیزی از خواب بیدار شدند. چوپان چهارزانو نشستهبود و سازی را در بغل داشت که تا آن موقع هیچ کس آن را ندیدهبود. ساز تارهای نازکی داشت و در زیر تارها، روی کاسهٔ ساز یک سوراخ گرد بود.
علی همراه خدمتکاران راه افتاد و به حضور خان رفتند. وقتی خان آنها را دید، از علی پرسید:
- از حسین خبر آوردهای؟
علی جواب داد: - بله، خان!
چوپان انگشتانش را روی تارهای ساز به حرکت در آورد، تارها به فریاد آمدند و چادر ابریشمین خان پر شد از صدای موسیقی شکوهآمیز. تارهای ساز درست مانند آدمی که کمک میخواهد، فریاد میکشیدند.
خان ناگهان یکهای خورد و از جایش برخاست. او گفت:
- تو خبر مرگ حسین را آوردهای؟ تو نمیدانی به کسی که خبر بد بیاورد چه پاداشی میدهم؟
چوپان گفت:
- خان، من هیچ حرفی به تو نزدم؛ خبر را سازی که نواختم به گوش تو رساند. اگر میخواهی، این ساز را به سزای خود برسان.
به امر خان دَمبوره را از دست چوپان گرفتند و از سوراخ گرد روی کاسهاش، سرب جوشان به داخل آن ریختند. علی چوپان خدمتکاران خان را از مرگ نجات داد و از آن بهبعد دَمبوره Dombra یکی از دوستداشتنیترین و بهترین سازهای کازاخها شد.
قصههای دیگر.
No comments:
Post a Comment