02 September 2022

پانزده قصه - ۲

۲- کازاخستان


دَمبوره چه گفت

در زمان‌های گذشته خانی بود که زنش در سال‌های جوانی مرده‌بود و فقط پسری به نام حسین ‏برایش مانده‌بود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست می‌داشت، همین حسین دلاور بود.‏

حسین دلاور شکار را خیلی دوست می‌داشت، ولی هر بار که به شکار می‌رفت و بر می‌گشت، پدرش با ‏نگرانی به او می‌گفت:‏

‏- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کرده‌ای بس است.‏

ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمی‌داد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و ‏خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچ‌کس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.

هوا تاریک شد، ولی از پسر خان خبری نشد. خان ناراحت شد و از چادر ابریشمینش بیرون آمد، ‏خشمگین پا بر زمین کوبید، شلاق ابریشمینش را در هوا چرخاند، و خدمتکارانش را فرستاد تا حسین ‏را پیدا کنند. او گفت:‏

‏- هر کس که خبر بد بیاورد، سرب جوشان در گلویش می‌ریزم!‏

آدم‌های خان سوار اسب شدند، در کوه‌ها و صحراها پخش شدند، و آخر حسین را پیدا کردند. ‏حسین زیر یک درخت بزرگ به زمین افتاده‌بود. گراز شکم او را پاره کرده‌بود.‏

خدمتکاران خان گریه‌شان گرفت. آن‌ها هم دلشان به حال حسین می‌سوخت، و هم از ترس خان ‏گریه می‌کردند. در آن نزدیکی‌ها چوپانی به‌نام علی زندگی می‌کرد، و از دست این چوپان همه جور ‏کاری بر می‌آمد. خدمتکاران پیش چوپان رفتند و از او خواستند راهی پیدا کند که خان آن‌ها را برای ‏خبر بد نکشد.‏

شب شد و خدمتکاران که خیلی خسته شده‌بودند در کنار آتش خوابیدند. ولی چوپان نخوابید. او ‏شروع کرد به تراشیدن یک تکه چوب با چاقویی که داشت. او می‌خواست سازی بسازد.‏

هوا که روشن شد، خدمتکاران به صدای موسیقی لطیف و غم‌انگیزی از خواب بیدار شدند. چوپان ‏چهارزانو نشسته‌بود و سازی را در بغل داشت که تا آن موقع هیچ کس آن را ندیده‌بود. ساز تارهای ‏نازکی داشت و در زیر تارها، روی کاسهٔ ساز یک سوراخ گرد بود.‏

علی همراه خدمتکاران راه افتاد و به حضور خان رفتند. وقتی خان آن‌ها را دید، از علی پرسید:‏

‏- از حسین خبر آورده‌ای؟

علی جواب داد: - بله، خان!

چوپان انگشتانش را روی تارهای ساز به حرکت در آورد، تارها به فریاد آمدند و چادر ابریشمین خان پر ‏شد از صدای موسیقی شکوه‌آمیز. تارهای ساز درست مانند آدمی که کمک می‌خواهد، فریاد ‏می‌کشیدند.‏

خان ناگهان یکه‌ای خورد و از جایش برخاست. او گفت:‏

‏- تو خبر مرگ حسین را آورده‌ای؟ تو نمی‌دانی به کسی که خبر بد بیاورد چه پاداشی می‌دهم؟

چوپان گفت:‏

‏- خان، من هیچ حرفی به تو نزدم؛ خبر را سازی که نواختم به گوش تو رساند. اگر می‌خواهی، این ‏ساز را به سزای خود برسان.‏

به امر خان دَمبوره را از دست چوپان گرفتند و از سوراخ گرد روی کاسه‌اش، سرب جوشان به داخل ‏آن ریختند. علی چوپان خدمتکاران خان را از مرگ نجات داد و از آن به‌بعد دَمبوره ‏Dombra‏ یکی از ‏دوست‌داشتنی‌ترین و بهترین سازهای کازاخ‌ها شد.

قصه‌های دیگر.

No comments: